شیعه شفاعتکن است: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
|||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
{{موضوع|اگر یکشب از مریضی پرستاری کنید، خداوند ثواب هفتاد سال را به شما میدهد؛ بهشرطی که ناراحتی بهوجود نیاورید؛ قضیه حاجشیخعباس محدّث که از پدرش پرستاری میکرد و ناراحتیها را بهروی پدرش نمیآورد|پرستاری/حاجشیخعباس/احترام به پدر و مادر}} من تا یادم است یک طلبمغفرت از رفقا یا کسانیکه وابست به رفقا هستند بکنم: یک حمد از برای شفای کلی آقایفلانی بفرمایید! یک فاتحه از برای پدر آقایفلانی بفرمایید. من در این شرکت فوت ایشان اوّل خیلی متأثر شدم، بعد خلاصه خیلی غبطه خوردم. من یکمرتبه چند ماه پیش متوسل شدم، دیدم یک اشارهای فرمودند که ایشان خودشان راضیاند. بعد ایشان آمدند [و] گفتند که {{توضیح|در این نوار نمیخواهم بالأخره حرف ناراحتکننده بزنم}} گفت: ما دیگر داریم سوپ در گلوی ایشان میریزیم. من گفتم: خدایا! یا رحمةٌ للعالمین! ای کسیکه از برای [تمام] خلقت رحمت هستی! خدایا بهحق [این] رحمةٌ للعالمین، پدر آقایفلانی را در رحمت خودت نائلش کن! [و] او را بِبَر! فردا دیدیم که گفتند که پدر آقایفلانی [در] رحمت خدا رفته و افتخار کنید که پدر بزرگوار شما در رحمت خدا رفت. | {{موضوع|اگر یکشب از مریضی پرستاری کنید، خداوند ثواب هفتاد سال را به شما میدهد؛ بهشرطی که ناراحتی بهوجود نیاورید؛ قضیه حاجشیخعباس محدّث که از پدرش پرستاری میکرد و ناراحتیها را بهروی پدرش نمیآورد|پرستاری/حاجشیخعباس/احترام به پدر و مادر}} من تا یادم است یک طلبمغفرت از رفقا یا کسانیکه وابست به رفقا هستند بکنم: یک حمد از برای شفای کلی آقایفلانی بفرمایید! یک فاتحه از برای پدر آقایفلانی بفرمایید. من در این شرکت فوت ایشان اوّل خیلی متأثر شدم، بعد خلاصه خیلی غبطه خوردم. من یکمرتبه چند ماه پیش متوسل شدم، دیدم یک اشارهای فرمودند که ایشان خودشان راضیاند. بعد ایشان آمدند [و] گفتند که {{توضیح|در این نوار نمیخواهم بالأخره حرف ناراحتکننده بزنم}} گفت: ما دیگر داریم سوپ در گلوی ایشان میریزیم. من گفتم: خدایا! یا رحمةٌ للعالمین! ای کسیکه از برای [تمام] خلقت رحمت هستی! خدایا بهحق [این] رحمةٌ للعالمین، پدر آقایفلانی را در رحمت خودت نائلش کن! [و] او را بِبَر! فردا دیدیم که گفتند که پدر آقایفلانی [در] رحمت خدا رفته و افتخار کنید که پدر بزرگوار شما در رحمت خدا رفت. | ||
− | آخر اینکه میگوید رحمت، ما [باید] توجه بکنیم که رحمت یعنیچه؟ یعنی این [فرد] به رحمت خدا نائل بشود! یعنی آن شخصی که [فوت] میشود، به رحمت خدا نائل بشود! الحمد لله به رحمت خدا نائل شد، شما هم افتخار کنید! اما بدانید یکروایت خیلی عجیب داریم، از این عبادتهایی که میگویند یکقدری بروید کنار! [من] نمیگویم [که عبادت] نکنید! شما باید عبادتتان با امر ائمه {{علیهم}} باشد، آنها که امر کردند. میگوید: اگر مریض را کسی یکشب پیشش بخوابد، خدا ثواب هفتاد سال عبادت به او میدهد. حالا چقدر پا [یعنی بلند] شدی اینجا، حالا شب و نصفشب، یا نماز شب یا اینکارها [را بکنی]؟ این [پرستاری مریض] اینقدر ثواب | + | آخر اینکه میگوید رحمت، ما [باید] توجه بکنیم که رحمت یعنیچه؟ یعنی این [فرد] به رحمت خدا نائل بشود! یعنی آن شخصی که [فوت] میشود، به رحمت خدا نائل بشود! الحمد لله به رحمت خدا نائل شد، شما هم افتخار کنید! اما بدانید یکروایت خیلی عجیب داریم، از این عبادتهایی که میگویند یکقدری بروید کنار! [من] نمیگویم [که عبادت] نکنید! شما باید عبادتتان با امر ائمه {{علیهم}} باشد، آنها که امر کردند. میگوید: اگر مریض را کسی یکشب پیشش بخوابد، خدا ثواب هفتاد سال عبادت به او میدهد. حالا چقدر پا [یعنی بلند] شدی اینجا، حالا شب و نصفشب، یا نماز شب یا اینکارها [را بکنی]؟ این [پرستاری مریض] اینقدر ثواب دارد؛ اما کسیکه بالای سرِ آن مریض است، نق نزند؛ یعنی ناراحتی بهوجود نیاورد. حالا [این حرفها] پیشآمد [که] من میگویم، یادم آمد. |
این حاجشیخعباس محدّث، من یادم میآید، من پدرش را میشناختم، من نزدیک هشتاد سالم است. این دمِ اَرگ پدر ایشان یک بَقّالی داشت؛ آنوقت ایشان یکوقت [به] صحن [حضرتمعصومه {{علیها}}] آمدهبود، یکی [از منبریها] از [کتاب] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس نقل میکرد، [پدرش] آمدهبود [و به پسرش یعنی حاجشیخعباس محدّث] گفتهبود: عباس! خاک عالم توی سرت! امروز رفتم [و] دیدم که یک آقایی [از] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس قمی میگفت، این [حاجشیخعباس] تا آخر عمرش نگفت [که] بابا! این مُنتهیالآمال، مال من است. | این حاجشیخعباس محدّث، من یادم میآید، من پدرش را میشناختم، من نزدیک هشتاد سالم است. این دمِ اَرگ پدر ایشان یک بَقّالی داشت؛ آنوقت ایشان یکوقت [به] صحن [حضرتمعصومه {{علیها}}] آمدهبود، یکی [از منبریها] از [کتاب] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس نقل میکرد، [پدرش] آمدهبود [و به پسرش یعنی حاجشیخعباس محدّث] گفتهبود: عباس! خاک عالم توی سرت! امروز رفتم [و] دیدم که یک آقایی [از] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس قمی میگفت، این [حاجشیخعباس] تا آخر عمرش نگفت [که] بابا! این مُنتهیالآمال، مال من است. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۰
شیعه شفاعتکن است | |
کد: | 10421 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1383-08-07 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام ولادت امامحسن (14 رمضان) |
«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
من تا یادم است یک طلبمغفرت از رفقا یا کسانیکه وابست به رفقا هستند بکنم: یک حمد از برای شفای کلی آقایفلانی بفرمایید! یک فاتحه از برای پدر آقایفلانی بفرمایید. من در این شرکت فوت ایشان اوّل خیلی متأثر شدم، بعد خلاصه خیلی غبطه خوردم. من یکمرتبه چند ماه پیش متوسل شدم، دیدم یک اشارهای فرمودند که ایشان خودشان راضیاند. بعد ایشان آمدند [و] گفتند که (در این نوار نمیخواهم بالأخره حرف ناراحتکننده بزنم) گفت: ما دیگر داریم سوپ در گلوی ایشان میریزیم. من گفتم: خدایا! یا رحمةٌ للعالمین! ای کسیکه از برای [تمام] خلقت رحمت هستی! خدایا بهحق [این] رحمةٌ للعالمین، پدر آقایفلانی را در رحمت خودت نائلش کن! [و] او را بِبَر! فردا دیدیم که گفتند که پدر آقایفلانی [در] رحمت خدا رفته و افتخار کنید که پدر بزرگوار شما در رحمت خدا رفت.
آخر اینکه میگوید رحمت، ما [باید] توجه بکنیم که رحمت یعنیچه؟ یعنی این [فرد] به رحمت خدا نائل بشود! یعنی آن شخصی که [فوت] میشود، به رحمت خدا نائل بشود! الحمد لله به رحمت خدا نائل شد، شما هم افتخار کنید! اما بدانید یکروایت خیلی عجیب داریم، از این عبادتهایی که میگویند یکقدری بروید کنار! [من] نمیگویم [که عبادت] نکنید! شما باید عبادتتان با امر ائمه (علیهمالسلام) باشد، آنها که امر کردند. میگوید: اگر مریض را کسی یکشب پیشش بخوابد، خدا ثواب هفتاد سال عبادت به او میدهد. حالا چقدر پا [یعنی بلند] شدی اینجا، حالا شب و نصفشب، یا نماز شب یا اینکارها [را بکنی]؟ این [پرستاری مریض] اینقدر ثواب دارد؛ اما کسیکه بالای سرِ آن مریض است، نق نزند؛ یعنی ناراحتی بهوجود نیاورد. حالا [این حرفها] پیشآمد [که] من میگویم، یادم آمد.
این حاجشیخعباس محدّث، من یادم میآید، من پدرش را میشناختم، من نزدیک هشتاد سالم است. این دمِ اَرگ پدر ایشان یک بَقّالی داشت؛ آنوقت ایشان یکوقت [به] صحن [حضرتمعصومه (علیهاالسلام)] آمدهبود، یکی [از منبریها] از [کتاب] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس نقل میکرد، [پدرش] آمدهبود [و به پسرش یعنی حاجشیخعباس محدّث] گفتهبود: عباس! خاک عالم توی سرت! امروز رفتم [و] دیدم که یک آقایی [از] مُنتهیالآمال حاجشیخعباس قمی میگفت، این [حاجشیخعباس] تا آخر عمرش نگفت [که] بابا! این مُنتهیالآمال، مال من است.
حرف دیگر: این بندهخدا [یعنی پدر حاجشیخعباس محدّث] مریض شد، این [حاجشیخعباس] مادرش را [هم] از دست دادهبود، این [حاجشیخعباس خودش] کار [های پدرش را] میکرد. میگفت یکوقت که این [پدرش] میآمد، وقتیکه این [پدرش] بهحساب یککاری میکرد، خب خودش ناراحت میشد. (یکوقت، نمیخواهم حالا جسارت کنم) گفت: یکوقت از آنهایش [یعنی نجاستش] برداشتهبود [و] به صورتش مالیدهبود [و] گفتهبود [که] من از بوی چیز [یعنی نجاست] تو خوشم میآید، [اینکارها را کرد که] حاجشیخعباس محدّث شد. حاجشیخعباس محدّثشدن خیلی مشکل است؛ چونکه او نفس خودش را شکست، امر را سربلند کرد که خدا گفته [است] پدرت را احترام کن! اینجور [هم] احترام کرد. حالا توجه بفرمایید! یک فاتحه هم از برای آقای بُرقِعی بخوانید!
رفقا! من یکوقت تند میشوم، تندیام دست خودم نیست. مثلاً بعضیهایتان [را] میبینم که مَثل الآن یکجایی است [که] یک پرتگاهی است، خیلی پرتگاه بدی است. اوّل شما پسر عزیزت [که] دارد [به] آنجا میرود، میگویی: بابا! مواظب باش! دوباره میگویی، دوباره میگویی: بابا! مواظب باش! یکوقت میبینی [که] دارد پرت میشود، خب داد میکِشی، من [که داد میزنم، خب] نمیخواهم [که] شماها پرت بشوید. یکوقت میبینم [که شما دارید] پرت میشوید، عمر گران خودتان را دارید در یکجایی [دیگر] مصرف میکنید [بهخاطر همین داد میزنم و تند میشوم].
به امامزمان قسم! من پیش حضرترضا (علیهالسلام) رفتم [و] گفتم: آقا! اگر این بداخلاقی من، داد و بیداد من، اگر محض توست، خدایا! [اگر] محض توست، یا امامرضا! [این تندی و داد] باشد، اگر محض تو نیست، [آنرا] از من بگیر! حالا اگر باز هم ناراحتید، إنشاءالله امیدوارم [که] شبقدر یک دعایی کنید که اگر این [داد و تندی] درست نیست، نیاید. بعد گفتم، تا حتی گفتم: خدایا! یا امامرضا! اگر امر شماست، من حرفی ندارم [که] سگ بشوم [و] پاچه این رفقا را بگیرم، من حرفی ندارم.
من در امر هستم، من نه عنوان میخواهم و نه تعریف میخواهم، ما یک راهی را باید برویم. آن راه را باید برویم، آن راه صراط مستقیم [است که] باید [برویم]، شما خودتان توجه ندارید که به کجا رسیدید؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خیلی توجه بفرمایید که امروز درد دلم را گفتم. والله! بالله! من مثل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که میگوید که استخوان در گلویم است، مثل خاری که در چشمم است، به حضرتعباس! من همینجور هستم. نمیتوانم آن [را] که باید بگویم، بگویم. آنرا میفهمم [و] میدانم، فشار [هم] بهمن میآورد [اما نمیتوانم بگویم]. متوجه هستید؟! فشار میآورد دیگر، شما قربانتان بروم، فدایتان بشوم، از حال من که خبر ندارید که. من هم نمیتوانم یک حرفهایی بزنم، الحمد لله مجلس خیلی منظّم [و] مرتّب [است]، الحمد لله همهتان مهندس، دانشمند [و] باسواد [هستید]؛ اما خب سواد یکحرفی است، کمال یکحرفی است، تشخیص یکحرفی است، راه مستقیم یکحرفی است، صدها حرف در حرف است.
حالا شما ببین [و] حسابش را بکن! ببین من الآن یکچیز میگویم، ببین چقدر باید شما مواظب باشید! در تمام روی زمین واجب جایی نیست [که] بروی، تا حتی میگوید زیارت امامحسین (علیهالسلام) بروی، خدا را در عرش زیارت کردی، یا زیارت امامرضا (علیهالسلام) [بروید، شما] میدانید که اینها درس کلاس اوّل است؛ اما من میخواهم مصداق این [حرف] را به شما بگویم؛ اگرنه این حرفها درس کلاس اوّل است، شما الآن دیپلم دارید. بعضیهایتان که لیسانسه هستید، این درس شما نیست؛ اما ببین مبنایش درس شماست. حالا در تمام روی زمین واجب نیست [که] بروی، دلم میخواهد در این حرفها خُرد شوید، اصلاً احیا یعنی این حرفها، احیا کنید خودتان را، نه [اینکه] در این مسجدها بروید و قرآن سر بگیرید، نمیگویم [قرآن سر] نگیرید! احیا یعنی خودت را احیا کن! ولایت را در قلب خودت رشد بده!
حالا حسابش را بکن [که] این خانهخدا واجب است، سفر اوّل باید بروی! حالا چقدر خدا حافظ خانه خودش است! این ابرهه آمد [که این] خانه را خراب کند، ببین خدا چه [کار] کرد؟ خلاصه این ابابیلها آمدند، امر کرد به اینها [یعنی ابابیلها که] بر سر اینها [یعنی سپاه ابرهه] سِجّیل، یعنی ریگهای جهنم را بزنید! آقای حاجسید محمود خدا إنشاءالله که به توفیقاتش بیفزاید! (ما با هم مکّه بودیم، البته ایشان یک مرد مُبرّایی است، دوستش هم یعنی پدر آقایفلانی مبرّاست. (یک صلوات بفرستید.)) میگفت: یکی از این ابابیلها حوادثی برایش روی دادهبود، [به] زمین آمد. [ایشان] گفت: من یکی از این چراغ پریموسها [را] بردم [و] به نوک این [پرنده] گرفتم، گفت: هر چه گرفتم، نوکش بَراقتر شد [و] نسوخت. ببین خدا چهکار دارد میکند؟! حالا همین [ابابیل] ها رفتند [و] ریگهای جهنم را آوردند [و] بر سر فیلها انداختند. آن ابرهه گفت: آخَر چهجور شد؟ یکیشان برگشت [و] به ابرهه گفت، گفت: چیست؟ گفت: اینجور [شد]، گفت: آنها کجایند؟ یکی هم [بر] سر این [ابرهه] افتاد [و] تمام شد.
حالا ببین من چه میگویم؟ حالا این خانهای که در تمام روی زمین [مثلش] نیست، اینخانه جوری است که در هفتآسمان هست [که] آنها را بیتالمعمور میگوید. (حالا این حرفها پیشآمد، من که دست خودم نیست که، پیشآمد.) بیتالمعمور میگویند؛ آنوقت این ملائکههای آسمان، آسمان اوّل و دوم دور آن میگردند، همینجور که شما طواف میکنید، آنها هم دور بیتالمعمور میگردند. همینجور که این هست، [آنها هم] هست. این زایشگاه علی (علیهالسلام) به هفتآسمان اتصال شده، این زایشگاه [فقط] اینجا نیست که، تو توجه نداری. حالا آقا که شما باشی! حرف من ایناست: ببین چقدر اینخانه شرافت دارد! حالا یکدفعه به شما میگوید، در کتاب کافی نوشته، بروید بخوانید! [میفرماید:] اگر توهین به یک مؤمن کردی، خانه من را خراب کردی؛ آجرهایش را هم شکستی [و] کنار ریختی. خدا همه شماها را تأیید کند! خدا این آقای شاهآبادی را تأیید کند! یکروز اینجا آمد [و] گفت: حسین! اینکه میگوید آجرهایش را شکستی؛ یعنیچه؟ گفتم: [یعنی] این [خانه] دیگر سرِ پا نیست. شما الآن یک عمارتی که میخرید، بعضیها در [کار ساخت] عمارت هستید، [آنرا] میخرید، آهنهایش خوب است، آجرهایش خوب است، گفتم: [روایت دارد] میگوید [که] همهاش را شکستی [و] دور ریختی. اینقدر اینخانه اینجوری میشود؛ نمیگویم [که] بیارزش میشود و آن [کسی] که [به تو] توهین میکند، یک توهین به شما، خانهخدا را خراب کرده [است؛ آیا] میفهمی تو چهکسی هستی؟!
حالا من میبینم [که] تو داری یکجایی میروی [که از ولایت قطع میشوی؛ آنوقت] دادم بلند میشود. من اوّل شرافت شما را میبینم، اوّل کرامت خدا را میبینم، کرامت امامزمان (عجلاللهفرجه) را میبینم، خواست آنها را میبینم، کمک آنها را میبینم، لیاقت شما را میبینم، خب داد میزنم دیگر. تو توجه نداری که چهکسی هستی؟! تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک، ببین خدا چقدر تو را دوست دارد [که] خانهاش را فدای توهین [به] تو کرده، باز تو خودت یکچیز دیگری هستی. همینجور که امام یکچیز دیگری است، شیعه هم یکچیز دیگری است، چرا توجه ندارید؟! چرا توجه ندارید؟! چرا این نیرویتان را [میروید] خرج یک جاهایی که استفاده ندارد میکنید؟! تو اوّل باید توجه کنی!
همین زیارت حضرت عبدالعظیم [که] میگوید زیارتش اینجور است [مطابق با زیارت امامحسین (علیهالسلام) است]، خودش یکچیز دیگری است. شیعه هم وقتی میگوید توهین به او شد، خودش یکچیز دیگری است، مگر ممکناست کسی شیعه را بشناسد؟! مگر ممکناست؟! چرا [خدا] میگوید که «أین الرّجبیون؟» بیایید من [به شما] مزد بدهم، هیچکس شیعه را نمیتواند درست بشناسد، خود شیعه هم خودش را نمیشناسد. عزیزان من! قربانتان بروم، به خودتان توجه کنید! یکقدری در اینکارها فکر کنید! تو چهکسی هستی؟! خدا چقدر تو را احترام کرده! [از] بسکه از این حرف خوشم میآید! دوباره تکرار میکنم، خانهاش را فدای تو کرده، عزیز من! چرا ما اینجوری هستیم؟! قربانتان بروم، یکقدری توجه کنید! شبقدر [که] میآید، توجه کنید! قربانتان بروم، حواستان جمع باشد! باز دوباره میگویم، یکقدری توجه کنید! قربانتان بروم، هر جا نروید! هر حرفی را نزنید! مواظب باشید!
من یکمطلب دیگری برایتان بگویم، (امشب میخواهم یکقدری عظمت شیعهها را بگویم، یکقدری عظمت شما رفقا را میخواهم بگویم، حالا دیگر اینجوری پیشآمد) حالا وقتیکه اینها [یعنی] قوم بنیاسرائیل، اینها هفتاد قبیله بودند، [به موسی] گفتند: ما میخواهیم خدایت را ببینیم، آخَر چیزی که هست، باید دید. [موسی] گفت: خدایا! اینها اینجوری میگویند، گفت: آنها را در کوه طور بیاور! [یعنی] کوه سینا، کوهی بود که بالأخره آنجا عبادت میکردند. گفت که اینجوری آنها را نیاوری، اینها هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر از بزرگانشان را انتخاب شوند، از آنها که اینها قبول دارند. هفتاد نفر انتخاب شد. [وقتی به کوه طور آمدند، خدا] گفت: [به کوه طور] نگاه کنید! یک جلوهای [به کوه] شد، موسی که غَش کرد، آن هفتاد نفر هم مُردند. [وقتی] موسی را به هوش آورد، گفت: خدایا! ما وقتی کسی از اینها [را] نکشتهبودیم، ایمان نمیآوردند، [حالا که کشتهشدند، چطوری ایمان بیاورند؟!] گفت: دعا کن! دعا کرد [و] اینها زنده شدند. [موسی] گفت: خدایا! این نور خودت بود؟ [گفت:] نه! [گفت:] نور محمّد و آلمحمّد بود؟ [گفت:] نور یکی از شیعههای آخرالزمان است که دینش را حفظ میکند، موسی را [طوری میکند که از برگشت نورش] غَش میکند. روایت داریم، میگوید: این نور به سینا خورد؛ یعنی به کوه خورد، [البته] بَدَلش به اینها [یعنی هفتاد نفر] خورد که اینها مُردند و موسی غَش کرد. [از] بَدَل [نور] تو، موسی غَش میکند، کجا بعضیهایتان میروید اینکارها را میکنید؟! چرا توجه ندارید؟! وقتتان را تلف میکنید، تو اوّل ببین چهکسی هستی؟ حالا من میخواهم این [یعنی شیعه] بشوید! دلم میخواهد همهتان، کوچک و بزرگتان اینکه من میگویم بشوید!
حالا روایت داریم، میگوید: یک اشخاصی هستند، روح که از بدنشان بیرون میرود، عرض میشود خدمت شما: اینها بیجواب و سؤال [به] بهشت میروند. حالا وقتی میروند، کجا [میروند]؟ بهشت جاویدانی، (آخَر خدا سه تا بهشت دارد: یک فردوس دارد، یک جنّات [و] یک بهشت دارد، خدا قسمتتان کند و قسمتتان شده [است].) حالا اینها [به] آنجا میروند، [از آنها میپرسند:] اینجا آمدید، چه کنید؟! مگر قیامت شده؟! [میگویند:] نه! [میپرسند:] اُمّت چهکسی هستید؟ [میگویند: اُمّتِ] پیغمبر آخرالزمان، ما از آن اُمّتهای هستیم که علیبن ابوطالب (علیهالسلام) را به «الیوم أکملت لکم دینکم» قبول کردیم، بهجان، علی (علیهالسلام) را پذیرفتیم. خب اینها بیجواب و سؤال کجا میروند؟ در بهشت جاویدانی میروند. من دلم میخواهد اینجوری باشید! امر را اطاعت کنید [تا] در بهشت جاویدانی بروید! اینکه نکیر و مُنکِر و اینها را نه، [ما ندیدیم؛] صاف ما را اینجا آوردند. عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین تو چهکسی هستی؟! کجا میروی؟! (یک صلوات بفرستید.)
حالا روی مناسبتی که امشب، شب این هست که [بهاصطلاح] نزدیک به شبقدر است، من امشب شبقدر را، حرفش را میزنم، شاید آدم به شبقدر نرسید، چه میدانیم چهخبر است؟! ما یکدوستی داشتیم [که] بنا بود که [اینجا] بیاید [و] یک گوسفند بکُشد. گفت: داداشم دیشب افطاری کرده، از خانه [بیرون] آمده، در خیابان رفته [و] سکته کرده، «لا إله إلّا الله» گفت: من شنبه [برای کشتن گوسفند] میآیم، عالَم چهخبر است؟! اینقدر این دنیا بیثُبات است.
حالا عزیز من! ما سه تا چیز داریم: یکی قرآن داریم، یکی مصحف حضرتزهرا (علیهاالسلام) [و] یکی نهجالبلاغه داریم. امروز یکدوستی است، خیلی دوستِ دوستِ دوستی است، همهتان دوست هستید. حالا بالأخره، دیگر ما را شناختهاست، یک صحبتی کرد، من هم یکجوابی [به او] دادم؛ حالا [آن جواب را به شما] میگویم: ببین قرآن شفاست، خودتان هم [که] قرآن خواندهاید که میگوید [قرآن] شفاست، چهکسی قرآن خوانده؟ چهکسی میتواند بگوید [که قرآن] شفاست؟ چهکسی [این آیه را] میداند؟ چهکسی قرآن خوانده؟ (یکی از حضّار: آیه قرآن است: «ما هو شفاءٌ و رحمةٌ للمؤمنین») اَحسنت به شما! درستاست، شفا مال کیست؟ مال مؤمن است، کسیکه بخواهد هدایت شود. آن شفا مؤمن است، میخواهی هدایت شوی. الآن شما همهتان اینجا آمدید که خدا إنشاءالله که آقایفلانی را به او عوض بدهد، خب سَت و سور خوبی بود؛ اما ما که سوری نیستیم که، ما آمدیم ولایت کسب کنیم، حالا یکچیزی هم گیرمان آمد، خدا برکت [بدهد]! (یک صلوات بفرستید.)
پس این قرآن، مؤمن را شفا میدهد. مؤمن کیست؟ کسیکه امر را اطاعت کند. مؤمن کیست؟ کسیکه «الیوم أکملت لکم دینکم» [یعنی] علیبنابوطالب (علیهالسلام) را قبول کند، [این] مؤمن است دیگر. مؤمن ایننیست که همینطور نماز بخواند، آن [مؤمن] نیست. آن [نماز] کار است، عبادت کار است. اگر هم میخواهید بدانید [که] عبادت کار است، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: [این بیست و سهسال] کار است، علی (علیهالسلام) را معرفی کن! امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» را معرفی کن! پس کار پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که کار است، کار تو هم کار است، من بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. اصلاً من [حرف] نمیزنم، اگر در تمام مدتی که من با شما صحبت کردم، یکحرف آوردید که روایت و حدیث نباشد، من خیلی پولدار نیستم، پنجهزار تومان بهنام پنجتن به شما میدهم. یالّا هر کسی کار بکند میدهم، سهروز هم وقت به شما میدهم، پنج روز هم وقت به شما میدهم، بالخصوص به تو که داری میخندی! یالّا ببینم مردش هستی؟! پیدا کن ببینم. عیبی ندارد دیگر، یکساعت وقت صرف کن! پنجهزار تومان هم گیرت میآید؛ اما اگر پیدا نکردی، به ریشت میخندم. (صلوات بفرستید.) حالا پس قرآنمجید شفا میدهد، چطور شفا میدهد؟ این [شخص] الآن کافر است دیگر، [اگر] بیاید قرآنناطق را قبول کند، شفا میگیرد. شفا ایننیست که من مریض باشم، آقایدکتر! پایم درد میکند، چشمم درد میکند، این درد است. شفا آناست که چیست؟ (یکی از حضّار: هدایت است.) هدایت است، کاملاً شفا میدهد.
حالا این قرآن شفاست؛ اما مصحف حضرتزهرا (علیهاالسلام) هم خیلی مهم است، اصلاً من بعضیها را نگاه میکنم [که] تویش کار نکردند، مگر در همهشما یکی دوتا [کار کردهباشند]. در مصحف حضرت کار نکردید که این مصحف حضرتزهرا (علیهاالسلام) چیست؟ یکقدری کار توی این [مصحف] بکنید! نروید یکچیزهایی را بخوانید! بیا توی مصحف را بخوان! مصحف را کار کن! در اینکار کن! عزیز من! حالا ببین چه میگوید؟ حالا شخصی [نزد امامصادق (علیهالسلام)] آمده [و] بهقول من سالوسبازی درآورده [که] من اینجوری نماز شب میکنم [و] دائم هم روزه هستم و حرف بیخود هم نمیزنم، اطعام هم میکنم و عرض میشود خدمت شما، یک کارهایی هم میکنم. تمام مقدسیاش را آورده [و] به امامصادق (علیهالسلام) میگوید. یکی از دلیلی که من ولایتم دارد کار میکند، این [فرد] اینقدر نفهم است [که] نمیفهمد [که] امام [همه اینکارها را] میداند، دارد کارهایش را به امام میگوید. گرهچینی ولایت ایناست که من دارم به شما میگویم، [باید] اینجوری در گرهچینی کار کنید! هیچکس این حرف را نزده، اگر یکی این حرف را زد، من هزار تومان میدهم که الآن اصلاً [این فرد] به خود امام دارد کارهایش را میگوید [که] من نماز میخوانم [و] من عبادت میکنم [و] من فلان میکنم. این همان امام است که [شخصی نزدش] آمده [و] میگوید: من از شیعههایت هستم، [امام] راهش نمیدهد. میگوید: از دوستانت هستم، میگوید: وای بر تو! [روز] چهارشنبه پرده کشیدهبودی، نماز زنها را درست میکردی، یک زن خوشصدا بود، میگفتی [دوباره] بگو! ببین امام از آنجا خبر دارد، از تو خبر ندارد؟! حالا ببین امام با او چه [کار] کرد؟ خوب که حرفهایش را زد [و] دوباره تکرار کرد، حضرت فرمود: اسم تو در مصحف مادرم زهرا (علیهاالسلام) نیست، او را کنار زد. بترسید از آنروز که عبادتهایمان را کنار بزنند! پس [نتیجه] چیست؟ مصحف حضرتزهرا (علیهاالسلام) تأییدکننده است، به تمام آیات قرآن! اسم شما همهتان آنجا هست.
من با یک منبری خیلی مهم جدل کردم که اصلاً در قم [مثلش] نیست، گفت: اسم دوازدهامام (علیهمالسلام) در مَقتل، در چیز است، [یعنی] در مصحف است. گفتم: اسم شیعهها [هم] در مقتل [مصحف] است، نمیخواهد زیر بارِ من برود، آخَر اینرا به شما بگویم: آخ... جانش را بگیرید، زیر بار مثل منِ عوام نمیرود، میگوید این عوام است. حاضر است جانش را بگیرد؛ [اما] حرف حسابی را نشنود. (صلوات بفرستید.) به او گفتم: اسم شیعهها در مَقتل [مصحف] است، (آره! در جمعیت شد، دیگر دستم بند شد.) حالا ببین چه میگوید؟ گفت: یکروایت دیگر [داریم]، گفتم: این روایتی که دارد میگوید [که] اسم ائمه (علیهمالسلام) [در مصحف] هست، میگوید اسم شیعهها هم هست، اینها بههم اتصالند، آقا! چه میگویی؟ سکوت کرد.
پس اسم شما همهتان آنجا هست؛ یعنی شما عضو ائمه (علیهمالسلام) هستید، به اینکارها توجه کنید؛ اما تا چهموقع؟ تا زمانیکه عرض میشود خدمت شما گناه نکنید، گناه ما را جدا میکند. اگر یکی بهمن گفت که چرا [گناه ما را از ائمه (علیهمالسلام)] جدا میکند؟ ما اینجا داریم تمرین میکنیم، من که منبری نیستم که. یکی بهمن بگوید ببینم، یکی از روشنفکرها بهمن بگوید ببینم. چرا جدا میکند؟ بگو ببینم، اسمت را نمیآورم، بگو! چطور جرأت نمیکنی بگویی، بگو ببینم، یکی بگوید، چرا جدا میکند؟ نمیخواهم اسم کسی را در این نوار بیاورم، بگو! چرا جدا میکند؟ خب بگویید دیگر، نظرتان را بگویید! بابا! اینهمه که شما دارید شب و روز کتاب میخوانید، قرآن میخوانید، مطالعه میکنید، حرف است دیگر، ما داریم الآن با هم تمرین میکنیم، مباحثه میکنیم، طلبهایم، طلبگی است. چرا؟ (یکی از حضّار: از تنظیم جدا میشود، تنظیم خود ولایت است.) نمرهات نوزده است. (صلوات بفرستید.) به نظر من، تو آن گناه را به امر ترجیح میدهی، این [ترجیحدادن گناه بر امر] اینهمه گناه است که جدایت میکند. اگر درستاست صلوات بفرستید. آنرا چهکارش داری میکنی؟ (یکی از حضّار: آنرا افضل میدانی.) خب بارکالله! حالا با تو چه میکند؟ میگوید از من جدا شدی، عزیز من! تو نباید آن [گناه] را افضل بدانی!
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: تا گناه کردی، توبه کن! حالا زمان ریش شده، سابق ریشهایشان را میتراشیدند، آره دیگر، حالا زمان ریش است دیگر، ریش ابنسعدی. (صلوات بفرستید.) جان خودم! عین هماناست. [حاجشیخعباس] میگفت: جوانها! ریشتان را نتراشید؛ اما اگر تراشیدی، تا از سلمانی بیرون آمدی، توبه کن! میگفت آدم باید در گناه هم زرنگ باشد، توبه کن! الآن شبقدر است، جوانها! قربانتان بروم، همه که معصوم نیستیم که، بالأخره آدم یک گناههایی کرده، یک حرفهایی نباید بزند، زده.
حالا منظورم ایناست، اینرا به شما نگفتم که، حالا اهلبهشت به اینها میگوید، به اینها میگویند چه صفتی داشتید [که شما را اینجا آوردند]؟ میگویند: ما امر خدا را به امر خودمان ترجیح میدادیم، یکی هم ما عبادتمان خَلوت [یعنی پنهانی و] جَلوت [یعنی آشکارا] نداشت، یکی هم توهین به دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نکردیم، آنوقت ما را بیجواب و سؤال اینجا آورد. الحمد لله شما همهتان همینجورید، توهین نمیکنید، شما الآن امر خدا را به امر خودتان ترجیح میدهید، شما از آنهایید که بیجواب و سؤال در بهشت میروید؛ اما مواظب باشید! وقتی [در] راه بهشت میروید، خطرناک است، خطراتی به شما میخورد، مواظب آن خطرات باشید! آن خطرات را خنثی کنید! توجه میفرمایید؟! چه میگفتم؟ (یکی از حضّار: شبقدر نزدیک است.)
الآن شبقدر نزدیک است، قربانتان بروم، باید إنشاءالله، امیدوارم که اوّل کاری که میکنید، خدمت شما عرض میشود، شما از گناه کوچک و بزرگتان توبه کنید، خدا خوشش میآید. خدا از گردنکشی و قلدری خوشش نمیآید، پوز قلدرها را به خاک هلاکت میمالد، دیر و زود دارد، دیگر سوخت و سوز ندارد. حالا عزیز من! این اوّلیاش است. دومیاش ایناست که شما از خدا بخواهید که إنشاءالله به امید خدا، موفق باشید به عبادتی که خدا امر کرده، عبادتی که اطاعت باشد. یکی هم بخواهید که یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) باشید. یکی هم خدمت شما عرض میشود، بخواهید که تتمه عمرتان در راه حق و حقیقت باشد. یکی بخواهید که خدایا! ما تو را بیشتر از پول بخواهیم، تو را بیشتر از امر بخواهیم، امر را اطاعت کنیم.
بیایید در این حرفها، الحمد لله امورتان دارد میگذرد، خیلی هم خوب گذشته، والّا شما الآن دارید برکات خرج میکنید. هر کدامتان میخواهید بیایید، اندازهگیری کنید! حرف من را بشنوید! این درآمدی که دارید، با خرجتان روبرو کنید! ببینید چهجور است؟ اصلاً ما مثل خواب میمانیم، چهجور خدا دارد از در و دیوار برکاتش را به شما نازل کرده، همهکس که اینجور نیست که، اصلاً نمیتواند بخورد. من الآن با یک دوستعزیزم داشتم صحبت میکردم، گفتم: این شخصی که میلیاردر است، [در مغازه ما] آمد دیگر، دویست تا، صدتا میخ از ما خرید، پانزدهتومان کمِ من گذاشت. خب بابا! آخر من بدبخت چهکار کنم؟ حالا اینجوریاش کردند، [هفتتیر] اینجایش گذاشتند [و] گفتند: این [سند را] امضاء [کن]. [۱] حالا خدا چه میگوید؟ میگوید اگر این مالها که جمع کردید، اگر در راه من [ندهید]؛ یعنی واجباتش را ندهید، کسی را به سرتان مسلّط میکنم [که] آن پولها [و] مالتان را بگیرد [و] در غیر امر خرج کند. بترسید از آن روزی که محبّت دنیا در دلتان بیاید و آخر هم جمع بکنید و اینجوری بشود.
عزیزان من! قربانت بروم، فدایت بشوم، شبقدر است، از خدا بخواه که جوری باشد که [شما] القا و افشا بخواهید! حمایت از ولایت بخواهید! [بگویید:] خدایا! ما را نگهدار، خدایا! ما به رضای تو راضی هستیم، چهجور راضی هستیم؟ به زندگیمان راضی هستیم، نه آن رضایتی که امامحسین (علیهالسلام) دارد. من یکجای دیگر هم گفتهام، ببین آقا امامحسین (علیهالسلام) اینهمه مشغله دارد، حالا هم میگوید «هل من ناصر»، یکی اینطرف بیاید، یکی اینطرف بیاید. فهمیدی؟! حالا تو خودت اینطرف بیا! عزیز من! قربانت بروم، [خدا] میگوید: یکی را هدایت کنی، عالمی را هدایت کردی. بیایید قرار بگذاریم [که] خودمان هدایت شویم. اگر تمام اینمردم خودشان را هدایت کنند [و] خوب بشوند، آیا عالم خوب است یا نه؟ عالم که همان عالم است، من بد و خوب میشوم، حالا بیایید [که] قرار بگذاریم خوب بشویم. (یک صلوات بفرستید.)
حالا این شبقدر که میگوید قرآن نازلشده، (حالا اگر [صحبتمان] بیشتر بشود، چطور است؟ (یکی از حضّار: عیبی ندارد.) عیبی ندارد، ما مزد بیشتریاش را [هم] از تو نمیخواهیم. (صلوات بفرستید.) آخر یکمرتبه معاویه نماز صبح را چهار رکعت خواند، به او گفتند: چرا چهار رکعت خواندی؟ گفت من حالم خوب است، حالا من هم امشب حالم خوب است.) (صلوات بفرستید.)
حالا عزیز من! قربانت بروم، این شبقدر میگویند قرآن نازل میشود، کجا قرآن نازل میشود؟ آخَر این حرف چیست [که] میزنید؟! قربانتان بروم، از دست شماها چه خاکی بر سرم بکنم؟! از دست شماها چه خاکی بر سرم بکنم؟! والّا! کجا قرآن نازلشده؟ شبقدر امر نازلشده. امر نازل میشود نه [اینکه] قرآن نازل میشود، قرآن نازلشده، قرآن به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازلشده. به حضرتعباس! عقیدهام ایناست: همان قرآنی هم که به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازلشده، کاغذ و قلم نبوده، امر بوده؛ امر خدا علیبن ابوطالب (علیهالسلام) است. تمام ممکنات باید امر خدا را اطاعت کنند، چرا؟ [خدا] میگوید مقصد من علی (علیهالسلام) است. کجا [قرآن] نازلشده؟! امر نازلشده.
قربانتان بروم. گیر ایناست امشبی که میگویند [شبقدر است]، میگویند سه شب احیا میگیرند، اینها نمیدانند سه شب کدام [شبقدر] است. میگوید سه شب احیا بگیر! چونکه به احترام آن قرآنی که به پیغمبر (علیهالسلام) نازلشد [که] علی (علیهالسلام) است، به اینها میگوید قرآن نازلشده، امر نازلشده، تو احترام کن [و] قرآن را روی سرت بگذار! اما کاغذ و قلم را روی سرت میگذاری یا امر را؟ والله! من پارسال هم گفتم: این قرآن به بعضیها لعنت میکند. مگر به عمر و ابابکر لعنت نمیکند؟! این قرآن میگوید: لعنت به منافق! آیا اینها منافق هستند یا نیستند؟! [میگوید:] لعنت به غاصب! [آیا اینها غاصب] هستند یا نه؟! [میگوید:] لعنت به کسیکه ائمه (علیهمالسلام) را میکشد! [آیا اینها کُشنده ائمه (علیهمالسلام)] هستند یا نه؟! [میگوید:] لعنت به آن [کسی] که مرتدّ شد که بعد [از] رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کسیکه پشت به علیبن ابیطالب (علیهالسلام) کرد، [آیا] تو هستی یا نه؟! کجا میگویی «حسبنا کتابُالله»؟! کتاب خدا ما را بس است، چهچیز بس است؟! ما داریم چهکار میکنیم؟!
باباجانِ من! قربانتان بروم، الآن عادت شده، شب احیا که میشود، پا [یعنی بلند] میشوند میروند، یک بوق و مَنتشا [۲] و یکچیزی و یک تسبیحی و یک دو سه تا انگشتر و نمیدانم از اینچیزها و مثل شعبدهبازها خودشان را درست میکنند. آخر من یک عمری توی مسجد بودم، فهمیدی دارم چه میگویم؟! اما حرف من ایناست: عبدالملک مروان، کبوتر خانهخدا بود. وقتی چیز [یعنی] خلافت به او رسید، قرآن را ماچ کرد [و] گفت میانجی [یعنی بین] من و تو جدایی افتاد، میانجی من و مسجد هم جدایی افتاده، فهمیدی دارم به تو چه میگویم؟! این مسجد جدایی افتاده، نه [آن] مسجد! (صلوات بفرستید.)
حالا عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، شبقدر است. این آقا اینجور آمده، یک افطاری دادی؟ نه به حضرتعباس! به قوم و خویشهایت دادی؟ نه به حضرتعباس! دلت به یکی رحم کرده؟ نه به حضرتعباس! یک انفاق کردی؟ نه به حضرتعباس! یک رحمی به یکی کردی؟ نه به حضرتعباس! غِش [در] معامله کردی؟ آره به حضرتعباس! نزول خوردی؟ آره به حضرتعباس! نگاه به زن مردم کردی؟ آره به حضرتعباس! [آنوقت میگویی] «بِکَ یا الله، بِکَ یا الله»، خب با تو چه [کار] کند؟ حاجت کجایت را بدهد؟! خانم! چطوری؟ نمیدانم فاطمهخانم! چطوری؟ چهچیز خانم! [میگوید:] اگر بدانی شوهر من دیشب تا نصفشب به احیا رفتهبود، الآن خوابش رفته، خسته است، [احیا] رفته [و] قرآن سر گرفته. [آیا احیا] رفته [و] قرآن سر گرفته یا [اینکه] رفته قرآن به او لعنت کند؟ چرا؟ امر را اطاعت نمیکند.
شبقدر یک گَل و گوشهای برو [و] دو رکعت نماز [یعنی] نماز حاجات بخوان! [بگو:] خدایا! من بد کردم، خدایا! من را بیامرز! خدایا! توفیق بهمن بده! خدایا! من را از صراط مستقیم خارج نکن! خدایا! تا حالا بد کردم، گناه کردم، عمداً نکردم. حالا یا عمداً یا سهواً [کردم،] من را بیامرز! خدایا! من را در صراط مستقیم نگهدار. امامزمان! من را مهمان کن! [در] پناه خودت راه [بهمن] بده! چیزی نمیخواهم، من تو را میخواهم. من نیامدم که چیزی از تو بخواهم، من تو را میخواهم، در پناه خودت بهمن راه بده! قربانت بروم، بیا با امامزمانت بیتوته کن! نجوا کن! کجا میروی؟! ما چهکار داریم میکنیم؟!
به امامزمان قسم، اینقدر من شماها را میخواهم که اگر میخواهم، با شما میخواهم محشور بشوم، من کوچک و بزرگتان را دوست دارم. این خانمهای عزیز که من یکوقت به آنها میگویم: باباجان! بیا در مصحف زهرا (علیهاالسلام) برو! خانمعزیز! بیا در مصحف زهرا (علیهاالسلام) برو تا زهرا (علیهاالسلام) تحویلت بگیرد. بیا امر زهرا (علیهاالسلام) را اطاعتکن! کجا میروی؟! امر چهکسی را اطاعت میکنی؟! تو آخَر باید زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند، ببین امامصادق (علیهالسلام) چه میگوید؟ میگوید ما حجّتیم از برای تمام خلقت، مادرم زهرا (علیهاالسلام) حجّت است [از] برای ما. آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) باید از مادرش اجازه بگیرد [و] ظهور کند، این ظهوری که میلیاردها [نفر] دَم شمشیر آقا قرار میگیرد [و] دین خدا پیاده میشود، باید با اجازه زهرا (علیهاالسلام) باشد. [امام] میگوید: حجّت است از برای ما، آیا خانم! زهرا (علیهاالسلام) از برای تو حجّت نیست که بیایی یکقدری امر زهرا (علیهاالسلام) را اطاعت کنی؟! چرا تو خودت میروی لباسهای دشمنان زهرا را میپوشی؟! وای بر تو ای جوانعزیز! [که] از آن لباسها کیف کنی! به حضرتعباس! فردایقیامت گیر هستی؛ چونکه آن لباسها بیشترش لباس شهوت است.
خانمهایتان را بخواهید! این خانمها ناموس شما هستند، ناموسپرور باشید نه شهوتپرور. آقا امامحسین (علیهالسلام) تا آخرین نَفَسش، نگاهش به خیمههایش بود، خدا ابنزیاد را لعنت کند! آقا امامحسین (علیهالسلام) به دلش تیر سهشعبه خوردهبود [و] در ظاهر افتادهبود. [حالا] ابنسعد میگوید: این [حسین] غیرةُالله است، دوازدهفرسخ لشکر را صفّآرایی کرده، خسته شده، حالا تیر به قلب مبارکش خورده. حالا ابنسعد [به لشکرش] میگوید، ابنزیاد میگوید: رُو به خیمهها بروید! اگر حسین رَمَق دارد [معلوم میشود]. [امامحسین (علیهالسلام)] سرِ پا با زانو بلند شده [و میگوید:] «یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارکم»: شما که دینتان را برای دینار دادید، آخَر حمیّتتان کجا رفته؟! غیرتتان کجا رفته؟! شما با من جنگ دارید، کجا رُو به حرم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میروید؟! [امام] تا آخرین نَفَس دفاع کرد. عزیزان من! شما هم از ناموستان دفاع کنید! ناموسپرست باشید! اینها را با زبان خوش در آغوش بگیرید! در آغوش محبّت بگیرید! این نوارها را یکجوری بکنید [که] برای اینها [هم] بگذارید، اینها یکقدری با این نوارها آشنا بشوند، یکقدری با ولایت آشنا بشوند.
چرا [شخصی به امامصادق (علیهالسلام)] میگوید این شب احیا، چهکار کنم؟ امشب که شما میگویید با شب هزار ماه عبادت چیز [یعنی برابر] است. [امام] میگوید: برو علم یاد بگیر! مگر این مجلس بهغیر [از] ایناست که [دارید] علم یاد میگیرید؟! چرا توجه ندارید؟! قدردانی کنید! من حالا یکحرفی زدم، من را عفو کن! تو هم او را عفو کن! [اگر] او عفو کند، خدا هم عفو میکند. الحمد لله شما الآن واحد هستید، والله! نصفشب با چشم گریه خدا را شکر میکنم [و میگویم:] خدایا! شکر که اینها مثل دانه تسبیح [هستند،] مبادا یکحرفی به آنها بزنم [و از هم جدا شوند]. تو چه میدانی [که] من شبها چه به سرم میآید؟! چقدر گریه [میکنم] و پوز به خاک [میمالم]، خدایا! من حرفی نزنم [که] اینها را گمراه کنم. میگویم: خدایا! من اصلاً خود نیستم که خودم [را] در اختیار تو بگذارم. به پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) گفت من تو را وقف کردم، خدایا! قرآن وقف شده. [یکچیزی که میکاری] بالأخره کود میخواهد، آب میخواهد، چیز میخواهد، دل من را نگهدار. تو به خیالت من همینساخت میآیم اینجا [و] حرف میزنم؟ به همین قُلایی [یعنی راحتی و آسانی]؟ آره! پس توجه کنید [که] مبادا یکوقت در خودتان یکحرفهایی ایجاد بشود، باید همهتان واحد باشید [و] یک نَفَس بگویید علی! یک نَفَس بگویید قرآن! یک نَفَس بگویید زهرا! تمام باید هماهنگ باشید! چرا امام میگوید شما بهمن اتصالید؟ شما همه باید اتصال به وحدت باشید، وحدت یعنی همه بگوییم علی! دیگر مشاور [مشابه] درست نکن! چیز دیگری درست نکن! (یک صلوات بفرستید.)
حالا قربانت بروم، این شبقدر، شب اندازهگیری است؛ مثل اینکه خدای تبارک و تعالی قیامتی را از برای افشای ولایت بهوجود میآورد. قیامت پیش علی (علیهالسلام) چیزی نیست، کجایی؟! قیامت پیش زهرا (علیهاالسلام) چیزی نیست، کجایی؟! چرا اینقدر فکرت کوتاه است؟! خدا همه عالَم را بهواسطه اینها خلق کرده، تعجب نکن [که] قیامتی را بهوجود میآورد. مگر خدا از جنایت عمر و ابابکر، از ظالمین هر زمانی دست برداشته [است]؟ نه! خدا آنجا جلوی همه آنها به شیعهها میگوید: بروید اینها را شفاعت کنید! اصلاً شیعه شفاعتکن است، نه [اینکه] علی (علیهالسلام) شفاعتکن است. من عقیده ولاییام خیلی بالاست. درستاست [که] ما میگوییم امیرالمؤمنین! ما را شفاعتکن! [اما] فکرت کوتاه است، من نمیگویم [که] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شفاعت نکند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بالاتر از این حرفهاست. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) محشری را خلق میکند، خلقتی را خلق میکند، عالَمی را خلق میکند، چه [کار] میکند؟ شیعههایش [شفاعت] میکند. امر میکند [که] اینها [یعنی شیعیان] همه گنهکارها را شفاعت میکنند، یک شیعه شفاعتکن است. توجه فرمودید من چه گفتم؟! به حضرتعباس! باید یکماه در فکر این [حرف] بروید که من گفتم؛ اگرنه برخورد دارید؛ اگر نه برخورد دارید. با این حرفها برخورد نداشتهباشید! محشر چیزی نیست. آن کسیکه امر را اطاعت کند، آنجا هم امر را اطاعت میکند، امر میکند اینها را، همه را شفاعتکن! اما اینجوری باشی: وقتی [آن] قصر را بهمن داد، [هیچ] خوشحال نشدم، وقتی گفت: کسی را راه بده! خوشحال شدم. چرا من میگویم اینجا را بهتر [از قیامت] میخواهم؟ جدّاً میگویم، در آنطرف [نوار] گفتم، گفتم: من برگهاش را هم امضاء میکنم، من آنجا [در قیامت برایم] بخور و بخواب است. [حالا بهمن] میگوید [که] آنجا پیش علی (علیهالسلام) هستی، میگویم: علی (علیهالسلام) مِهرش در دلم است؛ [میگوید:] پیش حسین (علیهالسلام) هستی، [میگویم:] امامحسین (علیهالسلام) در دل من است؛ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) در دل من است، زهرا (علیهاالسلام) در دل من است. آنجا هم من پیش او هستم، حالا هم در دلم است؛ پس من اینجا حاجت برادر مؤمن را برآورم، [برایم بهتر است.] یک بندهخدایی که میبینی که قرض دارد، اجارهخانه ندارد، آب ندارد، برق ندارد، چیز ندارد [حاجتش را برآورده کنم]. امروز میگویم من کسی هستم که بهدرد مردم بخورم، من اتفاقاً گفتم، گفتم: خدایا! اگر آنجا بهدرد مردم نمیخورم، من همینجا میخواهم باشم. من، زندگی من که شما بالا و پایینش را دیدید، از اینطرف خانه ما را دیدید، چیزی نیست که. من چیزی ندارم که! عرض میشود خدمت شما من ندارِ امر نیستم.
حالا یکچیز دیگر بگویم، یک شخصی تهیدست بود، پیش امامحسن (علیهالسلام) آمد [و] گفت: من چیزی ندارم. [امام] گفت: [تو] خیلی دارا هستی، گفت که نه! گفت: ولایت ما را میفروشی؟ گفت: دنیا پُر [از] طلا و نقره بشود، نمیدهم. ببین این [شخص] یقین به ولایت دارد، اینجا من جِز میزنم، این [شخص] یقین به ولایتش دارد، میفهمد [که] چهچیز دارد. میفهمد یکچیزی دارد که اگر این دنیا پُر [از] طلا و نقره بشود، ارزشش بیشتر است، به آن میبالد، با آن زندگی میکند. باید به خودتان ببالید که علی (علیهالسلام) دارید، حسن (علیهالسلام) دارید، حسین (علیهالسلام) دارید، زهرا (علیهاالسلام) دارید، قرآن دارید، دین دارید. باید به اینها ببالید! کجا میروی آنجا [و] نیرویت را [صرف] یک کارهایی میکنی؟! یک کارهای لغو، اینکارها چیست [که] بعضیها میکنند؟! میگویند حاجحسین! چرا نمیدانم چهچیز [عصبانی] میشود؟ آخر من میفهمم که، میفهمم که [شما] این نیروی مبارکت را باید کجا خرج کنی؟ باید بروی [و] بهشت بخری. (حالا دیگر یکمرتبه [این حرفها] آمد، چاره هم ندارم،) [تو باید] بهشت بخری، فردوس بخری، جنّات بخری، میروی خودت را با اینچیزها، (اسمش را دیگر نمیخواهم بیاورم،) با اینچیزها [که مثلاً] چهکسی چهچیز نوشته؟! چهکسی چهچیز کرده؟! داری خودت را با اینها قاطی میکنی، اینها بازی است. این [چیز] ها بازیات گرفتهاند، دنیا بازیتان نگیرد، تو دنیا را بازی بده! چرا دنیا بازیتان میدهد؟! چرا توجه ندارید؟! من جوش میکنم، آخر میبینم. إنشاءالله باطن امامزمان، باطن این شبعزیز، خدا به شما بدهد! آنوقت من را منع نمیکنید. خدا اینجور که بهمن داده، به شما [هم] بدهد؛ آنوقت من را منع نمیکنید؛ آنوقت میگویید وای چه کنیم؟! چقدر غیبت حاجحسین را کردیم، توبه کردیم؛ خدا به شما بدهد! فهمیدید؟! از کرده خودتان پشیمان میشوید. توجه فرمودید من چه میگویم؟! (یک صلوات بفرستید.)
عزیز من! به عبادتی که تأیید نیست، دلتان را خوش نکنید! به عبادتی که تأیید نیست، دلتان را خوش نکنید! این اشخاصی که به عبادتِ تأیید نشده دلشان خوش است، مثل ایناست که خواب دیدند. شما الآن خواب میبینید [که] یکجایی میروی، [مثلاً] یکچیزی خواب میبینی؛ مثل خواب میماند، این [عبادت تأیید نشده] روح ندارد. باید جان من! قربانت بروم، عبادتی بکنی که آن عبادت [را] قرآن، رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) و خدا تأییدش کردهباشند، عبادتِ تأیید کننده [باشد].
من یکنفر بود، حالا هم هست، امروز این [فرد] خانه ما آمدهبود، این اصلاً زندگیاش را روی [رفع] حاجت برادر مؤمن گذاشتهبود. یکوقت من با او یکجا شاگرد بودیم، آنوقت این استاد ما یکجوری کرد که، میگویم که همیشه گذشت داشتهباشید، این بهاصطلاح یک دختر داشت [که] میخواست شوهر بدهد، آن داماد گفت: نه! آنوقت داماد برای عقد این [دختر] نیامد، آن [خواستگار] هم پسر خوبی بود و میخواست [دختر را] به او بدهد. این رفت [و] گفت که حالا برای جشنش بیا و یکچیز بد [به او] گفت و یکی به او زد، او [هم] یکی به این زد، سرش آنجا خورد و خلاصه آن داماد دیگر مُرد. (اینکه همیشه میگویم جدل نکنید! [جدل] بد است، جدل مال شیعهها نیست.) هیچی، حالا منظورم ایناست: این آدم دو دفعه، سهدفعه آنجا رفت [تا] حکم اعدام او؛ یعنی پدر زن آنآقا درآمد. این [فرد] پیش من آمد و گفت که حاجحسین! گفتم: بله! گفت: این [فرد] حکم اعدامش درآمد. گفتم: نه! این دامادش بچه دارد، (آخَر من اینچیزها را، قانون را هم یکقدری از آنرا میدانم،) گفتم: این حق ندارد [که] او را اعدام کند. باید بچه بزرگ بشود یا گذشت میکند یا [گذشت] نمیکند. گفت: حالا چه [کار] کنیم؟ یادش دادم: آنزمان، آقای منتظری در مقام نمیدانم رهبری بود، یکنامه نوشتم [و] شرح حال دادم. گفت: نه! حق ندارد [که او را اعدام کند]. گفتم: برو [آنرا] روی پرونده بگذار! رفت روی پروندهاش گذاشت [تا] این [فرد] خلاص شود.
حالا حرفم سر ایناست، ما این [فرد] پایش شکستهبود، رفتیم من [این] پایش را ماچ کردم، این حاجیان، اینها به ما ایراد کردند. گفتم من پای اینرا ماچ نکردم، سخاوت را ماچ کردم، شجاعت را ماچ کردم. این پا همهاش در راه خداست، من اینرا ماچ کردم، نه [اینکه] من پای اینرا ماچ کنم. پای این [شخص] به چه درد من میخورد؟! لنگِ تو به چه درد من میخورد؟! [برای] چه میخواهم؟! توجه میکنید؟! ما باید اطاعت را ماچ کنیم، حرف من سر ایناست: ما باید اطاعت را ماچ کنیم، ما باید ولایت را ماچ کنیم. توجه میکنی یا نه؟! ماچ یعنیچه؟ اگر توبه نکردهبودم [که] چیز به تو بگویم، [یکچیز] به تو میگفتم؛ اما توبه کردم، آقایچیز من را ادب کرد. حالا من یکچیز بگویم، برای ماچ بگویم، عیب ندارد که؟! حالا دیگر نشستید، شما هم که از ما توقع ندارید که، (یک صلوات بفرستید.)
خدا علمایاعلام، کسانیکه در راه حقیقت زحمت کشیدند و مُردند، إنشاءالله درجهشان عالی است، خدا متعالی کند! این حاجشیخعباس صفایی بوسیدن را حرام میدانست، خب مجتهد بود. حاجشیخعباس تهرانی یک چندتا منبر رفت، حرفش اینبود، میگفت: کجا این آدم طلا را بوسیده؟ کجا نقره را بوسیده؟ این بوسی که میکند، بوی او میآید، محض محبّت او میبوسد. هیچی، خلاصه دو تا منبر رفت و آنآقا هم آمد و گفت که شما درست میگویی. حالا [آدم] آن ماچی که میکند، محبّت او شامل حالش میشود؛ اگرنه کسی نقره را نمیبوسد که! پس اگر آدم ماچ میکند، باید ولایت را ماچ کند، توحید را ماچ کند. (صلوات بفرستید.)
پس قربانتان بروم، فدایتان بشوم، شبقدر باید قدردانی کنید! یعنی ما قدردانی از ولایت کنیم! قدردانی از امر خدا کنیم! قدردانی از این کنیم که قرآن به چهکسی نازلشده؟ متقی، والله! بالله! اینجا جایی دارد، قرآن به تو نازلشده؛ پس تو متقی نیستی؟ قرآن به تو نازلشده، قرآن را حفظکن! توی این حرفها بروید! کجا [میروید] این [کتاب] و آن [کتاب] را میخوانید. اینکارها چیست [که] میکنید؟! قرآن به تو نازلشده، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید:] «أنا قرآنالناطق»، قرآن را حفظکن! تو این هستی، توجه به خودت بکن! خودت را اصلاح کن! این یک. یکچیز دیگر یادم آمد بگویم، (یک صلوات بفرستید.)
من به شما عرض کردم، پوزش میطلبم، قرآن شفاست. قرآن به متقی نازلشده، قرآن به شما نازلشده، والله! بالله! اگر یکماه آزگار روی این [حرف] فکر بکنید، تا ببینم چهکسی این [حرف] را قبول میکند؟ مگر کسانیکه ولایت در قلب مبارکشان خطور بکند؛ یعنی ولایت آنجا در قلب مبارک شما، مثل همان [است] که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من ریشه [شجره] توحیدم، علی (علیهالسلام) ساقش است، برگش شیعههای ماست، میوهاش قرآن است، همان ریشه ولایت در قلب مبارک شما باشد. إنشاءالله امیدوارم که توجه کنید [که] من میخواهم چه بگویم؟ یکی [اینکه] گفتم [قرآن] شفاست. یکی هم گفتم که مصحف حضرتزهرا (علیهاالسلام) تأیید کننده است، ببین آن [فرد را که] گفت آنجا [در مصحف] اسمش نیست؛ [اما] اسم شما هست. یکی هم گفتم [که] نهجالبلاغه بخوانید! نهجالبلاغه، آن کلام امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است؛ اما یکی از دوستان عزیزم امروز [به] من تلفن زد، یکچیزی به او گفتم، گفتم: من مثل استخوانی که در گلویم گیر کرده، خاری که در چشمم است، چهکار کنم؟ حالا به اینها میگویم نهجالبلاغه خودت بخوان! نه [اینکه] به مردم بگویی. اگر نهجالبلاغه خواندی [و] به مردم گفتی که میگوید مسجدها اینجور میشود، علماء اینجور میشود، مردم اینجور میشوند، عرض میشود خدمت شما محبّت میرود، همه به نزول مبتلا میشوند، حرفهای دیگری هم زده؛ [اگر گفتی،] هم خودت را گیر انداختی، هم من را گیر انداختی، [هم] من باید غصّه بخورم. من اینها را میگویم [که] خودت برو بخوان [و] یقین کن! نه [اینکه] به مردم بگویی. خب یکیاش را به مردم بگویی که درست نیست که! تو باید عزیز من! قربانتان بروم، [به] کوچک و بزرگتان [میگویم:] تو باید چهکسی باشی؟ تو باید چهکسی باشی؟
چهکسی بود که لعنت را از روی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) برداشت؟ (یکی از حضّار: عمربنعبدالعزیز) عمربنعبدالعزیز، تو باید عمربنعبدالعزیز باشی، مبادا این حرفها که در نهجالبلاغه هست [را] عنوان کنی. تو ذوقی هستی! مگر ما میتوانیم کسی را هدایت کنیم؟! من والّا نمیخواهم بگویم، شب که میشود، [به خدا] میگویم: من مثل یک سگی هستم که وَق و وُوقی میکند، من چطور میتوانم کسی را اهل کنم؟ اما میگویم اگر سگ هم باشم، دلم میخواهد زهراجان! سگِ درِ خانه تو باشم. من نیامدم [که] شما را هدایت کنم، این حرفها را میزنم، من آمدم شما را دلالت کنم؛ دلالت یعنی ذوقی باشید! به این حرفها یقین کنید! عزیز من! ببین عمربنعبدالعزیز چه [کار] کرد؟ حالا یکی از پسرهای خُلفای سابق بود، من یادم میآید، یکدفعه هم من گفتهام. آنها قدیمها، مثلاً بچهها که یکخُرده، بهاصطلاح پدر و مادرشان [مال] داشت، اینها را در مکتب نمیبردند.
قدیم دانشگاه نبود، انگلیسیها این دانشگاه را از زمان ناصرالدینشاه، درست کردند. حالا تولیدش ایناست که میگوید صدی هشتاد تا [از آنها] نماز نمیخوانند، جسارت میشود دخترها باید رفیق پسر داشتهباشند. این تولید آنچیزی است که انگیسیها برای ما درست کردند؛ اما کسی هم هست [که] خودش را حفظ کند. من فدای بعضیها بشوم که الآن در دانشگاه خودشان را حفظ کردند، والله! بالله! اینها، [آن] جوانها که خودشان را حفظ کنند، از آنها هستند که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت، فرمود: اینها در درجه مناند. این جوانها که در دانشگاه خودشان را حفظ کنند، والله! هماناست، قسم میخورم. میفهمم، میشناسم [و] میدانم. (صلوات بفرستید.)
حالا ببین عمربنعبدالعزیز چهکار کرد؟ حالا استادش اینجا آمده، [عمربنعبدالعزیز] دارد نماز میخواند، این استاد دید [که] عمربنعبدالعزیز دارد به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بد میگوید. زبانم لال شود! لعن به علی (علیهالسلام) میکرد. [استاد] گفت: پسرجان! چرا [لعن] میکنی؟ گفت: پدرانمان [لعن] میکردند، ما هم [لعن] میکنیم.
همین در خود ایران، هنوز هم از آن آدمها هستند، شما توجه ندارید. این [مطلب] یادت نرود، بهمن بگو! ببین الآن این انگلیسیها چهکار کردند؟! خدا این پهلَوی را لعنتش کند! برانگیختهاش کردند؛ گفت لباسهای مردم را بِبُر! [همه کُت و] شلواری بشوند، او میخواست بغل تو بیاید. تمام توجه انگلیسیها و آمریکاییها، یهودیها که متحدالشکل درست کردند، برای این کردند؛ میخواستند بغل تو بیایند. الآن آن انگلیسی که بغل تو هست، با آقازاده تو چه فرقی دارد؟! او کت [و] شلوار دارد، تو [هم] داری. نمیدانم او اتوی شلوارش اینجوری است، از تو هم هست. اینها موفق شدند.
حالا ببین این از اینجا چهکار کرده؟ گفت: پسرجان! به چهکسی میشود لعنت کرد؟ گفت: به کافر، گفت: آن شمشیری که یومالخندق زد، چهکسی بود؟ گفت: علیبنابوطالب (علیهالسلام)، گفت: آن مرغ بریانکردهای که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از خدا خواست [که برایش بیاورد]، جبرئیل [آنرا] آورد، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میخواست به مردم معلوم کند که بهترینِ خلق خدا، علی (علیهالسلام) است؛ اگرنه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که مرغ بریانکرده نمیخواهد که؛ حالا مرغ بریان آمد، آن غذای بهشتی آمد. دعا کرد [و گفت:] خدایا! بهترین خَلقت بیاید [و] با من بخورد، بهترین شخص بیاید [و] بخورد، آن کسیکه بهترین تمام خِلقت است، بیاید [و] بخورد. علیبنابوطالب (علیهالسلام) در را زد، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت:] عایشه! در را باز کن! او به خیالش بابایش میآید، بابایش باید زَقنبود بخورد، کوفت بخورد، مرگ بخورد که خورد. حالا [عایشه] رفت، دید علیبنابوطالب (علیهالسلام) است، عایشه خیلی ناراحت شد. گفت: آقاجان من! چهکسی آمد [و] خورد؟ گفت: علی (علیهالسلام)، گفت: آن نَفَسی که [در] لیلةالمبیت [۳] کشید، چهکسی بود؟ گفت: علی (علیهالسلام)، گفت: حالا این [علی (علیهالسلام)] کافر است؟ گفت: استاد عزیز! توبه کردم. (آقایی که نهجالبلاغه میخوانی! باید عین همان عمربنعبدالعزیز باشی!) حالا [تا] یک موقعیتی بهدست آورد [و] خلیفه شد، حالا یک بچه یهودی بود، خیلی زیبا [و] خوشگل بود، اینقدر زیبا بود که هر وقت راه میرفت، مردم مثل حضرتیوسف عبرت میگرفتند. حالا رفت و یک لباس خیلی خوبی هم به این [پسر یهودی] پوشاند و به این یهودی [یعنی پدرش] گفت: شما [به] خواستگاری دختر من بیا! گفت: من؟! گفت: هر چه به تو میگویم، بهقول من خفهخون کن! هر چه به تو میگویم [انجام بده! این یهودی] آمد و گفت: این [پسر من] را به نوکری قبولکن! گفت: نوکر دارم، گفت: دلم میخواهد [که] دخترتان را به این [پسرم] بدهی. عمربنعبدالعزیز رُو به ادیان کرد، عمربنعبدالعزیز تمام ادیان را جمع کردهبود، خلیفه بود دیگر؛ [از] همه ادیان، این چهار تا را جمع کردهبود، (ما چهار کتاب آسمانی داریم: قرآن و زَبور و انجیل و چه؟ (یکی از حضّار: تورات) تورات.) همه اینها را جمع کرد. رُو به اینها کرد [و گفت:] من دخترم را [به] این پسر زیبا بدهم؟ گفتند: نه! [گفت:] چرا؟ گفتند: این یک [فرد] کافر است. گفت: چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دخترش را به علی (علیهالسلام) داد؟ همه اینها گفتند: علی (علیهالسلام) کافر نیست، گفت: [پس] چرا [او را] لعنت میکنید؟! عمربنعبدالعزیز لعنت را از روی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) برداشت.
عزیز من! ببین چقدر این [عمربنعبدالعزیز] وقت صرف کرد، تا [حرفش را] بخرند، تو چیست [که] میروی [آن] یارو را نصیحت میکنی؟! مگر از تو میخرند؟ [آیا] از تو میخرند؟! هر حرفی جا دارد، امروز اگر نهجالبلاغه خواندید، باید مثل عمربنعبدالعزیز افشا نکنید! چونکه اگر افشا کنی، [از تو نمیخرند] (فهمیدی؟! حالیات شد؟! (صلوات بفرستید.) اسمش مثل اسم، حرف نزنیم.) (صلوات بفرستید.) حرف که دست خودم نیست که! والّا به خدا میترسم دیگر.
حالا قربانتان بروم، دلم میخواهد توجه به این حرفها کنید! یکقدری در این حرفها [کار کنید]! من فدای همهتان بشوم؛ اما بعضیها [را] میبینی [که] یکی یکمرتبه یکحرفی [از او] بروز میکند، من هم خیلی نکتهبین هستم. یکی از رفقای [این] مجلس، آنجا بودیم، بهمن گفت که مگر این حرف ولایت یا چیز، مگر این حرفهای شما خودش نهجالبلاغه نیست؟ دیدم این [شخص] چنان پیشرفته که نگو! یعنی او را پیش بردهاند، جوان است، جوان هم هست، شاید بیست و دو، سه سالش باشد. از توی همین رفقا، الآن در مجلس است. من از درک این [جوان] حظّ کردم، از درک این جوان لذّت بردم، امیدوارم [که] خدا از او نگیرد! امیدوارم [که] به ما هم بدهد! امیدوارم [که] قلب مبارک همهشما امر ولایت کند! ولایت در قلب شما نفوذ کند! امیدوارم که اگر ولایت والله! در قلب شما نفوذ کند، [حرف ولایت را درک میکنید].
الحمد لله امروز صحبتها همهاش القای خدا بود، هشدار بود، همهچیزی بود. حالا شما عزیزان من! فکر کنید [که] نجاتدهنده ما ولایت است، خانمهای عزیز! نجاتدهنده شما زهراست. بیایید با زهرا (علیهاالسلام) رفاقت کنید! والله! زهرا (علیهاالسلام) الاغ سوار شد، آنجا رفت [و] گفت: بیایید! «هل من ناصر» میگفت. بهدینم! به زهرا قسم! الآن هم زهرا (علیهاالسلام) دارد «هل من ناصر» میگوید، خانمهای عزیز! بیایید ببینید [که] زهرا (علیهاالسلام) چه گفته؟ ببین زینبکبری (علیهاالسلام) چه گفته؟ ببین چهجور از پدرش نقل میکند؟! زهرا (علیهاالسلام) چه [کار] کند؟! اینها حرفش را نمیخرند، از پدرش نقل میکند، زهرا (علیهاالسلام) چهکار کند؟ از قرآن نقل میکند، باز هم که قبول نمیکنید! بیایید حساب کنید که روزی بشود با زهرا (علیهاالسلام) روبرو میشوید! خانمهای عزیز! او هم میخواهد شفاعت شما را بکند، آقایعزیز! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باید اجازه شفاعت به تو بدهد. گفتم: اگر تو شفاعت میکنی، باید با اجازه علی (علیهالسلام) بکنی، مگر علی (علیهالسلام) شوخی است؟!
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که میگویم [اینکه] حالا شفاعت میکند، [این] چیزی نیست، ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چیست؟ تمام این خلقت در اختیار علی (علیهالسلام) است، همین در دنیا نشان شما داد. حالا نماز دارد قضا میشود، میگوید: یا رسولالله! چهکار کنیم؟ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میخواهد عظمت علی (علیهالسلام) را معلوم کند، چرا خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [اینکار را] نکرد؟ خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) با ولیّبودنش میتوانست خورشید را برگرداند، حالا میگوید: علی! [خورشید را] برگردان! حالا مردم باور نمیکنند، میگویند: سِحر کرده، گفت: صبر کنید [تا افراد دیگر] از شهرها بیایند. از شهرهای دیگر آمدند [و] گفتند: مثلاً یکساعت خورشید برگشت، مگر خورشید برگرداندن [شوخی است؟!] یکدانه دوستی دارم [که] اسمش را نمیخواهم بیاورم، یکقدری یکزمانی در کُرات [آسمانی] کار میکرد. من حرفهایش یادم است که این کُرات اینجوری است، [آن کُرات] اینجوری است، [مگر] یککُرات [است]؟! صدها کُرات است، [امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)] صدها کُرات را برگرداند. اصلاً [این برای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)] چیزی نیست، او همه عالم به امرش است، خب خورشید هم به امرش است، گفت: یکخُرده آنطرفتر برو! اصلاً این چیزی نیست، چیزی نیست که، علی (علیهالسلام) بالاتر از این حرفهاست، علی (علیهالسلام) تمام خلقتها در اختیارش است، [به خورشید هم میگوید] برو آنجا. یک «إذنالله» دارد، به اذن خدا [اینکار را میکند]، اینرا هم والّا از ترسم، از ترس بیشتر شماها گفتم! خوب عزّتتان میکنم یا نه؟! اگرنه علی خودش اختیاردار است، درستاست؟! (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! ما از آنها نباشیم [که] وقت اینها را بگیریم، خدایا! [این حرفها] یک نتیجهای برای اینها داشتهباشد.
خدایا! بهحق این شبهای قدر ما را بیامرز!
خدایا! اگر تقدیر ما شرّ شده، خیر کن!
خدایا! تو را بهحق امامزمان، ما را یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! اگر ما محبّتی بهغیر [از] تو در دلمان است، همه آنها را بیرون کن! 70 جایگزینش محبّت خودت و دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) و دوستانعلی (علیهالسلام) قرار بده!
خدایا! بهحق محمّد و آلمحمّد، محبّت دنیا را از دل ما بیرون کن! [ما را] سخاوتمند کن!
خدایا! ما از آنها باشیم [که] با دست قدرتت، آب روی آتش فقرا بریزیم!
خدایا! بهحق امامزمان قسمت میدهم [که] ما را از شیعیان علی (علیهالسلام) قرار بده!
خدایا! ما بیچارهایم، به ما چاره بده! چاره ایناست که ما دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشیم.
خدایا! ما را با محبّت زهرا (علیهاالسلام) از این دنیا بِبَر!
خدایا! دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) را از ما راضی و خشنود بگردان!
خدایا! ما را به کار خیر موفّق کن!
خدایا! تتمه عمر ما را هم در راه خودت قرار بده!
(با صلوات بر محمّد)
ارجاعات
- ↑ یککاری کنید که امامصادق (علیهالسلام) تشکر کند. بیایید اینطرف، به مردم چهکار دارید که اینطوری هستند؟ آنها مالها را جمع میکنند. حضرت فرمود: وقتی جمع کنی، یا به تو میاندازم چیز کنی، [مثل اینکه مریض شوی، پولهایت را خرج دکتر و دوا کنی، یا اینکه به زمین میگویم مال اینشخص را بگیر] و یا کسی را به تو مسلط میکنم [که] از تو بگیرد و بهغیر اسلام و دین خرج کند. من دو سه تا در قم سراغ دارم، نمیخواهم اسم بیاورم. یکی [از آنها] زمینی داشت، میلیارد میارزید. بردش آنجا، هفتتیر را اینجایش گذاشت، گفت: امضاء کن که من این [زمین] را بخشیدم، تو را میزنم، [امضاء] میکنی یا نه؟ دید میرود، امضاء کرد. تا امضاء کرد، آمد خانه و از غصّه افتاد و مُرد. کجا اینها را جمع میکنی؟! میخواهی چهکار کنی؟!/عنایت پنجتن به شیعه
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند.
- ↑ شبی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بهجای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوابید.