اربعین 95: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «{{بسم الله}} {{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10549}} «أعوذ بالله من الشّیطان اللّ...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۹۵: | سطر ۹۵: | ||
صد نفر به او دادند. رسید به مدینه، گفت: زن و مرد! قبول دارید من چیز هستم؟ همه گفتند: آره! ولیّ؟ چه چیزی است؟ وکیل؟ تقلید میکنند؟ (یکی از حضّار: مرجع تقلید) شما قبول دارید من مرجع [تقلید] هستم؟ گفتند: آره! گفت: زنان مدینه به شما حلال! اینها چه کار کردند؟ همانجا چندهزار زنا کردند. دیگر اهل مدینه خروج نکرد. | صد نفر به او دادند. رسید به مدینه، گفت: زن و مرد! قبول دارید من چیز هستم؟ همه گفتند: آره! ولیّ؟ چه چیزی است؟ وکیل؟ تقلید میکنند؟ (یکی از حضّار: مرجع تقلید) شما قبول دارید من مرجع [تقلید] هستم؟ گفتند: آره! گفت: زنان مدینه به شما حلال! اینها چه کار کردند؟ همانجا چندهزار زنا کردند. دیگر اهل مدینه خروج نکرد. | ||
− | {{توضیح|فهمیدی یا نه؟ چه دارم میگویم؟ باقیاش بماند. باز هم برو دنبالشان، سهم امامتان بده! سهم امام جمع کردید، ماه صفر بدهید به مراجع؟ حالا بشمرید! آره! ببین سهم امام را جدا کن! خمسش را هم جدا کن! اینها مبادا مَثل خسته شوند بشمرند، جدا باشد، یادتان دادم. (صلوات بفرستید.) | + | {{توضیح|فهمیدی یا نه؟ چه دارم میگویم؟ باقیاش بماند. باز هم برو دنبالشان، سهم امامتان بده! سهم امام جمع کردید، ماه صفر بدهید به مراجع؟ حالا بشمرید! آره! ببین سهم امام را جدا کن! خمسش را هم جدا کن! اینها مبادا مَثل خسته شوند بشمرند، جدا باشد، یادتان دادم. }}(صلوات بفرستید.) |
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن! | خدایا! عاقبتتان را به خیر کن! | ||
سطر ۱۰۴: | سطر ۱۰۴: | ||
خدایا! امام زمان {{عج}} گفته که اینها عرض میشود خدمت شما، مسموم شدند، خدایا! ما جزء مسمومین نباشیم. | خدایا! امام زمان {{عج}} گفته که اینها عرض میشود خدمت شما، مسموم شدند، خدایا! ما جزء مسمومین نباشیم. | ||
+ | |||
خدایا! اینها [را امام زمان {{عج}}] گفت اهل دنیا شدند؛ یعنی میگوید: اهل من نیستند اینها، اهل دنیا مسموماند. حالیات هست دارم میگویم چه؟ خدایا! ما مثل آنها نباشیم. | خدایا! اینها [را امام زمان {{عج}}] گفت اهل دنیا شدند؛ یعنی میگوید: اهل من نیستند اینها، اهل دنیا مسموماند. حالیات هست دارم میگویم چه؟ خدایا! ما مثل آنها نباشیم. | ||
نسخهٔ ۱۱ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۴
اربعین 95 | |
کد: | 10549 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1395 |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
السلام علی الحسین و علیّ بن الحسین و أولاد الحسین و رحمة الله و برکاته
این قدرتتان را صرف امر بکنید! هر چه میخواهید پشت سر من بگویید! من حلالتان میکنم؛ اما به جا بگویید نه بیخودی بگویید، [اگر] بیخودی بگویید، حوالهتان میگذارم به حضرت عباس، پدرتان را در آورد. آخر، تو هر سال میروی مکّه، چه کنی؟! هر سال میروی کربلا، چه کنی؟! هر سال میروی مشهد، چه کنی؟! الآن دو نفر هستند بیچاره، میگوید این دیدم، به او گفتم برود اینجا، یک نفر گفته من یک قدری چیز میدهم، یک خانه دارد سی متر، دو تا دختر دارد، از کار هم افتاده، لامصبّ! بده به این! رضایت حسین (علیهالسلام) را فراهم کن! رضایت خدا را فراهم کن!
یک نفر بود همینطور بود، یک نفر بود سیّد بود، مرض قند گرفته بود؛ پایش را میخواستند ببُرند. این قسمت از پایش اینطوری وَر آمده بود، [دکتر] گفت: شش میلیون میگیرم، آه نداشت. یک ماشین لَقّه داشت، با آن کار میکرد؛ این آدمی که هر سال میرفت مکّه، یک [میلیون] تومان از این میخواست؛ گفت: بده! این [بنده خدا] ماشین را فروخت، به او داد. من یک [میلیون] تومان به این [بنده خدا] دادم، این نوهام میگفت: بابا! وقتی به او دادیم، اصلاً انگار میگفت پاشد از جا؛ اینقدر خوشحال شد که خدا میداند! بده به این!
حالا [آن شخصِ حجّبرو] افتاد در خانه [زمینگیر شد]، حالا [خدا] جلوی قدرتش را گرفت، یک نصف روز یکی میآید، هوایش را دارد تا شام [شب]، یکی تا صبح هوایش را دارد [که] این اگر میخواهد جیش کند، کاری کند؛ افتاد.
بترس از آن روزی که [خدا] قدرتتان را بگیرد، به جا مصرف کنید! این کارها چیست که تو میکنی هر سال میروی مکّه؟ تو بمیری! آره! خب حَجّاج هم هر سال رفت مکّه، آنقدر رفت مکّه که به او گفتند حَجّاج! اهل آتش است. تو هم دنبال همان هستی.
عزیز من! قربانت بروم، امر امام حسین (علیهالسلام) را اطاعت کن! یک حاجت برادر مؤمن، هفتاد حجّ، هفتاد عمره دارد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتی میخواست برود در ظاهر از دنیا، [فرمود:] حسنجان! حسینجان! به بیچارهها برسید! سفارش بیچارهها را کرد، چه کار میکنی تو؟ بعضیهایتان جیبتان مثل غاری است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفت توی آن، جبرئیل نتوانست پاره کند! بعضیهایتان جیبهایتان اینطور است؛ همه جا هم میروید، جلسه هم میروی، مشهد هم میروی، مکّه هم میروی، درِ جیبت کاریه زده (صلوات بفرسید.)
تأییدی را تأیید کنید! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱] خدا میگوید: تسلیم نبیّ بشو! نبیّ میگوید: تسلیم ولیّ بشو! تو تسلیم چه کسی هستی؟ هفتاد هزار نفر تسلیم خلق شدند؛ باقیاش بماند، خدا میداند جگر من کباب است؛ به تمام آیات قرآن، اگر محض حاجت برادر مؤمن نبود، به دینم، مرگم را از خدا از دست این جمعیّت میخواستم، هیچ احتیاج هم ندارم، از کارهایی که میکنید. کجا میروید آخر؟! کجا رفتید؟! بدبخت بیچاره!
دو روز زینب (علیهاالسلام) آنجا بوده، آن هم گفتند حرکت کنید! از بس که بچّهها دارند گریه میکنند! هیچی هم نمیخورند. حالا میگویم امروز. کجا میروی؟! عزیز من! ما جازَن شدیم توی ولایتیها، نه ولایتی باشیم؛ جازَن شدیم. آن روزی که من گفتم، من چند سال است این حرف را زدم، دیدید که چطور شد؟ هفتاد هزار نفر رفتند به حرف خلق، پس من بیخود حرف میزنم؟! باور نمیکردم، او هم به نتیجه خودش رسید. مردم خر میخواهند، فهمیدی؟ اما امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امام زمان (عجلاللهفرجه)، امر میخواهند. حالا کجا میخواهی بروی؟ آن طرف میروی!
هیچ واعظی این حرف را نزده، متوجّهی! این بنده خدا صادقی، دیگر از این واعظ بهتر دیگر نبود، به عمرش نیامد یک سر به این عمّهاش بزند، تا مُرد. چه چیزی جواب خدا را میدهی تو؟ چه چیزی میخواهی فردا [جواب] بدهی؟ در صورتیکه احتیاج دارد، این بنده خدا میآمد میگفت: این دایی من است، این دلش خوش میشد، نیامد سر به او بزند، آن داداشش هم همینطور؛ اما خدا جگرشان را آتش زد.
آن یکی بچّهاش رفت یک کاری با یکی کرد، کُشتند او را، آن یکی هم آمد رفت برود توی غار همدان؛ توی راه تصادف کرد، آن یکی با زنش اختلاف پیدا کرد، مگر میگذارد خوش باشی تو؟ بروید سر به قوم و خویشهایتان بزنید! نمیخواهد چیز به او بدهی، چیز دادن یک حرفی است، سر زدن یک حرفی است. آن بنده خدا بگوید این دایی من است، این عموی من است، این قوم و خویش من است، دخترش را شوهر بدهد، بچّهاش را داماد کند.
نادان! هی بدو پای منبرها، کسی حرف حسابی نمیزند که میروید. کجا این حرفها زده شده که به صله رحِمتان برسید؟ کجا این حرفها زده شده که دنبال خلق نروید؟ خب، اگر نروی، دنبال آنها هم نباید بروی، آنها هم نمیگویند؛ این حرفها همه اش اینجاست، چرا زهرای عزیز (علیهاالسلام) میآید اینجا؟ چرا علی (علیهالسلام) میآید اینجا؟ چرا امام زمان (عجلاللهفرجه) میآید اینجا؟ چرا آنجا نمیرود؟ تو میروی آنجا! (صلوات بفرستید.)
ثواب میخواهی بکنی اگر حسینکشی است، میخواهی ثواب کنی، آنها هم رفتند ثواب کردند، خیال کردند امام حسین (علیهالسلام) را کشتند، رفتند کافر را بکشند، به خلیفه مسلمین خروج کرده! مگر گفتند عرق خورده؟! به خلیفه مسلمین! چه کسی؟ یزید بن معاویه، بچّه ملوط، بابایش در خانه داشت مکّه، این هم میرفت یک کارهایی میکرد، (لا إله إلّا الله)، آره! این خلیفه مسلمین شد؛ همه هم گفتند لبّیک! الآن هم همینطور است، به دینم، همینطور است، به ایمانم، همینطور است، به هستیام، همینطور است، حالا هم میگویید لبّیک! (خدایا! نگهم دار! خدایا!) به چه کسی نگفتید لبّیک؟ مگر نگفتید لبّیک؟
اصلاً اربعین یاد است، حالا هر کجای دنیا میخواهی باش! مگر گفته برو سر قبر امام حسین (علیهالسلام)؟! اربعین چیست؟ یاد است، همینجا یاد امام حسین (علیهالسلام) باش؛ اربعین است. هر کجا میخواهی برو یاد امام حسین (علیهالسلام) باش! اربعین است. مگر اربعین آنجاست؟ ببین میگوید هر کجا [هستی]، یاد امام حسین (علیهالسلام) باشی، میگوید یا نمیگوید؟ میگوید: هر کجا [هستی]، گریه کنی برای امام حسین (علیهالسلام)، مگر باید بروی سر قبر امام حسین (علیهالسلام) گریه کنی؟ به داد من برسید! حرف بشنوید! عمل کنید!
مگر من باید بروم سر قبر امام حسین (علیهالسلام) گریه کنم؟ هر کجای خلقت گریه کنی، آنجا ملائکه مینویسد واسه تو. این اربعین، به اصطلاح ماه محرّم که تمام میشود، ده روز بعد از محرّم میگویند اربعین؛ چرا میگویند اربعین؟ این ده روز، این زینب و امّکلثوم (علیهماالسلام) و امام سجّاد (علیهالسلام) توی راه بودند، تا آمدند سر قبر امام حسین (علیهالسلام)، اینها ده روز کشید، از شام آمدند، از شام تا آمدند، پیاده میآمدند دیگر؛ ده روز کشید.
حالا که ده روز کشید، یزید این آخری به اصطلاح خودش متنبّه شد؛ یعنی چطور متنبّه شد؟ میخواست سلطنتش تزلزل نداشته باشد؛ یعنی بگوید که من این کار را نکردم، من گفتم: بروید به حسین بگویید بیاید با ما هماهنگ بشود، اسلام دودُرقهای نشود که مردم آن طرف بروند؛ یا این طرف بروند، جمهوری اسلامی باشد؛ آرام! آرام!
آره! یکی باشد، آخر این یکی را چه کسی تأیید کرده؟ بابا! حالا یکی باشد؛ این یکی را چه کسی تأیید کرده؟! آقای یزید! تو را تأیید کرده؟ گفت: خدا لعنت کند شریح قاضی و اینها را! این آخری به زینب (علیهاالسلام) گفت: من نگفتم برادرت را بکُشند، آنها کُشتند؛ حاشا کرد.
حالا آنموقعیکه اینها را به اصطلاح وقتی امام حسین (علیهالسلام) را کُشتند، گفتش که یزید گفته اینها را اسیر بیاورید! توی راه مردم ببینند که به اصطلاح چیز، دودرقهای نشود، کسی دیگر، چه کار نکند؟ یک همچین کاری نکند که به خلیفه مسلمین خروج کند، ما هم او را میکُشیم و هم زن و بچّهاش را اسیر میکنیم. [دستور داده بود] آنها را اسیری بیاورید!
حالا آمد پیش حضرت سجّاد، گفت: ما اینها را میخواهیم [به] اسیری ببریم، صدایشان را میشنویم، نمیبینیم؛ یعنی اینها زنها را اصلاً نمیدیدند! روایت است دیگر، حضرت فرمود که بروید کنار، به عمّهام میگویم اینها را سوار کند، حضرت سجّاد (علیهالسلام) مریض بود، نگفت به او میگویم حضرت سجّاد (علیهالسلام)، گفت به عمّهام میگویم سوار کند.
خلاصه عمّهاش سوار کرد و آن آخری هم دیگر؛ (خدا من را نگه دارد امروز،) رویش را کرد به نهر علقمه، گفت: ابوالفضل! برادر! من هر کجا میرفتم، تو زانویت را خم میکردی، من هم پایم را روی زانویت میگذاشتم، یاد آقا ابوالفضل کرد.
حالا اینها آمدند، اینها آمدند. مادر زعفر به زعفر گفت: برو اینها را بکِش پایین، اینها همه را. آمد از امام حسین (علیهالسلام) اجازه گرفت، امام حسین (علیهالسلام) اجازه نداد. رفت پیش مادرش، گفت: شیرم را حرامت میکنم، گفت؛ میخواستی بکنی. دید امام حسین (علیهالسلام) شهید شده، گفت: برو دنبال این قافله، به چه کسی گفت؟ به زعفر که بزرگ جنّهاست؛ آنوقت یک وقت میدیدند مینویسد؛ نوشته: «خدا لعنت کند دشمن حسین را!» خدا لعنت کند! لعنت مینوشت، دست را میدیدند؛ او را نمیدیدند، این زعفر بود مینوشت.
حالا اینها حرکت کردند و آمدند. اینکه میگویند خرابه؛ بغل کاخ خلیفه که خرابه نیست. اسمش است، مثل اسم قم، اسم تهران. آن اسمش خرابه است؛ اما خرابه نبود. اینها را آنجا یک شبانه روز راه دادند که به اصطلاح مجلس را دعوت کرده بود از تمام ادیان، یزید؛ که من پیروز شدم؛ بیایید ببینید من پیروز شدم و اینها را هم اسیر کردم.
خلاصه، اینها را وارد کرد، اینها را وارد کرد؛ اینها را بسته بودند به هم. آنوقت زینب (علیهاالسلام) یک قدری خودش را مخفی کرد، حالا بالای تخت نشسته، آنها هم همه نگاه [میکنند]. گفت: کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفت: زینب است، خواهر حسین است. گفت: الحمد لله زینب! خدا برادرت را کشت. گفت: برادر من را خدا نکشته، لشکر تو به امر تو کشتند. یک دفعه ناراحت شد توی آنها. گفت: جلّاد! تا گفت جلّاد!
(کاش مسلمانها بلند شده بودند، مسلمانهای قلّابی، یزیدخواه، الآن اینجا حرف است به دینم، نمیتوانم بزنم. مسلمانهای یزیدخواه!) حالا چه کسی بلند شد؟ نصاری، ارمنیها، مجوس بلند شدند. یزید! چه کار میکنی؟! این برادرش را داده، بچّههای برادرش را داده، تو فوری غضب میکنی، آرام شد. آرام شد و زینب (علیهاالسلام) هم که آرام نبود، گفت: یابن الطُّلقاء! چه میگویی تو؟! حکم قتل من را امضا میکنی؟! چه میگویی؟! ای آزاد کرده جدّ من؛ رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)!
مردم هیجان شدند، گفتند؛ این کافر است؟! هی میگوید آزاد کرده جدّ من رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)؛ این بچّه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. مجوس، ارمنی، آنها همه به صدا درآمدند. یزید اینجا دید که باقی آورد، حالا میخواهد چه کند؟ یک قدری میخواهد جبران کند.
ظهر شد و گفت: حرکت کنید بروید نماز. این یکهو وقتی ناراحت شد، گفت: چوب من را بیاورید! یک چوب داشت، چوب خیزران بود، آورد زد به لب امام حسین (علیهالسلام). یکدفعه زینب (علیهاالسلام) دادش بلند شد، گفت: یزید! «نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش» این لبها را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میبوسیده، تو چوب به آن میزنی؟! میگویی من خلیفه مسلمینام؟! (اینجا حرف است که نمیتوانم بزنم،) تو میگویی من امامم، من خلیفه مسلمینام؟! مردم هیجان شدند، چه میگوید؟! چه چیزی میگوید؟!
یک قدری آرام شد. گفت: حرکت کنید [بروید] مسجد، نماز جماعت! جماعت است، امام جماعت است؛ (کجا میروید دنبال بعضیها؟!) امام جماعت است، رفت. حضرت سجّاد گفت: من بروم بالای این چوبها؟ آخر منبر بود توی مسجد، گفت: نه! یزید، پسرش ابابکر [معاویه] گفت: بابا! این برود، این عقل انگار ندارد، به منبر میگوید چوب. (به تمام آیات قرآن، به تمام امامها، به خدای لا شریک له، تمام این منبرها که اسم علی (علیهالسلام) نیست، چوب است. برو پایش! برو پایش! برو پایش! همهتان هم میروید. منبر باید علی (علیهالسلام) باشد، زهرا (علیهاالسلام) باشد، خدا باشد، کجا این منبرها؟! چه چیزی است؟!) هیچی، خلاصه اجازه داد.
حضرت رفت بالا و حمد و ستایش خدا کرد، حمد و ستایش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را کرد، تمام مردم میگویند: این کیست؟ چه کافری است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول دارد، خدا را قبول دارد؟! تکان خوردند. (تبلیغ خیلی اثر دارد، اینها تبلیغ کرده بودند که اینها کافر هستند.) هیچی، خلاصه عرض میشود خدمت شما یک دفعه رُو کرد به یزید، [فرمود:] یزید! چه کار میکنی تو؟! (امام جماعت باید عادل باشد،) خطاب کرد به یزید، حالا [یزید] دید خیلی بد شد، حرکت داد.
حرکت داد، یک هفته کاخش را داد دست امام سجّاد، گفت، عزا بگیرید! دیگر اَشراف میآمدند، میآمدند یک هفته عزا و حالا گفتش که شما میخواهید بروید! [حضرت] گفت: آره! [حضرت] گفت: یکی را روانه کن دنبال ما که به ما بخورد. آره! آنوقت بشیر را روانه کرد.
حالا بشیر که دارد میآید، وسط راه، اینها توان نداشتند دیگر. [یزید] گفت: چیزی میخواهید به شما بدهیم؟ [حضرت] گفت: آن غنیمتها که از ما بُردید، بدهید! حراج کردند. گفت: سر امام حسین (علیهالسلام) را به من بده! سر برادرم را! سر را به او داد، وسط راه اینها توان نداشتند، حَلَب بود؛ آنجا سر امام حسین (علیهالسلام) را دفن کردند.
حالا آمدند؛ حالا حرفم سر اربعین است. حالا رسیدند سر دو راهی، بشیر به او گفت: این راه میرود کربلا، این راه میرود مدینه، گفت: به عمّهام بگو! زینب گفت: میخواهیم برویم کربلا. حالا اینها آمدند کربلا، سرِ قبرِ امام حسین (علیهالسلام) چه کسی بود؟ (یکی از حضّار: جابر بود.) جابر. آخر جابر این قدمهایش را کوچک کوچک برداشت، من گفتم: به حضرت عباس، اگر من بودم، یک قدم میگذاشتم [تا برسم به] روی قبر امام حسین (علیهالسلام)، جابر هم ثواب میخواهد، این است که من از دست همه ناراحت هستم. جابر هم ثواب میخواهد، قدمهایش را کوچک کوچک برمیدارد تا برود سر قبر [امام حسین (علیهالسلام)].
وقتی آمد، جابر از آنجا حرکت کرد، حرکت کرد و فقط زینب (علیهاالسلام) حرفی که به امام حسین (علیهالسلام) زد، گفت: برادر! من امرت را اطاعت کردم، رفتم پرچمِ معاویه را کَندم، پرچمِ پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کردم؛ اما سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر! (ای دهانت پر از آتش شود ای آخوند! که میگویی رقیّه (علیهاالسلام) دخترِ امام حسین (علیهالسلام) نیست! دهانت پر از آتش شود! این بچّه امام حسین (علیهالسلام) نیست؟!) گفت: سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر! خواهش از تو میکنم.
این رقیّه (علیهاالسلام) آمد گریه میکرد، هی بابا بابا میکرد، یزید بیدار شد، گفت: چه خبر است؟ گفت: [رقیّه، امام حسین را در] خواب دیده؛ گفت: تشخیص که نمیدهد؛ سر بابایش را ببَر! گفت: سر بابایش را گرفت، هی گریه کرد، زد توی سرش! زد به زانوهایش! [گفت:] بابا! چه کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟! بابا! چه کسی من را به کودکی یتیم کرد؟! بابا! گفت: یک وقت دیدند یک قدری صدایش کم شد، سر از دستش افتاد، رقیّه (علیهاالسلام) از دنیا رفت. برادر! حسینجان! رقیّه (علیهاالسلام) جان داد.
حالا چه کار کرد؟ حالا چه کار کند؟ حالا آخر کسی را ندارد، همراه ندارد، رفت یک قبر کوچکی بکَند، یک قبر کوچکی درست کند، تا کَند، (باباجان! قربانتان بروم، میگویم کارها همه پیشبینی شده، این کارها هم که توی ایران شده، یک زمانی پیشبینی میشود، عزیز من!) دید قبر کوچکی است، تا کَندند، نوشته نمیدانم نوح، چه کسی این قبر را از برای بچّه امام حسین (علیهالسلام) کَنده است؟ (آن زمان اینجا میدانستند اینها میآیند توی خرابه، بچّه جان میدهد؛ قبر کودکی درست کردند.) رقیّه (علیهاالسلام) را آنجا برادر! من خاک کردم.
اینها دو روز در کربلا بودند، نه دو ماه. آخ! حالا بشیر گفت: اینها هلاک میشوند، گفت: به عمّهام بگو! اینها حرکت کردند. خداحافظی با قبرِ امام حسین (علیهالسلام) کردند، آمدند مدینه، خیلیها آمدند پیشواز زینب (علیهاالسلام). حالا همه گریه میکنند، همه حسین حسین میکنند. (امیدوارم شما هم حسین حسین کنید! چرا میگفت همیشه عاشوراست؟ یعنی همیشه یاد امام حسین باشید.)
گفتم جلوتر، این قدرتتان را صرف قدرت کنید! صرف عبادت نکنید! عبادتهای بیاجازه، نه عبادتِ با اجازه. تو خوشی؛ میخندی، انگار عروسی ننهات است، میخواهی بروی کربلا یا بروی مکّه، تو عزادار نیستی میخواهی بروی، تو به امر آنها باش! یک دفعه رفتی، دو دفعه رفتی، سه دفعه رفتی، به یک بیچاره رسیدگی بکن! عزیز من! به یک بیچارهای که بگوید چهار سال دیگر دختر من را ببر! [میگوید:] من چیزی ندارم آخر، به این رسیدگی بکن! حالا خدا میگوید چه؟ میگوید: یک حاجت برادر مؤمن، هفتاد حجّ، هفتاد عمره دارد.
برو هفتاد حجّ، هفتاد عمره را قبول کن! بیا امر را اطاعت کن! این کارها را که میروی، چه پیغمبری گفته؟! چه امامی گفته؟! چه امامی گفته شما دو ماه بروی آنجا؟! امام گفته؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته؟ امام زمان (عجلاللهفرجه) گفته؟! چه کسی گفته؟! این کاری که تو کردی، چه کسی گفته؟! گفتم به آقای محمودی، یک حرفی زد، گفتم چه کسی گفته؟! این نتوانست بگوید. آره گفت: روغن بزنید! روغن نمیدانم چه جوری؟ خانمها! مینیژوپ بپوش! تو ماشینها خودت را حفظ کن! دو تا از این حرفها زد، از جا دررفتم. گفتم چه کسی گفته؟! گفتم: فردا پای منبرت هستم؛ یا باید بگویی؛ یا [بگو حرف از خودت زدی]؛ از این حرفها میروید میزنید.
رفت پیش حاج آقا مهدی [پسر آقای گلپایگانی]، گفت: یک بیسواد با من طرف شده! [پسر آقای گلپایگانی] من را میشناخت، گفت: چه بیسوادی است تو را فلج کرده؟ من را هم فلج کرده. خب راست میگوید. میگوید: این حرفی که زدی، چه کسی گفته؟! چه کسی به تو گفته یک ماه بروی آنجا؟! چه کسی گفته؟! به من بگو! یا علی! خب حرف خلق را اطاعت کردی. (صلوات بفرستید.)
حالا جان من! قربانتان بروم، به همهتان میگویم: اگر میخواهید رستگار باشید؛ یعنی با خدا و ائمه (علیهمالسلام) اینطوری باشید: هر کاری میخواهی بکنی، با امر بکن! آنوقت با امر کردی، به امر آنهاست. کار به کار خلق نداشته باش! به اولیای امور هم کار نداشته باش! من هر دفعه گفتم: چه کار به اولیای امور داری؟ راه خودت را برو! کاسب! برو کاسبی کن! میگوید: «الکاسبُ حبیب الله»؛ معلّم! برو دُرست بچّهها را درس بده! چشمت را حفظ کن! معلّم! این بچّهها ناموس خدا هستند، مبادا نگاه بد به اینها بکنی! به ناموس خدا کردی. حالا یارو کرد، دیدید چه با او کردند؟ عزیز من! هر کاری خواستید بکنید، با امر بکنید! شما اینطوری هستید با ولایت؛ وقتی گناه کردی، بیامری کردی. حالا چه کسی میگوید؟
امام صادق (علیهالسلام) میگوید، میگوید: من شما را دوست دارم؛ اما اگر گناه کنید، دیگر دوستتان ندارم. من هم همینطور هستم. به حضرت عباس! همینطور هستم. من به تو میگویم: نمیدانم یکی را سی سال میخواستم؛ روی دوشم میگذاشتم، تا یک کاری کرد، جدا شدم از او؛ سی سال رفاقتم را زدم کنار. حالا من که با شما هر کدام، چند سال است رفیق هستم.
آره! قربانت بروم، عزیز من! این بچّههای مردم ناموس خدا هستند، زنها هم همینطور، آنها هم ناموس خدا هستند؛ اگر خیانت کنی، به ناموس خدا خیانت کردی، فقط کارَت این است که روح از بدنت برود بیرون [باید] «فی الجنّه» باشی؛ [اما] «فی جهنّمی». (صلوات بفرستید.)
پس بنا شد «کلّ یومٍ عاشورا»؛ یعنی هر روز عاشوراست؛ یعنی هر روز یاد امام حسین (علیهالسلام) باشیم، آره! اربعین همین است، جانم! مگر ما باید هر روز برویم [سرِ قبرِ امام حسین (علیهالسلام)]؟ خود حضرت زینب (علیهاالسلام) دو روز آنجا بوده، بقیّهاش را رفت عزا گرفت. دیگر دود از مدینه بلند نشد، غذا نپختند تا آخر عمرشان. حالیات هست دارم چه میگویم؟
(اما حالا یک چیز هم بگویم برای این آخوند، من دیر شماها را گیر میآورم.) مدینه شورش کردند، یزید ناراحت شد، چه کار کند؟ یک نفر است میگویند هفتاد سالش بود، آخوند بود؛ (فهمیدی؟) گفتش که من میتوانم مدینه را چیز کنم، آرام کنم، شما صد نفر به من بدهید!
صد نفر به او دادند. رسید به مدینه، گفت: زن و مرد! قبول دارید من چیز هستم؟ همه گفتند: آره! ولیّ؟ چه چیزی است؟ وکیل؟ تقلید میکنند؟ (یکی از حضّار: مرجع تقلید) شما قبول دارید من مرجع [تقلید] هستم؟ گفتند: آره! گفت: زنان مدینه به شما حلال! اینها چه کار کردند؟ همانجا چندهزار زنا کردند. دیگر اهل مدینه خروج نکرد.
(فهمیدی یا نه؟ چه دارم میگویم؟ باقیاش بماند. باز هم برو دنبالشان، سهم امامتان بده! سهم امام جمع کردید، ماه صفر بدهید به مراجع؟ حالا بشمرید! آره! ببین سهم امام را جدا کن! خمسش را هم جدا کن! اینها مبادا مَثل خسته شوند بشمرند، جدا باشد، یادتان دادم. ) (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! من چیزی که شبها نماز شب میکنم، میگویم؛ واسه شماها هم میگویم، میگویم: خدایا! به حقّ پنج تن، به حقّ خوبهای خلقتت، ما را از خودت جدا نکن! در آخرت هم جدا نکن!
خدایا! امام زمان (عجلاللهفرجه) گفته که اینها عرض میشود خدمت شما، مسموم شدند، خدایا! ما جزء مسمومین نباشیم.
خدایا! اینها [را امام زمان (عجلاللهفرجه)] گفت اهل دنیا شدند؛ یعنی میگوید: اهل من نیستند اینها، اهل دنیا مسموماند. حالیات هست دارم میگویم چه؟ خدایا! ما مثل آنها نباشیم.
خدایا! مال به ما بده! انفاق هم به ما بده!
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، توفیق عبادت به ما بده!
عبادتی که با خواستِ خدا باشد، نه عبادتی که خواستِ خلق باشد، خواست تو باشد خدا! عبادت هم به ما بده!
عبادت خوب است؛ اما امضای علی (علیهالسلام) باید پایش باشد. عبادتی که بیامضاست، مثل همین است، الآن نمیدانم فلانی چند ماه است، میخواهد سند بگیرد، خانهاش سند ندارد، نمیخرند؛ عبادت بی علی (علیهالسلام) هم مثل خانه بیسند میماند، نمیخرند از شما.
یک کاری کنید که عبادتتان سند داشته باشد، سندش محبّتِ علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهالسلام) است. (صلوات بفرستید.)
- ↑ (سوره الأحزاب، آیه 56)