مشهد 92؛ انسان کامل: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
|||
(۷ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۲۹: | سطر ۲۹: | ||
حالا مرغها را هم خوردی، فهمیدی که این مرغ را چه کسی خلق کرده؟ از کجا آمده؟ چه جوری بوده؟ جاندار بوده، واسه تو بیجانش کرده. خوردی؟ خیلی هم خوشمزه بود. خوردی؟ فهمیدی؟ توی فکرش رفتی؟ تو ارزش داری، آن زبانبسته را واسه تو بیجان کرده. ارزشش این است که بگویی علی! ارزشش این است [که] بگویی خدا! ارزشش این است [که] گناه نکنی. به تمام آیات قرآن، روایت داریم فردا مرغها جلوی بعضیها را میگیرند. میگوید: خدا من را خلق کرد تو بخوری، کفران نکنی؛ {{متمایز|«لا إله إلّا الله»}} بگویی، {{متمایز|«علی ولیّ الله»}} بگویی، زهرا بگویی، خدا بگویی؛ خوردی چه کار کردی؟ این که میگوید که، امام حسین {{علیه}} میگوید هر چه دیدم، خدا دیدم. {{درباره متقی|من هر چه میبینم، امر خدا را میبینم.}} شما همهتان باید اینجوری باشید. {{دقیقه|۱۰}} امشب شب آخر است، شب اوّل باشد. کجا دیگر این حرفها گیرتان میآید؟ قربانتان بروم. | حالا مرغها را هم خوردی، فهمیدی که این مرغ را چه کسی خلق کرده؟ از کجا آمده؟ چه جوری بوده؟ جاندار بوده، واسه تو بیجانش کرده. خوردی؟ خیلی هم خوشمزه بود. خوردی؟ فهمیدی؟ توی فکرش رفتی؟ تو ارزش داری، آن زبانبسته را واسه تو بیجان کرده. ارزشش این است که بگویی علی! ارزشش این است [که] بگویی خدا! ارزشش این است [که] گناه نکنی. به تمام آیات قرآن، روایت داریم فردا مرغها جلوی بعضیها را میگیرند. میگوید: خدا من را خلق کرد تو بخوری، کفران نکنی؛ {{متمایز|«لا إله إلّا الله»}} بگویی، {{متمایز|«علی ولیّ الله»}} بگویی، زهرا بگویی، خدا بگویی؛ خوردی چه کار کردی؟ این که میگوید که، امام حسین {{علیه}} میگوید هر چه دیدم، خدا دیدم. {{درباره متقی|من هر چه میبینم، امر خدا را میبینم.}} شما همهتان باید اینجوری باشید. {{دقیقه|۱۰}} امشب شب آخر است، شب اوّل باشد. کجا دیگر این حرفها گیرتان میآید؟ قربانتان بروم. | ||
− | حاج شیخ عباس خدا بیامرزدش! میگفت: چه کربلا، چه مشهد، چه حجّ، اگر رفتی، برگشتی؛ فرق نکردی، درست نیست. باید فرق کنی تو، آره قربانتان بروم، آدم باید فرق کند، آمدی چه کنی؟ چرا امام رضا {{علیه}} میگوید اینها [زیارت] کارشان است؟ چرا باید هفتاد حجّ، هفتاد عمره نبریم ما؟ خب حواست پرت است دیوانه. آدم نمیدانم هزار و سیصد و شصت رگ دارد{{ارجاع| | + | حاج شیخ عباس خدا بیامرزدش! میگفت: چه کربلا، چه مشهد، چه حجّ، اگر رفتی، برگشتی؛ فرق نکردی، درست نیست. باید فرق کنی تو، آره قربانتان بروم، آدم باید فرق کند، آمدی چه کنی؟ چرا امام رضا {{علیه}} میگوید اینها [زیارت] کارشان است؟ چرا باید هفتاد حجّ، هفتاد عمره نبریم ما؟ خب حواست پرت است دیوانه. آدم نمیدانم هزار و سیصد و شصت رگ دارد {{ارجاع به روایت|تعداد رگهای بدن}}، یک وقت میبینی یک رگ، دو رگش دیوانه میشود. مرتیکه دیوانه شده، زنش را زده، حالا به من تلفن میکند، زن هم از آنجا رفته. مرتیکه گفته که نمیدانم برو بچّه را ساقط [سقط] کن، ای خاک بر سرت بکنند! خب بچّه را ساقط کرده، رفته خانه بابایش. [مرد] آنچه را که کار میکند [تا زنش برگردد، زن] میگوید تو لیاقت بچّهداری [نداری]، من نمیآیم. حالا به من میگفت رفتهام پای بابایش را، دست ننهاش را بوسیدهام، باز هم نمیآید. گفتم چشمت کور شود! دیوانه میشود این کار را میکند. مگر دیوانه آن است که شلوارش را بکَند، بیاید توی کوچه؟ تو عقلت را کَندی، بدتر از شلوارت است که بکَنی، بیایی توی کوچه. تو عقلت را کَندی، حالیات میشود یا نه؟ (صلوات بفرستید.) |
خدا بیامرزد این مشهدی جعفر را! میگفت: حاج حسین! هر چند وقت، آدم خر میشود. گفتم: مشهدی جعفر! بعضیها اصلاً خر هستند، نه که چند وقت خر بشود؛ خب، خوب است، باز چند وقتش را آدم هست. | خدا بیامرزد این مشهدی جعفر را! میگفت: حاج حسین! هر چند وقت، آدم خر میشود. گفتم: مشهدی جعفر! بعضیها اصلاً خر هستند، نه که چند وقت خر بشود؛ خب، خوب است، باز چند وقتش را آدم هست. | ||
سطر ۵۱: | سطر ۵۱: | ||
حالا [امام رضا {{علیه}}] آمده میگوید که باباجان! این را وِلش کن برود، بعد میآید. میگوید: نه! گفت این چقدر ارزش دارد؟ گفت: اینقدر. گفت: شتر من چقدر ارزش دارد؟ این شتر مال تو، تا اینکه یک ساعت، دو ساعت؛ اگر نیامد شتر مال تو. گفتش که وحشی صحرا کِی رود و دوباره بیاید؟ وحشی که حالیاش نیست که تو میگویی وِلش کن! مرد حسابی! گفت: بابا! شتر مال تو. | حالا [امام رضا {{علیه}}] آمده میگوید که باباجان! این را وِلش کن برود، بعد میآید. میگوید: نه! گفت این چقدر ارزش دارد؟ گفت: اینقدر. گفت: شتر من چقدر ارزش دارد؟ این شتر مال تو، تا اینکه یک ساعت، دو ساعت؛ اگر نیامد شتر مال تو. گفتش که وحشی صحرا کِی رود و دوباره بیاید؟ وحشی که حالیاش نیست که تو میگویی وِلش کن! مرد حسابی! گفت: بابا! شتر مال تو. | ||
− | ببین ضمانت یک حیوان را میکند. چه کار داری میکنی تو؟ حالا ببین آنها چه [میکنند؟] به حضرت عباس، آنها بهتر شاید از من امامش را بشناسد. حالا بچّههایش میگویند چه؟ مادرجان! آمدیم، ما دو روز است از گرسنگی توان | + | ببین ضمانت یک حیوان را میکند. چه کار داری میکنی تو؟ حالا ببین آنها چه [میکنند؟] به حضرت عباس، آنها بهتر شاید از من امامش را بشناسد. حالا بچّههایش میگویند چه؟ مادرجان! آمدیم، ما دو روز است از گرسنگی توان نداریم؛ اما تا ما رخ امام را نبینیم، چیز نمیخوریم. حالا [صیّاد] یک وقت دید [آهو] دارد میآید، دو تا بچّه هم ردّش [دنبالش است]. خب چه کار ما داریم میکنیم؟ |
این سنّیها را حاج شیخ عباس میگفت: خدا وقتی میخواست [خلق کند]، میدانست که اینها زیاد میشوند، شیعهها صدمه میخورند، ساییدشان به هم. میگفت روح از بدنشان برود بیرون، نجساند این سنّیها، ایشان میگفت. ما هم ساییده شدیم (لا إله إلّا الله) ما هم ساییده شدیم به احکام، چه چیز داری میگویی؟ اگر ساییده نشدید، چه کار داری میکنی؟ گفت: میخواهد [شیعهها] راحت باشند، اینها را سایید [به هم]. اما میگفت [تا زندهاند] پاکاند؛ اما روح از بدنشان برود بیرون، نجساند. چرا؟ میافتد دیگر، دیگر وقتی میافتد، دیگر به شما کار ندارد، نجس است. | این سنّیها را حاج شیخ عباس میگفت: خدا وقتی میخواست [خلق کند]، میدانست که اینها زیاد میشوند، شیعهها صدمه میخورند، ساییدشان به هم. میگفت روح از بدنشان برود بیرون، نجساند این سنّیها، ایشان میگفت. ما هم ساییده شدیم (لا إله إلّا الله) ما هم ساییده شدیم به احکام، چه چیز داری میگویی؟ اگر ساییده نشدید، چه کار داری میکنی؟ گفت: میخواهد [شیعهها] راحت باشند، اینها را سایید [به هم]. اما میگفت [تا زندهاند] پاکاند؛ اما روح از بدنشان برود بیرون، نجساند. چرا؟ میافتد دیگر، دیگر وقتی میافتد، دیگر به شما کار ندارد، نجس است. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۳۷
(یک صلوات بفرستید.)
مشهد 92؛ انسان کامل | |
کد: | 10543 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1392 |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و أولاد الحسین و رحمة الله و برکاته
بدبختی بشر این است که عناد دارد؛ بدبختی بشر این است که خودخواه است؛ بدبختی بشر این است که «من» دارد؛ بدبختی بشر این است که عبادتش خیالی است؛ بدبختی بشر این است که. الآن خدمت آقای فلانی بودیم؛ خدمتشان عرض کردم که چه چیز است که بشر کامل است؟ هم کامل است، هم عامل است؛ هم کامل است، هم تشخیص داده؛ هم کامل است، هم عاقل است. گفتم خدمت ایشان، ماها یک وقت میبینی یک رگِمان دیوانه است، دو رگِمان است، سه رگِمان است؛ این الآن دارد میخندد، چندتا رگَش دیوانه است. آخر او همیشه دیوانه است، ما گاهیگُداری دیوانهایم. (صلوات بفرستید.)
آخر، میگویند دیوانه میخندد، این بیخودی داشت میخندید. آخر من مجلس را توجّه به آن دارم. کجا شما رگَت دیوانه است؟ هستیم دیگر، من خودم هم هستم، من نمیگویم که من نیستم؛ من هم مثل شما هستم. ما تکذیب نمیکنیم کسی را، آگاه میکنیم. بشر اگر تکذیب بکند، خیلی آدم بیخودی است. من اصلاً تکذیب نمیکنم؛ اما تأیید هم نمیکنم. چرا؟ آدم باید کسی را [تأييد] بکند که خدا تأییدش کرده؛ وقتی خدا تأییدش نکرده، آدم عقلاً نباید کسی را تأیید کند. حالا کار هم نداشته باشد دیگر حالا.
همیشه از این حرفها بوده؛ اما فهمیدنش یک قدری مشکل است؛ یعنی فهمیدن این کارها یک قدری مشکل است، مشکلش هم این است [که] باید فارغ شوید از دنیا؛ ۵ [اگرنه] مشکل ندارد دیگر؛ ما فارغ نشدیم. آن زمان هم بوده، قبطی بوده، سبطی بوده. او میگوید من خدا هستم، این میگوید من ولیّامرم، فرق نمیکند که، همیشه از این حرفها بوده. آن هارونش چه میگفت؟ مأمونش چه میگفت؟ اینها گردنکشهای دنیا چه میگفتند؟ من توی همه این حرفها خُرد هستم، میآورم برای شما، نزدیک میکنم به شما. چه کار کردند؟
آب را دیدی که بر نوحان چه کرد؟ | باد را دیدی که بر عادان چه کرد؟ |
اینها [قوم عاد، قدشان] یکی شصت متر بودند، خانه نداشتند، توی مَغارههای [غار] کوه بودند. وقتی که گناه کردند، خدا [عذابشان کرد]. ببین همیشه خدا یک بیقدرت را آن قدرتش را میشکند، یک وقت ادّعای قدرت نکنید! به حضرت عباس که هم دریای رحمت است، هم دریای غضب است، یک مگس یک دو دفعه به من بنشیند، من میترسم؛ میگویم نه که برود توی دماغ من، من را بیچاره کند؛ اینجور باید باشی! یا لطیف! إرحم عبدک الضّعیف؛ نه قوی.
حالا چه کارش کرد نمرود را؟ ادّعای خدایی میکرد، بهشت درست کرد، بساطی داشت. حوریّه تویش انداخت، غِلمان تویش انداخت. [خدا] چه کار کرد؟ حالا یک نگاه رفت تویش بکند، جانش را گرفت، تمام شد. این دنیا هم همینجور است، تا بروی نگاه کنی تمام میشود. خیلی علاقه به آن نداشته باشید! قربانتان بروم.
حالا نمرودش چه کرد؟ شدّادش چه کرد؟ با تمام این قدرتش که این همه «مَن مَن» میکرد، یک پشه امر شد برو توی دماغش! امر شد هضمش نکنی، آخر هضم غذا با خداست، فهمیدی؟ همین غذا که میخواهی بخوری، (من یک زمانی شاید ده، پانزده سال پیش این را گفتهام) ، این گل گاوزبان که حیوانها به آن میشاشند، این که شفا نیست که! توی بیابانها میشاشند به آن، این [شفا] نیست؛ اما حالا به تو گفته بخور! نمیدانم واسه باد خوب است، واسه نمیدانم چه چیز خوب است؛ اما همان هم میگوید من آن نتیجهام را ببخشم یا نه؟ خدا میگوید ببخش! کجایی؟! باباجان!
حالا مرغها را هم خوردی، فهمیدی که این مرغ را چه کسی خلق کرده؟ از کجا آمده؟ چه جوری بوده؟ جاندار بوده، واسه تو بیجانش کرده. خوردی؟ خیلی هم خوشمزه بود. خوردی؟ فهمیدی؟ توی فکرش رفتی؟ تو ارزش داری، آن زبانبسته را واسه تو بیجان کرده. ارزشش این است که بگویی علی! ارزشش این است [که] بگویی خدا! ارزشش این است [که] گناه نکنی. به تمام آیات قرآن، روایت داریم فردا مرغها جلوی بعضیها را میگیرند. میگوید: خدا من را خلق کرد تو بخوری، کفران نکنی؛ «لا إله إلّا الله» بگویی، «علی ولیّ الله» بگویی، زهرا بگویی، خدا بگویی؛ خوردی چه کار کردی؟ این که میگوید که، امام حسین (علیهالسلام) میگوید هر چه دیدم، خدا دیدم. من هر چه میبینم، امر خدا را میبینم. شما همهتان باید اینجوری باشید. ۱۰ امشب شب آخر است، شب اوّل باشد. کجا دیگر این حرفها گیرتان میآید؟ قربانتان بروم.
حاج شیخ عباس خدا بیامرزدش! میگفت: چه کربلا، چه مشهد، چه حجّ، اگر رفتی، برگشتی؛ فرق نکردی، درست نیست. باید فرق کنی تو، آره قربانتان بروم، آدم باید فرق کند، آمدی چه کنی؟ چرا امام رضا (علیهالسلام) میگوید اینها [زیارت] کارشان است؟ چرا باید هفتاد حجّ، هفتاد عمره نبریم ما؟ خب حواست پرت است دیوانه. آدم نمیدانم هزار و سیصد و شصت رگ دارد ، یک وقت میبینی یک رگ، دو رگش دیوانه میشود. مرتیکه دیوانه شده، زنش را زده، حالا به من تلفن میکند، زن هم از آنجا رفته. مرتیکه گفته که نمیدانم برو بچّه را ساقط [سقط] کن، ای خاک بر سرت بکنند! خب بچّه را ساقط کرده، رفته خانه بابایش. [مرد] آنچه را که کار میکند [تا زنش برگردد، زن] میگوید تو لیاقت بچّهداری [نداری]، من نمیآیم. حالا به من میگفت رفتهام پای بابایش را، دست ننهاش را بوسیدهام، باز هم نمیآید. گفتم چشمت کور شود! دیوانه میشود این کار را میکند. مگر دیوانه آن است که شلوارش را بکَند، بیاید توی کوچه؟ تو عقلت را کَندی، بدتر از شلوارت است که بکَنی، بیایی توی کوچه. تو عقلت را کَندی، حالیات میشود یا نه؟ (صلوات بفرستید.) خدا بیامرزد این مشهدی جعفر را! میگفت: حاج حسین! هر چند وقت، آدم خر میشود. گفتم: مشهدی جعفر! بعضیها اصلاً خر هستند، نه که چند وقت خر بشود؛ خب، خوب است، باز چند وقتش را آدم هست.
این حاج شیخ عباس میگفت: خروس این صدا [که] میکند، میگوید (هرکه مثلاً خروس داشته باشد توی خانه، خوب است مثلاً) ، میگفت صدا میزند: ای کسانی که [در] خواب غفلتید، بیدار شوید! من یک شب یادم است، رفتم خانه این حاج عباس، یک شب ما را نگه داشت. من تا صبح با آن خروس عشق کردم، این خروس صدا میکرد، من یادم است، تا صبح با خروس عشق کردم، به ارواح پدرم یادم است. این صدا میکرد، میگفتم: ای خروس! ما غافلیم؟! ما بیداریم؟! با آن عشق میکردم. آره قربانت بروم، این [خروس] آدم است، متقی کار به آدم و انسان ندارد دیگر.
خر دارد صدا میکند، میگفت: ذکر خدا میگوید، توی دهانش نزنید! آره! یک یارو بود جلوی دکّان ما، این الحمد لله چشمش کور شد. این یک دو سه تا از این الاغها داشت؛ همچین میکرد، زبان بسته را خوب نگاه میکرد، میزد زیر شکم این الاغ با زنجیر. پریدم زنجیرش را گرفتم. گفتم: تو به زیر شکمش میزنی، حالا من به تو میزنم. مرتیکه فلان فلان شده! این خر به امر است، به آن بگویی شو! میایستد. چقدر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به تو گفته این کار را نکن! کردی؟ پس تو از خر بدتری! آنوقت یک نفر میگفت: ببین این خرپرست است. خب بفرما! شنیدم میگفت این یارو خرپرست است. من از خر دارم حمایت میکنم، من خرپرست نیستم، من خداپرستم. ظلم نکن! باباجان من!
یک نفر دیگر هم بود، باربر بود. این هر دفعه میزد توی سر این الاغ زبانبسته. آخر اوّلها حمّال بود، حالا موتور درآمد و چرخ درآمد. اینها حمّالی میکردند، میرفتند میدان مثلاً بار واسه بقّالها، عطّارها میبردند. ۱۵ خدا میداند این آدم کور شد.
ما یک نفر داشتیم (میخواهم به شما بگویم حواستان جمع باشد، به گربه ظلم نکن!) این یک پالتو بلندی داشت و یک شبکلاهی و اذان هم میگفت. این آمده بود یک خُرده گوشت گرفته بود، آنوقت گذاشته بود آنجا؛ این گربه برداشته بود، یک زیرزمین داشت از این آشغالها [تویش] داشت، رفته بود آنجا. آنوقت این آمده بود یک گونی انداخته بود درِ زیرزمین، این گربه را از آنجا انداخته بود، رفت آن تو [ی گونی. گونی را] زد زمین، سرِ گربه لِه شد. آمد گوشت بگیرد، رفت زیر ماشین، همان سرش رفت زیر چرخ ماشین، من یادم نمیرود.
حالا نگاه نکنید من دارم این حرفها را میزنم، این حرفها عبرت است. توجّه کن! جلوی دستت را بگیر! جلوی پایت را بگیر! جلوی خیالت را بگیر! یک گربهای آمد توی خانه ما، من دیدم این زبانبسته هی همچین همچین میکند، آره! رفتم خدا میداند یک قدری گوشت داشتم، مالِ کباب برگی بود، اینها را همه را ریز ریز کردم، آوردم به او دادم. خورد، یک تکان به خودش داد، پرید به دیوار، رفت. چه چیز داری میگویی؟! قربانت بروم.
رحم، مؤمن یا متقی رحم از او جاری است. تو چه چیز از تو جاری است؟ من به شما گفتم که این همسایه ما زد به بال کبوتر یاکریم، من پابرهنه دویدم توی کوچه، اصلاً دیدم به هم خوردم. [گفتم:] چرا پسر! این کار را کردی؟ روزی که به من بد گذشته، روزی است که به این کبوتر، بالش را شکست. چه کار داری میکنی؟ ما وقتی وارد انسانیّت میشویم، میبینیم خیلی باقی داریم. وقتی وارد انسانیّت بشویم، میبینیم خیلی باقی داریم، قربانت بروم، فدایت بشوم.
ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، (نگویی اینها را دارد میگوید بیخودی) ، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتی میخواست برود، سفارش مردم را نکرد؛ این مرغابیها را داشت، گفت: یا اینها را رها کن یا نگذار این تشنه باشد؛ زینبجان! دخترم! نگذاری گرسنه باشد. سفارش مرغابیها را میکند، این علی (علیهالسلام) است، این بهترینِ بگویم خلق خداست، جسارت کردم. بیخودی که خدا به تو درجه نمیدهد که! تو وقتی از امتحان درآمدی، به تو درجه میدهد. (صلوات بفرستید.)
إنشاءالله، امید خدا، خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را! [میگفت: باید بهتر شویم.] الآن چند روز است آمدیم اینجا، خب صحبت کردیم، حرفها را زدیم؛ باید یک قدری هر جوری که [قبلاً] بودید، [الآن] بهتر باشید. بهتریتان این است که حرف ولایت را عمل کنید!
ببین خود همین امام رضا (علیهالسلام) که آمده چیز است، خود همین امام رضا (علیهالسلام) ببین ضمانت یک حیوان را میکند. حالا آمده، میبیند که این آدم کاسب، بقّال بوده اینها مثلاً، درِ دکّانش آنجا بسته شکار را که یکی را پیدا کند بکشد آن شکار را، آره! حالا آمده که برود، [آهو] به آقا میگوید که آقا! ۲۰ (سلام کرد به امام رضا (علیهالسلام)) ، گفت: آقاجان! من بچّهدار هستم، بچّههایم توی آن صومعه دارند از بین میروند، یک روز است من را نگه داشته، دو روز است. حالا [امام رضا (علیهالسلام)] آمده میگوید که باباجان! این را وِلش کن برود، بعد میآید. میگوید: نه! گفت این چقدر ارزش دارد؟ گفت: اینقدر. گفت: شتر من چقدر ارزش دارد؟ این شتر مال تو، تا اینکه یک ساعت، دو ساعت؛ اگر نیامد شتر مال تو. گفتش که وحشی صحرا کِی رود و دوباره بیاید؟ وحشی که حالیاش نیست که تو میگویی وِلش کن! مرد حسابی! گفت: بابا! شتر مال تو.
ببین ضمانت یک حیوان را میکند. چه کار داری میکنی تو؟ حالا ببین آنها چه [میکنند؟] به حضرت عباس، آنها بهتر شاید از من امامش را بشناسد. حالا بچّههایش میگویند چه؟ مادرجان! آمدیم، ما دو روز است از گرسنگی توان نداریم؛ اما تا ما رخ امام را نبینیم، چیز نمیخوریم. حالا [صیّاد] یک وقت دید [آهو] دارد میآید، دو تا بچّه هم ردّش [دنبالش است]. خب چه کار ما داریم میکنیم؟
این سنّیها را حاج شیخ عباس میگفت: خدا وقتی میخواست [خلق کند]، میدانست که اینها زیاد میشوند، شیعهها صدمه میخورند، ساییدشان به هم. میگفت روح از بدنشان برود بیرون، نجساند این سنّیها، ایشان میگفت. ما هم ساییده شدیم (لا إله إلّا الله) ما هم ساییده شدیم به احکام، چه چیز داری میگویی؟ اگر ساییده نشدید، چه کار داری میکنی؟ گفت: میخواهد [شیعهها] راحت باشند، اینها را سایید [به هم]. اما میگفت [تا زندهاند] پاکاند؛ اما روح از بدنشان برود بیرون، نجساند. چرا؟ میافتد دیگر، دیگر وقتی میافتد، دیگر به شما کار ندارد، نجس است.
تمام این سنّیها به واسطه ولیّ الله الأعظم (عجلاللهفرجه)، او به جای خودش، به واسطه شیعهها زندهاند. تمام این سنّیها به واسطه شماها زندهاند، [گِلشان] ساییده شده به شماها. حالا میگوید با هم برادریم و برادر شدهاند و این حرفها! اصلاً خلق را نباید ببینی که حرفش را بشنوی و به حرفش بروی. هیکلش را ببین؛ نه امرش را؛ نمیشود که هیکلش را ندید که! شیطان، قربانت بروم، وسوسه میکند، اینها چه کار میکنند؟ این امرش، دین تو را میبرد، کجا میروید دنبالش؟!
دوباره من تکرار میکنم: به تمام آیات قرآن، تمام شماها که ناجور میشوید، میروید به حرف خلق؛ یا خلق را دوست دارید، میروید به حرفش. مگر من میگویم به تو چه؟ من میخواهم؛ اما آنجوری دوست ندارم. آره! قربانت بروم، مگر شیعه میشود حسابش را کرد؟ گفتم الآن، گفتم چه فلانی؟! اگر بخواهی کامل شوی، (گفتید: اگر بخواهی کامل بشوی، باید از انسان کامل جدا نشوی) جدا نشوی؛ نه هیکلت قربانت بروم، ببین اویس جدا نیست. ببین از ظاهر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) جداست؛ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کجاست؟ او توی بیابانهاست؛ اما اتّصال است. ۲۵ شما هم باید اتّصال باشید؛ [آنوقت] هر کجا میخواهی باشی کامل هستی؛ اما وصل به جای دیگر نباشید. الآن این برق اتّصال به کارخانه است، به جای دیگر نیست. شما هم بیایید ائمه (علیهمالسلام) را (میخواهم چیزش [آسانش] کنم دیگر) ، به قدر یک کارخانه حساب کنید، وصل باشید به آن؛ آنوقت نور دارید.
کجا نور داری؟ مگر نیست که حالا موسی میگوید که خدایا! اینها میگویند: تو را میخواهیم ببینیم. گفت: بیاور آنها را [در] سینا. یک نوری تجلّی کرد، آنها که مُردند، موسی هم غَش کرد. (من بیروایت حرف نمیزنم.) حالا میگوید: نور خودت است؟ لا! میفهمید که این دوازده امام (علیهمالسلام)، هم نور دارند، گفت: نور اینهاست؟ گفت: لا! گفت: نور یکی از شیعههای آخرالزّمان است؛ یعنی نور توست! گفت: من را از آنها قرار بده! گفت: لا! تو از پیغمبر بالاتر هستی، نورت دارد تُتُق میکشد، نه نورت چُپُق بکشد. چه چیز داری میگویی؟ چرا خودتان را اینجوری میکنید؟ کجا نورت قطع میشود؟ موقعیکه گناه کنی. کجا نورت قطع میشود، ظلمت میشوی؟ بروی دنبال خلق؛ [قبل از] آن نور هستی، حالا شدی ظلمت. کجا باید اینجوری نشوی؟ همّت داشته باش! بیدار شو! هوشیار شو!
صبح صادق میدمد یک دم ولی بیدار شو | صبح کاذب میدمد یک دم ولی هوشیار شو |
چه کاری؟! باباجان! اصلاً شیعه راه میرود، رحمت است. همهاش توی فکر مردم است، همهاش فکر اینهاست. اینجاست و اینجا نیست؛ زمینی است شیعه؛ اما امری است. چه چیز داری میگویی؟! قربانت بگردم، مگر امام صادق (علیهالسلام) نمیگوید شما عضو مایید، گناه کنید، جدا میشوید؟ گناه از گناهِ بیولایتی بدتر نیست که الآن ارزان شده، گناه بیولایتی ارزان شده، خیلی ارزان شده. کدامهایمان دارای ولایتیم کامل؟ بگو ببینم! کدامهایمان؟ کدامهایمان هوا و هوس نداریم؟ کدامهایمان به حرف اینها نیستیم؟ کدامهایمان ثابت هستیم؟ کدامهایمان قانع هستیم؟ کدامهایمان تجدّد به ما راه نداده؟
رفتم توی خانه یکی از آقایان، آره دیدم وضعش بد است. خب تلویزیون که دارد و ویدیو دارد و قالیاش را هم چپ انداخته بود. گفتم: مگر آقایت نگفت این حرام است، کار انگلیسهاست؟ این قالی را چپ انداختی، چه کنی؟ فریاد کرد، گفت: این را جمع کن! گفتم: تو با انگلیسها چه فرقی داری؟ این چه خانهای است آخر درست میکنی تو؟ به تمام آیات قرآن، یک نفر بود میآمد اینجا، حالا مُرد. من گفتم، من قرار گذاشتم، دیگر هیچ کجا نروم. این همه، ما حرف تلویزیون زده بودیم، دیدم یک تخت است، اینجا مریض است افتاده، آنوقت یک چهارپایه گذاشته، تلویزیون را گذاشته جلویش. به حضرت عباس نزدیک بود سکته کنم، به دینم راست میگویم؛ اصلاً نزدیک بود سکته کنم، بس که من ناراحت شدم. ۳۰ دیدم هیچ این حرفها به او اثر نکرده، حالا هم که دارد میمیرد، تلویزیون را گذاشته نزدیکش، دارد نگاه میکند. دیدم تمام داد و بیداد من و ناراحتی من اصلاً اثر نگذاشته به این؛ حاجی هم بود.
به تمام آیات قرآن، اگر حجّ، مکّه شما را نجات بدهد؛ امر نجاتتان میدهد. من گفتم که مکّه هم دارد دادش درمیآید، بس که میآیند دورش. چه کار ما داریم میکنیم؟! قربانتان بروم، عزیزان من! بیایید حرف بشنوید! آدم میخواهد خانه شما میآید، ببیند بوی خانه زهرا (علیهاالسلام) میدهد، نه خانه انگلیسها و امریکاییها، اُفّ بر تو! اینجا آمدن که نجاتت نمیدهد، حرف که بشنوی، نجاتت میدهد.
مگر نیامدند دورِ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)؟ ده، پانزده سال [کنارش] بودند. او بالاتر است یا من؟ من کفشش هم نمیشوم. چرا؟ [طرف اینجا] آمده؛ [اما] نیامده. هوا را بیرون کن! هوایت را بیرون کن! تجدّد را بیرون کن! [با] انصاف بشو! بیا توی مجلس! کجا [اینطور] میشوی؟ [وقتی] حرفها را عمل کنی. به حضرت عباس، میگویم نزدیک بود سکته کنم، بس که من ناراحت شدم. او چندوقت داشت میآمد اینجا، حالا دارد میمیرد، یک چهارپایه گذاشته بود، تلویزیون گذاشته بود آنجا، ببیند. من توقّع دارم بعدِ الآن [چند سال اینطور نباشید]. الآن این آقای فلانی دیگر شاید آره، چهل، پنجاه سال است با ما رفیق است. حالا من یکهو ببینم این دارد این کار را میکند، چه به سر من میآید؟ من میبینم تمام زحمت من را این هدر برده، از این ناراحتم.
من بس که شماها را میخواهم، دلم میخواهد شما آسمانی بشوید اینجا، نه تجدّدی بشوید این آشغالها را بیاورید توی خانهتان، این کارها را بکنید! تو باید وصل به امام زمانت بشوی، امام زمان (عجلاللهفرجه) از این کارها میکند که تو میکنی؟ مگر نمیگوید [اگر] امام زمانتان را نشناسید، میمیرید به زمان جاهلیّت؟ شناخت امام؛ [یعنی] امر امام را باید اطاعت کنی.
مگر شانزده، هفده سال [خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] نبودند؟ عوض جهنّم، طاغوت شدند. چرا؟ آنجا بودند و خیالشان یک جای دیگر بود. داشتند آنجا تمرین حکومت میکردند، تمرین میکردند که حقّ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را از بین ببرند. تو حقّ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را از بین نمیبری، مشاور درست میکنی، تو هم مثل همانهایی، بیرودربایستی. تو دَک و پُز نداری که بگویی من خلیفهام، قدرت نداری بگویی خلیفهام؛ آن مرتیکه قدرت داشت. تو قدرت نداری، او را میخواهی، تو با او شریکی، آره دیگر! قدرتی میخواهد، قدرت نداری تو! تو نه قدرت داری؛ نه همّت؛ اما حالا رأی به او دادی، ۳۵ با او شریکی؛ خواستی او را، با او شریکی.
یارو میگفت: ایرانیها یک قَزقون [دیگ بزرگ] برنج بار کرده بودند، عربی یک موش زده بود و یک دو تا از این مارها، یکی انداخت تویش؛ گفت: حاجی من هم شریک، همه را نجس کرد. تو تمام هیکلت نجس میشود، شریک میشوی با آنها. برو رأی بینداز! بریز توی خیابانها، شریکی. برو کنار! عزیز من! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید [انجام] واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، برو کنار؟ انتظار بکش آقا بیاید، انتظار بکش! تو ذخیره امام زمانی یا ذخیره تلویزیون و ویدیویی؟ ذخیره چه کسی هستی تو؟
آخر من به شما گفتم که آسمان که راه به تو نمیدهد، آن دارد، آسمان دارد گریه میکند مال امام حسین (علیهالسلام). میگوید این دنیایی که زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را اینجوری کردند، دارد به تو حالی میکند، میگوید من راه به تو نمیدهم، چرا محبّتش را داری؟ ای عیسی! همینجا بایست! نرو بالاتر! به تمام آیات قرآن، شیعه میرود بالاتر. خدا، پیغمبر و اینها حالیاش نیست که! چرا میگوید [پیغمبرها!] هفتادتای شما، نمیدانم هفتصدتای شما، اگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ««أليوم أکملت لکم دینکم»»[۱] [قبول نداشته باشید]، میسوزانم شما را؟ خدا چه کسی را میسوزاند؟ خدا کسی که مِهر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نداشته باشد را میسوزاند. مِهر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [این است که] امرش را اطاعت کن!
الحمد لله لای شما [نیست]؛ شما [عمل] میکنید، من به شما نمیگویم. اگر کسی بگوید به ما میگوید، من راضیاش نمیکنم تا صبح قیامت. نه! من حرفم را دارم توی خلقت میزنم. البتّه شما هستید، سخی هستید، شجاع هستید، رحم دارید، مروّت دارید، به فکر فقرا هستید. تمام انسانیّت را اهل جلسه دارند. چرا من یکی میرود، ناراحت میشوم؟ به تمام آیات قرآن، از انسانیّت خارج میشود آن که برود از اینجا.
گفتم که خانه خداست آنجا، مگر شوخی است؟ چیزی گیرمان نمیآمد، ننهمان سنگک باقالا درست میکرد میخوردیم. چیزی گیرمان نمیآمد، حالا رفتیم آنجا [مکّه]، همه غذاهایی که اینجا بود، آنجا هم بود. اووه سوپ میآوردند، میدانید، رفتید که؛ اما من حیوان نیستم که آخور بخواهم. دارم پِی محبوبم میگردم، گیج شده بودم توی کوچههای، (عرض بشود خدمت شما) آنجا مدینه. گیج شده بودم، هِی میگشتم، گفتم:
آمدم در خانهات ای خدا | دیدم اسمی نیست از علی مرتضی | |
گشت خانهات بهر من زندان | [ای خدای علی مرتضی] |
به خدا دارم میگویم خانهات زندان است. چه میروی آنجا اینقدر خوشحالی؟ چه کسی را میخواهی؟ با چه کسی هستی؟ باند چه کسی هستی؟ حاج آقا! تو هم باید همین را [پِیاش] بگردی، الآن باید پِی امام زمانت بگردی.
چرا بچّهها را دیدم، اینجوری شدم؟ خدا میداند چه به سرم آمد؟! گفتم: خدا لعنت کند اینها که بچّهها را دارند عوضی میکنند! چرا خدا میگوید اگر یکی را یک حرفی به او زدی، این عوضی بود؛ مُرد، باید بروی او را زنده کنی، آن را از کَلّهاش بیرون کنی؟ یعنی خدا نمیآمرزدت یکی را گمراه کنی، ۴۰ ما که! چقدر مردم را گمراه کردند؟ عمَر چقدر مردم را گمراه کرد؟ ابابکر چقدر مردم را گمراه کرد؟ حالا میفرماید که آنچه که آنموقع شده، آخرالزّمان هم میشود. حالیتان شد امشب من چه چیز میگویم یا نه؟ باید جانم! امر اینها توی جیبت باشد، این حرف درست است؛ برو هر کجا میخواهی برو! خدا حافظت است. تو نگهبان باش! خدا حافظت است، عزیز من! قربانتان بروم. (یک صلوات بفرستید.)
ارجاعات
- ↑ (سوره المائدة، آیه 3)