عید غدیر 86: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{بسم الله}} {{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10471}} {{یا علی}} رده: سخنرانی بدون متن» ایجاد کرد)
 
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
 
(یک نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است)
سطر ۱: سطر ۱:
 
{{بسم الله}}
 
{{بسم الله}}
 +
 
{{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10471}}
 
{{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10471}}
 +
 +
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
 +
 +
العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد
 +
 +
یک صلوات دیگر بفرستید.
 +
 +
من به شما گفتم {{توضیح|با این آقای مهندس داشتیم صحبت می‌کردیم}}، شناخت، باید یقین داشته باشد. من آن قضیه هارون را گفتم که هارون یک روز ندیم‌ها و علما همه را جمع کرده بود، گفت از فضائل امیرالمؤمنین بگویید، آزادید. یعنی من خدعه نکردم، می‌خواهم [بگویم] من یک خبری دارم که هیچ‌کدام شما ندارید. [ندیمان] بنا کردند اشعار گفتن [که علی] وصی رسول‌الله [است] و از همین‌ها که حالا این مداح‌ها می‌خوانند. اما مداح‌ها بیشترشان غنیمت‌جمع‌کن حسین هستند، برای آن می‌گویند، برای او هم می‌گویند. این‌ها [برایشان] خبری نیست درباره امام حسین، چون که بعضی‌ها را رشد می‌دهند. الان یک خانواده است این نمی‌دانم عروس را می‌کند حضرت زهرا، داماد را هم می‌کند امیرالمؤمنین؛ پول می‌ستاند این‌ [مداح]، پولی‌اند این‌ها. آدم نباید پولی باشد عزیزم، آدم باید دینی باشد، ولایتی باشد. حالا هرکس [در مدح امیرالمؤمنین] یک چیزی گفت. [هارون] گفت که شما یادتان است آن کسی [را] که سبّ امیرالمؤمنین می‌کرد؟ [کسی] به من گفته که خلیفه، این [علی] آخر، حالا بالاخره خلیفه چهارم که بوده، این [شخص دارد] سبّ [علی را] می‌کند. شما هم خلیفه‌ای باش، شما یک قدری خوب نیست [سکوت کنی]؛ من [هم او را در] زندانش کردم. دیشب خواب دیدم رسول‌الله آمد با امیرالمؤمنین، این [شخص] را آوردند. [پیغمبر به او] گفت سبّ علی نگو. گفت می‌کنم. دوباره [فرمود نگو، حرفش را تکرار کرد]. [پیغمبر] گفت علی جان، حکمش را بگو. [امیرالمؤمنین به آن شخص] گفت گم‌شو، چخه. حالا من رفتم دیدم سگ است، بیایید ببینید یارو سگ است. چقدر [هارون] می‌شناسد علی را؛ اما چه کار می‌کند؟ امام را می‌کُشد، موسی‌بن‌جعفر را می‌کُشد. خوب شناخت دارد.
 +
 +
الان بیشتر ما قربانتان بروم، ببیخشید، شناخت داریم؛ آن حقیقت را اگر بدانی که آن کار را نمی‌کنی که. اگر حقیقت امیرالمؤمنین را می‌دانستند، هفتاد هزار نفر [پشت به او نمی‌کردند.] جگر آدم می‌سوزد، رفتند زهرای عزیز را کشتند و سیلی زدند و محسنش را سقط کردند و بازویش را شکستند؛ رفتند آنجا [طرف عمَر و ابابکر]. چهار نفر این‌جا [با امیرالمؤمنین] ماندند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد، بعضی‌ها هم می‌گویند عمار یاسر. عمار هم یک چندوقت آن‌طرفی رفت، دوباره برگشت این‌طرفی. چه خبر است؟ مواظب باشید عزیز من، این‌که می‌گویند «یدالله مع الجماعة»، جماعتِ برحق [منظور است]. ببین می‌گوید [اگر] یکی را هدایت کردی، عالَمی را هدایت کردی. یک دانه شیعه به یک عالَم می‌ارزد، [به] عالَمی که باطل باشد [برتری دارد]، یعنی [دارد] حقانیت شیعه را معلوم می‌کند.
 +
 +
رفقای عزیز، بیایید گوش بدهید به این حرف‌ها، یک قدری توجه کنید به این حرف‌ها. مگر شما مکه نمی‌روید؟ عمره نمی‌روید؟ مگر این کارها را نمی‌کنید عزیز من؟ چرا می‌گوید اگر یکی با دین از دنیا رفت، ملائکه آسمان تعجب می‌کنند؟ ما به امر وجود مبارک امام زمان نیستیم، ما هر کداممان فتوا داریم، ما هر کداممان در دلمان مرجع [تقلید داریم]؛ این خیال ما، فکر ما، عناد ما، مرجع تقلید ماست. هرجور بگوید بکن، [می‌کنی،] کجا گفته [بکن،] نکردی؟ این یک قدری هم که ما هستیم، ببخشید حالا من هم که این‌جا هستم، لابد ندارم [که بخرم]. یکی به من می‌گوید تلویزیون نمی‌خری؟ گفتم والا ما پک و پول نداریم. گفت می‌خواهی یکی بدهم برایت بیاورند؟ گفتم نه، حالا نگهش دار. این این‌قدر خر است، نمی‌فهمد که من این‌جوری می‌گویم. [می‌گوید] می‌خواهی یکی برایت بخرم، بیاورم؟ صلوات بفرستید.
 +
 +
حالا قربانتان بروم من به وعاظ می‌گویم، می‌گویم شما الان این حرف‌هایی که می‌زنید، دارید سنی‌ها را تشویق می‌کنید. [وعاظ] می‌آیند این‌جا، یک وقت می‌بینی الان می‌خواهند [منبر] بروند، محرم‌ها، صفرها، وقت‌های دیگر می‌آیند. یک وقت می‌بینی ده بیست تا، چهل تا، پنجاه تا، سی تا، حالا کم و زیاد، می‌آیند. من به آنها می‌گویم، می‌گویم شما از آن آدم‌هایید که منبر را چوب می‌کنید. منبری که [کسی] حرف امام حسین و امام زمان رویش نزده، چوب است. روایتش را می‌خواهی؟ حضرت سجاد [به یزید] گفت من بروم بالای چوب‌ها؟ خیلی منبر قشنگی داشت یزید، اگر بدانی چقدر قشنگ بود! مثل این که نبود که، این را هم والا یک زن برای ما داده، اگرنه من می‌خواستم زمین بنشینم. تو حرف حق بزن، هر کجا می‌خواهی بزن، بنشین زمین بزن. تو منبر را چوب می‌کنی به آنها می‌گویم، منبری که [حرف] غیر امام حسین را [رویش] زده باشند چوب است.
 +
 +
چرا می‌گوید [منبر را نسوزان]؟ خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، خدا رحمت کند علمایی که از این دنیا رفتند، دستشان [از دنیا] کوتاه شده؛ [ایشان] می‌گفت منبر را وقتی [می‌خواهند] بشکنند، می‌گفت یک قدری بشکنید آن را، یا بریزید توی رودخانه، آن زمان آب می‌برد، [آب] ببردش یا خاک کنید؛ منبر را مبادا بسوزانید. می‌گوید مِی بخور، منبر را چیز کن [بسوزان]، مردم‌آزاری نکن؛ یعنی می‌گوید این‌قدر مردم‌آزاری بد است. حالا چرا [می‌گوید منبر را نسوزان]؟ منبری که رویش [از] امام حسین بگوید، این که من دارم می‌گویم، به این اثر می‌کند، مثل این که یک چوب نم بکشد؛ اما چیز دیگر هم بگویی به آن اثر می‌کند، چون که ما منبر را چوب می‌کنیم.
 +
 +
حالی‌ات است چه به تو می‌گویم؟ می‌گویم عزیز من بیایید چوب را منبر کنید، این حرف‌ها چیست آخر می‌زنید؟ یکی از وعاظ خیلی مهم اصفهان آمد این‌جا؛ خیلی ما الحمدلله، شکر خدا، خوشحال شدیم یک طلبه حرف ما را شنید، آره. [ایشان] خیلی ناطق است، آمده بود این‌جا؛ حالا نمی‌دانم آن معمار به او گفته بود می‌خواهی بروی [قم]، یک سر آنجا بزن. بحثی شد راجع به این‌ها، گفت ما می‌توانیم که به اصطلاح چیزی را رشد بدهیم، حدیث و روایت را از خودمان [رشد بدهیم]. گفتم هیچ نمی‌توانی رشد بدهی. گفت چرا؟ گفتم حدیث و روایت که اتصال به قرآن است، رشد داده [شده]. حالا چه [را] رشد بدهی؟ تو از خودت می‌گذاری رویش. اگر تو خدا را قبول داری، [خدا] به پیغمبر گفت [اگر] حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم. تو کجا می‌توانی رشد به آن بدهی؟ این را بزنی به آن، این را بزنی به آن؟ این بنده خدا یک چند دقیقه‌ای این‌جوری کرد، گفت چون که شما گفتی قبول می‌کنم، دیگر هم این کار را نمی‌کنم.
 +
 +
حالی‌ات می‌شود من چه می‌گویم؟ عزیز من، قربانتان بروم. خیلی باید ما به ولایت توجه کنیم. الان امروز روزی است که اگر به [مثل] امروز عمل کرده بودند به امر پیغمبر، به تمام آیات قرآن یک دانه کافر توی همه زمین نبود. چه کسی این حرف‌ها را برای شما می‌زند؟ اگر یکی زده، بنویسید بیاورید، من به شما انعام می‌دهم. بروید، شما بروید پای منبرها، نمی‌گویم نروید. چرا؟ چرا؟ بعد این‌ها مردم هفتاد و سه فرقه یا دوازده نفر شدند، بعد از رسول‌الله شدند. [دین] یک دین واحدی بود، تمام را این دو نفر کردند. چرا؟ عناد داشتند. تو الان که این‌جایی، عناد نداشته باش. اگر عناد داشته باشی، حضرت عباسی نیا این‌جا؛ من راضی‌ام نیست، خدا و پیغمبر هم راضی‌اش نیست. تو اگر می‌آیی این‌جا باید یک چیزی بخواهی بفهمی، تو از حدیث و روایت باید یک چیزی بفهمی، نه که بیایی این‌جا، جای یکی را هم تنگ کنی.
 +
 +
پانزده سال آمدند پیش پیغمبر، هر روز هم [به ایشان] سلام می‌کردند، کجا فهمیدند؟ مواظب بودند که بعد از پیغمبر این کار را بکنند، خب کردند. چرا امام حسین می‌گوید من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ هستم؟ دور هم نشستن، به غیر حرف خدا و پیغمبر، به دینم جلسه بنی‌ساعده است، داد می‌زنم می‌گویم. کجا دور هم می‌نشینید این شوخی‌بازی‌ها را با این ویدیو و تلویزیون و این‌ها می‌کنید؟ جلسه بنی‌ساعده درست می‌کنید. چرا امام صادق می‌فرماید که من غبطه می‌خورم به جایی که دور هم می‌نشینید حرف ما خانواده را بزنید. وقتی دور هم نشستیم و حرف [ولایت] زدیم به عرش [اتصال می‌شویم]، در عرش خدا می‌روی، در آسمان می‌روی. کجا می‌روی توی این مجلس‌ها؟ هر کجا می‌گوید، می‌روی. چرا می‌روی عزیز من؟ تو ببین [فرق] مجلس تا مجلس کجاست؟ یک مجلس [هم است]، آن جلسه بنی‌ساعده [که] این‌ها دور هم نشستند، خلیفه معلوم کردند و همین کارها [را کردند].
 +
 +
حالا چه خبر است؟ باباجان، من خطابم به اهل تسنن [است]، به این که شما هم لامحاله [سنی نشوید]؛ آنها نمی‌آیند، به حضرت عباس آنها اگر بیایند شیعه بشوند. اگر شیعه هم بشوند از پدرسوختگی‌شان است، می‌خواهد هم از آخور بخورد مثل الاغ‌ها، هم از توبره. می‌خواهد هم پیش شما خوب باشد، هم پیش آنها. چه کسی می‌آید [شیعه] بشود؟ اما من سنی می‌شوم، همان‌طور که یک عده‌ای شدید. او کِی می‌آید شیعه بشود؟ اصلاً ذات شیعه‌فهمیدن تویش نیست؛ ذاتش حرام‌زاده است، حرام‌زاده که نمی‌آید شیعه بشود. اما اشتباه نکنید، من به آنها می‌گویم. این حرام‌زاده‌هایی که حرام‌زاده هستند، این‌ها طفلک‌ها تقصیر ندارند؛ اما به گناه نزدیکند. این‌ها را خدا فرصت بهشان داده، می‌گوید تا گناه نکنند، طوری نیستند. [در مورد] این حرام‌زاده‌ها، یک آقایی یک حرفی زد که گفت این‌ها [حرام‌زاده] بوده‌اند. گفتم نه [این‌طور] نبوده، الان شده، کجا بوده؟ یک چیزهایی برمی‌دارند گنده‌ها منده‌ها می‌گویند، من هم جوابشان را می‌دهم.
 +
 +
گفتم این الان شده، کجا [قبلاً] شده که تو می‌گویی این‌ها حرام‌زاده بوده‌اند؟ نه. تو زنای محصنه می‌کنی، حرام‌زاده درست می‌کنی. کجا حرام‌زاده بوده؟ به تو گفته این که این‌جا پشت کمرت است آنجا بریز، خب می‌روی یک جای دیگر می‌ریزی، خب می‌شود خراب. حالی‌تان می‌شود من چه می‌گویم عزیز من؟ تو خیال نکنی زنا همچین چیزی است، من می‌گویم زنا را می‌شود توبه کرد. اما [اگر] حرام‌زاده درست کنی، چه کار می‌کنی؟ یک دشمن علی درست کردی. مگر خدا از سرت می‌گذرد [که] تو دشمن علی درست می‌کنی؟ چرا با زن شوهردار بعضی‌ها یک کارهایی می‌کنند؟ این حرف‌ها بی‌حیاگری نیست، والله عین حیاست. هرکس بگوید بی‌حیاگری است، نفهمیده. باید جوان‌ها بدانند؛ چشمتان را حفظ کنید، تا چشمتان را حفظ کردی، کجا زن مردم را می‌خواهی؟ خب چشمت را حفظ نمی‌کنی؛ او یک نگاه می‌کند، او هم یک نگاه می‌کند. من یک قضیه‌ای نقل کنم برایتان که قبول کنید. صلوات بفرستید.
 +
 +
این حضرت آیت‌الله قمی که در مشهد بود، من یک وقت اگر [مشهد] می‌رفتم، آنجا یک سری می‌زدم. آره، یک چیز بگویم بخندیم. ما یک روز [می‌خواستیم ایشان را ببینیم]، نمی‌گذاشتند بروی. گفتم بگو یک قمی است، می‌خواهد بیاید خدمت شما. گفت بیا. یک چایی آوردند برایش، بنا کرد چایی را خوردن. گفتم آقا مگر من آدم نیستم؟ چرا به من تعارف نکردی؟ آقا این چایی را دودستی گفت بفرما. آره، آن [کسی] که دمِ اتاقش است، نشسته بود، گفت من سی سال است این‌جا هستم‌. هی می‌گفتند قمی‌ها [این‌طورند] علت [آن را] من نفهمیدم. امروز من فهمیدم که به یک آیت‌الله بگویی چرا خوردی؟ گفتم من گیر به آن نمی‌دهم. (صلوات بفرست‌). حالا آقای قمی اگر رفیق دارد، مثل من نیست که از این رفیق‌های قرتی مرتی‌ها [داشته باشد]، حالی‌ات است؟ رفیق‌ها[یش] قرتی مرتی که نیست که آقای قمی، خب رفیقش خوب است دیگر. [ایشان] شب خواب دید که این رفیقش رفته مشهد، یک کارد انداخت توی صورت حضرت [رضا]. حضرت آن بالا نشسته [بود]، حضرت همچین کرد، به او نخورد. رفت آن طرف، دوباره زد، فرو رفت توی صورت حضرت. این [آقای قمی] تلفن کرد، گفت این دوست ما آنجاست؟ گفت بله، رفته مشهد. گفت وقتی می‌آید، [خبرم کنید]. تلفن کرد، [آن شخص] آمد و گفت چه شده؟ گفت حقیقتش این است که ما رفتیم آنجا مجاور بشویم. این که می‌گویم کنار نروید، آخر یک عده‌ای هستند، {{توضیح|این حرف‌ها را من توی هم می‌زنم}}، حالا بلد شدند [می‌گویند] کی‌اَک کنار است، می‌روند کنار. تو کنار نرو، آن کنار رفتنت مِنار رفتن است. کجا می‌توانی جوان [کنار بروی]؟ تو کجا می‌روی کنار؟ برو زن بستان، تن بکش، کار کن، به او بده بخورد، جزء شهدا باشی. کجا می‌روی کنار؟ این آقا گفت ما رفتیم آنجا کنار، مجاور بشویم. مجاور شدیم چندوقت. گفت یکهو آن چیز کرد، رفتیم آن‌طرف؛ آن موقع زن و مرد قاطی بودند، همچین کردم روی پایش، دیدم خندید و ما چندوقت با او بودیم. [این شخص] کارد می‌زند توی صورت حضرت. کجا می‌روی مشهد؟ کجا می‌روی مشهد؟ چرا چشمت را حفظ نمی‌کنی؟ خب، این است که زیارت‌ها همه‌اش این است که حالا می‌گوید اگر با دین [از دنیا] رفتی، ملائکه تعجب می‌کنند. ما جان من، کار با امر باید [بکنیم، زیارت با امر باید] بروی. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟ امر به ما جزا می‌دهد.
 +
 +
شما پرچم امر دستتان باشد، قربانتان بروم، فدایتان بشوم. هرکجا امر خدا و پیغمبر است اطاعت کن، هرکجا نیست نکن. یکی هم تا می‌توانید، [چشمتان را حفظ کنید‌.] من به جوانها نمی‌گویم، اگر مرد شصت ساله [هم] شهوت داشته باشد جوان است. جوان یعنی شهوت [داشتن]، نه جوان [یعنی] یک آدم کوچک، جوان یعنی شهوت. حفظ کن خودت را، تو خیال نکن شیطان بازی‌ات نمی‌دهد، گفته به عزت و جلالت تمام بنی‌آدم را گمراه می‌کنم، مگر صالحین‌شان، آنها که پناه به تو بیاورند. کجا [نگاه] می‌کنی این حرف‌ها را می‌زنی؟ کجا این حرف‌ها گیرتان می‌آید؟ به من بگویید. حالا می‌دانید من چه می‌گویم؟ خدا کجاست که پناه به او ببری؟ باید پناه به ولایت ببری. اگر امر ولایت را اطاعت کردی، پناه به خدا بردی. خدا کجاست که پناه به او بیاوری؟ پناه به امرش [باید ببری]، امر خدا علی‌بن‌ابوطالب است. (صلوات بفرستید) آن‌وقت تو هم رفیق جان، من بی آیه قرآن اصلاً حرف نمی‌زنم. آره، اگر این حرف‌های من یکی‌اش مطابق قرآن و حدیث نبود [بیاورید]، من انعام به شما بدهم، به همه‌تان ابلاغ می‌کنم. من [اگر هم در ظاهر] حرف بی‌روایت و حدیث بزنم، همه را اتصالی می‌زنم؛ ببین بعضی‌ها را مثال برایتان می‌آورم.
 +
 +
