انسان باید روح شود: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - 'دوستامیرالمؤمنین' به 'دوستِ امیرالمؤمنین') |
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
||
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
رفقایعزیز، من در جو دنیا یک نگاهی میکنم، آنوقت جوهایی که بخواهد بهوجود بیاید آنها را یکقدری رویش حساب میکنم، آنوقت در آن جوها حساب میکنم، مبادا شما تزلزل داشتهباشید، آنوقت نوار میگذارم. اگرنه ما الحمدلله در خدمت شما بودیم و حرفها خیلی قشنگ زدهشد و همه با محتوا، همه اتصال به ولایت، همه اتصال به توحید، همه اتصال به امر خدا، همه اتصال به یک وحدت وجودی، همه اتصال به امر ولایت [بودند]. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی یک نظری مرحمت کند که ما قدردانی کنیم. | رفقایعزیز، من در جو دنیا یک نگاهی میکنم، آنوقت جوهایی که بخواهد بهوجود بیاید آنها را یکقدری رویش حساب میکنم، آنوقت در آن جوها حساب میکنم، مبادا شما تزلزل داشتهباشید، آنوقت نوار میگذارم. اگرنه ما الحمدلله در خدمت شما بودیم و حرفها خیلی قشنگ زدهشد و همه با محتوا، همه اتصال به ولایت، همه اتصال به توحید، همه اتصال به امر خدا، همه اتصال به یک وحدت وجودی، همه اتصال به امر ولایت [بودند]. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی یک نظری مرحمت کند که ما قدردانی کنیم. | ||
− | چند مطلب است که من میخواهم بگویم. مطلبی که میخواهم بگویم، [ایناست که] شما تا زمانیکه من زنده هستم، از من خصوصی احترام نخواهید که یکی بگوید که من را مثلاً احترام نکرده، یا مثلاً محمد آقا را احترام کرده، من را نکرده. من اصلاً احترام به خودم نمیبینم که من کسی را احترام کنم. آن احترام یکچیزی باشد که مثلاً باقی بماند. آن یکحرف است. یکوقت اگر من یکی را احترام کردم، آن یکی را احترام نکردم، این مثل ایناست که یکقدری خلاصه عفو کنید. شما الان این جلسه که هست، {{توضیح|الان من گفتم جلسه، از دهانم پرید}} که شما آگاهید، بهتر آگاهی داشتهباشید، تمام شما مانند این دوازدهامام، چهاردهمعصوم یکی هستید. حالا، این دوازدهامام، چهاردهمعصوم همهشان یکی | + | چند مطلب است که من میخواهم بگویم. مطلبی که میخواهم بگویم، [ایناست که] شما تا زمانیکه من زنده هستم، از من خصوصی احترام نخواهید که یکی بگوید که من را مثلاً احترام نکرده، یا مثلاً محمد آقا را احترام کرده، من را نکرده. من اصلاً احترام به خودم نمیبینم که من کسی را احترام کنم. آن احترام یکچیزی باشد که مثلاً باقی بماند. آن یکحرف است. یکوقت اگر من یکی را احترام کردم، آن یکی را احترام نکردم، این مثل ایناست که یکقدری خلاصه عفو کنید. شما الان این جلسه که هست، {{توضیح|الان من گفتم جلسه، از دهانم پرید}} که شما آگاهید، بهتر آگاهی داشتهباشید، تمام شما مانند این دوازدهامام، چهاردهمعصوم یکی هستید. حالا، این دوازدهامام، چهاردهمعصوم همهشان یکی هستند؛ اما علی {{علیه}} یک برتری توحیدی [دارد]، که خدای تبارک و تعالی، یک عظمائیت امری روی امیرالمؤمنین خیلی دارد؛ اگرنه تمام اینها یک نورند، پس یک شجرهاند و تمامشان از نور خدا خلق شده و همهشان ازلی هستند. اما یکوقت میبینی یکی مثلاً، یک عظمائیتی دارد، روی زمان، خدا میخواهد یک همچنین کند. الان مثلاً آمده خدمت امامصادق، میگوید: بعد از شما چهکسی است؟ میگوید: برو سر گهواره، این میرود. میگوید که، ایناست که دارم به شما میگویم امام وجهالله [است]، از همهچیز باید خبر داشتهباشد. نه از روی زمین اگر خبر داشتهباشد، باز وجهاللهیاش ناقص است. یعنی از ذرات، امام خبر دارد. این ذرات میآید اینجوری میشود، اینجوری میشود، اینجوری میشود. من بیسواد وقتی میروم [زیارت] امامرضا، میگویم آقاجان، تو ذرات من وقتی خلق نشدهبود میدانستی میشود، نه که ذرات خلق شود ببینی. ما ولایتمان یکقدری ناقص است. اگر یکچیزی باشد امام ببیند که این خیلی چیزی نیست. چیزی که هنوز در این خلقت نیامده امام میداند. یعنی وجهالله؛ نه اینکه حالا وجه باشد، مثلاً به این عالم به آنجا. وجهالله آنچه را که هنوز در خلقت نیامده، به خداشناسیاش آگاه است که میآید، یعنی میشود. مگر این پیغمبر نیست که میگوید: آنزمان اینجوری میشود، اینجوری میشود. هنوز که نشده، این چیز تازهای نیست. فکرتان جایی نرود. مگر پیغمبر نمیگوید، زنها اینجوری میشود، مردها اینجوری میشود، هنوز که نشده. پس از چهخبر دارد؟ پس آنچه که نشده، میشود. حالا توجه کنید من چه میگویم. حالا بعضی از اینها یک عظمائیتی دارند، مثلاً میگوید برو اسم دخترت را عوض کن. میگوید آقاجان اینجوری، میرود خانه، میبیند زنش زاییده، اسمش را گذاشته حمیرا. ببین خبر دارد، از اسم گذاشتن خبر دارد. درستاست؟ یا اینکه امیرالمؤمنین مثلاً خورشید را برمیگرداند، آخر خورشید کراتی است. شما اگر در خورشید، {{توضیح|آقایانی که از کامپیوتر واقعی اطلاع دارند، دو کامپیوتر داریم، یکی کامپیوتر واقعی که میبینید، یکی کامپیوتر جهانی}}. ببین، خورشید چه کراتی است. این چیست؟ این چیزی نیست که، این خورشید را خلق کرده. خلق کرده، این به آن گفت یکخرده برو آنطرفتر! این چیزی نیست. تمام این حرفها که من دارم میزنم روی یک محور میخواهم بیاورم، که شما که همه اینجایید، عین ایناست که همهاتان وجهالله هستید. یعنی وجه این بهاصطلاح تمرین ولایتید. اصلاً حضرتعباسی به کلی من را نباید ببینید. صادرات من را ببینید، حرفها را ببینید. اینها را ببینید. اصلاً خود تو عزتی، نه من عزتت کنم. ببین من چه دارم میگویم، اصلاً تو خودت عزت ولایتی اینجا آمدی، نه اینکه من تو را عزت کنم. پس من گفتم ما باید عزت از خلق نخواهیم؛ اما احترام از خلق بخواهیم. یعنیچه؟ احترام بخواهید. یعنی همدیگر را احترام کنیم. یعنی اگر من یکچیزهایی دارم حالا یکوقت مثلاً حالا یک دادی زدم، یککاری کردم، اینها را نیاورید. ببین حضرتعیسی آمده، میبیند یک سگی است آنجا افتاده، همه دماغشان را میگیرند، [حضرتعیسی] میگوید: عجب دندان سفیدی دارد. شما خوبیها را باید یکقدری افشاء کنید، بدیها را یکقدری نبینید. ما باید روح باشیم به جسم کار نداشتهباشیم. جسم من اینکار را کرده. الان بنده جسمم، یککاری کردهام. شما باید روح باشید، توجهتان به روح باشد. (صلوات) |
− | من الان یک صحبتی میخواهم کنم، [که] یکقدری در نظر شما که الحمدلله باسواد و باکمالید، یکقدری چیز | + | من الان یک صحبتی میخواهم کنم، [که] یکقدری در نظر شما که الحمدلله باسواد و باکمالید، یکقدری چیز است؛ اما من روی عقایدی که دارم [صحبت] میکنم. امروز میخواهم بهاصطلاح یک حرفهایی بزنم که دیگر مِنبعد اصلاً حرفی نباشد. ما یکوقت شاگرد این زجاجی بودیم. آنوقت آنزمان که ما بودیم، آنطرف پل همه اینها زمین بود، میکاشتند. آنوقت این خیابان درست کردهبودند، یک خیابان را میگفتند خیابان تهران، به این خوردهبود، بر اینرا چند تا دکان درست کردهبودند. اما دکانهایش را هرچه بود، شب آنطرفش را سوراخ میکردند، بیابانی بود، میبردند. یکچیزهایی که به دردبهخور بود آن کاسب از آنجا میبرد. آره، نجاری بود و اینها. آنوقت ما آنجا بهاصطلاح یک کارگاه بود و چند تا شاگرد زیر دست من بود، یک گدا بود، آمد چهار پنجتا بچه داشت، یادم است برف آمدهبود. این بچهها اینجوری میکردند، میچاییدند. من رفتم به آنزن گفتم، چهار تا بچه بود انگار، حالا چهار تا یا پنجتا، چهارتایش را خوب یادم است. گفتم: یکی از اینها را بهمن بفروش، هرچه بخواهی من به تو میدهم. [با این پول] برو شلوار بگیر، پیراهن بگیر، اینها را چیز کن. فهمیدی؟ این زن یکحرفی زده، تقریباً الان نزدیک فکر کنم پنجاهسال است، من یادم است. گفت: استاد! گفتم: بله، گفت: اینها بهجان من چسبیدند. به تمام مقدسات عالم، کوچک و بزرگتان بهجان من چسبیدید. کوچک و بزرگ شما. این حرفها چیست؟ اصلاً بهجان من چسبیدید. یکی از شما که یکخرده چیز شوید، من والله صدقه میدهم، صلوات میفرستم، چهکار من میکنم تا شما بیایید و بروید. اصلاً همهشما، بهجان من چسبیدید. حساب اینرا کنید. حساب دیگر نکنید. چرا مثلاً حاجحسین نمیدانم حالا اینجوری من را احترام کرد! بهمن چهکار دارید؟ امروز گفتم، به حضرتعباس، حرف القای خداست. ما باید همدیگر را احترام کنیم؛ اما عزت دست خداست. «تعز من تشاء، تذل من تشاء» عزت و ذلت دست اوست. اما من حالا چهکار میکنم، میگویم خدایا اگر تقدیر رفقای من شر شده، تو را بهحق پنجتن خیرش کن. تقدیر هم آخر برمیگردد، به دعا هم برمیگردد. هم به صدقه برمیگردد، هم به دعا برمیگردد. ما باید فکر هم باشیم. اینجا که شما میآیی، خانه من حساب نکن، اینجا خانه ولایت است. بیا، بنشین، برو، یکچیز بیاور، یکچیز ببر. اصلاً اداره اینجا، اصلاً اداره خود من با شماست. خود شما دارید من را اداره میکنید، من اینجا چهکارهام. من اصلاً چهکارهام که کسی را [احترام کنم یا نکنم] (صلوات) |
احترام خلق اشتباه بود، احترام دست ماوراء بود. او باید ما را احترام کند. امامزمان باید به شما تقبلالله بگوید. والله، گفته که اینجا حاضر میشوید. بهدینم گفته. شما خیال نکنید آدم از زندگیاش، از کارش میتواند دست بکشد، بیاید. من اگر دوتا داد کشیدم، دوتا داد کشیدم وسوسه از شما گرفتهشود. مگر ممکناست بیایید؟ چه کسانی رفتند؟ شما حساب کن چه کسانی رفتند؟ چه کسانی در زمان رسولالله رفتند؟ چه کسانی پشت به ولایت کردند؟ ایناست که فریاد میزنم، زن و مرد قدردانی کنید از این ولایت، از این تمرین ولایت. به روح تمام انبیاء، من خودم را همینجور میبینم. اصلاً هیچچیز میبینم. این آقای شاهآبادی یکوقت آمد، خب البته الان نمیدانم رئیسدانشگاه است و در فقه و اصول است و از اینچیزها خیلی خوانده. گفت: من به یکجایی برخوردم که میگوید اگر رضایت من را به رضایت خودت ترجیح دهی، من هشتشرط، یعنی هشتتا صفت به تو میدهم. بینایت میکنم، دعایت را مستجاب میکنم، {{مبهم}} را زیاد میکنم و از اینها. گفتم: شاهآبادی، این معامله است تو میکنی، ایننیست که. خدا یک امری کرده، من امر خدا را ترجیح میدهم به امر خودم. اصلاً ما باید امر نداشتهباشیم. اصلاً اینجا عزت خلق بهدرد که نمیخورد، بهدرد تو هم نمیخورد. ببخشید، جسارت نکنم، بهدرد تو هم نمیخورد. من اگر عزتت کردم میآیی، نکردم نمیآیی. بهدرد تو هم نمیخورد. تو هم آمدنت اینجا همچنین خیلی مفید نیست. تو هنوز خودت را تسلیم ولایت نکردی. اگر اینجوری باشی، اگر درون ما یکی باشد. توجه میکنید من چه میگویم؟ این حرفها که نیست. | احترام خلق اشتباه بود، احترام دست ماوراء بود. او باید ما را احترام کند. امامزمان باید به شما تقبلالله بگوید. والله، گفته که اینجا حاضر میشوید. بهدینم گفته. شما خیال نکنید آدم از زندگیاش، از کارش میتواند دست بکشد، بیاید. من اگر دوتا داد کشیدم، دوتا داد کشیدم وسوسه از شما گرفتهشود. مگر ممکناست بیایید؟ چه کسانی رفتند؟ شما حساب کن چه کسانی رفتند؟ چه کسانی در زمان رسولالله رفتند؟ چه کسانی پشت به ولایت کردند؟ ایناست که فریاد میزنم، زن و مرد قدردانی کنید از این ولایت، از این تمرین ولایت. به روح تمام انبیاء، من خودم را همینجور میبینم. اصلاً هیچچیز میبینم. این آقای شاهآبادی یکوقت آمد، خب البته الان نمیدانم رئیسدانشگاه است و در فقه و اصول است و از اینچیزها خیلی خوانده. گفت: من به یکجایی برخوردم که میگوید اگر رضایت من را به رضایت خودت ترجیح دهی، من هشتشرط، یعنی هشتتا صفت به تو میدهم. بینایت میکنم، دعایت را مستجاب میکنم، {{مبهم}} را زیاد میکنم و از اینها. گفتم: شاهآبادی، این معامله است تو میکنی، ایننیست که. خدا یک امری کرده، من امر خدا را ترجیح میدهم به امر خودم. اصلاً ما باید امر نداشتهباشیم. اصلاً اینجا عزت خلق بهدرد که نمیخورد، بهدرد تو هم نمیخورد. ببخشید، جسارت نکنم، بهدرد تو هم نمیخورد. من اگر عزتت کردم میآیی، نکردم نمیآیی. بهدرد تو هم نمیخورد. تو هم آمدنت اینجا همچنین خیلی مفید نیست. تو هنوز خودت را تسلیم ولایت نکردی. اگر اینجوری باشی، اگر درون ما یکی باشد. توجه میکنید من چه میگویم؟ این حرفها که نیست. | ||
− | پس ما رفقایعزیزی که میآیید اینجا، این دکتر آمد اینجا، هر کار کرد گفت: یکی را بیاورم اینجا، گفتم: نه. ساعت سه آمدهبود، سفت گفتم: نه! آخر این حرفها را چهکسی میفهمد؟ مگر این حرفها را به هر کسی میشود زد؟ بهدینم، به حضرتعباس شما باید شب و روز شکر کنید که این حرفهای ولایت را قبول میکنید. مگر حرف ولایت یکچیزی است کسی قبول کند؟ اینقدر شیطان هوا و هوس و فکر و اینها میآورد گیجت میکند. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ هان! بگو. توجه کنید که شیطان الان گولتان نزده. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ یکی را نشان من بدهید؟ آدم، گولش را خورد، توجه میکنید؟ من بنا شد دیگر داد | + | پس ما رفقایعزیزی که میآیید اینجا، این دکتر آمد اینجا، هر کار کرد گفت: یکی را بیاورم اینجا، گفتم: نه. ساعت سه آمدهبود، سفت گفتم: نه! آخر این حرفها را چهکسی میفهمد؟ مگر این حرفها را به هر کسی میشود زد؟ بهدینم، به حضرتعباس شما باید شب و روز شکر کنید که این حرفهای ولایت را قبول میکنید. مگر حرف ولایت یکچیزی است کسی قبول کند؟ اینقدر شیطان هوا و هوس و فکر و اینها میآورد گیجت میکند. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ هان! بگو. توجه کنید که شیطان الان گولتان نزده. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ یکی را نشان من بدهید؟ آدم، گولش را خورد، توجه میکنید؟ من بنا شد دیگر داد نزنم؛ اما یک نیمه دادی میزنم. توجه کن بابایت گول خورده! ننهات هم گول خورده! نه این ننه، آن ننه حقیقیات! خب، تو گول نخوردی خدا کاری کرده، تو گول زدی شیطان را آمدی اینجا. بهمن چه که بگویم: آقای محمد آقا تقبلالله، آقای ناصر آقا نمیدانم چه. من وظیفهام ایناست احترام کنم. وظیفهام است کنم. حالا یکوقت هم نکردم. قربان شما بروم باید تشکر کنی. شما خودتان نمیدانید من چطور با خدا حرف میزنم. چه توقعی از من دارید؟ توقعی از من داشتهباشید نیست. من دارم میگویم خودم، همه چیزم در اختیار شما. دیگر چه میخواهی؟ چه توقعی داری؟ من آمدم رفتم امامرضا، جداً میگویم، میگویم: یا امامرضا، اگر نجسم پاکم کن، اگر گمراهم هدایتم کن. من دارم چه میگویم؟ من دارم میگویم من را جزء کن، ضبطم کن. هنوز بشر باید هر چه عبادت میکند، تا ندای قبولی عبادت نیامده برایش، تزلزل داشتهباشد. به این عبادتها باز هم هنوز گول نخورد. اما اگر در حریم ولایت آمدی، بهواسطه حریم ولایت، حفظت میکند. |
من نمیخواهم یک حرفهای بزنم برای جوانها یکقدری چیز داشتهباشد. به تمام مقدسات عالم من عقیدهام ایناست هر گناه که شما داشتهباشید، اینقدر که وارد اینجا شوید پاک میشوید. اینجا مثل ایناست که، من عقیدهام ایناست، من اینجور به شما نگاه میکنم. چرا میگویم کسی نیاید؟ من اینجور دارم نگاه به شما میکنم. اینجا مثل طور موسی میماند. اینجا مثل «فاخلع نعلین» میباشد. اینجا شما هم مثل موسی «فاخلع نعلین»، تمام این حرفها را از مغزتان بیرون کردید آمدید اینجا. مگر موسی نبود؟ بعضی از علماء میگویند این [کفش موسی] میته بوده، به حقیقت ولایت نرسیدند اینها که این حرف را میزنند. مگر موسی نمیدانسته که مثلاً این میته است بپوشد. میته که نجس است. آقا که تو این حرف را میزنی، آیا کفش موسی نجس بود؟ نه! موسی اینجا زنش زاییده در راه. پی یکچیزی میگردد. یک احتیاجهایی دارد. حالا نگاه میکند میبیند آنجا یک نوری است، میآید. میبیند نور در یک شجرهای است. آن شجره، شجره توحید است تا میآید میگوید «فاخلع نعلیک». محبت زن را از دلت بیرون کن اینجا بیا، اینجا وادی نور است. اینجا میخواهد با موسی چه کند؟ اینجا میخواهد «ید بیضاء» به او بدهد. اینجا میخواهد آن عصا را به او بدهد که با فرعون بجنگد. آنجا ولایت به او میدهد ید بیضاء. این مجلس اینجا، والله «ید بیضاء» به شما میدهد. بهدینم «ید بیضاء» به شما میدهد، قدردانی کنید رفقایعزیز. مبادا محبت دنیا و عشق دنیا، اینها را از کلهتان بیرون کند. | من نمیخواهم یک حرفهای بزنم برای جوانها یکقدری چیز داشتهباشد. به تمام مقدسات عالم من عقیدهام ایناست هر گناه که شما داشتهباشید، اینقدر که وارد اینجا شوید پاک میشوید. اینجا مثل ایناست که، من عقیدهام ایناست، من اینجور به شما نگاه میکنم. چرا میگویم کسی نیاید؟ من اینجور دارم نگاه به شما میکنم. اینجا مثل طور موسی میماند. اینجا مثل «فاخلع نعلین» میباشد. اینجا شما هم مثل موسی «فاخلع نعلین»، تمام این حرفها را از مغزتان بیرون کردید آمدید اینجا. مگر موسی نبود؟ بعضی از علماء میگویند این [کفش موسی] میته بوده، به حقیقت ولایت نرسیدند اینها که این حرف را میزنند. مگر موسی نمیدانسته که مثلاً این میته است بپوشد. میته که نجس است. آقا که تو این حرف را میزنی، آیا کفش موسی نجس بود؟ نه! موسی اینجا زنش زاییده در راه. پی یکچیزی میگردد. یک احتیاجهایی دارد. حالا نگاه میکند میبیند آنجا یک نوری است، میآید. میبیند نور در یک شجرهای است. آن شجره، شجره توحید است تا میآید میگوید «فاخلع نعلیک». محبت زن را از دلت بیرون کن اینجا بیا، اینجا وادی نور است. اینجا میخواهد با موسی چه کند؟ اینجا میخواهد «ید بیضاء» به او بدهد. اینجا میخواهد آن عصا را به او بدهد که با فرعون بجنگد. آنجا ولایت به او میدهد ید بیضاء. این مجلس اینجا، والله «ید بیضاء» به شما میدهد. بهدینم «ید بیضاء» به شما میدهد، قدردانی کنید رفقایعزیز. مبادا محبت دنیا و عشق دنیا، اینها را از کلهتان بیرون کند. | ||
سطر ۲۹: | سطر ۲۹: | ||
اگر بخواهیم بفهمیم که ما حالا وظیفهامان چیست؛ حالا ما آمدهایم در دنیا، دنیا هم که تجددی شده، هر روزی حرامی حلال میشود، حلالی، حرام میشود. کسانی هم میکنند که هیچ انتظار نداریم. ما از اصحاب رسولالله انتظار نداشتیم، چقدر پیغمبر زحمت کشید، پیغمبر چقدر زحمت کشید. پیشانیاش را شکستند، دندانش را شکستند. اینقدر زدند او را، پشت دیوار انداختند که گفتند مرد. ببین پیغمبر با تمام کتکهایی که خورده، روایت داریم بروید ببینید، خون از همه هیکلش میریخت، حالا آمده پیش حمزه، [میگوید:] عموجان! [حمزه گفت:] بچه برادر چه میخواهی؟ [پیغمبر فرمود:] اسلام بیاور. اسلام میخواهم. حمزه فوراً اسلام آورد. دست کرد به شمشیر و آمد گفت هر کس دیگر به بچه برادرم کار داشتهباشد، از این شمشیر او را میگذارانم. تو هم تمام مقصدت باید ولایت باشد. اگر یکچیزی میگویند، ناراحتی، تمام مقصدت ولایت باشد. والله تو نبی هستی، عین پیغمبر. بیایید رفقایعزیز این حرفها را یکقدری قدردانی کنید. اگر حرفی را قدردانی کردید، آن حرف در دل تو تجلی دارد. اگر قدردانی نکردی والله، تجلی ندارد. قدردانیاش چیست؟ به آن عمل کنی. (صلوات) | اگر بخواهیم بفهمیم که ما حالا وظیفهامان چیست؛ حالا ما آمدهایم در دنیا، دنیا هم که تجددی شده، هر روزی حرامی حلال میشود، حلالی، حرام میشود. کسانی هم میکنند که هیچ انتظار نداریم. ما از اصحاب رسولالله انتظار نداشتیم، چقدر پیغمبر زحمت کشید، پیغمبر چقدر زحمت کشید. پیشانیاش را شکستند، دندانش را شکستند. اینقدر زدند او را، پشت دیوار انداختند که گفتند مرد. ببین پیغمبر با تمام کتکهایی که خورده، روایت داریم بروید ببینید، خون از همه هیکلش میریخت، حالا آمده پیش حمزه، [میگوید:] عموجان! [حمزه گفت:] بچه برادر چه میخواهی؟ [پیغمبر فرمود:] اسلام بیاور. اسلام میخواهم. حمزه فوراً اسلام آورد. دست کرد به شمشیر و آمد گفت هر کس دیگر به بچه برادرم کار داشتهباشد، از این شمشیر او را میگذارانم. تو هم تمام مقصدت باید ولایت باشد. اگر یکچیزی میگویند، ناراحتی، تمام مقصدت ولایت باشد. والله تو نبی هستی، عین پیغمبر. بیایید رفقایعزیز این حرفها را یکقدری قدردانی کنید. اگر حرفی را قدردانی کردید، آن حرف در دل تو تجلی دارد. اگر قدردانی نکردی والله، تجلی ندارد. قدردانیاش چیست؟ به آن عمل کنی. (صلوات) | ||
− | حالا باور میکردی هفتمیلیون بروند آنطرف، بعد چهار نفر اینطرف باشند؟ بعضیها یک حرفهایی میزنند، خیلی هم توسعه به آن میدهند. پدرجان، تو باید با اینها باید نجوا کنی، دیگر اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، خب عمارتت درست شد دیگر. میلگردش چهجور شد؟ سیمانش چهجور شد؟ آبش چهجور شد؟ شنش چهجور شد؟ این چیست بعضیها اینکار را میکنند. این نوار را که گوش میدهی، عزیزم توجه کن. من نمیگویم نپرسید، من به قربان همهتان | + | حالا باور میکردی هفتمیلیون بروند آنطرف، بعد چهار نفر اینطرف باشند؟ بعضیها یک حرفهایی میزنند، خیلی هم توسعه به آن میدهند. پدرجان، تو باید با اینها باید نجوا کنی، دیگر اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، خب عمارتت درست شد دیگر. میلگردش چهجور شد؟ سیمانش چهجور شد؟ آبش چهجور شد؟ شنش چهجور شد؟ این چیست بعضیها اینکار را میکنند. این نوار را که گوش میدهی، عزیزم توجه کن. من نمیگویم نپرسید، من به قربان همهتان بروم؛ اما به قربان معرفت بعضیها بروم. از من سوال میکنند من اینجا را اینجوری فهمیدم، حاجحسین اینجوریاست؟ خب، من میگویم اینجوریاست، تمام شد و رفت پی کارش، اینقدر اذیت نکنید. توجه میکنید من چه میگویم؟ حاجحسین من اینجوری فهمیدم، من به او میگویم اینجوریاست. میگوید دستت درد نکند. اینجور باید سوال شود. الان من یکچیزی میخواهم بگویم به شما، چقدر پیغمبر اسلام، اخلاق دارد. پیغمبر در جو این عالم یکدفعه گفت: «سلمان منی اهلالبیت». دید یکذره اباذر ناراحت است. خب، اینها باهم همدوشند دیگر؛ اما نمیتواند بگوید، {{توضیح|اباذر یکقدری مقدس است}}، نمیتواند بگوید جزء اهلبیت است. اما ببین اینچه کرد، یکدفعه گفت: زیر این آسمان راستگوتر از اباذر نیامده، فوری یک ندا به او داد، نه که یکذره ناراحت شد. این حرفها قشنگ است، قدرش را بدانید. در جو نمیتواند این صفت را بگوید به این؛ اما چه با او کرد؟ یک امتیاز جهانی به اباذر داد. آنجا هم که امیرالمؤمنین وقتی عثمان او را تبعید کرد، دنبالش رفت، عثمان پیغام داد، تو بهغیر خلیفه کردی، این در غضب من قرار گرفت، چرا احترامش کردی؟ گفت: خفهشو، صدایت بگیرد، مگر نگفت پیغمبر که در همه خلقت، زیر این آسمان از اباذر راستگوتر نیامده؟ یعنی مرتیکه، آن حرفها که به تو زد راست به تو گفت. یعنی دارد به او میگوید حرفها که به تو زد، راست به تو گفت، درست به تو گفت. اما کاش به امر بود. تو یکوقت یککاری میکنی، داری مقدسی میکنی. یک پولی میدهی به یکی؛ اما جستجو نمیکنی که این حالا مستحق هست یا نه؟ یا میرود مثلاً چهکار میکند. کارت خیر است، عقیدهات خیر است، [اما] کارت بهجا نیست. کار بهجا خیلی مشکل است. توجه کن عزیز من، قربانت بروم. اینقدر مشکل است که پیغمبر دعا کرد، {{توضیح|امیدوارم که این نوار طی نشود، من هنوز آنچه را که باید بگویم، نگفتهام}} دختر حاتمطایی را خیلی احترام کرد. عبایش را انداخته زیرش، یکوقت گفتهام، الان روی مناسبت است دوباره تکرار میکنم. یا رسولالله این عبا، کساء است. جبرئیل زیر آن بوده، اینجوریاست، آیه نازلشده، گفت: چونکه بابایت سخی است. ببین پیغمبر چقدر سخاوت را میخواهد. اگر من میگویم سخی باشید، ببین پیغمبر چقدر سخاوت را میخواهد. حالا این دختر را دید احترام کرد، یک ندا داد این دختر اسیر نیست، دختر آزاد است. یکی دور علماء هستند، یکی هم دور اینها هستند. ببین بهفکر خودشانند، یکی همچنین خوشکل مشکل است، میخواهند اینرا بگیرند! آره، اینها هم همینجورند. حالیات است؟ کار دیگر ندارد که آنجا نشستهاند که! (صلوات) |
آنوقت ایشان دست گذاشت روی دوش یکی از بنیهاشم، آنوقت سه تا پسر خدا به او داد، تمام از شجاعان عالم شدند. بعد گفت: یا رسولالله، من سه تا دعا به تو میکنم. یکی گفت: خدا کار بهجا در دستت ایجاد کند. مگر پیغمبر کار بهجا نمیکرد، بیجا میکرد؟ پیغمبر گفت: الهیآمین. اینهم یک مبنا دارد. حالا مبنایش را به شما میگویم. یکی هم گفت: کریم هستی، کرامت در دستت ایجاد شود. شما مثلاً مثل یک حوض آب است؛ یعنی پولداری، مدام امروز و فردا میکنی. آخرش هم نمیدهی؛ یعنی ایجاد نمیشود. چشمه خوب است که ایجاد شود. بشر باید مثل چشمه باشد، یکچیزی در دستش ایجاد شود. خب نگهدارد، مدام شیطان میگفت اگر بدهی، مچت را میگیرم. تو خبر نداری، شیطان مچت را گرفته. فهمیدی؟ نمیگذارد. یکی هم گفت: یا محمد، خدا محتاج شرارت نکند. باز پیغمبر گفت: الهیآمین. این یعنیچه مبنایش؟ مبنایش چیست؟ بگو، آن درست، آن گفتم شرارالناس الان من میآیم به این آقا میگویم پنجاههزار تومان داری؟ این آقا هم میگوید داری بهمن بدهی؟ من هم میروم پیش پدر زنش، این سر خورده. این بیکار است، سر خورده. به او نمیدهم، آبرویش را هم میریزم. این شرار ناس است. اما یکی یواشکی آنچه که دارد در اختیارش میگذارد. اصل این سه تا حرف یعنیچه که پیغمبر میگوید الهیآمین؟ مگر پیغمبر نمیداند؟ زود بگویید ببینم، نوار را معطل نکنید. | آنوقت ایشان دست گذاشت روی دوش یکی از بنیهاشم، آنوقت سه تا پسر خدا به او داد، تمام از شجاعان عالم شدند. بعد گفت: یا رسولالله، من سه تا دعا به تو میکنم. یکی گفت: خدا کار بهجا در دستت ایجاد کند. مگر پیغمبر کار بهجا نمیکرد، بیجا میکرد؟ پیغمبر گفت: الهیآمین. اینهم یک مبنا دارد. حالا مبنایش را به شما میگویم. یکی هم گفت: کریم هستی، کرامت در دستت ایجاد شود. شما مثلاً مثل یک حوض آب است؛ یعنی پولداری، مدام امروز و فردا میکنی. آخرش هم نمیدهی؛ یعنی ایجاد نمیشود. چشمه خوب است که ایجاد شود. بشر باید مثل چشمه باشد، یکچیزی در دستش ایجاد شود. خب نگهدارد، مدام شیطان میگفت اگر بدهی، مچت را میگیرم. تو خبر نداری، شیطان مچت را گرفته. فهمیدی؟ نمیگذارد. یکی هم گفت: یا محمد، خدا محتاج شرارت نکند. باز پیغمبر گفت: الهیآمین. این یعنیچه مبنایش؟ مبنایش چیست؟ بگو، آن درست، آن گفتم شرارالناس الان من میآیم به این آقا میگویم پنجاههزار تومان داری؟ این آقا هم میگوید داری بهمن بدهی؟ من هم میروم پیش پدر زنش، این سر خورده. این بیکار است، سر خورده. به او نمیدهم، آبرویش را هم میریزم. این شرار ناس است. اما یکی یواشکی آنچه که دارد در اختیارش میگذارد. اصل این سه تا حرف یعنیچه که پیغمبر میگوید الهیآمین؟ مگر پیغمبر نمیداند؟ زود بگویید ببینم، نوار را معطل نکنید. | ||
سطر ۳۵: | سطر ۳۵: | ||
حضار: حاجآقا، خود این دعایی که دختر حاتم به پیغمبر میکند، دعاهای به جایی بوده، یعنی وقتی سخی باشی، دعای بهجا هم در دهانت ایجاد میشود. | حضار: حاجآقا، خود این دعایی که دختر حاتم به پیغمبر میکند، دعاهای به جایی بوده، یعنی وقتی سخی باشی، دعای بهجا هم در دهانت ایجاد میشود. | ||
− | این خیلی حرف خوبی | + | این خیلی حرف خوبی است؛ اما بهترش هم هست. عیب ندارد؟ اگر بهتر بود بگو بهتر است. پیغمبر هم در این عالم تزلزل دارد. چونکه خدا به او میدهد دیگر، میگوید مبادا بگیرد. دعا میکند که من به دستم جاری شود، دعا میکند کار بهجا ایجاد شود. اگر درستاست یک صلوات بفرستید. (صلوات) |
− | تمام این خلقت، تا حتی انبیاء، تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم یک تزلزلی دارند. حرف تند است، برای من کند است، چیزی نیست. چرا؟ آنها همه میدانند خدا به آنها داده. ممکناست بگیرد یا نگیرد؟ پس چه دارد؟ پس چرا اینقدر امیرالمؤمنین شکرانه میکند؟ اینها که میگوید بهمن داده، میگوید شکر. یادش میافتد غش میکند، آنجا میافتد. پس تمام خلقت در اختیار خدا هستند تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم. آنها اختیار تمام این خلقت را | + | تمام این خلقت، تا حتی انبیاء، تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم یک تزلزلی دارند. حرف تند است، برای من کند است، چیزی نیست. چرا؟ آنها همه میدانند خدا به آنها داده. ممکناست بگیرد یا نگیرد؟ پس چه دارد؟ پس چرا اینقدر امیرالمؤمنین شکرانه میکند؟ اینها که میگوید بهمن داده، میگوید شکر. یادش میافتد غش میکند، آنجا میافتد. پس تمام خلقت در اختیار خدا هستند تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم. آنها اختیار تمام این خلقت را دارند؛ اما یکچیز چطوری است؟ من الان اینجا نشستهام، من یک مثال برای خودم بیاورم. من الان مثلاً خب، البته نمیخواهم توجیه کنم، یکوقت بد نباشد، حالا دیگر آمد به زبانم، میگویم دیگر. من مثلاً دکان ندارم، دکاکین ندارم، چیز ندارم، یکوقت عنایتی میشود، درستاست؟ من یکوقت میبینی که اگر یکخرده چیز نباشم، یک جزئی آدم هر کار به او کنی تزلزل دارد. میدهم، میگویم خدایا شکر تو حواله کردی. من یکدفعه میگویم، خب حواله نکرد، خب هیچچیز به هیچچیز. پس آن نعمتی هم که ائمه دارند میفهمند حواله خداست. اگر درستاست، یک صلوات بفرستید. حالا منبعد هم که من صحبتم تمام میشود، هر کس حرفی دارد، اعتراض دارد بگوید. چونکه ما دلمان میخواهد، تمام حرفها یک سازندگی پیدا کند، چرا در آن نباشد. چرایش را همینجا بگویید. اگر قشنگ است و قبول کردید که هیچچیز، اگر چرا دارد، چرا را از اینجا بیرون نبرید، من رضایت ندارم. چونکه حرفی که آنها میگویند چرا ندارد. ما یکقدری چیز میکنیم، اگرنه، چرا ندارد. |
حالا چطور باشد که ما روح شویم؟ چطور باشد که ما در خط ولایت باشیم؟ چطور باشد که تمام گناهان ما، اگر گناه کردیم آمرزیدهشود؟ چطور باشد که ما در مرضی خدا باشیم؟ چطور باشد که ما دیگر وسوسه نداشتهباشیم؟ چطور باشد که ما دیگر روح باشیم؟ چطور باشد که ما جسم نباشیم؟ اگر تو روح شدی، تمایل با جسم نباید داشتهباشی. اگر تمایل با جسم داشتهباشی، هنور روح نشدی. من این نوار را به خانمها هم میگویم. هم به آقایان میگویم، هم به خانمها. خانمهای عزیز توقع از هم نداشتهباشید. اگر یک خانمی، خواهر تو یک تزلزلی داشت، نصفشب باید پا شوی گریه کنی رفع تزلزلش بشود. تزلزلش را خانم افشاء نکن. والله اگر تزلزل ایشان را افشاء کنی، خودت به آن درد گرفتار میشوی. چونکه علی {{علیه}} میفرماید: هر کاری برگشتش به خودت است. حرف علی که دروغ نمیشود. برگشتش به خودت میشود. اما زمان میبرد. الان بوده کسیکه زمان گذشته، برگشتش به خودش شده. فریاد میزند چرا کسی نمیآید دیدن من؟ خب، چهکار کردی که نمیآید؟ هر کسی را حرف رویش گذاشتی، ننگ رویش گذاشتی. کجا بیاید؟ حالا اگر بخواهد اینجوری شود، چهکار کند که اینجوری شود؟ حرف من ایناست. تمام این عالم را نبیند، سه چیز را ببیند. اول خدا را ببیند، بعد قرآنمجید را، بعد ولایت را. حالا که آنها را دید، با این چشم باطنی باید ببیند، با یقین باید ببیند. حالا که با یقین دید، امر را اینها به آن یقینتر باشد. یقینتر یعنی یقین کند که اینها درستاست و امرشان درستاست، امر آنها را اطاعت کند. اگر امر آنها را اطاعت کرد، این مثل ایناست که هفتمیلیون یکطرف رفتند، چهار نفر یکطرف. این از چهار نفر است. | حالا چطور باشد که ما روح شویم؟ چطور باشد که ما در خط ولایت باشیم؟ چطور باشد که تمام گناهان ما، اگر گناه کردیم آمرزیدهشود؟ چطور باشد که ما در مرضی خدا باشیم؟ چطور باشد که ما دیگر وسوسه نداشتهباشیم؟ چطور باشد که ما دیگر روح باشیم؟ چطور باشد که ما جسم نباشیم؟ اگر تو روح شدی، تمایل با جسم نباید داشتهباشی. اگر تمایل با جسم داشتهباشی، هنور روح نشدی. من این نوار را به خانمها هم میگویم. هم به آقایان میگویم، هم به خانمها. خانمهای عزیز توقع از هم نداشتهباشید. اگر یک خانمی، خواهر تو یک تزلزلی داشت، نصفشب باید پا شوی گریه کنی رفع تزلزلش بشود. تزلزلش را خانم افشاء نکن. والله اگر تزلزل ایشان را افشاء کنی، خودت به آن درد گرفتار میشوی. چونکه علی {{علیه}} میفرماید: هر کاری برگشتش به خودت است. حرف علی که دروغ نمیشود. برگشتش به خودت میشود. اما زمان میبرد. الان بوده کسیکه زمان گذشته، برگشتش به خودش شده. فریاد میزند چرا کسی نمیآید دیدن من؟ خب، چهکار کردی که نمیآید؟ هر کسی را حرف رویش گذاشتی، ننگ رویش گذاشتی. کجا بیاید؟ حالا اگر بخواهد اینجوری شود، چهکار کند که اینجوری شود؟ حرف من ایناست. تمام این عالم را نبیند، سه چیز را ببیند. اول خدا را ببیند، بعد قرآنمجید را، بعد ولایت را. حالا که آنها را دید، با این چشم باطنی باید ببیند، با یقین باید ببیند. حالا که با یقین دید، امر را اینها به آن یقینتر باشد. یقینتر یعنی یقین کند که اینها درستاست و امرشان درستاست، امر آنها را اطاعت کند. اگر امر آنها را اطاعت کرد، این مثل ایناست که هفتمیلیون یکطرف رفتند، چهار نفر یکطرف. این از چهار نفر است. | ||
− | رفقایعزیز، یکقدری روی این حرفها تامل کنید. یکقدری روی این حرفها فکر کنید. والله، بالله، اگر شما در یکجایی بنشینید و بروید در فکر اینها، فوراً مثل تلفنی که به تو کند، به تو تلفن میشود. تجلی تلفن است، قلبت روشن میشود حرف را هم قبول میکنی. خدا بیسیم دارد. الان موبایلها چهجوری است؟ خدا هم موبایل دارد. به تو لبیک | + | رفقایعزیز، یکقدری روی این حرفها تامل کنید. یکقدری روی این حرفها فکر کنید. والله، بالله، اگر شما در یکجایی بنشینید و بروید در فکر اینها، فوراً مثل تلفنی که به تو کند، به تو تلفن میشود. تجلی تلفن است، قلبت روشن میشود حرف را هم قبول میکنی. خدا بیسیم دارد. الان موبایلها چهجوری است؟ خدا هم موبایل دارد. به تو لبیک میگوید؛ اما خدا را بالاتر از همهچیز بدانید. والله بهدینم روایت داریم، در سینه من است، ولایت لبیک به تو میگوید، قرآن لبیک به تو میگوید. قرآن جان دارد، ولایت جان دارد. نه اینکه علی خاک شد رفت،... اگر تو درون حقیقت ولایت خرد شوی، والله لبیک به تو میگوید. قرآن دوباره تکرار میکنم لبیک به تو میگوید. آن کسانیکه ولایت دارند هم به آدم لبیک میگویند. من یکوقت گفتم، تکرار میکنم، من صد صلوات به بابایم میفرستادم. گفتم خدایا ما که صلوات، آخر صلوات را تند میفرستم. آره، یعنی گفتم به او میرسد؟ به حضرتعباس، شب آمد اینجا نشست، حسین بابا بهمن میرسد، بهمن میرسد. این بیسیم است. این موبایل است. آیا امامزمان اینجوری نیست؟ خیلی ما ولایتمان تزلزل دارد. خیلی روی ولایت فکر نکردیم. پدر من یکآدم رعیتی بوده، بیشتر رفته در بیابانها؛ اما تا آخر عمرش گفت: علی. تا آخر عمرش فدای امامحسین بود. |
یکچیزی بگویم بخندید. (صلوات) بعضیها دیدم یکخرده قیافههایشان در هم رفت، قیافههایتان را بخندانیم. فلانی که هنوز نگفته دارد میخندد. این بیچاره، بندهخدا، بابای ما خدابیامرز یک گوساله داشت. آره، رفت گوساله را فروخت بیستتومان. خب آنزمان ارزان بود. بیستتومان رفت داد به ننه ما. آنموقع حاجشیخعباس در محل ما نیامدهبود، حاجشیخ هادی بود. حاجشیخ هادی از سهم امام و خمس گفت، [بابای ما] آمد گفت: زن، آن بیستتومان را بده بهمن. گفت: میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم سهم امام، خمسش را بدهم. گفت: خب، برو یک پالتو بگیر بپوش! سهم امام خمس بدهم! [بابایم گفت:] ای عایشه! ای قطامه، بده بهمن! ننهام خیلی اصیل بود، یک زن با کمالی بود. آره، خب برو یک پالتو بگیر. اینهم خمس و سهم امام دادن بابایمان. (صلوات) | یکچیزی بگویم بخندید. (صلوات) بعضیها دیدم یکخرده قیافههایشان در هم رفت، قیافههایتان را بخندانیم. فلانی که هنوز نگفته دارد میخندد. این بیچاره، بندهخدا، بابای ما خدابیامرز یک گوساله داشت. آره، رفت گوساله را فروخت بیستتومان. خب آنزمان ارزان بود. بیستتومان رفت داد به ننه ما. آنموقع حاجشیخعباس در محل ما نیامدهبود، حاجشیخ هادی بود. حاجشیخ هادی از سهم امام و خمس گفت، [بابای ما] آمد گفت: زن، آن بیستتومان را بده بهمن. گفت: میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم سهم امام، خمسش را بدهم. گفت: خب، برو یک پالتو بگیر بپوش! سهم امام خمس بدهم! [بابایم گفت:] ای عایشه! ای قطامه، بده بهمن! ننهام خیلی اصیل بود، یک زن با کمالی بود. آره، خب برو یک پالتو بگیر. اینهم خمس و سهم امام دادن بابایمان. (صلوات) |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۸
انسان باید روح شود | |
کد: | 10250 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1382-03-02 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 21 ربیعالاول |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرّجیم
العبد المؤید الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته (صلوات)
رفقایعزیز، من در جو دنیا یک نگاهی میکنم، آنوقت جوهایی که بخواهد بهوجود بیاید آنها را یکقدری رویش حساب میکنم، آنوقت در آن جوها حساب میکنم، مبادا شما تزلزل داشتهباشید، آنوقت نوار میگذارم. اگرنه ما الحمدلله در خدمت شما بودیم و حرفها خیلی قشنگ زدهشد و همه با محتوا، همه اتصال به ولایت، همه اتصال به توحید، همه اتصال به امر خدا، همه اتصال به یک وحدت وجودی، همه اتصال به امر ولایت [بودند]. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی یک نظری مرحمت کند که ما قدردانی کنیم.
چند مطلب است که من میخواهم بگویم. مطلبی که میخواهم بگویم، [ایناست که] شما تا زمانیکه من زنده هستم، از من خصوصی احترام نخواهید که یکی بگوید که من را مثلاً احترام نکرده، یا مثلاً محمد آقا را احترام کرده، من را نکرده. من اصلاً احترام به خودم نمیبینم که من کسی را احترام کنم. آن احترام یکچیزی باشد که مثلاً باقی بماند. آن یکحرف است. یکوقت اگر من یکی را احترام کردم، آن یکی را احترام نکردم، این مثل ایناست که یکقدری خلاصه عفو کنید. شما الان این جلسه که هست، (الان من گفتم جلسه، از دهانم پرید) که شما آگاهید، بهتر آگاهی داشتهباشید، تمام شما مانند این دوازدهامام، چهاردهمعصوم یکی هستید. حالا، این دوازدهامام، چهاردهمعصوم همهشان یکی هستند؛ اما علی (علیهالسلام) یک برتری توحیدی [دارد]، که خدای تبارک و تعالی، یک عظمائیت امری روی امیرالمؤمنین خیلی دارد؛ اگرنه تمام اینها یک نورند، پس یک شجرهاند و تمامشان از نور خدا خلق شده و همهشان ازلی هستند. اما یکوقت میبینی یکی مثلاً، یک عظمائیتی دارد، روی زمان، خدا میخواهد یک همچنین کند. الان مثلاً آمده خدمت امامصادق، میگوید: بعد از شما چهکسی است؟ میگوید: برو سر گهواره، این میرود. میگوید که، ایناست که دارم به شما میگویم امام وجهالله [است]، از همهچیز باید خبر داشتهباشد. نه از روی زمین اگر خبر داشتهباشد، باز وجهاللهیاش ناقص است. یعنی از ذرات، امام خبر دارد. این ذرات میآید اینجوری میشود، اینجوری میشود، اینجوری میشود. من بیسواد وقتی میروم [زیارت] امامرضا، میگویم آقاجان، تو ذرات من وقتی خلق نشدهبود میدانستی میشود، نه که ذرات خلق شود ببینی. ما ولایتمان یکقدری ناقص است. اگر یکچیزی باشد امام ببیند که این خیلی چیزی نیست. چیزی که هنوز در این خلقت نیامده امام میداند. یعنی وجهالله؛ نه اینکه حالا وجه باشد، مثلاً به این عالم به آنجا. وجهالله آنچه را که هنوز در خلقت نیامده، به خداشناسیاش آگاه است که میآید، یعنی میشود. مگر این پیغمبر نیست که میگوید: آنزمان اینجوری میشود، اینجوری میشود. هنوز که نشده، این چیز تازهای نیست. فکرتان جایی نرود. مگر پیغمبر نمیگوید، زنها اینجوری میشود، مردها اینجوری میشود، هنوز که نشده. پس از چهخبر دارد؟ پس آنچه که نشده، میشود. حالا توجه کنید من چه میگویم. حالا بعضی از اینها یک عظمائیتی دارند، مثلاً میگوید برو اسم دخترت را عوض کن. میگوید آقاجان اینجوری، میرود خانه، میبیند زنش زاییده، اسمش را گذاشته حمیرا. ببین خبر دارد، از اسم گذاشتن خبر دارد. درستاست؟ یا اینکه امیرالمؤمنین مثلاً خورشید را برمیگرداند، آخر خورشید کراتی است. شما اگر در خورشید، (آقایانی که از کامپیوتر واقعی اطلاع دارند، دو کامپیوتر داریم، یکی کامپیوتر واقعی که میبینید، یکی کامپیوتر جهانی) . ببین، خورشید چه کراتی است. این چیست؟ این چیزی نیست که، این خورشید را خلق کرده. خلق کرده، این به آن گفت یکخرده برو آنطرفتر! این چیزی نیست. تمام این حرفها که من دارم میزنم روی یک محور میخواهم بیاورم، که شما که همه اینجایید، عین ایناست که همهاتان وجهالله هستید. یعنی وجه این بهاصطلاح تمرین ولایتید. اصلاً حضرتعباسی به کلی من را نباید ببینید. صادرات من را ببینید، حرفها را ببینید. اینها را ببینید. اصلاً خود تو عزتی، نه من عزتت کنم. ببین من چه دارم میگویم، اصلاً تو خودت عزت ولایتی اینجا آمدی، نه اینکه من تو را عزت کنم. پس من گفتم ما باید عزت از خلق نخواهیم؛ اما احترام از خلق بخواهیم. یعنیچه؟ احترام بخواهید. یعنی همدیگر را احترام کنیم. یعنی اگر من یکچیزهایی دارم حالا یکوقت مثلاً حالا یک دادی زدم، یککاری کردم، اینها را نیاورید. ببین حضرتعیسی آمده، میبیند یک سگی است آنجا افتاده، همه دماغشان را میگیرند، [حضرتعیسی] میگوید: عجب دندان سفیدی دارد. شما خوبیها را باید یکقدری افشاء کنید، بدیها را یکقدری نبینید. ما باید روح باشیم به جسم کار نداشتهباشیم. جسم من اینکار را کرده. الان بنده جسمم، یککاری کردهام. شما باید روح باشید، توجهتان به روح باشد. (صلوات)
من الان یک صحبتی میخواهم کنم، [که] یکقدری در نظر شما که الحمدلله باسواد و باکمالید، یکقدری چیز است؛ اما من روی عقایدی که دارم [صحبت] میکنم. امروز میخواهم بهاصطلاح یک حرفهایی بزنم که دیگر مِنبعد اصلاً حرفی نباشد. ما یکوقت شاگرد این زجاجی بودیم. آنوقت آنزمان که ما بودیم، آنطرف پل همه اینها زمین بود، میکاشتند. آنوقت این خیابان درست کردهبودند، یک خیابان را میگفتند خیابان تهران، به این خوردهبود، بر اینرا چند تا دکان درست کردهبودند. اما دکانهایش را هرچه بود، شب آنطرفش را سوراخ میکردند، بیابانی بود، میبردند. یکچیزهایی که به دردبهخور بود آن کاسب از آنجا میبرد. آره، نجاری بود و اینها. آنوقت ما آنجا بهاصطلاح یک کارگاه بود و چند تا شاگرد زیر دست من بود، یک گدا بود، آمد چهار پنجتا بچه داشت، یادم است برف آمدهبود. این بچهها اینجوری میکردند، میچاییدند. من رفتم به آنزن گفتم، چهار تا بچه بود انگار، حالا چهار تا یا پنجتا، چهارتایش را خوب یادم است. گفتم: یکی از اینها را بهمن بفروش، هرچه بخواهی من به تو میدهم. [با این پول] برو شلوار بگیر، پیراهن بگیر، اینها را چیز کن. فهمیدی؟ این زن یکحرفی زده، تقریباً الان نزدیک فکر کنم پنجاهسال است، من یادم است. گفت: استاد! گفتم: بله، گفت: اینها بهجان من چسبیدند. به تمام مقدسات عالم، کوچک و بزرگتان بهجان من چسبیدید. کوچک و بزرگ شما. این حرفها چیست؟ اصلاً بهجان من چسبیدید. یکی از شما که یکخرده چیز شوید، من والله صدقه میدهم، صلوات میفرستم، چهکار من میکنم تا شما بیایید و بروید. اصلاً همهشما، بهجان من چسبیدید. حساب اینرا کنید. حساب دیگر نکنید. چرا مثلاً حاجحسین نمیدانم حالا اینجوری من را احترام کرد! بهمن چهکار دارید؟ امروز گفتم، به حضرتعباس، حرف القای خداست. ما باید همدیگر را احترام کنیم؛ اما عزت دست خداست. «تعز من تشاء، تذل من تشاء» عزت و ذلت دست اوست. اما من حالا چهکار میکنم، میگویم خدایا اگر تقدیر رفقای من شر شده، تو را بهحق پنجتن خیرش کن. تقدیر هم آخر برمیگردد، به دعا هم برمیگردد. هم به صدقه برمیگردد، هم به دعا برمیگردد. ما باید فکر هم باشیم. اینجا که شما میآیی، خانه من حساب نکن، اینجا خانه ولایت است. بیا، بنشین، برو، یکچیز بیاور، یکچیز ببر. اصلاً اداره اینجا، اصلاً اداره خود من با شماست. خود شما دارید من را اداره میکنید، من اینجا چهکارهام. من اصلاً چهکارهام که کسی را [احترام کنم یا نکنم] (صلوات)
احترام خلق اشتباه بود، احترام دست ماوراء بود. او باید ما را احترام کند. امامزمان باید به شما تقبلالله بگوید. والله، گفته که اینجا حاضر میشوید. بهدینم گفته. شما خیال نکنید آدم از زندگیاش، از کارش میتواند دست بکشد، بیاید. من اگر دوتا داد کشیدم، دوتا داد کشیدم وسوسه از شما گرفتهشود. مگر ممکناست بیایید؟ چه کسانی رفتند؟ شما حساب کن چه کسانی رفتند؟ چه کسانی در زمان رسولالله رفتند؟ چه کسانی پشت به ولایت کردند؟ ایناست که فریاد میزنم، زن و مرد قدردانی کنید از این ولایت، از این تمرین ولایت. به روح تمام انبیاء، من خودم را همینجور میبینم. اصلاً هیچچیز میبینم. این آقای شاهآبادی یکوقت آمد، خب البته الان نمیدانم رئیسدانشگاه است و در فقه و اصول است و از اینچیزها خیلی خوانده. گفت: من به یکجایی برخوردم که میگوید اگر رضایت من را به رضایت خودت ترجیح دهی، من هشتشرط، یعنی هشتتا صفت به تو میدهم. بینایت میکنم، دعایت را مستجاب میکنم، را زیاد میکنم و از اینها. گفتم: شاهآبادی، این معامله است تو میکنی، ایننیست که. خدا یک امری کرده، من امر خدا را ترجیح میدهم به امر خودم. اصلاً ما باید امر نداشتهباشیم. اصلاً اینجا عزت خلق بهدرد که نمیخورد، بهدرد تو هم نمیخورد. ببخشید، جسارت نکنم، بهدرد تو هم نمیخورد. من اگر عزتت کردم میآیی، نکردم نمیآیی. بهدرد تو هم نمیخورد. تو هم آمدنت اینجا همچنین خیلی مفید نیست. تو هنوز خودت را تسلیم ولایت نکردی. اگر اینجوری باشی، اگر درون ما یکی باشد. توجه میکنید من چه میگویم؟ این حرفها که نیست.
پس ما رفقایعزیزی که میآیید اینجا، این دکتر آمد اینجا، هر کار کرد گفت: یکی را بیاورم اینجا، گفتم: نه. ساعت سه آمدهبود، سفت گفتم: نه! آخر این حرفها را چهکسی میفهمد؟ مگر این حرفها را به هر کسی میشود زد؟ بهدینم، به حضرتعباس شما باید شب و روز شکر کنید که این حرفهای ولایت را قبول میکنید. مگر حرف ولایت یکچیزی است کسی قبول کند؟ اینقدر شیطان هوا و هوس و فکر و اینها میآورد گیجت میکند. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ هان! بگو. توجه کنید که شیطان الان گولتان نزده. چهکسی است که گول شیطان را نخورده؟ بهمن بگویید؟ یکی را نشان من بدهید؟ آدم، گولش را خورد، توجه میکنید؟ من بنا شد دیگر داد نزنم؛ اما یک نیمه دادی میزنم. توجه کن بابایت گول خورده! ننهات هم گول خورده! نه این ننه، آن ننه حقیقیات! خب، تو گول نخوردی خدا کاری کرده، تو گول زدی شیطان را آمدی اینجا. بهمن چه که بگویم: آقای محمد آقا تقبلالله، آقای ناصر آقا نمیدانم چه. من وظیفهام ایناست احترام کنم. وظیفهام است کنم. حالا یکوقت هم نکردم. قربان شما بروم باید تشکر کنی. شما خودتان نمیدانید من چطور با خدا حرف میزنم. چه توقعی از من دارید؟ توقعی از من داشتهباشید نیست. من دارم میگویم خودم، همه چیزم در اختیار شما. دیگر چه میخواهی؟ چه توقعی داری؟ من آمدم رفتم امامرضا، جداً میگویم، میگویم: یا امامرضا، اگر نجسم پاکم کن، اگر گمراهم هدایتم کن. من دارم چه میگویم؟ من دارم میگویم من را جزء کن، ضبطم کن. هنوز بشر باید هر چه عبادت میکند، تا ندای قبولی عبادت نیامده برایش، تزلزل داشتهباشد. به این عبادتها باز هم هنوز گول نخورد. اما اگر در حریم ولایت آمدی، بهواسطه حریم ولایت، حفظت میکند.
من نمیخواهم یک حرفهای بزنم برای جوانها یکقدری چیز داشتهباشد. به تمام مقدسات عالم من عقیدهام ایناست هر گناه که شما داشتهباشید، اینقدر که وارد اینجا شوید پاک میشوید. اینجا مثل ایناست که، من عقیدهام ایناست، من اینجور به شما نگاه میکنم. چرا میگویم کسی نیاید؟ من اینجور دارم نگاه به شما میکنم. اینجا مثل طور موسی میماند. اینجا مثل «فاخلع نعلین» میباشد. اینجا شما هم مثل موسی «فاخلع نعلین»، تمام این حرفها را از مغزتان بیرون کردید آمدید اینجا. مگر موسی نبود؟ بعضی از علماء میگویند این [کفش موسی] میته بوده، به حقیقت ولایت نرسیدند اینها که این حرف را میزنند. مگر موسی نمیدانسته که مثلاً این میته است بپوشد. میته که نجس است. آقا که تو این حرف را میزنی، آیا کفش موسی نجس بود؟ نه! موسی اینجا زنش زاییده در راه. پی یکچیزی میگردد. یک احتیاجهایی دارد. حالا نگاه میکند میبیند آنجا یک نوری است، میآید. میبیند نور در یک شجرهای است. آن شجره، شجره توحید است تا میآید میگوید «فاخلع نعلیک». محبت زن را از دلت بیرون کن اینجا بیا، اینجا وادی نور است. اینجا میخواهد با موسی چه کند؟ اینجا میخواهد «ید بیضاء» به او بدهد. اینجا میخواهد آن عصا را به او بدهد که با فرعون بجنگد. آنجا ولایت به او میدهد ید بیضاء. این مجلس اینجا، والله «ید بیضاء» به شما میدهد. بهدینم «ید بیضاء» به شما میدهد، قدردانی کنید رفقایعزیز. مبادا محبت دنیا و عشق دنیا، اینها را از کلهتان بیرون کند.
چرا من یک تزلزلی راجعبه شما دارم، میگوید: کوهها را در اختیارت گذاشتیم، مگر شوخی است این حرفها. این خواستن رفیق اگر محض خدا باشد، خدا امضاء میکند. این خواستن یک دوستِ امیرالمؤمنین. چرا؟ من آن ولایت کوچک و بزرگ شما را میخواهم. آنکه در شما هست را میخواهم. روایتش را بگویم. چرا میگوید اگر یک مؤمنی را (صلوات) زیارت کردی، خدا ثواب دوازدهامام به تو میدهد؟ خیلی از قراء قرآن در اینها ماندهاند، با من آمدهاند یک صحبتهایی میکنند. گفتم: بهطور کامل، با عقیده کامل این حرف را میزنم، تو توجه نداری. تو بیستسال است، سیسال است جلسه قرآن گرفتی؛ اما قرآن معنیاش در دل ما تجلی نکرده. قرآنمجید اگر تجلی کند، تو میفهمی روایت قرآن را، معنی قرآن را. والله اگر قرآن تجلی نکند، قرآن را مانند روزنامه خواندی. من به تمام قراء قرآن میگویم، من حرفم خصوصی نیست. باید تجلی کند. از کجا میگویی؟ آیا قرآنخواندن مهم است یا قرآن نوشتن؟ مگر عثمان قرآن را ننوشته؟ تجلی ولایت نبود، چرا اهلآتش است. قرآن اگر تو تجلیاش را متوجه نشوی، با قرآن بازی کردن است. امروز و در هر زمانی، با قرآن بازی کردن است. چرا؟ چرا عباس قرآن میخواند، معاویه گفت: قرآن میخوانی؟ گفت: قرآن در خانه ما نازل شدهاست، نخوانم؟ گفت: قرآن بخوان، معنی نکن. یک پول حسابی داد. والله بالله، بهدینم قسم، اگر محبت پول داشتهباشی، اصلاً محبت ولایت در قلبت خطور نمیکند. مگر آن پول را بخواهی خرج آبرویت کنی، خرج بچههایت کنی، خرج خانوادهات کنی، خرج فقرا کنی، خرج امر خدا کنی. آن پول مبارک باشد به شما. آن خانه هم مبارک باشد به شما، خانمت مبارک باشد به شما. خانم که گفتم، باید خانم داشتهباشی انسانسازی کنی. آناست که میگوید شاربت عرق کند، جزء شهدایی. به که میگوید؟ به کسیکه، هر چیزی را، امر را بالاتر از هر چیزی بدانی. ما بدبخت شدیم آخرالزمان. ما خلق را، امر خلق را بالاتر از امر میدانیم. (صلوات)
میخواستم این جمله را نقل کنم، من یکموقعی گفتم، تکرارش میکنم، امروز هم یک خانمی بهمن یک زنگی زد، من هم یک صحبتی کردم. اینجوری نگفتم، امروز میخواهم بگویم، الحمدلله شکر ربالعالمین، شما هر کدامتان نابغهاید. والله در جو این دنیا نگاه میکنم، هرکدامتان نابغهاید. چرا من میگویم همهتان بهجان من بندید؟ همهتان نابغهاید. این خانواده ایشان همهشان نابغهاند. زن و مردشان نابغهاند. یعنی یک تزلزل ندارند. البته یکوقت میبینی شیطان میآید، یک وسوسههایی میآید، اینها هم بشرند. اما من دوباره تکرار میکنم به خانواده ایشان، که آن وسوسه را خودتان باید خنثی کنید. از کجا ما خنثی کنیم؟ از آنجایی که بدانی هر وسوسهای که شد در دلت بهغیر امر است، آن وسوسه شیطان است. اگر خیال در دلت بهوجود آمد، یکوقت ندای الهی است. ندای خداست. اما آنچه که در بدن شما بهوجود میآید باید ببینی با روایت، با قرآن، با امر درستاست، آن نداست. اما یکچیزی که میآید، این وسوسه شیطان است. توجه فرمودید؟ من از تمام شما تشکر میکنم، از تمامتان راضی هستم. این آقای حاج علیآقا، پریروز آمد، خدمتشان رسیدیم، یک صحبتی کرد اصلاً من را تازه کرد. صحبت آقای حاجعباس آقا شد، گفت من از اول گفتم عباس آقا از من باسوادتر است، از من باکمالتر است، از من داناتر است. چنان این عباس آقا را ایشان تشویق کرد، خیلی من خوشم آمد. شما باید همدیگر را تشویق کنید. همدیگر را احترام کنید. گذشتهها و چیزها را فراموش کنید. البته بشر است دیگر. من هم خودم همینم. من بدانید، به خدا قسم، بهدینم قسم به خدا میگویم تو خیال نکن من آدم خوبی هستم، میگویم خدایا یک گناه من را آنجا در قیامت سر چوب کنی، من اهلجهنم هستم. حالا یکدفعه به خدا اینجوری میگویم. خدایا اگر من را جهنم ببری کاری هم نکردهای، خب یکآدم را میسوزانی، بیا من را نسوزان. (صلوات)
پس هر کسی باید در کرده خودش، در مقابل خدا و ولایت تواضع داشتهباشد. بشر باید تواضع داشتهباشد، در امر هم تواضع داشتهباشد. من دلم میخواهد شما روح باشید، دیگر به جسم کار نداشتهباشید. اگر گفتید حسین یک همچنین کاری کرد، هنوز روح نشدی، هنوز تمایل با جسم داری. روح به روح اتصال است. شما باید روح شوید. من توقع روحی از شما دارم. به حضرتعباس، به پدر حضرتعباس یک تزلزل جزئی میبینم، من شب خوابم نمیبرد، ناراحتم. میگویم چرا این آدم وسوسه شیطان را رد نکرد، نزد در دهانش؟ شما باید در دهان شیطانزن باشید دیگر. شما باید روح باشید. «انا انزلناه فی لیلةالقدر، و ما ادریک ما لیلةالقدر، لیلةالقدر خیر من الف شهر، تنزل الملائکة و الروح، فیها باذن ربهم من کل امر»، تو از کجا میفهمی ما روح شدیم؟ به امر روح باشی، یعنی به امر امامزمان. اگر شما به امر روح، به امر ولایت شدی، روح شدی. طوری نیست، چیزی نیست که، تو خودت توجه نداری روح شدی. باید از خدا بخواهیم خدایا فهم به ما بده که ما بفهمیم روح شدیم. فهم اینکه بفهمیم در اینجا شرکت کردن به این شوخیها نیست. از خدا بخواهیم شیطان بازیمان ندهد. خدایا [شیطان] بابا و ننهمان را بازی داد، ما را بازی ندهد. چرا آنها بازی خوردند؟ آن یک هشداری بود تا قیامقیامت به بشر داد. بشر توجه کن، آن نبی است، عصمت داشت، باز شیطان گولش زد. این بزرگی وسوسه شیطان را اعلام میکند خدا. هر کاری که خدا میکند، هر کاری که میکند، صدها معنا دارد. این معنایش ایناست که من دارم میگویم. هشدار به شما میدهد. ای مردم، ای بشر، ای انس، ای جن اینرا من به او عصمت دادم، با عصمتش شیطان گولش زد. بهدینم قسم، تمام گلولههای خونم ایناست، اگر تو ولایت داشتهباشی، شیطان نمیتواند گولت بزند. از کجا میگویی؟ از آنجا میگویم که هر کس ولایت داشتهباشد، آتش او را نمیسوزاند. گول خوردن ما از شیطان آتش است. تو اگر ولایتت یک اندازهای کامل باشد، آتش شیطان تو را نمیگیرد، تشخیص به تو میدهد. ولایت علم تشخیص به تو میدهد، علم حکمت به تو میدهد. بینایی به تو میدهد، هوشیاری به تو میدهد. زندهات میکند. اگر ولایت نباشد من تفالهام. این باد و بودها و این اسمها که خلق میگذارد روی ما، همهاش باطل است. (صلوات)
اگر بخواهیم بفهمیم که ما حالا وظیفهامان چیست؛ حالا ما آمدهایم در دنیا، دنیا هم که تجددی شده، هر روزی حرامی حلال میشود، حلالی، حرام میشود. کسانی هم میکنند که هیچ انتظار نداریم. ما از اصحاب رسولالله انتظار نداشتیم، چقدر پیغمبر زحمت کشید، پیغمبر چقدر زحمت کشید. پیشانیاش را شکستند، دندانش را شکستند. اینقدر زدند او را، پشت دیوار انداختند که گفتند مرد. ببین پیغمبر با تمام کتکهایی که خورده، روایت داریم بروید ببینید، خون از همه هیکلش میریخت، حالا آمده پیش حمزه، [میگوید:] عموجان! [حمزه گفت:] بچه برادر چه میخواهی؟ [پیغمبر فرمود:] اسلام بیاور. اسلام میخواهم. حمزه فوراً اسلام آورد. دست کرد به شمشیر و آمد گفت هر کس دیگر به بچه برادرم کار داشتهباشد، از این شمشیر او را میگذارانم. تو هم تمام مقصدت باید ولایت باشد. اگر یکچیزی میگویند، ناراحتی، تمام مقصدت ولایت باشد. والله تو نبی هستی، عین پیغمبر. بیایید رفقایعزیز این حرفها را یکقدری قدردانی کنید. اگر حرفی را قدردانی کردید، آن حرف در دل تو تجلی دارد. اگر قدردانی نکردی والله، تجلی ندارد. قدردانیاش چیست؟ به آن عمل کنی. (صلوات)
حالا باور میکردی هفتمیلیون بروند آنطرف، بعد چهار نفر اینطرف باشند؟ بعضیها یک حرفهایی میزنند، خیلی هم توسعه به آن میدهند. پدرجان، تو باید با اینها باید نجوا کنی، دیگر اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، اینجا اینجور شد، خب عمارتت درست شد دیگر. میلگردش چهجور شد؟ سیمانش چهجور شد؟ آبش چهجور شد؟ شنش چهجور شد؟ این چیست بعضیها اینکار را میکنند. این نوار را که گوش میدهی، عزیزم توجه کن. من نمیگویم نپرسید، من به قربان همهتان بروم؛ اما به قربان معرفت بعضیها بروم. از من سوال میکنند من اینجا را اینجوری فهمیدم، حاجحسین اینجوریاست؟ خب، من میگویم اینجوریاست، تمام شد و رفت پی کارش، اینقدر اذیت نکنید. توجه میکنید من چه میگویم؟ حاجحسین من اینجوری فهمیدم، من به او میگویم اینجوریاست. میگوید دستت درد نکند. اینجور باید سوال شود. الان من یکچیزی میخواهم بگویم به شما، چقدر پیغمبر اسلام، اخلاق دارد. پیغمبر در جو این عالم یکدفعه گفت: «سلمان منی اهلالبیت». دید یکذره اباذر ناراحت است. خب، اینها باهم همدوشند دیگر؛ اما نمیتواند بگوید، (اباذر یکقدری مقدس است) ، نمیتواند بگوید جزء اهلبیت است. اما ببین اینچه کرد، یکدفعه گفت: زیر این آسمان راستگوتر از اباذر نیامده، فوری یک ندا به او داد، نه که یکذره ناراحت شد. این حرفها قشنگ است، قدرش را بدانید. در جو نمیتواند این صفت را بگوید به این؛ اما چه با او کرد؟ یک امتیاز جهانی به اباذر داد. آنجا هم که امیرالمؤمنین وقتی عثمان او را تبعید کرد، دنبالش رفت، عثمان پیغام داد، تو بهغیر خلیفه کردی، این در غضب من قرار گرفت، چرا احترامش کردی؟ گفت: خفهشو، صدایت بگیرد، مگر نگفت پیغمبر که در همه خلقت، زیر این آسمان از اباذر راستگوتر نیامده؟ یعنی مرتیکه، آن حرفها که به تو زد راست به تو گفت. یعنی دارد به او میگوید حرفها که به تو زد، راست به تو گفت، درست به تو گفت. اما کاش به امر بود. تو یکوقت یککاری میکنی، داری مقدسی میکنی. یک پولی میدهی به یکی؛ اما جستجو نمیکنی که این حالا مستحق هست یا نه؟ یا میرود مثلاً چهکار میکند. کارت خیر است، عقیدهات خیر است، [اما] کارت بهجا نیست. کار بهجا خیلی مشکل است. توجه کن عزیز من، قربانت بروم. اینقدر مشکل است که پیغمبر دعا کرد، (امیدوارم که این نوار طی نشود، من هنوز آنچه را که باید بگویم، نگفتهام) دختر حاتمطایی را خیلی احترام کرد. عبایش را انداخته زیرش، یکوقت گفتهام، الان روی مناسبت است دوباره تکرار میکنم. یا رسولالله این عبا، کساء است. جبرئیل زیر آن بوده، اینجوریاست، آیه نازلشده، گفت: چونکه بابایت سخی است. ببین پیغمبر چقدر سخاوت را میخواهد. اگر من میگویم سخی باشید، ببین پیغمبر چقدر سخاوت را میخواهد. حالا این دختر را دید احترام کرد، یک ندا داد این دختر اسیر نیست، دختر آزاد است. یکی دور علماء هستند، یکی هم دور اینها هستند. ببین بهفکر خودشانند، یکی همچنین خوشکل مشکل است، میخواهند اینرا بگیرند! آره، اینها هم همینجورند. حالیات است؟ کار دیگر ندارد که آنجا نشستهاند که! (صلوات)
آنوقت ایشان دست گذاشت روی دوش یکی از بنیهاشم، آنوقت سه تا پسر خدا به او داد، تمام از شجاعان عالم شدند. بعد گفت: یا رسولالله، من سه تا دعا به تو میکنم. یکی گفت: خدا کار بهجا در دستت ایجاد کند. مگر پیغمبر کار بهجا نمیکرد، بیجا میکرد؟ پیغمبر گفت: الهیآمین. اینهم یک مبنا دارد. حالا مبنایش را به شما میگویم. یکی هم گفت: کریم هستی، کرامت در دستت ایجاد شود. شما مثلاً مثل یک حوض آب است؛ یعنی پولداری، مدام امروز و فردا میکنی. آخرش هم نمیدهی؛ یعنی ایجاد نمیشود. چشمه خوب است که ایجاد شود. بشر باید مثل چشمه باشد، یکچیزی در دستش ایجاد شود. خب نگهدارد، مدام شیطان میگفت اگر بدهی، مچت را میگیرم. تو خبر نداری، شیطان مچت را گرفته. فهمیدی؟ نمیگذارد. یکی هم گفت: یا محمد، خدا محتاج شرارت نکند. باز پیغمبر گفت: الهیآمین. این یعنیچه مبنایش؟ مبنایش چیست؟ بگو، آن درست، آن گفتم شرارالناس الان من میآیم به این آقا میگویم پنجاههزار تومان داری؟ این آقا هم میگوید داری بهمن بدهی؟ من هم میروم پیش پدر زنش، این سر خورده. این بیکار است، سر خورده. به او نمیدهم، آبرویش را هم میریزم. این شرار ناس است. اما یکی یواشکی آنچه که دارد در اختیارش میگذارد. اصل این سه تا حرف یعنیچه که پیغمبر میگوید الهیآمین؟ مگر پیغمبر نمیداند؟ زود بگویید ببینم، نوار را معطل نکنید.
حضار: حاجآقا، خود این دعایی که دختر حاتم به پیغمبر میکند، دعاهای به جایی بوده، یعنی وقتی سخی باشی، دعای بهجا هم در دهانت ایجاد میشود.
این خیلی حرف خوبی است؛ اما بهترش هم هست. عیب ندارد؟ اگر بهتر بود بگو بهتر است. پیغمبر هم در این عالم تزلزل دارد. چونکه خدا به او میدهد دیگر، میگوید مبادا بگیرد. دعا میکند که من به دستم جاری شود، دعا میکند کار بهجا ایجاد شود. اگر درستاست یک صلوات بفرستید. (صلوات)
تمام این خلقت، تا حتی انبیاء، تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم یک تزلزلی دارند. حرف تند است، برای من کند است، چیزی نیست. چرا؟ آنها همه میدانند خدا به آنها داده. ممکناست بگیرد یا نگیرد؟ پس چه دارد؟ پس چرا اینقدر امیرالمؤمنین شکرانه میکند؟ اینها که میگوید بهمن داده، میگوید شکر. یادش میافتد غش میکند، آنجا میافتد. پس تمام خلقت در اختیار خدا هستند تا حتی دوازدهامام چهاردهمعصوم. آنها اختیار تمام این خلقت را دارند؛ اما یکچیز چطوری است؟ من الان اینجا نشستهام، من یک مثال برای خودم بیاورم. من الان مثلاً خب، البته نمیخواهم توجیه کنم، یکوقت بد نباشد، حالا دیگر آمد به زبانم، میگویم دیگر. من مثلاً دکان ندارم، دکاکین ندارم، چیز ندارم، یکوقت عنایتی میشود، درستاست؟ من یکوقت میبینی که اگر یکخرده چیز نباشم، یک جزئی آدم هر کار به او کنی تزلزل دارد. میدهم، میگویم خدایا شکر تو حواله کردی. من یکدفعه میگویم، خب حواله نکرد، خب هیچچیز به هیچچیز. پس آن نعمتی هم که ائمه دارند میفهمند حواله خداست. اگر درستاست، یک صلوات بفرستید. حالا منبعد هم که من صحبتم تمام میشود، هر کس حرفی دارد، اعتراض دارد بگوید. چونکه ما دلمان میخواهد، تمام حرفها یک سازندگی پیدا کند، چرا در آن نباشد. چرایش را همینجا بگویید. اگر قشنگ است و قبول کردید که هیچچیز، اگر چرا دارد، چرا را از اینجا بیرون نبرید، من رضایت ندارم. چونکه حرفی که آنها میگویند چرا ندارد. ما یکقدری چیز میکنیم، اگرنه، چرا ندارد.
حالا چطور باشد که ما روح شویم؟ چطور باشد که ما در خط ولایت باشیم؟ چطور باشد که تمام گناهان ما، اگر گناه کردیم آمرزیدهشود؟ چطور باشد که ما در مرضی خدا باشیم؟ چطور باشد که ما دیگر وسوسه نداشتهباشیم؟ چطور باشد که ما دیگر روح باشیم؟ چطور باشد که ما جسم نباشیم؟ اگر تو روح شدی، تمایل با جسم نباید داشتهباشی. اگر تمایل با جسم داشتهباشی، هنور روح نشدی. من این نوار را به خانمها هم میگویم. هم به آقایان میگویم، هم به خانمها. خانمهای عزیز توقع از هم نداشتهباشید. اگر یک خانمی، خواهر تو یک تزلزلی داشت، نصفشب باید پا شوی گریه کنی رفع تزلزلش بشود. تزلزلش را خانم افشاء نکن. والله اگر تزلزل ایشان را افشاء کنی، خودت به آن درد گرفتار میشوی. چونکه علی (علیهالسلام) میفرماید: هر کاری برگشتش به خودت است. حرف علی که دروغ نمیشود. برگشتش به خودت میشود. اما زمان میبرد. الان بوده کسیکه زمان گذشته، برگشتش به خودش شده. فریاد میزند چرا کسی نمیآید دیدن من؟ خب، چهکار کردی که نمیآید؟ هر کسی را حرف رویش گذاشتی، ننگ رویش گذاشتی. کجا بیاید؟ حالا اگر بخواهد اینجوری شود، چهکار کند که اینجوری شود؟ حرف من ایناست. تمام این عالم را نبیند، سه چیز را ببیند. اول خدا را ببیند، بعد قرآنمجید را، بعد ولایت را. حالا که آنها را دید، با این چشم باطنی باید ببیند، با یقین باید ببیند. حالا که با یقین دید، امر را اینها به آن یقینتر باشد. یقینتر یعنی یقین کند که اینها درستاست و امرشان درستاست، امر آنها را اطاعت کند. اگر امر آنها را اطاعت کرد، این مثل ایناست که هفتمیلیون یکطرف رفتند، چهار نفر یکطرف. این از چهار نفر است.
رفقایعزیز، یکقدری روی این حرفها تامل کنید. یکقدری روی این حرفها فکر کنید. والله، بالله، اگر شما در یکجایی بنشینید و بروید در فکر اینها، فوراً مثل تلفنی که به تو کند، به تو تلفن میشود. تجلی تلفن است، قلبت روشن میشود حرف را هم قبول میکنی. خدا بیسیم دارد. الان موبایلها چهجوری است؟ خدا هم موبایل دارد. به تو لبیک میگوید؛ اما خدا را بالاتر از همهچیز بدانید. والله بهدینم روایت داریم، در سینه من است، ولایت لبیک به تو میگوید، قرآن لبیک به تو میگوید. قرآن جان دارد، ولایت جان دارد. نه اینکه علی خاک شد رفت،... اگر تو درون حقیقت ولایت خرد شوی، والله لبیک به تو میگوید. قرآن دوباره تکرار میکنم لبیک به تو میگوید. آن کسانیکه ولایت دارند هم به آدم لبیک میگویند. من یکوقت گفتم، تکرار میکنم، من صد صلوات به بابایم میفرستادم. گفتم خدایا ما که صلوات، آخر صلوات را تند میفرستم. آره، یعنی گفتم به او میرسد؟ به حضرتعباس، شب آمد اینجا نشست، حسین بابا بهمن میرسد، بهمن میرسد. این بیسیم است. این موبایل است. آیا امامزمان اینجوری نیست؟ خیلی ما ولایتمان تزلزل دارد. خیلی روی ولایت فکر نکردیم. پدر من یکآدم رعیتی بوده، بیشتر رفته در بیابانها؛ اما تا آخر عمرش گفت: علی. تا آخر عمرش فدای امامحسین بود.
یکچیزی بگویم بخندید. (صلوات) بعضیها دیدم یکخرده قیافههایشان در هم رفت، قیافههایتان را بخندانیم. فلانی که هنوز نگفته دارد میخندد. این بیچاره، بندهخدا، بابای ما خدابیامرز یک گوساله داشت. آره، رفت گوساله را فروخت بیستتومان. خب آنزمان ارزان بود. بیستتومان رفت داد به ننه ما. آنموقع حاجشیخعباس در محل ما نیامدهبود، حاجشیخ هادی بود. حاجشیخ هادی از سهم امام و خمس گفت، [بابای ما] آمد گفت: زن، آن بیستتومان را بده بهمن. گفت: میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم سهم امام، خمسش را بدهم. گفت: خب، برو یک پالتو بگیر بپوش! سهم امام خمس بدهم! [بابایم گفت:] ای عایشه! ای قطامه، بده بهمن! ننهام خیلی اصیل بود، یک زن با کمالی بود. آره، خب برو یک پالتو بگیر. اینهم خمس و سهم امام دادن بابایمان. (صلوات)
یقینهایی که آدم به خدا و به ولایت دارد، باید ثابت باشد. یک یقینهایی است در قلب آدم نمیماند. یک حرفهایی است، تجلی ندارد، خوشش میآید مثلاً. این در عمل یکقدری سست است. خدا به تمام ائمه هشدارهای خصوصی دارد. با پیغمبرش هم هشدار خصوصی دارد. اینکه من دارم به شما عرض میکنم جداً، بیایید از خلق چیزی نخواهید. بیایید عزیزان من اتکاء به خلق نداشتهباشید. من یکحرفی را یکهفته، چند روز در آن فکر میکنم. آن فکر، عصاره آن فکر را میآیم به شما میگویم. ایننیست که من یکچیزی به شما بگویم. ببین چطور محکم حرف میزنم. عصاره فکر را میآیم به شما میگویم.
پیغمبر یکقدری دلش خوش شد، دید خلاصه خیلی پیشرفته اسلام، پیشرفته. خیلی دلش خوش شد. خب [پیش] رفت همدیگر، مهاجر شد و انصار شد و خیلی چیز شد. حالا یکدفعه خدا یک هشدار میدهد، یا محمد خیلی دورت ریختهاند، (اینرا من میگویم)، یک صلوات بفرستید. پیغمبر در باطن، در ظاهر خیلی خوشحال بود. دید خیلی اهمیت میدهند. میگوید: جنگ بروید، میروند، میگوید: اینجا بروید میروند. یکدفعه گفت اینها که میخواهند بیایند پیش تو، هر کدامشان، یکذره یکقدری پول بدهند. همه نیامدند. هشدار داد به پیغمبر، یا محمد (صلوات)، اینها حرفهای تو را بهقدر دو سه زار گیر به آن نمیدهند. دو سه زار را بهتر از حرف تو میخواهند، در صورتیکه حرف تو «وحی یوحی» است. یک هشدار داد به پیغمبر. اگر مغزتان نکشد آنوقت میگویید مگر پیغمبر هم...؟ بله. تمام عالم روی نظم است. همه عالم در گردش است. همه عالم در امتحان است. آنها امتحان ندارند. آنها یکچیزی است که هشدار میدهد. این دوازدهامام، چهاردهمعصوم، اینها نور خدا هستند، امتحان ندارند. این میخواهد بگوید یعنی این خلق فایده ندارد. از اول هم به شما گفتم خلق فایده ندارد. امروز نتیجهاش را به شما میگویم. خب اینچه فایدهای دارد؟ نیامدند. فقط امیرالمؤمنین آمد، سلمان و اباذر و یا مقداد. روایت داریم امیرالمؤمنین در ظاهر چیز نبود، یک وسیله جنگی آمدهبود فروخت، داد. آخر هم اینها هدایت شدند. آنها نشدند. آنها بعد از رسولالله رفتند طرف عمر و ابابکر. آیا این حرف توجه میکنید چیست؟ شما الحمدلله میآیید خیلی از آنها بهترید، بهقرآن. پول هم میدهید، چیز هم میدهید. قدردانی هم کنید. [آنها] نیامدند. خدای تبارک و تعالی هشدار داد، که خلق نتیجه ندارد. اگر نتیجه داشتند، امر من را اطاعت میکردند. خب دو زار، سه زار چیزی نیست مرد حسابی، بیا پیغمبر برایت حرف بزند. حالا چطور شدند؟ دوباره تکرار میکنم. چطور شدند اینها که ندادند؟ اینها که ندادند ایناست. این مثل ایناست که علی (علیهالسلام) وقتی شیر آوردند، صف کشیدند، بگویم حالا صد تا دویست تا صدها مردم همه شیر گاوشان را، گوسفندشان را آوردند که امیرالمؤمنین یا بخورد یا مثلاً بهاصطلاح آنها که زهر خوردند، بدهند پایشان را بگذارند در شیر. ما یکنفر بود اینجا عقرب گزیده بود، آنموقع مریضخانهها چیز بود، من فوری گفتم که پایش را بگذارید در شیر، پایش را گذاشتند در شیر، دلمه شد. دو دفعه سهدفعه گذاشتند دلمه شد، پایش خوب شد. حالا همه اینها، شیر هیچکس را قبول نکرد. بعد گفت: حسنجان، یک زن است آن عقب است دارد گریه میکند. برو شیر او را بیاور من بخورم. این آمد گفت، گریه کرد، گفت: پدرت خوب میشود؟ گفت: انشاءالله خوب میشود. آمد گفت: شیر اینرا بیاور. این یعنیچه؟ این مثل ایناست که شطیطه که آمدند آنجا اهل نیشابور، خیلی روی مناسبت من یکروایت بگذارم رویش که کسی تزلزل نداشتهباشد، بداند این حرف حرف است. حالا همه دادند پول بهاصطلاح بعد از آقا امامحسن عسگری، کیسههایی بود، گفت که آنها باید آن کاغذها را جوابش را بدهد و پولها را هم بگوید چهقدر است، تو اینرا به او بده. آمدند دیدند که این جعفر کذاب است. گفت که باید اینجوری باشد. گفت: برو از غیب از من میپرسید؟ رفت و دم دروازه، آقا امامزمان روانه کرد پیاش. گفت بیا در این اینقدر است، اینقدر است، جواب کاغذها را هم داده، اینها را بردار و برو، شطیطه، چه داده؟ روایت داریم اینشخص میگفت من اصلاً نمیخواستم به امامزمان بگویم. بعضیها میگویند یک تکه کرباس بود و یکچیز خیلی کمی. گفت آنها را از او قبول کرد و دوباره آنها را برگرداند و گفت: اینرا بگیر، گفت: یکماه دیگر، یک همچنین چیزی زندهای، من در تشییعت میآیم به تو نماز میخوانم. امیرالمؤمنین هم همینکار را کرد. گفت: شیر آنزن را بیاور. چهخبر است عالم؟ آنوقت اینها همینها بودند که از امیرالمؤمنین برگشتند. خدا نکند که چیزهای ما را امامزمان قبول نکند. عزیزان من، توجه داشتهباشید. گفت: آقا چرا؟ گفت: آنها از من برگشتند. آنها حنفی شدهاند، برو من پولشان را نمیخواهم. وقتی رفت دید آنها حنفی شدند. توجه میکنید یا نه؟ قربانتان بروم، باید شیعه باشیم تا امامزمان پول ما را قبول کند. شیعه کیست؟ شیعه کسی است که امر اینها را قبول کند. پس من مکرر کنم، رفقا یکقدری کسل نشوند. پس بنا شد اگر بخواهید که آنها باشید، سه چیز است که ما را محاکمه میکند. یکی خداست، یکی قرآن است، یکی ولایت. ما باید جوابگو باشیم. بهمن لعنت اگر من دروغ بگویم. من از زمان تکلیفم، هر کاری کردم، حسابش را کردم جوابش را بتوانم بدهم. هر کاری کردم، حسابش را کردم جوابگو باشم. نه اینکه من بخواهم در مقابل اینها باشم. یعنی کاری که روی امر کردی، امر جوابش را میدهد نه من. توجه کنید نه که من جواب بدهم. تو اگر هر کاری کردی روی امر، امر جواب امیرالمؤمنین را میدهد، امر جواب قرآن را میدهد، امر جواب خدا را میدهد. نه من جوابگو باشم، ببین اینجا تند نشود. شما اینکار را کردی خودت که نیستی، امر است. خب امر جواب میدهد. اگر توجه کردید یک صلوات بفرستید.
خیلی بشر به بحرانهایی برمیخورد. جوانانعزیز، فدایتان شوم، قربانتان بروم شما تا اینکه به خانواده اصلیاش برسد، خیلی اینها هشدارهایی دارد که چیز میشود تا شما به جایی برسید. امروز زمانی شده، دخترها میروند پی پسرها، خدا لعنت کند آنکس را که گفت رویتان را نگیرید. امروز اگر یکجوانی خودش را حفظ کرد، والله قسم این طبق علیاکبر امامحسین است. یعنی حالا دارند میآیند، امامحسین هشدار داد، گفت: من دارم میبینم که منادی ندا داد اینها دارند رو به مرگ میروند، آقا علیاکبر گفت: بابا مگر ما برحق نیستیم؟...