قسمت: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «{{بسم الله}} {{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10205}} {{یا علی}} رده: سخنرانی بدون متن» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{بسم الله}} | {{بسم الله}} | ||
+ | |||
{{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10205}} | {{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10205}} | ||
+ | |||
+ | اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم | ||
+ | |||
+ | العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد | ||
+ | |||
+ | {{پررنگ|السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته}} | ||
+ | |||
+ | بعضیها دچار یک حرفهایی هستند، اما مبنای آن حرف را خیلی توجه ندارند. من جسارت نکنم به شخص، من بارها گفتهام، من یک چیزی را توی ماوراء میگویم. گفتم من شخصی را با چشم سرم میبینم اما با چشم دل نه؛ چشم دل یعنی چشم ولایت. من باید حرف را بزنم، بعضیها نگویند مثلاً این نظرش را نگفت، نه. این "قسمت" خیلی شعاعی پیدا کرده توی مردم، از اول هم بوده؛ اما آن کسی که قسمت را به شما گفته است، مبنای قسمت را نگفته. حالا آن قسمت را وقتی گفت، مبنایش را نگفت، شما آن قسمت را یک پرچم میکنی دستت؛ آنوقت آن صحیح نیست. چون که یک مؤمن اگر یک پرچمی دست گرفت، باید این پرچم به آن نوشته باشد: لا اله الا الله، محمّد رسولالله، علی ولیالله. آن مؤمن باید این کاری که الان میخواهد بکند، این پرچم دستش باشد. یعنی به این عنوان [باشد]؛ به این که یک شخصی یک حرفی زده است و یک شخص را شما گندهاش میکنید، [نباشد]. تو گندهاش کردی، او خلق است. | ||
+ | |||
+ | ما اگر که [حرفی] از ناحیه وجود مبارک پیغمبر اکرم صلوات الله و سلامه علیه یا ائمه طاهرین [باشد،] ما روی سرمان؛ اگر شخصی روی عنوان خودش یک حرفی زد، آن باید با مبنا [باشد]. ما آن را با مبنا بیاییم [بسنجیم،] یک قدری تفکر کنیم، گذشتهها را بیاوریم روی این پیاده کنیم، آیاتی بیاوریم، فوراً قبول نکنیم. یعنی قبولی یک حرف از شخص، باید قبولی توحید باشد یا قبولی اسلام باشد یا قبولی ولایت. فوراً یک حرفی را از یک شخصی قبول نکنید [که] این را هم یک پرچم دست بگیرید و دنبالش بروید و به آن یقین پیدا کنید. ببین میگوید علم الیقین، حق الیقین، یقین. علم الیقین گفتم که خب علم داریم این عالَم هست، حق الیقین هم میگوییم درست است، اما عمل نمیکنیم. چرا؟ یقین نداریم. حالا من میخواهم در این مطلب یک قدری صحبت کنم، انشاءالله، امیدوارم که خواست خدا باشد. | ||
+ | |||
+ | الان شما [ببین] بیشترِ بیشترمان میگوییم قسمت، این قسمت دست سوم است. یعنی اول شما باید تصمیم بگیری، بعد حرکت کنی به حول و قوّه خدا. چرا شما میخواهی حرکت کنی، میگویی بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؟ یعنی به امر خدا حرکت میکنم. حالا که تصمیم گرفتی، به امر خدا حرکت کردی برای یک کار خیری، [مثلاً] یک جلسه خیری بروی، خدای نخواسته ماشین شما توی راه پنچر شد، (ببین شرط میکنم، اول تصمیم گرفتی، تصمیم خیر، بعد به حول و قوّه خدا داری میآیی، حالا اینجوری شده)؛ آن یک مبنایی دارد. حالا شما به آن کار خیر، به آن جلسه یا به آن کار خیر (حالا هرچه باشد) نرسیدی، درست است؟ حالا [خدا] میگوید ای ملائکه من، پایش بنویس! ببین این است، میگوید ای ملائکه من، پایش بنویس! چرا؟ [چون او] تصمیم گرفته، حرکت کرده به حول و قوّه من، بلند شده آمده. اما به این آقا میگویی که بابا یک خرده زودتر بیا! میگوید که نه، قسمت همین بود. خیلی خوب! یا الان این شخص میخواهد برود کربلا، رفته، میگوید قسمتش است؛ یا رفته مشهد، میگوید قسمتش است. | ||
+ | |||
+ | اصلاً این قسمت را از توی دهانت بیرون نمیاندازی. {{دقیقه|۵}} عزیز من، قسمت مبنا دارد. خیلیها تکیه روی این قسمت دارند. قسمت در هدف اولش که دست توست، باطل است. چرا باطل است؟ [چون] فلانی الان به شما گفته [بکن]. اول باید امر با قسمت باشد، آن قسمت را امر رهبری کند، نه قسمت امر را رهبری کند. توجه بفرمایید! قسمت را امر باید رهبری کند، تو یک طرزی داری صحبت میکنی [که] قسمت دارد آن را رهبری میکند؛ این صحیح نیست. این آقا الان مثلاً میخواهد برود کربلا، برود مشهد یا برود مکه. [میگویند] خوش به حالش! اگر بدانی! چه شده آقا؟ دو مرتبه رفته کربلا، خوش به حالش! دیگر چه؟ چند دفعه رفته چیز [مکه]. باباجان، هارونِ خدا لعنت کرده رفته مکه، آقا موسیبنجعفر را گرفته، آنجا زندانی [کرده]، این قسمتش بوده برود مکه؟ چرا این قسمت را چیز نمیکنید، از خودتان بیرون نمیکنید؟ او با مخیّر بودنش رفته. | ||
+ | |||
+ | آقا توجه بفرمایید! ما یک قسمت داریم، یک مخیّر بودن داریم. این آقا بیامر رفته کربلا، بیامر رفته مکه، بیامر رفته مشهد؛ مخیّر است، میتواند برود. خدا بشر را مخیّر کرده، لا إکراه فی الدین، دین اکراه ندارد. خب حالا چطور شده این با مخیّر بودنش رفته؟ این رفته مکه، پول ربوی برده، پول نزول برده، ظلم به مردم برده، خون به مردم اینها کرده، برداشته رفته [آنجا]؛ حالا جخ [تازه] کارش هم مشکل شده. حالا کارش هم مشکل شده، چرا؟ بیامر رفته، حرف من همین است. این بیامر رفته، کارش هم جخ [تازه] مشکل است، نمیخواهم خیلی توسعه به آن بدهم. یک وقت انشاءالله، نزدیک مکه [که] حُجّاج میروند، یک نوار میخواهم بگیرم، راجع به این قضیه صحبت کنم. حالا روی پیش آمد این حرف را میزنم. | ||
+ | |||
+ | شما مثلاً الان میروی مشهد، باید امر ببری آنجا، نه هیکل خودت را ببری؛ هیکل من که به درد نمیخورد. امام رضا امر را از شما میگیرد، به شما چه میدهد؟ جزا میدهد. امر از تو میگیرد، جزا به تو میدهد. امر را باید اطاعت کرده باشی. [کلمة] لا إله إلا الله حصنی، [فمن] دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها]، أنا من شروطها؛ [امام رضا فرمود:] شروط لا اله الا الله ماییم. یعنی باید با امر بروی. حالا شما یک پولی برداشتی رفتی، پول ناجور بردی، کجا این [زیارت] فایده دارد؟ پس ببین این قسمتت نشده بروی، (حرف من این است)، با مخیّر بودنت رفتی. چرا قسمت را، این را از توی کلهتان بیرون نمیکنید؟ قسمت یک چیز ضعیفی است. | ||
+ | |||
+ | به شما گفته این کارهای خدا تنظیم است، تنظیم را باید مراعات کنید. [خدا] قُرُقگاه دارد، قُرُقگاه را باید مراعات کنید. وقتی تنظیم را مراعات کردی، قُرُقگاه را مراعات کردی، شما آقاجان من، [میتوانی بگویی قسمتم بود]. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، میگفت: این موتورت آقاجان اگر فرمانش عیب دارد، سوار شوی، به یکی بزنی، خون کردی. خب او قسمتش بوده [تصادف کند]؟ بابا تو مراعات نکردی، تو باید ترمز موتورت را درست کنی. فرمان ماشینت عیب دارد، اگر بزنی، خونِ عمداً کردی؛ خونِ عمداً هم [سزایش] جهنم است. چرا فرمان ماشینت را درست نمیکنی؟ چرا فرمان موتورت را درست نمیکنی؟ تنظیم را مراعات نکردی. ایشان خدا رحمتش کند، تاحتی میگفت این چراغهایی [چراغ راهنمایی رانندگی] که اینها میزنند، (حالا یا ظالم بزند یا عادل بزند)، به تو گفته اینجا بایست، اگر بروی، یک ماشین از آنطرف بیاید به تو بزند، تاوان ماشین را باید بدهی، خودت هم مسئولی. چرا؟ این الان میگوید قرمز [سبز] که شد برو یا سفید که شد برو، باید آن را مراعات کنی. چرا؟ او رفته فکر کرده [که] اینجا سرِ چهارراه است، اگر شما نایستی، یک ماشین از آن طرف میآید، تو میروی، به تو میزند؛ این اشکال دارد. پس شما اول باید چه کار کنی؟ اول، قربان شکلت بروم، باید شما مراعات کنی. امر را مراعات کنی، با امر بروی. | ||
+ | |||
+ | چرا به شما میگوید که مثلاً مکه داراها باید بیایند، فقیرها نیایند؟ این دارا وقتی که دارا شد، سرکشی میکند. چرا گفته فقرا نروند؟ حکم گذاشته، {{دقیقه|۱۰}} مگر فرق دارد فقیر با یک دارا؟ چرا خدا فرق گذاشته؟ چرا توجه نداریم باباجان؟ نه؛ خدا اینقدر فقیر را میخواهد، آنجا [در قیامت] دارد از او عذرخواهی میکند، پس چطور شما که دارایی میگوید برو [مکه]؟ میخواهد تو را متنبّه کند. میخواهد آنجا بروی، یک کفن بپوشی، قیامت صغری را ببینی. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، تکان بخورید! سرکشی نکنید! پول سرکشی دارد، ثروت سرکشی دارد. اما چه میگوید؟ میگوید با امر بیا! دعوتت کرده با امر بیایی. من از شما سؤال میکنم، آیا خدا حیوان را به چیز [مکه] مهمان میکند، توی خانه خودش یا انسان را میکند؟ شما اگر یک حیوان بیاید [توی خانهتان] بیرونش میکنید، میگویی برو! بعضیها که هیچ، اینجا را هم باید آب کشید. حالا خدا چرا اینها را میبرد؟ اینها [را میخواهد]؟ نه، اینها روی مخیّر بودنشان رفتند؛ حرف من سرِ این است، اینها با امر نرفتند. | ||
+ | |||
+ | به من لعنت اگر من دروغ بگویم! من وقتی چیز [حج] کردم، دیدم که یک لوحی است میان زمین و آسمان؛ تا چهارتا من زورم میآید بگویم، [اسم] سه تا حاجی به این بود، آره. گفت: تو مکه بودی؟ من خجالت کشیدم. گفت: چرا، تو بودی؛ ما سخنرانیات را آنجا ضبط کردیم. گفت: سخنرانیات را هم ضبط کردیم به این لوح. ببین هوایت را دارد؛ لوحی است، بساطی است، زندگی است؛ هر حرفی که نمیتوانیم بزنیم که. ببین حرف توی لوح نوشته شده، چرا اینقدر حرفِ وِل میزنید؟ چرا اینقدر این حرفهای بیخود را میزنید؟ اینها همه نوشته میشود. والله روایت داریم، قیامت میآورند نامه ما را میدهند دستمان؛ از خجالتمان میگوییم کجا زمین است برویم تویش؟ از خجالت! [دائم میگوییم:] این اینجوری شده، اینجوری شد، آن کیاَک اینجوری کرد، اینجوری شد، اینجوری شد، اینجور اینجور، اینجور. خب به تو چه؟ یک لا اله الا الله بگو! یک سبحانالله بگو! | ||
+ | |||
+ | مگر نیست که آن دهقان به سلیمان چیز [اشاره] کرد که خدایا من یک بندهات هستم، او هم یک بندهات است، [او] روی جَوِ هوا برود؟ [سلیمان] گفت: یک سبحانالله و الحمدلله و لا إله إلا الله [و الله اکبر] بگویی از این حشمت من بالاتر است. آیه قرآن را که قبول دارید که. چرا [در حج] آنها همه حیوانند؟ بیامر رفتند؛ حرف من سرِ این است. حالا آنجا [حج] قیامت صغری است. قیامت صغری و قیامت کبری من خدمت بزرگیتان عرض کنم، وقتی هم [که] امام زمان میآید، قیامت صغری است. اینجا [پیشانی] را [مُهر] میزند: مؤمن، منافق؛ [ایدهات] میآید اینجا [در پیشانی]. آنجا [مکه] هم همینجور است، آنجا هم در مقابل آن زایشگاه علی قیامت صغری است؛ من [در آینه ولایت] حیوانم. چرا کار نمیکنیم ما انسان بشویم؟ به این لوح میگویم سه تا حاجی بود. عجیب این است که گفت: ما صحبت شما را هم به این لوح نوشتیم. صحبت این بود، گفت: شما گفتی کسی که گناه بکند بکند بکند، این حال توبه نداشته باشد، حالِ پشیمانی نداشته باشد، این مُصِرّ است، خدا نمیآمرزدش. چرا نمیرویم از کارهای خودمان توبه کنیم؟ | ||
+ | |||
+ | خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، خدا بیامرزدش، میگفت: من نمیگویم ریشت را نتراش یا بتراش! اما ریشت را تراشیدی، از سلمانی آمدی بیرون، توبه کن! لامحاله این ریشی که تراشیدی، توبه کن! حالا من عقیدهام این است، میگویم: خدا بیامرزدت! حالا ما ریش گذاشتیم باید توبه کنیم. والا، هرچه هست آمد توی ریش. ای حاج شیخ عباس پاشو! آن چند وقتها رفتم سر قبر این که به اصطلاح در زمان آقا علی ابن موسی الرضا اینجا نایب بود، زکریا ابن آدم. گفتم: تو، آقاجان (یک فاتحه خواندم، یکی هم زدم محکم، همچین زدم روی قبرش، دستم درد گرفت)، گفتم بلند شو! تو یک نفر حیوان را بازی میداد، گفتی امام رضا، آقاجان، من دیگر قم نمیمانم، {{دقیقه|۱۵}} قمیها خدعهگر شدند، میترسم عذاب بیاید. پاشو توی صحن ببین چه خبر است؟ چه کسانی را دارند بازی میدهند؟ کجا وعده ووده میدهند خدا؟ پاشو! پاشو! چه خبر است؟ ای وای! | ||
+ | |||
+ | حالا میخواستم خدمتتان عرض کنم، چرا اینها اینجوری هستند؟ اینها با امر نرفتند، با مخیّر بودنشان میروند. این که هِی تو داری میگویی قسمت، قسمت؛ قسمت را بگذار زمین پرچمش را! قسمت دست سوم است. به تو گفتم اول تصمیم است، بعد حرکت است، به عنوانی که بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؛ آنوقت حالا میآیی، [اگر] جوری شد، قسمت است. ببین قسمت را خدا باید یک چیزی قسمتت کند، خدا قسمتت کرد بیایی موسیبنجعفر را بگیری؟ خدا قسمتت کرد آنجا نمیدانم ظلم کنی؟ خدا قسمتت کرد بیایی این کار را بکنی؟ خدا قسمتت کرده این پول را بخوری؟ خدا قسمتت [کرده؟] چرا توجه نداری؟ باسوادها این حرفها را میزنند. والله اگر اِجار داشت میزد من ناراحت نبودم، اگر عمله بنّا میزد من ناراحت نبودم؛ میگفتم این بنده خدا عملگی میکرده، حالا همچین حالیاش [نیست]. تو که حالیت است، تو ادعای مهندسی میکنی، ادعای دکتری میکنی، ادعای پرفسوری میکنی. تو کوس [طبل] سواد داری میزنی، کوس کمال داری میزنی. چرا توجه نداری؟ | ||
+ | |||
+ | حالا اینها را دوباره تکرار میکنم، چرا اینجوری هستند؟ اینها دعوت نداشتند، اینها با مخیّر بودنشان رفتند. حالا چرا؟ تمام شرایط را هم بجا آورده، شرایط بیامر باطل است. شرایط، بیامر باطل است. عزیز من، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، گوش بدهید! این لبیّکش را گفته، مُحرِم هم شده، سعی صفا و مروه هم کرده، دورِ خانه [کعبه] هم هفت دور زده، در حِجر حضرت اسماعیل آنجا نماز هم خوانده، سنگ جمره هم زده، تمام این ابعاد مکه را بجا آورده، گوسفندش را هم کشته. پس این همه را بجا آورده، اما بی روح است، روح ندارد. روحش امر است. هی میگویند مُبطِل بجا نیاور! یعنی چه مُبطِل؟ این اصلاً مُبطِل بجا نیاورده. آیا مُبطِل [انجام ندادن] شرایط قبولی است؟ چرا توجه نداری؟ آیا مُبطِل [بجا نیاوردن] شرایط قبولی است؟ نه. شرایط قبولی چیست؟ اول ولایت است، بعد امر است. | ||
+ | |||
+ | اینها [حاجیها] که حیوانند آنجا! در زمان حضرت سجاد بوده، حالا که نبوده که، حالا که آره، حالا که نیست که. آره، حالا جور دیگر است. آره، بگویم چیست؟ آره؟ حالا جور دیگر است. خوش به حال آنها که حیوان بودند! حیوان باز خیلی تقصیر ندارد، من بدبخت تقصیر دارم، من تقصیرم بیشتر است. آنها آن زمان حضرت سجاد [به ایشان گفتند:] آقا حاجی خیلی آمده. [امام] گفت: نفر خیلی آمده. [گفت:] آقا خیلی لبیک دارند میگویند، بیابان را از جا برداشتهاند. حضرت مکاشفه کرد، دید تمام حیوانند. فقط شترش و خودش و غلامش، [انسان هستند.] چرا شتر اینجوری است؟ شتر امر را اطاعت کرده، امر امام سجاد را اطاعت کرده، شده انسان. تو امر را اطاعت کن! حیوان شده انسان، انسان شده حیوان، چرا؟ روی امر نبوده، {{دقیقه|۲۰}} پس امر [شرط قبولی است]، من درست میگویم. توجه فرمودی؟ حیوان شده انسان، انسان شده حیوان. حیوان امر را اطاعت کرده، انسان امر را اطاعت نکرده، رفته [حج]. چه بوده؟ تجاوزگر بوده. | ||
+ | |||
+ | آخر جان من، عزیز من، ولایت تجاوز دارد، تجاوزگر دارد؛ تو نباید به حریم ولایت تجاوز کنی. تو که این کار را کردی، معامله ربوی [کردی]، تجاوز کردی؛ دروغ گفتی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز کردی؛ نزول خوردی، تجاوز کردی؛ غیبت کردی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز به ولایت کردی، یعنی به امر ولایت کردی؛ ولایت به تو گفته این کار را نکن، کردی. به امر ولایت تجاوز کردی، کجا تو حاجی هستی؟ باید حیوان باشی. | ||
+ | |||
+ | دوباره تکرار میکنم، عزیزان من، این حرفها مال شماها نیست. این نوار من را آخر کس دیگر هم گوش میدهد. شماها که الحمدلله رسیدید به اوج ولایت، این حرفها مال شما نیست. ما هم که نوار میگذاریم، نوار خصوصی که نیست، این نوار را به هر کس میخواهید بدهید [تا] یک قدری بدانند. آنها که از حقایق مطلع نیستند، ما داریم برای آنها میگوییم. اصلاً این حرفها را زدن، پایین است؛ من جسارت به شما میکنم، تو را به حق امام زمان، از سرِ من بگذرید. من این اندازه [ایراد] دارم، والله میخواهم گریه کنم [که] دارم این حرفها را برای شما میزنم. به دینم راست میگویم، باور کردید؟ این حرفها مالِ شما نیست که من دارم میزنم، پایین است، سطحش پایین است. من میگویم اینها را زن و مرد گوش بدهند، بدانند هرکجا میروند هِی میگویند قسمت، قسمت، کجا قسمتی تو؟ تو باید تجاوزگر نباشی. قسمت را او اجرش را میدهد، خدا اجر به تجاوزگر میدهد؟ به بدچشم میدهد؟ به دروغگو میدهد؟ به مردمآزار میدهد؟ آره؟ چرا توجه نداری؟ | ||
+ | |||
+ | حالا من روایتش را میگویم که باز کامل بشود. رسول اکرم، پیغمبر محترم، (یک صلوات بفرستید.) حضرت فرمود: در آخرالزمان مردم حج میروند مالِ سه کار؛ یا تجارت، یا سیاحت، یا مالِ اسم و رسم. رسول اکرم باطل کرد حُجّاج را، مگر حُجّاجی که به امر برود. از اینجا که حرکت میکند نظرش تجارت نباشد، نظرش سیاحت نباشد، نظرش حاج آقا سلام نباشد؛ یک حاجی اینجوری. باباجان من، عزیز جان من، فدایتان بشوم، گوش بدهید! تو خودت که میروی، همین است که دارم به تو میگویم، چه چیز است هی قسمت قسمت درآوردی؟ دارم به تو میگویم تصمیم بگیر! وقتی تصمیم گرفتی، بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؛ به امر خدا، به حول و قوّه خدا برو مکه! یعنی مکه را امر خدا بدان! همینجور که (عرض بشود خدمت شما) امیرالمؤمنین امر خدا هست، امام زمان وجود مبارکش امر خدا هست، اعمال تو هم باید امر باشد، مکه تو هم باید امر باشد. من نمیخواهم یک حرفی بزنم که [توهین باشد]، ناراحتم یک وقت [میزنم]. | ||
+ | |||
+ | ما این بنده زاده گفت: ما مکه رفتیم، یکی بود، [هم] محل سابق ما بود. گفت این به ما محل نمیگذاشت، گفت این آخری خیلی با ما رفیق شد. گفت تعجب کردیم این چندوقت است ما اینجا [هستیم، چطور الان صمیمی شد؟] گفت: آقای خوش لهجه! گفتم: بله. گفت: من دیدم تو چیز نداری، من سه تا تلویزیون خریدم، نمیدانم یکی دوتایش را میخواهم به شما بدهم بیاوری؛ خب بفرما! این چه حاجی است آخر؟ این به قربان صدتا باجی این حاجی! فهمیدی؟ {{دقیقه|۲۵}} چه حاجیگری است؟ حالا شما قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین من چه میگویم! رسول اکرم فرمود این مردم اینها در آخرالزمان اینجوری [حج] میکنند. شما یقین کن به حرف پیغمبر، نه مال تجارت برو، نه سیاحت، نه اسم و رسم. او هم که خیلی احترامت کرده، آخر احترام تو را میبرد بهشت؟ احترام تو را از گناه بازمیدارد؟ احترام دعایت را مستجاب میکند؟ احترام چیست آخر؟ خدا باید تو را احترام کند، عزیز من! یک دفعه ببین خدا چه میگوید! | ||
+ | |||
+ | وقتی که تو با خدا شدی، درست مکه رفتی، [اجر داری.] حضرت فرمود، شخصی آمد خدمتش، گفت: آقاجان! من هفتاد شتر میدهم [که حج نروم]. روایت داریم، حالا یک خرده کم و زیاد، تا هفتصدتا گفت. [پیغمبر] گفت: مطابق این کوه ابوقبیس طلا یا جواهر بدهی، به [ثواب] مکهات نمیرسد. آن مکهای که امر باشد، ببین من دارم چه میگویم! شما بیا اینجور باش! من چقدر غصه بعضیها را بخورم؟ نه شما، چرا غصه بخورم آخر؟ میبینم چه چیزی را دارند از دستشان میدهند. خب تو برای تجارت نرو، سیاحت نرو، اسم و رسم نرو! امر خدا را اطاعت کن! مگر مکه چیست؟ مگر به غیر سنگ چیز دیگری هست؟ دیدید که آقایان! خب امر است دورش بگرد، بگرد! امر است میگردیم، بارکالله! تو باید با امر بروی آنجا، خدا هم امر از تو میخواهد، امیرالمؤمنین هم امر از تو میخواهد، امام زمان هم امر از تو میخواهد. خدا رحمت کند ایشان را، میگفت: کمترین نتیجه مکه این است که تمام گناههایت را خدا میآمرزد. تا حتی حقالناسهایت را هم [برطرف میکند]، آن حقالناسی که از پیشت نمیرود [یعنی نمیتوانستی] بدهی. | ||
+ | |||
+ | من الان مَثل دارم میگویم، ندارم، (یک وقت دلتان برای من نسوزد، آره). من الان مَثل صد هزار تومان قرض دارم، این را نمیتوانم بدهم، درست است؟ یعنی واقع نمیتوانم بدهم، تندروی هم نکردم. آنوقت امام زمان وقتی بیاید، قرضهایمان را میدهد. آنجا [مکه] هم وقتی که اینجوری است، او تو را میآمرزد. توجه فرمودی؟ تمام مکه عنایت است، اما چه جور بروی مکه؟ دوباره تکرار میکنم، با امر بروی، امر را ببری آنجا. آیا کلاه سرمان میرود یا نه [که] برویم سه چهارتا تلویزیون بیاوریم؟ آیا کلاه سرمان میرود [یا نه] که خجالت میکشم [بگویم] یک بساطهایی بیاوریم؟ آره؟ خلافش را او کرد، نتیجهاش را من بردم. | ||
+ | |||
+ | ما آن سفری که رفتیم [حج]، یک دفعه بیشتر نرفتیم، یک آقایی بود یک چیزهایی خرید که اصلاً من خجالت میکشم بگویم. تقریباً شصت و پنج سالش هم بود. یک چیزهایی خرید که اصلاً من خجالت میکشم، تاحتی یک رادیو خرید انداخت گردنش. من گفتم که آخر این چیست خریدی بابا؟ گفت من خریدم ساز بزند، یعنی من را توپید. آن پسر حاج شیخ عباس به من گفت که تو به این کارها چه کار داری؟ او هم به ما توپید. ما سوختیم، گفتیم: خدایا ما خلاف نکردیم که، ما امر تو را اطاعت کردیم. حالا یک چیزهایی خریده که من اینجا نمیگویم، که میخواست نمیدانم چه کار بکند. من خجالت کشیدم آخر اینها [را دیدم]. آقا آن آقای وزیری بود، خدا انشاءالله عاقبتش را به خیر کند، یک دفعه همچین خوابیده بود، بلند شد گفت: شما دوتا آخوند حق ایشان را از بین بردید، باید جوابش را فردای قیامت بدهید. او هم یک آدم جاافتادهای بود. | ||
+ | |||
+ | اینها دیگر هیچ نگفتند. هیچ نگفتند، اما من میسوختم، خدایا آخر ما [چه کردیم؟] این چرا من را توپید؟ من که خلاف نکردم. این هم که اینجوری گفت، خب ساز بزند. من همینجور که توی فکر بودم، البته من وقتی که رفتم آنجا چند تا خواهش از خدا کردم. یکی گفتم که هر کجا رفتم، با ولایت امیرالمؤمنین باشد. یکی گفتم که خدا دل من را پاکسازی کن، به غیر محبت خودت و اینها [ائمه] و آنها که دنبال اینها میآیند، (یعنی شماها) در دلم نباشد. گفتم هیچ محبتی نمیخواهم باشد، اگر محبت اولادم هست ببر؛ من هیچ کس را نمیخواهم. من تو را میخواهم، آنها [ائمه] را میخواهم و آنها که دنبال [ائمه هستند را]. من گفتم که من حرف بدی نزدم که. {{دقیقه|۳۰}} ببین من حرفم این است، به امام زمان قسم، به وجودش که به قدر وجود تمام خلقت میارزد، من این را عقلم میرسد، من مقصدم خودم نبود که حالا [ایرادی گرفته باشم]. مقصدم این است که هر کجا آدم هست، دلش میخواهد آن دوستش یا رفیقش کار بیجا نکند. | ||
+ | |||
+ | وقتی شما یک جایی را یعنی ولایت را دیدی، به ولایت یقین کردی، یک چیزی میخواهی. ببین مدد میخواهی، کمک میخواهی، [شیعه] هل من ناصر دارد میگوید. مگر امام حسین نبود هل من ناصر میگفت؟ یک مؤمن باید هل من ناصر بگوید، مُرید نخواهد؛ اگر مُرید بخواهد بد است، چیز است. من فدای همه شماها بشوم، من مُرید نمیخواهم، ببین من هل من ناصر دارم میگویم. میگویم بابا بیا توی این جاده! من هم که این حرف را زدم، گفتم: بیایید توی این جاده! آخر این چیست خریدی؟ این چه کار است کردی؟ من توی این فکرم. شما هم همینجور باشید، باید هل من ناصر بگویید! به کسی کار نداشته باشید! مُرید خواستن به غیر هل من ناصر است. | ||
+ | |||
+ | ببین من الان این جمله را برای شما میشکافم، چقدر قشنگ است! مگر امام حسین مُرید میخواهد؟ آن امام حسینی که دارد میگوید تمام این نفسها که دارند میکشند در قبضه قدرتم است، امام حسین مُرید میخواهد چه کند که هل من ناصر میگوید؟ شیعه باید هل من ناصر بگوید، به کسی کار نداشته باشد که. حالا امام حسین هل من ناصر دارد میگوید [که] یکی بیاید اینجا! مؤمن باید هل من ناصر بگوید، نه توی فکر [باشد] طرفدار درست کند، مُرید بازی درست کند؛ اینها شرک به خداست، اینها شرک به امام زمان است، والله شرک به قرآن است، والله شرک به پیغمبر است. چرا؟ به امر نیست. چیزی که به امر نباشد، شرک است. | ||
+ | |||
+ | حالا ما هم هل من ناصر داشتیم میگفتیم. آقا که شما باشی، ما یک دو سه تا [هماتاق] بودیم، هیچ کدام اینها نتوانستند شام بخورند؛ نه که آن وزیری [این حرف را به آنها زد.] حالا هم ایشان هست، میآمد آنجا به ما سر میزد. اینها انتظار نداشتند که مثلاً آقای وزیری اینها را اینجوری بگوید. من گرفته بودم خوابیده بودم. حالا من جلوتر گفتم که من چه چیز خواستم. یکی خواستم که دلم پاکسازی شود، به غیر محبت خدا و اینها و آنها که دنبال اینها هستند نباشد. یکی هم خواستم که هر وقتی که (خدایا عمر من دست توست)، بخواهی من را از دنیا ببری، از تو تقاضا میکنم با محبت امیرالمؤمنین از دنیا ببر. یکی هم خواستم اگر به یک لحظه است، آقا امام زمان را اینجا ببینم. آره، ما پاشدیم رفتیم منا و آنجا خلاصه یک گونی بردیم و یک حصیر داشتیم بردیم و هرچه هم [صبر کردیم امام زمان را ندیدیم]. حالا ببین چه جور دارد میآید! حالا من برگشتم. بابا جدی باش! تو حواست توی بازار است، چه امام زمان، امام زمان داری میکنی؟ تو حواست توی بازار است. حواست توی بازار است، همیشه همین توی بازاری دیگر، [اما من] حواسم توی بازار نیست که. | ||
+ | |||
+ | حالا من رفتم آنجا منا، گفتند آقا امام زمان آنجاست، [ایشان را] ندیدم. برگشتم رفتم آنجا در حِجر حضرت اسماعیل، گفتم: خدایا پس هیچ دعای من را تو مستجاب نکردی. داد کشیدم، گفتم یکی از شرایطش این است که من امام زمان را ببینم، پس هیچ کدام را [مستجاب] نکردی. حالا ما آمدیم خوابیدیم. منظورم این است، این قضایا روی داد. حالا من تا خوابیدم، یک دفعه دیدم آقا تشریف آورد. من دیگر راستش بس که از دست اینها ناراحت بودم، گفتم که آقاجان تو را به حق مادرت زهرا ([ایشان] یک تکان خورد)، گفتم اینها که میدانند [و] این کارها را میکنند، حکمشان را بکن! به وجود مبارکش [قسم،] ایشان همچین خندید که هنوز من مست دندانهای ایشانم. میدانست من عصبانی هستم. تا دو دفعه [این جمله را] گفتم، از خواب بیدار شدم. من سفارش اینها را کردم، فهمیدی؟ حالا نروید یک چیز به دُم من ببندید! به قرآن من دُم ندارم. چیز نکنید [که] این میگوید من امام زمان را دیدم. | ||
+ | |||
+ | میدانی من دارم چه به شما میگویم؟ من میگویم وقتی تو توجهت آنجا باشد، امام زمانت را هم میبینی. وقتی توجهت آنجا باشد، اینجوری میشود. اما اگر انشاءالله، امید خدا قسمتتان شد دوباره بروید مکه، تمام توجهتان توی امر باشد. {{دقیقه|۳۵}} متوجهی یا نه؟ خب ما عالِمیم؟ ما چه کسی هستیم؟ تا دید من ناراحتم، وجود مبارک امام زمان آمد، من را از ناراحتی درآورد. این که به شما میگویم اگر ناراحت باشید، [باید امام شما را از ناراحتی] درآورد، مزهاش را چشیدهام. خدایا، تو شاهد باش! امام زمان، اگر من خودم را رسوا کردم، میخواهم اینها مزهاش را بچشند. تو خودت میدانی، من به دو نفر نمیتوانم دروغ بگویم: یکی به خدا، یکی به تو. اگر میگویم، خودم را رسوا میکنم، نمیخواهم بگویم که با امام زمان رابطه دارم [که] یا شما ناراحت بشوی، یا بگویی دروغ گفت، چیز دیگری که نیست که. دو جهت دارد: یا ناراحت میشوی، یا میگویی دروغ گفت. نمیگویم شما [اینطورید]، این کسی که این نوار من را میشنود میگوید، شما از این حرفها گذشته دیگر [که بزنید]. | ||
+ | |||
+ | تا ناراحت بشوی، [امام] میآید درمیآورد تو را از ناراحتی. اگر گفتید چرا تو را [از ناراحتی] درمیآورد؟ چرا تو را درمیآورد؟ بگویید ببینم! یاعلی! بگو عباس جان! اسم چیزیات را نمیآورم، یاعلی! (او مواظب ولایت ماست. وقتی او ناراحت است، این ولایت دارد، ناراحت است، آن آقا مواظب است.) صد هزار دفعه قربانت بروم، حرف خوب زدی. او به من کار ندارد. آن ولایتی که من دارم، [وقتی] من ناراحتم، آن ولایت ناراحت است؛ [ایشان] میآید استقبال [ولایت] ناراحت که تو ناراحت نباشی. پس تو صندوقچه ولایتی. ببین خدا چقدر ولایت را میخواهد! امام زمان چقدر میخواهد! میآید تو را از ناراحتی درمیآورد. | ||
+ | |||
+ | حالا هم بگویم، شما یک ناراحتیهایی است [که خودتان] برای خودتان ایجاد میکنید. چرا ناراحتیها را برای خودتان ایجاد میکنید؟ حرف آمد، من یک چیزی میخواستم از روزه بگویم. [میگویی:] این چه کرد؟ این خانم چه کرد؟ اینجا چه کرد؟ این حرف اینجا چهجور شد؟ این باید اینجوری بشود، این باید اینجوری. آخر بابا چرا اینقدر میروید توی این حرفها؟ خب تو میخواهی امام زمانت را هم ببینی؟ و میخواهی یک حضور قلب هم پیدا کنی؟ میخواهی امام زمان بیاید حمایت از کجایت بکند؟ حمایت از حرفهای لغوت بکند؟ بس است دیگر! آرام باش! هِی [میگویی] زن چه کرد؟ دختر چه کرد؟ چه کسی تلفن کرد؟ چه کسی اینجوری کرد؟ چه کسی این جوری کرد؟ چه کسی اینجوری، بابا ول کن دیگر این حرفها را! آیا این حرفها نجاتت میدهد؟ آیا این حرفها به درد ماوراءت میخورد؟ آیا این حرفها رشدت میدهد؟ خب گفتم [که] برای شما نمیگویم، حالا برای بعضیها میگویم که توجه کنند، با روایت و حدیث میگویم. | ||
+ | |||
+ | حالا این قوم حضرت موسی هفتاد قبیله بودند. از هفتاد قبیله اینها آمدند و گفتند که ما میخواهیم خدا را ببینیم. [موسی] گفت: خدایا میگویند ما تو را میخواهیم ببینیم، [اگرنه] ایمان نمیآورند. ببین چقدر موسی و اینها دارند هل من ناصر میگویند! چه صحنههایی درست میکند خدا که ما را هدایت کند! خدا میداند اگر یک ذره، به قدر [از] صد مطابق [صد برابر]، ده مطابق [ده برابر] خدا را بشناسی، از خجالت خدا همچین نمیکنی [سرت را بالا نمیآوری]، همهاش همچینی [سر به زیری]. ببین چقدر تو را دوست دارد! ببین چقدر حالا اینها را دوست دارد! خدا دارد هل من ناصر میگوید. میخواهد مقام به تو بدهد، بهشت به تو بدهد، فردوس به تو بدهد، بیخودی که نمیگوید این کار را نکن! خب حالا [خدا] گفت که بیایند! اینها هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر انتخاب کرد، بیایند. درست است؟ حالا یک نوری تجلّی کرد، موسی غش کرد، اینها هم مُردند. | ||
+ | |||
+ | بیخود نیست من میگویم حرف لغو نزن! من با روایت و حدیث بگویم. حالا موسی را به هوش آورد نمیدانم جبرئیل [یا] دیگر حالا هرکه بود. [موسی] گفت: خدایا ما وقتی کسی از اینها را نکشته بودیم، ایمان نمیآوردند. گفت: دعا کن! دعا کرد، اینها زنده شدند. نصفشان گفتند: سلام بر پروردگار موسی! نصفشان هم گفتند: [موسی] سحر و جادو کرده. کسی که ولایتش درست نیست، حرفهای حق را یا میگوید سحر و جادو است یا میگوید بیخود میزنی یا میگوید مبنا ندارد؛ قبول نمیکند. آقای حسین آقا هم که روایتش را گفت، حدیث نهجالبلاغه [بود]. | ||
+ | |||
+ | حالا [موسی] میگوید که خدایا نور خودت بود؟ میگوید: لا. نور محمّد و آل محمّد بود؟ یک صلوات بفرستید. {{دقیقه|۴۰}} میگوید: لا، نور یکی از شیعهها یعنی دوست امیرالمؤمنین در آخرالزمان [بود که] از ولایتشان حفظ کنند. پس باید ولایت خودتان را حفظ کنید. [ولایتتان] درست است، مواظب باشید خدشه به آن نخورد! مواظب خدشهاش باشید! حالا دروغ نگویید! نگاه نکنید! چیز [گناه] نکنید! یک قدری مراعات کنید! تو مخیّری. حالا منظورم سرِ این است، [موسی] گفت: من را از آنها قرار بده! [خدا] گفت: لا. به موسایش میگوید لا، تو او نیستی، تو نوکر شیعهای. خب حالا [موسی] میگوید که اینها چه کار میکنند، من [هم] بکنم؟ گفت: یکی حرف لغو نمیزنند. (ببین من حرفم این است، کار لغو نمیکنند، حرف لغو [نمیزنند]. بابا تا حرف لغو آمد، جلویش را بگیر!) یکی هم امر من را ترجیح میدهند به امر خودشان، یکی هم معصیت ولایتی نمیکنند، دوستهای علی را اذیت نمیکنند. | ||
+ | |||
+ | الان اول ماه مبارک رمضان است. قربانتان بروم، حالا یک اندازهای [سخاوت داشته باشید.] نه، این حرف شما صحیح نبود، نرو قرض بکن! به قدر وسعت کمک به این فقرا بکن! الان من شنیدم بعضی خانمها جلوگیری از افطاری میکنند، چرا خانم جلوگیری میکنی؟ تو عوض اینکه یک النگویت را درآوری، بدهی به آقایت، بگویی که بابا این هم تو افطاری بده، جلوگیری میکنی؟ بترس از خدا! حالا به تو میگویم. چرا آقاجان تو جلوگیری میکنی از بابایت؟ چرا دختر خانم جلوگیری میکنی از افطاری؟ النگویت را هم درنیاور! مخالفت نکن! این شوهر تو، عزیز من باغ است برای تو، مگر گلابی نمیآورد؟ سیب نمیآورد؟ خیار نمیآورد؟ آنچه که میوه هست، دارد برایت میآورد، باغ است برای تو. جلوگیری نکن از افطاری! تو خودت هم کمک کن! ناراحتش نکن! من خبر دارم، چقدر دیگر آخرش هم وِر وِر [میکنند]. | ||
+ | |||
+ | حالا میدانی یکهو چه به تو میکند؟ حالا این آیه قرآن است، یک باغی بود این بنده خدا هر سال این میوههایش را که میچید، فقرا صف میکشیدند، یک چیزی حالا یک چارک، یک مَن، دو مَن به اینها میداد. دو تا [از] بچهها موافق نبودند، یکی بود. آن دوتا بچهها آمدند کمک کردند، یک هفته جلوتر میوهها را چیدند. اینها آمدند، گفت: بروید! چیزی نیست توی باغ. رفتند، دیدند چیزی نیست. آقا شب [باغ] آتش گرفت. این آیه قرآن است، بروید بخوانید! آیه قرآن است، بروید بخوانید! ببینید من راست میگویم یا نه؟ اصلاً [دیگر] باغ نبود. حالا خانمی که تو جلوگیری میکنی از افطاری، جلوگیری میکنی از سخاوت شوهرت، جلوگیری میکنی [که] این بنده خدا یک برنجی چیزی، پولی ندهد به این [فقرا]، میدانی [خدا] چه به تو میکند؟ حالا این باغ را آتش نمیزند. این باغ قیمت دارد، این باغ چطور میشود؟ یک خرده ورشکست میشود، این باغ یک خرده مریض میشود، این باغ یک خرده بیپول میشود، پدرت را درمیآورد. دیگر میوه و بساط نیست که [بسوزد]، پس نکن این کار را! | ||
+ | |||
+ | عزیزان من! اصلاً کسی که جلوی کار خیر را بگیرد، میخورد. همیشه به کار خیر کمک کنید! الان ماه مبارک رمضان است، حالا ببین من چه به شما میگویم. حالا منظورم این است، خدای تبارک و تعالی میگوید، میگوید: حق روزهدار را من خودم میدهم. آنجایی که به شما گفتم که حق ولایت را هیچکس نمیتواند بدهد، مگر خدا بدهد؛ حالا میگوید حق روزهدار را خودم میدهم. حق روزهدار [مخصوص] کیست؟ آن کسی که عزیز من از ماه رجب رفته به ماه شعبان، حالا آمده به ماه رمضان. حالا میگوید تو جان من، از در علی آمدی؟ آره؟ آمدی رسولالله را هم قبول کردی؟ إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی را [قبول کردی]؟ آره، حالا آمدی پیش من، حالا من خودم به تو اجر میدهم. هیچ قدرتی نمیتواند به تو اجر بدهد، یک روزهدار را خدا اجر میدهد. اما چه روزهای؟ چه روزهای را اجر میدهد؟ مُبطِل بحا نیاور! اول مُبطل [بجا نیاوردن] این است که باید ولایت داشته باشی. دوم مُبطل [بجا نیاوردن این است که] مواظب غذایت باش! {{دقیقه|۴۵}} | ||
+ | |||
+ | این نیست که شما الان [فقط در ماه رمضان عبادت کنی]. الان یک روایت داریم، میگوید که عبادتکنهای ماه رمضان [مذمت شدهاند، چون همین یک ماه خوبند]، هشدار میدهد به آنها. [طرف] یک تسبیح دست میگیرد و یک بساطی و این از اول ماه رمضان، (من دیدهام، بعضیها ماشین دارند، اینها [ماشین را] میخوابانند)، میدود توی مسجد، آره، تا روزی که نماز عید [فطر] بخواند، بیاید [سر زندگیاش]. خب، تو چه مالی پیدا کردی؟ چه مالی پیدا کردی؟ چه چیز خوردی؟ تو که این [مال] را پیدا کردی، اصلاً روزهات هم که بهم خورده؛ تو اصلاً جُنُبی، توی مسجد میروی چه کنی؟ تو با این مال حرام غسل کردی، جُنُبی؛ کجا میروی توی مسجد؟ حالا میرود توی مسجد، تمام مُبطل روزه را هم بجا میآورد [یعنی پرهیز میکند]. از گرد، از غبار، از نمیدانم شهوت، آنچه که مُبطل است بجا میآورد. این مُبطل بجا آوردن به جایی نمیرساند تو را؛ روح روزه [تو را] به جایی میرساند، روح روزه را خدای تبارک و تعالی میدهد. گفتم عزیز من، روحانی روح باید باشد. خدا روح که شدی، میرود [به تو پاداش میدهد]. [باید] از درِ چه کسی هم بیایی تو؟ گفتم، دوباره تکرار میکنم، از درِ ماه رجب بیایی توی ماه شعبان، بیایی توی ماه رمضان، امر اینها را اطاعت کرده باشی، [آنوقت] خدا به تو [اجر] میدهد. چقدر خوب است! | ||
+ | |||
+ | این آقا من دیدهام آخر، من خودم مسجدی بودم. آره دیگر، میگفتند یک پایین شهری بود، خلاصه یک سگ رفته بود توی مسجد، [مردم] آن را میزدند. گفت: بابا چرا این حیوان را میزنی؟ من که عقلم میرسد، پنجاه سال است نیامدم توی مسجد، این عقلش نرسیده آمده. الان برعکس شده، حالا شنیدهام دانشگاه خیلیهایشان نماز نمیخوانند، میگویند نمیدانم چرا اینها اینجوری شدند؟ چرا آخوندها بعضیها اینجوری شدند؟ بابا [مگر] حکم از روی تو برداشته شده؟ نماز که مسلمانِ خدا، توی رساله او نبوده [که] تو برگشتی، نماز که توی کتابِ این نبوده که، نماز که توی قرآن است. مگر حمد و قل هو الله توی قرآن نیست؟ چرا برگشتی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ چرا روزه نمیگیری؟ چرا آنها همچین شدند؟ تو میدانی مثل چه کسی هستی؟ ای دانشجو! ای کسانی که ادعا میکنید! ای کسی که دکتری، دکترا داری و این حرفها را میزنی! این حرفها چیست میزنی؟ | ||
+ | |||
+ | میگفت یک نفر بود رفت لب چاه، آب کشید به مالش [چهارپای بارکش] بدهد، خودش هم یک خرده خورد. این زبان بسته یکهو ([طرف] کُتش را کنده بود)، همچین کرد، کُتش افتاد توی چاه. این هم برداشت چه کار کرد؟ این هم پالان الاغ را انداخت توی چاه. گفت کت من را میاندازی توی چاه؟ من هم پالانت را میاندازم توی چاه. حالا اگر دو تا آخوند این کار را کرد، تو این کار را نکن دیگر! تو هم مثل همان میمانی. چه چیز را میاندازی توی چاه؟ حواست جمع باشد! قربانت بروم، والله نه نماز، نه روزه از گردن ما ساقط نخواهد شد. من الان یک حرفی به شما میزنم که دانشمندها! دانشجوها! آنها که نوار من را میشنوید! قبول کنید. مگر بعد رسولالله هفت میلیون نرفتند آنطرف؟ حالا آقای (عرض بشود خدمت شما) سلمان، اباذر، میثم، نماز نخوانَد؟ روزه نگیرد؟ بگوید چرا هفت میلیون رفتید این طرف؟ این صحیح است؟ من نمیخواهم نستجیر بالله بعضیها را عمر و ابابکر کنم، یک وقت تیکه به من نچسبانید. من دارم مثال میزنم. | ||
+ | |||
+ | میخواهم این دانشجو را نماز خوانش کنم، روزهگیرش بکنم. باید اینطرف آنطرف بزنم، حدیث، روایت از آنجا بگیرم، تا این را نمازخوانش کنم. من کار به کار کسی ندارم، یک وقت نگویند اینها را ابابکر و عمر میکند، نه. من دارم حرف میزنم. ببین دوباره تکرار میکنم، هفت میلیون رفتند آن طرف. اما اینها به چه عقیده داشتند؟ پیغمبر فرمود: یا سلمان! اگر عالَم رفت یک طرف، علی رفت یک طرف، برو طرف علی. [سلمان] حرف پیغمبر را قبول دارد، بیایید حرف پیغمبرتان را قبول کنید! او که بد شده، خدا جزایش را میدهد. مگر تو میخواهی جزایش را بدهی؟ تو بد نکن عزیزم! تو نمیفهمی نماز نخواندن، روزه نگرفتن، چه لطمهای به این مملکت اسلام میزند. {{دقیقه|۵۰}} تو اگر نماز نخواندی، پسرت هم نمیخواند، دخترت هم نمیخواند، تو یک شجره بینماز توی این مملکت درست میکنی، چرا نمیفهمی؟ | ||
+ | |||
+ | چرا نماز نمیخوانی؟ چرا روزه نمیگیری؟ تو خودت نمیفهمی داری [چه میکنی؟] کِشت تو چیست؟ تو کشتت باید عزیز من توحید باشد، ولایت باشد، نسل تو باید ولایتی باشد. چرا نماز نمیخوانی؟ خبر به من دادند، من بیخودی حرف نمیزنم. بیا عزیز من یک قدری فکر کن! بیا یک قدری اندیشه داشته باش! بیا یک قدری تفکر داشته باش! ای باسواد! بیخود نیست که حضرت فرمود: سواد سیاهی است. سیاهی این است، اگرنه سواد چه عیبی دارد؟ شما اگر سواد داشتی و ولایت هم داشتی، مثل سیّد دو شَرَفهای، مثل من نیستی. هم سواد داری، هم کمال داری، هم ولایت داری. چقدر این سواد ارزش دارد؟ سواد با ولایت تو را به ماوراء میرساند، سواد بیولایت تو را سقوط میدهد؛ نمازخوان نیستی، نماز نمیخوانی، روزه هم نمیگیری. | ||
+ | |||
+ | من دوباره تکرار میکنم، آقایان مهندسین! آقایان دکترها! بیایید عزیزان من [سواد را با ولایت توأم کنید!] سواد خیلی خوب چیزی است. سواد مثل مال دنیاست، چه کسی میگوید مال دنیا بد است؟ این افطاریها را چه کسی میدهد؟ به این فقرا چه کسی رسیدگی میکند؟ اینها را مال دنیا میکند؛ من که ندارم، نمیکنم. من یک نتیجه فقط میبرم: از این کار خوشم میآید، از کرده شما من ثواب میبرم؛ ثوابش را تو داری میبری. چرا میگوید [اگر] یکی را مهمان کنی، یک لقمه به او بدهی، به شماره لقمههایی که به این میدهی، حج و عمره پایت نوشته میشود؟ چرا به تو میگوید اگر یکی دلش را خوش کردی، به یکی چیزی بدهی، خدای تبارک [خوشحال میشود؟] امام صادق میگوید: دل من و مادرم همه را خوش کردی؟ من که مال ندارم، دل چه کسی را خوش کنم؟ | ||
+ | |||
+ | پس قربانتان بروم، مال دنیا خیلی خوب است، اما با امر خرج کنی. نروی برداری یک ویدیو بخری، یک تلویزیون رنگی بخری، آن پدرت را هم درمیآورد. این مال امانت است پیش تو گذاشته، باید به امانت خیانت نکنی. باید این مال را که پیش تو گذاشته، عزیز من خیانت نکنی. با امر خرج بکنی، چقدر خوب است! چقدر عزیز من خوب است! خیلی مال دنیا خوب است! فقط مال دنیای بیامر [خوب نیست]، ببین دارم چه میگویم! آن مال دنیایی که خوب نیست، بیامر خوب نیست؛ بیامر خرج نکن! الان شما یک مکه بروید با شرایطش، مطابق یک کوه ابوقبیس به تو [پاداش] میدهد. یک مشهد بروی [ثواب] میدهد، من که نروم، کجا [میدهد؟] چه چیز به من میدهد؟ فقط ببین یک استفاده ما میکنیم، استفاده میکنیم، از این کار شما خوشمان میآید. آنوقت پیغمبر فرمود: هرکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن است. و امام سجاد هم میفرماید: هرچه دوست داشته باشی، با آن محشور میشوی. پس چه شد؟ پس او که ندارد، واقعِ واقع دلش بخواهد این داشته باشد، [او هم بدهد]. | ||
+ | |||
+ | یک وقت یک مراد [بود] چلو کباب [میآورد،] حاج شیخ عباس به ما میداد، ما به مردم بدهیم. من توی این کوچهها، بعضی جاهایش میرفتم، گریه میکردم. میگفتم: خدایا کاش که من هم داشتم میدادم. فهمیدی؟ یک روز رفتم به حاج شیخ عباس گفتم [قضیه] این است. گفت: حسین! تو که میدهی با این نیت، یک وقت [خدا] به تو بیشتر ثواب میدهد تا او که داده. او که داده ریا کرده، تو ریا نمیکنی، مال مردم را داری میدهی؛ او مال خودش است، توجه فرمودید؟ یک روز به من گفت: حسین! گفتم: بله، (حالا پیش آمد.) گفت: [برای خودتان هم ببر]. ([مراد] اینها را میداد، ما چند سال گذاشتیم [رویش،] اینها را میدادیم به مردم. البته یک قدریاش را ایشان میگفت [به چه کسی بده]، یک قدریاش را خودمان سراغ داشتیم). گفتم: نه. گفت: اینها مُهر چلوکباب سلطانی است. گفتم: سلطانی چیست؟ گفت: حسین جان، یک گوشتی است اینجوری، اینجوری، اینجوریاش میکنند، میگذارند روی پلو میخورند. گفتم: آقا این دندان من [به] چلوکباب سلطانی نخورده؛ من نه خودم میفهمم، نه ننهام میفهمد، نه بابایم میفهمد، نه زنم. بگذار ما برویم همان گوشت قُنبیط [کلم رومی] خودمان را بخوریم، من نمیخواهم. اصلاً من باور نمیکردم، من اصلاً نمیدانستم چه چیز هست. {{دقیقه|۵۵}} | ||
+ | |||
+ | فردایش من را صدا زد، دو تا ماچ از ما کرد. بیا! ما حالا یک حرف حق زدیم، ماچت هم میکند. فهمیدی به تو دارم چه میگویم؟ گفت: کاش همه مثل تو بودند. چرا؟ من دیدم که اگر این بیاید اینجور توی خانه من، اینها میفهمند که اینجوری است، از این چیزها هم هست. توجه داری؟ هرچه که یک چیزی [جدید] هست نبرید توی خانهتان، بدان این که میبری [باید] دنباله داشته باشد، دوباره هم بتوانی بخری. برو! کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا، ما جلوی را این حرفها را نگرفتیم. خدا میگوید بخور، من بگویم نخور؟ نه، ببین توجه آدم باید داشته باشد. متوجه شدی؟ یعنی در هر کاری آدم باید یک اندازهای مواظبت کند، بتواند مثلاً این کار را تا آخر برساند. من این آقایانی که مثل خودم هستند، زن میآورند، میگویم تو از اول یک ران گوشت نبر! یک لنگه برنج نبر! یک دفعه یک کیلو ببر، یک دفعه نیم کیلو ببر، (گوشت [را میگویم] البته). اینجوری نکن! خدای نخواسته یک وقت میبینی آدم نمیتواند بگیرد، او دیگر یک کیلو گوشت به نظرش نمیآید که، تو هر دفعه یک ران گوشت گرفتی، رفتی. توجه فرمودی؟ | ||
+ | |||
+ | دنیا را مواظبش باشید! آدم همیشه اگر اینجوری باشد، زندگی شیرینی دارد. اگر من اشتباه میکنم، تو را به امام زمان به من بگویید تو اینجا را اشتباه کردی، تا من بسازم دوباره حرف را. در هر کاری باید آدم حسابهایش را بکند، خیر الامور أوسطها میگویید، چه میگویید؟ شماها باسوادها بلدید، چه میگویید؟ بگو! یک صلوات بفرستید. من عقیدهام این است، یک مؤمنی را که بخندانی، حالا هرجوری میخواهد باشد، (چون که شما این فرمایش را فرمودی میگویم)، [گناهانت میریزد]. یکی آمد به رسول اکرم گفت: یا رسولالله! چه جور میشود بچه به این بزرگی از این رحم [بیرون میآید]؟ گفت: ملائکه میآید بازش میکند. گفت: والا ملائکهای که آمده باز کرده، نیامده هم بیاورد [ببندد]. اینها همه خندیدند. حضرت فرمود: این مرد آمرزیده شد. حرف لق است، حرف را توجه نداشته باشید! ببین عقیدهات چه چیز است؟ اعمالت چیست؟ یک مُشتی دوست امیرالمؤمنین را بخندان! یک مُشتی دوست امیرالمؤمنین را خوشحال کن! یک جوری حرف بزن اینها نگران نشوند. چطور است؟ یک صلوات بفرستید. | ||
+ | |||
+ | پس عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خیلی توجه کنید! یعنی همیشه پرچم امر داشته باشید! قربانتان بروم، آبتان به قول ما هرز نرود! گفتم، دوباره تکرار میکنم، الان ماه مبارک رمضان است، توجه داشته باشید. اصلاً این ماه مبارک رمضان که خدا چیز [روزهاش را واجب] کرده، [تا] تشنگی ببری، گرسنگی ببری، یک قدری آدم به فکر باشد. اما آن که گفتی [قرض کنیم]، دوباره تکرار میکنم، اشتباه است که بگویی ما برویم قرض کنیم، بدهیم به مردم. مگر خدا بلد نیست بدهد؟ خدا از هستی چیز میخواهد. من بارها گفتم، شما هستی کسی را نمیتوانید درست کنید. هستی کسی را خدا درست میکند، شما کسری کسی را درست کنید. هرچه گفتند باید کرد، تند نرو! اگر روایتش را هم میخواهی، الان به شما بگویم حضرت آیتالله، پیغمبر پیراهنش را درآورد، داد در راه خدا. فوری جبرئیل آمد گفت: چرا دادی؟ مگر من نمیتوانم به او بدهم؟ | ||
+ | |||
{{یا علی}} | {{یا علی}} | ||
− | [[رده: | + | [[رده: نوارها]] |
نسخهٔ ۹ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۶:۰۸
قسمت | |
کد: | 10205 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1379-08-26 |
نام دیگر: | بدون متن |
تاریخ قمری (مناسبت): | 18 شعبان |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
بعضیها دچار یک حرفهایی هستند، اما مبنای آن حرف را خیلی توجه ندارند. من جسارت نکنم به شخص، من بارها گفتهام، من یک چیزی را توی ماوراء میگویم. گفتم من شخصی را با چشم سرم میبینم اما با چشم دل نه؛ چشم دل یعنی چشم ولایت. من باید حرف را بزنم، بعضیها نگویند مثلاً این نظرش را نگفت، نه. این "قسمت" خیلی شعاعی پیدا کرده توی مردم، از اول هم بوده؛ اما آن کسی که قسمت را به شما گفته است، مبنای قسمت را نگفته. حالا آن قسمت را وقتی گفت، مبنایش را نگفت، شما آن قسمت را یک پرچم میکنی دستت؛ آنوقت آن صحیح نیست. چون که یک مؤمن اگر یک پرچمی دست گرفت، باید این پرچم به آن نوشته باشد: لا اله الا الله، محمّد رسولالله، علی ولیالله. آن مؤمن باید این کاری که الان میخواهد بکند، این پرچم دستش باشد. یعنی به این عنوان [باشد]؛ به این که یک شخصی یک حرفی زده است و یک شخص را شما گندهاش میکنید، [نباشد]. تو گندهاش کردی، او خلق است.
ما اگر که [حرفی] از ناحیه وجود مبارک پیغمبر اکرم صلوات الله و سلامه علیه یا ائمه طاهرین [باشد،] ما روی سرمان؛ اگر شخصی روی عنوان خودش یک حرفی زد، آن باید با مبنا [باشد]. ما آن را با مبنا بیاییم [بسنجیم،] یک قدری تفکر کنیم، گذشتهها را بیاوریم روی این پیاده کنیم، آیاتی بیاوریم، فوراً قبول نکنیم. یعنی قبولی یک حرف از شخص، باید قبولی توحید باشد یا قبولی اسلام باشد یا قبولی ولایت. فوراً یک حرفی را از یک شخصی قبول نکنید [که] این را هم یک پرچم دست بگیرید و دنبالش بروید و به آن یقین پیدا کنید. ببین میگوید علم الیقین، حق الیقین، یقین. علم الیقین گفتم که خب علم داریم این عالَم هست، حق الیقین هم میگوییم درست است، اما عمل نمیکنیم. چرا؟ یقین نداریم. حالا من میخواهم در این مطلب یک قدری صحبت کنم، انشاءالله، امیدوارم که خواست خدا باشد.
الان شما [ببین] بیشترِ بیشترمان میگوییم قسمت، این قسمت دست سوم است. یعنی اول شما باید تصمیم بگیری، بعد حرکت کنی به حول و قوّه خدا. چرا شما میخواهی حرکت کنی، میگویی بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؟ یعنی به امر خدا حرکت میکنم. حالا که تصمیم گرفتی، به امر خدا حرکت کردی برای یک کار خیری، [مثلاً] یک جلسه خیری بروی، خدای نخواسته ماشین شما توی راه پنچر شد، (ببین شرط میکنم، اول تصمیم گرفتی، تصمیم خیر، بعد به حول و قوّه خدا داری میآیی، حالا اینجوری شده)؛ آن یک مبنایی دارد. حالا شما به آن کار خیر، به آن جلسه یا به آن کار خیر (حالا هرچه باشد) نرسیدی، درست است؟ حالا [خدا] میگوید ای ملائکه من، پایش بنویس! ببین این است، میگوید ای ملائکه من، پایش بنویس! چرا؟ [چون او] تصمیم گرفته، حرکت کرده به حول و قوّه من، بلند شده آمده. اما به این آقا میگویی که بابا یک خرده زودتر بیا! میگوید که نه، قسمت همین بود. خیلی خوب! یا الان این شخص میخواهد برود کربلا، رفته، میگوید قسمتش است؛ یا رفته مشهد، میگوید قسمتش است.
اصلاً این قسمت را از توی دهانت بیرون نمیاندازی. ۵ عزیز من، قسمت مبنا دارد. خیلیها تکیه روی این قسمت دارند. قسمت در هدف اولش که دست توست، باطل است. چرا باطل است؟ [چون] فلانی الان به شما گفته [بکن]. اول باید امر با قسمت باشد، آن قسمت را امر رهبری کند، نه قسمت امر را رهبری کند. توجه بفرمایید! قسمت را امر باید رهبری کند، تو یک طرزی داری صحبت میکنی [که] قسمت دارد آن را رهبری میکند؛ این صحیح نیست. این آقا الان مثلاً میخواهد برود کربلا، برود مشهد یا برود مکه. [میگویند] خوش به حالش! اگر بدانی! چه شده آقا؟ دو مرتبه رفته کربلا، خوش به حالش! دیگر چه؟ چند دفعه رفته چیز [مکه]. باباجان، هارونِ خدا لعنت کرده رفته مکه، آقا موسیبنجعفر را گرفته، آنجا زندانی [کرده]، این قسمتش بوده برود مکه؟ چرا این قسمت را چیز نمیکنید، از خودتان بیرون نمیکنید؟ او با مخیّر بودنش رفته.
آقا توجه بفرمایید! ما یک قسمت داریم، یک مخیّر بودن داریم. این آقا بیامر رفته کربلا، بیامر رفته مکه، بیامر رفته مشهد؛ مخیّر است، میتواند برود. خدا بشر را مخیّر کرده، لا إکراه فی الدین، دین اکراه ندارد. خب حالا چطور شده این با مخیّر بودنش رفته؟ این رفته مکه، پول ربوی برده، پول نزول برده، ظلم به مردم برده، خون به مردم اینها کرده، برداشته رفته [آنجا]؛ حالا جخ [تازه] کارش هم مشکل شده. حالا کارش هم مشکل شده، چرا؟ بیامر رفته، حرف من همین است. این بیامر رفته، کارش هم جخ [تازه] مشکل است، نمیخواهم خیلی توسعه به آن بدهم. یک وقت انشاءالله، نزدیک مکه [که] حُجّاج میروند، یک نوار میخواهم بگیرم، راجع به این قضیه صحبت کنم. حالا روی پیش آمد این حرف را میزنم.
شما مثلاً الان میروی مشهد، باید امر ببری آنجا، نه هیکل خودت را ببری؛ هیکل من که به درد نمیخورد. امام رضا امر را از شما میگیرد، به شما چه میدهد؟ جزا میدهد. امر از تو میگیرد، جزا به تو میدهد. امر را باید اطاعت کرده باشی. [کلمة] لا إله إلا الله حصنی، [فمن] دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها]، أنا من شروطها؛ [امام رضا فرمود:] شروط لا اله الا الله ماییم. یعنی باید با امر بروی. حالا شما یک پولی برداشتی رفتی، پول ناجور بردی، کجا این [زیارت] فایده دارد؟ پس ببین این قسمتت نشده بروی، (حرف من این است)، با مخیّر بودنت رفتی. چرا قسمت را، این را از توی کلهتان بیرون نمیکنید؟ قسمت یک چیز ضعیفی است.
به شما گفته این کارهای خدا تنظیم است، تنظیم را باید مراعات کنید. [خدا] قُرُقگاه دارد، قُرُقگاه را باید مراعات کنید. وقتی تنظیم را مراعات کردی، قُرُقگاه را مراعات کردی، شما آقاجان من، [میتوانی بگویی قسمتم بود]. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، میگفت: این موتورت آقاجان اگر فرمانش عیب دارد، سوار شوی، به یکی بزنی، خون کردی. خب او قسمتش بوده [تصادف کند]؟ بابا تو مراعات نکردی، تو باید ترمز موتورت را درست کنی. فرمان ماشینت عیب دارد، اگر بزنی، خونِ عمداً کردی؛ خونِ عمداً هم [سزایش] جهنم است. چرا فرمان ماشینت را درست نمیکنی؟ چرا فرمان موتورت را درست نمیکنی؟ تنظیم را مراعات نکردی. ایشان خدا رحمتش کند، تاحتی میگفت این چراغهایی [چراغ راهنمایی رانندگی] که اینها میزنند، (حالا یا ظالم بزند یا عادل بزند)، به تو گفته اینجا بایست، اگر بروی، یک ماشین از آنطرف بیاید به تو بزند، تاوان ماشین را باید بدهی، خودت هم مسئولی. چرا؟ این الان میگوید قرمز [سبز] که شد برو یا سفید که شد برو، باید آن را مراعات کنی. چرا؟ او رفته فکر کرده [که] اینجا سرِ چهارراه است، اگر شما نایستی، یک ماشین از آن طرف میآید، تو میروی، به تو میزند؛ این اشکال دارد. پس شما اول باید چه کار کنی؟ اول، قربان شکلت بروم، باید شما مراعات کنی. امر را مراعات کنی، با امر بروی.
چرا به شما میگوید که مثلاً مکه داراها باید بیایند، فقیرها نیایند؟ این دارا وقتی که دارا شد، سرکشی میکند. چرا گفته فقرا نروند؟ حکم گذاشته، ۱۰ مگر فرق دارد فقیر با یک دارا؟ چرا خدا فرق گذاشته؟ چرا توجه نداریم باباجان؟ نه؛ خدا اینقدر فقیر را میخواهد، آنجا [در قیامت] دارد از او عذرخواهی میکند، پس چطور شما که دارایی میگوید برو [مکه]؟ میخواهد تو را متنبّه کند. میخواهد آنجا بروی، یک کفن بپوشی، قیامت صغری را ببینی. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، تکان بخورید! سرکشی نکنید! پول سرکشی دارد، ثروت سرکشی دارد. اما چه میگوید؟ میگوید با امر بیا! دعوتت کرده با امر بیایی. من از شما سؤال میکنم، آیا خدا حیوان را به چیز [مکه] مهمان میکند، توی خانه خودش یا انسان را میکند؟ شما اگر یک حیوان بیاید [توی خانهتان] بیرونش میکنید، میگویی برو! بعضیها که هیچ، اینجا را هم باید آب کشید. حالا خدا چرا اینها را میبرد؟ اینها [را میخواهد]؟ نه، اینها روی مخیّر بودنشان رفتند؛ حرف من سرِ این است، اینها با امر نرفتند.
به من لعنت اگر من دروغ بگویم! من وقتی چیز [حج] کردم، دیدم که یک لوحی است میان زمین و آسمان؛ تا چهارتا من زورم میآید بگویم، [اسم] سه تا حاجی به این بود، آره. گفت: تو مکه بودی؟ من خجالت کشیدم. گفت: چرا، تو بودی؛ ما سخنرانیات را آنجا ضبط کردیم. گفت: سخنرانیات را هم ضبط کردیم به این لوح. ببین هوایت را دارد؛ لوحی است، بساطی است، زندگی است؛ هر حرفی که نمیتوانیم بزنیم که. ببین حرف توی لوح نوشته شده، چرا اینقدر حرفِ وِل میزنید؟ چرا اینقدر این حرفهای بیخود را میزنید؟ اینها همه نوشته میشود. والله روایت داریم، قیامت میآورند نامه ما را میدهند دستمان؛ از خجالتمان میگوییم کجا زمین است برویم تویش؟ از خجالت! [دائم میگوییم:] این اینجوری شده، اینجوری شد، آن کیاَک اینجوری کرد، اینجوری شد، اینجوری شد، اینجور اینجور، اینجور. خب به تو چه؟ یک لا اله الا الله بگو! یک سبحانالله بگو!
مگر نیست که آن دهقان به سلیمان چیز [اشاره] کرد که خدایا من یک بندهات هستم، او هم یک بندهات است، [او] روی جَوِ هوا برود؟ [سلیمان] گفت: یک سبحانالله و الحمدلله و لا إله إلا الله [و الله اکبر] بگویی از این حشمت من بالاتر است. آیه قرآن را که قبول دارید که. چرا [در حج] آنها همه حیوانند؟ بیامر رفتند؛ حرف من سرِ این است. حالا آنجا [حج] قیامت صغری است. قیامت صغری و قیامت کبری من خدمت بزرگیتان عرض کنم، وقتی هم [که] امام زمان میآید، قیامت صغری است. اینجا [پیشانی] را [مُهر] میزند: مؤمن، منافق؛ [ایدهات] میآید اینجا [در پیشانی]. آنجا [مکه] هم همینجور است، آنجا هم در مقابل آن زایشگاه علی قیامت صغری است؛ من [در آینه ولایت] حیوانم. چرا کار نمیکنیم ما انسان بشویم؟ به این لوح میگویم سه تا حاجی بود. عجیب این است که گفت: ما صحبت شما را هم به این لوح نوشتیم. صحبت این بود، گفت: شما گفتی کسی که گناه بکند بکند بکند، این حال توبه نداشته باشد، حالِ پشیمانی نداشته باشد، این مُصِرّ است، خدا نمیآمرزدش. چرا نمیرویم از کارهای خودمان توبه کنیم؟
خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، خدا بیامرزدش، میگفت: من نمیگویم ریشت را نتراش یا بتراش! اما ریشت را تراشیدی، از سلمانی آمدی بیرون، توبه کن! لامحاله این ریشی که تراشیدی، توبه کن! حالا من عقیدهام این است، میگویم: خدا بیامرزدت! حالا ما ریش گذاشتیم باید توبه کنیم. والا، هرچه هست آمد توی ریش. ای حاج شیخ عباس پاشو! آن چند وقتها رفتم سر قبر این که به اصطلاح در زمان آقا علی ابن موسی الرضا اینجا نایب بود، زکریا ابن آدم. گفتم: تو، آقاجان (یک فاتحه خواندم، یکی هم زدم محکم، همچین زدم روی قبرش، دستم درد گرفت)، گفتم بلند شو! تو یک نفر حیوان را بازی میداد، گفتی امام رضا، آقاجان، من دیگر قم نمیمانم، ۱۵ قمیها خدعهگر شدند، میترسم عذاب بیاید. پاشو توی صحن ببین چه خبر است؟ چه کسانی را دارند بازی میدهند؟ کجا وعده ووده میدهند خدا؟ پاشو! پاشو! چه خبر است؟ ای وای!
حالا میخواستم خدمتتان عرض کنم، چرا اینها اینجوری هستند؟ اینها با امر نرفتند، با مخیّر بودنشان میروند. این که هِی تو داری میگویی قسمت، قسمت؛ قسمت را بگذار زمین پرچمش را! قسمت دست سوم است. به تو گفتم اول تصمیم است، بعد حرکت است، به عنوانی که بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؛ آنوقت حالا میآیی، [اگر] جوری شد، قسمت است. ببین قسمت را خدا باید یک چیزی قسمتت کند، خدا قسمتت کرد بیایی موسیبنجعفر را بگیری؟ خدا قسمتت کرد آنجا نمیدانم ظلم کنی؟ خدا قسمتت کرد بیایی این کار را بکنی؟ خدا قسمتت کرده این پول را بخوری؟ خدا قسمتت [کرده؟] چرا توجه نداری؟ باسوادها این حرفها را میزنند. والله اگر اِجار داشت میزد من ناراحت نبودم، اگر عمله بنّا میزد من ناراحت نبودم؛ میگفتم این بنده خدا عملگی میکرده، حالا همچین حالیاش [نیست]. تو که حالیت است، تو ادعای مهندسی میکنی، ادعای دکتری میکنی، ادعای پرفسوری میکنی. تو کوس [طبل] سواد داری میزنی، کوس کمال داری میزنی. چرا توجه نداری؟
حالا اینها را دوباره تکرار میکنم، چرا اینجوری هستند؟ اینها دعوت نداشتند، اینها با مخیّر بودنشان رفتند. حالا چرا؟ تمام شرایط را هم بجا آورده، شرایط بیامر باطل است. شرایط، بیامر باطل است. عزیز من، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، گوش بدهید! این لبیّکش را گفته، مُحرِم هم شده، سعی صفا و مروه هم کرده، دورِ خانه [کعبه] هم هفت دور زده، در حِجر حضرت اسماعیل آنجا نماز هم خوانده، سنگ جمره هم زده، تمام این ابعاد مکه را بجا آورده، گوسفندش را هم کشته. پس این همه را بجا آورده، اما بی روح است، روح ندارد. روحش امر است. هی میگویند مُبطِل بجا نیاور! یعنی چه مُبطِل؟ این اصلاً مُبطِل بجا نیاورده. آیا مُبطِل [انجام ندادن] شرایط قبولی است؟ چرا توجه نداری؟ آیا مُبطِل [بجا نیاوردن] شرایط قبولی است؟ نه. شرایط قبولی چیست؟ اول ولایت است، بعد امر است.
اینها [حاجیها] که حیوانند آنجا! در زمان حضرت سجاد بوده، حالا که نبوده که، حالا که آره، حالا که نیست که. آره، حالا جور دیگر است. آره، بگویم چیست؟ آره؟ حالا جور دیگر است. خوش به حال آنها که حیوان بودند! حیوان باز خیلی تقصیر ندارد، من بدبخت تقصیر دارم، من تقصیرم بیشتر است. آنها آن زمان حضرت سجاد [به ایشان گفتند:] آقا حاجی خیلی آمده. [امام] گفت: نفر خیلی آمده. [گفت:] آقا خیلی لبیک دارند میگویند، بیابان را از جا برداشتهاند. حضرت مکاشفه کرد، دید تمام حیوانند. فقط شترش و خودش و غلامش، [انسان هستند.] چرا شتر اینجوری است؟ شتر امر را اطاعت کرده، امر امام سجاد را اطاعت کرده، شده انسان. تو امر را اطاعت کن! حیوان شده انسان، انسان شده حیوان، چرا؟ روی امر نبوده، ۲۰ پس امر [شرط قبولی است]، من درست میگویم. توجه فرمودی؟ حیوان شده انسان، انسان شده حیوان. حیوان امر را اطاعت کرده، انسان امر را اطاعت نکرده، رفته [حج]. چه بوده؟ تجاوزگر بوده.
آخر جان من، عزیز من، ولایت تجاوز دارد، تجاوزگر دارد؛ تو نباید به حریم ولایت تجاوز کنی. تو که این کار را کردی، معامله ربوی [کردی]، تجاوز کردی؛ دروغ گفتی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز کردی؛ نزول خوردی، تجاوز کردی؛ غیبت کردی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز به ولایت کردی، یعنی به امر ولایت کردی؛ ولایت به تو گفته این کار را نکن، کردی. به امر ولایت تجاوز کردی، کجا تو حاجی هستی؟ باید حیوان باشی.
دوباره تکرار میکنم، عزیزان من، این حرفها مال شماها نیست. این نوار من را آخر کس دیگر هم گوش میدهد. شماها که الحمدلله رسیدید به اوج ولایت، این حرفها مال شما نیست. ما هم که نوار میگذاریم، نوار خصوصی که نیست، این نوار را به هر کس میخواهید بدهید [تا] یک قدری بدانند. آنها که از حقایق مطلع نیستند، ما داریم برای آنها میگوییم. اصلاً این حرفها را زدن، پایین است؛ من جسارت به شما میکنم، تو را به حق امام زمان، از سرِ من بگذرید. من این اندازه [ایراد] دارم، والله میخواهم گریه کنم [که] دارم این حرفها را برای شما میزنم. به دینم راست میگویم، باور کردید؟ این حرفها مالِ شما نیست که من دارم میزنم، پایین است، سطحش پایین است. من میگویم اینها را زن و مرد گوش بدهند، بدانند هرکجا میروند هِی میگویند قسمت، قسمت، کجا قسمتی تو؟ تو باید تجاوزگر نباشی. قسمت را او اجرش را میدهد، خدا اجر به تجاوزگر میدهد؟ به بدچشم میدهد؟ به دروغگو میدهد؟ به مردمآزار میدهد؟ آره؟ چرا توجه نداری؟
حالا من روایتش را میگویم که باز کامل بشود. رسول اکرم، پیغمبر محترم، (یک صلوات بفرستید.) حضرت فرمود: در آخرالزمان مردم حج میروند مالِ سه کار؛ یا تجارت، یا سیاحت، یا مالِ اسم و رسم. رسول اکرم باطل کرد حُجّاج را، مگر حُجّاجی که به امر برود. از اینجا که حرکت میکند نظرش تجارت نباشد، نظرش سیاحت نباشد، نظرش حاج آقا سلام نباشد؛ یک حاجی اینجوری. باباجان من، عزیز جان من، فدایتان بشوم، گوش بدهید! تو خودت که میروی، همین است که دارم به تو میگویم، چه چیز است هی قسمت قسمت درآوردی؟ دارم به تو میگویم تصمیم بگیر! وقتی تصمیم گرفتی، بحول الله و قوّته أقوم و أقعد؛ به امر خدا، به حول و قوّه خدا برو مکه! یعنی مکه را امر خدا بدان! همینجور که (عرض بشود خدمت شما) امیرالمؤمنین امر خدا هست، امام زمان وجود مبارکش امر خدا هست، اعمال تو هم باید امر باشد، مکه تو هم باید امر باشد. من نمیخواهم یک حرفی بزنم که [توهین باشد]، ناراحتم یک وقت [میزنم].
ما این بنده زاده گفت: ما مکه رفتیم، یکی بود، [هم] محل سابق ما بود. گفت این به ما محل نمیگذاشت، گفت این آخری خیلی با ما رفیق شد. گفت تعجب کردیم این چندوقت است ما اینجا [هستیم، چطور الان صمیمی شد؟] گفت: آقای خوش لهجه! گفتم: بله. گفت: من دیدم تو چیز نداری، من سه تا تلویزیون خریدم، نمیدانم یکی دوتایش را میخواهم به شما بدهم بیاوری؛ خب بفرما! این چه حاجی است آخر؟ این به قربان صدتا باجی این حاجی! فهمیدی؟ ۲۵ چه حاجیگری است؟ حالا شما قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین من چه میگویم! رسول اکرم فرمود این مردم اینها در آخرالزمان اینجوری [حج] میکنند. شما یقین کن به حرف پیغمبر، نه مال تجارت برو، نه سیاحت، نه اسم و رسم. او هم که خیلی احترامت کرده، آخر احترام تو را میبرد بهشت؟ احترام تو را از گناه بازمیدارد؟ احترام دعایت را مستجاب میکند؟ احترام چیست آخر؟ خدا باید تو را احترام کند، عزیز من! یک دفعه ببین خدا چه میگوید!
وقتی که تو با خدا شدی، درست مکه رفتی، [اجر داری.] حضرت فرمود، شخصی آمد خدمتش، گفت: آقاجان! من هفتاد شتر میدهم [که حج نروم]. روایت داریم، حالا یک خرده کم و زیاد، تا هفتصدتا گفت. [پیغمبر] گفت: مطابق این کوه ابوقبیس طلا یا جواهر بدهی، به [ثواب] مکهات نمیرسد. آن مکهای که امر باشد، ببین من دارم چه میگویم! شما بیا اینجور باش! من چقدر غصه بعضیها را بخورم؟ نه شما، چرا غصه بخورم آخر؟ میبینم چه چیزی را دارند از دستشان میدهند. خب تو برای تجارت نرو، سیاحت نرو، اسم و رسم نرو! امر خدا را اطاعت کن! مگر مکه چیست؟ مگر به غیر سنگ چیز دیگری هست؟ دیدید که آقایان! خب امر است دورش بگرد، بگرد! امر است میگردیم، بارکالله! تو باید با امر بروی آنجا، خدا هم امر از تو میخواهد، امیرالمؤمنین هم امر از تو میخواهد، امام زمان هم امر از تو میخواهد. خدا رحمت کند ایشان را، میگفت: کمترین نتیجه مکه این است که تمام گناههایت را خدا میآمرزد. تا حتی حقالناسهایت را هم [برطرف میکند]، آن حقالناسی که از پیشت نمیرود [یعنی نمیتوانستی] بدهی.
من الان مَثل دارم میگویم، ندارم، (یک وقت دلتان برای من نسوزد، آره). من الان مَثل صد هزار تومان قرض دارم، این را نمیتوانم بدهم، درست است؟ یعنی واقع نمیتوانم بدهم، تندروی هم نکردم. آنوقت امام زمان وقتی بیاید، قرضهایمان را میدهد. آنجا [مکه] هم وقتی که اینجوری است، او تو را میآمرزد. توجه فرمودی؟ تمام مکه عنایت است، اما چه جور بروی مکه؟ دوباره تکرار میکنم، با امر بروی، امر را ببری آنجا. آیا کلاه سرمان میرود یا نه [که] برویم سه چهارتا تلویزیون بیاوریم؟ آیا کلاه سرمان میرود [یا نه] که خجالت میکشم [بگویم] یک بساطهایی بیاوریم؟ آره؟ خلافش را او کرد، نتیجهاش را من بردم.
ما آن سفری که رفتیم [حج]، یک دفعه بیشتر نرفتیم، یک آقایی بود یک چیزهایی خرید که اصلاً من خجالت میکشم بگویم. تقریباً شصت و پنج سالش هم بود. یک چیزهایی خرید که اصلاً من خجالت میکشم، تاحتی یک رادیو خرید انداخت گردنش. من گفتم که آخر این چیست خریدی بابا؟ گفت من خریدم ساز بزند، یعنی من را توپید. آن پسر حاج شیخ عباس به من گفت که تو به این کارها چه کار داری؟ او هم به ما توپید. ما سوختیم، گفتیم: خدایا ما خلاف نکردیم که، ما امر تو را اطاعت کردیم. حالا یک چیزهایی خریده که من اینجا نمیگویم، که میخواست نمیدانم چه کار بکند. من خجالت کشیدم آخر اینها [را دیدم]. آقا آن آقای وزیری بود، خدا انشاءالله عاقبتش را به خیر کند، یک دفعه همچین خوابیده بود، بلند شد گفت: شما دوتا آخوند حق ایشان را از بین بردید، باید جوابش را فردای قیامت بدهید. او هم یک آدم جاافتادهای بود.
اینها دیگر هیچ نگفتند. هیچ نگفتند، اما من میسوختم، خدایا آخر ما [چه کردیم؟] این چرا من را توپید؟ من که خلاف نکردم. این هم که اینجوری گفت، خب ساز بزند. من همینجور که توی فکر بودم، البته من وقتی که رفتم آنجا چند تا خواهش از خدا کردم. یکی گفتم که هر کجا رفتم، با ولایت امیرالمؤمنین باشد. یکی گفتم که خدا دل من را پاکسازی کن، به غیر محبت خودت و اینها [ائمه] و آنها که دنبال اینها میآیند، (یعنی شماها) در دلم نباشد. گفتم هیچ محبتی نمیخواهم باشد، اگر محبت اولادم هست ببر؛ من هیچ کس را نمیخواهم. من تو را میخواهم، آنها [ائمه] را میخواهم و آنها که دنبال [ائمه هستند را]. من گفتم که من حرف بدی نزدم که. ۳۰ ببین من حرفم این است، به امام زمان قسم، به وجودش که به قدر وجود تمام خلقت میارزد، من این را عقلم میرسد، من مقصدم خودم نبود که حالا [ایرادی گرفته باشم]. مقصدم این است که هر کجا آدم هست، دلش میخواهد آن دوستش یا رفیقش کار بیجا نکند.
وقتی شما یک جایی را یعنی ولایت را دیدی، به ولایت یقین کردی، یک چیزی میخواهی. ببین مدد میخواهی، کمک میخواهی، [شیعه] هل من ناصر دارد میگوید. مگر امام حسین نبود هل من ناصر میگفت؟ یک مؤمن باید هل من ناصر بگوید، مُرید نخواهد؛ اگر مُرید بخواهد بد است، چیز است. من فدای همه شماها بشوم، من مُرید نمیخواهم، ببین من هل من ناصر دارم میگویم. میگویم بابا بیا توی این جاده! من هم که این حرف را زدم، گفتم: بیایید توی این جاده! آخر این چیست خریدی؟ این چه کار است کردی؟ من توی این فکرم. شما هم همینجور باشید، باید هل من ناصر بگویید! به کسی کار نداشته باشید! مُرید خواستن به غیر هل من ناصر است.
ببین من الان این جمله را برای شما میشکافم، چقدر قشنگ است! مگر امام حسین مُرید میخواهد؟ آن امام حسینی که دارد میگوید تمام این نفسها که دارند میکشند در قبضه قدرتم است، امام حسین مُرید میخواهد چه کند که هل من ناصر میگوید؟ شیعه باید هل من ناصر بگوید، به کسی کار نداشته باشد که. حالا امام حسین هل من ناصر دارد میگوید [که] یکی بیاید اینجا! مؤمن باید هل من ناصر بگوید، نه توی فکر [باشد] طرفدار درست کند، مُرید بازی درست کند؛ اینها شرک به خداست، اینها شرک به امام زمان است، والله شرک به قرآن است، والله شرک به پیغمبر است. چرا؟ به امر نیست. چیزی که به امر نباشد، شرک است.
حالا ما هم هل من ناصر داشتیم میگفتیم. آقا که شما باشی، ما یک دو سه تا [هماتاق] بودیم، هیچ کدام اینها نتوانستند شام بخورند؛ نه که آن وزیری [این حرف را به آنها زد.] حالا هم ایشان هست، میآمد آنجا به ما سر میزد. اینها انتظار نداشتند که مثلاً آقای وزیری اینها را اینجوری بگوید. من گرفته بودم خوابیده بودم. حالا من جلوتر گفتم که من چه چیز خواستم. یکی خواستم که دلم پاکسازی شود، به غیر محبت خدا و اینها و آنها که دنبال اینها هستند نباشد. یکی هم خواستم که هر وقتی که (خدایا عمر من دست توست)، بخواهی من را از دنیا ببری، از تو تقاضا میکنم با محبت امیرالمؤمنین از دنیا ببر. یکی هم خواستم اگر به یک لحظه است، آقا امام زمان را اینجا ببینم. آره، ما پاشدیم رفتیم منا و آنجا خلاصه یک گونی بردیم و یک حصیر داشتیم بردیم و هرچه هم [صبر کردیم امام زمان را ندیدیم]. حالا ببین چه جور دارد میآید! حالا من برگشتم. بابا جدی باش! تو حواست توی بازار است، چه امام زمان، امام زمان داری میکنی؟ تو حواست توی بازار است. حواست توی بازار است، همیشه همین توی بازاری دیگر، [اما من] حواسم توی بازار نیست که.
حالا من رفتم آنجا منا، گفتند آقا امام زمان آنجاست، [ایشان را] ندیدم. برگشتم رفتم آنجا در حِجر حضرت اسماعیل، گفتم: خدایا پس هیچ دعای من را تو مستجاب نکردی. داد کشیدم، گفتم یکی از شرایطش این است که من امام زمان را ببینم، پس هیچ کدام را [مستجاب] نکردی. حالا ما آمدیم خوابیدیم. منظورم این است، این قضایا روی داد. حالا من تا خوابیدم، یک دفعه دیدم آقا تشریف آورد. من دیگر راستش بس که از دست اینها ناراحت بودم، گفتم که آقاجان تو را به حق مادرت زهرا ([ایشان] یک تکان خورد)، گفتم اینها که میدانند [و] این کارها را میکنند، حکمشان را بکن! به وجود مبارکش [قسم،] ایشان همچین خندید که هنوز من مست دندانهای ایشانم. میدانست من عصبانی هستم. تا دو دفعه [این جمله را] گفتم، از خواب بیدار شدم. من سفارش اینها را کردم، فهمیدی؟ حالا نروید یک چیز به دُم من ببندید! به قرآن من دُم ندارم. چیز نکنید [که] این میگوید من امام زمان را دیدم.
میدانی من دارم چه به شما میگویم؟ من میگویم وقتی تو توجهت آنجا باشد، امام زمانت را هم میبینی. وقتی توجهت آنجا باشد، اینجوری میشود. اما اگر انشاءالله، امید خدا قسمتتان شد دوباره بروید مکه، تمام توجهتان توی امر باشد. ۳۵ متوجهی یا نه؟ خب ما عالِمیم؟ ما چه کسی هستیم؟ تا دید من ناراحتم، وجود مبارک امام زمان آمد، من را از ناراحتی درآورد. این که به شما میگویم اگر ناراحت باشید، [باید امام شما را از ناراحتی] درآورد، مزهاش را چشیدهام. خدایا، تو شاهد باش! امام زمان، اگر من خودم را رسوا کردم، میخواهم اینها مزهاش را بچشند. تو خودت میدانی، من به دو نفر نمیتوانم دروغ بگویم: یکی به خدا، یکی به تو. اگر میگویم، خودم را رسوا میکنم، نمیخواهم بگویم که با امام زمان رابطه دارم [که] یا شما ناراحت بشوی، یا بگویی دروغ گفت، چیز دیگری که نیست که. دو جهت دارد: یا ناراحت میشوی، یا میگویی دروغ گفت. نمیگویم شما [اینطورید]، این کسی که این نوار من را میشنود میگوید، شما از این حرفها گذشته دیگر [که بزنید].
تا ناراحت بشوی، [امام] میآید درمیآورد تو را از ناراحتی. اگر گفتید چرا تو را [از ناراحتی] درمیآورد؟ چرا تو را درمیآورد؟ بگویید ببینم! یاعلی! بگو عباس جان! اسم چیزیات را نمیآورم، یاعلی! (او مواظب ولایت ماست. وقتی او ناراحت است، این ولایت دارد، ناراحت است، آن آقا مواظب است.) صد هزار دفعه قربانت بروم، حرف خوب زدی. او به من کار ندارد. آن ولایتی که من دارم، [وقتی] من ناراحتم، آن ولایت ناراحت است؛ [ایشان] میآید استقبال [ولایت] ناراحت که تو ناراحت نباشی. پس تو صندوقچه ولایتی. ببین خدا چقدر ولایت را میخواهد! امام زمان چقدر میخواهد! میآید تو را از ناراحتی درمیآورد.
حالا هم بگویم، شما یک ناراحتیهایی است [که خودتان] برای خودتان ایجاد میکنید. چرا ناراحتیها را برای خودتان ایجاد میکنید؟ حرف آمد، من یک چیزی میخواستم از روزه بگویم. [میگویی:] این چه کرد؟ این خانم چه کرد؟ اینجا چه کرد؟ این حرف اینجا چهجور شد؟ این باید اینجوری بشود، این باید اینجوری. آخر بابا چرا اینقدر میروید توی این حرفها؟ خب تو میخواهی امام زمانت را هم ببینی؟ و میخواهی یک حضور قلب هم پیدا کنی؟ میخواهی امام زمان بیاید حمایت از کجایت بکند؟ حمایت از حرفهای لغوت بکند؟ بس است دیگر! آرام باش! هِی [میگویی] زن چه کرد؟ دختر چه کرد؟ چه کسی تلفن کرد؟ چه کسی اینجوری کرد؟ چه کسی این جوری کرد؟ چه کسی اینجوری، بابا ول کن دیگر این حرفها را! آیا این حرفها نجاتت میدهد؟ آیا این حرفها به درد ماوراءت میخورد؟ آیا این حرفها رشدت میدهد؟ خب گفتم [که] برای شما نمیگویم، حالا برای بعضیها میگویم که توجه کنند، با روایت و حدیث میگویم.
حالا این قوم حضرت موسی هفتاد قبیله بودند. از هفتاد قبیله اینها آمدند و گفتند که ما میخواهیم خدا را ببینیم. [موسی] گفت: خدایا میگویند ما تو را میخواهیم ببینیم، [اگرنه] ایمان نمیآورند. ببین چقدر موسی و اینها دارند هل من ناصر میگویند! چه صحنههایی درست میکند خدا که ما را هدایت کند! خدا میداند اگر یک ذره، به قدر [از] صد مطابق [صد برابر]، ده مطابق [ده برابر] خدا را بشناسی، از خجالت خدا همچین نمیکنی [سرت را بالا نمیآوری]، همهاش همچینی [سر به زیری]. ببین چقدر تو را دوست دارد! ببین چقدر حالا اینها را دوست دارد! خدا دارد هل من ناصر میگوید. میخواهد مقام به تو بدهد، بهشت به تو بدهد، فردوس به تو بدهد، بیخودی که نمیگوید این کار را نکن! خب حالا [خدا] گفت که بیایند! اینها هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر انتخاب کرد، بیایند. درست است؟ حالا یک نوری تجلّی کرد، موسی غش کرد، اینها هم مُردند.
بیخود نیست من میگویم حرف لغو نزن! من با روایت و حدیث بگویم. حالا موسی را به هوش آورد نمیدانم جبرئیل [یا] دیگر حالا هرکه بود. [موسی] گفت: خدایا ما وقتی کسی از اینها را نکشته بودیم، ایمان نمیآوردند. گفت: دعا کن! دعا کرد، اینها زنده شدند. نصفشان گفتند: سلام بر پروردگار موسی! نصفشان هم گفتند: [موسی] سحر و جادو کرده. کسی که ولایتش درست نیست، حرفهای حق را یا میگوید سحر و جادو است یا میگوید بیخود میزنی یا میگوید مبنا ندارد؛ قبول نمیکند. آقای حسین آقا هم که روایتش را گفت، حدیث نهجالبلاغه [بود].
حالا [موسی] میگوید که خدایا نور خودت بود؟ میگوید: لا. نور محمّد و آل محمّد بود؟ یک صلوات بفرستید. ۴۰ میگوید: لا، نور یکی از شیعهها یعنی دوست امیرالمؤمنین در آخرالزمان [بود که] از ولایتشان حفظ کنند. پس باید ولایت خودتان را حفظ کنید. [ولایتتان] درست است، مواظب باشید خدشه به آن نخورد! مواظب خدشهاش باشید! حالا دروغ نگویید! نگاه نکنید! چیز [گناه] نکنید! یک قدری مراعات کنید! تو مخیّری. حالا منظورم سرِ این است، [موسی] گفت: من را از آنها قرار بده! [خدا] گفت: لا. به موسایش میگوید لا، تو او نیستی، تو نوکر شیعهای. خب حالا [موسی] میگوید که اینها چه کار میکنند، من [هم] بکنم؟ گفت: یکی حرف لغو نمیزنند. (ببین من حرفم این است، کار لغو نمیکنند، حرف لغو [نمیزنند]. بابا تا حرف لغو آمد، جلویش را بگیر!) یکی هم امر من را ترجیح میدهند به امر خودشان، یکی هم معصیت ولایتی نمیکنند، دوستهای علی را اذیت نمیکنند.
الان اول ماه مبارک رمضان است. قربانتان بروم، حالا یک اندازهای [سخاوت داشته باشید.] نه، این حرف شما صحیح نبود، نرو قرض بکن! به قدر وسعت کمک به این فقرا بکن! الان من شنیدم بعضی خانمها جلوگیری از افطاری میکنند، چرا خانم جلوگیری میکنی؟ تو عوض اینکه یک النگویت را درآوری، بدهی به آقایت، بگویی که بابا این هم تو افطاری بده، جلوگیری میکنی؟ بترس از خدا! حالا به تو میگویم. چرا آقاجان تو جلوگیری میکنی از بابایت؟ چرا دختر خانم جلوگیری میکنی از افطاری؟ النگویت را هم درنیاور! مخالفت نکن! این شوهر تو، عزیز من باغ است برای تو، مگر گلابی نمیآورد؟ سیب نمیآورد؟ خیار نمیآورد؟ آنچه که میوه هست، دارد برایت میآورد، باغ است برای تو. جلوگیری نکن از افطاری! تو خودت هم کمک کن! ناراحتش نکن! من خبر دارم، چقدر دیگر آخرش هم وِر وِر [میکنند].
حالا میدانی یکهو چه به تو میکند؟ حالا این آیه قرآن است، یک باغی بود این بنده خدا هر سال این میوههایش را که میچید، فقرا صف میکشیدند، یک چیزی حالا یک چارک، یک مَن، دو مَن به اینها میداد. دو تا [از] بچهها موافق نبودند، یکی بود. آن دوتا بچهها آمدند کمک کردند، یک هفته جلوتر میوهها را چیدند. اینها آمدند، گفت: بروید! چیزی نیست توی باغ. رفتند، دیدند چیزی نیست. آقا شب [باغ] آتش گرفت. این آیه قرآن است، بروید بخوانید! آیه قرآن است، بروید بخوانید! ببینید من راست میگویم یا نه؟ اصلاً [دیگر] باغ نبود. حالا خانمی که تو جلوگیری میکنی از افطاری، جلوگیری میکنی از سخاوت شوهرت، جلوگیری میکنی [که] این بنده خدا یک برنجی چیزی، پولی ندهد به این [فقرا]، میدانی [خدا] چه به تو میکند؟ حالا این باغ را آتش نمیزند. این باغ قیمت دارد، این باغ چطور میشود؟ یک خرده ورشکست میشود، این باغ یک خرده مریض میشود، این باغ یک خرده بیپول میشود، پدرت را درمیآورد. دیگر میوه و بساط نیست که [بسوزد]، پس نکن این کار را!
عزیزان من! اصلاً کسی که جلوی کار خیر را بگیرد، میخورد. همیشه به کار خیر کمک کنید! الان ماه مبارک رمضان است، حالا ببین من چه به شما میگویم. حالا منظورم این است، خدای تبارک و تعالی میگوید، میگوید: حق روزهدار را من خودم میدهم. آنجایی که به شما گفتم که حق ولایت را هیچکس نمیتواند بدهد، مگر خدا بدهد؛ حالا میگوید حق روزهدار را خودم میدهم. حق روزهدار [مخصوص] کیست؟ آن کسی که عزیز من از ماه رجب رفته به ماه شعبان، حالا آمده به ماه رمضان. حالا میگوید تو جان من، از در علی آمدی؟ آره؟ آمدی رسولالله را هم قبول کردی؟ إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی را [قبول کردی]؟ آره، حالا آمدی پیش من، حالا من خودم به تو اجر میدهم. هیچ قدرتی نمیتواند به تو اجر بدهد، یک روزهدار را خدا اجر میدهد. اما چه روزهای؟ چه روزهای را اجر میدهد؟ مُبطِل بحا نیاور! اول مُبطل [بجا نیاوردن] این است که باید ولایت داشته باشی. دوم مُبطل [بجا نیاوردن این است که] مواظب غذایت باش! ۴۵
این نیست که شما الان [فقط در ماه رمضان عبادت کنی]. الان یک روایت داریم، میگوید که عبادتکنهای ماه رمضان [مذمت شدهاند، چون همین یک ماه خوبند]، هشدار میدهد به آنها. [طرف] یک تسبیح دست میگیرد و یک بساطی و این از اول ماه رمضان، (من دیدهام، بعضیها ماشین دارند، اینها [ماشین را] میخوابانند)، میدود توی مسجد، آره، تا روزی که نماز عید [فطر] بخواند، بیاید [سر زندگیاش]. خب، تو چه مالی پیدا کردی؟ چه مالی پیدا کردی؟ چه چیز خوردی؟ تو که این [مال] را پیدا کردی، اصلاً روزهات هم که بهم خورده؛ تو اصلاً جُنُبی، توی مسجد میروی چه کنی؟ تو با این مال حرام غسل کردی، جُنُبی؛ کجا میروی توی مسجد؟ حالا میرود توی مسجد، تمام مُبطل روزه را هم بجا میآورد [یعنی پرهیز میکند]. از گرد، از غبار، از نمیدانم شهوت، آنچه که مُبطل است بجا میآورد. این مُبطل بجا آوردن به جایی نمیرساند تو را؛ روح روزه [تو را] به جایی میرساند، روح روزه را خدای تبارک و تعالی میدهد. گفتم عزیز من، روحانی روح باید باشد. خدا روح که شدی، میرود [به تو پاداش میدهد]. [باید] از درِ چه کسی هم بیایی تو؟ گفتم، دوباره تکرار میکنم، از درِ ماه رجب بیایی توی ماه شعبان، بیایی توی ماه رمضان، امر اینها را اطاعت کرده باشی، [آنوقت] خدا به تو [اجر] میدهد. چقدر خوب است!
این آقا من دیدهام آخر، من خودم مسجدی بودم. آره دیگر، میگفتند یک پایین شهری بود، خلاصه یک سگ رفته بود توی مسجد، [مردم] آن را میزدند. گفت: بابا چرا این حیوان را میزنی؟ من که عقلم میرسد، پنجاه سال است نیامدم توی مسجد، این عقلش نرسیده آمده. الان برعکس شده، حالا شنیدهام دانشگاه خیلیهایشان نماز نمیخوانند، میگویند نمیدانم چرا اینها اینجوری شدند؟ چرا آخوندها بعضیها اینجوری شدند؟ بابا [مگر] حکم از روی تو برداشته شده؟ نماز که مسلمانِ خدا، توی رساله او نبوده [که] تو برگشتی، نماز که توی کتابِ این نبوده که، نماز که توی قرآن است. مگر حمد و قل هو الله توی قرآن نیست؟ چرا برگشتی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ چرا روزه نمیگیری؟ چرا آنها همچین شدند؟ تو میدانی مثل چه کسی هستی؟ ای دانشجو! ای کسانی که ادعا میکنید! ای کسی که دکتری، دکترا داری و این حرفها را میزنی! این حرفها چیست میزنی؟
میگفت یک نفر بود رفت لب چاه، آب کشید به مالش [چهارپای بارکش] بدهد، خودش هم یک خرده خورد. این زبان بسته یکهو ([طرف] کُتش را کنده بود)، همچین کرد، کُتش افتاد توی چاه. این هم برداشت چه کار کرد؟ این هم پالان الاغ را انداخت توی چاه. گفت کت من را میاندازی توی چاه؟ من هم پالانت را میاندازم توی چاه. حالا اگر دو تا آخوند این کار را کرد، تو این کار را نکن دیگر! تو هم مثل همان میمانی. چه چیز را میاندازی توی چاه؟ حواست جمع باشد! قربانت بروم، والله نه نماز، نه روزه از گردن ما ساقط نخواهد شد. من الان یک حرفی به شما میزنم که دانشمندها! دانشجوها! آنها که نوار من را میشنوید! قبول کنید. مگر بعد رسولالله هفت میلیون نرفتند آنطرف؟ حالا آقای (عرض بشود خدمت شما) سلمان، اباذر، میثم، نماز نخوانَد؟ روزه نگیرد؟ بگوید چرا هفت میلیون رفتید این طرف؟ این صحیح است؟ من نمیخواهم نستجیر بالله بعضیها را عمر و ابابکر کنم، یک وقت تیکه به من نچسبانید. من دارم مثال میزنم.
میخواهم این دانشجو را نماز خوانش کنم، روزهگیرش بکنم. باید اینطرف آنطرف بزنم، حدیث، روایت از آنجا بگیرم، تا این را نمازخوانش کنم. من کار به کار کسی ندارم، یک وقت نگویند اینها را ابابکر و عمر میکند، نه. من دارم حرف میزنم. ببین دوباره تکرار میکنم، هفت میلیون رفتند آن طرف. اما اینها به چه عقیده داشتند؟ پیغمبر فرمود: یا سلمان! اگر عالَم رفت یک طرف، علی رفت یک طرف، برو طرف علی. [سلمان] حرف پیغمبر را قبول دارد، بیایید حرف پیغمبرتان را قبول کنید! او که بد شده، خدا جزایش را میدهد. مگر تو میخواهی جزایش را بدهی؟ تو بد نکن عزیزم! تو نمیفهمی نماز نخواندن، روزه نگرفتن، چه لطمهای به این مملکت اسلام میزند. ۵۰ تو اگر نماز نخواندی، پسرت هم نمیخواند، دخترت هم نمیخواند، تو یک شجره بینماز توی این مملکت درست میکنی، چرا نمیفهمی؟
چرا نماز نمیخوانی؟ چرا روزه نمیگیری؟ تو خودت نمیفهمی داری [چه میکنی؟] کِشت تو چیست؟ تو کشتت باید عزیز من توحید باشد، ولایت باشد، نسل تو باید ولایتی باشد. چرا نماز نمیخوانی؟ خبر به من دادند، من بیخودی حرف نمیزنم. بیا عزیز من یک قدری فکر کن! بیا یک قدری اندیشه داشته باش! بیا یک قدری تفکر داشته باش! ای باسواد! بیخود نیست که حضرت فرمود: سواد سیاهی است. سیاهی این است، اگرنه سواد چه عیبی دارد؟ شما اگر سواد داشتی و ولایت هم داشتی، مثل سیّد دو شَرَفهای، مثل من نیستی. هم سواد داری، هم کمال داری، هم ولایت داری. چقدر این سواد ارزش دارد؟ سواد با ولایت تو را به ماوراء میرساند، سواد بیولایت تو را سقوط میدهد؛ نمازخوان نیستی، نماز نمیخوانی، روزه هم نمیگیری.
من دوباره تکرار میکنم، آقایان مهندسین! آقایان دکترها! بیایید عزیزان من [سواد را با ولایت توأم کنید!] سواد خیلی خوب چیزی است. سواد مثل مال دنیاست، چه کسی میگوید مال دنیا بد است؟ این افطاریها را چه کسی میدهد؟ به این فقرا چه کسی رسیدگی میکند؟ اینها را مال دنیا میکند؛ من که ندارم، نمیکنم. من یک نتیجه فقط میبرم: از این کار خوشم میآید، از کرده شما من ثواب میبرم؛ ثوابش را تو داری میبری. چرا میگوید [اگر] یکی را مهمان کنی، یک لقمه به او بدهی، به شماره لقمههایی که به این میدهی، حج و عمره پایت نوشته میشود؟ چرا به تو میگوید اگر یکی دلش را خوش کردی، به یکی چیزی بدهی، خدای تبارک [خوشحال میشود؟] امام صادق میگوید: دل من و مادرم همه را خوش کردی؟ من که مال ندارم، دل چه کسی را خوش کنم؟
پس قربانتان بروم، مال دنیا خیلی خوب است، اما با امر خرج کنی. نروی برداری یک ویدیو بخری، یک تلویزیون رنگی بخری، آن پدرت را هم درمیآورد. این مال امانت است پیش تو گذاشته، باید به امانت خیانت نکنی. باید این مال را که پیش تو گذاشته، عزیز من خیانت نکنی. با امر خرج بکنی، چقدر خوب است! چقدر عزیز من خوب است! خیلی مال دنیا خوب است! فقط مال دنیای بیامر [خوب نیست]، ببین دارم چه میگویم! آن مال دنیایی که خوب نیست، بیامر خوب نیست؛ بیامر خرج نکن! الان شما یک مکه بروید با شرایطش، مطابق یک کوه ابوقبیس به تو [پاداش] میدهد. یک مشهد بروی [ثواب] میدهد، من که نروم، کجا [میدهد؟] چه چیز به من میدهد؟ فقط ببین یک استفاده ما میکنیم، استفاده میکنیم، از این کار شما خوشمان میآید. آنوقت پیغمبر فرمود: هرکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن است. و امام سجاد هم میفرماید: هرچه دوست داشته باشی، با آن محشور میشوی. پس چه شد؟ پس او که ندارد، واقعِ واقع دلش بخواهد این داشته باشد، [او هم بدهد].
یک وقت یک مراد [بود] چلو کباب [میآورد،] حاج شیخ عباس به ما میداد، ما به مردم بدهیم. من توی این کوچهها، بعضی جاهایش میرفتم، گریه میکردم. میگفتم: خدایا کاش که من هم داشتم میدادم. فهمیدی؟ یک روز رفتم به حاج شیخ عباس گفتم [قضیه] این است. گفت: حسین! تو که میدهی با این نیت، یک وقت [خدا] به تو بیشتر ثواب میدهد تا او که داده. او که داده ریا کرده، تو ریا نمیکنی، مال مردم را داری میدهی؛ او مال خودش است، توجه فرمودید؟ یک روز به من گفت: حسین! گفتم: بله، (حالا پیش آمد.) گفت: [برای خودتان هم ببر]. ([مراد] اینها را میداد، ما چند سال گذاشتیم [رویش،] اینها را میدادیم به مردم. البته یک قدریاش را ایشان میگفت [به چه کسی بده]، یک قدریاش را خودمان سراغ داشتیم). گفتم: نه. گفت: اینها مُهر چلوکباب سلطانی است. گفتم: سلطانی چیست؟ گفت: حسین جان، یک گوشتی است اینجوری، اینجوری، اینجوریاش میکنند، میگذارند روی پلو میخورند. گفتم: آقا این دندان من [به] چلوکباب سلطانی نخورده؛ من نه خودم میفهمم، نه ننهام میفهمد، نه بابایم میفهمد، نه زنم. بگذار ما برویم همان گوشت قُنبیط [کلم رومی] خودمان را بخوریم، من نمیخواهم. اصلاً من باور نمیکردم، من اصلاً نمیدانستم چه چیز هست. ۵۵
فردایش من را صدا زد، دو تا ماچ از ما کرد. بیا! ما حالا یک حرف حق زدیم، ماچت هم میکند. فهمیدی به تو دارم چه میگویم؟ گفت: کاش همه مثل تو بودند. چرا؟ من دیدم که اگر این بیاید اینجور توی خانه من، اینها میفهمند که اینجوری است، از این چیزها هم هست. توجه داری؟ هرچه که یک چیزی [جدید] هست نبرید توی خانهتان، بدان این که میبری [باید] دنباله داشته باشد، دوباره هم بتوانی بخری. برو! کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا، ما جلوی را این حرفها را نگرفتیم. خدا میگوید بخور، من بگویم نخور؟ نه، ببین توجه آدم باید داشته باشد. متوجه شدی؟ یعنی در هر کاری آدم باید یک اندازهای مواظبت کند، بتواند مثلاً این کار را تا آخر برساند. من این آقایانی که مثل خودم هستند، زن میآورند، میگویم تو از اول یک ران گوشت نبر! یک لنگه برنج نبر! یک دفعه یک کیلو ببر، یک دفعه نیم کیلو ببر، (گوشت [را میگویم] البته). اینجوری نکن! خدای نخواسته یک وقت میبینی آدم نمیتواند بگیرد، او دیگر یک کیلو گوشت به نظرش نمیآید که، تو هر دفعه یک ران گوشت گرفتی، رفتی. توجه فرمودی؟
دنیا را مواظبش باشید! آدم همیشه اگر اینجوری باشد، زندگی شیرینی دارد. اگر من اشتباه میکنم، تو را به امام زمان به من بگویید تو اینجا را اشتباه کردی، تا من بسازم دوباره حرف را. در هر کاری باید آدم حسابهایش را بکند، خیر الامور أوسطها میگویید، چه میگویید؟ شماها باسوادها بلدید، چه میگویید؟ بگو! یک صلوات بفرستید. من عقیدهام این است، یک مؤمنی را که بخندانی، حالا هرجوری میخواهد باشد، (چون که شما این فرمایش را فرمودی میگویم)، [گناهانت میریزد]. یکی آمد به رسول اکرم گفت: یا رسولالله! چه جور میشود بچه به این بزرگی از این رحم [بیرون میآید]؟ گفت: ملائکه میآید بازش میکند. گفت: والا ملائکهای که آمده باز کرده، نیامده هم بیاورد [ببندد]. اینها همه خندیدند. حضرت فرمود: این مرد آمرزیده شد. حرف لق است، حرف را توجه نداشته باشید! ببین عقیدهات چه چیز است؟ اعمالت چیست؟ یک مُشتی دوست امیرالمؤمنین را بخندان! یک مُشتی دوست امیرالمؤمنین را خوشحال کن! یک جوری حرف بزن اینها نگران نشوند. چطور است؟ یک صلوات بفرستید.
پس عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خیلی توجه کنید! یعنی همیشه پرچم امر داشته باشید! قربانتان بروم، آبتان به قول ما هرز نرود! گفتم، دوباره تکرار میکنم، الان ماه مبارک رمضان است، توجه داشته باشید. اصلاً این ماه مبارک رمضان که خدا چیز [روزهاش را واجب] کرده، [تا] تشنگی ببری، گرسنگی ببری، یک قدری آدم به فکر باشد. اما آن که گفتی [قرض کنیم]، دوباره تکرار میکنم، اشتباه است که بگویی ما برویم قرض کنیم، بدهیم به مردم. مگر خدا بلد نیست بدهد؟ خدا از هستی چیز میخواهد. من بارها گفتم، شما هستی کسی را نمیتوانید درست کنید. هستی کسی را خدا درست میکند، شما کسری کسی را درست کنید. هرچه گفتند باید کرد، تند نرو! اگر روایتش را هم میخواهی، الان به شما بگویم حضرت آیتالله، پیغمبر پیراهنش را درآورد، داد در راه خدا. فوری جبرئیل آمد گفت: چرا دادی؟ مگر من نمیتوانم به او بدهم؟