حالا عزیز من، قربانتان بروم، امروز به اصطلاح روز عرض بشود غدیر است، باید یک قدری از غدیر حرف بزنیم. حالا به پیغمبر امر شد که امیرالمؤمنین را، خلاصه جانشین خودت را چیز کن، باید معلوم کنی. پیغمبر یک ذره وحشت داشت، یک دفعه [خدا] گفت ای محمد، من تو را یاری می‌کنم، کمکت می‌کنم، نترس. حالا ببین یک ذره پیغمبر کندی کرده، [خدا] چه می‌گوید؟ آیه‌اش چیست؟ («یا أیّها الرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک، فان لم تفعل فما بلّغت رسالته») نمی‌فهمند [علی نداشتن] بد است. اما پیغمبر فرمود [بعد از من امت] هفتاد و سه فرقه می‌شوند، یا دوازده فرقه، یک عده ناجی هستند. ناجی کسانی هستند که این دوازده امام را قبول دارند و نه این‌که مثل هارون [شناخت داشته باشند اما عمل نکنند]، این‌ها به او عمل کنند. (صلوات بفرستید.)
 +
 +
حالا این عمَر نگذاشت. نگذاشت [پیغمبر امیرالمؤمنين را معرفی کند] و دوباره امر شد که [اگر نکنی،] کاری نکردی، باید علی را معرفی کنی. اما خوشمزه است، خدا خوب وارد است، آره دیگر گفت علی را بلند کن، نشانش بده، بگو این را من می‌گویم جانشین من است، کسی جلسه بنی‌ساعده درست نکند، این را نشانش بده. حالا [پیغمبر] بلندش کرد، درست است؟ حالا [آیه] آمد «أليوم أکملت لکم دینکم»، حالا علی دین است، قبولی علی دین است. تا حالا اسلام بوده، آن اسلام است که در زمان پیغمبر هم هرکس از دنیا می‌رفته، او با ایمان بوده است و بهشت می‌رفته. چون که پیغمبر آمد سر قبرستان، گفت مرده‌ها خوش به حالتان که مُردید با دین، با اسلام؛ اما بعد از من خبرهایی می‌شود. یعنی هشدار داد به آنها که خبرها می‌شود، چه خبرهایی شد؟ حالا به امیرالمؤمنین همین مرتیکه [عمَر] گفت، آمد گفت مبارک باشد، تو مولای زنها و مردها شدی، همین عمَر. اما منافق است [که] دارد این حرف را می‌زند، این است.
 +
 +
مواظب منافق باشید، دارد حرف برایتان می‌زند؛ اما یک خیال دیگر دارد. امروز عزیزم به غیر سابق است. امروز دین‌بَری زیاد شده، نه دین‌داری زیاد شده. هرکسی می‌خواهد دین ما را ببرد، نمی‌خواهد دین به ما بدهد، کجا می‌خواهد دین به تو بدهد؟ خب بگویید دیگر، کجاست؟ کجاست؟ من هم می‌آیم با شما. نمی‌توانم بیایم، مگر یک ماشین بیاورید، من را ببرید. کرایه ماشینتان را هم می‌دهم، کجاست؟ خب بگو به من کجاست؟ توی شهر دارالمؤمنین کجا حرف ولایت زده می‌شود؟ ببرید من را، می‌آوری ماشینت را؟ جایی سراغ داری؟ (همین‌جا)، خب بارک‌الله، باز هم عقلت می‌رسد. (صلوات بفرستید.) خب الحمدلله بالاخره یکی توی مجلس هست عقلش برسد، نمی‌گویم شما عقل ندارید. آخر می‌گویند که یک نفر گفت که هر کس از دست زنش راضی نیست پاشود بایستد؛ همه ایستادند، این نشست. این شیخ مثل من بود، گفت الحمدلله یک نفر بود که راضی بود. [طرف] گفت والا پایم شکسته [که نایستادم].
 +
 +
حالا قربانتان بروم، فدایتان بشوم، یک نفر بود مهندس بود. این به اصطلاح زایشگاه ایزدی را این مهندسِ آن عمارت بود، اسمش زندی بود، یک همچین چیزی، زرندی. مهندس، می‌شناختی؟ آره، یک کمیسیونی گرفتند در تهران، تمام آنها که به اصطلاح حالا مهندس‌ها و مافوق و دبیرها و این‌ها که خیلی همه جمعند آنجا بودند. ایشان با ما یک رفاقتی داشت، از این حرف‌های من یک قدری گوش به آن داده بود. این‌ها گفتند که ما می‌خواهیم ببینیم این «أشهد أنّ أمیرالمؤمنین علیاً ولی‌الله» [سندش چیست. این شهادت] را حالا هم یک عده‌ای نمی‌گویند. مثلاً یکی هست که آنجا توی صحن [حرم] نماز می‌خواند او نمی‌گوید؛ آره، یک بوق منتشائی دارد. کار نداریم، [گفتند] این را سندش را بیاورید برای ما. آره، این بنده خدا از آنجا گرفته بود، مشهد و تبریز و آذربایجان و نمی‌دانم ارومیه و قرومیه و همه جا رفته بود، هرکس یک چیز به او گفته بود. اتفاقاً آمد درِ دکان ما، گفت حاج حسین مطلب این است. یک آقایی بود، او هم مجتهد بود، آقای آشتیانی، گفت هرکس اذان بگوید این‌قدر ثواب دارد، اقامه بگوید این‌قدر ثواب دارد. گفت این‌ها سند نیست برای من، شما باید یک سند نشان من بدهی. گفتم سند دارد. گفت آره، بارک‌الله. گفتم آن موقعی که امیرالمؤمنین را بلند کرد پیغمبر، گفت «الیوم اکملت لکم دینکم»، عرض بشود خدمت شما آن‌وقت همان‌جا سلمان بلند شد، اذان گفت؛ تا گفت «أشهد أنّ محمداً رسول‌الله»، گفت «أشهد أن علیاً ولی‌الله». مگر علی ولی نشد؟ گفت چرا. گفتم اول کسی که اقرار کرد سلمان بود، اول کسی که اقرار کرد مقداد بود. این چیزی نیست که، تمام آنها قبول کردند. شما چطور حرف من را قبول نمی‌کنید یک کلاسی‌ها، نیم کلاسی‌ها، چهار کلاسی‌ها؟ چرا قبول نمی‌کنید؟ قبول این است که عمل کنید. گفت عجیب است، تمام علما را [خدمتشان] رفته بود.
 +
 +
آخر به او گفتم که آنها توی فقه و اصولند. خیلی خوب است فقه و اصول؛ اما بلد باشی عمل کنی. فقه و اصولی که اتصال به ولایت نباشد، صحیح نیست. من این حرف را زدم، یک طلبه‌ای آمده درِ خانه پسر من، گفته بابایت این‌جا با آخوندها خوب نیست، این حرف‌ها را می‌زند. این را باید توبره سرش کرد، عقلش نمی‌رسد. گفتم باباجان، مگر اهل تسنن فقه و اصول نمی‌خوانند؟ گفت چرا. گفتم چرا می‌گوید این‌ها مرتد و کافرند؟ پس فقه و اصول باید اتصال به ولایت باشد. (صلوات بفرستید.) گفتم باباجان من به این کار ندارم، من دارم به آنها می‌گویم. می‌گویم با فقه و اصولتان باید بروید توی جهنم، چرا؟ علی را قبول ندارید. فقه و اصول، عصاره‌اش علی است. (صلوات بفرستید.) هر عبادتی قبولی‌اش علی است، نه فقه و اصول‌. عبادت تو هم قبولی[اش علی] است، این‌جا من گفته‌ام، یک اشاره‌ای کردم. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟
 +
 +
حالا چه‌جور شد قربانتان بروم؟ حالا یک رفیقی من دارم، آمده بود توی این کارها؛ اما این آخری سُر خورد. چون که باطل را طرف‌داری کرد، حق را رها کرد. اما آن زمان، خب دیگر حالا یک جوری بود. من یک روز گفتم این جشن تولدی که راجع به امیرالمؤمنین می‌گیرند، هفت آسمان می‌گیرند، تمام کرات می‌گیرند. ایشان نکشید؛ اما خدا می‌خواست نشانش بدهد. وقتی دیده بود، دیده بود که آره قیامت است و برزخی است و این‌ها یک جایی هست که [جشن است]. (یک صلوات بفرستید.) این بنده خدا وقتی رفته بود توی فکر، دیده بود که بله، خودش نقل کرد، گفت ما رفتیم آنجا، ما را بردند آنجا در قیامت. دیدم این‌جا جشن خیلی مفصلی راجع به امیرالمؤمنین گرفته‌اند. گفت من دیدم چندتا از محلی‌های ما آنجا هستند. شما خیال نکنید عزیز من [قدرتان کم است]، خیلی خودتان را ارزان می‌فروشید. این‌قدر ارزان می‌فروشید، درود خدا به روح علمایی که القا و افشا داشتند. عزیز من، قربانت بروم، آنجا این‌جوری است. گفت جشن گرفته بودند این‌جا، من نگاه کردم دیدم بابایم نیست. گفت به آن کسی که مجلس را اداره می‌کرد گفتم که من بابایم این‌جا نیست. گفت ایشان نمی‌تواند بیاید. خودش نقل کرد، ما آن را نقل می‌کنیم، نمی‌خواهیم [از خودمان تعریف کنیم]. گفت من یکهو دیدم که حاج حسین یعنی من، آنجا نشسته‌ام. خب من که این‌جا خوابیده‌ام، پس آن چیست؟ [آن] روح توست. آدم حسابی کجایی؟ جسم تو علیین است این‌جاست، آن [روح] است. آقایی که شما باشی، گفت این [آقا پدرت را] می‌تواند بیاورد. گفت من رفتم به این گفتم که حاج حسین، بابای من این است. گفت رفت و من دیدم بابایم توی اتاقی است و گفت [حاج حسین] پاشده است و آوردش این‌جا. این را دید؛ اما از من برگشته. خب بفرما، دیگر از این بهتر چه چیز ببیند؟ آن را دید. باز از این بالاتر، باز گفت یک دفعه ما را سِیر دادند، یکهو به من گفت حد تو این‌جاست. گفت دیدم یک حدی خیلی مافوق است، گفت دیدم حاج حسین آنجاست. گفتم این، گفت تو نمی‌توانی بروی. خب بفرما، این را دید، برگشت. من اسمش را نمی‌آورم، آن را دید باز برگشته.
 +
 +
خیال نکنید این‌جا [کم جایی است]، برنگردید از من قربانتان بروم، دیدن به غیر یقین است، یقین کنید. کجاییم ما عزیز من؟ حالا می‌خواهم بگویم، نه که من خودم را پیش این [امیرالمؤمنین] بگذارم، چقدر کرامت علی را دیدند؟ مگر یک شمشیر نزده افضل عبادت ثقلین؟ یک نفس کشیده افضل عبادت [ثقلین]. به تمام آیات قرآن، تمام موهای بدنم می‌گوید علی هر نفسش افضل از عبادت ثقلین است. اصلاً افضل عبادت ثقلین، این را به ما گفته، افضل از تمام امکان است علی. نفس علی از تمام امکان بالاتر است، علی یعنی این. تو مشاور برو درست کن. حالا چه شد؟ حالا رفتند طرف او، چرا؟ ما هم همین‌جوریم. همه‌اش داریم دنیا را می‌بینیم، چه کسی چه چیز می‌دهد و چه کسی چه کار می‌کند؟ کجا علی را شناختیم قربانتان بروم؟ حالا من داد دارم می‌کشم، آنچه که خدا خلقت دارد، آنچه که دارد و نمی‌دانیم، علی از تمام خلقت مظلوم‌تر است. زهرا از تمام خلقت مظلوم‌تر است، مظلوم‌تر از زهرا هیچ‌‌کس نیست، مظلوم‌تر از علی هیچ‌کس نیست.
 +
 +
علی با تمام مقامش، زهرای عزیز می‌گوید علی جان! شنیدم [مردم به شما] سلام نمی‌کنند. می‌گوید سلام می‌کنم، جوابم را نمی‌دهند. چرا؟ مردم اهل دنیا شدند. اهل دنیا نباشید قربانتان بروم، می‌گذرد‌. کجا این کارها را می‌کنید؟ چرا توجه نداری قربانت بروم؟ شما تا یک ذره یک چیزی بلد شدید، چهارتا شعر و چهارتا این چیزها، خیال نکنید این نجاتتان می‌دهد؛ ولایت نجاتتان می‌دهد. تو این [حرف] را به او می‌زنی، به او هم می‌زنی. عزیز من، قربانت بروم، ببین من دارم چه می‌گویم، علی‌جان. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، هر چیزی باید اتصال به ولایت باشد. حالا همه رفتند دیگر، من داد هم می‌زنم، می‌سوزم، می‌گویم کاش که با زهرای ما [مطابق] یک زن عادی حساب می‌کردند. یک زن عادی را می‌گوید اذیت نکن، این [پیغمبر] می‌گوید جان من است، روح من است، هرکس زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده. چرا آخر این کسی که زهرا را کشته شما حمایت از او می‌کنید‌؟ چرا؟ مظلوم‌تر از زهرا توی تمام خلقت نیست. حالا آنها [آن جسارت را به ولایت] کردند، چرا [خدا] گفت مرتد و کافر شدند؟ خدا حمایت از ولایت می‌کند.
 +
 +
خدا حمایت می‌کند، این را توی کتاب هم نوشته‌ام. ان‌شاءالله این کتاب را گفتم دوباره خیلی قدردانی کنید و یک دفعه می‌خوانید، [کنار نگذارید]. من وقتی [کتاب را] آورد، اول بوسیدم، بعد به دلم چسباندم، بعد یاد کفش حضرت زهرا افتادم؛ این کتاب مانند کفش حضرت زهراست، چون که عنایت زهراست. چه بگویم؟ وقت آقای فلانی، مداح واقعی امام حسین را [نگیرم]. من مداح‌ها را خیلی‌هایشان را قبول ندارم، ایشان را قبول دارم. ایشان حتی‌الامکان زندگی‌اش زهرا خواستن است، زندگی مختصری دارد، قانع و راضی است. از خیلی چیزها گذشته، از آن که گذشت من دوستش دارم. آقاجان من، من حرف آخرم این است، حرف آخرم این است، هر کاری که کردید، یک ذره قربانت بروم تفکر کنید. الان فردا محرم است، هر جا نروید. عالِم باید عادل باشد، خود علما به ما گفته‌اند، ما حرف آنها را داریم به شما می‌زنیم. ما حرف تازه‌ای نیامدیم که بزنیم.
 +
 +
خب یک عده‌ای هستند که [توهین می‌کنند]. گفته‌ام، دوباره هم می‌گویم؛ گفتم من بدم می‌آید کسی بد به طلبه بگوید. چرا؟ این‌ها روح بودند، آمدند مثل ما جسم شدند. طوری نشده که، تو فحش به او بدهی، به خودت دادی. تو راست می‌گویی، دنبالش نرو. [اگر] بد است دنبالش نرو، این حرف‌ها یعنی چه؟ عزیز من، قربانتان بروم، فحش ندهید، بد نگویید. فردای قیامت نمی‌گوید چرا فحش ندادی؟ به تو می‌گوید چرا دادی؟ خب، زبانت را پیش بگیر. چه کار داری به این کارها؟ رد کار خودت برو عزیز من. من این‌جا گفته‌ام، خودت شاه عبدالعظیم حسنی می‌شوی، توی این کتاب هست. خودت سلمان بشو، توی خودتان کار کنید. این نیست که این کار را بکنید. آن آقا می‌رود ده‌جا، از این‌جا می‌رود پای تلویزیون، این که ترقی ندارد که. تو هم خودت، توی خودت کار کن‌، توی این حرف‌ها کار کن. عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، من شما را دوست دارم.
 +
 +
اما چرا [می‌گوید برو کنار]؟ دوباره تکرار می‌کنم، [پیغمبر] گفت آخرالزمان [انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار، ثواب هزار شهید داری. خب تو توی آن مجلس‌ها می‌روی، ثواب چه چیز دارد؟ تو الان پا می‌شوی می‌روی مثلاً مشهد، این طرف، آن طرف؛ نمی‌گویم نرو، چه ثوابی دارد؟ اما چرا؟ چرا به تو می‌گوید برو؟ دینت محفوظ می‌شود. اگر خدا یا پیغمبر گفت این کار را بکن می‌خواهد دینت محفوظ باشد، می‌خواهد علی را از تو نگیرند، می‌خواهد حسن را از تو نگیرند. امروز، این زمان یک عده‌ای هستند آنها را می‌خواهند بگیرند از ما. حالی‌ات است؟ می‌گوید برو کنار، برای چه می‌گوید برو کنار؟ برای این‌که دین تو را نگیرد قربانتان بروم، آنها شما را والله می‌خواهند. من این‌جا نوشته‌ام، حالا می‌خوانی دیگر. من دیگر هشتاد و خرده‌ای‌ام است، من دیگر شاید این کار آخرم بوده، من که همیشه نیستم که، شاید دیگر این کار آخر من بوده.
 +
 +
توجه کن، قربانتان بروم، فدایتان بشوم. چقدر خدا تو را می‌خواهد، تو بیا آن بشو که اگر یک توهین به تو بکنند، خدا می‌گوید خانه من را خراب کرده. یک توهین به تو بشود، می‌گوید خانه من را خراب کرده؛ یعنی تو افضل از خانه خدایی. چرا نگاه به ویدیو و تلویزیون و این آشغال‌کاری‌ها می‌کنی؟ چه چیز بگویم من آخر؟ به تو می‌گوید تو عضو منی. مگر [عضو] امام صادق [بودن] شوخی است؟ خودش می‌گوید اگر ما نباشیم تمام عالَم فروزان می‌شود، زمین اهلش را فرو می‌برد. حالا می‌گوید تو عضو منی؛ اما چه وقت جدا می‌شوی؟ [زمانی که] گناه کنی‌. یک نگاه بیندازی به بچه مردم، [نگاه به] زن مردم بکنی، یک حرف بی‌خود بزنی. یک دروغ بگویی که می‌گوید بوی گندی از دهانت می‌آید، ملائکه‌ آسمان لعنتت می‌کنند. حالا به او می‌گویی [دروغ نگو]، می‌گوید مگر می‌شود [در] کاسبی دروغ نگفت؟ گفتم این‌قدر بگو [تا] جانت بالا بیاید. احکام را باید حفظ کنی جانم. امروز نگاه نکن این آن را می‌گوید، او آن را می‌گوید. خب این می‌گوید این حلال است، شاید یک چیز دیگر [را] هم بگوید حلال است، [تو] می‌خوری؟ (صلوات بفرستید.)
 +
 +
خدایا اگر من مقصد دیگری دارم، من را دشمن علی از دنیا ببر. من مقصدم این است [که] همه شما بیایید (آنجا نوشته‌ام)، شاه عبدالعظیم حسنی بشوید. همه‌تان بیایید سلمان بشوید، می‌شود بشوید. همه‌تان بیایید اویس بشوید، والله می‌شود بشوید‌. چطور آنها شدند؟ اگر نمی‌شد، چطور آنها شدند؟ (آنها تربیت داشتند)، ما هم که داریم حرف تربیت می‌زنیم، مگر ما حرف چه می‌زنیم؟ خدای تبارک و تعالی حرفش دروغ نیست، من [حرفش را] قبول دارم؛ می‌گوید هرکسی بخواهد هدایت شود هدایتش می‌کنم، هرکجا می‌خواهد باشد. اویس پیغمبر را هم ندید هدایت شد، تو بخواه هدایت شوی هدایتت می‌کند. این هم جواب شما. (صلوات بفرستید.)
 +
 
{{یا علی}}
 
{{یا علی}}
[[رده: سخنرانی بدون متن]]
+
[[رده: نوارها]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۶

بسم الله الرحمن الرحیم
عید غدیر 86
کد: 10471
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1386-10-08
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عید غدیر (19 ذیحجه)

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد

یک صلوات دیگر بفرستید.

من به شما گفتم (با این آقای مهندس داشتیم صحبت می‌کردیم) ، شناخت، باید یقین داشته باشد. من آن قضیه هارون را گفتم که هارون یک روز ندیم‌ها و علما همه را جمع کرده بود، گفت از فضائل امیرالمؤمنین بگویید، آزادید. یعنی من خدعه نکردم، می‌خواهم [بگویم] من یک خبری دارم که هیچ‌کدام شما ندارید. [ندیمان] بنا کردند اشعار گفتن [که علی] وصی رسول‌الله [است] و از همین‌ها که حالا این مداح‌ها می‌خوانند. اما مداح‌ها بیشترشان غنیمت‌جمع‌کن حسین هستند، برای آن می‌گویند، برای او هم می‌گویند. این‌ها [برایشان] خبری نیست درباره امام حسین، چون که بعضی‌ها را رشد می‌دهند. الان یک خانواده است این نمی‌دانم عروس را می‌کند حضرت زهرا، داماد را هم می‌کند امیرالمؤمنین؛ پول می‌ستاند این‌ [مداح]، پولی‌اند این‌ها. آدم نباید پولی باشد عزیزم، آدم باید دینی باشد، ولایتی باشد. حالا هرکس [در مدح امیرالمؤمنین] یک چیزی گفت. [هارون] گفت که شما یادتان است آن کسی [را] که سبّ امیرالمؤمنین می‌کرد؟ [کسی] به من گفته که خلیفه، این [علی] آخر، حالا بالاخره خلیفه چهارم که بوده، این [شخص دارد] سبّ [علی را] می‌کند. شما هم خلیفه‌ای باش، شما یک قدری خوب نیست [سکوت کنی]؛ من [هم او را در] زندانش کردم. دیشب خواب دیدم رسول‌الله آمد با امیرالمؤمنین، این [شخص] را آوردند. [پیغمبر به او] گفت سبّ علی نگو. گفت می‌کنم. دوباره [فرمود نگو، حرفش را تکرار کرد]. [پیغمبر] گفت علی جان، حکمش را بگو. [امیرالمؤمنین به آن شخص] گفت گم‌شو، چخه. حالا من رفتم دیدم سگ است، بیایید ببینید یارو سگ است. چقدر [هارون] می‌شناسد علی را؛ اما چه کار می‌کند؟ امام را می‌کُشد، موسی‌بن‌جعفر را می‌کُشد. خوب شناخت دارد.

الان بیشتر ما قربانتان بروم، ببیخشید، شناخت داریم؛ آن حقیقت را اگر بدانی که آن کار را نمی‌کنی که. اگر حقیقت امیرالمؤمنین را می‌دانستند، هفتاد هزار نفر [پشت به او نمی‌کردند.] جگر آدم می‌سوزد، رفتند زهرای عزیز را کشتند و سیلی زدند و محسنش را سقط کردند و بازویش را شکستند؛ رفتند آنجا [طرف عمَر و ابابکر]. چهار نفر این‌جا [با امیرالمؤمنین] ماندند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد، بعضی‌ها هم می‌گویند عمار یاسر. عمار هم یک چندوقت آن‌طرفی رفت، دوباره برگشت این‌طرفی. چه خبر است؟ مواظب باشید عزیز من، این‌که می‌گویند «یدالله مع الجماعة»، جماعتِ برحق [منظور است]. ببین می‌گوید [اگر] یکی را هدایت کردی، عالَمی را هدایت کردی. یک دانه شیعه به یک عالَم می‌ارزد، [به] عالَمی که باطل باشد [برتری دارد]، یعنی [دارد] حقانیت شیعه را معلوم می‌کند.

رفقای عزیز، بیایید گوش بدهید به این حرف‌ها، یک قدری توجه کنید به این حرف‌ها. مگر شما مکه نمی‌روید؟ عمره نمی‌روید؟ مگر این کارها را نمی‌کنید عزیز من؟ چرا می‌گوید اگر یکی با دین از دنیا رفت، ملائکه آسمان تعجب می‌کنند؟ ما به امر وجود مبارک امام زمان نیستیم، ما هر کداممان فتوا داریم، ما هر کداممان در دلمان مرجع [تقلید داریم]؛ این خیال ما، فکر ما، عناد ما، مرجع تقلید ماست. هرجور بگوید بکن، [می‌کنی،] کجا گفته [بکن،] نکردی؟ این یک قدری هم که ما هستیم، ببخشید حالا من هم که این‌جا هستم، لابد ندارم [که بخرم]. یکی به من می‌گوید تلویزیون نمی‌خری؟ گفتم والا ما پک و پول نداریم. گفت می‌خواهی یکی بدهم برایت بیاورند؟ گفتم نه، حالا نگهش دار. این این‌قدر خر است، نمی‌فهمد که من این‌جوری می‌گویم. [می‌گوید] می‌خواهی یکی برایت بخرم، بیاورم؟ صلوات بفرستید.

حالا قربانتان بروم من به وعاظ می‌گویم، می‌گویم شما الان این حرف‌هایی که می‌زنید، دارید سنی‌ها را تشویق می‌کنید. [وعاظ] می‌آیند این‌جا، یک وقت می‌بینی الان می‌خواهند [منبر] بروند، محرم‌ها، صفرها، وقت‌های دیگر می‌آیند. یک وقت می‌بینی ده بیست تا، چهل تا، پنجاه تا، سی تا، حالا کم و زیاد، می‌آیند. من به آنها می‌گویم، می‌گویم شما از آن آدم‌هایید که منبر را چوب می‌کنید. منبری که [کسی] حرف امام حسین و امام زمان رویش نزده، چوب است. روایتش را می‌خواهی؟ حضرت سجاد [به یزید] گفت من بروم بالای چوب‌ها؟ خیلی منبر قشنگی داشت یزید، اگر بدانی چقدر قشنگ بود! مثل این که نبود که، این را هم والا یک زن برای ما داده، اگرنه من می‌خواستم زمین بنشینم. تو حرف حق بزن، هر کجا می‌خواهی بزن، بنشین زمین بزن. تو منبر را چوب می‌کنی به آنها می‌گویم، منبری که [حرف] غیر امام حسین را [رویش] زده باشند چوب است.

چرا می‌گوید [منبر را نسوزان]؟ خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، خدا رحمت کند علمایی که از این دنیا رفتند، دستشان [از دنیا] کوتاه شده؛ [ایشان] می‌گفت منبر را وقتی [می‌خواهند] بشکنند، می‌گفت یک قدری بشکنید آن را، یا بریزید توی رودخانه، آن زمان آب می‌برد، [آب] ببردش یا خاک کنید؛ منبر را مبادا بسوزانید. می‌گوید مِی بخور، منبر را چیز کن [بسوزان]، مردم‌آزاری نکن؛ یعنی می‌گوید این‌قدر مردم‌آزاری بد است. حالا چرا [می‌گوید منبر را نسوزان]؟ منبری که رویش [از] امام حسین بگوید، این که من دارم می‌گویم، به این اثر می‌کند، مثل این که یک چوب نم بکشد؛ اما چیز دیگر هم بگویی به آن اثر می‌کند، چون که ما منبر را چوب می‌کنیم.

حالی‌ات است چه به تو می‌گویم؟ می‌گویم عزیز من بیایید چوب را منبر کنید، این حرف‌ها چیست آخر می‌زنید؟ یکی از وعاظ خیلی مهم اصفهان آمد این‌جا؛ خیلی ما الحمدلله، شکر خدا، خوشحال شدیم یک طلبه حرف ما را شنید، آره. [ایشان] خیلی ناطق است، آمده بود این‌جا؛ حالا نمی‌دانم آن معمار به او گفته بود می‌خواهی بروی [قم]، یک سر آنجا بزن. بحثی شد راجع به این‌ها، گفت ما می‌توانیم که به اصطلاح چیزی را رشد بدهیم، حدیث و روایت را از خودمان [رشد بدهیم]. گفتم هیچ نمی‌توانی رشد بدهی. گفت چرا؟ گفتم حدیث و روایت که اتصال به قرآن است، رشد داده [شده]. حالا چه [را] رشد بدهی؟ تو از خودت می‌گذاری رویش. اگر تو خدا را قبول داری، [خدا] به پیغمبر گفت [اگر] حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم. تو کجا می‌توانی رشد به آن بدهی؟ این را بزنی به آن، این را بزنی به آن؟ این بنده خدا یک چند دقیقه‌ای این‌جوری کرد، گفت چون که شما گفتی قبول می‌کنم، دیگر هم این کار را نمی‌کنم.

حالی‌ات می‌شود من چه می‌گویم؟ عزیز من، قربانتان بروم. خیلی باید ما به ولایت توجه کنیم. الان امروز روزی است که اگر به [مثل] امروز عمل کرده بودند به امر پیغمبر، به تمام آیات قرآن یک دانه کافر توی همه زمین نبود. چه کسی این حرف‌ها را برای شما می‌زند؟ اگر یکی زده، بنویسید بیاورید، من به شما انعام می‌دهم. بروید، شما بروید پای منبرها، نمی‌گویم نروید. چرا؟ چرا؟ بعد این‌ها مردم هفتاد و سه فرقه یا دوازده نفر شدند، بعد از رسول‌الله شدند. [دین] یک دین واحدی بود، تمام را این دو نفر کردند. چرا؟ عناد داشتند. تو الان که این‌جایی، عناد نداشته باش. اگر عناد داشته باشی، حضرت عباسی نیا این‌جا؛ من راضی‌ام نیست، خدا و پیغمبر هم راضی‌اش نیست. تو اگر می‌آیی این‌جا باید یک چیزی بخواهی بفهمی، تو از حدیث و روایت باید یک چیزی بفهمی، نه که بیایی این‌جا، جای یکی را هم تنگ کنی.

پانزده سال آمدند پیش پیغمبر، هر روز هم [به ایشان] سلام می‌کردند، کجا فهمیدند؟ مواظب بودند که بعد از پیغمبر این کار را بکنند، خب کردند. چرا امام حسین می‌گوید من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ هستم؟ دور هم نشستن، به غیر حرف خدا و پیغمبر، به دینم جلسه بنی‌ساعده است، داد می‌زنم می‌گویم. کجا دور هم می‌نشینید این شوخی‌بازی‌ها را با این ویدیو و تلویزیون و این‌ها می‌کنید؟ جلسه بنی‌ساعده درست می‌کنید. چرا امام صادق می‌فرماید که من غبطه می‌خورم به جایی که دور هم می‌نشینید حرف ما خانواده را بزنید. وقتی دور هم نشستیم و حرف [ولایت] زدیم به عرش [اتصال می‌شویم]، در عرش خدا می‌روی، در آسمان می‌روی. کجا می‌روی توی این مجلس‌ها؟ هر کجا می‌گوید، می‌روی. چرا می‌روی عزیز من؟ تو ببین [فرق] مجلس تا مجلس کجاست؟ یک مجلس [هم است]، آن جلسه بنی‌ساعده [که] این‌ها دور هم نشستند، خلیفه معلوم کردند و همین کارها [را کردند].

حالا چه خبر است؟ باباجان، من خطابم به اهل تسنن [است]، به این که شما هم لامحاله [سنی نشوید]؛ آنها نمی‌آیند، به حضرت عباس آنها اگر بیایند شیعه بشوند. اگر شیعه هم بشوند از پدرسوختگی‌شان است، می‌خواهد هم از آخور بخورد مثل الاغ‌ها، هم از توبره. می‌خواهد هم پیش شما خوب باشد، هم پیش آنها. چه کسی می‌آید [شیعه] بشود؟ اما من سنی می‌شوم، همان‌طور که یک عده‌ای شدید. او کِی می‌آید شیعه بشود؟ اصلاً ذات شیعه‌فهمیدن تویش نیست؛ ذاتش حرام‌زاده است، حرام‌زاده که نمی‌آید شیعه بشود. اما اشتباه نکنید، من به آنها می‌گویم. این حرام‌زاده‌هایی که حرام‌زاده هستند، این‌ها طفلک‌ها تقصیر ندارند؛ اما به گناه نزدیکند. این‌ها را خدا فرصت بهشان داده، می‌گوید تا گناه نکنند، طوری نیستند. [در مورد] این حرام‌زاده‌ها، یک آقایی یک حرفی زد که گفت این‌ها [حرام‌زاده] بوده‌اند. گفتم نه [این‌طور] نبوده، الان شده، کجا بوده؟ یک چیزهایی برمی‌دارند گنده‌ها منده‌ها می‌گویند، من هم جوابشان را می‌دهم.

گفتم این الان شده، کجا [قبلاً] شده که تو می‌گویی این‌ها حرام‌زاده بوده‌اند؟ نه. تو زنای محصنه می‌کنی، حرام‌زاده درست می‌کنی. کجا حرام‌زاده بوده؟ به تو گفته این که این‌جا پشت کمرت است آنجا بریز، خب می‌روی یک جای دیگر می‌ریزی، خب می‌شود خراب. حالی‌تان می‌شود من چه می‌گویم عزیز من؟ تو خیال نکنی زنا همچین چیزی است، من می‌گویم زنا را می‌شود توبه کرد. اما [اگر] حرام‌زاده درست کنی، چه کار می‌کنی؟ یک دشمن علی درست کردی. مگر خدا از سرت می‌گذرد [که] تو دشمن علی درست می‌کنی؟ چرا با زن شوهردار بعضی‌ها یک کارهایی می‌کنند؟ این حرف‌ها بی‌حیاگری نیست، والله عین حیاست. هرکس بگوید بی‌حیاگری است، نفهمیده. باید جوان‌ها بدانند؛ چشمتان را حفظ کنید، تا چشمتان را حفظ کردی، کجا زن مردم را می‌خواهی؟ خب چشمت را حفظ نمی‌کنی؛ او یک نگاه می‌کند، او هم یک نگاه می‌کند. من یک قضیه‌ای نقل کنم برایتان که قبول کنید. صلوات بفرستید.

این حضرت آیت‌الله قمی که در مشهد بود، من یک وقت اگر [مشهد] می‌رفتم، آنجا یک سری می‌زدم. آره، یک چیز بگویم بخندیم. ما یک روز [می‌خواستیم ایشان را ببینیم]، نمی‌گذاشتند بروی. گفتم بگو یک قمی است، می‌خواهد بیاید خدمت شما. گفت بیا. یک چایی آوردند برایش، بنا کرد چایی را خوردن. گفتم آقا مگر من آدم نیستم؟ چرا به من تعارف نکردی؟ آقا این چایی را دودستی گفت بفرما. آره، آن [کسی] که دمِ اتاقش است، نشسته بود، گفت من سی سال است این‌جا هستم‌. هی می‌گفتند قمی‌ها [این‌طورند] علت [آن را] من نفهمیدم. امروز من فهمیدم که به یک آیت‌الله بگویی چرا خوردی؟ گفتم من گیر به آن نمی‌دهم. (صلوات بفرست‌). حالا آقای قمی اگر رفیق دارد، مثل من نیست که از این رفیق‌های قرتی مرتی‌ها [داشته باشد]، حالی‌ات است؟ رفیق‌ها[یش] قرتی مرتی که نیست که آقای قمی، خب رفیقش خوب است دیگر. [ایشان] شب خواب دید که این رفیقش رفته مشهد، یک کارد انداخت توی صورت حضرت [رضا]. حضرت آن بالا نشسته [بود]، حضرت همچین کرد، به او نخورد. رفت آن طرف، دوباره زد، فرو رفت توی صورت حضرت. این [آقای قمی] تلفن کرد، گفت این دوست ما آنجاست؟ گفت بله، رفته مشهد. گفت وقتی می‌آید، [خبرم کنید]. تلفن کرد، [آن شخص] آمد و گفت چه شده؟ گفت حقیقتش این است که ما رفتیم آنجا مجاور بشویم. این که می‌گویم کنار نروید، آخر یک عده‌ای هستند، (این حرف‌ها را من توی هم می‌زنم) ، حالا بلد شدند [می‌گویند] کی‌اَک کنار است، می‌روند کنار. تو کنار نرو، آن کنار رفتنت مِنار رفتن است. کجا می‌توانی جوان [کنار بروی]؟ تو کجا می‌روی کنار؟ برو زن بستان، تن بکش، کار کن، به او بده بخورد، جزء شهدا باشی. کجا می‌روی کنار؟ این آقا گفت ما رفتیم آنجا کنار، مجاور بشویم. مجاور شدیم چندوقت. گفت یکهو آن چیز کرد، رفتیم آن‌طرف؛ آن موقع زن و مرد قاطی بودند، همچین کردم روی پایش، دیدم خندید و ما چندوقت با او بودیم. [این شخص] کارد می‌زند توی صورت حضرت. کجا می‌روی مشهد؟ کجا می‌روی مشهد؟ چرا چشمت را حفظ نمی‌کنی؟ خب، این است که زیارت‌ها همه‌اش این است که حالا می‌گوید اگر با دین [از دنیا] رفتی، ملائکه تعجب می‌کنند. ما جان من، کار با امر باید [بکنیم، زیارت با امر باید] بروی. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟ امر به ما جزا می‌دهد.

شما پرچم امر دستتان باشد، قربانتان بروم، فدایتان بشوم. هرکجا امر خدا و پیغمبر است اطاعت کن، هرکجا نیست نکن. یکی هم تا می‌توانید، [چشمتان را حفظ کنید‌.] من به جوانها نمی‌گویم، اگر مرد شصت ساله [هم] شهوت داشته باشد جوان است. جوان یعنی شهوت [داشتن]، نه جوان [یعنی] یک آدم کوچک، جوان یعنی شهوت. حفظ کن خودت را، تو خیال نکن شیطان بازی‌ات نمی‌دهد، گفته به عزت و جلالت تمام بنی‌آدم را گمراه می‌کنم، مگر صالحین‌شان، آنها که پناه به تو بیاورند. کجا [نگاه] می‌کنی این حرف‌ها را می‌زنی؟ کجا این حرف‌ها گیرتان می‌آید؟ به من بگویید. حالا می‌دانید من چه می‌گویم؟ خدا کجاست که پناه به او ببری؟ باید پناه به ولایت ببری. اگر امر ولایت را اطاعت کردی، پناه به خدا بردی. خدا کجاست که پناه به او بیاوری؟ پناه به امرش [باید ببری]، امر خدا علی‌بن‌ابوطالب است. (صلوات بفرستید) آن‌وقت تو هم رفیق جان، من بی آیه قرآن اصلاً حرف نمی‌زنم. آره، اگر این حرف‌های من یکی‌اش مطابق قرآن و حدیث نبود [بیاورید]، من انعام به شما بدهم، به همه‌تان ابلاغ می‌کنم. من [اگر هم در ظاهر] حرف بی‌روایت و حدیث بزنم، همه را اتصالی می‌زنم؛ ببین بعضی‌ها را مثال برایتان می‌آورم.

حالا عزیز من، قربانتان بروم، امروز به اصطلاح روز عرض بشود غدیر است، باید یک قدری از غدیر حرف بزنیم. حالا به پیغمبر امر شد که امیرالمؤمنین را، خلاصه جانشین خودت را چیز کن، باید معلوم کنی. پیغمبر یک ذره وحشت داشت، یک دفعه [خدا] گفت ای محمد، من تو را یاری می‌کنم، کمکت می‌کنم، نترس. حالا ببین یک ذره پیغمبر کندی کرده، [خدا] چه می‌گوید؟ آیه‌اش چیست؟ («یا أیّها الرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک، فان لم تفعل فما بلّغت رسالته») نمی‌فهمند [علی نداشتن] بد است. اما پیغمبر فرمود [بعد از من امت] هفتاد و سه فرقه می‌شوند، یا دوازده فرقه، یک عده ناجی هستند. ناجی کسانی هستند که این دوازده امام را قبول دارند و نه این‌که مثل هارون [شناخت داشته باشند اما عمل نکنند]، این‌ها به او عمل کنند. (صلوات بفرستید.)

حالا این عمَر نگذاشت. نگذاشت [پیغمبر امیرالمؤمنين را معرفی کند] و دوباره امر شد که [اگر نکنی،] کاری نکردی، باید علی را معرفی کنی. اما خوشمزه است، خدا خوب وارد است، آره دیگر گفت علی را بلند کن، نشانش بده، بگو این را من می‌گویم جانشین من است، کسی جلسه بنی‌ساعده درست نکند، این را نشانش بده. حالا [پیغمبر] بلندش کرد، درست است؟ حالا [آیه] آمد «أليوم أکملت لکم دینکم»، حالا علی دین است، قبولی علی دین است. تا حالا اسلام بوده، آن اسلام است که در زمان پیغمبر هم هرکس از دنیا می‌رفته، او با ایمان بوده است و بهشت می‌رفته. چون که پیغمبر آمد سر قبرستان، گفت مرده‌ها خوش به حالتان که مُردید با دین، با اسلام؛ اما بعد از من خبرهایی می‌شود. یعنی هشدار داد به آنها که خبرها می‌شود، چه خبرهایی شد؟ حالا به امیرالمؤمنین همین مرتیکه [عمَر] گفت، آمد گفت مبارک باشد، تو مولای زنها و مردها شدی، همین عمَر. اما منافق است [که] دارد این حرف را می‌زند، این است.

مواظب منافق باشید، دارد حرف برایتان می‌زند؛ اما یک خیال دیگر دارد. امروز عزیزم به غیر سابق است. امروز دین‌بَری زیاد شده، نه دین‌داری زیاد شده. هرکسی می‌خواهد دین ما را ببرد، نمی‌خواهد دین به ما بدهد، کجا می‌خواهد دین به تو بدهد؟ خب بگویید دیگر، کجاست؟ کجاست؟ من هم می‌آیم با شما. نمی‌توانم بیایم، مگر یک ماشین بیاورید، من را ببرید. کرایه ماشینتان را هم می‌دهم، کجاست؟ خب بگو به من کجاست؟ توی شهر دارالمؤمنین کجا حرف ولایت زده می‌شود؟ ببرید من را، می‌آوری ماشینت را؟ جایی سراغ داری؟ (همین‌جا)، خب بارک‌الله، باز هم عقلت می‌رسد. (صلوات بفرستید.) خب الحمدلله بالاخره یکی توی مجلس هست عقلش برسد، نمی‌گویم شما عقل ندارید. آخر می‌گویند که یک نفر گفت که هر کس از دست زنش راضی نیست پاشود بایستد؛ همه ایستادند، این نشست. این شیخ مثل من بود، گفت الحمدلله یک نفر بود که راضی بود. [طرف] گفت والا پایم شکسته [که نایستادم].

حالا قربانتان بروم، فدایتان بشوم، یک نفر بود مهندس بود. این به اصطلاح زایشگاه ایزدی را این مهندسِ آن عمارت بود، اسمش زندی بود، یک همچین چیزی، زرندی. مهندس، می‌شناختی؟ آره، یک کمیسیونی گرفتند در تهران، تمام آنها که به اصطلاح حالا مهندس‌ها و مافوق و دبیرها و این‌ها که خیلی همه جمعند آنجا بودند. ایشان با ما یک رفاقتی داشت، از این حرف‌های من یک قدری گوش به آن داده بود. این‌ها گفتند که ما می‌خواهیم ببینیم این «أشهد أنّ أمیرالمؤمنین علیاً ولی‌الله» [سندش چیست. این شهادت] را حالا هم یک عده‌ای نمی‌گویند. مثلاً یکی هست که آنجا توی صحن [حرم] نماز می‌خواند او نمی‌گوید؛ آره، یک بوق منتشائی دارد. کار نداریم، [گفتند] این را سندش را بیاورید برای ما. آره، این بنده خدا از آنجا گرفته بود، مشهد و تبریز و آذربایجان و نمی‌دانم ارومیه و قرومیه و همه جا رفته بود، هرکس یک چیز به او گفته بود. اتفاقاً آمد درِ دکان ما، گفت حاج حسین مطلب این است. یک آقایی بود، او هم مجتهد بود، آقای آشتیانی، گفت هرکس اذان بگوید این‌قدر ثواب دارد، اقامه بگوید این‌قدر ثواب دارد. گفت این‌ها سند نیست برای من، شما باید یک سند نشان من بدهی. گفتم سند دارد. گفت آره، بارک‌الله. گفتم آن موقعی که امیرالمؤمنین را بلند کرد پیغمبر، گفت «الیوم اکملت لکم دینکم»، عرض بشود خدمت شما آن‌وقت همان‌جا سلمان بلند شد، اذان گفت؛ تا گفت «أشهد أنّ محمداً رسول‌الله»، گفت «أشهد أن علیاً ولی‌الله». مگر علی ولی نشد؟ گفت چرا. گفتم اول کسی که اقرار کرد سلمان بود، اول کسی که اقرار کرد مقداد بود. این چیزی نیست که، تمام آنها قبول کردند. شما چطور حرف من را قبول نمی‌کنید یک کلاسی‌ها، نیم کلاسی‌ها، چهار کلاسی‌ها؟ چرا قبول نمی‌کنید؟ قبول این است که عمل کنید. گفت عجیب است، تمام علما را [خدمتشان] رفته بود.

آخر به او گفتم که آنها توی فقه و اصولند. خیلی خوب است فقه و اصول؛ اما بلد باشی عمل کنی. فقه و اصولی که اتصال به ولایت نباشد، صحیح نیست. من این حرف را زدم، یک طلبه‌ای آمده درِ خانه پسر من، گفته بابایت این‌جا با آخوندها خوب نیست، این حرف‌ها را می‌زند. این را باید توبره سرش کرد، عقلش نمی‌رسد. گفتم باباجان، مگر اهل تسنن فقه و اصول نمی‌خوانند؟ گفت چرا. گفتم چرا می‌گوید این‌ها مرتد و کافرند؟ پس فقه و اصول باید اتصال به ولایت باشد. (صلوات بفرستید.) گفتم باباجان من به این کار ندارم، من دارم به آنها می‌گویم. می‌گویم با فقه و اصولتان باید بروید توی جهنم، چرا؟ علی را قبول ندارید. فقه و اصول، عصاره‌اش علی است. (صلوات بفرستید.) هر عبادتی قبولی‌اش علی است، نه فقه و اصول‌. عبادت تو هم قبولی[اش علی] است، این‌جا من گفته‌ام، یک اشاره‌ای کردم. حالی‌ات است دارم چه می‌گویم؟

حالا چه‌جور شد قربانتان بروم؟ حالا یک رفیقی من دارم، آمده بود توی این کارها؛ اما این آخری سُر خورد. چون که باطل را طرف‌داری کرد، حق را رها کرد. اما آن زمان، خب دیگر حالا یک جوری بود. من یک روز گفتم این جشن تولدی که راجع به امیرالمؤمنین می‌گیرند، هفت آسمان می‌گیرند، تمام کرات می‌گیرند. ایشان نکشید؛ اما خدا می‌خواست نشانش بدهد. وقتی دیده بود، دیده بود که آره قیامت است و برزخی است و این‌ها یک جایی هست که [جشن است]. (یک صلوات بفرستید.) این بنده خدا وقتی رفته بود توی فکر، دیده بود که بله، خودش نقل کرد، گفت ما رفتیم آنجا، ما را بردند آنجا در قیامت. دیدم این‌جا جشن خیلی مفصلی راجع به امیرالمؤمنین گرفته‌اند. گفت من دیدم چندتا از محلی‌های ما آنجا هستند. شما خیال نکنید عزیز من [قدرتان کم است]، خیلی خودتان را ارزان می‌فروشید. این‌قدر ارزان می‌فروشید، درود خدا به روح علمایی که القا و افشا داشتند. عزیز من، قربانت بروم، آنجا این‌جوری است. گفت جشن گرفته بودند این‌جا، من نگاه کردم دیدم بابایم نیست. گفت به آن کسی که مجلس را اداره می‌کرد گفتم که من بابایم این‌جا نیست. گفت ایشان نمی‌تواند بیاید. خودش نقل کرد، ما آن را نقل می‌کنیم، نمی‌خواهیم [از خودمان تعریف کنیم]. گفت من یکهو دیدم که حاج حسین یعنی من، آنجا نشسته‌ام. خب من که این‌جا خوابیده‌ام، پس آن چیست؟ [آن] روح توست. آدم حسابی کجایی؟ جسم تو علیین است این‌جاست، آن [روح] است. آقایی که شما باشی، گفت این [آقا پدرت را] می‌تواند بیاورد. گفت من رفتم به این گفتم که حاج حسین، بابای من این است. گفت رفت و من دیدم بابایم توی اتاقی است و گفت [حاج حسین] پاشده است و آوردش این‌جا. این را دید؛ اما از من برگشته. خب بفرما، دیگر از این بهتر چه چیز ببیند؟ آن را دید. باز از این بالاتر، باز گفت یک دفعه ما را سِیر دادند، یکهو به من گفت حد تو این‌جاست. گفت دیدم یک حدی خیلی مافوق است، گفت دیدم حاج حسین آنجاست. گفتم این، گفت تو نمی‌توانی بروی. خب بفرما، این را دید، برگشت. من اسمش را نمی‌آورم، آن را دید باز برگشته.

خیال نکنید این‌جا [کم جایی است]، برنگردید از من قربانتان بروم، دیدن به غیر یقین است، یقین کنید. کجاییم ما عزیز من؟ حالا می‌خواهم بگویم، نه که من خودم را پیش این [امیرالمؤمنین] بگذارم، چقدر کرامت علی را دیدند؟ مگر یک شمشیر نزده افضل عبادت ثقلین؟ یک نفس کشیده افضل عبادت [ثقلین]. به تمام آیات قرآن، تمام موهای بدنم می‌گوید علی هر نفسش افضل از عبادت ثقلین است. اصلاً افضل عبادت ثقلین، این را به ما گفته، افضل از تمام امکان است علی. نفس علی از تمام امکان بالاتر است، علی یعنی این. تو مشاور برو درست کن. حالا چه شد؟ حالا رفتند طرف او، چرا؟ ما هم همین‌جوریم. همه‌اش داریم دنیا را می‌بینیم، چه کسی چه چیز می‌دهد و چه کسی چه کار می‌کند؟ کجا علی را شناختیم قربانتان بروم؟ حالا من داد دارم می‌کشم، آنچه که خدا خلقت دارد، آنچه که دارد و نمی‌دانیم، علی از تمام خلقت مظلوم‌تر است. زهرا از تمام خلقت مظلوم‌تر است، مظلوم‌تر از زهرا هیچ‌‌کس نیست، مظلوم‌تر از علی هیچ‌کس نیست.

علی با تمام مقامش، زهرای عزیز می‌گوید علی جان! شنیدم [مردم به شما] سلام نمی‌کنند. می‌گوید سلام می‌کنم، جوابم را نمی‌دهند. چرا؟ مردم اهل دنیا شدند. اهل دنیا نباشید قربانتان بروم، می‌گذرد‌. کجا این کارها را می‌کنید؟ چرا توجه نداری قربانت بروم؟ شما تا یک ذره یک چیزی بلد شدید، چهارتا شعر و چهارتا این چیزها، خیال نکنید این نجاتتان می‌دهد؛ ولایت نجاتتان می‌دهد. تو این [حرف] را به او می‌زنی، به او هم می‌زنی. عزیز من، قربانت بروم، ببین من دارم چه می‌گویم، علی‌جان. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، هر چیزی باید اتصال به ولایت باشد. حالا همه رفتند دیگر، من داد هم می‌زنم، می‌سوزم، می‌گویم کاش که با زهرای ما [مطابق] یک زن عادی حساب می‌کردند. یک زن عادی را می‌گوید اذیت نکن، این [پیغمبر] می‌گوید جان من است، روح من است، هرکس زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده. چرا آخر این کسی که زهرا را کشته شما حمایت از او می‌کنید‌؟ چرا؟ مظلوم‌تر از زهرا توی تمام خلقت نیست. حالا آنها [آن جسارت را به ولایت] کردند، چرا [خدا] گفت مرتد و کافر شدند؟ خدا حمایت از ولایت می‌کند.

خدا حمایت می‌کند، این را توی کتاب هم نوشته‌ام. ان‌شاءالله این کتاب را گفتم دوباره خیلی قدردانی کنید و یک دفعه می‌خوانید، [کنار نگذارید]. من وقتی [کتاب را] آورد، اول بوسیدم، بعد به دلم چسباندم، بعد یاد کفش حضرت زهرا افتادم؛ این کتاب مانند کفش حضرت زهراست، چون که عنایت زهراست. چه بگویم؟ وقت آقای فلانی، مداح واقعی امام حسین را [نگیرم]. من مداح‌ها را خیلی‌هایشان را قبول ندارم، ایشان را قبول دارم. ایشان حتی‌الامکان زندگی‌اش زهرا خواستن است، زندگی مختصری دارد، قانع و راضی است. از خیلی چیزها گذشته، از آن که گذشت من دوستش دارم. آقاجان من، من حرف آخرم این است، حرف آخرم این است، هر کاری که کردید، یک ذره قربانت بروم تفکر کنید. الان فردا محرم است، هر جا نروید. عالِم باید عادل باشد، خود علما به ما گفته‌اند، ما حرف آنها را داریم به شما می‌زنیم. ما حرف تازه‌ای نیامدیم که بزنیم.

خب یک عده‌ای هستند که [توهین می‌کنند]. گفته‌ام، دوباره هم می‌گویم؛ گفتم من بدم می‌آید کسی بد به طلبه بگوید. چرا؟ این‌ها روح بودند، آمدند مثل ما جسم شدند. طوری نشده که، تو فحش به او بدهی، به خودت دادی. تو راست می‌گویی، دنبالش نرو. [اگر] بد است دنبالش نرو، این حرف‌ها یعنی چه؟ عزیز من، قربانتان بروم، فحش ندهید، بد نگویید. فردای قیامت نمی‌گوید چرا فحش ندادی؟ به تو می‌گوید چرا دادی؟ خب، زبانت را پیش بگیر. چه کار داری به این کارها؟ رد کار خودت برو عزیز من. من این‌جا گفته‌ام، خودت شاه عبدالعظیم حسنی می‌شوی، توی این کتاب هست. خودت سلمان بشو، توی خودتان کار کنید. این نیست که این کار را بکنید. آن آقا می‌رود ده‌جا، از این‌جا می‌رود پای تلویزیون، این که ترقی ندارد که. تو هم خودت، توی خودت کار کن‌، توی این حرف‌ها کار کن. عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، من شما را دوست دارم.

اما چرا [می‌گوید برو کنار]؟ دوباره تکرار می‌کنم، [پیغمبر] گفت آخرالزمان [انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار، ثواب هزار شهید داری. خب تو توی آن مجلس‌ها می‌روی، ثواب چه چیز دارد؟ تو الان پا می‌شوی می‌روی مثلاً مشهد، این طرف، آن طرف؛ نمی‌گویم نرو، چه ثوابی دارد؟ اما چرا؟ چرا به تو می‌گوید برو؟ دینت محفوظ می‌شود. اگر خدا یا پیغمبر گفت این کار را بکن می‌خواهد دینت محفوظ باشد، می‌خواهد علی را از تو نگیرند، می‌خواهد حسن را از تو نگیرند. امروز، این زمان یک عده‌ای هستند آنها را می‌خواهند بگیرند از ما. حالی‌ات است؟ می‌گوید برو کنار، برای چه می‌گوید برو کنار؟ برای این‌که دین تو را نگیرد قربانتان بروم، آنها شما را والله می‌خواهند. من این‌جا نوشته‌ام، حالا می‌خوانی دیگر. من دیگر هشتاد و خرده‌ای‌ام است، من دیگر شاید این کار آخرم بوده، من که همیشه نیستم که، شاید دیگر این کار آخر من بوده.

توجه کن، قربانتان بروم، فدایتان بشوم. چقدر خدا تو را می‌خواهد، تو بیا آن بشو که اگر یک توهین به تو بکنند، خدا می‌گوید خانه من را خراب کرده. یک توهین به تو بشود، می‌گوید خانه من را خراب کرده؛ یعنی تو افضل از خانه خدایی. چرا نگاه به ویدیو و تلویزیون و این آشغال‌کاری‌ها می‌کنی؟ چه چیز بگویم من آخر؟ به تو می‌گوید تو عضو منی. مگر [عضو] امام صادق [بودن] شوخی است؟ خودش می‌گوید اگر ما نباشیم تمام عالَم فروزان می‌شود، زمین اهلش را فرو می‌برد. حالا می‌گوید تو عضو منی؛ اما چه وقت جدا می‌شوی؟ [زمانی که] گناه کنی‌. یک نگاه بیندازی به بچه مردم، [نگاه به] زن مردم بکنی، یک حرف بی‌خود بزنی. یک دروغ بگویی که می‌گوید بوی گندی از دهانت می‌آید، ملائکه‌ آسمان لعنتت می‌کنند. حالا به او می‌گویی [دروغ نگو]، می‌گوید مگر می‌شود [در] کاسبی دروغ نگفت؟ گفتم این‌قدر بگو [تا] جانت بالا بیاید. احکام را باید حفظ کنی جانم. امروز نگاه نکن این آن را می‌گوید، او آن را می‌گوید. خب این می‌گوید این حلال است، شاید یک چیز دیگر [را] هم بگوید حلال است، [تو] می‌خوری؟ (صلوات بفرستید.)

خدایا اگر من مقصد دیگری دارم، من را دشمن علی از دنیا ببر. من مقصدم این است [که] همه شما بیایید (آنجا نوشته‌ام)، شاه عبدالعظیم حسنی بشوید. همه‌تان بیایید سلمان بشوید، می‌شود بشوید. همه‌تان بیایید اویس بشوید، والله می‌شود بشوید‌. چطور آنها شدند؟ اگر نمی‌شد، چطور آنها شدند؟ (آنها تربیت داشتند)، ما هم که داریم حرف تربیت می‌زنیم، مگر ما حرف چه می‌زنیم؟ خدای تبارک و تعالی حرفش دروغ نیست، من [حرفش را] قبول دارم؛ می‌گوید هرکسی بخواهد هدایت شود هدایتش می‌کنم، هرکجا می‌خواهد باشد. اویس پیغمبر را هم ندید هدایت شد، تو بخواه هدایت شوی هدایتت می‌کند. این هم جواب شما. (صلوات بفرستید.)

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه