تاسوعای 94: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله)
 
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
 
(۸ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱۷: سطر ۱۷:
 
تو بی‌امان‌نامه می‌روی! به کدام‌یک از شما امان‌نامه داده که می‌روید؟ ما بی‌امان‌نامه می‌رویم. این‌ها چه کسانی هستند که توی خیابان‌ها می‌ریزند؟! عزیز من! کجا می‌روی؟! کجا توی مجلس‌هایی می‌روی که کسی دیگر را تأیید کند؟! اصلاً تو خودت روضه‌ای، تو خودت احکامی، تو خودت مقصدی. کجا می‌روی؟! بدبخت بیچاره! چرا خودفروشی می‌کنی؟ خودخواه، خودفروشی کردی. دینت را نمی‌بردی. ما دین‌مان را می‌فروشیم که می‌گوید: یکی از شما با دین بروید، ملائکه تعجّب می‌کنند. مگر خدا دروغ می‌گوید؟! مگر پیغمبر {{صلی}} دروغ می‌گوید؟! مگر این‌ها دروغ می‌گویند؟! شما دروغ‌گو را راست‌گو کردید، راست‌گو را دروغ‌گو!
 
تو بی‌امان‌نامه می‌روی! به کدام‌یک از شما امان‌نامه داده که می‌روید؟ ما بی‌امان‌نامه می‌رویم. این‌ها چه کسانی هستند که توی خیابان‌ها می‌ریزند؟! عزیز من! کجا می‌روی؟! کجا توی مجلس‌هایی می‌روی که کسی دیگر را تأیید کند؟! اصلاً تو خودت روضه‌ای، تو خودت احکامی، تو خودت مقصدی. کجا می‌روی؟! بدبخت بیچاره! چرا خودفروشی می‌کنی؟ خودخواه، خودفروشی کردی. دینت را نمی‌بردی. ما دین‌مان را می‌فروشیم که می‌گوید: یکی از شما با دین بروید، ملائکه تعجّب می‌کنند. مگر خدا دروغ می‌گوید؟! مگر پیغمبر {{صلی}} دروغ می‌گوید؟! مگر این‌ها دروغ می‌گویند؟! شما دروغ‌گو را راست‌گو کردید، راست‌گو را دروغ‌گو!
  
{{موضوع|کاری خوب است که غِش معامله در آن نباشد و محض خدا باشد|کار}} قربانت بروم، فدایت بشوم، چه‌خبر است؟! کار خوب چیست؟ می‌گوید: «الکاسبُ حبیبُ‌الله»، برو کار کن! اما خودفروش نباش! آن کاری که می‌کنی، محض خدا باشد. غِش معامله نکن! غِش معامله کردی، آن کاری که حبیبُ‌لله هست، به‌دینم! تمام شد. آن‌کار به‌دینم! شمر الله می‌شود. آن‌کار شیطان‌الله می‌شود. همین‌است که تمام [مردم] دادشان درآمده‌است. تمام دارند می‌گویند: نداریم. همه دارند داد می‌زنند. این‌جوری که نبود. قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من! گفتم:
+
{{موضوع|کاری خوب است که غِش معامله در آن نباشد و محض خدا باشد|کار}} قربانت بروم، فدایت بشوم، چه‌خبر است؟! کار خوب چیزی است، می‌گوید: «الکاسبُ حبیبُ‌الله»، برو کار کن! اما خودفروش نباش! آن کاری که می‌کنی، محض خدا باشد. غِش معامله نکن! غِش معامله کردی، آن کاری که حبیبُ‌لله هست، به‌دینم! تمام شد. آن‌کار به‌دینم! شمر الله می‌شود. آن‌کار شیطان‌الله می‌شود. همین‌است که تمام [مردم] دادشان درآمده‌است. تمام دارند می‌گویند: نداریم. همه دارند داد می‌زنند. این‌جوری که نبود. قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من! گفتم:
 
   
 
   
 
{{شعر}}
 
{{شعر}}
سطر ۲۹: سطر ۲۹:
 
همین. ساخت که من نگاه می‌کنم، می‌بینم مرتّب اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری [است]. من کم‌کسی را می‌بینم که اشتباه‌کار نباشد. چرا؟ چطوری شدند؟ این‌ها عبادتی شدند. این‌ها چه‌جوری شدند؟ این‌ها اسلامی شدند. اسلامی که عمر و ابابکر داشتند، همان اسلام است. او علی {{علیه}} نداشت، ما هم علی {{علیه}} نداریم. کدام‌یک از شما علی {{علیه}} دارید؟ بگویید ببینم. علی {{علیه}} به تو می‌گوید: تلویزیون بزن؟! ویدئو بزن؟! ماهواره بزن؟! دنبال بعضی‌ها برو؟! کجا برو؟! علی به تو می‌گوید؟ خودش که نرفت، آقا ابوالفضل به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت، امام‌حسین {{علیه}} به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت. مگر یزید نیامد آن‌جا [به امام] گفت: بیا طرف ما؟! تو این‌قدر بگو [که] ما با تو هستیم، [در این‌صورت] ما با تو کاری نداریم، [امام] نگفت. گفت: من [این‌را] نمی‌گویم. گفت: من تو را می‌کشم. گفت: بکش! گفت: اسیرت می‌کنم. گفت: بکن! هر کاری می‌خواهی بکن! من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّم بروی. امام‌حسین {{علیه}} گفت: من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّ‌م بروی. خدا گفته: تو در اختیار من باش! اما تو به‌من می‌گویی: تو در اختیار من باش! من در اختیار تو قرار نمی‌گیرم.  
 
همین. ساخت که من نگاه می‌کنم، می‌بینم مرتّب اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری [است]. من کم‌کسی را می‌بینم که اشتباه‌کار نباشد. چرا؟ چطوری شدند؟ این‌ها عبادتی شدند. این‌ها چه‌جوری شدند؟ این‌ها اسلامی شدند. اسلامی که عمر و ابابکر داشتند، همان اسلام است. او علی {{علیه}} نداشت، ما هم علی {{علیه}} نداریم. کدام‌یک از شما علی {{علیه}} دارید؟ بگویید ببینم. علی {{علیه}} به تو می‌گوید: تلویزیون بزن؟! ویدئو بزن؟! ماهواره بزن؟! دنبال بعضی‌ها برو؟! کجا برو؟! علی به تو می‌گوید؟ خودش که نرفت، آقا ابوالفضل به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت، امام‌حسین {{علیه}} به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت. مگر یزید نیامد آن‌جا [به امام] گفت: بیا طرف ما؟! تو این‌قدر بگو [که] ما با تو هستیم، [در این‌صورت] ما با تو کاری نداریم، [امام] نگفت. گفت: من [این‌را] نمی‌گویم. گفت: من تو را می‌کشم. گفت: بکش! گفت: اسیرت می‌کنم. گفت: بکن! هر کاری می‌خواهی بکن! من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّم بروی. امام‌حسین {{علیه}} گفت: من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّ‌م بروی. خدا گفته: تو در اختیار من باش! اما تو به‌من می‌گویی: تو در اختیار من باش! من در اختیار تو قرار نمی‌گیرم.  
  
چرا در اختیار مردم قرار می‌گیرید؟! کجا می‌روید؟! کجا توی این مجلس‌ها که یکی‌دیگر را تأیید می‌کند، می‌روید؟! شما خودتان را در اختیار آن‌ها قرار دادید. به تمام آیات قرآن! به سی‌جزء کلام‌الله! هیچ‌کجا این حرف‌ها نیست. برو ببین هست؟ رفتید دیگر. مرتّب بنشین [و] ببین [که] چه‌چیزی می‌گوید؟! آن‌زمان هم همین‌ساخت بود. برای تعریف عمر و ابابکر ساخته‌شدند. حالا هم برای تعریف این‌ها ساخته‌شدند. [زمان] تجدید شد. آن‌زمان به‌دینم! در آخرالزمان تجدید شده. [می‌گویید] از خودت می‌گویی؟ غلط می‌کنی از خودت می‌گویی. [از خودم نمی‌گویم] گفت: هر چیزی که در اُمم سابقه شده، در آخرالزمان می‌شود. من می‌خواهم شما جزء آخرالزمانی‌ها نباشید. من عقیده‌ام این‌است. می‌دانم آخرالزمان می‌شود، این‌جور می‌شود، این‌جور می‌شود. من نمی‌توانم همه این‌ها را بگویم که مورد اشکال قرار بگیرم که بگویند: تو ما را مثل آن‌ها کردی. تو مثل آن‌ها هستی. من هم نگویم، تو مثل آن‌ها هستی. (صلوات)
+
چرا در اختیار مردم قرار می‌گیرید؟! کجا می‌روید؟! کجا توی این مجلس‌ها که یکی‌دیگر را تأیید می‌کند، می‌روید؟! شما خودتان را در اختیار آن‌ها قرار دادید. به تمام آیات قرآن! به سی‌جزء کلام‌الله! هیچ‌کجا این حرف‌ها نیست. برو ببین هست؟ رفتید دیگر. مرتّب بنشین [و] ببین [که] چه‌چیزی می‌گوید؟! آن‌زمان هم همین‌ساخت بود. برای تعریف عمر و ابابکر ساخته‌شدند. حالا هم برای تعریف این‌ها ساخته‌شدند. [زمان] تجدید شد. آن‌زمان به‌دینم! در آخرالزمان تجدید شده. [می‌گویید] از خودت می‌گویی؟ غلط می‌کنی از خودت می‌گویی. [از خودم نمی‌گویم] گفت: هر چیزی که در اُمم سابقه شده، در آخرالزمان می‌شود. {{ارجاع به روایت|آخرالزمان شبیه به امتهای سابقه}} من می‌خواهم شما جزء آخرالزمانی‌ها نباشید. من عقیده‌ام این‌است. می‌دانم آخرالزمان می‌شود، این‌جور می‌شود، این‌جور می‌شود. من نمی‌توانم همه این‌ها را بگویم که مورد اشکال قرار بگیرم که بگویند: تو ما را مثل آن‌ها کردی. تو مثل آن‌ها هستی. من هم نگویم، تو مثل آن‌ها هستی. (صلوات)
  
 
تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. بفرما! آقا ابوالفضل رَجَز می‌خواند. تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. من طرف تو بیایم؟! تو بی‌خودی طرف آن‌ها می‌روی. به‌دینم! تو دعوت‌نکرده طرف آن‌ها می‌روی. کدام‌یک از شما نرفتید؟! بگو ببینم، یا علی! یکی بلند شود [و] بگوید: من نرفتم. جرأت دارید بگویید! تا به شما بگویم کجا رفتی؟ بگو! یکی بگوید. کدام‌یک از شما نرفتید؟! یکی بگوید. تو رفتی یا نه؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله! تو چطور؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله آقا! رفتیم. خب، بارک‌الله. (صلوات)
 
تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. بفرما! آقا ابوالفضل رَجَز می‌خواند. تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. من طرف تو بیایم؟! تو بی‌خودی طرف آن‌ها می‌روی. به‌دینم! تو دعوت‌نکرده طرف آن‌ها می‌روی. کدام‌یک از شما نرفتید؟! بگو ببینم، یا علی! یکی بلند شود [و] بگوید: من نرفتم. جرأت دارید بگویید! تا به شما بگویم کجا رفتی؟ بگو! یکی بگوید. کدام‌یک از شما نرفتید؟! یکی بگوید. تو رفتی یا نه؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله! تو چطور؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله آقا! رفتیم. خب، بارک‌الله. (صلوات)
سطر ۳۵: سطر ۳۵:
 
{{موضوع|بیایید واقعاً توبه کنید و دیگر دنبال خلق نروید! قضیه توبه یک آخوند که خانه بزرگ‌تری می‌خواست و خودش را به دردسر انداخت|توبه/پیروی از خلق}} خب، امروز إن‌شاءالله، به امید خدا، گذشتِ آقا ابوالفضل خیلی است! به حقّ آقا ابوالفضل قسمش بدهید! خدایا! از سر گناهان گذشته ما درگذر! خدایا! ما را عفو کن،! خدایا! نفهمیدیم. یک‌نفر بود، این آخوند است. این رفت توی فکر، زنش با دخترش را یک‌مقدار لوس کرده‌بود، این‌ها رفته‌بودند، یک‌خانه دیده‌بودند، این‌هم گفته‌بود: خب، خانه را می‌فروشیم، دو سه‌شاهی رویش می‌گذاریم [و آن خانه را] می‌خریم. این‌خانه که این [شخص] دارد پانصد تومان [می‌ارزد]، آن خانه هفت‌صد تومان. رفت [و] یک چکی به او داد. حالا حرف من سر این‌است. می‌خواهم این‌را بگویم. گفتم: تو هنوز خانه‌ات را نفروخته، رفتی چک به او دادی؟ خانه‌اش را پانصد تومان قیمت کرده‌بودند. حالا سی‌صد تومان، سی‌صد و پنجاه‌تومان می‌خرند. گفتم: من از تو توقّع داشتم، توی آخوند که منبر می‌روی، دیگر قانع و راضی باشی. یک‌خانه پانصد تومانی داری، به یک بنده‌خدایی که خانه ندارد، کمکش کنی. به کسی‌که خانه ندارد، کمک کنی. به یکی که جهاز برای دخترش می‌خواهد، کمک کنی. این بیچاره را از خانه بیرون کردند، دو شبانه‌روز هست با بچّه‌هایش توی حرم خوابیده‌بود. این‌را کمک کن! هیچ‌چیز، یک ماهی این‌جا نیامد. [وقتی این‌جا] آمد، گفت: من گُه خوردم. گفتم: خب، خدایا! از سر این بگذر! فهمیدی؟! حالا ما هم باید بگوییم: گُه خوردیم، دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم. دیگر دنبال خلق نمی‌رویم. دیگر خودمان در اختیار امام‌زمان {{عج}} هستیم. خدایا! از سر گذشته ما [بگذر]! مثل این آخوند بگو! آن‌وقت بگو که خدایا! از سرمان بگذر! گفتید؟ یا الله. (صلوات)
 
{{موضوع|بیایید واقعاً توبه کنید و دیگر دنبال خلق نروید! قضیه توبه یک آخوند که خانه بزرگ‌تری می‌خواست و خودش را به دردسر انداخت|توبه/پیروی از خلق}} خب، امروز إن‌شاءالله، به امید خدا، گذشتِ آقا ابوالفضل خیلی است! به حقّ آقا ابوالفضل قسمش بدهید! خدایا! از سر گناهان گذشته ما درگذر! خدایا! ما را عفو کن،! خدایا! نفهمیدیم. یک‌نفر بود، این آخوند است. این رفت توی فکر، زنش با دخترش را یک‌مقدار لوس کرده‌بود، این‌ها رفته‌بودند، یک‌خانه دیده‌بودند، این‌هم گفته‌بود: خب، خانه را می‌فروشیم، دو سه‌شاهی رویش می‌گذاریم [و آن خانه را] می‌خریم. این‌خانه که این [شخص] دارد پانصد تومان [می‌ارزد]، آن خانه هفت‌صد تومان. رفت [و] یک چکی به او داد. حالا حرف من سر این‌است. می‌خواهم این‌را بگویم. گفتم: تو هنوز خانه‌ات را نفروخته، رفتی چک به او دادی؟ خانه‌اش را پانصد تومان قیمت کرده‌بودند. حالا سی‌صد تومان، سی‌صد و پنجاه‌تومان می‌خرند. گفتم: من از تو توقّع داشتم، توی آخوند که منبر می‌روی، دیگر قانع و راضی باشی. یک‌خانه پانصد تومانی داری، به یک بنده‌خدایی که خانه ندارد، کمکش کنی. به کسی‌که خانه ندارد، کمک کنی. به یکی که جهاز برای دخترش می‌خواهد، کمک کنی. این بیچاره را از خانه بیرون کردند، دو شبانه‌روز هست با بچّه‌هایش توی حرم خوابیده‌بود. این‌را کمک کن! هیچ‌چیز، یک ماهی این‌جا نیامد. [وقتی این‌جا] آمد، گفت: من گُه خوردم. گفتم: خب، خدایا! از سر این بگذر! فهمیدی؟! حالا ما هم باید بگوییم: گُه خوردیم، دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم. دیگر دنبال خلق نمی‌رویم. دیگر خودمان در اختیار امام‌زمان {{عج}} هستیم. خدایا! از سر گذشته ما [بگذر]! مثل این آخوند بگو! آن‌وقت بگو که خدایا! از سرمان بگذر! گفتید؟ یا الله. (صلوات)
  
{{موضوع|تا به خیال‌های دنیا و شهوت پابند باشید؛ به ماوراء نمی‌رسید؛ قضیه منحصر بودن مِلک متقی به دو دانگ خانه و رفتن به هفت‌آسمان|خیال/دنیا/شهوت/درباره متقی}} قربان‌تان بروم، بیشتر کارهای ما خیالی است. این خیال‌ها را دور بینداز! به تمام آیات قرآن! خیال آدم را باطل می‌کند. خب، من هم به‌اصطلاح آدم هستم. لای شما هستم دیگر. خانم علی‌آقا قهر کرد، یک‌ماه رفت. سه دانگ از این‌خانه را به اسم زن علی‌آقا زدم. یک دانگ از آن‌هم مال خانواده‌ام هستم. من از سرتاسر این‌خانه، دو دانگ دارم. اگر بخواهم سه دانگش کنم، لعنت به‌من! فهمیدی یا نه؟! می‌گویم: لعنت به‌من اگر بخواهم سه دانگش کنم. می‌خواهم یک دانگ برای یکی‌دیگر بخرم. می‌گویم: من همین بس است. خب، شما الحمد لله می‌آیید و می‌روید، چیزی می‌دهید و من احتیاج به کسی ندارم. من اصلاً نمی‌خواهم در این دنیا بمانم. چرا؟ می‌بینم این دنیاست که حسینِ ما را کشت. این دنیاست که زهرایِ ما را کشت، این دنیاست که علیُ ما را کشت. این دنیا، این‌هاکُش هستند، من می‌خواهم این دنیا را چه‌کنم؟ همه‌شما باید همین‌جور باشید. قربان‌تان بروم، مواظب باشید! مبادا محبّت دنیا داشته‌باشید. «حبّ الدنیا، رأس [کلّ] خطیئة» از هر گناهی بالاتر است. چرا؟ شما را مبتلا می‌کند. تو همین‌ساخت در این خیال باطلت مبتلایی. چرا عیسی یک سوزن و نخ داشت، به آسمان راهش نداد؟ به تمام آیات قرآن! به روح تمام انبیاء! هفت‌آسمان رفتم، بالاتر از هفت‌آسمان رفتم. چرا من می‌روم، تو نمی‌روی؟ تو به‌دنیا پابندی، به شهوت پابندی، به این‌چیزها پابندی؛ قربانت بروم، نمی‌روی. آن آسمان افتخار می‌کند به مؤمنی که او را ضبط کند و او را بالا ببرد. بالا ببرد، بالا ببرد. کجا تو را بالا می‌برد؟
+
{{موضوع|تا به خیال‌های دنیا و شهوت پابند باشید؛ به ماوراء نمی‌رسید؛ قضیه منحصر بودن مِلک متقی به دو دانگ خانه و رفتن به هفت‌آسمان|خیال/دنیا/شهوت/درباره متقی}} قربان‌تان بروم، بیشتر کارهای ما خیالی است. این خیال‌ها را دور بینداز! به تمام آیات قرآن! خیال آدم را باطل می‌کند. خب، من هم به‌اصطلاح آدم هستم. لای شما هستم دیگر. خانم علی‌آقا قهر کرد، یک‌ماه رفت. سه دانگ از این‌خانه را به اسم زن علی‌آقا زدم. یک دانگ از آن‌هم مال خانواده‌ام هستم. من از سرتاسر این‌خانه، دو دانگ دارم. اگر بخواهم سه دانگش کنم، لعنت به‌من! فهمیدی یا نه؟! می‌گویم: لعنت به‌من اگر بخواهم سه دانگش کنم. می‌خواهم یک دانگ برای یکی‌دیگر بخرم. می‌گویم: من همین بس است. خب، شما الحمد لله می‌آیید و می‌روید، چیزی می‌دهید و من احتیاج به کسی ندارم. من اصلاً نمی‌خواهم در این دنیا بمانم. چرا؟ می‌بینم این دنیاست که حسینِ ما را کشت. این دنیاست که زهرایِ ما را کشت، این دنیاست که علیِ ما را کشت. این دنیا، این‌هاکُش هستند، من می‌خواهم این دنیا را چه‌کنم؟ همه‌شما باید همین‌جور باشید. قربان‌تان بروم، مواظب باشید! مبادا محبّت دنیا داشته‌باشید. {{روایت|«حبّ الدنیا، رأس [کلّ] خطیئة»}} از هر گناهی بالاتر است. چرا؟ شما را مبتلا می‌کند. تو همین‌ساخت در این خیال باطلت مبتلایی. چرا عیسی یک سوزن و نخ داشت، به آسمان راهش نداد؟ به تمام آیات قرآن! به روح تمام انبیاء! هفت‌آسمان رفتم، بالاتر از هفت‌آسمان رفتم. چرا من می‌روم، تو نمی‌روی؟ تو به‌دنیا پابندی، به شهوت پابندی، به این‌چیزها پابندی؛ قربانت بروم، نمی‌روی. آن آسمان افتخار می‌کند به مؤمنی که او را ضبط کند و او را بالا ببرد. بالا ببرد، بالا ببرد. کجا تو را بالا می‌برد؟
  
 
{{موضوع|اگر می‌خواهید از این ویلانی نجات پیدا کنید؛ باید به ائمه اتّصال شوید! محبّت دنیا نداشته‌باشید و در فکر جمع‌کردن مال نباشید|نجات/ائمه/محبّت دنیا/مال}} تو یک مشهد می‌روی که امام‌رضا {{علیه}} می‌گوید: این‌ها کارشان هست که این‌جا می‌آیند. یک زیارت حضرت‌معصومه {{علیها}} می‌کنی که می‌گوید: این‌ها زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. تو این میان ویلانی. من می‌خواهم شما را از این ویلانی دربیاورم. بیایید اتّصال به انبیاء بشوید! بیایید اتّصال به این‌ها بشوید! والله! این‌ها به‌درد می‌خورد. کجا رفت آن کسی‌که دستش را هم‌چنین می‌کرد [و] یک ایران را به‌هم می‌ریخت؟ چطور شد؟ این یکی هم همین‌جور می‌شود. تو به کجا وصل هستی؟ آخر، چرا عقل نداری؟ به کجا وصل هستی؟ برو به آن وصل باش که ابدالآباد هست. چنان آن‌ها تو را احترام می‌کنند که خودت تعجّب می‌کنی. آن [آقا ابوالفضل] گفت: تا زنده‌ام ای لشگر، حامی دینم، دینم حسین است. شما هم باید همین‌جور باشید. باید دین‌تان حسین {{علیه}} باشد، باید دین‌تان آقا ابوالفضل باشد. به ماوراء وصلی. اصلاً تمام این دنیا زیر پای توست. تو کجا می‌روی؟ حالا بگو ببینم کجا می‌روی؟ [عیسی] یک سوزن و نخ داشت، در صورتی‌که پیغمبر هم بود، آسمان اوّل به او راه نداد. قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف بشنو! بیا محبّت دنیا را از دلت بیرون کن! جانم! جمع‌کردن مال دنیا فایده ندارد.  
 
{{موضوع|اگر می‌خواهید از این ویلانی نجات پیدا کنید؛ باید به ائمه اتّصال شوید! محبّت دنیا نداشته‌باشید و در فکر جمع‌کردن مال نباشید|نجات/ائمه/محبّت دنیا/مال}} تو یک مشهد می‌روی که امام‌رضا {{علیه}} می‌گوید: این‌ها کارشان هست که این‌جا می‌آیند. یک زیارت حضرت‌معصومه {{علیها}} می‌کنی که می‌گوید: این‌ها زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. تو این میان ویلانی. من می‌خواهم شما را از این ویلانی دربیاورم. بیایید اتّصال به انبیاء بشوید! بیایید اتّصال به این‌ها بشوید! والله! این‌ها به‌درد می‌خورد. کجا رفت آن کسی‌که دستش را هم‌چنین می‌کرد [و] یک ایران را به‌هم می‌ریخت؟ چطور شد؟ این یکی هم همین‌جور می‌شود. تو به کجا وصل هستی؟ آخر، چرا عقل نداری؟ به کجا وصل هستی؟ برو به آن وصل باش که ابدالآباد هست. چنان آن‌ها تو را احترام می‌کنند که خودت تعجّب می‌کنی. آن [آقا ابوالفضل] گفت: تا زنده‌ام ای لشگر، حامی دینم، دینم حسین است. شما هم باید همین‌جور باشید. باید دین‌تان حسین {{علیه}} باشد، باید دین‌تان آقا ابوالفضل باشد. به ماوراء وصلی. اصلاً تمام این دنیا زیر پای توست. تو کجا می‌روی؟ حالا بگو ببینم کجا می‌روی؟ [عیسی] یک سوزن و نخ داشت، در صورتی‌که پیغمبر هم بود، آسمان اوّل به او راه نداد. قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف بشنو! بیا محبّت دنیا را از دلت بیرون کن! جانم! جمع‌کردن مال دنیا فایده ندارد.  
  
{{موضوع|اگر می‌خواهید احمد کوفی شوید، در فکر خرید خانه برای فقرا باشید؛ قضیه کسی‌که با کمک خود و خمس و سهم امامش برای فقیری، خانه خرید و متقی او را احمد کوفی نامید|احمد کوفی/برآوردن حاجت برادر مؤمن}} عزیز من! قربانت بروم، یک‌کاری برای آخرت‌تان بکنید. الآن یک‌نفر است که مردانگی کرده‌است، دارد یک بنده‌خدایی که چند سال است خانه ندارد، می‌خواهد یک‌خانه برایش بخرد؛ این احمد کوفی است. توی همه‌شما یک احمد کوفی پیدا شده‌است. توی همه‌شما، حالا هر کسی می‌خواهد به او بربخورد، بخورد. اگر انسان باشد که حرف من به او برنمی‌خورد. حالا احمد کوفی پیش امام‌صادق {{علیه}} آمده‌است. آقاجان! تو یک اتاق داری، من هم که تاجرم، یک‌خانه برای من بخر! به او پول داد. رفت یک‌خانه مثل ایشان خرید [و] داد به یکی که خانه ندارد. حالا آمده، [فرمود:] احمد! بیا! خانه برایت خریدم، حدّی به خانه رسول‌الله {{صلی}}، علی ولیّ‌الله {{علیه}}، مادرت‌زهرا {{علیها}} حسن {{علیه}}، حسین {{علیه}}. بوسید [و] گذاشت این‌جا. حالا می‌خواهد بمیرد. [گفت:] مردم! بدانید [که] امام‌صادق {{علیه}} آن خانه را به‌من نشان داد. حالا عزرائیل می‌خواهد جان من را بگیرد. اوّل خانه را نشان داد، جانت را بگیرم، آن‌جا بروی. این آدم هم که این‌خانه را دارد می‌خرد، احمد کوفی است. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. تو احمد خیالت هستی. قربانت بروم، فدایت بشوم، تا می‌توانی از این‌ها بدزد! در راه خدا بده! اما راه خدا بده! این بنده‌خدا گفتم زنش سیّد است. گفتم: سهم امام و خمس را هم می‌توانی به او بدهی. آن‌را به سیّد بده! آن‌را هم بده! هم خمست را دادی، هم به سیّد دادی، هم خانه خریدی، هم احمد کوفی شدی. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. خب، بگو دیگر، رفیق! بگو ببینم. (یکی از حضّار: آقا! احمد شیطانی هستیم.) بارک‌الله، حقوق هم به تو می‌دهد؟ حقوقش به تو می‌گوید: به آن‌ها نگاه کن! درست‌است؟ (یکی از حضّار: بله، آقا!) آن‌وقت حقوقش جمع می‌شود، زیاد می‌شود، به جهنّم راهنمایی‌ات می‌کند. (صلوات)
+
{{موضوع|اگر می‌خواهید احمد کوفی شوید، در فکر خرید خانه برای فقرا باشید؛ قضیه کسی‌که با کمک خود و خمس و سهم امامش برای فقیری، خانه خرید و متقی او را احمد کوفی نامید|احمد کوفی/برآوردن حاجت برادر مؤمن}} عزیز من! قربانت بروم، یک‌کاری برای آخرت‌تان بکنید. الآن یک‌نفر است که مردانگی کرده‌است، دارد یک بنده‌خدایی که چند سال است خانه ندارد، می‌خواهد یک‌خانه برایش بخرد؛ این احمد کوفی است. توی همه‌شما یک احمد کوفی پیدا شده‌است. توی همه‌شما، حالا هر کسی می‌خواهد به او بربخورد، بخورد. اگر انسان باشد که حرف من به او برنمی‌خورد. حالا احمد کوفی پیش امام‌صادق {{علیه}} آمده‌است. آقاجان! تو یک اتاق داری، من هم که تاجرم، یک‌خانه برای من بخر! به او پول داد. رفت یک‌خانه مثل ایشان خرید [و] داد به یکی که خانه ندارد. حالا آمده، [فرمود:] احمد! بیا! خانه برایت خریدم، حدّی به خانه رسول‌الله {{صلی}}، علی ولیّ‌الله {{علیه}}، مادرت‌زهرا {{علیها}} حسن {{علیه}}، حسین {{علیه}}. بوسید [و] گذاشت این‌جا. حالا می‌خواهد بمیرد. [گفت:] مردم! بدانید [که] امام‌صادق {{علیه}} آن خانه را به‌من نشان داد. حالا عزرائیل می‌خواهد جان من را بگیرد. اوّل خانه را نشان داد، جانت را بگیرم، آن‌جا بروی. این آدم هم که این‌خانه را دارد می‌خرد، احمد کوفی است. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. تو احمد خیالت هستی. قربانت بروم، فدایت بشوم، تا می‌توانی از این‌ها بدزد! در راه خدا بده! اما راه خدا بده! این بنده‌خدا گفتم زنش سیّد است. گفتم: سهم امام و خمس را هم می‌توانی به او بدهی. آن‌را به سیّد بده! آن‌را هم بده! هم خمست را دادی، هم به سیّد دادی، هم خانه خریدی، هم احمد کوفی شدی. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. خب، بگو دیگر، بگو ببینم. (یکی از حضّار: آقا! احمد شیطانی هستیم.) بارک‌الله، حقوق هم به تو می‌دهد؟ حقوقش به تو می‌گوید: به آن‌ها نگاه کن! درست‌است؟ (یکی از حضّار: بله، آقا!) آن‌وقت حقوقش جمع می‌شود، زیاد می‌شود، به جهنّم راهنمایی‌ات می‌کند. (صلوات)
  
{{موضوع|اگر می‌خواهید محبوب خدا و ائمه شوید؛ تا می‌توانید دست از خلق بردارید؛ کنار باشید و سخاوت داشته‌باشید|پیروی از خلق/کنار رفتن/سخاوت}} من حسابش را کرد، هیچ‌چیزی از کنار رفتن بهتر نیست. حساب‌هایش را کردم. سلمان کنار رفت، اباذر کنار رفت، مقداد کنار رفت، اویس کنار رفت، {{مبهم}} این‌ها کنار رفتند، محبوب پیغمبر {{صلی}} شدند، محبوب امیرالمؤمنین {{علیه}} شدند، محبوب خدا شدند. به تمام آیات قرآن! من دلم می‌خواهد شما محبوب خدا بشوید! محبوب پیغمبر {{صلی}} بشوید! محبوب آن‌ها بشوید! جانم! باید دست از خلق بردارید! سخی هم باشید! من این‌را گفتم: دست از این‌ها بردارید! دست از خلق بردارید! محبوب می‌شوید. اما راست، راستی، دست برداری. ببین، آقا ابوالفضل دست برداشت. الآن جانش در خطر است، گفت: جان می‌دهم؛ [اما] طرف تو نمی‌آیم. شما هم باید همین‌جور باشید! باید جان بدهید! طرف خلقی که از خودش حرف می‌زند، نروید! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، حالا ببین، شما چه مقامی پیدا می‌کنید؟ حالا حضرت‌امام‌صادق {{علیه}} می‌گوید: آن کسی‌که با ما هست، اگر تو او را نخواهی، دروغ می‌گویی [که] ما را می‌خواهی؛ او را باید بخواهی. امام‌صادق {{علیه}} تو را مثل خودش حساب کرده‌است. خدا چه می‌گوید؟ می‌گوید: اگر به این [دوست ائمه] توهین کنی، خانه من را خراب کردی. آن ائمه‌طاهرین {{علیهم}} به‌جای خود، آن‌ها که در ماوراء هستند، اما این آدم هم چطور این‌جوری می‌شود؟ اما محبّت دنیا نداشته‌باش! این [مالی] که داری، در راه خدا خرج کن! این [مالی] را که داری، به‌فکر فقرا باش! قربانت بروم، این [مالی] را که داری، خمس و سهم امام بده!
+
{{موضوع|اگر می‌خواهید محبوب خدا و ائمه شوید؛ تا می‌توانید دست از خلق بردارید؛ کنار باشید و سخاوت داشته‌باشید|پیروی از خلق/کنار رفتن/سخاوت}} من حسابش را کرد، هیچ‌چیزی از کنار رفتن بهتر نیست. حساب‌هایش را کردم. سلمان کنار رفت، اباذر کنار رفت، مقداد کنار رفت، اویس کنار رفت، {{مبهم}} این‌ها کنار رفتند، محبوب پیغمبر {{صلی}} شدند، محبوب امیرالمؤمنین {{علیه}} شدند، محبوب خدا شدند. به تمام آیات قرآن! من دلم می‌خواهد شما محبوب خدا بشوید! محبوب پیغمبر {{صلی}} بشوید! محبوب آن‌ها بشوید! جانم! باید دست از خلق بردارید! سخی هم باشید! من این‌را گفتم: دست از این‌ها بردارید! دست از خلق بردارید! محبوب می‌شوید. اما راست، راستی، دست برداری. ببین، آقا ابوالفضل دست برداشت. الآن جانش در خطر است، گفت: جان می‌دهم؛ [اما] طرف تو نمی‌آیم. شما هم باید همین‌جور باشید! باید جان بدهید! طرف خلقی که از خودش حرف می‌زند، نروید! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، حالا ببین، شما چه مقامی پیدا می‌کنید؟ حالا حضرت‌امام‌صادق {{علیه}} می‌گوید: آن کسی‌که با ما هست، اگر تو او را نخواهی، دروغ می‌گویی [که] ما را می‌خواهی؛ او را باید بخواهی. امام‌صادق {{علیه}} تو را مثل خودش حساب کرده‌است. خدا چه می‌گوید؟ می‌گوید: اگر به این [دوست ائمه] توهین کنی، خانه من را خراب کردی {{ارجاع به روایت|توهین به مؤمن و خراب کردن خانه خدا}}. آن ائمه‌طاهرین {{علیهم}} به‌جای خود، آن‌ها که در ماوراء هستند؛ اما این آدم هم چطور این‌جوری می‌شود؟ اما محبّت دنیا نداشته‌باش! این [مالی] که داری، در راه خدا خرج کن! این [مالی] را که داری، به‌فکر فقرا باش! قربانت بروم، این [مالی] را که داری، خمس و سهم امام بده!
  
{{موضوع|اگر خمس و سهم امام خودتان را ندهید؛ هم خودتان را بیچاره می‌کنید و هم باید در قیامت جواب‌گوی زن و فرزندتان باشید که مال حرام به آن‌ها داده‌اید|خمس و سهم امام/خانواده/مال حرام}} کدام‌یک از شما خمس و سهم امام نمی‌دهید؟ چرا نمی‌دهید؟ چرا خدا این‌همه به تو می‌گوید؟ می‌گوید: از پنج‌تا یکی. چهار تایش را بخور! یکی‌اش را بده! تو بی‌عاطفه! چهار تا را می‌خوری، پنج‌تا را می‌خواهی بخوری؟ خب، یکی سهم خدا را بده! آن‌وقت آن مال گوارای تو می‌شود. آن‌را دیگر مسئول نیستی. به هر کسی می‌خواهی بدهی.؛ گرنه، [بدون] خمس و سهم امام یک لقمه به یکی بدهی، حرام است. آن بیچاره را هم بیچاره کردی. خودت که بیچاره‌ای، آن‌را هم که می‌خورد بیچاره است، زنت هم بیچاره است که به این بنده‌خدا می‌دهی. به تمام آیات قرآن! حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: فردای‌قیامت زن‌ها جلوی شما را می‌گیرند، می‌گوید: به‌من دادی مال حرام بخورم چه‌کنی؟ من نمازم درست نیست. خدایا! حکمش را بکن؟ گفت: زن می‌گوید: خدایا! حکم شوهر من را بکن! حالا برو به او بدهد بخورد. آن‌زن از تو بازخواست می‌کند، یقه‌ات را می‌گیرد. تو اصلاً خیال می‌کنی، قیامتی نیست، کاری نیست، چیزی نیست، همین‌جاست! باباجان؟ همین امشب حساب‌سال برای خودت بگذار! برای خودت روز قتل آقا ابوالفضل حساب سالت باشد. نصف آن‌را به سیّد بده! نصف آن‌را هم بده [به فقرا]، قربانت بروم، فدایت بشوم، یکی را خوشحال‌کن! [تا] ابوالفضل خوشحال بشود.  
+
{{موضوع|اگر خمس و سهم امام خودتان را ندهید؛ هم خودتان را بیچاره می‌کنید و هم باید در قیامت جواب‌گوی زن و فرزندتان باشید که مال حرام به آن‌ها داده‌اید|خمس و سهم امام/خانواده/مال حرام}} کدام‌یک از شما خمس و سهم امام نمی‌دهید؟ چرا نمی‌دهید؟ چرا خدا این‌همه به تو می‌گوید؟ می‌گوید: از پنج‌تا یکی. چهار تایش را بخور! یکی‌اش را بده! تو بی‌عاطفه! چهار تا را می‌خوری، پنج‌تا را می‌خواهی بخوری؟ خب، یکی سهم خدا را بده! آن‌وقت آن مال گوارای تو می‌شود. آن‌را دیگر مسئول نیستی. به هر کسی می‌خواهی بدهی؛ وگرنه، [بدون] خمس و سهم امام یک لقمه به یکی بدهی، حرام است. آن بیچاره را هم بیچاره کردی. خودت که بیچاره‌ای، آن‌را هم که می‌خورد بیچاره است، زنت هم بیچاره است که به این بنده‌خدا می‌دهی. به تمام آیات قرآن! حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: فردای‌قیامت زن‌ها جلوی شما را می‌گیرند، می‌گوید: به‌من دادی مال حرام بخورم چه‌کنی؟ من نمازم درست نیست. خدایا! حکمش را بکن؟ گفت: زن می‌گوید: خدایا! حکم شوهر من را بکن! حالا برو به او بدهد بخورد. آن‌زن از تو بازخواست می‌کند، یقه‌ات را می‌گیرد. تو اصلاً خیال می‌کنی، قیامتی نیست، کاری نیست، چیزی نیست، همین‌جاست! باباجان؟ همین امشب حساب‌سال برای خودت بگذار! برای خودت روز قتل آقا ابوالفضل حساب سالت باشد. نصف آن‌را به سیّد بده! نصف آن‌را هم بده [به فقرا]، قربانت بروم، فدایت بشوم، یکی را خوشحال‌کن! [تا] ابوالفضل خوشحال بشود.  
  
 
{{موضوع|اگر بدعت‌گذار را بخواهید؛ با او محشور می‌شوید؛ لذا تا می‌توانید کنار بروید|کنار رفتن/پیروی از بدعت‌گذار}} ما چه‌کار کنیم؟ چرا این‌جوری می‌گوید که بی‌دین می‌میریم؟ جانم! شما که بی‌دین می‌میرید، احکام را اطاعت نمی‌کنید. اگر احکام را اطاعت کنی که با دین می‌میری. ما احکام را اطاعت نمی‌کنیم. قربان‌تان بروم، ما اسلامی شدیم. عمر و ابابکر هم اسلامی [بودند]، چه‌کار می‌کردند؟ شما اگر بدانی این عمر چقدر اسلامی بوده؟ از هر اسلامی، اسلامی‌تر است. اما ایشان جِبت و طاغوت هست، نه توی جهنّم [باشد]؛ این‌را حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت، [جهنّمی‌ها] همه‌اش دعا می‌کنند، خدایا! از طاغوت روزنه‌ای نشود. اگر روزنه بشود، ما از آتش پودر می‌شویم. این‌ها [عمر و ابابکر] توی آن هستند. چرا؟ جلسه بنی‌ساعده درست کرد. تو چه‌کار کردی؟ تو او را می‌خواهی، با او هستی. بدبخت‌تر از تو خودت! با فقر و فلاکت می‌سازی، او را می‌خواهی، با او محشور می‌شوی. قربانت بروم، ببین من چه‌چیزی می‌گویم. هیچ‌چیز بهتر از این‌نیست که کنار بروید! گفت:  
 
{{موضوع|اگر بدعت‌گذار را بخواهید؛ با او محشور می‌شوید؛ لذا تا می‌توانید کنار بروید|کنار رفتن/پیروی از بدعت‌گذار}} ما چه‌کار کنیم؟ چرا این‌جوری می‌گوید که بی‌دین می‌میریم؟ جانم! شما که بی‌دین می‌میرید، احکام را اطاعت نمی‌کنید. اگر احکام را اطاعت کنی که با دین می‌میری. ما احکام را اطاعت نمی‌کنیم. قربان‌تان بروم، ما اسلامی شدیم. عمر و ابابکر هم اسلامی [بودند]، چه‌کار می‌کردند؟ شما اگر بدانی این عمر چقدر اسلامی بوده؟ از هر اسلامی، اسلامی‌تر است. اما ایشان جِبت و طاغوت هست، نه توی جهنّم [باشد]؛ این‌را حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت، [جهنّمی‌ها] همه‌اش دعا می‌کنند، خدایا! از طاغوت روزنه‌ای نشود. اگر روزنه بشود، ما از آتش پودر می‌شویم. این‌ها [عمر و ابابکر] توی آن هستند. چرا؟ جلسه بنی‌ساعده درست کرد. تو چه‌کار کردی؟ تو او را می‌خواهی، با او هستی. بدبخت‌تر از تو خودت! با فقر و فلاکت می‌سازی، او را می‌خواهی، با او محشور می‌شوی. قربانت بروم، ببین من چه‌چیزی می‌گویم. هیچ‌چیز بهتر از این‌نیست که کنار بروید! گفت:  
سطر ۵۲: سطر ۵۲:
 
{{پایان شعر}}
 
{{پایان شعر}}
  
{{موضوع|اگر می‌خواهید امام‌زمان با شما نجوا کند، اجنبی‌خواه نباشید؛ حتّی اگر فرزندتان باشد؛ قضیه محمّدبن‌ابابکر که پیامبر فرمود پسر من است|نجوا/امام‌زمان/دوست‌داشتن}} ای امام‌زمان! ای آقاجان! قربانت بروم، چرا می‌آید با ما نجوا می‌کند؟ چرا؟ چرا با شما نمی‌کند؟ شما اجنبی‌خواه هستید، او اجنبی‌خواه نمی‌خواهد. من هیچ‌کس را نمی‌خواهم. هیچ‌کس را نمی‌خواهم. به بچّه‌ام گفتم، گفتم: پسر! تو پسر من هستی؛ اما خواست من نیستی. خواست من آن‌است که خواست امیرالمؤمنین {{علیه}} را بخواهد، خواست پیغمبر {{صلی}} را بخواهد، خواست خلق را نخواهد، او پسر من است. چرا؟ چرا؟ چرا؟ پیغمبر {{صلی}} می‌گوید: پسر ابابکر، محمّدبن‌ابابکر، پسر من است. پسر اوست؟ چرا می‌گوید؟ اصلاً دین پسر، دختری، دین است، نه این‌که بچّه توست. این بچّه تو سیت، پسر تو نیست. چه می‌گویم؟ امروز چه‌چیزی می‌گویم؟ این پسر تو نیست، بچّه توست. آره! قربانت بروم، پیغمبر {{صلی}} اعلام کرد. گفت: محمّدبن‌ابابکر پسر من است. امام‌حسین {{علیه}} پسر پیغمبر {{صلی}} است، پسر ابابکر هم می‌شود پسر پیغمبر {{صلی}} چرا؟ امر پیغمبر {{صلی}} که امر خدا هست را آمد اطاعت کرد، امر پدرش را [اطاعت] نکرد. کجا می‌روید امر مردم را اطاعت می‌کنید؟! جان من! بیا امر خدا و پیغمبر {{صلی}} را اطاعت‌کن! [تا] پسر پیغمبر {{صلی}} بشوی. پسر پیغمبر {{صلی}} که نمی‌سوزد، پسر ابابکر می‌سوزد. تو پسر جلسه بنی‌ساعده‌ای. کجا می‌روی؟! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم. (صلوات)
+
{{موضوع|اگر می‌خواهید امام‌زمان با شما نجوا کند، اجنبی‌خواه نباشید؛ حتّی اگر فرزندتان باشد؛ قضیه محمّدبن‌ابابکر که پیامبر فرمود پسر من است|نجوا/امام‌زمان/دوست‌داشتن}} ای امام‌زمان! ای آقاجان! قربانت بروم، چرا می‌آید با ما نجوا می‌کند؟ چرا؟ چرا با شما نمی‌کند؟ شما اجنبی‌خواه هستید، او اجنبی‌خواه نمی‌خواهد. من هیچ‌کس را نمی‌خواهم. هیچ‌کس را نمی‌خواهم. به بچّه‌ام گفتم، گفتم: پسر! تو پسر من هستی؛ اما خواست من نیستی. خواست من آن‌است که خواست امیرالمؤمنین {{علیه}} را بخواهد، خواست پیغمبر {{صلی}} را بخواهد، خواست خلق را نخواهد، او پسر من است. چرا؟ چرا؟ چرا؟ پیغمبر {{صلی}} می‌گوید: پسر ابابکر، محمّدبن‌ابابکر، پسر من است. پسر اوست؟ چرا می‌گوید؟ اصلاً دین پسر، دختری، دین است، نه این‌که بچّه توست. این بچّه تو نیست، پسر تو نیست. چه می‌گویم؟ امروز چه‌چیزی می‌گویم؟ این پسر تو نیست، بچّه توست. آره! قربانت بروم، پیغمبر {{صلی}} اعلام کرد. گفت: محمّدبن‌ابابکر پسر من است. امام‌حسین {{علیه}} پسر پیغمبر {{صلی}} است، پسر ابابکر هم می‌شود پسر پیغمبر {{صلی}} چرا؟ امر پیغمبر {{صلی}} که امر خدا هست را آمد اطاعت کرد، امر پدرش را [اطاعت] نکرد. کجا می‌روید امر مردم را اطاعت می‌کنید؟! جان من! بیا امر خدا و پیغمبر {{صلی}} را اطاعت‌کن! [تا] پسر پیغمبر {{صلی}} بشوی. پسر پیغمبر {{صلی}} که نمی‌سوزد، پسر ابابکر می‌سوزد. تو پسر جلسه بنی‌ساعده‌ای. کجا می‌روی؟! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم. (صلوات)
  
 
{{موضوع|داستان وصیت حضرت‌ابوالفضل به امام‌حسین راجع‌به نبردن ایشان به خیمه‌ها|حضرت‌ابوالفضل}} آقا ابوالفضل دارد به لشکر خطاب می‌کند: تا زنده‌ام ای لشکر! حامی دینم، دینم حسین {{علیه}} است. حالا آن‌وقت آقا ابوالفضل چه مقامی دارد؟ حالا وقتی شهید می‌شود، امام‌حسین {{علیه}} می‌گوید: کمرم شکست. برادر! کمرم شکست. برادر! امیدم ناامید شد. آن‌جا رفت، درِ خیمه آقا ابوالفضل را پایین انداخت، گفت: این‌جا بی‌صاحب شد. خدا می‌داند زینب {{علیها}} چه‌کار کرد؟ [حضرت‌ابوالفضل] گفت: برادر! من را خیمه نبر! من دو تا وصیّت دارم، یک وصیّت دارم: من را خیمه نبر! چون‌که من وقتی می‌خواستم بیایم، برادرم گفت: برو آب بیاور! این مَشک را سکینه به‌من داد. صدا زد: عموجان، اگر آب به قیمت جان است، من جان می‌دهم، آب می‌خواهم. من این مَشک را از سکینه گرفتم. گفتم: عزیز من! من می‌روم آب بیاورم برایت. حالا رفتم. وارد شریعه شدم. تشنه بودم، دستم را زیر آب زدم. گفتم: عباس! تو می‌خواهی زنده باشی. تو زندگی به‌غیر امام‌حسین {{علیه}} مُردگی است. مگر می‌خواهی زنده باشی؟ آب را روی آب ریختم. حیوان زبان‌بسته آب نخورد. فهمیدم این حیوان توی انسانیّت رفت. دست‌هایم را زیر آب زدم، ملچ، ملچ کردم، حیوان آب خورد. از شریعه بالا آمدم. کسی پشت درخت قایم شده‌بود، زد دست راست من را قطع کرد. گفت: ای دست! تو از من باوفاتر بودی و رفتی. تو اوّل [فدا] شدی [در] راه شاه شهیدان. بنا کردم دستم را بوسیدن. از تو تشکّر می‌کنم. تو اوّل رفتی در راه شهیدان. خدا لعنت کند [کسی‌که دست آقا ابوالفضل را از بدنش جدا کرد]! مَشک را به‌دست راستش انداخت، گفت: لشکر! تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید! مادرش امّ‌البنین گریه می‌کند. می‌گوید: عباس‌جان! پسرم! اگر دست داشتی، نمی‌توانستند به مغزت بزنند. دست نداشتی که دشمن به مغزت زد. حالا آقا ابوالفضل چه‌کار می‌کند؟ باز هم دارد می‌آید. آن‌موقع ناامید شد که تیر به مشکش زدند. دیگر آقا ابوالفضل ناامید شد. آقا ابوالفضل از اسب زمین افتاد. حالا دارد مناجات می‌کند. حالا هم دارد با خدا مناجات می‌کند. آقا امام‌حسین {{علیه}} مثل باز شکاری آمد سر نعش آقا ابوالفضل. آی برادر! من یک وصیّت دارم. آقاجان! من را خیمه نبر! حالا اگر خیمه می‌برد، آن‌جا دفن می‌کردند. حالا همان‌جا آقا ابوالفضل را دفن کردند. حالا مقامش بالا رفت. هم امام‌حسین {{علیه}} را زیارت می‌کنند، هم ابوالفضل را. گفت: من را نبر! من از سکینه خجالت می‌کشم. آقا امام‌حسین {{علیه}} همان‌جا، آقا ابوالفضل را دفن کرد. چه‌خبر است؟  
 
{{موضوع|داستان وصیت حضرت‌ابوالفضل به امام‌حسین راجع‌به نبردن ایشان به خیمه‌ها|حضرت‌ابوالفضل}} آقا ابوالفضل دارد به لشکر خطاب می‌کند: تا زنده‌ام ای لشکر! حامی دینم، دینم حسین {{علیه}} است. حالا آن‌وقت آقا ابوالفضل چه مقامی دارد؟ حالا وقتی شهید می‌شود، امام‌حسین {{علیه}} می‌گوید: کمرم شکست. برادر! کمرم شکست. برادر! امیدم ناامید شد. آن‌جا رفت، درِ خیمه آقا ابوالفضل را پایین انداخت، گفت: این‌جا بی‌صاحب شد. خدا می‌داند زینب {{علیها}} چه‌کار کرد؟ [حضرت‌ابوالفضل] گفت: برادر! من را خیمه نبر! من دو تا وصیّت دارم، یک وصیّت دارم: من را خیمه نبر! چون‌که من وقتی می‌خواستم بیایم، برادرم گفت: برو آب بیاور! این مَشک را سکینه به‌من داد. صدا زد: عموجان، اگر آب به قیمت جان است، من جان می‌دهم، آب می‌خواهم. من این مَشک را از سکینه گرفتم. گفتم: عزیز من! من می‌روم آب بیاورم برایت. حالا رفتم. وارد شریعه شدم. تشنه بودم، دستم را زیر آب زدم. گفتم: عباس! تو می‌خواهی زنده باشی. تو زندگی به‌غیر امام‌حسین {{علیه}} مُردگی است. مگر می‌خواهی زنده باشی؟ آب را روی آب ریختم. حیوان زبان‌بسته آب نخورد. فهمیدم این حیوان توی انسانیّت رفت. دست‌هایم را زیر آب زدم، ملچ، ملچ کردم، حیوان آب خورد. از شریعه بالا آمدم. کسی پشت درخت قایم شده‌بود، زد دست راست من را قطع کرد. گفت: ای دست! تو از من باوفاتر بودی و رفتی. تو اوّل [فدا] شدی [در] راه شاه شهیدان. بنا کردم دستم را بوسیدن. از تو تشکّر می‌کنم. تو اوّل رفتی در راه شهیدان. خدا لعنت کند [کسی‌که دست آقا ابوالفضل را از بدنش جدا کرد]! مَشک را به‌دست راستش انداخت، گفت: لشکر! تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید! مادرش امّ‌البنین گریه می‌کند. می‌گوید: عباس‌جان! پسرم! اگر دست داشتی، نمی‌توانستند به مغزت بزنند. دست نداشتی که دشمن به مغزت زد. حالا آقا ابوالفضل چه‌کار می‌کند؟ باز هم دارد می‌آید. آن‌موقع ناامید شد که تیر به مشکش زدند. دیگر آقا ابوالفضل ناامید شد. آقا ابوالفضل از اسب زمین افتاد. حالا دارد مناجات می‌کند. حالا هم دارد با خدا مناجات می‌کند. آقا امام‌حسین {{علیه}} مثل باز شکاری آمد سر نعش آقا ابوالفضل. آی برادر! من یک وصیّت دارم. آقاجان! من را خیمه نبر! حالا اگر خیمه می‌برد، آن‌جا دفن می‌کردند. حالا همان‌جا آقا ابوالفضل را دفن کردند. حالا مقامش بالا رفت. هم امام‌حسین {{علیه}} را زیارت می‌کنند، هم ابوالفضل را. گفت: من را نبر! من از سکینه خجالت می‌کشم. آقا امام‌حسین {{علیه}} همان‌جا، آقا ابوالفضل را دفن کرد. چه‌خبر است؟  
سطر ۶۶: سطر ۶۶:
 
{{موضوع|اگر دنیا را تشخیص بدهید و او را نخواهید، عالَمی را می‌بینید و کارتان انسان‌سازی می‌شود؛ قضیه خبر دادن از جریانات یک‌نفر که پیش متقی آمده‌بود|ماوراء/محبّت دنیا/انسان‌سازی/درباره متقی}} جانم! دست تو باید دست کرامت باشد، دست تو باید چطور باشد؟ کرامت باشد. اصلاً عالمی را می‌بینی، تو کجا را می‌بینی؟ یا الله! ببینم کجا را می‌بینید؟ یا علی! یک آقا مصطفی هست، این آمد این‌جا، بچّه کاشان است. گفتم: پریشب یکی دو نفر آمدند، ردّ تو، زنت گفت: نرو! گفت: برو گم‌شو! برو! چه‌کار به‌من داری؟ برو به تو می‌گویم. رفتی آن‌جا، تو عرق نخوردی، آجیل‌هایش را خوردی. فهمیدی یا نه؟ به این بیچاره [زنش] گفت: برو گم‌شو! رفت، به فلانی گفت: من دیگر آن‌جا نمی‌آیم. گفت: خب، این‌کار را نکن! بیا! خب، این‌کار را نکن! بیا! طوری‌که نیست. ببین، من این‌جا هستم، او آن‌جاست. من دارم این‌را می‌بینم. تو کجا را می‌بینی؟ تو کجا را می‌بینی؟ اصلاً این چشم تو جلویش چیزی نیست. جانم،! این چشم الهی جلویش چیزی نیست. همه‌جا را اراده کند بخواهد ببیند، می‌بیند؛ اما همیشه نمی‌بیند که چیز بشوید، غصّه بخورید. اراده می‌کند [و] می‌بیند. خب، چطور است؟ تمام این ندیدن ماورای ما مال گناه است. تو بیا و یک‌حرف من را بشنو! اگر ندیدی، به‌من لعنت کن! چطور من می‌بینم؟  
 
{{موضوع|اگر دنیا را تشخیص بدهید و او را نخواهید، عالَمی را می‌بینید و کارتان انسان‌سازی می‌شود؛ قضیه خبر دادن از جریانات یک‌نفر که پیش متقی آمده‌بود|ماوراء/محبّت دنیا/انسان‌سازی/درباره متقی}} جانم! دست تو باید دست کرامت باشد، دست تو باید چطور باشد؟ کرامت باشد. اصلاً عالمی را می‌بینی، تو کجا را می‌بینی؟ یا الله! ببینم کجا را می‌بینید؟ یا علی! یک آقا مصطفی هست، این آمد این‌جا، بچّه کاشان است. گفتم: پریشب یکی دو نفر آمدند، ردّ تو، زنت گفت: نرو! گفت: برو گم‌شو! برو! چه‌کار به‌من داری؟ برو به تو می‌گویم. رفتی آن‌جا، تو عرق نخوردی، آجیل‌هایش را خوردی. فهمیدی یا نه؟ به این بیچاره [زنش] گفت: برو گم‌شو! رفت، به فلانی گفت: من دیگر آن‌جا نمی‌آیم. گفت: خب، این‌کار را نکن! بیا! خب، این‌کار را نکن! بیا! طوری‌که نیست. ببین، من این‌جا هستم، او آن‌جاست. من دارم این‌را می‌بینم. تو کجا را می‌بینی؟ تو کجا را می‌بینی؟ اصلاً این چشم تو جلویش چیزی نیست. جانم،! این چشم الهی جلویش چیزی نیست. همه‌جا را اراده کند بخواهد ببیند، می‌بیند؛ اما همیشه نمی‌بیند که چیز بشوید، غصّه بخورید. اراده می‌کند [و] می‌بیند. خب، چطور است؟ تمام این ندیدن ماورای ما مال گناه است. تو بیا و یک‌حرف من را بشنو! اگر ندیدی، به‌من لعنت کن! چطور من می‌بینم؟  
  
قربانت بروم، عزیز من! جانم! باید این‌جوری باشید! عزیزان من! قربان‌تان بروم، چرا؟ من این دنیا را تشخیص دادم. این دنیا حسین‌کُش است، علی‌کُش است، زهراکُش است، پیغمبرکُش است، من [دنیا را] نمی‌خواهم. شما تشخیص ندادید. شما با آن [دنیا] می‌سازید. فهمیدی یا نه؟ شما با آن [دنیا] می‌سازید. شما تشخیص ندادید. اگر تشخیص بدهید، او را نمی‌خواهید. وقتی او را نخواستی، دوست خدا می‌شوی، ماوراء را می‌بینی. یا علی! بیایید چیز کنید، ببینید می‌شود. کار تو انسان‌سازی می‌شود. کدام‌یک از شما کارتان انسان‌سازی است؟ حالا من همه‌شما را می‌خواهم، می‌گویم: با این‌ها بسازم، شاید این‌جوری بشوند. فهمیدی یا نه؟ به تمام آیات قرآن! یک موادی آوردند، این‌جا ریختند. من به‌هم می‌زدم، یک صورتی زیبا، خوشگل، می‌آمد روی زانوی من، می‌گفت: «یا علی». دوباره این‌جا می‌زدم. این‌قدر خوشگل بود، از همه‌شما خوشگل‌تر بود. می‌گفت: «یا علی». تو چه‌چیزی می‌گویی؟ (لا إله إلّا الله)، تند است، اما می‌گویم، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. اگر علی {{علیه}} را بخواهی، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. خدا به تو اجازه می‌دهد. فهمیدی یا نه؟  
+
قربانت بروم، عزیز من! جانم! باید این‌جوری باشید! عزیزان من! قربان‌تان بروم، چرا؟ من این دنیا را تشخیص دادم. این دنیا حسین‌کُش است، علی‌کُش است، زهراکُش است، پیغمبرکُش است، من [دنیا را] نمی‌خواهم. شما تشخیص ندادید. شما با آن [دنیا] می‌سازید. فهمیدی یا نه؟ شما با آن [دنیا] می‌سازید. شما تشخیص ندادید. اگر تشخیص بدهید، او را نمی‌خواهید. وقتی او را نخواستی، دوست خدا می‌شوی، ماوراء را می‌بینی. یا علی! بیایید چیز کنید، ببینید می‌شود. کار تو انسان‌سازی می‌شود. کدام‌یک از شما کارتان انسان‌سازی است؟ حالا من همه‌شما را می‌خواهم، می‌گویم: با این‌ها بسازم، شاید این‌جوری بشوند. فهمیدی یا نه؟ به تمام آیات قرآن! یک موادی آوردند، این‌جا ریختند. من به‌هم می‌زدم، یک صورتی زیبا، خوشگل، می‌آمد روی زانوی من، می‌گفت: «یا علی». دوباره این‌جا می‌زدم. این‌قدر خوشگل بود، از همه‌شما خوشگل‌تر بود. می‌گفت: «یا علی». تو چه‌چیزی می‌گویی؟ (لا إله إلّا الله)، تند است؛ اما می‌گویم، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. اگر علی {{علیه}} را بخواهی، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. خدا به تو اجازه می‌دهد. فهمیدی یا نه؟  
  
 
حالا چه‌چیزی خلق‌کُن هستی؟ تلویزیون خلق‌کُن هستی، ویدئو خلق‌کُن هستی. من دست یک پسری را می‌بوسم، از جگر می‌بوسم. این دستش به تلویزیون و ویدئو نخورده‌است. افتخار می‌کنم دست این بچّه را می‌بوسم؛ اما دست تو را دندان می‌گیرم. فهمیدی؟ آره، آزادم، می‌گیرم. حالی‌ات می‌شود یا نه؟ خب، بیاور! ببین می‌گیرم یا نه؟
 
حالا چه‌چیزی خلق‌کُن هستی؟ تلویزیون خلق‌کُن هستی، ویدئو خلق‌کُن هستی. من دست یک پسری را می‌بوسم، از جگر می‌بوسم. این دستش به تلویزیون و ویدئو نخورده‌است. افتخار می‌کنم دست این بچّه را می‌بوسم؛ اما دست تو را دندان می‌گیرم. فهمیدی؟ آره، آزادم، می‌گیرم. حالی‌ات می‌شود یا نه؟ خب، بیاور! ببین می‌گیرم یا نه؟
  
 
{{یا علی}}
 
{{یا علی}}
 +
==ارجاعات==
 
[[رده: نوارها]]
 
[[رده: نوارها]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۵

بسم الله الرحمن الرحیم
تاسوعای 94
کد: 10405
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1394-08-01
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (9 محرم)

العبد المؤید، الرّسول المکرّم، أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و رحمة‌الله و برکاته

قربان‌تان بروم، شما باید دست‌تان به ریسمان حبل‌المتین باشد، دست‌تان به ریسمان حبل‌المتین باشد، اگر دست شما به ریسمان حبل‌المتین باشد، دست شما به‌دست خداست. شما دست‌تان را از ریسمان حبل‌المتین کنار می‌گذارید. این‌است که می‌گوید: یکی از شما با دین از دنیا رفت، ملائکه آسمان تعجّب می‌کنند. به حضرت‌عباس که امروز قتلش هست، دست‌تان از ریسمان حبل‌المتین جدا می‌شود. من می‌خواهم إن‌شاءالله این نوار را به این رفقا بدهی. بیاور (صلوات) قربان‌تان بروم، شما باید دست‌تان به ریسمان حبل‌المتین باشد. آن ریسمان حبل‌المتین را خدا معیّن کرده‌است. چرا خدا می‌گوید: یکی از شما با دین بروید، ملائکه تعجّب می‌کنند. کلاً دست شما را از ریسمان حبل‌المتین جدا کرد. چرا جدا کرد؟ به تمام آیات قرآن! من هم نمی‌توانم بگویم. چقدر شما بدبخت شدید. هیچ حالی‌تان هم نیست. چرا می‌گوید یکی از شما با دین بروید، ملائکه تعجّب می‌کنند؟ دستت از ریسمان حبل‌المتین جدا شد.

ببین، آقا ابوالفضل چه‌کار می‌کند؟ حالا آمده، امان‌نامه برایش آوردند. [می‌گوید:] ابوالفضل! ای عشیره ما! عشیره ما! آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: ابوالفضل‌جان! هر چند فاسق است، برو به حرفش گوش بده! ببین چه می‌گوید؟ رفت. گفت: من امان‌نامه برای تو و بچّه‌هایت آوردم. بیایید کنار! بیا کنار! ببین، این‌است که ریسمان حبل‌المتین از دستش جدا نمی‌شود. آقا ابوالفضل است. من دلم می‌خواهد شما هم همین‌جور باشید! گفت: خدا تو را و آن کسی‌که این امان‌نامه را نوشته، لعنت کند! آیا من دست از برادرم بردارم؟ آیا شما دست از علی (علیه‌السلام) برداشتید؟ آن‌جا توی خیابان‌ها رفتید، آن‌جا می‌دوید یا آن‌جا می‌دوی یا آن‌جا می‌روی؟ به‌هیچ دردی هم نمی‌خوری. دین‌تان را از دست دادید. دین علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) است، دین آقا ابوالفضل است، دین آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) است. چه‌کسی با این‌هاست؟ فقط توی خانه ما این حرف‌ها هست. این [آقا ابوالفضل] است که دستش را از حبل‌المتین جدا نکرد. حالا ببین چه مقامی دارد؟

حالا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) از او تشکّر کرد، امام‌حسین (علیه‌السلام) تشکّر می‌کند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تشکّر می‌کند، خدا از آقا ابوالفضل تشکّر می‌کند. چرا؟ دستش از ریسمان حبل‌المتین جدا نکرد. ریسمان حبل‌المتین حسین (علیه‌السلام) است. عزیز من! کجا می‌روید؟! هنوز شما دست از تلویزیون و رادیو برنداشتید. به تمام آیات قرآن! این‌ها که تلویزیون دارند، مثل یک ظرف نَشُسته پیش من هست. ظرف را می‌خواهم؛ اما نَشُسته است. هر کسی می‌خواهد باشد. چرا؟ از ریسمان حبل‌المتین جدایت کرده‌است. تو باید بیتوته‌شب داشته‌باشی [و بگویی:] حسین‌جان! ابوالفضل‌جان! زهراجان! قربان‌تان بروم، دست ما را بگیرید! تو می‌روی می‌گویی: تلویزیون! ویدئو! ماهواره! دست من را بگیر! دستت را می‌گیرد، توی جهنّم می‌برد. (صلوات)

جانم! دست‌مان را از ریسمان حبل‌المتین جدا کردند؛ چقدر گرفتار شدیم! زندگی که این‌قدر گرفتاری ندارد. فقط به‌من زنگ می‌زنند، ما گرفتاریم، دعا کن! نمی‌دانم بی‌کار هستیم، بی‌ساریم. تو توی خوشی رفتی، خدا خوشی را از تو گرفت. این‌جور که نبود. قربانت بروم، فدایت بشوم، بیایید امروز توبه کنیم! دست‌مان را به ریسمان حبل‌المتین بکنیم. آن ریسمان حبل‌المتین به تمام آیات قرآن! اتًصال به ماوراء بود، اتّصال به خدا بود، اتّصال به علی (علیه‌السلام) بود، اتّصال به امر خدا بود. [مصداق اتّصال به] آن ریسمان حبل‌المتین، آقا ابوالفضل هست. ببین، گفت: خدا تو را با امان‌نامه‌ات را لعنت کند! دارد می‌گوید بیا از مرگ تو را نجات بدهم. تو که می‌دانی همه کشته می‌شویم، ما هفتاد هزار تا هستیم، شما ده، پانزده نفرید. با تمام این‌که دید کشته می‌شود، گفت: خدا لعنت کند تو را با آن‌که امان‌نامه‌ات را نوشته‌است.

تو بی‌امان‌نامه می‌روی! به کدام‌یک از شما امان‌نامه داده که می‌روید؟ ما بی‌امان‌نامه می‌رویم. این‌ها چه کسانی هستند که توی خیابان‌ها می‌ریزند؟! عزیز من! کجا می‌روی؟! کجا توی مجلس‌هایی می‌روی که کسی دیگر را تأیید کند؟! اصلاً تو خودت روضه‌ای، تو خودت احکامی، تو خودت مقصدی. کجا می‌روی؟! بدبخت بیچاره! چرا خودفروشی می‌کنی؟ خودخواه، خودفروشی کردی. دینت را نمی‌بردی. ما دین‌مان را می‌فروشیم که می‌گوید: یکی از شما با دین بروید، ملائکه تعجّب می‌کنند. مگر خدا دروغ می‌گوید؟! مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دروغ می‌گوید؟! مگر این‌ها دروغ می‌گویند؟! شما دروغ‌گو را راست‌گو کردید، راست‌گو را دروغ‌گو!

قربانت بروم، فدایت بشوم، چه‌خبر است؟! کار خوب چیزی است، می‌گوید: «الکاسبُ حبیبُ‌الله»، برو کار کن! اما خودفروش نباش! آن کاری که می‌کنی، محض خدا باشد. غِش معامله نکن! غِش معامله کردی، آن کاری که حبیبُ‌لله هست، به‌دینم! تمام شد. آن‌کار به‌دینم! شمر الله می‌شود. آن‌کار شیطان‌الله می‌شود. همین‌است که تمام [مردم] دادشان درآمده‌است. تمام دارند می‌گویند: نداریم. همه دارند داد می‌زنند. این‌جوری که نبود. قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من! گفتم:

آسوده‌خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامن [اش] بروم، امام‌زمان

دامان توست اتّصال به ماوراء بود. قربانت بروم، برو توی دامن امام‌زمان که تو را یاری کند. تا تو را کمک کند. توی دامن چه‌کسی می‌روی؟! قربانت بروم، او خودش محتاج است. چه‌کار کرد؟ چه‌کار کرد؟

امروز، روز تاسوعاست. دیگر، دور امام‌حسین (علیه‌السلام) را گرفتند. دیگر نمی‌گذاشتند کسی برود، نه کسی بیاید. حضرت‌زینب فرمود: برادرم! فوج، فوج دارند می‌روند آن‌طرف، هیچ‌کس طرف ما نمی‌آید. آقا ابوالفضل غیرةالله است. دید خواهرش ناراحت است. گفت: خواهرجان! فردا دیّاری را در کربلا نمی‌گذارم. آقا ابوالفضل ارادة‌الله است، یک متقی ارادة‌الله می‌شود، قربانت بروم، چطور ابوالفضل ارادة‌الله نیست؟ آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دید، فردا که بشود، این‌ها این‌کار را می‌کنند. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) یک جلوه به این‌ها می‌دهد، آقا ابوالفضل شاید بداند، شاید نداند که نَفَس‌هایی که این‌ها می‌کشند، در قبضه قدرت امام‌حسین (علیه‌السلام) است. امام اختیار همه‌چیز را دارد. الآن نَفَس‌هایی که [ما] می‌کشیم، در اختیار امام‌زمان است؛ اما کدام‌یک از ما در اختیار امام‌زمان هستیم؟! آن‌جا می‌رود بیتوته می‌کند، می‌رود مزدش را از خلق می‌خواهد.

همین. ساخت که من نگاه می‌کنم، می‌بینم مرتّب اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری، اشتباه‌کاری [است]. من کم‌کسی را می‌بینم که اشتباه‌کار نباشد. چرا؟ چطوری شدند؟ این‌ها عبادتی شدند. این‌ها چه‌جوری شدند؟ این‌ها اسلامی شدند. اسلامی که عمر و ابابکر داشتند، همان اسلام است. او علی (علیه‌السلام) نداشت، ما هم علی (علیه‌السلام) نداریم. کدام‌یک از شما علی (علیه‌السلام) دارید؟ بگویید ببینم. علی (علیه‌السلام) به تو می‌گوید: تلویزیون بزن؟! ویدئو بزن؟! ماهواره بزن؟! دنبال بعضی‌ها برو؟! کجا برو؟! علی به تو می‌گوید؟ خودش که نرفت، آقا ابوالفضل به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت، امام‌حسین (علیه‌السلام) به تو می‌گوید؟! خودش که نرفت. مگر یزید نیامد آن‌جا [به امام] گفت: بیا طرف ما؟! تو این‌قدر بگو [که] ما با تو هستیم، [در این‌صورت] ما با تو کاری نداریم، [امام] نگفت. گفت: من [این‌را] نمی‌گویم. گفت: من تو را می‌کشم. گفت: بکش! گفت: اسیرت می‌کنم. گفت: بکن! هر کاری می‌خواهی بکن! من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّم بروی. امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: من خودم را در اختیار تو گذاشتم که تو جهنّ‌م بروی. خدا گفته: تو در اختیار من باش! اما تو به‌من می‌گویی: تو در اختیار من باش! من در اختیار تو قرار نمی‌گیرم.

چرا در اختیار مردم قرار می‌گیرید؟! کجا می‌روید؟! کجا توی این مجلس‌ها که یکی‌دیگر را تأیید می‌کند، می‌روید؟! شما خودتان را در اختیار آن‌ها قرار دادید. به تمام آیات قرآن! به سی‌جزء کلام‌الله! هیچ‌کجا این حرف‌ها نیست. برو ببین هست؟ رفتید دیگر. مرتّب بنشین [و] ببین [که] چه‌چیزی می‌گوید؟! آن‌زمان هم همین‌ساخت بود. برای تعریف عمر و ابابکر ساخته‌شدند. حالا هم برای تعریف این‌ها ساخته‌شدند. [زمان] تجدید شد. آن‌زمان به‌دینم! در آخرالزمان تجدید شده. [می‌گویید] از خودت می‌گویی؟ غلط می‌کنی از خودت می‌گویی. [از خودم نمی‌گویم] گفت: هر چیزی که در اُمم سابقه شده، در آخرالزمان می‌شود. من می‌خواهم شما جزء آخرالزمانی‌ها نباشید. من عقیده‌ام این‌است. می‌دانم آخرالزمان می‌شود، این‌جور می‌شود، این‌جور می‌شود. من نمی‌توانم همه این‌ها را بگویم که مورد اشکال قرار بگیرم که بگویند: تو ما را مثل آن‌ها کردی. تو مثل آن‌ها هستی. من هم نگویم، تو مثل آن‌ها هستی. (صلوات)

تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. بفرما! آقا ابوالفضل رَجَز می‌خواند. تا زنده‌ام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. من طرف تو بیایم؟! تو بی‌خودی طرف آن‌ها می‌روی. به‌دینم! تو دعوت‌نکرده طرف آن‌ها می‌روی. کدام‌یک از شما نرفتید؟! بگو ببینم، یا علی! یکی بلند شود [و] بگوید: من نرفتم. جرأت دارید بگویید! تا به شما بگویم کجا رفتی؟ بگو! یکی بگوید. کدام‌یک از شما نرفتید؟! یکی بگوید. تو رفتی یا نه؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله! تو چطور؟ [یکی از حضّار جلسه:] بله آقا! رفتیم. خب، بارک‌الله. (صلوات)

خب، امروز إن‌شاءالله، به امید خدا، گذشتِ آقا ابوالفضل خیلی است! به حقّ آقا ابوالفضل قسمش بدهید! خدایا! از سر گناهان گذشته ما درگذر! خدایا! ما را عفو کن،! خدایا! نفهمیدیم. یک‌نفر بود، این آخوند است. این رفت توی فکر، زنش با دخترش را یک‌مقدار لوس کرده‌بود، این‌ها رفته‌بودند، یک‌خانه دیده‌بودند، این‌هم گفته‌بود: خب، خانه را می‌فروشیم، دو سه‌شاهی رویش می‌گذاریم [و آن خانه را] می‌خریم. این‌خانه که این [شخص] دارد پانصد تومان [می‌ارزد]، آن خانه هفت‌صد تومان. رفت [و] یک چکی به او داد. حالا حرف من سر این‌است. می‌خواهم این‌را بگویم. گفتم: تو هنوز خانه‌ات را نفروخته، رفتی چک به او دادی؟ خانه‌اش را پانصد تومان قیمت کرده‌بودند. حالا سی‌صد تومان، سی‌صد و پنجاه‌تومان می‌خرند. گفتم: من از تو توقّع داشتم، توی آخوند که منبر می‌روی، دیگر قانع و راضی باشی. یک‌خانه پانصد تومانی داری، به یک بنده‌خدایی که خانه ندارد، کمکش کنی. به کسی‌که خانه ندارد، کمک کنی. به یکی که جهاز برای دخترش می‌خواهد، کمک کنی. این بیچاره را از خانه بیرون کردند، دو شبانه‌روز هست با بچّه‌هایش توی حرم خوابیده‌بود. این‌را کمک کن! هیچ‌چیز، یک ماهی این‌جا نیامد. [وقتی این‌جا] آمد، گفت: من گُه خوردم. گفتم: خب، خدایا! از سر این بگذر! فهمیدی؟! حالا ما هم باید بگوییم: گُه خوردیم، دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم. دیگر دنبال خلق نمی‌رویم. دیگر خودمان در اختیار امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هستیم. خدایا! از سر گذشته ما [بگذر]! مثل این آخوند بگو! آن‌وقت بگو که خدایا! از سرمان بگذر! گفتید؟ یا الله. (صلوات)

قربان‌تان بروم، بیشتر کارهای ما خیالی است. این خیال‌ها را دور بینداز! به تمام آیات قرآن! خیال آدم را باطل می‌کند. خب، من هم به‌اصطلاح آدم هستم. لای شما هستم دیگر. خانم علی‌آقا قهر کرد، یک‌ماه رفت. سه دانگ از این‌خانه را به اسم زن علی‌آقا زدم. یک دانگ از آن‌هم مال خانواده‌ام هستم. من از سرتاسر این‌خانه، دو دانگ دارم. اگر بخواهم سه دانگش کنم، لعنت به‌من! فهمیدی یا نه؟! می‌گویم: لعنت به‌من اگر بخواهم سه دانگش کنم. می‌خواهم یک دانگ برای یکی‌دیگر بخرم. می‌گویم: من همین بس است. خب، شما الحمد لله می‌آیید و می‌روید، چیزی می‌دهید و من احتیاج به کسی ندارم. من اصلاً نمی‌خواهم در این دنیا بمانم. چرا؟ می‌بینم این دنیاست که حسینِ ما را کشت. این دنیاست که زهرایِ ما را کشت، این دنیاست که علیِ ما را کشت. این دنیا، این‌هاکُش هستند، من می‌خواهم این دنیا را چه‌کنم؟ همه‌شما باید همین‌جور باشید. قربان‌تان بروم، مواظب باشید! مبادا محبّت دنیا داشته‌باشید. «حبّ الدنیا، رأس [کلّ] خطیئة» از هر گناهی بالاتر است. چرا؟ شما را مبتلا می‌کند. تو همین‌ساخت در این خیال باطلت مبتلایی. چرا عیسی یک سوزن و نخ داشت، به آسمان راهش نداد؟ به تمام آیات قرآن! به روح تمام انبیاء! هفت‌آسمان رفتم، بالاتر از هفت‌آسمان رفتم. چرا من می‌روم، تو نمی‌روی؟ تو به‌دنیا پابندی، به شهوت پابندی، به این‌چیزها پابندی؛ قربانت بروم، نمی‌روی. آن آسمان افتخار می‌کند به مؤمنی که او را ضبط کند و او را بالا ببرد. بالا ببرد، بالا ببرد. کجا تو را بالا می‌برد؟

تو یک مشهد می‌روی که امام‌رضا (علیه‌السلام) می‌گوید: این‌ها کارشان هست که این‌جا می‌آیند. یک زیارت حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) می‌کنی که می‌گوید: این‌ها زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را. تو این میان ویلانی. من می‌خواهم شما را از این ویلانی دربیاورم. بیایید اتّصال به انبیاء بشوید! بیایید اتّصال به این‌ها بشوید! والله! این‌ها به‌درد می‌خورد. کجا رفت آن کسی‌که دستش را هم‌چنین می‌کرد [و] یک ایران را به‌هم می‌ریخت؟ چطور شد؟ این یکی هم همین‌جور می‌شود. تو به کجا وصل هستی؟ آخر، چرا عقل نداری؟ به کجا وصل هستی؟ برو به آن وصل باش که ابدالآباد هست. چنان آن‌ها تو را احترام می‌کنند که خودت تعجّب می‌کنی. آن [آقا ابوالفضل] گفت: تا زنده‌ام ای لشگر، حامی دینم، دینم حسین است. شما هم باید همین‌جور باشید. باید دین‌تان حسین (علیه‌السلام) باشد، باید دین‌تان آقا ابوالفضل باشد. به ماوراء وصلی. اصلاً تمام این دنیا زیر پای توست. تو کجا می‌روی؟ حالا بگو ببینم کجا می‌روی؟ [عیسی] یک سوزن و نخ داشت، در صورتی‌که پیغمبر هم بود، آسمان اوّل به او راه نداد. قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف بشنو! بیا محبّت دنیا را از دلت بیرون کن! جانم! جمع‌کردن مال دنیا فایده ندارد.

عزیز من! قربانت بروم، یک‌کاری برای آخرت‌تان بکنید. الآن یک‌نفر است که مردانگی کرده‌است، دارد یک بنده‌خدایی که چند سال است خانه ندارد، می‌خواهد یک‌خانه برایش بخرد؛ این احمد کوفی است. توی همه‌شما یک احمد کوفی پیدا شده‌است. توی همه‌شما، حالا هر کسی می‌خواهد به او بربخورد، بخورد. اگر انسان باشد که حرف من به او برنمی‌خورد. حالا احمد کوفی پیش امام‌صادق (علیه‌السلام) آمده‌است. آقاجان! تو یک اتاق داری، من هم که تاجرم، یک‌خانه برای من بخر! به او پول داد. رفت یک‌خانه مثل ایشان خرید [و] داد به یکی که خانه ندارد. حالا آمده، [فرمود:] احمد! بیا! خانه برایت خریدم، حدّی به خانه رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، علی ولیّ‌الله (علیه‌السلام)، مادرت‌زهرا (علیهاالسلام) حسن (علیه‌السلام)، حسین (علیه‌السلام). بوسید [و] گذاشت این‌جا. حالا می‌خواهد بمیرد. [گفت:] مردم! بدانید [که] امام‌صادق (علیه‌السلام) آن خانه را به‌من نشان داد. حالا عزرائیل می‌خواهد جان من را بگیرد. اوّل خانه را نشان داد، جانت را بگیرم، آن‌جا بروی. این آدم هم که این‌خانه را دارد می‌خرد، احمد کوفی است. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. تو احمد خیالت هستی. قربانت بروم، فدایت بشوم، تا می‌توانی از این‌ها بدزد! در راه خدا بده! اما راه خدا بده! این بنده‌خدا گفتم زنش سیّد است. گفتم: سهم امام و خمس را هم می‌توانی به او بدهی. آن‌را به سیّد بده! آن‌را هم بده! هم خمست را دادی، هم به سیّد دادی، هم خانه خریدی، هم احمد کوفی شدی. تو احمد کجایی؟! بگو ببینم. خب، بگو دیگر، بگو ببینم. (یکی از حضّار: آقا! احمد شیطانی هستیم.) بارک‌الله، حقوق هم به تو می‌دهد؟ حقوقش به تو می‌گوید: به آن‌ها نگاه کن! درست‌است؟ (یکی از حضّار: بله، آقا!) آن‌وقت حقوقش جمع می‌شود، زیاد می‌شود، به جهنّم راهنمایی‌ات می‌کند. (صلوات)

من حسابش را کرد، هیچ‌چیزی از کنار رفتن بهتر نیست. حساب‌هایش را کردم. سلمان کنار رفت، اباذر کنار رفت، مقداد کنار رفت، اویس کنار رفت، این‌ها کنار رفتند، محبوب پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شدند، محبوب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شدند، محبوب خدا شدند. به تمام آیات قرآن! من دلم می‌خواهد شما محبوب خدا بشوید! محبوب پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوید! محبوب آن‌ها بشوید! جانم! باید دست از خلق بردارید! سخی هم باشید! من این‌را گفتم: دست از این‌ها بردارید! دست از خلق بردارید! محبوب می‌شوید. اما راست، راستی، دست برداری. ببین، آقا ابوالفضل دست برداشت. الآن جانش در خطر است، گفت: جان می‌دهم؛ [اما] طرف تو نمی‌آیم. شما هم باید همین‌جور باشید! باید جان بدهید! طرف خلقی که از خودش حرف می‌زند، نروید! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، حالا ببین، شما چه مقامی پیدا می‌کنید؟ حالا حضرت‌امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: آن کسی‌که با ما هست، اگر تو او را نخواهی، دروغ می‌گویی [که] ما را می‌خواهی؛ او را باید بخواهی. امام‌صادق (علیه‌السلام) تو را مثل خودش حساب کرده‌است. خدا چه می‌گوید؟ می‌گوید: اگر به این [دوست ائمه] توهین کنی، خانه من را خراب کردی . آن ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) به‌جای خود، آن‌ها که در ماوراء هستند؛ اما این آدم هم چطور این‌جوری می‌شود؟ اما محبّت دنیا نداشته‌باش! این [مالی] که داری، در راه خدا خرج کن! این [مالی] را که داری، به‌فکر فقرا باش! قربانت بروم، این [مالی] را که داری، خمس و سهم امام بده!

کدام‌یک از شما خمس و سهم امام نمی‌دهید؟ چرا نمی‌دهید؟ چرا خدا این‌همه به تو می‌گوید؟ می‌گوید: از پنج‌تا یکی. چهار تایش را بخور! یکی‌اش را بده! تو بی‌عاطفه! چهار تا را می‌خوری، پنج‌تا را می‌خواهی بخوری؟ خب، یکی سهم خدا را بده! آن‌وقت آن مال گوارای تو می‌شود. آن‌را دیگر مسئول نیستی. به هر کسی می‌خواهی بدهی؛ وگرنه، [بدون] خمس و سهم امام یک لقمه به یکی بدهی، حرام است. آن بیچاره را هم بیچاره کردی. خودت که بیچاره‌ای، آن‌را هم که می‌خورد بیچاره است، زنت هم بیچاره است که به این بنده‌خدا می‌دهی. به تمام آیات قرآن! حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت: فردای‌قیامت زن‌ها جلوی شما را می‌گیرند، می‌گوید: به‌من دادی مال حرام بخورم چه‌کنی؟ من نمازم درست نیست. خدایا! حکمش را بکن؟ گفت: زن می‌گوید: خدایا! حکم شوهر من را بکن! حالا برو به او بدهد بخورد. آن‌زن از تو بازخواست می‌کند، یقه‌ات را می‌گیرد. تو اصلاً خیال می‌کنی، قیامتی نیست، کاری نیست، چیزی نیست، همین‌جاست! باباجان؟ همین امشب حساب‌سال برای خودت بگذار! برای خودت روز قتل آقا ابوالفضل حساب سالت باشد. نصف آن‌را به سیّد بده! نصف آن‌را هم بده [به فقرا]، قربانت بروم، فدایت بشوم، یکی را خوشحال‌کن! [تا] ابوالفضل خوشحال بشود.

ما چه‌کار کنیم؟ چرا این‌جوری می‌گوید که بی‌دین می‌میریم؟ جانم! شما که بی‌دین می‌میرید، احکام را اطاعت نمی‌کنید. اگر احکام را اطاعت کنی که با دین می‌میری. ما احکام را اطاعت نمی‌کنیم. قربان‌تان بروم، ما اسلامی شدیم. عمر و ابابکر هم اسلامی [بودند]، چه‌کار می‌کردند؟ شما اگر بدانی این عمر چقدر اسلامی بوده؟ از هر اسلامی، اسلامی‌تر است. اما ایشان جِبت و طاغوت هست، نه توی جهنّم [باشد]؛ این‌را حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت، [جهنّمی‌ها] همه‌اش دعا می‌کنند، خدایا! از طاغوت روزنه‌ای نشود. اگر روزنه بشود، ما از آتش پودر می‌شویم. این‌ها [عمر و ابابکر] توی آن هستند. چرا؟ جلسه بنی‌ساعده درست کرد. تو چه‌کار کردی؟ تو او را می‌خواهی، با او هستی. بدبخت‌تر از تو خودت! با فقر و فلاکت می‌سازی، او را می‌خواهی، با او محشور می‌شوی. قربانت بروم، ببین من چه‌چیزی می‌گویم. هیچ‌چیز بهتر از این‌نیست که کنار بروید! گفت:

آسوده‌خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامنش بروم
دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بوددامان توست اتّصال به ماوراء بود

ای امام‌زمان! ای آقاجان! قربانت بروم، چرا می‌آید با ما نجوا می‌کند؟ چرا؟ چرا با شما نمی‌کند؟ شما اجنبی‌خواه هستید، او اجنبی‌خواه نمی‌خواهد. من هیچ‌کس را نمی‌خواهم. هیچ‌کس را نمی‌خواهم. به بچّه‌ام گفتم، گفتم: پسر! تو پسر من هستی؛ اما خواست من نیستی. خواست من آن‌است که خواست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بخواهد، خواست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بخواهد، خواست خلق را نخواهد، او پسر من است. چرا؟ چرا؟ چرا؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: پسر ابابکر، محمّدبن‌ابابکر، پسر من است. پسر اوست؟ چرا می‌گوید؟ اصلاً دین پسر، دختری، دین است، نه این‌که بچّه توست. این بچّه تو نیست، پسر تو نیست. چه می‌گویم؟ امروز چه‌چیزی می‌گویم؟ این پسر تو نیست، بچّه توست. آره! قربانت بروم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اعلام کرد. گفت: محمّدبن‌ابابکر پسر من است. امام‌حسین (علیه‌السلام) پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، پسر ابابکر هم می‌شود پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چرا؟ امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) که امر خدا هست را آمد اطاعت کرد، امر پدرش را [اطاعت] نکرد. کجا می‌روید امر مردم را اطاعت می‌کنید؟! جان من! بیا امر خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت‌کن! [تا] پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوی. پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) که نمی‌سوزد، پسر ابابکر می‌سوزد. تو پسر جلسه بنی‌ساعده‌ای. کجا می‌روی؟! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم. (صلوات)

آقا ابوالفضل دارد به لشکر خطاب می‌کند: تا زنده‌ام ای لشکر! حامی دینم، دینم حسین (علیه‌السلام) است. حالا آن‌وقت آقا ابوالفضل چه مقامی دارد؟ حالا وقتی شهید می‌شود، امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: کمرم شکست. برادر! کمرم شکست. برادر! امیدم ناامید شد. آن‌جا رفت، درِ خیمه آقا ابوالفضل را پایین انداخت، گفت: این‌جا بی‌صاحب شد. خدا می‌داند زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کرد؟ [حضرت‌ابوالفضل] گفت: برادر! من را خیمه نبر! من دو تا وصیّت دارم، یک وصیّت دارم: من را خیمه نبر! چون‌که من وقتی می‌خواستم بیایم، برادرم گفت: برو آب بیاور! این مَشک را سکینه به‌من داد. صدا زد: عموجان، اگر آب به قیمت جان است، من جان می‌دهم، آب می‌خواهم. من این مَشک را از سکینه گرفتم. گفتم: عزیز من! من می‌روم آب بیاورم برایت. حالا رفتم. وارد شریعه شدم. تشنه بودم، دستم را زیر آب زدم. گفتم: عباس! تو می‌خواهی زنده باشی. تو زندگی به‌غیر امام‌حسین (علیه‌السلام) مُردگی است. مگر می‌خواهی زنده باشی؟ آب را روی آب ریختم. حیوان زبان‌بسته آب نخورد. فهمیدم این حیوان توی انسانیّت رفت. دست‌هایم را زیر آب زدم، ملچ، ملچ کردم، حیوان آب خورد. از شریعه بالا آمدم. کسی پشت درخت قایم شده‌بود، زد دست راست من را قطع کرد. گفت: ای دست! تو از من باوفاتر بودی و رفتی. تو اوّل [فدا] شدی [در] راه شاه شهیدان. بنا کردم دستم را بوسیدن. از تو تشکّر می‌کنم. تو اوّل رفتی در راه شهیدان. خدا لعنت کند [کسی‌که دست آقا ابوالفضل را از بدنش جدا کرد]! مَشک را به‌دست راستش انداخت، گفت: لشکر! تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید! مادرش امّ‌البنین گریه می‌کند. می‌گوید: عباس‌جان! پسرم! اگر دست داشتی، نمی‌توانستند به مغزت بزنند. دست نداشتی که دشمن به مغزت زد. حالا آقا ابوالفضل چه‌کار می‌کند؟ باز هم دارد می‌آید. آن‌موقع ناامید شد که تیر به مشکش زدند. دیگر آقا ابوالفضل ناامید شد. آقا ابوالفضل از اسب زمین افتاد. حالا دارد مناجات می‌کند. حالا هم دارد با خدا مناجات می‌کند. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) مثل باز شکاری آمد سر نعش آقا ابوالفضل. آی برادر! من یک وصیّت دارم. آقاجان! من را خیمه نبر! حالا اگر خیمه می‌برد، آن‌جا دفن می‌کردند. حالا همان‌جا آقا ابوالفضل را دفن کردند. حالا مقامش بالا رفت. هم امام‌حسین (علیه‌السلام) را زیارت می‌کنند، هم ابوالفضل را. گفت: من را نبر! من از سکینه خجالت می‌کشم. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) همان‌جا، آقا ابوالفضل را دفن کرد. چه‌خبر است؟

قربان‌تان بروم، شما باید یک‌قدری بروید [ببینید] این‌ها چطور از دین حمایت کردند؟ قربان‌تان بروم، ما اگر حمایت از دین نمی‌کنیم، دنبال آن‌ها که حمایت از دین نمی‌کنند، نرویم. همین‌کار را که می‌توانیم بکنیم که دنبال آن‌ها نرویم؟ قربان‌تان بروم، حالا بروید با آن‌ها محشور می‌شوید. حالا کنار بروید. چرا؟ مگر امام قربان کسی می‌شود؟ تمام خلقت قربان امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌شود. حالا خود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: ای اصحاب با وفای جدّم حسین! پدر و مادرم به قربان‌تان. ببین، نمی‌گوید: به قربان امام‌حسین! می‌گوید: به قربان اصحاب‌امام‌حسین! پس اصحاب‌امام‌حسین (علیه‌السلام) اتّصال به امام‌حسین (علیه‌السلام) هستند. من دلم می‌خواهد همه‌شما هم اتّ‌صال به اصحاب‌امام‌حسین (علیه‌السلام) باشید. به حضرت‌عباس! خیال‌تان راحت است. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد می‌گوید: پدر و مادرم به قربان‌تان. شما به کجا می‌رسید؟ به جایی می‌رسید که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: پدر و مادرم به قربان‌تان. عزیزان من! بیایید حرف بشنوید! فقط دنبال خلق نروید! همین‌که دارم به شما می‌گویم. هر کجا دیدید دارد خلق را تأیید می‌کند، آن‌جا نرو! ما حرف کسی را نمی‌زنیم، کاری به کسی نداریم. این‌مردم همه‌شان اسلامی شدند. آن‌زمان هم اسلامی شدند. قربانت بروم، حالا خدا لعنت می‌کند؛ یعنی عمر و ابابکر را [لعنت می‌کند]. شما قربان‌تان بروم، این‌همه دارم تأکید می‌کنم دنبال کسی نروید،! دو تا چیز است که شما را بهشتی می‌کند: یکی دنبال کسی نروید! یکی سخی باشید! یکی هم سخی باشید! جانم! این سخاوت شما را حفظ می‌کند. این سخاوت شما را حفظ می‌کند. قربان‌تان بروم، این سخاوت شما را از تمام گناهان نجات می‌دهد.

شما اگر بخواهید راحت باشید، این‌را همیشه یادتان باشد، آقا ابوالفضل را یادتان باشد، امام‌حسین (علیه‌السلام) را یادتان باشد، شهدا را یادتان باشد. اگر یادتان باشد، آن‌ها یادتان نمی‌آید. آن‌ها یادتان می‌رود. این‌ها یادتان می‌آید. امروز این‌را می‌خواهم به شما بگویم: اگر بخواهید آن‌ها یادتان نیاید، امام‌حسین (علیه‌السلام) یادت باشد، آقا ابوالفضل یادت باشد، آقا علی‌اکبر یادت باشد، قاسم یادت باشد. اگر این‌ها یادت باشد، آن‌وقت این‌ها جلو می‌آیند. حالا که جلو آمدند، تو دیگر پی گناه نمی‌روی. من خودم همین‌ساخت هستم. گناهانی جلوی من آمده که عهد کردم که اگر جلو شما بیایم، شما با دندان می‌خورید. حالی‌ات می‌شود چه می‌گویم یا نه؟

رفقای‌عزیز! باید که این آقا امام‌حسین یا آقا ابوالفضل یا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) عضو بدن شما باشد. به حضرت‌عباس، به خود ابوالفضل! اگر عضو شما باشد، آتش‌جهنّم اصلاً شما را نمی‌سوزاند. من نمی‌خواهم حالا خودم را بگویم؛ اما می‌خواهم به شما بگویم این‌ها عضو من هستند؛ یعنی زهرا (علیهاالسلام) عضو من است، امام‌حسین (علیه‌السلام) عضو من است، آقا ابوالفضل عضو من است، آقا علی‌اکبر عضو من است. من یک پاره‌وقت‌ها اصلاً بی‌تاب می‌شوم. دیگر می‌گویم رفتم. حالا وقتی این‌ها عضوت شدند، مگر جهنّم شوخی است؟ جهنّم یک‌چیز کوچکی که نیست. تا آن‌جا که چشم کار می‌کند، جهنّم است. مگر جهنّم یک دخمه‌ای است؟ این‌مردم از زمان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، از زمان آدم ابوالبشر چقدر توی جهنّم رفتند؟ به سی‌جزء کلام‌الله! وقتی من مُردم، مَلَکی آمد، گفت: تو باید جهنّم بروی. گفتم: امر است بروم جهنّم یا برای گناهانم باید جهنّم بروم؟ گفت: امر است که باید جهنّم بروی. یک «یا علی» گفتم: پریدم توی جهنّم. به تمام آیات قرآن! تمام جهنّم خاموش شد. من وسط جهنّم ایستاده‌بودم، هم‌چنین، هم‌چنین می‌کردم. گفتم: خدایا! شکر، مردم راحت شدند. همه جهنّم خاموش می‌شود. تو کجایی که جهنم را روشن می‌کنی؟

برو جانم! دست از عقیده‌ات بردار! دست از این عقایدت بردار! دوباره می‌گویم: دست از تلویزیون بردار! دست از ویدئو بردار! دست از رفیق‌بازی‌ات بردار! دست از کار غیر امر خدا بردار! من از اوّل عمرم، کار غیر امر نکردم. حالا هر جور شده. گناه توی زانویم آمده، گناه نکردم. حالا که گناه تا توی زانویت آمد، نکردی، حالا مواد را جلوی تو می‌ریزد، به‌هم می‌زنی، آن مواد می‌آید روی زانویت [و] می‌گوید: «یا علی». ما کجاییم؟ تو تقصیر داری. تو تقصیر داری. بیا حرف بشنو! این‌جوری بشوی. من دلم می‌خواهد این‌جوری بشوید! نه این‌که جهنّم بروی، جهنّم را خاموش کنی. تو توی دلت چیست؟ تو توی دلت باید علی (علیه‌السلام) باشد، حسین (علیه‌السلام) باشد، حسن (علیه‌السلام) باشد، پنج‌تن (علیهم‌السلام) باشند، جانم! تو توی دلت، باید مؤمن باشد، توی دلت باید متّقی باشد. توی دلت چه‌چیزی هست؟ بیا دلت را نگاه کنم [و] ببینم چه‌چیزی هست؟ یا علی! بیا من صفحه دلت را بخواهم ببینم چه‌چیزی تویش هست؟ این‌است که قربانت بروم، ما جهنّم می‌رویم. این‌است که بدبخت شدیم. این‌است که این‌جوری شدیم.

جانم! دست تو باید دست کرامت باشد، دست تو باید چطور باشد؟ کرامت باشد. اصلاً عالمی را می‌بینی، تو کجا را می‌بینی؟ یا الله! ببینم کجا را می‌بینید؟ یا علی! یک آقا مصطفی هست، این آمد این‌جا، بچّه کاشان است. گفتم: پریشب یکی دو نفر آمدند، ردّ تو، زنت گفت: نرو! گفت: برو گم‌شو! برو! چه‌کار به‌من داری؟ برو به تو می‌گویم. رفتی آن‌جا، تو عرق نخوردی، آجیل‌هایش را خوردی. فهمیدی یا نه؟ به این بیچاره [زنش] گفت: برو گم‌شو! رفت، به فلانی گفت: من دیگر آن‌جا نمی‌آیم. گفت: خب، این‌کار را نکن! بیا! خب، این‌کار را نکن! بیا! طوری‌که نیست. ببین، من این‌جا هستم، او آن‌جاست. من دارم این‌را می‌بینم. تو کجا را می‌بینی؟ تو کجا را می‌بینی؟ اصلاً این چشم تو جلویش چیزی نیست. جانم،! این چشم الهی جلویش چیزی نیست. همه‌جا را اراده کند بخواهد ببیند، می‌بیند؛ اما همیشه نمی‌بیند که چیز بشوید، غصّه بخورید. اراده می‌کند [و] می‌بیند. خب، چطور است؟ تمام این ندیدن ماورای ما مال گناه است. تو بیا و یک‌حرف من را بشنو! اگر ندیدی، به‌من لعنت کن! چطور من می‌بینم؟

قربانت بروم، عزیز من! جانم! باید این‌جوری باشید! عزیزان من! قربان‌تان بروم، چرا؟ من این دنیا را تشخیص دادم. این دنیا حسین‌کُش است، علی‌کُش است، زهراکُش است، پیغمبرکُش است، من [دنیا را] نمی‌خواهم. شما تشخیص ندادید. شما با آن [دنیا] می‌سازید. فهمیدی یا نه؟ شما با آن [دنیا] می‌سازید. شما تشخیص ندادید. اگر تشخیص بدهید، او را نمی‌خواهید. وقتی او را نخواستی، دوست خدا می‌شوی، ماوراء را می‌بینی. یا علی! بیایید چیز کنید، ببینید می‌شود. کار تو انسان‌سازی می‌شود. کدام‌یک از شما کارتان انسان‌سازی است؟ حالا من همه‌شما را می‌خواهم، می‌گویم: با این‌ها بسازم، شاید این‌جوری بشوند. فهمیدی یا نه؟ به تمام آیات قرآن! یک موادی آوردند، این‌جا ریختند. من به‌هم می‌زدم، یک صورتی زیبا، خوشگل، می‌آمد روی زانوی من، می‌گفت: «یا علی». دوباره این‌جا می‌زدم. این‌قدر خوشگل بود، از همه‌شما خوشگل‌تر بود. می‌گفت: «یا علی». تو چه‌چیزی می‌گویی؟ (لا إله إلّا الله)، تند است؛ اما می‌گویم، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. اگر علی (علیه‌السلام) را بخواهی، تو علی خلق‌کُن می‌شوی. خدا به تو اجازه می‌دهد. فهمیدی یا نه؟

حالا چه‌چیزی خلق‌کُن هستی؟ تلویزیون خلق‌کُن هستی، ویدئو خلق‌کُن هستی. من دست یک پسری را می‌بوسم، از جگر می‌بوسم. این دستش به تلویزیون و ویدئو نخورده‌است. افتخار می‌کنم دست این بچّه را می‌بوسم؛ اما دست تو را دندان می‌گیرم. فهمیدی؟ آره، آزادم، می‌گیرم. حالی‌ات می‌شود یا نه؟ خب، بیاور! ببین می‌گیرم یا نه؟

یا علی

ارجاعات

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه