عید مبعث 89: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۳۶: سطر ۳۶:
 
حالا حرفم سر این‌است: چرا مخالفت می‌کردند؟ نمی‌توانستند ببینند؛ یعنی یک کسی‌که بچّه‌یتیم بوده، حالا این‌قدر خدا عظمت به او داده [را نمی‌توانند ببینند. آن‌ها] خدا را نمی‌شناسند، آخر کیٖ این [پیغمبر {{صلی}}] را برانگیخته کرده؟ خدا. این‌ها بنا کردند مخالفت‌کردن، قربانت بروم، این مخالفت ادامه داشت. این‌ها که تصفیه نشده‌بودند، این‌ها ادامه داشت. ادامه‌اش کجا بروز کرد؟ بعد [از] رسول‌الله {{صلی}}. دیگر رودربایستی [با] رسول‌الله {{صلی}} تمام شد. آن‌ها می‌ترسیدند که تا مثلاً این‌جوری شود، وحی نازل می‌شود [که] فلانی منافق است، فلانی چیز است [و رسوا می‌شوند]؛ [اما بعد ازرسول‌الله {{صلی}}] در ظاهر از این، نجات پیدا کردند. حالا چه‌کار کردند؟ آن‌موقع، بعد [از] رسول‌الله {{صلی}} جلسه بنی‌ساعده درست‌کردند و چه‌کار کردند؟ طناب گردن علی {{علیه}} انداختند، زهرا {{علیها}} را کشتند، زهرا {{علیها}} را زدند. قربانت بروم، ببین آن‌ها این بودند، ما هم [باید] بیشترمان، اسلام‌مان رودربایستی نباشد. آره! [طرف می‌گوید:] ما اگر بخواهیم این‌کار را بکنیم، آن قوم و خویش‌مان می‌فهمد، همسایه می‌فهمد. تو مردم‌بین هستی نه خدابین؛ عزیز من! قربانت بروم، ما باید خدابین باشیم.  
 
حالا حرفم سر این‌است: چرا مخالفت می‌کردند؟ نمی‌توانستند ببینند؛ یعنی یک کسی‌که بچّه‌یتیم بوده، حالا این‌قدر خدا عظمت به او داده [را نمی‌توانند ببینند. آن‌ها] خدا را نمی‌شناسند، آخر کیٖ این [پیغمبر {{صلی}}] را برانگیخته کرده؟ خدا. این‌ها بنا کردند مخالفت‌کردن، قربانت بروم، این مخالفت ادامه داشت. این‌ها که تصفیه نشده‌بودند، این‌ها ادامه داشت. ادامه‌اش کجا بروز کرد؟ بعد [از] رسول‌الله {{صلی}}. دیگر رودربایستی [با] رسول‌الله {{صلی}} تمام شد. آن‌ها می‌ترسیدند که تا مثلاً این‌جوری شود، وحی نازل می‌شود [که] فلانی منافق است، فلانی چیز است [و رسوا می‌شوند]؛ [اما بعد ازرسول‌الله {{صلی}}] در ظاهر از این، نجات پیدا کردند. حالا چه‌کار کردند؟ آن‌موقع، بعد [از] رسول‌الله {{صلی}} جلسه بنی‌ساعده درست‌کردند و چه‌کار کردند؟ طناب گردن علی {{علیه}} انداختند، زهرا {{علیها}} را کشتند، زهرا {{علیها}} را زدند. قربانت بروم، ببین آن‌ها این بودند، ما هم [باید] بیشترمان، اسلام‌مان رودربایستی نباشد. آره! [طرف می‌گوید:] ما اگر بخواهیم این‌کار را بکنیم، آن قوم و خویش‌مان می‌فهمد، همسایه می‌فهمد. تو مردم‌بین هستی نه خدابین؛ عزیز من! قربانت بروم، ما باید خدابین باشیم.  
  
انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی، یا ایّها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما. به تمام آیات قرآن این سنی‌ها محمد، محمد، کردند که امیرالمؤمنین را این‌جوری کنند. اگر پیغمبر را قبول دارند، باید امرش را اطاعت کنند. من یک پاره‌وقتها می‌گویم، می‌گویم دست من را نبوسید، حرف من را قبول کنید. حالا چه‌کار کردند؟ اگر پیغمبر را قبول داشتند، امرش را قبول داشتند؛ امر پیغمبر امیرالمؤمنین است. کجا قبول داشتند؟ هی زدند این‌جا، خانه‌نشین کردند [او را]، این‌جوری شد. حالا به امیرالمؤمنین می‌گویند چرا [در خانه] نشستی؟ می‌گوید مردم من را نمی‌خواستند. آخر خواستن مردم هم شرط است، این‌را هم من به شما بگویم. شما اگر ما را نخواهید، این حرفها را نخواهید، این‌جا جمع نمی‌شوید که. حالا خدا یکهو می‌گوید، آنجا که رفتی حرف‌ولایت زده می‌شود، [جزء عمرت حساب نمی‌شود،] اما چیزی دیگر تویش نباشد. ببین من همیشه حرفم را می‌زنم، ولایت چیز [دیگر] نباید [تویش] باشد، حواله ندهید به یکی‌دیگر. می‌فهمی من چه می‌گویم؟ حالا می‌گوید [در جلسه ولایت،] عمرت کلید نمی‌اندازد. به‌توسط امیرالمؤمنین، آن عمری که کلید می‌اندازد [را] آن مَلَک احترام می‌کند، کلید نمی‌اندازد، از عمرتان حساب نمی‌شود. صلوات بفرستید.
+
{{آیه|إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً|سوره=|آیه=}}. به تمام آیات قرآن! این سنّی‌ها محمّد، محمّد، کردند که امیرالمؤمنین {{علیه}} را این‌جوری کنند. اگر پیغمبر {{صلی}} را قبول دارند، باید امرش را اطاعت کنند. {{درباره متقی|من یک پاره‌وقتها می‌گویم، می‌گویم دست من را نبوسید! حرف من را قبول کنید!}} حالا چه‌کار کردند؟ اگر پیغمبر {{صلی}} را قبول داشتند، امرش را قبول داشتند؛ امر پیغمبر {{صلی}} امیرالمؤمنین {{علیه}} است. کجا قبول داشتند؟ همین‌طور زدند این‌جا، [او را] خانه‌نشین کردند، این‌جوری شد. حالا به امیرالمؤمنین {{علیه}} می‌گویند: چرا [در خانه] نشستی؟ می‌گوید مردم من را نمی‌خواستند. آخر خواستن مردم هم شرط است، من این‌را هم به شما بگویم. شما اگر ما را نخواهید، این حرف‌ها را نخواهید، این‌جا جمع نمی‌شوید که. حالا خدا یک‌مرتبه می‌گوید: آن‌جا که رفتی حرف‌ولایت زده می‌شود، [جزء عمرت حساب نمی‌شود؛] اما چیزی دیگر تویش نباشد. ببین من همیشه حرفم را می‌زنم، ولایت چیز [دیگر] نباید [تویش] باشد، به یکی‌دیگر حواله ندهید. می‌فهمی من چه می‌گویم؟ حالا می‌گوید : [در جلسه ولایت،] عمرت کلید نمی‌اندازد. به‌توسط امیرالمؤمنین {{علیه}}، آن عمری که کلید می‌اندازد [را] آن مَلَک احترام می‌کند، کلید نمی‌اندازد، از عمرتان حساب نمی‌شود. (صلوات بفرستید.)
  
حالا حرف من این‌است جانم، کی رسول‌الله را قبول داشت؟ اگر قبول داشتید، امرش را باید قبول کنید. فقط چهار نفر [با ولایت ماندند]. بیست و دو سال پیغمبر زحمت کشید، با تبلیغ، با امر خدا، با وحی جبرئیل. من که توقع ندارم [افراد زیادی بمانند] همین‌است دیگر، من هیچ توقعی ندارم. می‌گویم آن پیغمبر با همه حرفهایش چهارتا بودند [تا آخر ماندند]. شماها هم می‌آیید این‌جا، آمدنتان [را] من البته احترام می‌کنم، اما نرفتن شما خیلی شرط است. که شیطان تمام ابعادش را درست می‌کند، شما را از ولایت ببرد کنار. من یک دو نفر آمدند آنجا، نمی‌خواهم اسمشان را بیاورم، حالا نیامدند. گفتم آخر این یارو که می‌گوید من خواب دیدم، دنبالش می‌روی چه‌کنی بدبخت بیچاره؟ بدش آمد، الان دو هفته است نمی‌آید. آخر دنبال او می‌روی چه‌کنی؟ پس تو معطل بودی دنبال یکی بروی. آخر تو که یقین به امیرالمؤمنین داری، به‌قول جبیر، از این‌جا بهتر کجا می‌روی؟ به‌حساب، این‌ها هم از توی جلسه بودند، چند سال است می‌آیند. اصلاً نمی‌فهمد من چه‌چیز می‌گویم. متوجهی دارم می‌گویم؟  
+
حالا حرف من این‌است: جانم! کیٖ رسول‌الله {{صلی}} را قبول داشت؟ اگر قبول داشتید، امرش را باید قبول کنید! فقط چهار نفر [با ولایت ماندند]. بیست‌ودو سال پیغمبر {{صلی}} زحمت کشید، با تبلیغ، با امر خدا، با وحی جبرئیل. {{درباره متقی|من که توقّع ندارم [افراد زیادی بمانند]، همین‌است دیگر؛ من هیچ‌توقّعی ندارم. می‌گویم آن پیغمبر {{صلی}} با همه حرف‌هایش چهارتا بودند [و تا آخر ماندند]. شماها هم می‌آیید این‌جا، من آمدن‌تان [را] البتّه احترام می‌کنم؛ اما نرفتن شما خیلی شرط است که شیطان تمام ابعادش را درست می‌کند، شما را از ولایت کنار ببرد. من یک دو نفر آمدند آن‌جا، {{توضیح|نمی‌خواهم اسم‌شان را بیاورم،}} حالا نیامدند. گفتم: بدبخت بیچاره! آخر این یارو که می‌گوید من خواب دیدم، دنبالش می‌روی چه‌کنی؟ بدش آمد، الآن دو هفته است [که] نمی‌آید. آخر دنبال او می‌روی، چه‌کنی؟ پس تو معطّل بودی، دنبال یکی بروی. آخر تو که یقین به امیرالمؤمنین {{علیه}} داری، به‌قول جبیر، از این‌جا بهتر کجا می‌روی؟ به‌حساب، این‌ها هم از توی جلسه بودند، چند سال است [که] می‌آیند. اصلاً نمی‌فهمد من چه‌چیز می‌گویم؟ متوجّهی دارم می‌گویم؟}}
  
 
حالا چند دقیقه یک‌حرف بزنم بخندید. یک‌نفر بود توی محل ما، به او می‌گفتند احمد شاه. اما دیوانه بود، دیوانه وضع بود، فهمیدی؟ مثلاً آنجا توی طویله بود، آنجا این‌ها راه به او دادند. مثلاً یک‌جا [از] حرفهایش این‌بود، یک کاستکین [پیاله] داشت، می‌آمد پیش سنگکی. این سنگکی با قاشق بود، می‌گفت کونش را ورکش توی این، این چیست هی همچین می‌کنی؟ همچین می‌کنی؟ آره، درِ خانه‌ها می‌رفت، هیچ‌چیز نبود. من می‌گفتم احمد، یاعلی بگو. این یک‌موقعی یک‌جوری بود، اما مخش عیب کرد.  
 
حالا چند دقیقه یک‌حرف بزنم بخندید. یک‌نفر بود توی محل ما، به او می‌گفتند احمد شاه. اما دیوانه بود، دیوانه وضع بود، فهمیدی؟ مثلاً آنجا توی طویله بود، آنجا این‌ها راه به او دادند. مثلاً یک‌جا [از] حرفهایش این‌بود، یک کاستکین [پیاله] داشت، می‌آمد پیش سنگکی. این سنگکی با قاشق بود، می‌گفت کونش را ورکش توی این، این چیست هی همچین می‌کنی؟ همچین می‌کنی؟ آره، درِ خانه‌ها می‌رفت، هیچ‌چیز نبود. من می‌گفتم احمد، یاعلی بگو. این یک‌موقعی یک‌جوری بود، اما مخش عیب کرد.  

نسخهٔ ‏۳۱ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۰۶

بسم الله الرحمن الرحیم
عید مبعث 89
کد: 10494
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1389-04-18
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عید مبعث (27 رجب)

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

من یک صحبت‌هایی می‌خواهم بکنم که إن‌شاءالله امیدوارم که اگر آن چیزها در ما هست، خلاصه رهایش کنیم، بیرون کنیم تا متقی بشویم. پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در دل مادرش بود [که] پدرش از دنیا رفت. حالا به‌دنیا آمده، مادرش از دنیا رفت، حضرت‌ ابوطالب ایشان را بزرگ کرد. بعضی‌ها که نفهم‌اند، می‌گویند: ابوطالب خلاصه مشرک بود. آره! چون‌که وقتی با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خوب نیستند، به بابایش هم این‌جوری می‌گویند. این‌ها مشرک به ولایت‌اند، در هر پُست و مقامی می‌خواهند باشند، این‌ها مشرک به ولایت‌اند.

حالا ببین، خود امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یک‌روز پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را در ظاهر حفظ کرده. جبرئیل نازل‌شد که یا محمّد! یک عدّه‌ای هستند می‌خواهند تو را بکشند، علی (علیه‌السلام) را جایت بگذار! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت: محمدجان! تو سالم می‌مانی؟ گفت: آره! گفت: به دیده منّت دارم. [جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] خوابید، حالا می‌گوید: هر نَفَسش افضل [از] عبادت‌ثقلین است. این‌قدر این ابوطالب این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را از این‌جا [به‌جای دیگر می‌برد]، روایت داریم: [هر] شب تا سه [بار] جایش را عوض می‌کرد. [ای] مرتیکه نفهم! هر نَفَس ابوطالب افضل [از] عبادت‌ثقلین است. او حفظ از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کرد، این حفظ ولایت می‌کند، این حرف‌ها چیست [که] می‌زنید؟ یک حرف‌هایی است از روی معده بلند می‌شود، بوی گند می‌دهد، حالا هر کسی می‌خواهد بزند. من با هیچ‌کس نه دشمنی دارم، نه کسی را می‌خواهم، حرفم را می‌زنم. تو از روی معده‌ات [حرف] می‌زنی، بوی گند می‌دهد. بابا! بیا این [حرف] را بزن [که] هر نَفَس ابوطالب [افضل از عبادت‌ثقلین است]. حالا کار به این نداریم.

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌قدری رشد کرد، به او می‌گفتند: «پیغمبر امین». هر کسی‌که به‌اصطلاح چیزی داشت، می‌آورد پیش این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امانت می‌گذاشت؛ یعنی به‌نام «محمّد امین» [او را می‌شناختند]. اما این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌نیست که! یک‌سری راجع‌ به [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به] شما گفتم که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ظاهر شد، نه به‌دنیا آمد؛ حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم ظاهر شده. ما خدا را بیشترمان به‌قدر شیطان قبول نداریم، آقای فلانی! توجه بفرما! ببین شیطان می‌تواند این‌را پیرمردش کند، این‌را حیوانش کند، اسم‌اعظم بلد است، اسم‌اعظم بلد است. آیا خدا نمی‌تواند یک نفری را که بچّه‌یتیم است، برجسته‌اش کند؟ بیا عزیز من! چه داری می‌گویی؟ تو چه مسلمانی هستی؟ [خدا] نمی‌تواند؟ حالا خدا برانگیخته‌اش کرد. این همین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است که می‌گوید با تمام انبیاء آمده‌ام، با [رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آشکارا آمدم. خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم می‌گوید: آدم در گِلش بوده، من نبیّ بودم. این‌نیست که [تو در ظاهر می‌بینی].

حالا من دلم می‌خواهد نتیجه بگیرم، ببین می‌خواهم چه بگویم؟ حالا این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] بالأخره مثل فردایی خدا ایشان را به کوه حراء دعوت کرد. حالا آن‌جا رفت و جبرئیل نازل‌شد و ایشان را خلاصه تاج‌گذاری کردند و ابلاغ ولایت به او داد. تا حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود؛ اما اجازه صحبت نداشت؛ چون‌که مؤمن هم باید اجازه صحبت داشته‌باشد، حرف خدا را بزند. هر کسی‌که مؤمن نیست، مؤمنه هم نیست، بی‌خود دنبال هر کسی نروید! حالا خدا اجازه به او داد، گفت: «بلِّغ!» عزیز من! برو چیز [تبلیغ] کن! آن‌وقت خدا چه‌کار کرد؟ خدا اجازه‌ای که داد، اجازه امر ولایت را به او داد؛ یعنی گفت پا [بلند] شو! باید بروی تبلیغ کنی! حالا [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آمده گرفته خوابیده، یک‌دفعه نهیب به او زد: یا محمّد! بلند شو! تبلیغ‌کن! [حالا ایشان] می‌چندد [می‌لرزد].

این حرف‌ها را تا آدم نچشد، [متوجّه نمی‌شود]. وقتی بخواهد وحی نازل بشود، آدم می‌چندد، ترس دارد؛ یعنی بدن خیلی آمادگی ندارد، باید آمادگی وحی داشته‌باشد، بدن ناراحت است؛ حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همین‌جور است دیگر. حالا بلند شد، [خدا] گفت: [اوّل] قوم و خویش‌هایت را دعوت کن! یعنی قوم و خویش‌ها مخالفت نکنند دیگر، [آخر] قوم و خویش‌ها مخالفت کردند. خدا خوب حالیش است، می‌فهمد که قوم و خویش‌ها مخالفت می‌کنند، گفت: قوم و خویش‌هایت را دعوت کن!

حالا ببین، حالا از کوه [حرا] آمده، [به] خدیجه می‌گوید: ایمان بیاور! [خدیجه] می‌گوید: من ایمان آورده‌بودم. این حرف همین‌است [که] یک‌چیزهایی خدا می‌گوید، این‌ها در «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ»[۱] نیست، (یعنی نبیّ را اطاعت کنید). او خدا را اطاعت کرده، او به او می‌دهد، یعنی به خدیجه داده، به بعضی‌ها هم می‌دهد. این‌قدر [گفتن] این حرف‌ها برایم مشکل است! [چون] می‌فهمم شما می‌روید او که نیست را قبول می‌کنید، این‌است که من خیلی مشکلم است این حرف‌ها را بزنم. یعنی شما «علم‌الکلام» ندارید، علم چیز ندارید، دنبال خلق می‌روید.

حالا قربانت بروم، [خدیجه] گفت: من ایمان آورده‌ام و [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] پاشد [تبلیغ کرد؛ چون خدا] گفت: «بلِّغ!» حالا [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را] دعوتش کردند، حرفم این‌است که می‌گویم هر کسی دعوتت کرد، نرو! دعوتش کردند، بزرگان جمع شدند و گفتند که شما این حرف را نزن! شما داری یک‌کاری می‌کنی که این خدایان [ما] را از نظر جوان‌ها می‌اندازی، از نظر مردم می‌اندازی، این حرف را نزن! ما بهترین زن را برایت می‌ستانیم [می‌گیریم]. تو بچّه‌یتیم بودی، چه‌کار می‌کنی؟ همین‌طور بنا کردند پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دعوت‌کردن، وِل نکردند. یک‌دفعه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت که خب شما خیلی قدرت دارید؟ گفت: آره! ما قدرت داریم. گفت: قدرت داریم که باغ‌هایی را در اختیارت بگذاریم. قدرت داریم [که] تو را بزرگ کنیم، امرت را اطاعت کنیم. قدرت داریم که [مال به تو بدهیم]، تمام این‌ها قدرت است؛ اما حرف خدایان ما را نزن! یعنی ما آن‌کار [خودمان، بُت‌پرستی] را بکنیم، آره! یک‌دفعه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [فرمود:] والله! به‌خدا قسم! اگر خورشید را در یک کفم بگذارید، ماه را در یک کفم، من دست از تبلیغم برنمی‌دارم.

آیا می‌فهمید این حرف یعنی‌چه؟ [یعنی] اگر تمام این‌چیز [ها] را به شما بدهند، دست از علی (علیه‌السلام) نباید بردارید. ببین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [چه] می‌گوید؟ تبلیغ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) علی (علیه‌السلام) بوده. [می‌فرماید:] اگر ماه را در دستم، خورشید را در دست [دیگر] م [بگذارید؛ یعنی] این‌قدر قدرت داشته‌باشید؛ یعنی [اگر بتوانید] کار خدایی کنید. [شما] خلقید؛ [اما] اگر [این‌قدر قدرت] داشته‌باشید، من دست از تبلیغم برنمی‌دارم. شما هم اگر همه این‌مردم دعوت‌تان کردند، نباید دست از امام‌زمان‌تان بردارید، قربان‌تان بروم. شما باید امام‌زمان را سرفراز کنید، نه سرشکسته؛ ما امام‌هایمان را سرشکسته می‌کنیم. روایت می‌خواهید؟ امام‌ صادق (علیه‌السلام) فرمود: یک‌کاری نکنید که فردای‌قیامت ما را ملامت کنند، بگویند این شیعه‌اش است که این‌کارها را کرده، این دوستش است [که] این‌کارها را کرده؛ ما را فردای‌قیامت خجالت ندهید. این روایتش، (صلوات بفرستید.)

حالا بنا کردند با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مخالفت کردند، خیلی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را زدند. یا یک‌دفعه دیگر جمع شدند، این‌قدر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را زدند، پشت یک دیوار [که] آن‌جا بود، [او را] انداختند؛ مثل یک خرابه. گفتند: مُرد دیگر، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یواش‌یواش به‌قول ما یک‌خُرده به حال آمد و پا [بلند] شد، آمد [و] درِ خانه حمزه، عمویش رفت. دو نفر بودند [که] عرب‌ها خیلی رویشان حساب می‌کردند: یک آقا ابوالفضل [علیه] بود، یکی هم حمزه. پاشد آمد [و] گفت: عموجان! [حمزه گفت:] حالا از من چه‌چیز می‌خواهی؟ [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: ایمان بیاور! فوراً حمزه ایمان آورد. پا [بلند] شد [و] دست به شمشیر کرد، آمد [و] گفت: هر کسی با بچّه‌برادرم این‌کار را بکند، با این شمشیر می‌زنمش. خیلی [از حمزه] می‌ترسیدند، این‌ها یک‌قدری ظاهراً دست برداشتند. آیا منافق دست برمی‌دارد؟ از ترس شمشیر حمزه دست برداشتند، نه این‌است [که واقعاً بپذیرند].

حالا هیچ، حالا همین مردم می‌گویند: [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] مجنون است، دیوانه است. آن عاص [بن‌وائل]، یکی سراغ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را [از او] گرفت. گفت آن بی‌عقبه را [می‌گویی]؟ منافق نیش می‌زند. حالا تا این‌را گفت، [خدا او را دلداری داد.] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هیچ‌کجا دلش نشکست، این‌جا دید دارد دیگر [زخم‌زبان به او می‌زند]. پسر که ندارد و در ظاهرِ نبوّتی‌اش خیلی ناراحت شد! فوراً [جبرئیل] نازل‌شد: ای محمّد! چرا ناراحت شدی؟ این حرف‌ها هست. مؤمن هم نباید ناراحت بشود، به تمام آیات قرآن! اگر تمام این‌مردم قم به‌من بگویند منافق! هیچ‌چیزم نمی‌شود. تعریفم هم بکنند، می‌گویم خیلی خوشم نمی‌آید. مگر خلق آدم را بالا [و] پایین می‌برد؟ مگر خلق مؤثّر است؟ نه تعریفش مؤثّر است، نه چیز [تکذیبش]؛ هیچ‌چیزش مؤثّر نیست، مگر ولایتش مؤثّر است. من به‌دینم راست می‌گویم، خدا می‌داند شماها را این‌قدر دلم می‌خواهد ببوسمتان، خجالت می‌کشم. می‌خواهم بویتان بکنم، شما بوی ولایت می‌دهید. امام‌ صادق (علیه‌السلام) هم همین را می‌گوید، یک عدّه‌ای از یمن می‌آمدند. امام‌ صادق (علیه‌السلام) قسم می‌خورد، می‌گوید پدرم این‌ها را یکی‌یکی بو می‌کرد؛ می‌گفت: صادق‌جان! بوی بهشت می‌دهند. تمام شما «الحمد لله» بوی بهشت می‌دهید، آمدید [این‌جا]، اما گول خلق را نخورید! تا آخر برسانید!

حالا هیچ، حالا حرفم سر این‌است: حالا دست برنداشتند، حالا تا این‌را گفتند، فوراً [خدا فرمود:] ای محمّد! من زهرا (علیهاالسلام) به تو دادم. من کسی را به تو دادم که [آن‌ها قدرش را] نمی‌فهمند. من مَهرش را نمک و آب کردم، اگر مَهر [او نباشد، همه‌چیز از بین می‌رود]. خودش یک وجودی است، خودش یک کسی است که زهرا (علیهاالسلام) را نمی‌شناسند؛ یعنی تمام خلق زهرا (علیهاالسلام) را نمی‌شناسند، مگر ولایت. اگر مَهرش نباشد، تمام عالم خشک می‌شود. من او را به تو دادم، چرا ناراحت هستی؟ فوراً [خدا] دلالتش داد. به تمام آیات قرآن! خدا مؤمن را هم دلالت می‌دهد، حواس‌تان جمع باشد! درست‌است یا نه؟ من یک‌شب خواب دیدم، رفتم بیرون، از دمِ زایشگاه هم آن‌طرف‌تر رفتم. دیدم تمام این‌مردم حیوان‌اند، (ببخشید شماها نبودید.) آن اَنتر [میمون] است، آن خوک است، ما ترس برِمان داشت. یک‌دفعه دیدم یک سیّدی از آسمان آمد و ما را همچین بغلش گرفت. رفت و از روی رودخانه ردّ می‌شدم. رفت، رفت، به یک کوه‌هایی می‌رسید، همچین می‌کرد، می‌رفت، ما هم می‌آمدیم. رفتیم آن‌جا. (ببین باید تویت باشد، این حرف‌ها تویت باشد. این بازی‌ها را در نیاور! نمی‌دانم کجا نماز می‌خوانم؟ کجا جلسه می‌روم؟ کجا زیارت رفتم؟ این‌ها همه‌اش بازی است، تویت باید باشد.)

رفتیم آن‌جا و دیدیم بَه! این‌جا اتاقی است و بساطی است و این آقا سیّد هم حالا ما نمی‌دانیم کیست؟ آن‌جا نشسته. فوری تشریفات آوردند. من یک‌‌مرتبه به او گفتم: آقا! شما من را از توی حیوان‌ها نجات دادی، اما اگر تو هم تقوا نداشته‌باشی؛ یعنی با علی (علیه‌السلام) نباشی، من دوستت ندارم. آقا! ما بیدار شدیم، تُف توی صورت‌مان انداختیم، این‌قدر توی صورت‌مان زدیم. [گفتیم:] مرتیکه! این‌چه بود [که گفتی]؟ آخر تو را از توی حیوان‌ها نجات داد، کجا برد؟ [این] چه حرفی [بود، زدی]؟ حرفم سر این‌است: تا چُرتم برد، دیدم آقا حاضر شد. [فرمود:] چرا ناراحتی؟ من القا کردم [که] تو این حرف را بزنی. من القا کردم تو این حرف را بزنی.

ببین او باید تویت باشد؛ یعنی این‌جوری بشوی! این‌جوری بشوی! این یعنی من توی علی‌ (علیه‌السلام) هستم؛ یعنی اگر تو از توی حیوان‌ها، من را نجات دادی؛ [اما] او تویت نیست، من تو را [هم] نمی‌خواهم. او خوب می‌فهمد من چه‌چیز به او می‌گویم؟ می‌آید [و] از [ناراحتی تو را درمی‌آورد]. از این حرف‌ها هست، من یک‌جا،دوجا از این حرف‌ها دارم، اگر بخواهم بزنم، خیلی درست نیست. تو کجایی؟ تو توی دنیایی، توی ویدیویی، توی تلویزیونی، توی نمی‌دانم صورت‌های خوب هستی، [توی] مجالس عشقی هستی. تو توی آن هستی، کجا بیاید تو را [از ناراحتی] در بیاورد؟ تو اصلاً توی جلساتِ راجع‌به ولایت کسل می‌آیی، توی [جلسات] راجع‌به مردان حقّ کسل می‌آیی. بیا تو را [از ناراحتی] در بیاورد؛ حالا این دنیایت [است]، آخرت هم تو را [از ناراحتی] در می‌آورد. «[إنّما] الدّنیا فناء و الآخرة بقاء»

حالا حرفم سر این‌است: چرا مخالفت می‌کردند؟ نمی‌توانستند ببینند؛ یعنی یک کسی‌که بچّه‌یتیم بوده، حالا این‌قدر خدا عظمت به او داده [را نمی‌توانند ببینند. آن‌ها] خدا را نمی‌شناسند، آخر کیٖ این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] را برانگیخته کرده؟ خدا. این‌ها بنا کردند مخالفت‌کردن، قربانت بروم، این مخالفت ادامه داشت. این‌ها که تصفیه نشده‌بودند، این‌ها ادامه داشت. ادامه‌اش کجا بروز کرد؟ بعد [از] رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله). دیگر رودربایستی [با] رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تمام شد. آن‌ها می‌ترسیدند که تا مثلاً این‌جوری شود، وحی نازل می‌شود [که] فلانی منافق است، فلانی چیز است [و رسوا می‌شوند]؛ [اما بعد ازرسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] در ظاهر از این، نجات پیدا کردند. حالا چه‌کار کردند؟ آن‌موقع، بعد [از] رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جلسه بنی‌ساعده درست‌کردند و چه‌کار کردند؟ طناب گردن علی (علیه‌السلام) انداختند، زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، زهرا (علیهاالسلام) را زدند. قربانت بروم، ببین آن‌ها این بودند، ما هم [باید] بیشترمان، اسلام‌مان رودربایستی نباشد. آره! [طرف می‌گوید:] ما اگر بخواهیم این‌کار را بکنیم، آن قوم و خویش‌مان می‌فهمد، همسایه می‌فهمد. تو مردم‌بین هستی نه خدابین؛ عزیز من! قربانت بروم، ما باید خدابین باشیم.

«إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۲]. به تمام آیات قرآن! این سنّی‌ها محمّد، محمّد، کردند که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را این‌جوری کنند. اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارند، باید امرش را اطاعت کنند. من یک پاره‌وقتها می‌گویم، می‌گویم دست من را نبوسید! حرف من را قبول کنید! حالا چه‌کار کردند؟ اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول داشتند، امرش را قبول داشتند؛ امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است. کجا قبول داشتند؟ همین‌طور زدند این‌جا، [او را] خانه‌نشین کردند، این‌جوری شد. حالا به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گویند: چرا [در خانه] نشستی؟ می‌گوید مردم من را نمی‌خواستند. آخر خواستن مردم هم شرط است، من این‌را هم به شما بگویم. شما اگر ما را نخواهید، این حرف‌ها را نخواهید، این‌جا جمع نمی‌شوید که. حالا خدا یک‌مرتبه می‌گوید: آن‌جا که رفتی حرف‌ولایت زده می‌شود، [جزء عمرت حساب نمی‌شود؛] اما چیزی دیگر تویش نباشد. ببین من همیشه حرفم را می‌زنم، ولایت چیز [دیگر] نباید [تویش] باشد، به یکی‌دیگر حواله ندهید. می‌فهمی من چه می‌گویم؟ حالا می‌گوید : [در جلسه ولایت،] عمرت کلید نمی‌اندازد. به‌توسط امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، آن عمری که کلید می‌اندازد [را] آن مَلَک احترام می‌کند، کلید نمی‌اندازد، از عمرتان حساب نمی‌شود. (صلوات بفرستید.)

حالا حرف من این‌است: جانم! کیٖ رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول داشت؟ اگر قبول داشتید، امرش را باید قبول کنید! فقط چهار نفر [با ولایت ماندند]. بیست‌ودو سال پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زحمت کشید، با تبلیغ، با امر خدا، با وحی جبرئیل. من که توقّع ندارم [افراد زیادی بمانند]، همین‌است دیگر؛ من هیچ‌توقّعی ندارم. می‌گویم آن پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با همه حرف‌هایش چهارتا بودند [و تا آخر ماندند]. شماها هم می‌آیید این‌جا، من آمدن‌تان [را] البتّه احترام می‌کنم؛ اما نرفتن شما خیلی شرط است که شیطان تمام ابعادش را درست می‌کند، شما را از ولایت کنار ببرد. من یک دو نفر آمدند آن‌جا، (نمی‌خواهم اسم‌شان را بیاورم،) حالا نیامدند. گفتم: بدبخت بیچاره! آخر این یارو که می‌گوید من خواب دیدم، دنبالش می‌روی چه‌کنی؟ بدش آمد، الآن دو هفته است [که] نمی‌آید. آخر دنبال او می‌روی، چه‌کنی؟ پس تو معطّل بودی، دنبال یکی بروی. آخر تو که یقین به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داری، به‌قول جبیر، از این‌جا بهتر کجا می‌روی؟ به‌حساب، این‌ها هم از توی جلسه بودند، چند سال است [که] می‌آیند. اصلاً نمی‌فهمد من چه‌چیز می‌گویم؟ متوجّهی دارم می‌گویم؟

حالا چند دقیقه یک‌حرف بزنم بخندید. یک‌نفر بود توی محل ما، به او می‌گفتند احمد شاه. اما دیوانه بود، دیوانه وضع بود، فهمیدی؟ مثلاً آنجا توی طویله بود، آنجا این‌ها راه به او دادند. مثلاً یک‌جا [از] حرفهایش این‌بود، یک کاستکین [پیاله] داشت، می‌آمد پیش سنگکی. این سنگکی با قاشق بود، می‌گفت کونش را ورکش توی این، این چیست هی همچین می‌کنی؟ همچین می‌کنی؟ آره، درِ خانه‌ها می‌رفت، هیچ‌چیز نبود. من می‌گفتم احمد، یاعلی بگو. این یک‌موقعی یک‌جوری بود، اما مخش عیب کرد.

حالا حرفم سر این‌است، حاج‌شیخ‌عباس خدابیامرز می‌آمد درِ مسجد می‌نشست. نزدیک‌های غروب می‌آمد که اگر یکی مسأله‌ای چیزی [خواست بپرسد]، آره. این یکهو آمد نزدیک حاج‌شیخ‌عباس، حاج‌شیخ‌عباس عصایش را همچین کرد به تخم این. به او گفت خواهر فلان تو چرا؟ آقا قربان حاج‌شیخ‌عباس بروم، دیدم حاج‌شیخ‌عباس اشک تو چشم‌هایش جمع شد، گفت حسین، دیوانه‌ها هم از ما علما توقع دارند، وای به حال ما. ببین گفت دیوانه‌ها هم از ما توقع دارند، می‌گوید خواهر فلان تو چرا؟ یعنی مردم من را اذیت می‌کنند، تو چرا می‌کنی؟ حالا من هم توقع دارم، تو چرا دیگر؟ تو چرا می‌روی؟ تو چرا حواست جمع نیست؟ حالا آن‌را نمی‌گویم، خواهر فلانش را نمی‌گویم، خودتان می‌دانید که. صلوات بفرستید.

قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ما امروز [باید مواظب باشیم]. آن‌موقع با اسم اسلام، ولایت را گرفتند. مواظب باشید به اسم اسلام، ولایتتان را مبادا بگیرند. اسلام، اسلام، کردند و آنها هم رفتند مردم؛ هفتاد هزار نفر رفتند آن‌طرف، امیرالمؤمنین را تنها توی خانه گذاشتند. حالا یک‌روز امیرالمؤمنین، رسول‌الله را دید در عالم رویا، گفت من دیگر دنیا برایم تاریک شده؛ زهرا را زدند و کشتند و این‌کارها را کردند. [پیغمبر] گفت علی‌جان، نفرین کن به آنها. مگر علی گفت خدایا این‌ها را بکش؟ نه، گفت خدایا من را از آنها بگیر، مثل خودشان [به آنها] بده. خدا [هم] علی را [از آنها] گرفت، معاویه را به آنها داد.

کفران نکن عزیز من. الان من می‌گویم، من نه کسی را تأیید می‌کنم، نه تکذیب. الان مملکت ما آرام است قربانتان بروم، نسبتاً آرام است، خدا نکند که این امنیت گرفته‌شود. الان امنیت گرفته نشده، چند نفرند [به] من تلفن کردند، [گفتند] دخترها را برده‌اند، بچه‌ها را می‌برند. خب، جداً این‌ها الان چیز می‌کنند. چیزها الحمدلله فراوان است قربانتان بروم، الان چند جور نان است؟ آخر شماها زمان آن آتش‌گرفته را، پهلوی را ندیدید. این بابای ما بیچاره، چیزی نداشتیم، می‌رفت یک‌چیزی می‌فروخت. صبح می‌رفت، بعد از ظهر [می‌آمد]. یا با چشم گریه [درِ خانه‌ها] می‌آمدند، یکی نان به آنها بدهد. الان چند جور نان ما توی این مملکت داریم؟ چرا ناشکری می‌کنید؟ چند جور نان توی این مملکت است؟ این پاشده الان پاییز پرتقال را از کجا نمی‌دانم برداشته برای شما آورده. من می‌گویم، من کسی را تأیید نمی‌کنم، اما تکذیب هم نمی‌کنم. شکر کنید قربانتان بروم خدا را، خب حالا کارها یک‌خرده کسادی است، آن‌هم تقصیر خودتان است.

کدام‌هایتان کارتان خوب شد، یک‌قدری فقرا را گشایش دادید؟ یا رفتی تلویزیونت را رنگی کردی، یا رفتی مجسمه گذاشتی، یا رفتی صندلی یک دست داری، چند دست خریدی. تو اصلاً مواظب باید باشی وحی به تو نازل بشود؛ [اما] مواظبی دنیا به تو نازل بشود، بروی این‌کارها را بکنی. تو تقصیر خودت است، چه‌کار به اولیای امور داری؟ هر کسی خودش اولیای امور است، چطور تو گردن یکی‌دیگر می‌اندازی؟ یکی‌دیگر یک‌کاری کرد، زد توی سر آن [یکی]. گفت بابا چرا [من را می‌زنی]؟ گفت می‌خواهم این ننگ از رویم برداشته شود. حالا من بیشتر از این [حرف] نمی‌زنم، دیگر توی نوار است، خوب نیست. فهمیدی؟ تو هم همانی، هی گردن یکی‌دیگر می‌اندازی. تو خودت چه کاره‌ای؟ بابا جان، عزیز من.

یک‌نفر بود، همه‌اش گریه می‌کرد، کارش گریه بود. امیرالمؤمنین آمد به او گفت: چه چیزت است بابا؟ گفت پاشو برو باباجان، تو درد من را نمی‌توانی دوا کنی. گفت حالا گفتنش که عیب ندارد که. گفت آخر عمَر خلیفه باشد و علی را توی خانه بنشانند؟ حضرت همچین کرد، دید همه این‌ها حیوانند. [طرف] چسبید به امیرالمؤمنین. می‌خواهی امام‌زمان بیاید برای شما حکومت کند؟ برای ما آشغال‌ها؟ ببخشید من این‌جوری حرف می‌زنم، می‌خواهم شما را. آره قربانتان بروم، والا به حضرت‌عباس من راست می‌گویم. کدامتان کارهایتان بهتر شده، به فقرا رسیدید؟ یک قوم و خویشِ ندار داری، دعوتش نمی‌کنی، عارَت می‌شود.

تمام این‌ها که با پیغمبر مخالفت داشتند، مَن داشتند و عناد، نرفتند زیر بار پیغمبر. [می‌گفتند] چرا یک بچه یتیم بوده؟ چرا خدا ما را معلوم نکرده؟ خب [به فرض] تو را معلوم کرد، چه‌جوری می‌شوی تو؟ خیلی من هرچه دیدم، خدا دیدم؛ هرچه دیدم، تجربه دیدم. یک‌وقت شما یادتان نمی‌آید این چاله میدان، میدان این‌جا چاله بود که برداشتند این‌جوری‌اش کردند. آبهای هرزآب همه می‌آمد توی این، آن‌وقت این چال بود. آن‌وقت این نفت و بساط‌ها نبود، تیغ [خار] می‌بردند آنجا، الاغ‌ها را وامی‌داشتند، کوره‌پزها و نانواها، این‌ها [را] می‌خریدند. یک‌روز نمی‌دانم این رئیسشان گفت این‌ها این‌جا نایستند. این سپور خدا می‌داند خر را همچین می‌کرد، زور به آن می‌کرد، پنجاه‌تا غلت می‌خورد، می‌رفت آنجا [می‌افتاد]. حالا این [سپور] اگر [رئیس] حکومت باشد، چه‌کار می‌کند این آقا؟ این اگر حکومت دستش باشد چه‌کار می‌کند؟

ما ظالمِ دست‌کوتاهیم، کی آمده روی کار که عدالت‌فرسا شد؟ تو هی بدو این‌طرف، آن‌طرف؛ تو او را می‌خواهی، او را می‌خواهی. تو را به حضرت‌عباس، این‌همه قال و قول [کردند،] یکی حرف امام‌زمان را زد؟ دنبال کی می‌روی قربانت؟ من می‌گویم برو کنار، حرفم این‌است. من می‌گویم [هیچ] کَس، کَس نیست؛ کَس، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم است. برو کنار، حرف من این‌است. برو کنار قربانت بروم، هم جانت محفوظ است، هم خودت محفوظی. تو کاسبی، می‌گوید الکاسب حبیب‌الله، اما غش توی معامله نکن. تو الان معلمی باباجان، این قلمت باید با لوح و قلم یکی باشد. تو کاسبی قربانت بروم، تو حبیب خدایی، اما غش توی معامله نکن. تو مهندسی، مهندسی این‌نیست که تو این‌ها را بدانی، مهندس آنجا هم باید باشی. مهندس باید که مهندس ماوراء هم باشد، ببیند نوح چه کرده، ابراهیم چه کرده، اسماعیل چه کرده، چه‌جور شده. نه که [فقط مهندس دنیا باشد]. تو هم مهندس این‌جا باش، هم مهندس آنجا باشید قربانتان بروم.

پس حرف من شد امروز، ان‌شاءالله امشب، نمی‌دانم حالا بعضی‌هایتان که اهل نمازشب نیستید که، اما دو رکعت نماز را که زور به شما نمی‌آید بخوانید، تنبل‌ها. [بخوانید، بگویید:] یا رسول‌الله، قربانت بروم، تو را به‌حق حسنت، حسینت، دخترت زهرا، (قسمش بده)، ما از آنها باشیم که انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا صلّوا علیه [و سلّموا تسلیما را عمل کنیم]، ما تسلیم تو باشیم. یعنی تسلیمیت را امشب بخواهید؛ اگر تسلیم پیغمبر شدی، آن‌وقت تسلیم امرش هم هستی، امرش علی‌بن‌ابوطالب است. صلوات بفرستید.

خدایا عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا تو را به‌حق یگانگی‌ات، تو را به‌حق پیغمبر، [به‌حق] پنج‌تن، عیدی به‌ما بده. عیدی محبت علی باشد.

خدایا ما تا آخر برسانیم.

خدایا شر شیطان را و شر خلقی که پیرو شیطان است، از ما دور کن.

خدایا این جوانها را امشب دعایشان را مستجاب کن.

خدایا عاقبتشان را به‌خیر کن.

خدایا این‌ها از آن جوانها باشند که پیرو آقا علی‌اکبر باشند.

خدایا به‌حق علی‌اکبرِ امام‌حسین به این‌ها یک‌نظر خصوصی بکن.

خدایا این‌ها عقیده‌هایشان هی کم و زیاد نشود. عقیده‌شان کم و زیاد خدایا نشود. عقیده‌شان ولایت و امام‌زمان باشد.

خدایا همه ما را هم یاور امام‌زمان قرار بده. نه یاور خلق که ما فردای‌قیامت گرفتار باشیم. (با صلوات بر محمد)

همه‌تان را به‌خدا سپردم. امشب این دو رکعت نماز را بخوانید، یک دعا هم به‌ما بکنید، خدا عاقبت ما را هم به‌خیر کند.

یا علی
  1. (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
  2. (سوره الفاتحة، آیه )
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه