عصاره تمام عصاره‌ها، ولایت است: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۳۲: سطر ۳۲:
 
حالا آن سیبی که آورد، حالا پیغمبر {{صلی}} می‌خواهد با علی {{علیه}} بخورد، با دوستش بخورد. اشاره‌شد که یا رسول‌الله! [اگر] می‌خواهی تناول کن! یعنی [اگر] می‌خواهی بخور! گفت: خدایا! من دلم می‌خواهد با علی {{علیه}} بخورم، این تا سیب را این‌جا گذاشت، روایت داریم: دید سیب نصفه شد، نصفش نیست. آره! حالا گویا شاید پیغمبر {{صلی}} نصفه‌اش را [نخورد]. {{توضیح|حاج‌آقا فلانی بهتر از ما می‌داند، «الحمد لله» عالم در این مجلس است، عالمی که راست‌راستی عالم است، یعنی عالم به علمش عمل کند، نه به علم خودش عمل کند. عالم این‌است که به علم ائمه {{علیهم}} [و] خدا عمل کند، او عالم است؛ نه به علم خودش [عمل کند]، علم خودش که چیزی نیست. عالم آن‌است که «قال‌الصّادق، قال‌الباقر» بگوید، تا آخر عمرش همان‌جور باشد. یعنی افشا کننده امام‌باقر {{علیه}} و امام‌صادق {{علیه}} باشد، این عالم است.}} (یک صلوات بفرستید.)
 
حالا آن سیبی که آورد، حالا پیغمبر {{صلی}} می‌خواهد با علی {{علیه}} بخورد، با دوستش بخورد. اشاره‌شد که یا رسول‌الله! [اگر] می‌خواهی تناول کن! یعنی [اگر] می‌خواهی بخور! گفت: خدایا! من دلم می‌خواهد با علی {{علیه}} بخورم، این تا سیب را این‌جا گذاشت، روایت داریم: دید سیب نصفه شد، نصفش نیست. آره! حالا گویا شاید پیغمبر {{صلی}} نصفه‌اش را [نخورد]. {{توضیح|حاج‌آقا فلانی بهتر از ما می‌داند، «الحمد لله» عالم در این مجلس است، عالمی که راست‌راستی عالم است، یعنی عالم به علمش عمل کند، نه به علم خودش عمل کند. عالم این‌است که به علم ائمه {{علیهم}} [و] خدا عمل کند، او عالم است؛ نه به علم خودش [عمل کند]، علم خودش که چیزی نیست. عالم آن‌است که «قال‌الصّادق، قال‌الباقر» بگوید، تا آخر عمرش همان‌جور باشد. یعنی افشا کننده امام‌باقر {{علیه}} و امام‌صادق {{علیه}} باشد، این عالم است.}} (یک صلوات بفرستید.)
  
حالا پیغمبر {{صلی}} حالا آمده، بالأخره می‌خواهد [از معراج] بیاید، نمی‌گوید که [خداحافظ]! آخر به خدا چه بگوید؟ بگوید خداحافظ؟ [اگر بگوید،] خب معلوم می‌شود [که] یک خدای دیگری [باید] باشد، [که] این [خدا] را حفظش کند. گفت: یا علی! خدا هم گفت: یا علی! حالا خوشمزه‌اش سر این‌است، {{توضیح|«الحمد لله» یادم آمد، مِن‌بعد پشیمان نیستم.}} خدا با پیغمبرش خیلی حرف زد، شما هنوز صدای خدا را نشنیده‌اید که ببینید چقدر ملیح است! {{درباره متقی|والله! من شنیده‌ام، دو مرتبه من با صدای خدا روبرو شدم. بی‌خود نیست که من این‌قدر سرِ کِیفم، صدای خدا خیلی ملیح است!}} حالا خدا با پیغمبر {{صلی}} حرف زد، [پیغمبر {{صلی}}] دید دارد علی {{علیه}} با او صحبت می‌کند. گفت: خدایا! این پسر عمّم علی {{علیه}} است؟ گفت: نه! من دیدم تو علی {{علیه}} را دوست داری، من هم با صدای علی {{علیه}} با تو حرف می‌زنم. عزیزان من! بیایید علی {{علیه}} را دوست داشته‌باشید! خدا با زبان علی {{علیه}} با شما حرف بزند. مگر چیز دیگری توی این عالم هست؟ {{درباره متقی|گفتم که به خدا قسم! خود خدا گفت: این قصر مال تو! اما من خیلی خرسند نشدم. خود خدا دوباره ندا داد، به اسم گفت: فلانی! هر که را می‌خواهی راه بدهی، بده! گفتم: خدایا! ما داریم عادی با خدا حرف می‌زنیم، عادیِ عادی.}} {{توضیح|بازی درنیاورید! اگر تو با امام‌زمانت بخواهی [حرف بزنی]، او عادی با تو حرف می‌زند، تو هم عادی [حرف] می‌زنی؛ اما [باید] سنخه باشی، عضو او باشی، نه جزء باشی.}} {{درباره متقی|حالا گفت: هر که را می‌خواهی راه بدهی، [بده]! گفتم: به عزّت و جلالت قسم! خدا وقتی حرف می‌زند، عالم حرف می‌زند، نه [از] یک‌جا صدا بیاید؛ یعنی همه عالم دارد می‌گوید، این [عالم] انگار با تو حرف می‌زند. گفتم: به عزّت و جلالت خدا! وقتی به‌من دادی، خوشحال نشدم؛ حالا که گفتی کسی را راه بده! خوشحال شدم. خداجان! قربانت بروم، من می‌خواهم دست مردم را بگیرم، او را دور خودمان بیاوریم، دوست‌های علی علیه را دور خودمان بیاوریم. من حالا هم دارم می‌گویم، می‌گویم: خدایا! هر که با توست، {{دقیقه|20}} با من باشد، هر که با تو نیست، از من دورش کن! تا حتّی می‌گویم: خدایا! اگر پسرم است؛ من پسر مِسر حالی‌ام نیست، آره دیگر.}}
+
حالا پیغمبر {{صلی}} حالا آمده، بالأخره می‌خواهد [از معراج] بیاید، نمی‌گوید که [خداحافظ]! آخر به خدا چه بگوید؟ بگوید خداحافظ؟ [اگر بگوید،] خب معلوم می‌شود [که] یک خدای دیگری [باید] باشد، [که] این [خدا] را حفظش کند. گفت: یا علی! خدا هم گفت: یا علی! حالا خوشمزه‌اش سر این‌است، {{توضیح|«الحمد لله» یادم آمد، مِن‌بعد پشیمان نیستم.}} خدا با پیغمبرش خیلی حرف زد، شما هنوز صدای خدا را نشنیده‌اید که ببینید چقدر ملیح است! {{درباره متقی|والله! من شنیده‌ام، دو مرتبه من با صدای خدا روبرو شدم. بی‌خود نیست که من این‌قدر سرِ کِیفم، صدای خدا خیلی ملیح است!}} حالا خدا با پیغمبر {{صلی}} حرف زد، [پیغمبر {{صلی}}] دید دارد علی {{علیه}} با او صحبت می‌کند. گفت: خدایا! این پسر عمّم علی {{علیه}} است؟ گفت: نه! من دیدم تو علی {{علیه}} را دوست داری، من هم با صدای علی {{علیه}} با تو حرف می‌زنم. عزیزان من! بیایید علی {{علیه}} را دوست داشته‌باشید! خدا با زبان علی {{علیه}} با شما حرف بزند. مگر چیز دیگری توی این عالم هست؟ {{درباره متقی|گفتم که به خدا قسم! خود خدا گفت: این قصر مال تو! اما من خیلی خرسند نشدم. خود خدا دوباره ندا داد، به اسم گفت: فلانی! هر که را می‌خواهی راه بدهی، بده! گفتم: خدایا! ما داریم عادی با خدا حرف می‌زنیم، عادیِ عادی.}} {{توضیح|بازی درنیاورید! اگر تو با امام‌زمانت بخواهی [حرف بزنی]، او عادی با تو حرف می‌زند، تو هم عادی [حرف] می‌زنی؛ اما [باید] سنخه باشی، عضو او باشی، نه جزء باشی.}} {{درباره متقی|حالا گفت: هر که را می‌خواهی راه بدهی، [بده]! گفتم: به عزّت و جلالت قسم! خدا وقتی حرف می‌زند، عالم حرف می‌زند، نه [از] یک‌جا صدا بیاید؛ یعنی همه عالم دارد می‌گوید، این [عالم] انگار با تو حرف می‌زند. گفتم: به عزّت و جلالت خدا! وقتی به‌من دادی، خوشحال نشدم؛ حالا که گفتی کسی را راه بده! خوشحال شدم. خداجان! قربانت بروم، من می‌خواهم دست مردم را بگیرم، او را دور خودمان بیاوریم، دوست‌های علی {{علیه}} را دور خودمان بیاوریم. من حالا هم دارم می‌گویم، می‌گویم: خدایا! هر که با توست، {{دقیقه|20}} با من باشد، هر که با تو نیست، از من دورش کن! تا حتّی می‌گویم: خدایا! اگر پسرم است؛ من پسر مِسر حالی‌ام نیست، آره دیگر.}}
  
 
حالا پیغمبر آمد این‌جا و حضرت‌امیر استقبال کرد پیغمبر را، چون‌که از قاب قوسین أو أدنی آمده، آمد آنجا با هم ملاقات کردند. گفت یامحمد، می‌خواهی به تو بگویم کجا رفتی؟ بهشت رفتی، جهنم را دیدی، قصرها را دیدی؛ تمام این مسافرتی که پیغمبر رفته‌بود [را] علی گفت. گفت که خدا سیبی به تو داد، تو گفتی می‌خواهم با علی بخورم، یکهو دیدی نصفش نیست. دست کرد توی جیبش گفت بیا، جفت کرد. آن سیب را [پیغمبر] نخورده بود، دید یکی است. این [سیب] عصاره تمام خلقت است. حالا این‌جاست که علی امر می‌کند، رفقای باسواد که در مجلسید، توجه کنید. حالا امر پیغمبر را اطاعت می‌کند اما علی این‌جا امر می‌کند. چرا؟ [چون] می‌خواهد عصاره خلقت کاشته شود. علی امر می‌کند: یا محمد، تو می‌روی در کوه حرا، جدا می‌شوی چهل‌روز [از مردم]. این دید ولایی من است، اگر درست نیست بفرمایید، اگر درست‌است انعام این حرف را باید بدهید. انعام این حرف، انعام من این‌است که توجه کنید. توجه شما انعام من است؛ آنچه را که به‌من بدهید نه، چیزی نیست. تشکر می‌کنم از شماها، الان شماها دارید من را اداره می‌کنید به امر خدا، اما نه [اگر ندهید] چیزم نمی‌شود.
 
حالا پیغمبر آمد این‌جا و حضرت‌امیر استقبال کرد پیغمبر را، چون‌که از قاب قوسین أو أدنی آمده، آمد آنجا با هم ملاقات کردند. گفت یامحمد، می‌خواهی به تو بگویم کجا رفتی؟ بهشت رفتی، جهنم را دیدی، قصرها را دیدی؛ تمام این مسافرتی که پیغمبر رفته‌بود [را] علی گفت. گفت که خدا سیبی به تو داد، تو گفتی می‌خواهم با علی بخورم، یکهو دیدی نصفش نیست. دست کرد توی جیبش گفت بیا، جفت کرد. آن سیب را [پیغمبر] نخورده بود، دید یکی است. این [سیب] عصاره تمام خلقت است. حالا این‌جاست که علی امر می‌کند، رفقای باسواد که در مجلسید، توجه کنید. حالا امر پیغمبر را اطاعت می‌کند اما علی این‌جا امر می‌کند. چرا؟ [چون] می‌خواهد عصاره خلقت کاشته شود. علی امر می‌کند: یا محمد، تو می‌روی در کوه حرا، جدا می‌شوی چهل‌روز [از مردم]. این دید ولایی من است، اگر درست نیست بفرمایید، اگر درست‌است انعام این حرف را باید بدهید. انعام این حرف، انعام من این‌است که توجه کنید. توجه شما انعام من است؛ آنچه را که به‌من بدهید نه، چیزی نیست. تشکر می‌کنم از شماها، الان شماها دارید من را اداره می‌کنید به امر خدا، اما نه [اگر ندهید] چیزم نمی‌شود.

نسخهٔ ‏۱۰ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۱۲

بسم الله الرحمن الرحیم
عصاره تمام عصاره‌ها، ولایت است
کد: 10277
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1384-05-20
نام دیگر: شناخت ولایت
تاریخ قمری (مناسبت): 6 رجب

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

(یک صلوات بفرستید.)

این چیزهایی که خدای تبارک و تعالی خلق کرده، هر چیزش یک عصاره دارد. یعنی الآن این نباتات، شما فکر کن همه‌اش عصاره دارد، این عصاره باز [عصاره دارد]. شما همه‌تان سیر ماورائی کردید، سِیر کردید؛ اما حالا سِیر را باید توجّه به آن بکنید! اگر بنا [به سِیر کردن بود که شیطان هم] رفت آن‌جا، سی‌صد سال در عرش خدا رفت، عبادت کرد، خدا مزدش را به او داد؛ اما این [شیطان] توجّه به عصاره نداشت. دلم می‌خواهد امروز توجّه بفرمایید! شما یک‌وقت می‌بینید که هفتاد سال، هشتاد سال عبادت می‌کنیم، خوب هم عبادت می‌کنیم، سخی هم هستیم؛ یعنی شرایط اسلام همه‌اش به تو جمع است، مردم هم به شما اطمینان دارند؛ اما یک توجّهی است به‌غیر عبادت، به‌غیر مکّه‌رفتن و عمره‌رفتن و جهاد کردن و بیتوته‌کردن و نماز شب‌کردن و به مستضعف‌رسیدن و به‌فکر فقرا بودن و فکر مردم‌بودن و تاحتّی تواضع‌داشتن.

دلم می‌خواهد از شما خواهش می‌کنم به‌خصوص از مهندسین جلسه، از علمای جلسه، از دکترهای جلسه، از جوانان جلسه، اگر درست نبود یا درست توجّه نکردند، از من سؤال کنند که مطلب جا بیفتد. اگر درک، نمی‌گویم درک نداریم، اگر این‌ [مطلب] را درک کردید که هیچ، اگر نشد بالأخره او که به ما گفته، به خیال‌مان آورده، جوابش را هم داده [است]؛ آن‌وقت شما باید توجّه به عصاره داشته‌باشید! یعنی همه این عبادت‌ها که کردیم، دوباره تکرار می‌کنم، مکّه، منا، کربلا، مشهد، بیتوته، توجّه به فقرا، انفاق‌کردن، این‌ها همه شرایطش اسلام و ولایت است. هم شرایطش اسلام است، هم شرایطش ولایت است.

دوست‌عزیز خودم، اسمش را نمی‌خواهم بیاورم، چون‌که یکی از بزرگان به‌من گفتند که اسم کسی را نیاور! ما دیدیم که حرفش خیلی حسابی است، گفتیم: چشم! می‌گفت: ما آن‌جا [مکّه] رفتیم، به ماه‌رمضان برخورده‌بود. می‌گفت: توی کوچه و بازار این‌ها تخت گذاشته‌اند، حالا نان و آب و همه‌چیز حاضر کرده‌اند، همین‌ساخت انگار بال می‌زنند، می‌گوید: بیا افطار کن! بیا افطار کن! پس اهل‌تسنّن خیلی انفاق دارند، اما توجّه به عصاره ندارند. دلم می‌خواهد امروز توجّه بفرمایید [که] من می‌خواهم چه‌چیز بگویم؟ پس شما همان‌موقع که داری نماز می‌کنی، همان‌موقع که داری انفاق می‌کنی، همان‌موقعی‌که داری حاجت برادر مؤمن را برمی‌آوری، همان‌موقع که داری دور خانه‌خدا دور می‌زنی، همان‌موقع که امام‌حسین (علیه‌السلام) را زیارت می‌کنی، همان‌موقع که امام‌رضا (علیه‌السلام) را زیارت می‌کنی، همان‌موقع [که] شب پا [بلند] شدی، نمازشب کردی، همان‌موقعی‌که داری اشک می‌ریزی، همان‌موقعی‌که داری بیتوته می‌کنی، («الحمد لله شکر ربّ‌العالمین» اگر او نیست، پسرش هست. إن‌شاءالله امیدوارم که توجّه کنی، به آقایت بگویی که دیگر مبادا یک‌‌مرتبه نیاید) باید تمام توجّه‌تان به عصاره باشد!

حالا من در یک نواری گفته‌ام که پیغمبر اکرم «صلوات‌الله و سلامه‌علیه»، (صلوات بفرستید.)

گفته‌ام در نوار دیگر، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وقتی به معراج رفت، خدای تبارک و تعالی تدارک برایش به‌وجود آورد. مهمانش است دیگر، دعوتش کرد. من بارها به شما گفته‌ام، امیدوارم امام‌حسین (علیه‌السلام) دعوت‌تان کند، امام‌رضا (علیه‌السلام) دعوت ‌تان کند، حجّ بیت‌الله خدا دعوت‌تان کند. از کجا می‌فهمی که خدا دعوتت کرده؟ وقتی‌که این هیکلت [به‌زیارت] می‌رود، امر را ببرد. معامله‌ربوی نکنی، حقّ مردم را نَبَری، یکی چیز از تو می‌خواهد، بروی حلالیّت بطلبی، اگر تو می‌خواهی [به] مکّه یا امام‌رضا (علیه‌السلام) بروی، کأنّه [مثل این که] می‌خواهی دیگر برنگردی، این‌قدر باید آمادگی در مقابل زیارت‌های [مشاهد] مشرّفه داشته‌باشی. اگر [این شرایط را] نداشته‌باشی، امر را نبردی، خودت رفتی. توجّه می‌کنید؟ یک حرف‌هایی است که خب [اگر] بزنی، [طرف] می‌گوید چطور [حرف] من را می‌زنی؟ اگرنه من می‌زدم. ما یک‌وقت [زیارت] می‌رفتیم، مثلاً یک کارت برای ما می‌داد، دعوت بودیم.

پس باید دعوتت کند، نه [این‌که] خودت بروی. تند می‌شود، نمی‌خواهم تند بگویم، گفتم که می‌خواهم کند بگویم. چرا پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بی‌دعوت رفتید؟ چرا رفتید؟ آخر چه‌کار کردید؟ تو هم عزیز من! باید هر کجا می‌روی، با دعوت بروی، دعوتت کند. [اگر] خودت بروی، سیاحت کردی؛ نه زیارت. خانم‌های‌عزیز! آقایان‌عزیز! رفقای‌عزیز! جوانان‌عزیز! همه توجّه کنید که هر کجا می‌خواهی بروی، برو! خانم می‌خواهد مشهد برود، همسر عزیزش می‌گوید نرو! می‌گوید من می‌روم. ماشین که هست، می‌رود. کجا می‌روی؟ خدا می‌داند حضرت می‌فرماید که زنی [که] بی‌اجازه شوهرش بیرون بیاید، شوهر راضی نباشد، ملائکه‌های آسمان او را لعنتش می‌کنند. خانم‌عزیز! ملائکه دعایش مستجاب است، لعنتت می‌کند، هر کجا می‌خواهی بروی، با همسر عزیزت برو! حالا همسر عزیز! اگر این خانم می‌خواهد برود، قول به او بده! [بگو:] خب من می‌برمت، تو هم او را ببر! من دلم می‌خواهد آقایان با خانواده‌شان خیلی خوب باشند. زندگی مشترک است، شما باید با خانم‌هایتان مشترک باشید! خانم را هم کسل نکن او هم تو را کسل نکند! (یک صلوات بفرستید.)

یک شخصی بود [به] مسافرت رفت، من یک‌روایت بگویم که [قبول کنید]. چون‌که الآن هم الحمد لله شما باسوادید، هم خانم‌ها باسوادند. خانم‌ها که باسوادند، این‌ها منتظرند که حرف‌ها از روی روایت و حدیث باشد؛ اگرنه می‌گویند که خب ایشان یک‌حرفی زده‌است. یک‌روایت داریم: یک‌نفر، [یک] مردی [به] مسافرت رفت، به زنش گفت: بیرون نروی، خانه باش! تمام وسایل خانواده را درست کرد، عرض بشود خدمت شما: [به مسافرت] رفت. (من خیلی ناراحتم، یک حرف‌هایی که می‌خواهم بزنم، باز هم یک‌قدری جمع و جورش می‌کنم. آقایی عمل امّ‌داوود رفته به‌جا بیاورد، زن جوان، یکی دوسال است، کم و زیاد این خانم را آورده، این پا [بلند] شده، رفته درِ نانوایی، یک نان بگیرد. چند تا جوان را دیده؟ تو آقا! کجا عمل امّ‌داوود به‌جا می‌آوری؟ بیا عمل خدا را به‌جا بیاور! بیا عمل پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را به‌جا بیاور! می‌گوید: اگر حاضر بشوی نگاه به زنت بکند، دیوث هستی. تو کجا می‌روی؟ بیا با فکر باش! با چه گفتم [باید] باشی؟ با عصاره، بَه‌بَه! احسنت به شما! حالا کجا می‌روی آخر؟ کجا می‌روی؟ چه‌کار می‌خواهی بکنی؟ بیایید عزیزان! ما از عبادت‌های بی‌امرمان توبه کنیم! خدا از سر ما بگذرد! رفقای‌عزیز! [از] عبادت‌های بی‌امر بیایید توبه کنیم!) [۱]

حالا من هنوز نتیجه‌گیری نکردم، که إن‌شاءالله امیدوارم که شما اگر در صراط مستقیم باشید، اصلاً صراط مستقیم یعنی‌چه؟ بگو ببینم؟ [یعنی] صراط علی (علیه‌السلام)، احسنت! یعنی صراط امر نه به این بگویی صراط علی (علیه‌السلام)، صراط امر باید باشد. اگر شما در صراط امر باشی، به امر اتّصال هستی، به‌قرآن اتّصال هستی، به توحید اتّصال هستی، اصلاً به خدا اتّصال هستی؛ پس دلم می‌خواهد [که] ذوقی نباشید! تا می‌گویی چه؟ بروید مشهد! تا می‌گویی چه؟ برو کربلا! تا می‌گویی چه؟ برو عمره! بابا! نمی‌گویم نرو! آره یک کسی است آقای‌فلانی به‌من زنگ زد، یکی بود [می‌گفت:] حاج‌حسین می‌گوید مثلاً عمره نرو! گفت من نگفتم نرو! آن‌مرد بزرگ‌وار یک دفاع خیلی قشنگی کرده‌بود. گفته‌بود: حاج‌حسین می‌گوید: اَهمّ داریم، یک‌دفعه عمره رفتی، این دفعه‌اش را به یکی بده که جهاز ندارد. پا روی نَفْس عبادتت بگذار! بیا اطاعت را، پرچمش را بردار! اما روی نَفْس عبادتت پا بگذار! می‌گفت: آن‌مرد گفت من قبول دارم و من باید بروم این‌شخص را ببینم که این حرف را زده، حرف خوبی است و می‌خواهد بیاید ما را ببیند. حالا إن‌شاءالله ما را ببیند، یک‌مرتبه نترسد. (صلوات بفرستید.)

یک پاره‌وقت‌ها من استخاره می‌کنم، خانم ما می‌گوید محلّ استخاره منزل حضرت آیةالله العظمی؛ می‌گویم بابا! استخاره می‌کنم. آره! به خیالش ما آیت عظماییم. (صلوات بفرستید.)

در هر چیزی گفتیم چه؟ [پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وقتی به معراج رفت، خدا تدارک دید.] حالا خدا تدارک دید، یک سیب به او داد. سیب را که گذاشت، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلش می‌خواست با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بخورد.] ببین من به حضرت‌عباس! بیشتر وقت‌ها این‌جوری‌ام. البتّه شماها الحمد لله دارید، آن زمانی‌که من لای چیزها بودم، یک‌قدری سرِ چیز بودم، یک‌چیزی جلویم می‌آوردند، می‌خواستم دوستم هم بیاید [و] بخورد. حالا دوست من یک‌چیز بهتر دارد می‌خورد، حالا یک‌چیزی بود، یک‌خُرده بالأخره چیز بود، من می‌خواستم دوستم هم بخورد، حالا هم من همین‌جورم. توجّه می‌کنید؟ حالا هم من همین‌جورم، حالا هم اگر یک‌چیز باشد، حقیقت می‌خواهم شما بخورید! بلکه خودم نخورم. توجّه می‌فرمایید؟ آن‌وقت تو اگر این‌جور باشی، با او مشترک هستی؛ یعنی با آن دوست‌امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مشترک هستی، اگر این‌جور باشی. حالا إن‌شاءالله خدا همه ما را این‌جوری قرار بدهد! (یک صلوات بفرستید.)

حالا آن سیبی که آورد، حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواهد با علی (علیه‌السلام) بخورد، با دوستش بخورد. اشاره‌شد که یا رسول‌الله! [اگر] می‌خواهی تناول کن! یعنی [اگر] می‌خواهی بخور! گفت: خدایا! من دلم می‌خواهد با علی (علیه‌السلام) بخورم، این تا سیب را این‌جا گذاشت، روایت داریم: دید سیب نصفه شد، نصفش نیست. آره! حالا گویا شاید پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نصفه‌اش را [نخورد]. (حاج‌آقا فلانی بهتر از ما می‌داند، «الحمد لله» عالم در این مجلس است، عالمی که راست‌راستی عالم است، یعنی عالم به علمش عمل کند، نه به علم خودش عمل کند. عالم این‌است که به علم ائمه (علیهم‌السلام) [و] خدا عمل کند، او عالم است؛ نه به علم خودش [عمل کند]، علم خودش که چیزی نیست. عالم آن‌است که «قال‌الصّادق، قال‌الباقر» بگوید، تا آخر عمرش همان‌جور باشد. یعنی افشا کننده امام‌باقر (علیه‌السلام) و امام‌صادق (علیه‌السلام) باشد، این عالم است.) (یک صلوات بفرستید.)

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حالا آمده، بالأخره می‌خواهد [از معراج] بیاید، نمی‌گوید که [خداحافظ]! آخر به خدا چه بگوید؟ بگوید خداحافظ؟ [اگر بگوید،] خب معلوم می‌شود [که] یک خدای دیگری [باید] باشد، [که] این [خدا] را حفظش کند. گفت: یا علی! خدا هم گفت: یا علی! حالا خوشمزه‌اش سر این‌است، («الحمد لله» یادم آمد، مِن‌بعد پشیمان نیستم.) خدا با پیغمبرش خیلی حرف زد، شما هنوز صدای خدا را نشنیده‌اید که ببینید چقدر ملیح است! والله! من شنیده‌ام، دو مرتبه من با صدای خدا روبرو شدم. بی‌خود نیست که من این‌قدر سرِ کِیفم، صدای خدا خیلی ملیح است! حالا خدا با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حرف زد، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] دید دارد علی (علیه‌السلام) با او صحبت می‌کند. گفت: خدایا! این پسر عمّم علی (علیه‌السلام) است؟ گفت: نه! من دیدم تو علی (علیه‌السلام) را دوست داری، من هم با صدای علی (علیه‌السلام) با تو حرف می‌زنم. عزیزان من! بیایید علی (علیه‌السلام) را دوست داشته‌باشید! خدا با زبان علی (علیه‌السلام) با شما حرف بزند. مگر چیز دیگری توی این عالم هست؟ گفتم که به خدا قسم! خود خدا گفت: این قصر مال تو! اما من خیلی خرسند نشدم. خود خدا دوباره ندا داد، به اسم گفت: فلانی! هر که را می‌خواهی راه بدهی، بده! گفتم: خدایا! ما داریم عادی با خدا حرف می‌زنیم، عادیِ عادی. (بازی درنیاورید! اگر تو با امام‌زمانت بخواهی [حرف بزنی]، او عادی با تو حرف می‌زند، تو هم عادی [حرف] می‌زنی؛ اما [باید] سنخه باشی، عضو او باشی، نه جزء باشی.) حالا گفت: هر که را می‌خواهی راه بدهی، [بده]! گفتم: به عزّت و جلالت قسم! خدا وقتی حرف می‌زند، عالم حرف می‌زند، نه [از] یک‌جا صدا بیاید؛ یعنی همه عالم دارد می‌گوید، این [عالم] انگار با تو حرف می‌زند. گفتم: به عزّت و جلالت خدا! وقتی به‌من دادی، خوشحال نشدم؛ حالا که گفتی کسی را راه بده! خوشحال شدم. خداجان! قربانت بروم، من می‌خواهم دست مردم را بگیرم، او را دور خودمان بیاوریم، دوست‌های علی (علیه‌السلام) را دور خودمان بیاوریم. من حالا هم دارم می‌گویم، می‌گویم: خدایا! هر که با توست، با من باشد، هر که با تو نیست، از من دورش کن! تا حتّی می‌گویم: خدایا! اگر پسرم است؛ من پسر مِسر حالی‌ام نیست، آره دیگر.

حالا پیغمبر آمد این‌جا و حضرت‌امیر استقبال کرد پیغمبر را، چون‌که از قاب قوسین أو أدنی آمده، آمد آنجا با هم ملاقات کردند. گفت یامحمد، می‌خواهی به تو بگویم کجا رفتی؟ بهشت رفتی، جهنم را دیدی، قصرها را دیدی؛ تمام این مسافرتی که پیغمبر رفته‌بود [را] علی گفت. گفت که خدا سیبی به تو داد، تو گفتی می‌خواهم با علی بخورم، یکهو دیدی نصفش نیست. دست کرد توی جیبش گفت بیا، جفت کرد. آن سیب را [پیغمبر] نخورده بود، دید یکی است. این [سیب] عصاره تمام خلقت است. حالا این‌جاست که علی امر می‌کند، رفقای باسواد که در مجلسید، توجه کنید. حالا امر پیغمبر را اطاعت می‌کند اما علی این‌جا امر می‌کند. چرا؟ [چون] می‌خواهد عصاره خلقت کاشته شود. علی امر می‌کند: یا محمد، تو می‌روی در کوه حرا، جدا می‌شوی چهل‌روز [از مردم]. این دید ولایی من است، اگر درست نیست بفرمایید، اگر درست‌است انعام این حرف را باید بدهید. انعام این حرف، انعام من این‌است که توجه کنید. توجه شما انعام من است؛ آنچه را که به‌من بدهید نه، چیزی نیست. تشکر می‌کنم از شماها، الان شماها دارید من را اداره می‌کنید به امر خدا، اما نه [اگر ندهید] چیزم نمی‌شود.

حالا [امیرالمؤمنین] گفت یا رسول‌الله، این سیب را بگیر. تو را می‌برند در کوه حرا، چهل‌روز می‌روی آنجا. دید من است [که] باید رسول‌الله چهل‌روز عمر و ابابکر را نبیند، خالد را نبیند، دشمن‌ها را نبیند. چرا؟ [چون] زهرا می‌خواهد به‌وجود بیاید در این دنیا، نه که زهرا کلاً به‌وجود بیاید، زهرا به‌وجود است. وجود در مقابل زهرا ضعیف است، نابود است. زهرا وجود است، علی وجود است، امام‌زمان وجود است، دوازده‌امام وجود است. صلوات بفرستید. حالا وقتی از کوه حرا آمدی، این سیب را نصفش را خودت بخور، نصفش را بده به خدیجه؛ این عصاره تمام خلقت است. غذای بهشتی چیست؟ غذای بهشتی به ارواح پدرم، من هم خورده‌ام، چیزی نیست که. خب این [غذای دنیایی] را از این‌جا بازار خریده، آن [غذای بهشتی را] هم از آنجا آورده، چیزی نیست. این عصاره تمام خلقت است، حالا پیغمبر هم همین‌کار را کرده، رفت و چهل‌روز رفت آنجا و کناره گرفت و نقشی نداشت.

آخر خدا وقتی می‌خواهد کار بکند، عادی کار می‌کند. ممکن‌است نقشی نماند، اما شما ببین در قضایای حضرت‌موسی چوبها را همه را این‌جوری کرد، همه [گوسفندها] ابلق زاییدند. اصلاً نگاه به ظالم کردن یک‌وقت می‌بینی چیز [گناه] است. شما اگر توجه کنید، من توجه داشتم، چون‌که یک درختهایی است بالخصوص درختهای گردو، این‌ها که توی جنگل است. می‌آمدند این‌ها خارجی‌ها، انگلیس‌ها و این‌ها، این‌ها را [می‌خریدند]. یک چندتا درخت هم در فردو بود، آره، در کرمجگان، آره. این‌ها می‌آمدند مثلاً این درخت را می‌گفتند چند؟ می‌گفت مثلاً حالا صد تومان؛ تا هزار تومان می‌خریدند. می‌گفت سرشاخه‌اش را نمی‌خواهیم، نه سرشاخه‌اش را نه چیزش را، آن‌وقت ساقش را می‌خریدند، این یارو هم می‌فروخت، آره. حالا این توی جنگل مثلاً می‌آمدند این درختها را می‌خریدند. آن‌وقت این جنگل، همین شیری که آمده برود، این درخت گردو این‌را ضبط کرده. این‌ها می‌آوردند در خارج این‌ها را توی دستگاه [می‌گذاشتند]، وقتی مثلاً یک میز درست می‌کرد، می‌گوید عکس شیر توی این چوب است. چنان جاذبه دارد، آن جاذبه [نقش را] قبول می‌کند.

[امیرالمؤمنین] به پیغمبر گفت برو، نه که جاذبه این‌ها در این‌کار چیز [دخیل] باشد. اما علی باید آمد و رفت کند. علی می‌آمد قربانش بروم، نان می‌برد، آب می‌برد. علی آمد و رفت کند، یامحمد، باید زهرا هم نقش علی داشته‌باشد، نه این نقش‌ها [را]. توجه کن. حالا شد زهرا عصاره خلقت، حالا این عصاره یک عصاره‌ای دارد، حرف من سر این‌است. برایتان قشنگ آوردم اگر ان‌شاءالله، امیدوارم توجه کنید. پس هر چیزی گفتم عصاره دارد، حالا عصاره تمام خلقت در آن سیب است، عصاره تمام خلقت [است]. سیب را رسول‌الله خورد، جاذبه همه خلقت رسول‌الله و زهرای‌عزیز است. حالا این عصاره هم یک عصاره‌ای دارد. خیلی باید توجه کنید، این لطف امیرالمؤمنین است [که] من دارم حرف می‌زنم، لطف ولایت است [که] حرف می‌زنم. أین الرجبیّون؟ کجایند آنها که [امر خدا را] حفاظت کردند؟ یعنی اطاعت کردند، نه عبادت. عبادت با اطاعت [داشتند]، [خدا می‌گوید] بیایید من مزد می‌دهم. چه‌کسی می‌تواند این حرفها را اصلاً درک کند؟

حالا آن چیست؟ درست شد که عصاره [خلقت زهراست] اما عصارهِ عصاره، علی است. چون‌که اگر زهرا را قبول نداشته‌باشی، خدا نمی‌گوید به عزت و جلالم [قسم، اگر] عبادت ثقلین کنی، می‌سوزانمت. زبانم قطع بشود، این حرف را می‌زنم، رسول‌الله را هم قبول نداشته‌باشی، نمی‌گوید عبادت ثقلین کنی، می‌سوزانمت. اما می‌گوید علی را قبول نداشته‌باشی، [می‌سوزانمت، چون علی] عصاره تمام عصاره‌های خلقت است، تاحتی عصاره زهراست، علی. حالا می‌گوید اگر [علی را] قبول نداشته‌باشی، می‌سوزانمت. پس خدا یک برتری به ولایت داده، یک برتری به علی داده [که] به هیچ‌کس نداده. توجه بفرمایید، پس معلوم شد که عصاره تمام عصاره‌ها ولایت است. کجا می‌روید بدبخت بیچاره مشاور درست می‌کنید، خودت را اهل‌جهنم کنی؟ من الان اهل‌تسنن را می‌گویم.

علی را گذاشتند توی خانه، رفتند دنبال عمر و ابابکر، خدا هم گفت این‌ها کافر [و] منافقند. به چه‌چیز کافر شدند؟ به ولایت، نه به خدا. رفقای‌عزیز، چرا به خدا کافر شدن [را] نمی‌گوید [که] قسم بخورد؟ [خدا در مورد خودش که] می‌گوید فقط می‌گوید من را عبادت کنید، حالا می‌گوید علی را اطاعت کنید. چرا؟ چرا؟ چون‌که خدا من نیست، خدا خلق نیست، درک خدا را ما نداریم؛ اما خدا یک عمودی درست کرد توی تمام خلقت، علی‌بن‌ابوطالب است. صلوات بفرستید. رسول‌الله ممکن بود حرف امیرالمؤمنین [را بزند اما نشانش ندهد، اما خدا گفت] علی را بیاور روی دستت، مردم ببینند کیست [که] مشاور درست نکنند، این‌است علی. ألیوم أکملت لکم دینکم، دین علی است. کجا این‌طرف، آن‌طرف می‌زنید؟ [خدا گفت] نشان این‌مردم بده، فردا نگویند که یکی‌دیگر را گفته. چرا؟ حالا ببین اهل‌تسنن چه می‌گویند؟ می‌گویند أنا مدینة‌العلم، علی بابها یعنی یک در بزرگ! ببین نتوانستند بگویند این علی نیست که بلندش کرده، چون‌که بلند کرد [او را]، نتوانستند این‌را بزنند کنار. توجه [فرمودید]؟ اما [عمر] گفت حسبنا کتاب‌الله، کتاب خدا را ما قبول داریم.

کتاب را قبول ندارد، بیخود که [خدا] نمی‌گوید مرتد و کافر شدند. کسی اگر که قرآن [را قبول داشته‌باشد]، حقیقت قرآن علی است. أنا قرآن‌الناطق، خودش دارد می‌گوید. آن‌که تو قبول می‌کنی اهل‌تسنن، آن کاغذ و قلم است. حالا هم یک عده‌ای هستند، همین‌جور هستند، کاغذ و قلمی‌اند. علی که کاغذ و قلم نیست، مگر کاغذ و قلم روح دارد؟ روح قرآن علی است، به تمام خلقت عقیده‌ام همین‌است. اصلاً هم علی را دارم می‌بینم، هم قرآن را دارم می‌بینم، هم امر را دارم می‌بینم. تو هم باید همین‌جور باشی، اگر یک‌چیزی را دیدی که دیگر منکرش نمی‌شوی. به تمام آیات قرآن، نه [خود] علی، اگر اسم علی در دل شما باشد شما هدایتید، آرامید، آرامش [دارید]، آرام. از کجا آخر تو این حرف را می‌زنی؟

خدای تبارک و تعالی شما را خلق کرده اما کشتی نوح هم به امر خدا درست شده، یعنی خدا کشتی را هم خلق کرده. من هنوز این حرف را نزده‌ام، امروز اقبال شماهاست؛ کشتی نوح هم همین‌جور است. خدا از خاک ماها را خلق کرده‌است و امیرالمؤمنین هم دمید و علی با دست قدرتش [سرشت]. ابوتراب آدم را خلق کرد، اما خدا جان داد، چون‌که جان دست خداست یا به امر خدا علی‌جان می‌دهد. میلیاردها را شاید علی‌جان بدهد اما به امر خدا، او امر را اطاعت می‌کند. خدا وقتی [او] امر را اطاعت کرد، امرش را گذاشته در اختیار علی؛ علی یعنی این. خدا امرش را گذاشته در اختیار علی، هم می‌تواند خلق کند، [هم می‌تواند به امر خدا] چیز کند [جان بدهد]. الان یک‌حرف می‌زنم درویشی، می‌خواهم دوستم بخندد. گفت جهان اگر فنا شود، علی به پاش می‌کند، جهان اگر به‌پا شود، علی فناش می‌کند، اما به اذن خدا، به اذن خدا.

کجایی ای برادر؟ باید بیایید، افق ولایتتان برود ماورائی شود. به دوست‌عزیزم گفتم، گفتم از این‌جا می‌رویم ماوراء، نمی‌خواهم اسمش را بیاورم. دنیا ماوراء نیست، مگر به اسم علی، به امر علی، به محبت علی بروی توی ماوراء. ماوراء چیست؟ ماوراء جخ [تازه] یک سِیری است، پس چه چیست؟ خود بهشتش هم ماوراست، خود جناتش هم ماوراست، دیگر بالاتر نیست از فردوس که؛ ماها که نمی‌توانیم بگوییم، خدا این‌را می‌گوید. حالا شاید یک‌جایی باشد بالاتر، ما عقلمان نمی‌رسد که، حد ما همین‌است. خوب که تو توجه کنی، می‌بینی بهشت هم به نور علی خلق شده، فردوس هم به نور او خلق شده، پس اصل چیست؟ اصل علی است، صلوات بفرستید.

قربان آن عقیده‌های بعضی خانم‌ها که به یک مؤمن خدمت می‌کنند، چیز درست می‌کنند، چیز می‌پزند. حالا تشویق نشوید هر روز یک‌چیز برای ما بپزید، نه خدا می‌داند من مقصدم این‌نیست. آره، چون‌که او قوم و خویش آدم نیست، آن کاری که یا خانمی می‌کند یا آقایی می‌کند، آن ولایت حرکتش می‌دهد یک‌چیزی را با علاقه درست می‌کند. این قوم و خویشش نیست، شاید چند پله نمی‌دانم چیز [غریبه‌تر] است. اما او خودش را نمی‌تواند فدای ولایت کند، مالش را [فدا] می‌کند. این والله اتصال به ولایت است، به حضرت‌عباس اتصال به ولایت است. یعنی این خانم کنیز حضرت‌زهراست، مانند فضه است. فضه خاک در مقابلش جواهر می‌شد، اما چادرش پینه داشت، کفشش پینه داشت فضه. [می‌گفتند] خانم تو همه این‌ها برایت طلاست، [می‌گفت] مگر ممکن‌است من چادرم از زهرا بهتر باشد؟ مگر ممکن‌است من کفشم از زهرا بهتر باشد؟ کفشش را می‌دوخت، پینه روی پینه [می‌زد]. این خانم هم که این‌کارها را می‌کند همان عقیده را دارد، ببین چه‌جور دارد می‌سازد. کجایی ای برادر؟ اصلاً نمی‌خواست فضه برتری داشته‌باشد به زهرا. رحمت خدا به آن خانمی که نرود توی این لباس‌های خارجی‌ها [که] خودش را شبیه زنان خارجی کند. تو با همانها محشور می‌شوی.

به تمام آیات قرآن اگر من می‌خواستم این حرفها را بزنم. اصلاً من نقشی ندارم توی این عالم، نه کتابی و نه بساطی [دارم]، خودش می‌آید. اما هر چیزش هم که می‌آید درست‌است، چرا؟ حالا روایتش را می‌خواهی؟ این‌است: سؤال شد چرا هفتاد هزار ملک می‌آید برای خدیجه در روز قیامت، هفتاد هزار حوریه برای زهرا؟ زهرا عصاره تمام خلقت است، خدیجه به‌واسطه زهرا به جایی رسیده، به‌واسطه محبت زهرا به جایی رسیده؛ اما زهرا خودش محبت خداست. چرا؟ دو جهت دارد، یکی که مالش را مردانگی کرد گذاشت در اختیار پیغمبر، حالا زهرا دلش می‌خواهد مادرش از خودش قیامت برتری داشته‌باشد، در ظاهر. آخر ظاهر دنیا [ی مؤمن] را کوبیده‌اند، اما ظاهر آخرت [را] نه؛ یک مؤمن می‌آید آنجا شفاعت می‌کند، یک‌قدری را شفاعت می‌کند. آنجا دیگر منیت نیست، اگر این‌جا من نداشته‌باشی، آنجا مَنت تو را افشا می‌کند.

اصلاً [مؤمن در آخرت] هیچ ناراحتی ندارد. به تمام آیات قرآن من از این‌جا تا آنجا شاید سه‌چهار متر به جهنم کار داشتم، اصلاً جهنم هُرمش هم من را اذیت نمی‌کرد. می‌گویم یک حرفهایی بزنم، می‌گویید این‌ها [چیست]؟ یک‌زمانی [از این حرفها] نمی‌زدم، [چون] بعضی‌ها به‌من می‌گفتند چرا ما این‌جوری نمی‌شویم؟ الحمدلله چرا را خدا از شما گرفته [که] من این حرف را می‌زنم. اصلاً آتش جهنم کاری ندارد به مؤمن، اصلاً هُرمش اذیت نمی‌کند. اما همین آتش از مو می‌کشد توی محشر دشمنان علی را چنگ می‌گیرد، می‌کند در جهنم، کِیف می‌کنی. اما هُرمش تو را اذیت نمی‌کند، [به تو] می‌گوید برو کنار، الان آن ولایتی که توی تو هست، دارد من را [خاموش می‌کند]، امر را نزدیک است اطاعت نکنم. من باید دشمنان علی را شدید بسوزانم، تو آمدی، الان چیز [خاموش] می‌شوم. نه این‌که امیرالمؤمنین [این‌طور] باشد، یک مؤمن هم همین‌جور است؛ چون‌که این اتصال به علی است، این ولایت توی این‌است، آتش هم آن ولایت را احترام می‌کند.

کجاست حواستان پیش این تلویزیون و ویدیو و ام چی‌چی و چه‌چیز است این‌ها که درآمده؟ هر روز برایتان یک‌جا [در] می‌آید، می‌روید توی آنها. بیایید این بشوید، بیایید یقین کنید به این‌ها؛ بیایید آن مرکزی که دارید، مرکز الهی بشود؛ بیایید این‌جا اتصال به ماوراء بشوید. اما کجا با تلویزیون رنگی [اتصال به ماوراء می‌شوی]؟ تو اتصال به خارجی. هنوز قدرت ندارید [آن‌را کنار بگذارید]. [در] مشهد گفتم، گفتم تو چندین‌سال است حرف برای مردم می‌زنی، مرد باید مردانگی داشته‌باشد. بینداز کنار یا بگذار آن اتاق، [به خانواده] بگو برو آن اتاق، این‌قدر که مردی داری. ما نریم هنوز، مرد آن‌است که در نادمات [منهیات] خدا و پیغمبر ایستادگی داشته‌باشد. تو موت موتکت می‌شود، درست‌است بردی آن اتاق، [می‌گویی] حالا الان یک فیلمی می‌دهد، نمی‌دانم چه‌چیز می‌دهد؛ تو هم می‌روی آنجا، همان‌موقع اتصال شدی به او؛ بیا اتصال شو عزیز من به ماوراء. من به قربان این جوانهای شما بروم، اگر شما خواستید [اقدام کنید]، این جوانها حرف زدند، تف توی ریش من بینداز، اما خودت مرد باشی. تو خودت موت موتکی هستی، به تمام آیات قرآن یک عده از این‌ها را دارم می‌بینم. این‌ها تسلیم خدا هستند، این‌ها تسلیمند. صلوات بفرستید.

انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی، یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما. این جوان‌ها تسلیمند آقاجان من، عزیزجان من. این فساد را تا می‌توانید از توی خانه‌تان بیندازید کنار. این‌که گفت که آخرالزمان شرالازمنه [است، چون‌که فساد] تا روی کوهها را می‌گیرد. ما رفتیم دماوند، یک کوههایی بود آنجا، همچین می‌کردم، بالایش می‌دیدم [آنتن] تلویزیون است. گفتم این شر است، شرالازمنه، کوهها را گرفته. تو بچه‌هایت را عادت بده به این جزوه‌ها، عادت بده به این حرفها، عادت بده به نهج‌البلاغه. چه شد در خانه‌تان [این وسایل را آوردید]؟ چرا [خانه را] بتکده کردید؟ چرا بتکده کردید؟ چرا حالا هم حاضر نیستیم بت را بیندازیم بیرون؟ او [امام‌زمان] دارد می‌گوید یاجداه، اشک چشمم تمام شود خون گریه می‌کنم، تو پای تلویزیون می‌رقصی. مگر یک مکه رفتن و عمره رفتن و کربلا رفتن تو را نجات می‌دهد؟ [به] این‌ها نیست، تو تماشایی نباش باباجان‌من. ما هنوز تماشایی هستیم، امیدوارم خدا از این تماشایی [بودن] ما را نجات بدهد. امیدوارم این چشم شما جایی نگاه کند که خدا و پیغمبر راضی است. امیدوارم چشم شما جایی نگاه نکند که خدا و پیغمبر راضی نباشد. والله اگر کاری بکنید که این چشم شما نگاه نکند به آنجا که خدا و پیغمبر گفته نگاه نکنید، آقا امام‌زمان چشمت را می‌بوسد؛ اما بیایید مرد شوید.

به تمام آیات قرآن، امام‌حسین من را گرفت توی بغلش، به سینه چسباند، دستش را هم این‌جوری کرده‌بود به‌من، حضرت‌زینب هم آن‌طرف‌تر بود. من همان‌موقع که [آنجا] بودم، عوض که نشدم، گفتم حسین‌جان من می‌خواستم سگ بشوم درِ خانه تو، نه بهشت می‌خواهم، نه فردوس. الان [اگر بگویی] بهشت و فردوس همه را ببین، سگ می‌خواهی بشوی؟ به‌قرآن می‌گویم آره، اما تو من را توی بغل گرفتی؟ حالا هم که می‌خواست [خداحافظی] کند، دستش را از دست من بردارد، به‌من گفت فلانی خواهرم زینب. زبان من قطع بشود، انگار با اجازه من می‌خواست برود. خب من چه سگی هستم؟ کی هستم؟ اما آن‌که خدا گفت [را] اطاعت کردم، آنجا که گفت نگاه نکن نکردم، آنجا که گفت بکن کردم. آنچه که توانم بود در اختیار امر بودم، خودم امر نداشتم. نه خودم امر داشتم، نه به امر خلق بودم، من به این‌جا رسیدم. نه امر داشتم، نه امر خلق را قبول کردم، مگر قال الصادق، قال‌الباقر [باشد]. آن صادرات خلق را قبول کردم، تو هم باید عزیز من همین‌جور باشی.

گفت آسوده‌خاطرم که در دامن توام، دامن نبینم که در دامنش بروم، دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بود، دامان توست علی‌جان، امام‌زمان، اتصال به ماوراء بود.

خانم‌های عزیز بیایید توی دامن زهرا، خانم‌های عزیز اگر بیایید توی دامن زهرا، توی دامن دوازده‌امام، چهارده‌معصوم رفتید. نمی‌خواهم روضه بخوانم، بیا برو توی دامن علی، به تمام آیات قرآن توی دامن تمام خلقت رفتی. نه توی دامن خلقت [بروی]، خلقت توی دامن توست. بیا برو ببین من درست می‌گویم یا نمی‌گویم؟ تمام خلقت توی دامن توست، ملائکه‌ها توی دامن تو هستند. اما دامن تو اتصال به او باشد، تمام خلقت پناه به ولایت می‌برند. چرا؟ تمام خلقت قبولی اعمالشان، قبولی همه کارشان [به‌واسطه] ولایت است. تمام خلقت این‌جوری یک صف کشیده‌اند، همه‌شان محتاج اول خدا، بعد ولایتند. داری می‌بینی؟ من دارم می‌بینم. تمام خلقت محتاجند، اما دوازده‌امام، این‌ها خلقت نیستند، این‌ها خلقت را خلق می‌کنند. کجا می‌رویم ما؟ عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم.

تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک، چرا تو بلبل باغ ملکوتی نه از عالم خاک؟ این خاکی، بدن خاکیت این‌جا می‌ماند، تو پرش می‌کنی به آسمان، پرش می‌کنی توی بهشت، پرش می‌کنی به آنجا. مگر نمی‌گوید حضرت‌سجاد؟ عمویم ابوالفضل دو بال دارد، پرش می‌کند به تمام بهشت و فردوس. پس تو پرش می‌کنی، تو آنجا پرش می‌کنی خانم‌ها توی دامن زهرا، اما تجددی نشوید. تجدد پدر ما را درآورد، پدر ماها را درآورد عزیز من. خدا رحمت کند [حاج‌شیخ‌عباس‌تهرانی را]، خجالت می‌کشم بگویم استاد من [بود]، [من] نوکرش بودم. می‌گفت دنبال هرچه می‌خواهی برو، دنبال تجدد نرو، تجدد آخر ندارد. بیا عزیز من دنبال دوازده‌امام، چهارده‌معصوم برویم که به امر آنها راضی باشیم، با آنها محشور بشویم.

حالا عزیز من، ببین من چه به تو گفتم. تو این‌جا [از] عالم خاکی نیستی که، تو پرش می‌کنی به ماوراء. پرش می‌کنی، ملائکه‌ها می‌آیند، آنها دعا در حقت می‌کنند، استقبالت می‌کنند. روح یک مؤمن را آنها استقبال می‌کنند. مگر به شما نگفتم؟ عزیز من، قربانت بروم، روح شیخ بها [یی] را می‌خواستند حاضر کنند، فردایش آمد. گفت ما رفتیم تشییع جنازه حجت کمره‌ای، یعنی مرحوم حجت. گفت که روح صد و بیست و چهار هزار پیغمبر آمده‌بود در تشییع این آقا. ما آقاها را دوست داریم، علما را دوست داریم، اما علمایی که در خط ائمه‌طاهرین باشند. اگرنه [در] اهل‌تسنن [هم] علماست، ما هم نمی‌خواهیم آنها را. [شیخ‌بهایی] گفت ما رفتیم این‌جا. من دیدم والله تشییع جنازه آقای‌بروجردی را، صدها ملک آنجا داشت هودج درست می‌کرد، [یکی] گفت می‌آورند او را. نه [این‌ها فقط مختص] او باشد، تو هم [مثل او] باشی همین‌جور است.

اختصاص حقیقت توی خانه آقای حجت یا آقای‌بروجردی پیاده شده‌بود. آقای‌بروجردی سهم امام این‌ها نمی‌خورد، چیز نمی‌خورد. همین‌جور یک باغچه‌ای داشت، با آن زندگی می‌کرد. مرحوم حجت، من با آن آقای آل‌رضا رفیق بودم، می‌گفت روزی خرید می‌کرد. پنج‌نفر اضافه می‌شد، به‌قدر پنج‌نفر [اضافه چیز می‌خرید،] یک لنگه‌برنج توی خانه‌اش نیاورد. گفت این‌ها، زنها بیت‌المال را بیشتر مصرف می‌کنند. حالا تو هم با بچه‌هایت این‌ها، [با] خانم‌ها همین‌جوری؟ یا پول می‌دهی، ببرند، بروند خارج؟ تو چه‌کار می‌کنی بابا؟ تند نشوم بابا، خدایا جلوی ما را بگیر. حالیت می‌شود چه می‌گویم؟ پس خدا نمره می‌دهد، خدا نمره می‌دهد. علما، فقها، مهندس‌ها، رفیق‌ها، شاگردها، دبیرها، دانشجوها، خدا نمره می‌دهد، اما نمره را روی امر می‌دهد. تو امرش را اطاعت‌کن، نمره به تو می‌دهد. چه نمره‌ای داده به شاه‌عبدالعظیم حسنی؟ [می‌گوید] هرکس زیارت کند [او را]، امام‌حسین را زیارت کرده. به تو هم نمره می‌دهد، اما گفتم [حضرت عبدالعظیم] رفت کنار. تا می‌توانید عزیزان من بروید کنار و تقیه کنید. کار به این‌کارها نداشته‌باشید، به وظیفه‌تان عمل کنید. عزیزان من، من از تمام شما عذرخواهی می‌کنم، اگر تند شد، کند شد، من بیشتر از این معرفت شماها را ندارم، امیدوارم که ما را عفو کنید.

خدایا عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا ما را بیامرز.

خدایا ما را از خواب غفلت بیدار کن.

خدایا ما یک زمینی باشیم که قابل باشیم، این حرفها را هم بشنویم و هم عمل کنیم.

خدایا اگر قابل نیستیم، قابلمان کن.

من یک پاره‌وقتها یک‌چیزی از خدا می‌خواهم، می‌گویم خدایا درِ خانه یکی آمده‌ام که کود انسانی را خاک تیمم می‌کند. ما هم اگر بد هستیم، تو می‌توانی درستمان کنی. خودت ما را درست‌کن.

خدایا این محبت حقیقی امیرالمؤمنین را از دل ما بیرون نبر.

خدایا دل ما را پاک‌سازی کن، مهر علی را [در دلمان] جا بدهیم.

خدایا توفیق بده.

خدایا ما، (من جای دیگر هم گفته‌ام) ، ما را در پناه امام‌زمان راه بده.

خدایا ما از آنها باشیم [که] زهرا به ما راه بدهد.

خدایا تتمه عمر ما را هرچه هست، در راه ولایت قرار بده.

خدایا شناخت ولایت به ما بده.

حالا نشد ان‌شاءالله هفته دیگر روز جمعه تولد است، ان‌شاءالله اگر شد که من یک‌قدری هنوز از امیرالمؤمنین [بگویم]. هنوز [صحبتم] یک‌خرده باقی دارد، برایتان ان‌شاءالله صحبت می‌کنم. یک صلوات بفرستید.

یا علی
  1. یک چند وقت مسافرتش طول کشید. بابایش مریض شد. به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پیغام داد: بروم؟ گفت: نه! بابا مُرد. گفت: بروم؟ نه! ختمش بروم؟ گفت: نه! وقتی شوهر آمد. گفت: آره! بابایم این‌جور شد، نرفتم. فوری جبرئیل نازل شد. یا محمّد! پدر این خانم اهل‌عذاب بود، این خانم هم گنه‌گار بود. هم گناهان خانم را آمرزیدم، هم پدرش را آمرزیدم؛ چون که شوهر را اطاعت کرد. اطاعت شوهر واجب است؛ اما باید با هم هماهنگ باشید.
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه