مشهد 86؛ ندا: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
 
سطر ۲۱: سطر ۲۱:
 
فلانی چه گفته! ده‌نفر چه گفته! اصلاً کسی نیست در این عالم که چیزی بگوید. اصلاً کسی نیست. پیغمبر گفت، روی چشم من. قرآن گفت، روی چشم من. خدا گفت، روی چشم من. من چیزی نمی‌بینم در این عالم که تو بگویی. تو کسی را می‌بینی، من کسی را نمی‌بینم. من خدا و پیغمبر و قرآن را می‌بینم و ائمه‌طاهرین را. هیچ‌کس را من نمی‌بینم. هشت‌نفر، پرفسورها این‌جوری می‌گویند! خب، این عقیده خودش را می‌گوید، آن سلیقه خودش را می‌گوید. این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. گوساله! این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. عقیده می‌گوید پیغمبر اینجوری گفت، خدا اینجور گفت، قرآن اینجوری گفت. (صلوات)
 
فلانی چه گفته! ده‌نفر چه گفته! اصلاً کسی نیست در این عالم که چیزی بگوید. اصلاً کسی نیست. پیغمبر گفت، روی چشم من. قرآن گفت، روی چشم من. خدا گفت، روی چشم من. من چیزی نمی‌بینم در این عالم که تو بگویی. تو کسی را می‌بینی، من کسی را نمی‌بینم. من خدا و پیغمبر و قرآن را می‌بینم و ائمه‌طاهرین را. هیچ‌کس را من نمی‌بینم. هشت‌نفر، پرفسورها این‌جوری می‌گویند! خب، این عقیده خودش را می‌گوید، آن سلیقه خودش را می‌گوید. این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. گوساله! این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. عقیده می‌گوید پیغمبر اینجوری گفت، خدا اینجور گفت، قرآن اینجوری گفت. (صلوات)
  
این‌همه که دارم به شما می‌گویم، باباجانِ من، عزیزان من، پی خلق نروید. خلق دید خودش را می‌گوید. چرا پی خلق می‌روید؟ همین هم یک‌دفعه اتصالش می‌کند به یک‌جایی. می‌خواهد به مقصد خودش برسد، اتصالش می‌کند به یک‌جایی. آره، دیگر! همین عمر ببین چه اندازه‌ای با امیرالمؤمنین بد است. حالا امیرالمؤمنین دارد دور می‌زند، عمر هم دارد می‌زند، دور خانه‌خدا یک‌جوانی بود در مسجدالحرام توجه به یک‌زنی کرد، حضرت گفت دست بردار. رفت دور دوم دید دست برنداشته، با پشت دستش زد توی صورتش، فوراً چشمش نابود شد. خب تمام شد و آمد در دارالخلافه، حالا... آن‌موقع دارالخلافه بود. گفت عمر خودت دیدی که علی به‌من زد، این‌که دیگر شهود نمی‌خواهد. ببین مرتیکه چه می‌گوید، می‌گوید: چشم خدا دید، دست خدا زد. چشم خدا دید، دست خدا زد. بفرما! در اجتماع این‌کار را کرد. خلق، اجتماعی است. اگر روایت و حدیث رویش پیاده کرد، ما می‌خواهیم چه‌کار کنیم، خلق اجتماعی است؛ اما ائمه اجتماعی نیست. خدا ببین این‌ها را گذاشته، می‌گوید پیرو حجت‌خدا باش که اجتماعی نباشی. یک‌قدری در این حرف‌ها فکر کنید. نجات بشر در فهمیدن این حرف‌هاست. اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید در همین حرف‌هاست. باباجان، چرا تو هنوز دست از خلق برنداشتی؟ من کاری به خلق ندارم. من الان رفتم خدمت امام‌رضا، می‌گویم آقا هرچه داری خدا به تو داده، اما از آن‌ها که به تو داده، یک‌خرده هم به ما بده؛ اما تو را واجب‌الاطاعة کرده. ما خاک کف پایت را می‌بوسیم. سگ در خانه‌ات هم می‌خواهم بشوم، اما هرچه داده، او به تو داده. حالا من یک خواهشی از تو دارم، کمکم کن. من کمک از تو می‌خواهم. من نمی‌توانم حاجت این‌را برآورم. این به‌من گفته، این نمی‌دانم این‌جور شده، این اینجور شده. کمکم کن. چه‌کسی به تو داده این حرف‌ها را می‌زنی؟ به حضرت‌عباس، پیراهن خودم را می‌خواهم از دست خوب‌ها پاره کنم. چه‌کسی به تو داده از خودت [حرف] می‌زنی؟ این‌هم می‌رود به حرف آن. چه‌کسی به تو داده؟ یک‌وقت خود امام هم خدا به او داده، چرا توجه ندارید، داد من را درمی‌آورید؟ وقتی حرف می‌زنید آدم می‌فهمد که نادانید! آن‌جا گفتم: پسته بی‌مغز اگر لب وا کند، رسوا شود. وقتی حرف می‌زنید، آدم می‌فهمد نفهمیدید. خود پیغمبرش که بالاتر از او نیست، [خدا می‌گوید:] محمد، تو بچه یتیم بودی، من به تو دادم. این‌را به تو دادم، آن‌را به تو دادم. برو آن‌کس که خدا به او داده. برو رد آن‌که خدا به او داده. چرا رد این می‌روی که ندای شیطان را بخواهد به تو بگوید. چرا توجه ندارید عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان شوم؟ یک‌قدری فکر کنید. اصلاً خلق را نباید قبول داشته‌باشید. هر کس می‌خواهد باشد؛ اما اگر آن خلق، امر خدا را به شما با سند گفت، نه این‌که بگوید من می‌گویم، اگر بگوید من این‌جور می‌گویم، آقایان، پیرو «من» او هستید. یک‌وقت پیرو «من» او هستید، نه پیرو خدایید و نه پیغمبر. امروز دارم خیلی تند حرف می‌زنم. چه‌کار داری به این‌مردم؟ قبولت که نمی‌کند. والله، ما این‌قدر عز و التماس کردیم که خدایا ما را قبول‌کن، خدایا رفقای ما را قبول‌کن. راه بده، راه بده در خانه‌ات. ما آمدیم مهمان توییم، راه بده در خانه‌ات. فهمیدی؟ عطا هم کن به ما. عطا همین حرف‌هاست.  
+
این‌همه که دارم به شما می‌گویم، باباجانِ من، عزیزان من، پی خلق نروید. خلق دید خودش را می‌گوید. چرا پی خلق می‌روید؟ همین هم یک‌دفعه اتصالش می‌کند به یک‌جایی. می‌خواهد به مقصد خودش برسد، اتصالش می‌کند به یک‌جایی. آره، دیگر! همین عمر ببین چه اندازه‌ای با امیرالمؤمنین بد است. حالا امیرالمؤمنین دارد دور می‌زند، عمر هم دارد می‌زند، دور خانه‌خدا یک‌جوانی بود در مسجدالحرام توجه به یک‌زنی کرد، حضرت گفت دست بردار. رفت دور دوم دید دست برنداشته، با پشت دستش زد توی صورتش، فوراً چشمش نابود شد. خب تمام شد و آمد در دارالخلافه، حالا... آن‌موقع دارالخلافه بود. گفت عمر خودت دیدی که علی به‌من زد، این‌که دیگر شهود نمی‌خواهد. ببین مرتیکه چه می‌گوید، می‌گوید: چشم خدا دید، دست خدا زد. چشم خدا دید، دست خدا زد. بفرما! در اجتماع این‌کار را کرد. خلق، اجتماعی است. اگر روایت و حدیث رویش پیاده کرد، ما می‌خواهیم چه‌کار کنیم، خلق اجتماعی است؛ اما ائمه اجتماعی نیست. خدا ببین این‌ها را گذاشته، می‌گوید پیرو حجت‌خدا باش که اجتماعی نباشی. یک‌قدری در این حرف‌ها فکر کنید. نجات بشر در فهمیدن این حرف‌هاست. اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید در همین حرف‌هاست. باباجان، چرا تو هنوز دست از خلق برنداشتی؟ من کاری به خلق ندارم. من الان رفتم خدمت امام‌رضا، می‌گویم آقا هرچه داری خدا به تو داده؛ اما از آن‌ها که به تو داده، یک‌خرده هم به ما بده؛ اما تو را واجب‌الاطاعة کرده. ما خاک کف پایت را می‌بوسیم. سگ در خانه‌ات هم می‌خواهم بشوم؛ اما هرچه داده، او به تو داده. حالا من یک خواهشی از تو دارم، کمکم کن. من کمک از تو می‌خواهم. من نمی‌توانم حاجت این‌را برآورم. این به‌من گفته، این نمی‌دانم این‌جور شده، این اینجور شده. کمکم کن. چه‌کسی به تو داده این حرف‌ها را می‌زنی؟ به حضرت‌عباس، پیراهن خودم را می‌خواهم از دست خوب‌ها پاره کنم. چه‌کسی به تو داده از خودت [حرف] می‌زنی؟ این‌هم می‌رود به حرف آن. چه‌کسی به تو داده؟ یک‌وقت خود امام هم خدا به او داده، چرا توجه ندارید، داد من را درمی‌آورید؟ وقتی حرف می‌زنید آدم می‌فهمد که نادانید! آن‌جا گفتم: پسته بی‌مغز اگر لب وا کند، رسوا شود. وقتی حرف می‌زنید، آدم می‌فهمد نفهمیدید. خود پیغمبرش که بالاتر از او نیست، [خدا می‌گوید:] محمد، تو بچه یتیم بودی، من به تو دادم. این‌را به تو دادم، آن‌را به تو دادم. برو آن‌کس که خدا به او داده. برو رد آن‌که خدا به او داده. چرا رد این می‌روی که ندای شیطان را بخواهد به تو بگوید. چرا توجه ندارید عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان شوم؟ یک‌قدری فکر کنید. اصلاً خلق را نباید قبول داشته‌باشید. هر کس می‌خواهد باشد؛ اما اگر آن خلق، امر خدا را به شما با سند گفت، نه این‌که بگوید من می‌گویم، اگر بگوید من این‌جور می‌گویم، آقایان، پیرو «من» او هستید. یک‌وقت پیرو «من» او هستید، نه پیرو خدایید و نه پیغمبر. امروز دارم خیلی تند حرف می‌زنم. چه‌کار داری به این‌مردم؟ قبولت که نمی‌کند. والله، ما این‌قدر عز و التماس کردیم که خدایا ما را قبول‌کن، خدایا رفقای ما را قبول‌کن. راه بده، راه بده در خانه‌ات. ما آمدیم مهمان توییم، راه بده در خانه‌ات. فهمیدی؟ عطا هم کن به ما. عطا همین حرف‌هاست.  
  
شخصی آمد خدمت امام‌صادق، {{توضیح|گویا به نظرم حِمیَری بود}}، این‌قدر اشعار برای امام‌صادق گفت، هیچ پاسخ نداد، ابداً. یک‌دفعه، یکی آمد، گفت: آقاجان، شما کریمید، شما رحیمید، این‌همه بنده‌خدا شب و روز زحمت کشیده این اشعارها را گفته. گفت: حالا یک‌کاری با او می‌کنیم. این ما را قبول ندارد، اشعار می‌گوید، ما را قبول ندارد. این‌است که به شما می‌گویم شعر را رد کرد. گفت: این ما را قبول ندارد، این محمد بن حنفیه را قبول دارد. حالا من یک خدمت به او می‌کنم، به او بگو بیاید، آمد. گفت: اگر محمد به تو بگوید، قبول می‌کنی؟ گفت: آره. رفت سر قبر محمد، [امام صدا زد] محمد،[جواب داد] لبیک ای حجت‌خدا. گفت: بگو. گفت: مردم به‌من گفتند تو حجت خدایی، من که نگفتم، مردم به‌من گفتند. حالا پاسخ داد. حالا تو چه‌کسی را قبول داری؟ اصلاً تو چه‌کسی را قبول داری، چه‌کسی را قبول نداری؟ چرا این‌کارها را می‌کنی؟ مگر قبولت می‌کند؟ باید قبولت کند، کس دیگر را قبول نداشته‌باشی. چند نفر این می‌گوید، این می‌گوید، این می‌گوید! من اصلاً کسی را قبول ندارم. چرا؟ خدا می‌گوید نداشته‌باش، پیغمبر می‌گوید نداشته‌باش، قرآن می‌گوید نداشته‌باش. من اگر می‌گویم من، من را باید زد سینه دیوار، مثل تاپاله! اما من می‌خواهم شما حالی‌تان شود، کسی‌که نوار من را می‌شنود حالی‌اش شود، می‌گویم من. تو هم باید همین‌جور باشی عزیز من. این‌است که می‌گوید اشعار، چرا اشعار را رد می‌کند؟ به دوست‌عزیز خودم، نور چشم خودم، همه‌تان دوست من هستید، همه‌تان نور چشم من هستید، اما یکی می‌آید سوال می‌کند. گفتم: می‌دانی چرا اشعار قیمت ندارد؟ این اشعار را برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. این این‌جوری‌اش می‌کند، این‌را می‌گوید. برای عمر می‌گوید، برای امیرالمؤمنین هم می‌گوید. اما مرثیه قیمت دارد. در مرثیه تو نمی‌توانی زن فلانی را حضرت‌زهرا کنی! نمی‌توانی، نمی‌شود دیگر، اصلاً قبول نمی‌کند که. اما شعر می‌کند. پس این‌است که شعرها را همه را رد کرده. دلم می‌خواهد... هم بشنود این حرف‌ها را. تا یکی چهار تا شعر می‌گوید، می‌دوند دنبال تنبانش. این‌نیست که. این‌کارها چیست که تو می‌کنی؟
+
شخصی آمد خدمت امام‌صادق، {{توضیح|گویا به نظرم حِمیَری بود}}، این‌قدر اشعار برای امام‌صادق گفت، هیچ پاسخ نداد، ابداً. یک‌دفعه، یکی آمد، گفت: آقاجان، شما کریمید، شما رحیمید، این‌همه بنده‌خدا شب و روز زحمت کشیده این اشعارها را گفته. گفت: حالا یک‌کاری با او می‌کنیم. این ما را قبول ندارد، اشعار می‌گوید، ما را قبول ندارد. این‌است که به شما می‌گویم شعر را رد کرد. گفت: این ما را قبول ندارد، این محمد بن حنفیه را قبول دارد. حالا من یک خدمت به او می‌کنم، به او بگو بیاید، آمد. گفت: اگر محمد به تو بگوید، قبول می‌کنی؟ گفت: آره. رفت سر قبر محمد، [امام صدا زد] محمد،[جواب داد] لبیک ای حجت‌خدا. گفت: بگو. گفت: مردم به‌من گفتند تو حجت خدایی، من که نگفتم، مردم به‌من گفتند. حالا پاسخ داد. حالا تو چه‌کسی را قبول داری؟ اصلاً تو چه‌کسی را قبول داری، چه‌کسی را قبول نداری؟ چرا این‌کارها را می‌کنی؟ مگر قبولت می‌کند؟ باید قبولت کند، کس دیگر را قبول نداشته‌باشی. چند نفر این می‌گوید، این می‌گوید، این می‌گوید! من اصلاً کسی را قبول ندارم. چرا؟ خدا می‌گوید نداشته‌باش، پیغمبر می‌گوید نداشته‌باش، قرآن می‌گوید نداشته‌باش. من اگر می‌گویم من، من را باید زد سینه دیوار، مثل تاپاله! اما من می‌خواهم شما حالی‌تان شود، کسی‌که نوار من را می‌شنود حالی‌اش شود، می‌گویم من. تو هم باید همین‌جور باشی عزیز من. این‌است که می‌گوید اشعار، چرا اشعار را رد می‌کند؟ به دوست‌عزیز خودم، نور چشم خودم، همه‌تان دوست من هستید، همه‌تان نور چشم من هستید؛ اما یکی می‌آید سوال می‌کند. گفتم: می‌دانی چرا اشعار قیمت ندارد؟ این اشعار را برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. این این‌جوری‌اش می‌کند، این‌را می‌گوید. برای عمر می‌گوید، برای امیرالمؤمنین هم می‌گوید. اما مرثیه قیمت دارد. در مرثیه تو نمی‌توانی زن فلانی را حضرت‌زهرا کنی! نمی‌توانی، نمی‌شود دیگر، اصلاً قبول نمی‌کند که. اما شعر می‌کند. پس این‌است که شعرها را همه را رد کرده. دلم می‌خواهد... هم بشنود این حرف‌ها را. تا یکی چهار تا شعر می‌گوید، می‌دوند دنبال تنبانش. این‌نیست که. این‌کارها چیست که تو می‌کنی؟
  
حالا به تو بگویم، حالا منصور دوانیقی یک روزی عید گرفته. یعنی عید است. به امام‌صادق گفت: یابن عم، بیا این‌جا. حضرت آمد. امر کرد به تمام ندیمه‌هایش، هدایا بیاورید. خدا می‌داند چقدر هدایا آوردند. مثل این‌که مثلاً این‌جا بود، آن‌جا یک اتاقی بود، گفت: ببرید، بریزید آن‌جا. این نوکرهایش می‌گرفتند، می‌گذاشتند آن‌جا، خیلی، نمی‌دانم چقدر بود خدا می‌داند. می‌خواست کرامت خودش را معلوم کند. گفت: یابن عم این‌ها همه مال شماست، این‌ها هدایاست، شما مال ما را یک‌خرده مشکلتان است که قبول کنید، اما هدایا را باید قبول کنید. قبول کرد. یک‌نفر آمد یک مرثیه برای امام‌حسین خواند، همه این‌ها را به او داد. مرثیه قیمت دارد. تو ببین الان پشت این بی‌صاحب‌مانده چقدر شعر می‌گویند، چه حرف‌هایی می‌زنند. برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. اصلاً شعر، من بیشتر مداح‌ها را قبول ندارم. به آن‌ها هم گفته‌ام. خب می‌دانید که مداح‌ها را، بیشترشان را، این‌ها را من می‌شناسم. من مداح‌ها را، وعاظ را، خودتان می‌دانید که، حالا یک اندازه‌ای، این‌قدر که من را می‌شناسید. می‌گویم: شما غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین هستید. امام‌حسین شهید شده، شما غنیمت جمع می‌کنید. پاشو برو رد کارت. هیچ‌کدامشان را قبول نکردم. یکی آمد قبر امام‌حسین، آمد پیش من، یک ریش مخملی گذاشته‌بود، همچین گردنش را کج کرده‌بود و یک بازی درآورده بود، همان یارو، گفتم برو غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین. تو غنیمت‌جمع‌کن حسینی. یک شعرهایی می‌گوید آن‌جا! عروس را می‌کند عروس پیغمبر و نمی‌دانم این‌را این‌جوری می‌کند و آن‌را این‌جوری می‌کند، که چهار شاهی به او بدهند!
+
حالا به تو بگویم، حالا منصور دوانیقی یک روزی عید گرفته. یعنی عید است. به امام‌صادق گفت: یابن عم، بیا این‌جا. حضرت آمد. امر کرد به تمام ندیمه‌هایش، هدایا بیاورید. خدا می‌داند چقدر هدایا آوردند. مثل این‌که مثلاً این‌جا بود، آن‌جا یک اتاقی بود، گفت: ببرید، بریزید آن‌جا. این نوکرهایش می‌گرفتند، می‌گذاشتند آن‌جا، خیلی، نمی‌دانم چقدر بود خدا می‌داند. می‌خواست کرامت خودش را معلوم کند. گفت: یابن عم این‌ها همه مال شماست، این‌ها هدایاست، شما مال ما را یک‌خرده مشکلتان است که قبول کنید؛ اما هدایا را باید قبول کنید. قبول کرد. یک‌نفر آمد یک مرثیه برای امام‌حسین خواند، همه این‌ها را به او داد. مرثیه قیمت دارد. تو ببین الان پشت این بی‌صاحب‌مانده چقدر شعر می‌گویند، چه حرف‌هایی می‌زنند. برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. اصلاً شعر، من بیشتر مداح‌ها را قبول ندارم. به آن‌ها هم گفته‌ام. خب می‌دانید که مداح‌ها را، بیشترشان را، این‌ها را من می‌شناسم. من مداح‌ها را، وعاظ را، خودتان می‌دانید که، حالا یک اندازه‌ای، این‌قدر که من را می‌شناسید. می‌گویم: شما غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین هستید. امام‌حسین شهید شده، شما غنیمت جمع می‌کنید. پاشو برو رد کارت. هیچ‌کدامشان را قبول نکردم. یکی آمد قبر امام‌حسین، آمد پیش من، یک ریش مخملی گذاشته‌بود، همچین گردنش را کج کرده‌بود و یک بازی درآورده بود، همان یارو، گفتم برو غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین. تو غنیمت‌جمع‌کن حسینی. یک شعرهایی می‌گوید آن‌جا! عروس را می‌کند عروس پیغمبر و نمی‌دانم این‌را این‌جوری می‌کند و آن‌را این‌جوری می‌کند، که چهار شاهی به او بدهند!
  
 
من خدا را به «لم‌یلد و لم‌یولد و لم‌یکن له کفواً احد» قبول دارم؛ یعنی قبول دارم هیچ‌کسی مثل خدا نیست. حالا هم که می‌گویم مثل خدا نیست، باز این کفر است. یعنی در ذهنم می‌سازم که این، هیچ‌کس مثل خدا نیست. چون‌که خدا «لم‌یلد و لم‌یولد» است. حالا خدا را قبول دارم، امر خدا را هم قبول دارم، دوازده‌امام است، هیچ‌کس دیگر را من قبول ندارم. امروز یک‌قدری من را بشناسید. مگر با او بسازم، یکی بسازم با او، اگرنه قبولش ندارم. مگر آن حرفی که از دهانش درآید امر این‌ها باشد. من امر را قبول دارم، نه تو را. هر کاری می‌خواهی کن. حاجی دست من را نمی‌گیری، من نخورم زمین، تو نمی‌گیری، می‌رود یکی‌دیگر را می‌گیرد! یکی‌دیگر می‌گوید برو. به زنم می‌گویم: زن، به حضرت‌عباس اگر تو با خدا باشی، بچه‌های مردم بچه‌مان می‌شوند، اگر هم نباشی بچه‌هایت یا تریاکی می‌شوند یا هروئینی می‌شود یا یک‌کار دیگر می‌کند. این‌را دارم لمس می‌کنم در خودم. اما حالا چه‌کنم، حالا یکی به من خدمت می‌کند؛ می‌گویم خدایا من نمی‌توانم، من نه مال دارم، نه قدرت دارم. خدایا خودت کمکش کن. خدایا خودت عوض به او بده. یک حواله می‌نویسم می‌دهم به خدا. خدا هم حواله ما را تا حالا که رد نکرده. رفتم به حضرت‌معصومه گفتم: بی‌بی جان، قربانت بروم، خاک کف پایت شوم، خیلی من تشکر می‌کنم، حواله‌های من را رد نکردی. به ارواح پدرم رد نمی‌کند. حالا هر کس نیاید، یک باغ بخواهد، یک چه بخواهد، بگوید یک حواله بده. [یکی از حضار:] خانه، [متقی:] تو اگر نادان نبودی الان خانه‌ات سیصد متر بود. (صلوات)، حالا هم حواست جمع باشد جانم، خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ آره، قربانت شوم. این بنده‌زاده وقتی می‌خواست درس بخواند، عمامه سر گذاشت، گفتم بیا بابا بنشین، نشست. گفتم دو تا قلک جا می‌گذارند، یکی پول می‌ریزد تویش، یکی نمی‌ریزد. سر سال که می‌شکند خب بابا معلوم است این هیچ‌چیزی تویش نیست. گفتم علم این‌است، برو درست را بخوان. مثل این‌است که می‌ریزی در این، یک‌وقت درمی‌آوری. همان‌است. این‌ها چند نفر بودند، این الان افضل آن‌ها شده که با هم رفتند. حرف شنید. تو هم باید پول‌هایت را یواش، یواش جمع کنی، بریزی در قلک، بشکنی، آن‌وقت خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ اسمت را نمی‌آورم. (صلوات)
 
من خدا را به «لم‌یلد و لم‌یولد و لم‌یکن له کفواً احد» قبول دارم؛ یعنی قبول دارم هیچ‌کسی مثل خدا نیست. حالا هم که می‌گویم مثل خدا نیست، باز این کفر است. یعنی در ذهنم می‌سازم که این، هیچ‌کس مثل خدا نیست. چون‌که خدا «لم‌یلد و لم‌یولد» است. حالا خدا را قبول دارم، امر خدا را هم قبول دارم، دوازده‌امام است، هیچ‌کس دیگر را من قبول ندارم. امروز یک‌قدری من را بشناسید. مگر با او بسازم، یکی بسازم با او، اگرنه قبولش ندارم. مگر آن حرفی که از دهانش درآید امر این‌ها باشد. من امر را قبول دارم، نه تو را. هر کاری می‌خواهی کن. حاجی دست من را نمی‌گیری، من نخورم زمین، تو نمی‌گیری، می‌رود یکی‌دیگر را می‌گیرد! یکی‌دیگر می‌گوید برو. به زنم می‌گویم: زن، به حضرت‌عباس اگر تو با خدا باشی، بچه‌های مردم بچه‌مان می‌شوند، اگر هم نباشی بچه‌هایت یا تریاکی می‌شوند یا هروئینی می‌شود یا یک‌کار دیگر می‌کند. این‌را دارم لمس می‌کنم در خودم. اما حالا چه‌کنم، حالا یکی به من خدمت می‌کند؛ می‌گویم خدایا من نمی‌توانم، من نه مال دارم، نه قدرت دارم. خدایا خودت کمکش کن. خدایا خودت عوض به او بده. یک حواله می‌نویسم می‌دهم به خدا. خدا هم حواله ما را تا حالا که رد نکرده. رفتم به حضرت‌معصومه گفتم: بی‌بی جان، قربانت بروم، خاک کف پایت شوم، خیلی من تشکر می‌کنم، حواله‌های من را رد نکردی. به ارواح پدرم رد نمی‌کند. حالا هر کس نیاید، یک باغ بخواهد، یک چه بخواهد، بگوید یک حواله بده. [یکی از حضار:] خانه، [متقی:] تو اگر نادان نبودی الان خانه‌ات سیصد متر بود. (صلوات)، حالا هم حواست جمع باشد جانم، خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ آره، قربانت شوم. این بنده‌زاده وقتی می‌خواست درس بخواند، عمامه سر گذاشت، گفتم بیا بابا بنشین، نشست. گفتم دو تا قلک جا می‌گذارند، یکی پول می‌ریزد تویش، یکی نمی‌ریزد. سر سال که می‌شکند خب بابا معلوم است این هیچ‌چیزی تویش نیست. گفتم علم این‌است، برو درست را بخوان. مثل این‌است که می‌ریزی در این، یک‌وقت درمی‌آوری. همان‌است. این‌ها چند نفر بودند، این الان افضل آن‌ها شده که با هم رفتند. حرف شنید. تو هم باید پول‌هایت را یواش، یواش جمع کنی، بریزی در قلک، بشکنی، آن‌وقت خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ اسمت را نمی‌آورم. (صلوات)
  
پس بنا شد عزیزان من، این حرف‌ها که درست می‌کنیم، درست نیست و دو ندا [داریم]، چون‌که ببین گفتم آن‌جا، که شیطان در دلت است، علی در قلبت است. خدا هست، ببین چه می‌گوید، من از شاه‌رگ به شما نزدیکترم. حالا اگر که شما به ندای قلب توجه کردی، «قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن» والله، بالله، تالله، به عرش رابطه پیدا می‌کنید. وقتی به عرش رابطه پیدا کردی، محل ائمه‌طاهرین در عرش است. اما اگر که شما به امر شیطان باشی، در فرشی. پس توجه کنید، امر شیطان را اطاعت نکنید. شما هنوز پرچم شیطان بالای خانه‌تان است. از دست پدر زن! حالا این‌قدر رویش را به تو کرد، چه به او می‌کنی؟ تو هنوز امر این‌را اطاعت می‌کنی. خب بگذار کنار این بی‌صاحب مانده‌ها را، هستی‌ات را برد، دینت را برد، عصمتت را برد، عفتت را برد، حیایت را برد، هنوز که هنوز است دارد برای من نصیحت هم می‌کند! بینداز دور، مگر حرف امیرالمؤمنین را قبول نداری؟ مگر نگفت: پرچم شیطان است؟ خب، حرف علی را قبول‌کن، من حرف علی را قبول کردم. اگر به تمام آیات قرآن، گیر زانوی من شمایید، نور چشم من شمایید، ایمان من شمایید، اما دینم نیستید، فهمیدید؟ اگر همه‌شما دست از من بردارید، من حرف خودم را می‌زنم. حرف علی را می‌زنم، حرف حسین را می‌زنم. عیب‌های یک‌چیزهایی را تا یک اندازه‌ای می‌گویم، می‌فهمم شما از کجا دارید ضربه می‌خورید. امروز این خیلی بد چیزی است. کجا تو به امری؟ خب، یک امر این‌است که می‌گوید این پرچم شیطان است. تو داری این‌جا حرف می‌زنی و قرآن می‌خوانی، پرچم شیطان را زدی آن‌جا. خب مگر من آدم نیستم، من وقتی‌که می‌خواستم زن بگیرم برای این بچه‌ام که می‌آید در خانه، گفتم من دو تا حرف دارم، یکی این‌که اگر تو عروس ما شدی، ما دو تا یخچال داریم، بیا بگذار و بردار و بخور، هیچ‌کس هیچ‌چیز به تو نمی‌گوید. یکی هم که تلویزیون نیاوری در خانه من. داداشش گفت: دلش می‌خواهد. گفتم: بیاید در خانه بابایش [ببیند]. دلش را آن‌جا نگاه کند. پرچم شیطان نباید روی خانه من بخورد تا من زنده‌ام. من را می‌آورند، تو را هم می‌آورند آقا. مگر من زن ندارم؟ بچه ندارم؟ شهوت ندارم؟ چیز ندارم. خب آن‌که شما دارید، من هم دارم، چرا این‌کار را نمی‌کنی تو؟ خانم یک‌خرده ناراحت می‌شود! صلاح بچه‌ها بیایند پایش کارتون ببینند! یک‌چیز مقدس‌بازی درآورده! آن‌که گفت پرچم شیطان است، دیگر پرچم عقل که نمی‌شود. آن‌که گفت پرچم شیطان است، مگر پرچم عقل می‌شود؟ خب یکی جواب من را بدهد، دلم خوش شود. (صلوات)
+
پس بنا شد عزیزان من، این حرف‌ها که درست می‌کنیم، درست نیست و دو ندا [داریم]، چون‌که ببین گفتم آن‌جا، که شیطان در دلت است، علی در قلبت است. خدا هست، ببین چه می‌گوید، من از شاه‌رگ به شما نزدیکترم. حالا اگر که شما به ندای قلب توجه کردی، «قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن» والله، بالله، تالله، به عرش رابطه پیدا می‌کنید. وقتی به عرش رابطه پیدا کردی، محل ائمه‌طاهرین در عرش است. اما اگر که شما به امر شیطان باشی، در فرشی. پس توجه کنید، امر شیطان را اطاعت نکنید. شما هنوز پرچم شیطان بالای خانه‌تان است. از دست پدر زن! حالا این‌قدر رویش را به تو کرد، چه به او می‌کنی؟ تو هنوز امر این‌را اطاعت می‌کنی. خب بگذار کنار این بی‌صاحب مانده‌ها را، هستی‌ات را برد، دینت را برد، عصمتت را برد، عفتت را برد، حیایت را برد، هنوز که هنوز است دارد برای من نصیحت هم می‌کند! بینداز دور، مگر حرف امیرالمؤمنین را قبول نداری؟ مگر نگفت: پرچم شیطان است؟ خب، حرف علی را قبول‌کن، من حرف علی را قبول کردم. اگر به تمام آیات قرآن، گیر زانوی من شمایید، نور چشم من شمایید، ایمان من شمایید؛ اما دینم نیستید، فهمیدید؟ اگر همه‌شما دست از من بردارید، من حرف خودم را می‌زنم. حرف علی را می‌زنم، حرف حسین را می‌زنم. عیب‌های یک‌چیزهایی را تا یک اندازه‌ای می‌گویم، می‌فهمم شما از کجا دارید ضربه می‌خورید. امروز این خیلی بد چیزی است. کجا تو به امری؟ خب، یک امر این‌است که می‌گوید این پرچم شیطان است. تو داری این‌جا حرف می‌زنی و قرآن می‌خوانی، پرچم شیطان را زدی آن‌جا. خب مگر من آدم نیستم، من وقتی‌که می‌خواستم زن بگیرم برای این بچه‌ام که می‌آید در خانه، گفتم من دو تا حرف دارم، یکی این‌که اگر تو عروس ما شدی، ما دو تا یخچال داریم، بیا بگذار و بردار و بخور، هیچ‌کس هیچ‌چیز به تو نمی‌گوید. یکی هم که تلویزیون نیاوری در خانه من. داداشش گفت: دلش می‌خواهد. گفتم: بیاید در خانه بابایش [ببیند]. دلش را آن‌جا نگاه کند. پرچم شیطان نباید روی خانه من بخورد تا من زنده‌ام. من را می‌آورند، تو را هم می‌آورند آقا. مگر من زن ندارم؟ بچه ندارم؟ شهوت ندارم؟ چیز ندارم. خب آن‌که شما دارید، من هم دارم، چرا این‌کار را نمی‌کنی تو؟ خانم یک‌خرده ناراحت می‌شود! صلاح بچه‌ها بیایند پایش کارتون ببینند! یک‌چیز مقدس‌بازی درآورده! آن‌که گفت پرچم شیطان است، دیگر پرچم عقل که نمی‌شود. آن‌که گفت پرچم شیطان است، مگر پرچم عقل می‌شود؟ خب یکی جواب من را بدهد، دلم خوش شود. (صلوات)
  
 
عزیز من، قربانت بروم تو اگر که نگاه به این‌جور چیزها نکنی، این‌ها را پس بزنی، می‌آیی مثل انبیاء می‌شوی، مثل اولیاء می‌شوی، مثل ائمه‌طاهرین می‌شوی، عرش هم می‌روی. بهشت هم تو را سیر می‌دهد. به تمام آیات قرآن، من بهشت رفتم، باور کردید یا نه؟ من یک‌چیزهایی است نمی‌خواهم بگویم. چرا نمی‌خواهم بگویم؟ یک‌دفعه در قلب شما می‌رود چطور ما نمی‌رویم؟ خب، من را این‌جوری کرده به تو بگویم. خب، حرف بشنو باباجان. جلوی چشمت را بگیر. چشمت که این تی‌تیش‌ها را می‌بیند، آن‌را نمی‌بیند که. آن محبت آن هنوز در دلت است. چرا عیسی را در آسمان چهارم [نگه‌داشت]، چه آوردی؟ یک سوزن و نخ، نگهش داشت. تو کارخانه سوزن داری! نه یک سوزن. یک سوزن فقط دارد این. کارخانه سوزن داری، نه یک سوزن. خب نگهت داشته. تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک.
 
عزیز من، قربانت بروم تو اگر که نگاه به این‌جور چیزها نکنی، این‌ها را پس بزنی، می‌آیی مثل انبیاء می‌شوی، مثل اولیاء می‌شوی، مثل ائمه‌طاهرین می‌شوی، عرش هم می‌روی. بهشت هم تو را سیر می‌دهد. به تمام آیات قرآن، من بهشت رفتم، باور کردید یا نه؟ من یک‌چیزهایی است نمی‌خواهم بگویم. چرا نمی‌خواهم بگویم؟ یک‌دفعه در قلب شما می‌رود چطور ما نمی‌رویم؟ خب، من را این‌جوری کرده به تو بگویم. خب، حرف بشنو باباجان. جلوی چشمت را بگیر. چشمت که این تی‌تیش‌ها را می‌بیند، آن‌را نمی‌بیند که. آن محبت آن هنوز در دلت است. چرا عیسی را در آسمان چهارم [نگه‌داشت]، چه آوردی؟ یک سوزن و نخ، نگهش داشت. تو کارخانه سوزن داری! نه یک سوزن. یک سوزن فقط دارد این. کارخانه سوزن داری، نه یک سوزن. خب نگهت داشته. تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک.
سطر ۳۵: سطر ۳۵:
 
خانم‌ها به شما هم می‌گویم، این چادر شما را حفظ می‌کند، همه جایت را حفظ می‌کند. این لباسها چیست که پوشیدی؟ تو حرف زهرا را می‌زنی، پیرو زهرا نیستی. ما حرف ولایت علی را می‌زنیم، پیروش نیستیم. پیرو یعنی سلمان بود. دارد می‌رود آن‌جا، یکی امیرالمؤمنین را کار داشت، گفت: رفته در بیابان. کف‌شناس‌ها آمدند دیدند، فقط جای پای علی است. دیدند سلمان هم بغل دست اوست. گفت: من پایم را گذاشتم جای پایش. پا نگذاشتم یک قدمی از من باشد، یک قدمی از علی. این زشت است. من پایم را گذاشتم جای پایش، پایت را کجا می‌گذاری تو؟ چرا چادرهایتان را برداشتید؟ مگر زهرای‌عزیز نیست که دارد گریه می‌کند؟ تو هم باید همین‌طور باشی. هنوز تو از یک‌چیزهایی نگذشته‌ای. ما به تمام آیات قرآن از فردوسش هم گذشتیم، از بهشتش هم گذشتیم، از جناتش هم گذشتیم. به‌دینم راست می‌گویم. این چیزی نیست اصلاً. پیش کسانی‌که نظرشان با ائمه کوتاه است، بهشت چیزی است. من به‌دینم اگر برای بهشت عبادت کنم. به دین یهودی بمیرم اگر کنم. خدا می‌خواهد من را به جهنم ببرد، می‌خواهد به بهشت. مگر من اختیار خدا را دارم؟ خدایا امتحانم کن، اگر تو من را جهنم بردی، من خدا خدا نگفتم هرچه می‌خواهی بگو. اما خودت به دهانم جاری کنی، تو به‌من زوری، نگیری از من. در بهشت هم می‌گویم خدا، آن‌جا هم می‌گویم خدا. یک‌وقت اگر من را جهنم نبرد، یک‌وقت به‌من رحم کرده. سزای من جهنم است. کجا ما سزاوار بهشتیم؟ رحم به کسی کردی؟ مروت به کسی کردی؟ سرّ یکی را پوشاندی؟ امری که زنت کرد، امر نبود، اطاعت نکردی؟ چه‌کار کردی؟ من می‌گویم خدا اگر یک گناه من را سر چوب کنی، من جهنمی‌ام. حالا این‌کار را هم نکن. دیدم آخر این چه‌کاری است می‌خواهی این‌کار را کنی؟ این یکی را هم نبین. من چه دارم می‌گویم، هذیان می‌گویم.  
 
خانم‌ها به شما هم می‌گویم، این چادر شما را حفظ می‌کند، همه جایت را حفظ می‌کند. این لباسها چیست که پوشیدی؟ تو حرف زهرا را می‌زنی، پیرو زهرا نیستی. ما حرف ولایت علی را می‌زنیم، پیروش نیستیم. پیرو یعنی سلمان بود. دارد می‌رود آن‌جا، یکی امیرالمؤمنین را کار داشت، گفت: رفته در بیابان. کف‌شناس‌ها آمدند دیدند، فقط جای پای علی است. دیدند سلمان هم بغل دست اوست. گفت: من پایم را گذاشتم جای پایش. پا نگذاشتم یک قدمی از من باشد، یک قدمی از علی. این زشت است. من پایم را گذاشتم جای پایش، پایت را کجا می‌گذاری تو؟ چرا چادرهایتان را برداشتید؟ مگر زهرای‌عزیز نیست که دارد گریه می‌کند؟ تو هم باید همین‌طور باشی. هنوز تو از یک‌چیزهایی نگذشته‌ای. ما به تمام آیات قرآن از فردوسش هم گذشتیم، از بهشتش هم گذشتیم، از جناتش هم گذشتیم. به‌دینم راست می‌گویم. این چیزی نیست اصلاً. پیش کسانی‌که نظرشان با ائمه کوتاه است، بهشت چیزی است. من به‌دینم اگر برای بهشت عبادت کنم. به دین یهودی بمیرم اگر کنم. خدا می‌خواهد من را به جهنم ببرد، می‌خواهد به بهشت. مگر من اختیار خدا را دارم؟ خدایا امتحانم کن، اگر تو من را جهنم بردی، من خدا خدا نگفتم هرچه می‌خواهی بگو. اما خودت به دهانم جاری کنی، تو به‌من زوری، نگیری از من. در بهشت هم می‌گویم خدا، آن‌جا هم می‌گویم خدا. یک‌وقت اگر من را جهنم نبرد، یک‌وقت به‌من رحم کرده. سزای من جهنم است. کجا ما سزاوار بهشتیم؟ رحم به کسی کردی؟ مروت به کسی کردی؟ سرّ یکی را پوشاندی؟ امری که زنت کرد، امر نبود، اطاعت نکردی؟ چه‌کار کردی؟ من می‌گویم خدا اگر یک گناه من را سر چوب کنی، من جهنمی‌ام. حالا این‌کار را هم نکن. دیدم آخر این چه‌کاری است می‌خواهی این‌کار را کنی؟ این یکی را هم نبین. من چه دارم می‌گویم، هذیان می‌گویم.  
  
آخر عزیز من، خانم‌عزیز، حالا زهرا گریه می‌کند. فضه می‌آید، می‌گوید: دختر پیغمبر خودت دیشب گفتی، پدرم گفت زهرا تو فردا شب مهمان مایی. زهرا جان، قربانت بروم، ملائکه‌ها صف کشیده‌اند، ائمه صف کشیده‌اند، این‌ها همه صف کشیده‌اند، هفتاد هزار حوریه همه دسته‌گل [در دست دارند] که زهرا می‌آید، اما با پهلوی شکسته، با صورت نیلی، با دل پر خون از امّت می‌آید. گفت: فضه جان این‌ها را می‌دانم، اما چه‌کنم این‌ها، الان این جسمم را می‌گذارید روی این تخته، پیداست. من غصه این‌را می‌خورم، نمی‌خواهم یک نامحرم جسم من را ببیند. چرا خانم مانتو می‌پوشی، این لباس‌ها را می‌پوشی تو را ببینند؟ مگر تو پیرو زهرا نیستی؟ این تابوت را فضه درآورد در دنیا. یک نقشه‌ای کشید، گفت زهرا جان، ما که ایران بودیم این تابوت عمومیت پیدا کرد از آن‌زمان. گفت این‌جوری دوره بود. بنا کرد قه‌قه خندیدن، دعا کرد به فضه. فوراً علی دستور یک تابوت داد، زهرا را گذاشتند در آن. به تمام آیات قرآن، امر امامان ما، رویه امامان ما، همه کنار رفته. نه از خانه تجددی‌ها، از خانه ما هم بیشترمان کنار رفت. آخر این دختری که هنوز شوهر نکرده، بی‌غیرت، خودش را درست‌کرده، بگو برای که خودت را درست کردی؟ همین ادعا می‌کنی؟ من مبلّغم! بله! من حرف می‌زنم! بله! من فلانم! بله! من اینجوری‌ام! بله! (صلوات)
+
آخر عزیز من، خانم‌عزیز، حالا زهرا گریه می‌کند. فضه می‌آید، می‌گوید: دختر پیغمبر خودت دیشب گفتی، پدرم گفت زهرا تو فردا شب مهمان مایی. زهرا جان، قربانت بروم، ملائکه‌ها صف کشیده‌اند، ائمه صف کشیده‌اند، این‌ها همه صف کشیده‌اند، هفتاد هزار حوریه همه دسته‌گل [در دست دارند] که زهرا می‌آید؛ اما با پهلوی شکسته، با صورت نیلی، با دل پر خون از امّت می‌آید. گفت: فضه جان این‌ها را می‌دانم؛ اما چه‌کنم این‌ها، الان این جسمم را می‌گذارید روی این تخته، پیداست. من غصه این‌را می‌خورم، نمی‌خواهم یک نامحرم جسم من را ببیند. چرا خانم مانتو می‌پوشی، این لباس‌ها را می‌پوشی تو را ببینند؟ مگر تو پیرو زهرا نیستی؟ این تابوت را فضه درآورد در دنیا. یک نقشه‌ای کشید، گفت زهرا جان، ما که ایران بودیم این تابوت عمومیت پیدا کرد از آن‌زمان. گفت این‌جوری دوره بود. بنا کرد قه‌قه خندیدن، دعا کرد به فضه. فوراً علی دستور یک تابوت داد، زهرا را گذاشتند در آن. به تمام آیات قرآن، امر امامان ما، رویه امامان ما، همه کنار رفته. نه از خانه تجددی‌ها، از خانه ما هم بیشترمان کنار رفت. آخر این دختری که هنوز شوهر نکرده، بی‌غیرت، خودش را درست‌کرده، بگو برای که خودت را درست کردی؟ همین ادعا می‌کنی؟ من مبلّغم! بله! من حرف می‌زنم! بله! من فلانم! بله! من اینجوری‌ام! بله! (صلوات)
  
 
عزیز من، کوشش کنید به ندای شیطان عمل نکنید. امروز یک‌زمانی شده، سرتاسر عالم گناه است. شیطان ندا می‌دهد، می‌گوید: بیایید خریداری کنید. چرا می‌روی خریداری لهو و لعب می‌کنید؟ چرا می‌روی این لباس‌ها را می‌خری؟ تو خیال کردی مسلمانی. تو خیال کردی جماعت و مسجد هم رفتی. این خیالات «هباءاً منثوراً» است. تو خیال کردی، با خیال داری زندگی می‌کنی. خیال همه‌اش پوچ است. کجا خیال نیست؟ بیایید امر ائمه را اطاعت کنید. من فدای شما جوانان شوم، آن‌ها که کاملند، یک‌قدری کامل هستند، هنوز این‌را کنار نگذاشته‌اند. اما جوان‌ها همه این پرچم شیطان را از در خانه‌شان برداشتند. یک عده‌ای، این مسئله‌گوها هستید که کنار نگذاشتید. بیایید از این‌جا تصمیم بگیرید، به حضرت‌رضا بگویید آقاجان، از سر گذشته‌های ما بگذر. دل ما را متوجه خودت کن. با امامت عهد و پیمان کن ما این‌را برسیم آن‌جا، این‌را کنار می‌گذاریم. اما نه با خشم کنار بگذاری. با خیلی چیز، یک‌قدری هم آن‌ها که به شما می‌گویند بخر، پولش را بده به خانم‌هایتان، بگو برو طلا بخر. این پرچم شیطان را از در خانه‌تان بردار. به تمام آیات قرآن، در یک خانه‌ای رفتم. ایشان الان در مجلس [نیست]، خدا بیامرزدش مُرد. تا نگاه کردم، دیدم گذاشته حال‌ندار است، نگاه می‌کند. به حضرت‌عباس، نزدیک بود سکته کنم. اصلاً خدا قلب من را گرفت، که من انتظار از این نداشتم که این در خانه‌اش باشد. این‌قدر من ناراحت شدم. چرا من این‌قدر ناراحت می‌شوم؟ می‌خواهم شما را. من دارم «هل من ناصر» می‌گویم. می‌خواهمتان، اگرنه به‌من چه. من دیگر آبم در حوض است، آخر به‌من چه. یکی نمی‌گوید فضول به تو چه؟! اما می‌دانم که الان شما به حرف من هستید، امراضی که به شما می‌خورد، جلوی رشد شما را می‌گیرد، من می‌گویم. شما من را عفو کنید، من تند هم می‌گویم؛ اما به‌دینم می‌خواهمتان، به‌ایمانم می‌خواهمتان. بی‌دین از دنیا بروم، می‌خواهمتان. جلوی امراض را من می‌گیرم، تا بتوانم نمی‌گذارم خدشه به توحید شما بخورد. بیایید عزیزان من، حرف بشنوید. بیایید عزیزان من از خدا بخواهید، قلب مبارکتان را ندایی کند، رهبری کند. ندا از آن جاری شود از قلب مبارک شما، نه ندای شیطان، ندای حق جاری شود. چه‌وقت ندای حق جاری می‌شود؟ امر حق را اطاعت کنی، گناه نکنی، این دائم دارد جاری می‌شود، امر حق (صلوات)
 
عزیز من، کوشش کنید به ندای شیطان عمل نکنید. امروز یک‌زمانی شده، سرتاسر عالم گناه است. شیطان ندا می‌دهد، می‌گوید: بیایید خریداری کنید. چرا می‌روی خریداری لهو و لعب می‌کنید؟ چرا می‌روی این لباس‌ها را می‌خری؟ تو خیال کردی مسلمانی. تو خیال کردی جماعت و مسجد هم رفتی. این خیالات «هباءاً منثوراً» است. تو خیال کردی، با خیال داری زندگی می‌کنی. خیال همه‌اش پوچ است. کجا خیال نیست؟ بیایید امر ائمه را اطاعت کنید. من فدای شما جوانان شوم، آن‌ها که کاملند، یک‌قدری کامل هستند، هنوز این‌را کنار نگذاشته‌اند. اما جوان‌ها همه این پرچم شیطان را از در خانه‌شان برداشتند. یک عده‌ای، این مسئله‌گوها هستید که کنار نگذاشتید. بیایید از این‌جا تصمیم بگیرید، به حضرت‌رضا بگویید آقاجان، از سر گذشته‌های ما بگذر. دل ما را متوجه خودت کن. با امامت عهد و پیمان کن ما این‌را برسیم آن‌جا، این‌را کنار می‌گذاریم. اما نه با خشم کنار بگذاری. با خیلی چیز، یک‌قدری هم آن‌ها که به شما می‌گویند بخر، پولش را بده به خانم‌هایتان، بگو برو طلا بخر. این پرچم شیطان را از در خانه‌تان بردار. به تمام آیات قرآن، در یک خانه‌ای رفتم. ایشان الان در مجلس [نیست]، خدا بیامرزدش مُرد. تا نگاه کردم، دیدم گذاشته حال‌ندار است، نگاه می‌کند. به حضرت‌عباس، نزدیک بود سکته کنم. اصلاً خدا قلب من را گرفت، که من انتظار از این نداشتم که این در خانه‌اش باشد. این‌قدر من ناراحت شدم. چرا من این‌قدر ناراحت می‌شوم؟ می‌خواهم شما را. من دارم «هل من ناصر» می‌گویم. می‌خواهمتان، اگرنه به‌من چه. من دیگر آبم در حوض است، آخر به‌من چه. یکی نمی‌گوید فضول به تو چه؟! اما می‌دانم که الان شما به حرف من هستید، امراضی که به شما می‌خورد، جلوی رشد شما را می‌گیرد، من می‌گویم. شما من را عفو کنید، من تند هم می‌گویم؛ اما به‌دینم می‌خواهمتان، به‌ایمانم می‌خواهمتان. بی‌دین از دنیا بروم، می‌خواهمتان. جلوی امراض را من می‌گیرم، تا بتوانم نمی‌گذارم خدشه به توحید شما بخورد. بیایید عزیزان من، حرف بشنوید. بیایید عزیزان من از خدا بخواهید، قلب مبارکتان را ندایی کند، رهبری کند. ندا از آن جاری شود از قلب مبارک شما، نه ندای شیطان، ندای حق جاری شود. چه‌وقت ندای حق جاری می‌شود؟ امر حق را اطاعت کنی، گناه نکنی، این دائم دارد جاری می‌شود، امر حق (صلوات)
  
مگر این‌جا و آن‌جا دارد؟ مگر عرش و فرش دارد؟ مگر آسمان و زمین دارد؟ اصلاً زمانی نیست که می‌گویید زمان، زمان را شما به‌وجود آوردید. همین آسمان است و همین زمین. شما آن‌زمان که می‌گوید زمان این، زمان پیغمبر، می‌گوید یعنی زمانی‌که این پیغمبر بود، مردم این‌کار را کردند. موقعی‌که علی بود، این‌کار را کردند؛ یعنی دارد هشدار می‌دهد. در آن موقعیت حسین ما را کشتند، در آن‌موقع جلسه بنی‌ساعده درست کردند. عزیزان من، دارد هشدار به شما می‌دهد، مبادا دنبال کسی بروید که جلسه بنی‌ساعده درست کردند. چرا نمی‌فهمیم که هنوز نفهمیدیم؟ خدا کند که بفهمیم که نفهمیدیم. کجا نفهمیدی؟ نفهمیدی دنبال دنیا می‌روی. نفهمیدی دنبال امام‌زمانت نمی‌روی. کجا می‌روی مسجد جمکران؟ عزیز من، بیا امام تو را بپذیرد. کجا تو را می‌پذیرد؟ امام، ولایت را می‌پذیرد، نه هیکل تو را. گفتم با چهار تا اشعار و با چهار تا از این‌کارها دل‌خوش نباش. چه‌کسی را قبول داری؟ اگر یکی به تو خدمت کند، شمر ذی‌الجوشن باشد، احترامش می‌کنی، می‌گویی این به ما خدمت کرد. خدمت چیست؟ خدمت این‌است که به‌من کنید، حرف را بشنوید، بپرید در ماوراء. این خدمت به‌من است. اگرنه ما که این‌جا، شکر رب‌العالمین، گفتم به زنم، گفتم: من مال ندارم؛ اما روزی‌ام خیلی است. الحمد لله، شکر رب‌العالمین. من غصه روزی نمی‌خورم. غصه این‌را می‌خورم چرا رزقم کم است. یعنی چرا ولایتم کم است؟ تمام دست و پا که من می‌زنم می‌خواهم پیش شما باشم. چرا من این‌قدر شما را می‌خواهم؟ من ولایت شما را می‌خواهم. مگر شما بیکاره‌های مملکت بودید این‌جا جمع شدید؟ به تمام آیات قرآن، به امام‌رضا آن‌جا که بودم گفتم، حالا هم گفتم این‌ها محض تو می‌آیند، اما یک‌قدری هم محض من می‌آیند، نه محض من بیایند، محض آن ولایتی که از دهان من جاری می‌شود می‌آیند. این‌ها را یاری‌شان کن. این‌ها را عاقبتشان را به‌خیر کن. خودت به این‌ها عوض بده. خودت مشکل این‌ها را رفع کن. خدایا این‌ها را تایید کن، خدایا این‌ها را بلا را از جانشان دور کن. خدایا این‌ها را محبت دنیا [از دلشان بیرون کن]، این‌قدر به شما دعا کردم، که دیگر خدا شاید بگوید بس است دیگر. من می‌فهمم آخر این‌را. حالی‌ام است. حالا درست‌است یک پاره‌وقت‌هایی به شما می‌گویم گوساله‌اید. می‌خواهم اگر به خودم می‌گویم گوساله، به شما هم بگویم، به شما برنخورد. فهمیدید؟ (صلوات)
+
مگر این‌جا و آن‌جا دارد؟ مگر عرش و فرش دارد؟ مگر آسمان و زمین دارد؟ اصلاً زمانی نیست که می‌گویید زمان، زمان را شما به‌وجود آوردید. همین آسمان است و همین زمین. شما آن‌زمان که می‌گوید زمان این، زمان پیغمبر، می‌گوید یعنی زمانی‌که این پیغمبر بود، مردم این‌کار را کردند. موقعی‌که علی بود، این‌کار را کردند؛ یعنی دارد هشدار می‌دهد. در آن موقعیت حسین ما را کشتند، در آن‌موقع جلسه بنی‌ساعده درست کردند. عزیزان من، دارد هشدار به شما می‌دهد، مبادا دنبال کسی بروید که جلسه بنی‌ساعده درست کردند. چرا نمی‌فهمیم که هنوز نفهمیدیم؟ خدا کند که بفهمیم که نفهمیدیم. کجا نفهمیدی؟ نفهمیدی دنبال دنیا می‌روی. نفهمیدی دنبال امام‌زمانت نمی‌روی. کجا می‌روی مسجد جمکران؟ عزیز من، بیا امام تو را بپذیرد. کجا تو را می‌پذیرد؟ امام، ولایت را می‌پذیرد، نه هیکل تو را. گفتم با چهار تا اشعار و با چهار تا از این‌کارها دل‌خوش نباش. چه‌کسی را قبول داری؟ اگر یکی به تو خدمت کند، شمر ذی‌الجوشن باشد، احترامش می‌کنی، می‌گویی این به ما خدمت کرد. خدمت چیست؟ خدمت این‌است که به‌من کنید، حرف را بشنوید، بپرید در ماوراء. این خدمت به‌من است. اگرنه ما که این‌جا، شکر رب‌العالمین، گفتم به زنم، گفتم: من مال ندارم؛ اما روزی‌ام خیلی است. الحمد لله، شکر رب‌العالمین. من غصه روزی نمی‌خورم. غصه این‌را می‌خورم چرا رزقم کم است. یعنی چرا ولایتم کم است؟ تمام دست و پا که من می‌زنم می‌خواهم پیش شما باشم. چرا من این‌قدر شما را می‌خواهم؟ من ولایت شما را می‌خواهم. مگر شما بیکاره‌های مملکت بودید این‌جا جمع شدید؟ به تمام آیات قرآن، به امام‌رضا آن‌جا که بودم گفتم، حالا هم گفتم این‌ها محض تو می‌آیند؛ اما یک‌قدری هم محض من می‌آیند، نه محض من بیایند، محض آن ولایتی که از دهان من جاری می‌شود می‌آیند. این‌ها را یاری‌شان کن. این‌ها را عاقبتشان را به‌خیر کن. خودت به این‌ها عوض بده. خودت مشکل این‌ها را رفع کن. خدایا این‌ها را تایید کن، خدایا این‌ها را بلا را از جانشان دور کن. خدایا این‌ها را محبت دنیا [از دلشان بیرون کن]، این‌قدر به شما دعا کردم، که دیگر خدا شاید بگوید بس است دیگر. من می‌فهمم آخر این‌را. حالی‌ام است. حالا درست‌است یک پاره‌وقت‌هایی به شما می‌گویم گوساله‌اید. می‌خواهم اگر به خودم می‌گویم گوساله، به شما هم بگویم، به شما برنخورد. فهمیدید؟ (صلوات)
  
تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک. عزیز من، خدا شما را از خاک خلق کرده‌است، اما آن ولایتی که به شما داده، یک مافوق خلقت را به تو داده. آیا می‌فهمی خدا چقدر به تو کرامت کرده؟ کجا ولایت از تو گرفته می‌شود؟ موقعی‌که پیرو خلق می‌شوی. یعنی یک مشاور برای ولایت درست‌کنی. اما قربانتان بروم باید تقیه کنید. امروز نباید ولایتتان را افشاء کنید. چرا؟ اصلاً حرفی نیست ائمه برای شما نزده‌باشد. می‌گوید در آن‌زمان گرگ نباش، لباس گرگ‌ها را بپوش که گرگ‌ها خیال کنند او هم گرگ است. انقلابی انقلابی باشید. حالی‌تان باشد من چه می‌گویم. آقاجان من! خیلی باید مواظب باشید. امروز تقوای واقعی منع شده. امروز ولایت واقعی منع شده. می‌گوید بیا من را قبول‌کن. کجا این جلسه‌ها می‌روید و بعضی‌ها را می‌پذیرید؟ مگر امام‌حسین نمی‌گوید: من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ام؟ به‌نام روضه انتخاب می‌کنی. چه‌خبر است؟ چه‌کار می‌کنی آخرش چه‌کار می‌کنی؟ حضرت فرمود: اگر می‌خواهی دینت حفظ باشد، واجبات، ترک محرمات، برو کنار. مگر تو می‌توانی از سلام و سلام‌ها بگذرید. آقاجان من، هنوز از سلام سلام‌ها نمی‌گذری. هنوز خیال می‌کنی رشد تو [در] عزت [کردن] مردم است. هنوز ما خیال می‌کنیم رشد ما، عزت مردم است. چرا می‌گویم من را عزت نکنید؟ می‌فهمم خطری می‌شوم. چهار تا، شما الحمدلله همه‌شما مهندس و دکترید، من که یک‌آدم بی‌سواد، یک‌آدم بی‌کمال [هستم]. اگر شما من را عزت کنید، نمی‌خواهم لذت [ذلت] من کنید. اگر بخواهید توهین کنید، دفاع از خودم می‌کنم، نه این‌که این‌جوری هم نیستم، اما عزت ظاهری هم نمی‌خواهم. پایت را بکش، بخواب، بنشین، حرف بزن، اختلاط کن، راهت را برو، حرفت را بزن، بازی‌ات را کن، بگو، بخواب. من نمی‌خواهم کسی را معذّب کنم. کربلا هم بودم، همین‌جور بودم. این آقا می‌داند. حالی‌ات شد می‌گویم چه یا نه؟ (صلوات)
+
تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک. عزیز من، خدا شما را از خاک خلق کرده‌است؛ اما آن ولایتی که به شما داده، یک مافوق خلقت را به تو داده. آیا می‌فهمی خدا چقدر به تو کرامت کرده؟ کجا ولایت از تو گرفته می‌شود؟ موقعی‌که پیرو خلق می‌شوی. یعنی یک مشاور برای ولایت درست‌کنی. اما قربانتان بروم باید تقیه کنید. امروز نباید ولایتتان را افشاء کنید. چرا؟ اصلاً حرفی نیست ائمه برای شما نزده‌باشد. می‌گوید در آن‌زمان گرگ نباش، لباس گرگ‌ها را بپوش که گرگ‌ها خیال کنند او هم گرگ است. انقلابی انقلابی باشید. حالی‌تان باشد من چه می‌گویم. آقاجان من! خیلی باید مواظب باشید. امروز تقوای واقعی منع شده. امروز ولایت واقعی منع شده. می‌گوید بیا من را قبول‌کن. کجا این جلسه‌ها می‌روید و بعضی‌ها را می‌پذیرید؟ مگر امام‌حسین نمی‌گوید: من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ام؟ به‌نام روضه انتخاب می‌کنی. چه‌خبر است؟ چه‌کار می‌کنی آخرش چه‌کار می‌کنی؟ حضرت فرمود: اگر می‌خواهی دینت حفظ باشد، واجبات، ترک محرمات، برو کنار. مگر تو می‌توانی از سلام و سلام‌ها بگذرید. آقاجان من، هنوز از سلام سلام‌ها نمی‌گذری. هنوز خیال می‌کنی رشد تو [در] عزت [کردن] مردم است. هنوز ما خیال می‌کنیم رشد ما، عزت مردم است. چرا می‌گویم من را عزت نکنید؟ می‌فهمم خطری می‌شوم. چهار تا، شما الحمدلله همه‌شما مهندس و دکترید، من که یک‌آدم بی‌سواد، یک‌آدم بی‌کمال [هستم]. اگر شما من را عزت کنید، نمی‌خواهم لذت [ذلت] من کنید. اگر بخواهید توهین کنید، دفاع از خودم می‌کنم، نه این‌که این‌جوری هم نیستم؛ اما عزت ظاهری هم نمی‌خواهم. پایت را بکش، بخواب، بنشین، حرف بزن، اختلاط کن، راهت را برو، حرفت را بزن، بازی‌ات را کن، بگو، بخواب. من نمی‌خواهم کسی را معذّب کنم. کربلا هم بودم، همین‌جور بودم. این آقا می‌داند. حالی‌ات شد می‌گویم چه یا نه؟ (صلوات)
  
 
حالا مگر شما را ول می‌کند،
 
حالا مگر شما را ول می‌کند،
سطر ۵۲: سطر ۵۲:
 
چرا این‌قدر می‌روید در دامن مردم؟ بیا در دامن امام‌زمان. چه‌کار کردند برای این دو روز ریاست؟ این می‌گوید: «المنافقین اشدّ من العذاب». کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، باید یک یادی از ایشان کنیم. اگرنه به حضرت‌عباس این حرف‌ها خواست امام است. شما همه‌تان دارید خواست امام را به‌جا می‌آورید. اما حالا کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، من یک اشاره‌ای به روضه کنم. همیشه منافق می‌خواهد ظاهرش را حفظ کند؛ اما باطنش دارد کار خودش را می‌کند. این‌است که می‌گویم دو ندا داری، یک ندای شیطانی. این ندا پیرو ندای شیطان است. حالا بابایش موسی‌بن جعفر را شهید کرد، افشاء شد. نمی‌خواهم طولش بدهم، این منبری‌ها چه می‌گویند؟ یکی از شما هم نمی‌گوید چه می‌گویید، همه پای منبرها نشسته‌اند عین گوساله، او هم هرچه می‌خواهد می‌گوید. به او گفتم، موسی‌بن جعفر زنجیر به پایش بود! این مرتیکه گذاشته روی جسر بغداد، می‌گوید: مردم بیایند ببینند من نکشتم او را، کجا زنجیر به پایش است؟ [حالا می‌گویند:] آمدند حرکتش دهند دیدند سنگین، زنجیر است! این دارد ننگ خودش را برمی‌دارد. می‌خواهیم نمی‌دانم مردم گریه کنند! گفتم یک دروغ می‌گویی، گند دهانت همه ملائکه لعنت می‌کنند. همان که هست را بگو. حالا موسی‌بن‌جعفر را شهید کرده، حالا مامون می‌خواهد چه کند؟ می‌خواهد رفعش را کند. حالا چهار نفر را روانه کرده، حالا چهار نفر از ندیمانش را روانه کرده، می‌رود آن‌جا به خواهش و تمنا، پسر عمویت، یابن عمت شما را دعوت کرده، می‌خواهد خلافت را به شما بدهد. می‌خواهد کنار رود. می‌خواهد اعلام کند که خلافت را به شما بدهد. شما خلیفه مسلمین باشید. شما نمی‌دانم چه باشید، از این حرف‌ها. آقا هر کجا می‌خواهد بنشیند، هر کجا می‌خواهد بخوابد، هر کجا می‌خواهد برود، خیلی با احترام بیاورید. تا حتی می‌گوید اگر مال ایشان {{توضیح|اسبی که سوار است}}، می‌خواهد علف‌ها را بخورد، اسبش را هِن نکنید، بگذارید علف‌ها را بخورد. یعنی این‌قدر احترام دارد می‌کند. حالا حضرت را آورد. حالا حضرت چه‌کرد؟ ای اهل‌بیت من بیایید برای من گریه کنید. آقا، خودت گفتی برای مسافر گریه ملامت شده، خوب نیست. گفت: مسافری که برگردد، من برنمی‌گردم. حالا آوردش، خیلی احترام کرد.  
 
چرا این‌قدر می‌روید در دامن مردم؟ بیا در دامن امام‌زمان. چه‌کار کردند برای این دو روز ریاست؟ این می‌گوید: «المنافقین اشدّ من العذاب». کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، باید یک یادی از ایشان کنیم. اگرنه به حضرت‌عباس این حرف‌ها خواست امام است. شما همه‌تان دارید خواست امام را به‌جا می‌آورید. اما حالا کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، من یک اشاره‌ای به روضه کنم. همیشه منافق می‌خواهد ظاهرش را حفظ کند؛ اما باطنش دارد کار خودش را می‌کند. این‌است که می‌گویم دو ندا داری، یک ندای شیطانی. این ندا پیرو ندای شیطان است. حالا بابایش موسی‌بن جعفر را شهید کرد، افشاء شد. نمی‌خواهم طولش بدهم، این منبری‌ها چه می‌گویند؟ یکی از شما هم نمی‌گوید چه می‌گویید، همه پای منبرها نشسته‌اند عین گوساله، او هم هرچه می‌خواهد می‌گوید. به او گفتم، موسی‌بن جعفر زنجیر به پایش بود! این مرتیکه گذاشته روی جسر بغداد، می‌گوید: مردم بیایند ببینند من نکشتم او را، کجا زنجیر به پایش است؟ [حالا می‌گویند:] آمدند حرکتش دهند دیدند سنگین، زنجیر است! این دارد ننگ خودش را برمی‌دارد. می‌خواهیم نمی‌دانم مردم گریه کنند! گفتم یک دروغ می‌گویی، گند دهانت همه ملائکه لعنت می‌کنند. همان که هست را بگو. حالا موسی‌بن‌جعفر را شهید کرده، حالا مامون می‌خواهد چه کند؟ می‌خواهد رفعش را کند. حالا چهار نفر را روانه کرده، حالا چهار نفر از ندیمانش را روانه کرده، می‌رود آن‌جا به خواهش و تمنا، پسر عمویت، یابن عمت شما را دعوت کرده، می‌خواهد خلافت را به شما بدهد. می‌خواهد کنار رود. می‌خواهد اعلام کند که خلافت را به شما بدهد. شما خلیفه مسلمین باشید. شما نمی‌دانم چه باشید، از این حرف‌ها. آقا هر کجا می‌خواهد بنشیند، هر کجا می‌خواهد بخوابد، هر کجا می‌خواهد برود، خیلی با احترام بیاورید. تا حتی می‌گوید اگر مال ایشان {{توضیح|اسبی که سوار است}}، می‌خواهد علف‌ها را بخورد، اسبش را هِن نکنید، بگذارید علف‌ها را بخورد. یعنی این‌قدر احترام دارد می‌کند. حالا حضرت را آورد. حالا حضرت چه‌کرد؟ ای اهل‌بیت من بیایید برای من گریه کنید. آقا، خودت گفتی برای مسافر گریه ملامت شده، خوب نیست. گفت: مسافری که برگردد، من برنمی‌گردم. حالا آوردش، خیلی احترام کرد.  
  
حالا یکی، الان رئیس‌دانشگاه است، ایشان می‌گفت: شما می‌گویید؛ یعنی کسی حکومت را به‌دست نگیرد؟ گفتم: چرا. گفتم حکومت را به زور و رنج و قلدری به‌دست نیاور. آقا [مامون] گفت: من می‌خواهم خلافت را به شما بدهم. امام‌رضا گفت: اگر خدا به تو داده، حق نداری بدهی، اگر هم خدا به تو نداده، بگذار زمین. گفتم: اگر راستی راستی زمین می‌گذاشتند، خب امام‌زمان معلوم می‌کرد. حالا بعد از خودش معلوم کرد دیگر، چهار نفر را معلوم کرد. تمام این آقایان ببینم، دو تا حدیث اگر از این‌ها نقل کردند، هر کس رفت پی خودش. این حضرت‌معصومه، این‌ها، خودش را معلوم کرد. قم نمی‌دانم، سیصد، چهارصد محدث داشته. اصلاً اسم حضرت‌معصومه نیست. این می‌دود دنبال آن. هیچ‌چیز! گفت: ولی‌عهدی را قبول‌کن، گفت: نه. گفت: تو را می‌کشم. ببین داخل دارد می‌گوید تو را می‌کشم، بیرون دارد این‌جوری می‌کند. گفت من قبول می‌کنم، اما نه کسی را وصل می‌کنم، نه نصب می‌کنم. اما اسماً قبول می‌کنم. درست‌است؟ حالا فرق امام با غیر امام، امام جان می‌دهد و جان می‌گیرد. آن‌وقت همین اگر تو هم شیعه واقعی باشی، به تو هم می‌دهد؛ یعنی یک شیعه واقعی هم می‌تواند جان بدهد، جان بگیرد. سلمان این‌جوری بود. تو چه‌کاره‌ای؟ تو فکر کن ما چقدر عقب‌افتاده‌ایم. مثل بچه‌ها که عقب‌افتاده‌اند زن‌ها می‌زایند. والله، ما در توحید و ولایت عقب‌افتاده‌ایم. حالا آورده دلقک گذاشته آن‌جا، تا حضرت می‌آید لقمه بردارد، لقمه می‌پرد. دوباره، سه‌باره، گفت: آرام، نکن این‌کار را. تا دوباره کرد، این مامون عکس دو تا شیر مهم زده‌بود روی تختش. گفت: ای شیرها این دشمن خدا را بخورید. دو تا شیر فرار شد این یارو را خوردند، یک لکه‌اش را هم روی زمین نگذاشت. این یارو را هم بخوریم؟ گفت: نه. خب می‌توانست بخورد، پس چرا نخورد؟ آن تقدیر خدا را امام به‌هم نمی‌زند، خلق به‌هم می‌زند. هنوز هیچ کار نکرده، یارو را می‌کشد! اگر کسی بخواهد کند. تو هم به او همان حرف را می‌زنی. حالا چه‌کار کرد؟ دفعه دیگر، حساب‌هایش را کرد دید این نباید باشد. یک زهری تهیه کرد، یک مجلس خیلی عمومی تشکیل داد، زد به انگور. برداشت یک شاخه از این انگور را داد به امام‌رضا. یابن عم بخور، چقدر این خاصیت دارد! امر شد آقاجان من، امام‌رضا امر شد بخور، خورد. بلند شد به اباصلت گفت: اباصلت اگر دیدی من عبا به‌سر کشیدم، با من تکلّم نکن. دید عبا به‌سر کشیده آمد. مامون گفت: یابن عم کجا می‌روی؟ گفت: رفتم آن‌جا که تو می‌خواهی. یعنی تو من را شهید کردی. حالا آمده در خانه. یک‌روایتی این‌جوری داریم، امام‌رضا می‌خواهد مثل جدش جان بدهد. فرش را جمع کرد، در این زمین می‌غلتید، می‌گفت: حسین.
+
حالا یکی، الان رئیس‌دانشگاه است، ایشان می‌گفت: شما می‌گویید؛ یعنی کسی حکومت را به‌دست نگیرد؟ گفتم: چرا. گفتم حکومت را به زور و رنج و قلدری به‌دست نیاور. آقا [مامون] گفت: من می‌خواهم خلافت را به شما بدهم. امام‌رضا گفت: اگر خدا به تو داده، حق نداری بدهی، اگر هم خدا به تو نداده، بگذار زمین. گفتم: اگر راستی راستی زمین می‌گذاشتند، خب امام‌زمان معلوم می‌کرد. حالا بعد از خودش معلوم کرد دیگر، چهار نفر را معلوم کرد. تمام این آقایان ببینم، دو تا حدیث اگر از این‌ها نقل کردند، هر کس رفت پی خودش. این حضرت‌معصومه، این‌ها، خودش را معلوم کرد. قم نمی‌دانم، سیصد، چهارصد محدث داشته. اصلاً اسم حضرت‌معصومه نیست. این می‌دود دنبال آن. هیچ‌چیز! گفت: ولی‌عهدی را قبول‌کن، گفت: نه. گفت: تو را می‌کشم. ببین داخل دارد می‌گوید تو را می‌کشم، بیرون دارد این‌جوری می‌کند. گفت من قبول می‌کنم؛ اما نه کسی را وصل می‌کنم، نه نصب می‌کنم. اما اسماً قبول می‌کنم. درست‌است؟ حالا فرق امام با غیر امام، امام جان می‌دهد و جان می‌گیرد. آن‌وقت همین اگر تو هم شیعه واقعی باشی، به تو هم می‌دهد؛ یعنی یک شیعه واقعی هم می‌تواند جان بدهد، جان بگیرد. سلمان این‌جوری بود. تو چه‌کاره‌ای؟ تو فکر کن ما چقدر عقب‌افتاده‌ایم. مثل بچه‌ها که عقب‌افتاده‌اند زن‌ها می‌زایند. والله، ما در توحید و ولایت عقب‌افتاده‌ایم. حالا آورده دلقک گذاشته آن‌جا، تا حضرت می‌آید لقمه بردارد، لقمه می‌پرد. دوباره، سه‌باره، گفت: آرام، نکن این‌کار را. تا دوباره کرد، این مامون عکس دو تا شیر مهم زده‌بود روی تختش. گفت: ای شیرها این دشمن خدا را بخورید. دو تا شیر فرار شد این یارو را خوردند، یک لکه‌اش را هم روی زمین نگذاشت. این یارو را هم بخوریم؟ گفت: نه. خب می‌توانست بخورد، پس چرا نخورد؟ آن تقدیر خدا را امام به‌هم نمی‌زند، خلق به‌هم می‌زند. هنوز هیچ کار نکرده، یارو را می‌کشد! اگر کسی بخواهد کند. تو هم به او همان حرف را می‌زنی. حالا چه‌کار کرد؟ دفعه دیگر، حساب‌هایش را کرد دید این نباید باشد. یک زهری تهیه کرد، یک مجلس خیلی عمومی تشکیل داد، زد به انگور. برداشت یک شاخه از این انگور را داد به امام‌رضا. یابن عم بخور، چقدر این خاصیت دارد! امر شد آقاجان من، امام‌رضا امر شد بخور، خورد. بلند شد به اباصلت گفت: اباصلت اگر دیدی من عبا به‌سر کشیدم، با من تکلّم نکن. دید عبا به‌سر کشیده آمد. مامون گفت: یابن عم کجا می‌روی؟ گفت: رفتم آن‌جا که تو می‌خواهی. یعنی تو من را شهید کردی. حالا آمده در خانه. یک‌روایتی این‌جوری داریم، امام‌رضا می‌خواهد مثل جدش جان بدهد. فرش را جمع کرد، در این زمین می‌غلتید، می‌گفت: حسین.
  
 
{{یا علی}}
 
{{یا علی}}
  
 
[[رده: نوارها]]
 
[[رده: نوارها]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۵

بسم الله الرحمن الرحیم
مشهد 86؛ ندا
کد: 10314
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1386-01-20
تاریخ قمری (مناسبت): 21 ربیع‌الاول

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرّجیم

العبد المؤید رسول المکرم ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

به این سید بزرگوار، داماد آقای (اسمش را یادم می‌رود، می‌گویم سید، دیگر از ما توقع نداشته‌باشید) ، گفتم که من می‌خواهم از چه صحبت کنم؟ از ندا، بارک‌الله، احسنت (صلوات)

بعضی‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند، خودشان را خسته می‌کنند. در کالبد خودشان، دید خودشان درست‌است؛ اما یک‌قدری کسی‌که حرف می‌زند، باید یک اتصال ماورائی هم داشته‌باشد. گفتم که ماوراء، آسمان است؛ اما ماوراء روی زمین ائمه طاهرینند. آن‌وقت باید از آن‌ها حرف بزند، مثال‌هایی که از خودشان می‌آورند، این‌ها خیلی اعتبار ندارد. یک واعظی که تقریباً در اصفهان ممتاز است، آن چند پیش‌ها آمد خانه ما، آقایی آن‌جا به او گفته‌بود، می‌خواست برود مشهد، خیلی مداح است. بحث شد سر این‌که ما می‌توانیم که یک‌حرفی را رشد بدهیم؛ یعنی بسازیم. گفتم: نه! سفت گفتم: نه! گفتم: اصلاً در این عالم به‌غیر حرف ائمه‌طاهرین، رشد نیست. کجا می‌توانی رشدش بدهی، تو از خودت رویش می‌گذاری، آن‌هم خرابش می‌کنی. دلم می‌خواهد توجه کنید. تو نمی‌توانی رشدش دهی. رشد، ائمه طاهرینند. اگر می‌گویی، باید بگویی که آقا امام‌حسن اینجوری کرده، امام‌حسین اینجوری کرده، رسول‌الله اینجوری کرده، قرآن اینجوری می‌گوید. من قرآن هم یک‌قدری حالا مشکلم شده که بگویم قرآن اینجوری می‌گوید، چون‌که یک عده‌ای هستند، قرآن را عوضی معنی می‌کنند. همین‌جور که کردند. حالا می‌بیند امام‌حسین این‌جور می‌گوید، این این‌جور می‌گوید، تو آن‌را، به‌توسط این کلام آن‌را رشد بده. خدا پدرش را بیامرزد، یک آخوند بود که خب خوب بود. یک‌وقت خیلی بلند گفت، گفت: تو اگر شما این حرف را نمی‌گفتی، من از هیچ‌کس قبول نمی‌کردم؛ اما حرفت قبول است. پس آن‌کس که می‌خواهد حرف بزند...

حالا دلم می‌خواهد توجه کنید، حالا در قلب مبارک شما، دو ندا [وجود دارد]، چون‌که می‌فرماید: «قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن»، یا امام‌حسین می‌گوید: قبر من در دل دوستانم است. اما وقتی‌که شیطان به خدا گفت: من سیصد سال سجده کردم، نماز خواندم چهار هزار سال طول کشیده، مزد من را بده، اجر من را بده. گفت: هر چه می‌خواهی به تو می‌دهم. گفت: یکی که دلم می‌خواهد هر بچه‌ای به بنی‌آدم دادی، دو تا به‌من بدهی. گفت: می‌خواهی چه‌کنی؟ [گفت:] یکی بگذارم این‌طرفش، یکی بگذارم آن‌طرفش گولش بزنم. قسم می‌خورد به عزت و جلالت تمام بنی‌آدم را گمراه می‌کنم؛ مگر صالحینشان را، آن‌ها که پناه به تو بیاورند. من زورم به تو نمی‌رسد. گفت: به تو دادم. گفت: یکی می‌خواهم تا قیامت زنده‌باشم. بعضی‌ها می‌گویند قیامت یعنی تا زمانی‌که امام‌زمان بیاید. گفت: باشد. چون‌که یک‌روایت داریم [در زمان ظهور] او را می‌کُشد. حرف من این‌است. گفت: می‌خواهم در گلوله‌های خون بنی‌آدم بروم. گفت: برو. یکی هم گفت: می‌خواهم در قلب مؤمن بروم، گفت: گم‌شو. دو دفعه به او گفته گم‌شو. گفت: گم‌شو، آن‌جا جای من است. «قلب‌المؤمن عرش‌الرحمن»، جای خداست. آن‌جا هم گفته از شاهرگ به شما نزدیکترم. دلم می‌خواهد خیلی توجه کنید. گفت: برو. حالا هر چه که دلت خواست، شیطان است. هر چه که از قلب جاری شد، امر خداست. حالا یک‌وقت می‌بینی، دل تو مثلاً، ممکن‌است آن دل تو امر باشد، دلت می‌خواهد مثلاً انفاق کنی، باز آن امر است. دلت می‌خواهد دست یکی را بگیری، دلت می‌خواهد چیز کنی، یعنی دل می‌خواهد؛ اما دلی که به‌غیر امر این بخواهد تجلی کند، بخواهد امرش صادر کند، آن امر شیطان است. جان من ما چیزی که از خودمان نداریم، در دلمان این خلق شده، این خلق شده. دو ندا خلق شده، یک ندای رحمانی، یک ندای شیطانی. بشر حالی‌اش می‌شود این ندای شیطانی است، مگر خودش را بزند به کری. تو نفهمیدی ظلم بد است؟ تو نفهمیدی نگاه به زن مردم کنی، بد است؟ تو نمی‌دانی مال حرام بخوری بد است؟ تو نمی‌دانی بی‌عدالتی کنی بد است؟ تو نمی‌دانی حرف مفت بزنی بد است؟ این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ این بروز از شیطان می‌کند، نه بروز از تو. تو چیزی نیستی که، تو بروز نداری اصلاً. تو اصلاً بروز نداری، تو همان خاکی. این‌ها که دارد، این می‌گوید من می‌روم در دل مؤمن. این حرف‌ها که شما [می‌زنید و] غیر امر است تجلی شیطان است. پس دو امر است، یک امر آن‌که از قلب صادر می‌شود، آن رحمان است، آنکه از دلت صادر می‌شود، این شیطان است. (صلوات)

خدا یک نفس لوّامه گذاشته در تو، یک نفس مطمئنه. لوّامه این‌است که تو را ملامت می‌کند، آن‌کار که می‌کنی، ملامتت می‌کند. باز هم خدا می‌خواهد هدایتت کند. مطمئنه، مطمئنی که این‌کار را نمی‌کنی، عزیز من، قربانت بروم. نفس مطمئنه این‌کار را نمی‌کنی. لوّامه می‌کنی. مثل همین‌که آقا چه می‌گوید؟ نمی‌فهمد که! کجا من نجسی را گفتم پاک است؟ تو پاک را داری نجس می‌کنی. او هم حمایت از این می‌کند. بدترش این‌است. تو داری پاک را نجس می‌کنی. چه‌کسی به تو گفته این حرف‌ها را بزنی؟ به تو نرسیده، تو مثل گوجه نارسی. (صلوات) هیچ‌چیزی در این عالم نجس نیست. بچه یهودی هم نجس نیست، بچه انگلیسی هم نجس نیست. خدا نجس خلق نمی‌کند. خدا اصلاً نجس خلق نمی‌کند. برو گیر سیدرضی، سیدمرتضی، ببین آن‌ها انگلیس‌ها را، یهودی‌ها را، این‌ها که صاحب کتابند را می‌گویند پاک است. نجس کسی است که سب به امیرالمؤمنین کند، آن نجس است، همه این‌ها پاکند. چرا یک‌دفعه حرف می‌زنید؟ تأمل کنید، با فکر، با اندیشه حرف بزنید. کفار غاصبند. اگر مالی را به تو دادم پاک است، تو حاکمی. چرا توجه نداری حرف می‌زنی نارس؟! تو مثل یک گوجه نارسی! گوجه نارس تلخ است، باید صبر کنی یک‌قدری. باید خورشید به آن بخورد، برسد، آب‌بخورد، این‌ها فوری که گوجه نمی‌شود. این غاصب است. حالا آمد به تو داد، چه عیبی دارد؟ مملکت نمی‌دانم چه‌جور می‌شود، فلان می‌شود (اگر در چیز نبود، به او یک‌چیزی می‌گفتم) . به تو چه که مملکت [چه می‌شود]، تو مگر مملکت‌داری؟ چه‌کار به مملکت‌داری؟ مملکت امام‌زمان حفظش می‌کند. این ضرر مملکتی دارد! آقا مملکت‌شناس شده! تو خودت چه می‌خوری؟ برو در فکر خودت ببین چه داری می‌خوری؟ مگر تو می‌توانی کسی را نجس کنی؟ فردا جواب خدا را چه می‌دهی؟ کسی هم حمایت کند، جزء اوست، هرکس می‌خواهد باشد. مگر آن‌ها را نصیحت کنید. آن‌هم یک‌کمی، باز جدل نکنید. جدل حرام است. یک‌دفعه حالی‌اش کن. (صلوات)

حضرت فرمود: که صبح مسلمانی، شب کافری. شب مسلمانی، غروب، نصف‌شب کافری. چرا؟ یکی از همین حرف‌ها می‌زنیم. یکی از همین حرف‌ها می‌زنیم. ما که نمی‌رویم بد به‌قرآن بگوییم که، ما که نمی‌رویم بد به ائمه بگوییم که، یکی از این حرف‌ها که نیست می‌زنی، برایت مشکل به‌وجود می‌آید. جلو دهانتان را بگیرید. من یک‌چیز عمومی می‌گویم، باز نروید روی یکی پیاده کنید، من راضی‌تان نمی‌کنم. شما الان پخش می‌شوید در این عالم، من الان دارم در پخش این دنیا می‌گویم، اصلاً کسی کس نیست که من برایش حرف بزنم. من یک کسی را اصلاً کس نمی‌دانم که برایش حرف بزنم، روی کسی این حرف‌ها را پیاده نکنید. من حرفم اینجوری‌است، مثل جهانی است. این‌کارها چیست تو می‌کنی؟ حالا بدو نماز شب کن، بدو مسجد جمکران، بدو زیارت کن، چه‌کار کردی؟ تو اگر یک تهمت به یکی بزنی، اگر خدا را قبول داری، اگر پیغمبر را قبول داری، می‌گوید هیچ‌عبادتت را قبول نمی‌کنم. ببین چه بدبختی به‌وجود آوردی یک‌کلام حرف زدی. ما بدبختی به‌وجود نیاوریم. (صلوات)

فلانی چه گفته! ده‌نفر چه گفته! اصلاً کسی نیست در این عالم که چیزی بگوید. اصلاً کسی نیست. پیغمبر گفت، روی چشم من. قرآن گفت، روی چشم من. خدا گفت، روی چشم من. من چیزی نمی‌بینم در این عالم که تو بگویی. تو کسی را می‌بینی، من کسی را نمی‌بینم. من خدا و پیغمبر و قرآن را می‌بینم و ائمه‌طاهرین را. هیچ‌کس را من نمی‌بینم. هشت‌نفر، پرفسورها این‌جوری می‌گویند! خب، این عقیده خودش را می‌گوید، آن سلیقه خودش را می‌گوید. این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. گوساله! این‌ها سلیقه‌ای است، نه عقیده‌ای. عقیده می‌گوید پیغمبر اینجوری گفت، خدا اینجور گفت، قرآن اینجوری گفت. (صلوات)

این‌همه که دارم به شما می‌گویم، باباجانِ من، عزیزان من، پی خلق نروید. خلق دید خودش را می‌گوید. چرا پی خلق می‌روید؟ همین هم یک‌دفعه اتصالش می‌کند به یک‌جایی. می‌خواهد به مقصد خودش برسد، اتصالش می‌کند به یک‌جایی. آره، دیگر! همین عمر ببین چه اندازه‌ای با امیرالمؤمنین بد است. حالا امیرالمؤمنین دارد دور می‌زند، عمر هم دارد می‌زند، دور خانه‌خدا یک‌جوانی بود در مسجدالحرام توجه به یک‌زنی کرد، حضرت گفت دست بردار. رفت دور دوم دید دست برنداشته، با پشت دستش زد توی صورتش، فوراً چشمش نابود شد. خب تمام شد و آمد در دارالخلافه، حالا... آن‌موقع دارالخلافه بود. گفت عمر خودت دیدی که علی به‌من زد، این‌که دیگر شهود نمی‌خواهد. ببین مرتیکه چه می‌گوید، می‌گوید: چشم خدا دید، دست خدا زد. چشم خدا دید، دست خدا زد. بفرما! در اجتماع این‌کار را کرد. خلق، اجتماعی است. اگر روایت و حدیث رویش پیاده کرد، ما می‌خواهیم چه‌کار کنیم، خلق اجتماعی است؛ اما ائمه اجتماعی نیست. خدا ببین این‌ها را گذاشته، می‌گوید پیرو حجت‌خدا باش که اجتماعی نباشی. یک‌قدری در این حرف‌ها فکر کنید. نجات بشر در فهمیدن این حرف‌هاست. اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید در همین حرف‌هاست. باباجان، چرا تو هنوز دست از خلق برنداشتی؟ من کاری به خلق ندارم. من الان رفتم خدمت امام‌رضا، می‌گویم آقا هرچه داری خدا به تو داده؛ اما از آن‌ها که به تو داده، یک‌خرده هم به ما بده؛ اما تو را واجب‌الاطاعة کرده. ما خاک کف پایت را می‌بوسیم. سگ در خانه‌ات هم می‌خواهم بشوم؛ اما هرچه داده، او به تو داده. حالا من یک خواهشی از تو دارم، کمکم کن. من کمک از تو می‌خواهم. من نمی‌توانم حاجت این‌را برآورم. این به‌من گفته، این نمی‌دانم این‌جور شده، این اینجور شده. کمکم کن. چه‌کسی به تو داده این حرف‌ها را می‌زنی؟ به حضرت‌عباس، پیراهن خودم را می‌خواهم از دست خوب‌ها پاره کنم. چه‌کسی به تو داده از خودت [حرف] می‌زنی؟ این‌هم می‌رود به حرف آن. چه‌کسی به تو داده؟ یک‌وقت خود امام هم خدا به او داده، چرا توجه ندارید، داد من را درمی‌آورید؟ وقتی حرف می‌زنید آدم می‌فهمد که نادانید! آن‌جا گفتم: پسته بی‌مغز اگر لب وا کند، رسوا شود. وقتی حرف می‌زنید، آدم می‌فهمد نفهمیدید. خود پیغمبرش که بالاتر از او نیست، [خدا می‌گوید:] محمد، تو بچه یتیم بودی، من به تو دادم. این‌را به تو دادم، آن‌را به تو دادم. برو آن‌کس که خدا به او داده. برو رد آن‌که خدا به او داده. چرا رد این می‌روی که ندای شیطان را بخواهد به تو بگوید. چرا توجه ندارید عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان شوم؟ یک‌قدری فکر کنید. اصلاً خلق را نباید قبول داشته‌باشید. هر کس می‌خواهد باشد؛ اما اگر آن خلق، امر خدا را به شما با سند گفت، نه این‌که بگوید من می‌گویم، اگر بگوید من این‌جور می‌گویم، آقایان، پیرو «من» او هستید. یک‌وقت پیرو «من» او هستید، نه پیرو خدایید و نه پیغمبر. امروز دارم خیلی تند حرف می‌زنم. چه‌کار داری به این‌مردم؟ قبولت که نمی‌کند. والله، ما این‌قدر عز و التماس کردیم که خدایا ما را قبول‌کن، خدایا رفقای ما را قبول‌کن. راه بده، راه بده در خانه‌ات. ما آمدیم مهمان توییم، راه بده در خانه‌ات. فهمیدی؟ عطا هم کن به ما. عطا همین حرف‌هاست.

شخصی آمد خدمت امام‌صادق، (گویا به نظرم حِمیَری بود) ، این‌قدر اشعار برای امام‌صادق گفت، هیچ پاسخ نداد، ابداً. یک‌دفعه، یکی آمد، گفت: آقاجان، شما کریمید، شما رحیمید، این‌همه بنده‌خدا شب و روز زحمت کشیده این اشعارها را گفته. گفت: حالا یک‌کاری با او می‌کنیم. این ما را قبول ندارد، اشعار می‌گوید، ما را قبول ندارد. این‌است که به شما می‌گویم شعر را رد کرد. گفت: این ما را قبول ندارد، این محمد بن حنفیه را قبول دارد. حالا من یک خدمت به او می‌کنم، به او بگو بیاید، آمد. گفت: اگر محمد به تو بگوید، قبول می‌کنی؟ گفت: آره. رفت سر قبر محمد، [امام صدا زد] محمد،[جواب داد] لبیک ای حجت‌خدا. گفت: بگو. گفت: مردم به‌من گفتند تو حجت خدایی، من که نگفتم، مردم به‌من گفتند. حالا پاسخ داد. حالا تو چه‌کسی را قبول داری؟ اصلاً تو چه‌کسی را قبول داری، چه‌کسی را قبول نداری؟ چرا این‌کارها را می‌کنی؟ مگر قبولت می‌کند؟ باید قبولت کند، کس دیگر را قبول نداشته‌باشی. چند نفر این می‌گوید، این می‌گوید، این می‌گوید! من اصلاً کسی را قبول ندارم. چرا؟ خدا می‌گوید نداشته‌باش، پیغمبر می‌گوید نداشته‌باش، قرآن می‌گوید نداشته‌باش. من اگر می‌گویم من، من را باید زد سینه دیوار، مثل تاپاله! اما من می‌خواهم شما حالی‌تان شود، کسی‌که نوار من را می‌شنود حالی‌اش شود، می‌گویم من. تو هم باید همین‌جور باشی عزیز من. این‌است که می‌گوید اشعار، چرا اشعار را رد می‌کند؟ به دوست‌عزیز خودم، نور چشم خودم، همه‌تان دوست من هستید، همه‌تان نور چشم من هستید؛ اما یکی می‌آید سوال می‌کند. گفتم: می‌دانی چرا اشعار قیمت ندارد؟ این اشعار را برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. این این‌جوری‌اش می‌کند، این‌را می‌گوید. برای عمر می‌گوید، برای امیرالمؤمنین هم می‌گوید. اما مرثیه قیمت دارد. در مرثیه تو نمی‌توانی زن فلانی را حضرت‌زهرا کنی! نمی‌توانی، نمی‌شود دیگر، اصلاً قبول نمی‌کند که. اما شعر می‌کند. پس این‌است که شعرها را همه را رد کرده. دلم می‌خواهد... هم بشنود این حرف‌ها را. تا یکی چهار تا شعر می‌گوید، می‌دوند دنبال تنبانش. این‌نیست که. این‌کارها چیست که تو می‌کنی؟

حالا به تو بگویم، حالا منصور دوانیقی یک روزی عید گرفته. یعنی عید است. به امام‌صادق گفت: یابن عم، بیا این‌جا. حضرت آمد. امر کرد به تمام ندیمه‌هایش، هدایا بیاورید. خدا می‌داند چقدر هدایا آوردند. مثل این‌که مثلاً این‌جا بود، آن‌جا یک اتاقی بود، گفت: ببرید، بریزید آن‌جا. این نوکرهایش می‌گرفتند، می‌گذاشتند آن‌جا، خیلی، نمی‌دانم چقدر بود خدا می‌داند. می‌خواست کرامت خودش را معلوم کند. گفت: یابن عم این‌ها همه مال شماست، این‌ها هدایاست، شما مال ما را یک‌خرده مشکلتان است که قبول کنید؛ اما هدایا را باید قبول کنید. قبول کرد. یک‌نفر آمد یک مرثیه برای امام‌حسین خواند، همه این‌ها را به او داد. مرثیه قیمت دارد. تو ببین الان پشت این بی‌صاحب‌مانده چقدر شعر می‌گویند، چه حرف‌هایی می‌زنند. برای این می‌گوید، برای آن‌هم می‌گوید. اصلاً شعر، من بیشتر مداح‌ها را قبول ندارم. به آن‌ها هم گفته‌ام. خب می‌دانید که مداح‌ها را، بیشترشان را، این‌ها را من می‌شناسم. من مداح‌ها را، وعاظ را، خودتان می‌دانید که، حالا یک اندازه‌ای، این‌قدر که من را می‌شناسید. می‌گویم: شما غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین هستید. امام‌حسین شهید شده، شما غنیمت جمع می‌کنید. پاشو برو رد کارت. هیچ‌کدامشان را قبول نکردم. یکی آمد قبر امام‌حسین، آمد پیش من، یک ریش مخملی گذاشته‌بود، همچین گردنش را کج کرده‌بود و یک بازی درآورده بود، همان یارو، گفتم برو غنیمت‌جمع‌کن امام‌حسین. تو غنیمت‌جمع‌کن حسینی. یک شعرهایی می‌گوید آن‌جا! عروس را می‌کند عروس پیغمبر و نمی‌دانم این‌را این‌جوری می‌کند و آن‌را این‌جوری می‌کند، که چهار شاهی به او بدهند!

من خدا را به «لم‌یلد و لم‌یولد و لم‌یکن له کفواً احد» قبول دارم؛ یعنی قبول دارم هیچ‌کسی مثل خدا نیست. حالا هم که می‌گویم مثل خدا نیست، باز این کفر است. یعنی در ذهنم می‌سازم که این، هیچ‌کس مثل خدا نیست. چون‌که خدا «لم‌یلد و لم‌یولد» است. حالا خدا را قبول دارم، امر خدا را هم قبول دارم، دوازده‌امام است، هیچ‌کس دیگر را من قبول ندارم. امروز یک‌قدری من را بشناسید. مگر با او بسازم، یکی بسازم با او، اگرنه قبولش ندارم. مگر آن حرفی که از دهانش درآید امر این‌ها باشد. من امر را قبول دارم، نه تو را. هر کاری می‌خواهی کن. حاجی دست من را نمی‌گیری، من نخورم زمین، تو نمی‌گیری، می‌رود یکی‌دیگر را می‌گیرد! یکی‌دیگر می‌گوید برو. به زنم می‌گویم: زن، به حضرت‌عباس اگر تو با خدا باشی، بچه‌های مردم بچه‌مان می‌شوند، اگر هم نباشی بچه‌هایت یا تریاکی می‌شوند یا هروئینی می‌شود یا یک‌کار دیگر می‌کند. این‌را دارم لمس می‌کنم در خودم. اما حالا چه‌کنم، حالا یکی به من خدمت می‌کند؛ می‌گویم خدایا من نمی‌توانم، من نه مال دارم، نه قدرت دارم. خدایا خودت کمکش کن. خدایا خودت عوض به او بده. یک حواله می‌نویسم می‌دهم به خدا. خدا هم حواله ما را تا حالا که رد نکرده. رفتم به حضرت‌معصومه گفتم: بی‌بی جان، قربانت بروم، خاک کف پایت شوم، خیلی من تشکر می‌کنم، حواله‌های من را رد نکردی. به ارواح پدرم رد نمی‌کند. حالا هر کس نیاید، یک باغ بخواهد، یک چه بخواهد، بگوید یک حواله بده. [یکی از حضار:] خانه، [متقی:] تو اگر نادان نبودی الان خانه‌ات سیصد متر بود. (صلوات)، حالا هم حواست جمع باشد جانم، خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ آره، قربانت شوم. این بنده‌زاده وقتی می‌خواست درس بخواند، عمامه سر گذاشت، گفتم بیا بابا بنشین، نشست. گفتم دو تا قلک جا می‌گذارند، یکی پول می‌ریزد تویش، یکی نمی‌ریزد. سر سال که می‌شکند خب بابا معلوم است این هیچ‌چیزی تویش نیست. گفتم علم این‌است، برو درست را بخوان. مثل این‌است که می‌ریزی در این، یک‌وقت درمی‌آوری. همان‌است. این‌ها چند نفر بودند، این الان افضل آن‌ها شده که با هم رفتند. حرف شنید. تو هم باید پول‌هایت را یواش، یواش جمع کنی، بریزی در قلک، بشکنی، آن‌وقت خانه‌دار می‌شوی. فهمیدی؟ اسمت را نمی‌آورم. (صلوات)

پس بنا شد عزیزان من، این حرف‌ها که درست می‌کنیم، درست نیست و دو ندا [داریم]، چون‌که ببین گفتم آن‌جا، که شیطان در دلت است، علی در قلبت است. خدا هست، ببین چه می‌گوید، من از شاه‌رگ به شما نزدیکترم. حالا اگر که شما به ندای قلب توجه کردی، «قلب‌المؤمن، عرش‌الرحمن» والله، بالله، تالله، به عرش رابطه پیدا می‌کنید. وقتی به عرش رابطه پیدا کردی، محل ائمه‌طاهرین در عرش است. اما اگر که شما به امر شیطان باشی، در فرشی. پس توجه کنید، امر شیطان را اطاعت نکنید. شما هنوز پرچم شیطان بالای خانه‌تان است. از دست پدر زن! حالا این‌قدر رویش را به تو کرد، چه به او می‌کنی؟ تو هنوز امر این‌را اطاعت می‌کنی. خب بگذار کنار این بی‌صاحب مانده‌ها را، هستی‌ات را برد، دینت را برد، عصمتت را برد، عفتت را برد، حیایت را برد، هنوز که هنوز است دارد برای من نصیحت هم می‌کند! بینداز دور، مگر حرف امیرالمؤمنین را قبول نداری؟ مگر نگفت: پرچم شیطان است؟ خب، حرف علی را قبول‌کن، من حرف علی را قبول کردم. اگر به تمام آیات قرآن، گیر زانوی من شمایید، نور چشم من شمایید، ایمان من شمایید؛ اما دینم نیستید، فهمیدید؟ اگر همه‌شما دست از من بردارید، من حرف خودم را می‌زنم. حرف علی را می‌زنم، حرف حسین را می‌زنم. عیب‌های یک‌چیزهایی را تا یک اندازه‌ای می‌گویم، می‌فهمم شما از کجا دارید ضربه می‌خورید. امروز این خیلی بد چیزی است. کجا تو به امری؟ خب، یک امر این‌است که می‌گوید این پرچم شیطان است. تو داری این‌جا حرف می‌زنی و قرآن می‌خوانی، پرچم شیطان را زدی آن‌جا. خب مگر من آدم نیستم، من وقتی‌که می‌خواستم زن بگیرم برای این بچه‌ام که می‌آید در خانه، گفتم من دو تا حرف دارم، یکی این‌که اگر تو عروس ما شدی، ما دو تا یخچال داریم، بیا بگذار و بردار و بخور، هیچ‌کس هیچ‌چیز به تو نمی‌گوید. یکی هم که تلویزیون نیاوری در خانه من. داداشش گفت: دلش می‌خواهد. گفتم: بیاید در خانه بابایش [ببیند]. دلش را آن‌جا نگاه کند. پرچم شیطان نباید روی خانه من بخورد تا من زنده‌ام. من را می‌آورند، تو را هم می‌آورند آقا. مگر من زن ندارم؟ بچه ندارم؟ شهوت ندارم؟ چیز ندارم. خب آن‌که شما دارید، من هم دارم، چرا این‌کار را نمی‌کنی تو؟ خانم یک‌خرده ناراحت می‌شود! صلاح بچه‌ها بیایند پایش کارتون ببینند! یک‌چیز مقدس‌بازی درآورده! آن‌که گفت پرچم شیطان است، دیگر پرچم عقل که نمی‌شود. آن‌که گفت پرچم شیطان است، مگر پرچم عقل می‌شود؟ خب یکی جواب من را بدهد، دلم خوش شود. (صلوات)

عزیز من، قربانت بروم تو اگر که نگاه به این‌جور چیزها نکنی، این‌ها را پس بزنی، می‌آیی مثل انبیاء می‌شوی، مثل اولیاء می‌شوی، مثل ائمه‌طاهرین می‌شوی، عرش هم می‌روی. بهشت هم تو را سیر می‌دهد. به تمام آیات قرآن، من بهشت رفتم، باور کردید یا نه؟ من یک‌چیزهایی است نمی‌خواهم بگویم. چرا نمی‌خواهم بگویم؟ یک‌دفعه در قلب شما می‌رود چطور ما نمی‌رویم؟ خب، من را این‌جوری کرده به تو بگویم. خب، حرف بشنو باباجان. جلوی چشمت را بگیر. چشمت که این تی‌تیش‌ها را می‌بیند، آن‌را نمی‌بیند که. آن محبت آن هنوز در دلت است. چرا عیسی را در آسمان چهارم [نگه‌داشت]، چه آوردی؟ یک سوزن و نخ، نگهش داشت. تو کارخانه سوزن داری! نه یک سوزن. یک سوزن فقط دارد این. کارخانه سوزن داری، نه یک سوزن. خب نگهت داشته. تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک.

خانم‌ها به شما هم می‌گویم، این چادر شما را حفظ می‌کند، همه جایت را حفظ می‌کند. این لباسها چیست که پوشیدی؟ تو حرف زهرا را می‌زنی، پیرو زهرا نیستی. ما حرف ولایت علی را می‌زنیم، پیروش نیستیم. پیرو یعنی سلمان بود. دارد می‌رود آن‌جا، یکی امیرالمؤمنین را کار داشت، گفت: رفته در بیابان. کف‌شناس‌ها آمدند دیدند، فقط جای پای علی است. دیدند سلمان هم بغل دست اوست. گفت: من پایم را گذاشتم جای پایش. پا نگذاشتم یک قدمی از من باشد، یک قدمی از علی. این زشت است. من پایم را گذاشتم جای پایش، پایت را کجا می‌گذاری تو؟ چرا چادرهایتان را برداشتید؟ مگر زهرای‌عزیز نیست که دارد گریه می‌کند؟ تو هم باید همین‌طور باشی. هنوز تو از یک‌چیزهایی نگذشته‌ای. ما به تمام آیات قرآن از فردوسش هم گذشتیم، از بهشتش هم گذشتیم، از جناتش هم گذشتیم. به‌دینم راست می‌گویم. این چیزی نیست اصلاً. پیش کسانی‌که نظرشان با ائمه کوتاه است، بهشت چیزی است. من به‌دینم اگر برای بهشت عبادت کنم. به دین یهودی بمیرم اگر کنم. خدا می‌خواهد من را به جهنم ببرد، می‌خواهد به بهشت. مگر من اختیار خدا را دارم؟ خدایا امتحانم کن، اگر تو من را جهنم بردی، من خدا خدا نگفتم هرچه می‌خواهی بگو. اما خودت به دهانم جاری کنی، تو به‌من زوری، نگیری از من. در بهشت هم می‌گویم خدا، آن‌جا هم می‌گویم خدا. یک‌وقت اگر من را جهنم نبرد، یک‌وقت به‌من رحم کرده. سزای من جهنم است. کجا ما سزاوار بهشتیم؟ رحم به کسی کردی؟ مروت به کسی کردی؟ سرّ یکی را پوشاندی؟ امری که زنت کرد، امر نبود، اطاعت نکردی؟ چه‌کار کردی؟ من می‌گویم خدا اگر یک گناه من را سر چوب کنی، من جهنمی‌ام. حالا این‌کار را هم نکن. دیدم آخر این چه‌کاری است می‌خواهی این‌کار را کنی؟ این یکی را هم نبین. من چه دارم می‌گویم، هذیان می‌گویم.

آخر عزیز من، خانم‌عزیز، حالا زهرا گریه می‌کند. فضه می‌آید، می‌گوید: دختر پیغمبر خودت دیشب گفتی، پدرم گفت زهرا تو فردا شب مهمان مایی. زهرا جان، قربانت بروم، ملائکه‌ها صف کشیده‌اند، ائمه صف کشیده‌اند، این‌ها همه صف کشیده‌اند، هفتاد هزار حوریه همه دسته‌گل [در دست دارند] که زهرا می‌آید؛ اما با پهلوی شکسته، با صورت نیلی، با دل پر خون از امّت می‌آید. گفت: فضه جان این‌ها را می‌دانم؛ اما چه‌کنم این‌ها، الان این جسمم را می‌گذارید روی این تخته، پیداست. من غصه این‌را می‌خورم، نمی‌خواهم یک نامحرم جسم من را ببیند. چرا خانم مانتو می‌پوشی، این لباس‌ها را می‌پوشی تو را ببینند؟ مگر تو پیرو زهرا نیستی؟ این تابوت را فضه درآورد در دنیا. یک نقشه‌ای کشید، گفت زهرا جان، ما که ایران بودیم این تابوت عمومیت پیدا کرد از آن‌زمان. گفت این‌جوری دوره بود. بنا کرد قه‌قه خندیدن، دعا کرد به فضه. فوراً علی دستور یک تابوت داد، زهرا را گذاشتند در آن. به تمام آیات قرآن، امر امامان ما، رویه امامان ما، همه کنار رفته. نه از خانه تجددی‌ها، از خانه ما هم بیشترمان کنار رفت. آخر این دختری که هنوز شوهر نکرده، بی‌غیرت، خودش را درست‌کرده، بگو برای که خودت را درست کردی؟ همین ادعا می‌کنی؟ من مبلّغم! بله! من حرف می‌زنم! بله! من فلانم! بله! من اینجوری‌ام! بله! (صلوات)

عزیز من، کوشش کنید به ندای شیطان عمل نکنید. امروز یک‌زمانی شده، سرتاسر عالم گناه است. شیطان ندا می‌دهد، می‌گوید: بیایید خریداری کنید. چرا می‌روی خریداری لهو و لعب می‌کنید؟ چرا می‌روی این لباس‌ها را می‌خری؟ تو خیال کردی مسلمانی. تو خیال کردی جماعت و مسجد هم رفتی. این خیالات «هباءاً منثوراً» است. تو خیال کردی، با خیال داری زندگی می‌کنی. خیال همه‌اش پوچ است. کجا خیال نیست؟ بیایید امر ائمه را اطاعت کنید. من فدای شما جوانان شوم، آن‌ها که کاملند، یک‌قدری کامل هستند، هنوز این‌را کنار نگذاشته‌اند. اما جوان‌ها همه این پرچم شیطان را از در خانه‌شان برداشتند. یک عده‌ای، این مسئله‌گوها هستید که کنار نگذاشتید. بیایید از این‌جا تصمیم بگیرید، به حضرت‌رضا بگویید آقاجان، از سر گذشته‌های ما بگذر. دل ما را متوجه خودت کن. با امامت عهد و پیمان کن ما این‌را برسیم آن‌جا، این‌را کنار می‌گذاریم. اما نه با خشم کنار بگذاری. با خیلی چیز، یک‌قدری هم آن‌ها که به شما می‌گویند بخر، پولش را بده به خانم‌هایتان، بگو برو طلا بخر. این پرچم شیطان را از در خانه‌تان بردار. به تمام آیات قرآن، در یک خانه‌ای رفتم. ایشان الان در مجلس [نیست]، خدا بیامرزدش مُرد. تا نگاه کردم، دیدم گذاشته حال‌ندار است، نگاه می‌کند. به حضرت‌عباس، نزدیک بود سکته کنم. اصلاً خدا قلب من را گرفت، که من انتظار از این نداشتم که این در خانه‌اش باشد. این‌قدر من ناراحت شدم. چرا من این‌قدر ناراحت می‌شوم؟ می‌خواهم شما را. من دارم «هل من ناصر» می‌گویم. می‌خواهمتان، اگرنه به‌من چه. من دیگر آبم در حوض است، آخر به‌من چه. یکی نمی‌گوید فضول به تو چه؟! اما می‌دانم که الان شما به حرف من هستید، امراضی که به شما می‌خورد، جلوی رشد شما را می‌گیرد، من می‌گویم. شما من را عفو کنید، من تند هم می‌گویم؛ اما به‌دینم می‌خواهمتان، به‌ایمانم می‌خواهمتان. بی‌دین از دنیا بروم، می‌خواهمتان. جلوی امراض را من می‌گیرم، تا بتوانم نمی‌گذارم خدشه به توحید شما بخورد. بیایید عزیزان من، حرف بشنوید. بیایید عزیزان من از خدا بخواهید، قلب مبارکتان را ندایی کند، رهبری کند. ندا از آن جاری شود از قلب مبارک شما، نه ندای شیطان، ندای حق جاری شود. چه‌وقت ندای حق جاری می‌شود؟ امر حق را اطاعت کنی، گناه نکنی، این دائم دارد جاری می‌شود، امر حق (صلوات)

مگر این‌جا و آن‌جا دارد؟ مگر عرش و فرش دارد؟ مگر آسمان و زمین دارد؟ اصلاً زمانی نیست که می‌گویید زمان، زمان را شما به‌وجود آوردید. همین آسمان است و همین زمین. شما آن‌زمان که می‌گوید زمان این، زمان پیغمبر، می‌گوید یعنی زمانی‌که این پیغمبر بود، مردم این‌کار را کردند. موقعی‌که علی بود، این‌کار را کردند؛ یعنی دارد هشدار می‌دهد. در آن موقعیت حسین ما را کشتند، در آن‌موقع جلسه بنی‌ساعده درست کردند. عزیزان من، دارد هشدار به شما می‌دهد، مبادا دنبال کسی بروید که جلسه بنی‌ساعده درست کردند. چرا نمی‌فهمیم که هنوز نفهمیدیم؟ خدا کند که بفهمیم که نفهمیدیم. کجا نفهمیدی؟ نفهمیدی دنبال دنیا می‌روی. نفهمیدی دنبال امام‌زمانت نمی‌روی. کجا می‌روی مسجد جمکران؟ عزیز من، بیا امام تو را بپذیرد. کجا تو را می‌پذیرد؟ امام، ولایت را می‌پذیرد، نه هیکل تو را. گفتم با چهار تا اشعار و با چهار تا از این‌کارها دل‌خوش نباش. چه‌کسی را قبول داری؟ اگر یکی به تو خدمت کند، شمر ذی‌الجوشن باشد، احترامش می‌کنی، می‌گویی این به ما خدمت کرد. خدمت چیست؟ خدمت این‌است که به‌من کنید، حرف را بشنوید، بپرید در ماوراء. این خدمت به‌من است. اگرنه ما که این‌جا، شکر رب‌العالمین، گفتم به زنم، گفتم: من مال ندارم؛ اما روزی‌ام خیلی است. الحمد لله، شکر رب‌العالمین. من غصه روزی نمی‌خورم. غصه این‌را می‌خورم چرا رزقم کم است. یعنی چرا ولایتم کم است؟ تمام دست و پا که من می‌زنم می‌خواهم پیش شما باشم. چرا من این‌قدر شما را می‌خواهم؟ من ولایت شما را می‌خواهم. مگر شما بیکاره‌های مملکت بودید این‌جا جمع شدید؟ به تمام آیات قرآن، به امام‌رضا آن‌جا که بودم گفتم، حالا هم گفتم این‌ها محض تو می‌آیند؛ اما یک‌قدری هم محض من می‌آیند، نه محض من بیایند، محض آن ولایتی که از دهان من جاری می‌شود می‌آیند. این‌ها را یاری‌شان کن. این‌ها را عاقبتشان را به‌خیر کن. خودت به این‌ها عوض بده. خودت مشکل این‌ها را رفع کن. خدایا این‌ها را تایید کن، خدایا این‌ها را بلا را از جانشان دور کن. خدایا این‌ها را محبت دنیا [از دلشان بیرون کن]، این‌قدر به شما دعا کردم، که دیگر خدا شاید بگوید بس است دیگر. من می‌فهمم آخر این‌را. حالی‌ام است. حالا درست‌است یک پاره‌وقت‌هایی به شما می‌گویم گوساله‌اید. می‌خواهم اگر به خودم می‌گویم گوساله، به شما هم بگویم، به شما برنخورد. فهمیدید؟ (صلوات)

تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک. عزیز من، خدا شما را از خاک خلق کرده‌است؛ اما آن ولایتی که به شما داده، یک مافوق خلقت را به تو داده. آیا می‌فهمی خدا چقدر به تو کرامت کرده؟ کجا ولایت از تو گرفته می‌شود؟ موقعی‌که پیرو خلق می‌شوی. یعنی یک مشاور برای ولایت درست‌کنی. اما قربانتان بروم باید تقیه کنید. امروز نباید ولایتتان را افشاء کنید. چرا؟ اصلاً حرفی نیست ائمه برای شما نزده‌باشد. می‌گوید در آن‌زمان گرگ نباش، لباس گرگ‌ها را بپوش که گرگ‌ها خیال کنند او هم گرگ است. انقلابی انقلابی باشید. حالی‌تان باشد من چه می‌گویم. آقاجان من! خیلی باید مواظب باشید. امروز تقوای واقعی منع شده. امروز ولایت واقعی منع شده. می‌گوید بیا من را قبول‌کن. کجا این جلسه‌ها می‌روید و بعضی‌ها را می‌پذیرید؟ مگر امام‌حسین نمی‌گوید: من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ام؟ به‌نام روضه انتخاب می‌کنی. چه‌خبر است؟ چه‌کار می‌کنی آخرش چه‌کار می‌کنی؟ حضرت فرمود: اگر می‌خواهی دینت حفظ باشد، واجبات، ترک محرمات، برو کنار. مگر تو می‌توانی از سلام و سلام‌ها بگذرید. آقاجان من، هنوز از سلام سلام‌ها نمی‌گذری. هنوز خیال می‌کنی رشد تو [در] عزت [کردن] مردم است. هنوز ما خیال می‌کنیم رشد ما، عزت مردم است. چرا می‌گویم من را عزت نکنید؟ می‌فهمم خطری می‌شوم. چهار تا، شما الحمدلله همه‌شما مهندس و دکترید، من که یک‌آدم بی‌سواد، یک‌آدم بی‌کمال [هستم]. اگر شما من را عزت کنید، نمی‌خواهم لذت [ذلت] من کنید. اگر بخواهید توهین کنید، دفاع از خودم می‌کنم، نه این‌که این‌جوری هم نیستم؛ اما عزت ظاهری هم نمی‌خواهم. پایت را بکش، بخواب، بنشین، حرف بزن، اختلاط کن، راهت را برو، حرفت را بزن، بازی‌ات را کن، بگو، بخواب. من نمی‌خواهم کسی را معذّب کنم. کربلا هم بودم، همین‌جور بودم. این آقا می‌داند. حالی‌ات شد می‌گویم چه یا نه؟ (صلوات)

حالا مگر شما را ول می‌کند،

آسوده‌خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامنش روم
دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بوددامان توست، امام‌زمان اتصال به ماوراء بود

چرا این‌قدر می‌روید در دامن مردم؟ بیا در دامن امام‌زمان. چه‌کار کردند برای این دو روز ریاست؟ این می‌گوید: «المنافقین اشدّ من العذاب». کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، باید یک یادی از ایشان کنیم. اگرنه به حضرت‌عباس این حرف‌ها خواست امام است. شما همه‌تان دارید خواست امام را به‌جا می‌آورید. اما حالا کنار قبر علی‌بن‌موسی الرضا هستیم، من یک اشاره‌ای به روضه کنم. همیشه منافق می‌خواهد ظاهرش را حفظ کند؛ اما باطنش دارد کار خودش را می‌کند. این‌است که می‌گویم دو ندا داری، یک ندای شیطانی. این ندا پیرو ندای شیطان است. حالا بابایش موسی‌بن جعفر را شهید کرد، افشاء شد. نمی‌خواهم طولش بدهم، این منبری‌ها چه می‌گویند؟ یکی از شما هم نمی‌گوید چه می‌گویید، همه پای منبرها نشسته‌اند عین گوساله، او هم هرچه می‌خواهد می‌گوید. به او گفتم، موسی‌بن جعفر زنجیر به پایش بود! این مرتیکه گذاشته روی جسر بغداد، می‌گوید: مردم بیایند ببینند من نکشتم او را، کجا زنجیر به پایش است؟ [حالا می‌گویند:] آمدند حرکتش دهند دیدند سنگین، زنجیر است! این دارد ننگ خودش را برمی‌دارد. می‌خواهیم نمی‌دانم مردم گریه کنند! گفتم یک دروغ می‌گویی، گند دهانت همه ملائکه لعنت می‌کنند. همان که هست را بگو. حالا موسی‌بن‌جعفر را شهید کرده، حالا مامون می‌خواهد چه کند؟ می‌خواهد رفعش را کند. حالا چهار نفر را روانه کرده، حالا چهار نفر از ندیمانش را روانه کرده، می‌رود آن‌جا به خواهش و تمنا، پسر عمویت، یابن عمت شما را دعوت کرده، می‌خواهد خلافت را به شما بدهد. می‌خواهد کنار رود. می‌خواهد اعلام کند که خلافت را به شما بدهد. شما خلیفه مسلمین باشید. شما نمی‌دانم چه باشید، از این حرف‌ها. آقا هر کجا می‌خواهد بنشیند، هر کجا می‌خواهد بخوابد، هر کجا می‌خواهد برود، خیلی با احترام بیاورید. تا حتی می‌گوید اگر مال ایشان (اسبی که سوار است) ، می‌خواهد علف‌ها را بخورد، اسبش را هِن نکنید، بگذارید علف‌ها را بخورد. یعنی این‌قدر احترام دارد می‌کند. حالا حضرت را آورد. حالا حضرت چه‌کرد؟ ای اهل‌بیت من بیایید برای من گریه کنید. آقا، خودت گفتی برای مسافر گریه ملامت شده، خوب نیست. گفت: مسافری که برگردد، من برنمی‌گردم. حالا آوردش، خیلی احترام کرد.

حالا یکی، الان رئیس‌دانشگاه است، ایشان می‌گفت: شما می‌گویید؛ یعنی کسی حکومت را به‌دست نگیرد؟ گفتم: چرا. گفتم حکومت را به زور و رنج و قلدری به‌دست نیاور. آقا [مامون] گفت: من می‌خواهم خلافت را به شما بدهم. امام‌رضا گفت: اگر خدا به تو داده، حق نداری بدهی، اگر هم خدا به تو نداده، بگذار زمین. گفتم: اگر راستی راستی زمین می‌گذاشتند، خب امام‌زمان معلوم می‌کرد. حالا بعد از خودش معلوم کرد دیگر، چهار نفر را معلوم کرد. تمام این آقایان ببینم، دو تا حدیث اگر از این‌ها نقل کردند، هر کس رفت پی خودش. این حضرت‌معصومه، این‌ها، خودش را معلوم کرد. قم نمی‌دانم، سیصد، چهارصد محدث داشته. اصلاً اسم حضرت‌معصومه نیست. این می‌دود دنبال آن. هیچ‌چیز! گفت: ولی‌عهدی را قبول‌کن، گفت: نه. گفت: تو را می‌کشم. ببین داخل دارد می‌گوید تو را می‌کشم، بیرون دارد این‌جوری می‌کند. گفت من قبول می‌کنم؛ اما نه کسی را وصل می‌کنم، نه نصب می‌کنم. اما اسماً قبول می‌کنم. درست‌است؟ حالا فرق امام با غیر امام، امام جان می‌دهد و جان می‌گیرد. آن‌وقت همین اگر تو هم شیعه واقعی باشی، به تو هم می‌دهد؛ یعنی یک شیعه واقعی هم می‌تواند جان بدهد، جان بگیرد. سلمان این‌جوری بود. تو چه‌کاره‌ای؟ تو فکر کن ما چقدر عقب‌افتاده‌ایم. مثل بچه‌ها که عقب‌افتاده‌اند زن‌ها می‌زایند. والله، ما در توحید و ولایت عقب‌افتاده‌ایم. حالا آورده دلقک گذاشته آن‌جا، تا حضرت می‌آید لقمه بردارد، لقمه می‌پرد. دوباره، سه‌باره، گفت: آرام، نکن این‌کار را. تا دوباره کرد، این مامون عکس دو تا شیر مهم زده‌بود روی تختش. گفت: ای شیرها این دشمن خدا را بخورید. دو تا شیر فرار شد این یارو را خوردند، یک لکه‌اش را هم روی زمین نگذاشت. این یارو را هم بخوریم؟ گفت: نه. خب می‌توانست بخورد، پس چرا نخورد؟ آن تقدیر خدا را امام به‌هم نمی‌زند، خلق به‌هم می‌زند. هنوز هیچ کار نکرده، یارو را می‌کشد! اگر کسی بخواهد کند. تو هم به او همان حرف را می‌زنی. حالا چه‌کار کرد؟ دفعه دیگر، حساب‌هایش را کرد دید این نباید باشد. یک زهری تهیه کرد، یک مجلس خیلی عمومی تشکیل داد، زد به انگور. برداشت یک شاخه از این انگور را داد به امام‌رضا. یابن عم بخور، چقدر این خاصیت دارد! امر شد آقاجان من، امام‌رضا امر شد بخور، خورد. بلند شد به اباصلت گفت: اباصلت اگر دیدی من عبا به‌سر کشیدم، با من تکلّم نکن. دید عبا به‌سر کشیده آمد. مامون گفت: یابن عم کجا می‌روی؟ گفت: رفتم آن‌جا که تو می‌خواهی. یعنی تو من را شهید کردی. حالا آمده در خانه. یک‌روایتی این‌جوری داریم، امام‌رضا می‌خواهد مثل جدش جان بدهد. فرش را جمع کرد، در این زمین می‌غلتید، می‌گفت: حسین.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه