مشهد 83؛ تمرین توحید: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۲: سطر ۲:
 
{{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10259}}
 
{{جعبه اطلاعات فراداده سخنرانی|10259}}
  
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
+
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
  
«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»
+
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
  
{{پررنگ|السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته}}
+
{{پررنگ|السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌ الله و برکاته، السلام علی الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌ الله و برکاته}}
  
یک صلوات بفرستید. بشر نه هر بشری، بشری که دلش می‌خواهد در مسیر ولایت، در مسیر توحید باشد، همیشه توی فکر است از چه راهی برود که به توحید و به ولایت برسد؛ یعنی دائم بشر توی این فکر است. آن‌وقت خدای تبارک و تعالی می‌گوید یعبد [ادعونی]، [یعنی] بیایید این‌طرف. چرا؟ [چون] بشر حس می‌کند. بشری که عقل دارد، حس می‌کند. حس می‌کند که نجات‌دهنده‌اش در این دنیای پر فعل و فساد که دعوت می‌کند شیطان بشر را [خداست]. [شیطان] صدها رنگ دارد، صدها نیرنگ دارد که بشر را می‌خواهد از دریچه ولایت دور کند. چرا؟ [چون] شیطان سیلی به‌واسطه اطاعت [نکردن] از ولایت خورد؛ خدا که احتیاج ندارد. خدا یک احتیاج دارد، احتیاجش این است که دوست‌های امیرالمؤمنین را از این معرکه نجات بدهد؛ خوشش می‌آید که دوست‌های علی را از این معرکه پر فعل و فساد نجات بدهد. این‌قدر خدا دوست دارد، می‌گوید اگر یکی [از] دوستهای علی را گمراه کنی، گناه یک عالَم گمراه‌کردن را به تو می‌دهد. چقدر شماها را دوست دارد؟ عزیز من، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، بیایید تفکّر را پیشه کنید. [اگر] یکی را هدایت کنی، [خدا] به قدری که یک عالَمی را، دنیایی را هدایت کردی، ثواب به تو می‌دهد. پس خدا هم احتیاح دارد، دوباره تکرار می‌کنم؛ محتاج نیست؛ اما احتیاج دارد. خدا محتاج نیست، اگر این مطلب را قشنگ حس نکنید صحیح نیست، توی هیجان می‌افتی. ببین گفتم خدا محتاج نیست، گفتم ائمه محتاج خدا هستند. ما باید محتاج ائمه باشیم، چون که از دریچه ولایت به ما ولایت القا می‌شود‌ و افشا می‌کنیم. دوباره تکرار می‌کنم: خدا محتاج نیست، احتیاج دارد به دوست‌های علی که هدایت بشوید. چقدر حرف قشنگ است. چرا؟ می‌گوید یعبد [ادعونی]، بیایید این‌طرف.
+
(یک صلوات بفرستید.)
  
ولایت عزیزان من، قربانتان بروم، یک چیزی است که هیچ خلقی به کمالِ کل ولایت نمی‌رسد. خود سلمانش هم نرسید، چرا؟ [چون] وقتی علی علیه‌السلام را طناب گردنش انداختند، [دارند او را] می‌کشند، [یک ذره تزلزل کرد]. خدایا تو شاهد باش، {{دقیقه|۵}} من نمی‌خواهم جسارت به یکی که یک ذره از ولایت دارد بکنم [و او را] کوچک بکنم. خدایا، علی‌بن‌موسی‌الرضا شاهد باش، من نمی‌خواهم جسارت به سلمان کنم، اما می‌خواهم مردم آگاه باشید. ولایت این‌قدر صدرش بالاست [که] این هم که می‌گوید «سلمان منّا أهل‌البیت»، [یعنی او] جزء ماست، باز [سلمان] کشش آن واقعیت ولایت را ندارد. [وقتی] طناب گردن علی علیه‌السلام انداختند، سلمان یک‌دفعه نگاه کرد، [با خودش گفت] این [همان علی] است که خورشید را برگردانده؟ مگر خورشید این است که شما می‌بینید؟ دوست عزیز خودم، اسم نمی‌آورم، یک قدری توی این [موضوع] کار کرده بود. به من گفت حسین، صدها، هزاران، مانند این کرات [به خورشید ارتباط دارد]؛ [خورشید،] خورشیدِ کرات است. این را ایشان گفت، نمی‌خواهم اسمش را بیاورم. خورشیدِ کرات را علی برگردانده.
+
بشر نه هر بشری، بشری که دلش می‌خواهد در مسیر ولایت، در مسیر توحید باشد، همیشه توی فکر است از چه راهی برود که به توحید و به ولایت برسد؛ یعنی دائم بشر توی این فکر است؛ آن‌وقت خدای تبارک و تعالی می‌گوید: یعبد [اُدعونی؛ یعنی] بیایید این‌طرف. چرا؟ [چون] بشر حسّ می‌کند. بشری که عقل دارد، حسّ می‌کند. حسّ می‌کند که نجات‌دهنده‌اش در این دنیای پر فعل و فساد که دعوت می‌کند شیطان بشر را [خداست. شیطان] صدها رنگ دارد، صدها نیرنگ دارد که بشر را می‌خواهد از دریچه ولایت دور کند. چرا؟ [چون] شیطان سیلی به‌ واسطه اطاعت [نکردن] از ولایت خورد؛ خدا که احتیاج ندارد. خدا یک احتیاج دارد، احتیاجش این است که دوست‌های امیرالمؤمنین {{علیه}} را از این معرکه نجات بدهد؛ خوشش می‌آید که دوست‌های علی {{علیه}} را از این معرکه پر فعل و فساد نجات بدهد. این‌قدر خدا دوست دارد، می‌گوید اگر یکی [از] دوست‌های علی {{علیه}} را گمراه کنی، گناه یک عالَم گمراه‌کردن را به تو می‌دهد. چقدر شماها را دوست دارد؟ عزیز من! فدایتان بشوم، قربان‌تان بروم، بیایید تفکّر را پیشه کنید! [اگر] یکی را هدایت کنی، [خدا] به قدری که یک عالَمی را، دنیایی را هدایت کردی، ثواب به تو می‌دهد؛ پس خدا هم احتیاح دارد، دوباره تکرار می‌کنم؛ محتاج نیست؛ اما احتیاج دارد. خدا محتاج نیست، اگر این مطلب را قشنگ حسّ نکنید، صحیح نیست، توی هیجان می‌افتی. ببین گفتم خدا محتاج نیست، گفتم ائمه {{علیهم}} محتاج خدا هستند. ما باید محتاج ائمه {{علیهم}} باشیم؛ چون‌که از دریچه ولایت به ما ولایت القا می‌شود‌ و افشا می‌کنیم. دوباره تکرار می‌کنم: خدا محتاج نیست، احتیاج دارد به دوست‌های علی {{علیه}} که هدایت بشوید! چقدر حرف قشنگ است! چرا؟ می‌گوید یعبد [اُدعونی]: بیایید این‌ طرف.  
  
[امیرالمؤمنین] به یک شمشیر، عمروبن‌عبدود [را که] مطابق هزار سوار است، [از پا درآورد. او] بیچاره شد در مقابل علی، پایش را قطع کرد. هفت قلعه [خیبر] این‌ها اتصال به هم بودند، توی هم بودند؛ می‌دید سلمان [که امیرالمؤمنین] حالا این قلعه را گرفته، هفت قلعه را ریخته روی هم. [سلمان] شجاعت علی را می‌دید؛ اما اطاعت علی را نمی‌دید. چرا؟ [با خودش] گفت این چه‌جور می‌شود [که قبلاً] این‌جوری کرده، [الان] طناب گردنش انداختند؟ اطاعتِ امام [را] دیدن خیلی مشکل است، مگر [این‌که] او جلوه‌ای در قلبت کند. حالا [سلمان با خودش این را] گفت، خیال کرد. علی علیه‌السلام یک نگاه این‌جوری به او کرد. باز این [سلمان] که نُه درجه ایمان دارد، شجاعت علی را دارد می‌بیند؛ اطاعت یک چیزی [دیگر] است. علی همین‌جور که طناب گردنش است، دارد می‌گوید: «[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک»؛ او تسلیم به امر است. نمی‌خواهم جسارت کنم، سلمان این را گفت، [اما یک] یهودی گفت: لا اله‌ الا الله، محمد رسول‌الله، این مرد برحق است. (صلوات بفرستید‌). علی علیه‌السلام یک جلوه کرد در قلب [آن] یهودی، فوراً گفت لا اله‌ الا الله. امیدوارم باطن خود امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، وجود مبارک امام زمان، وجود مبارک علی‌بن‌موسی‌الرضا یکی [از] آن جلوه‌ها را در قلب همه شماها بکند.  
+
ولایت عزیزان من! قربان‌تان بروم، یک چیزی است که هیچ خلقی به کمالِ کلّ ولایت نمی‌رسد. خود سلمانش هم نرسید، چرا؟ [چون] وقتی علی «علیه‌السلام» را طناب گردنش انداختند، [دارند او را] می‌کشند، [یک ذرّه تزلزل کرد]. {{توضیح|خدایا! تو شاهد باش! {{دقیقه|۵}} من نمی‌خواهم جسارت به یکی که یک ذرّه از ولایت دارد بکنم [و او را] کوچک بکنم. خدایا! علیّ‌بن‌موسی‌الرضا! شاهد باش! من نمی‌خواهم جسارت به سلمان کنم، اما می‌خواهم مردم آگاه باشید! ولایت این‌قدر صدرش بالاست [که] این هم که می‌گوید {{روایت|«سلمان منّا أهل‌البیت»}}، [یعنی او] جزء ماست، باز [سلمان] کشش آن واقعیّت ولایت را ندارد.}} [وقتی] طناب گردن علی «علیه‌السلام» انداختند، سلمان یک‌ دفعه نگاه کرد، [با خودش گفت:] این [همان علی {{علیه}}] است که خورشید را برگردانده؟ مگر خورشید این است که شما می‌بینید؟ {{توضیح|دوست عزیز خودم، اسم نمی‌آورم، یک قدری توی این [موضوع] کار کرده بود. به من گفت: حسین! صدها، هزاران، مانند این کُرات [به خورشید ارتباط دارد]؛ [خورشید،] خورشیدِ کرات است. این را ایشان گفت، نمی‌خواهم اسمش را بیاورم.}} خورشیدِ کرات را علی {{علیه}} برگردانده.
  
آقا امام حسین هم حالا همین‌جور است؛ توی قتلگاه افتاده، یک شخصی گفت بروم ببینم مبادا دنیا به‌هم بخورد، حسین نفرین کند. دید افتاده توی قتلگاه، می‌گوید: «[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء». کجا ما امام را می‌شناسیم قربانتان بروم، فدایتان بشوم؟ حالا ببین جان من، قربانت بروم، چه‌چیز دارم به تو می‌گویم. این هشام [بن حکم که] تو [درباره‌اش] نوشتی، حالا می‌خواهم [از او بگویم] در این نوار باشد. ان‌شاءالله، امیدوارم که کسانی که مثل شما هستند، توهین به این نوار نکنند، [تا تجلی امام] نصیبشان بشود و یک قدری در قلبشان همان تجلی که امیرالمؤمنین [به آن یهودی] کرد، در قلب شما [هم] تجلی بشود. حالا این هشام خیلی پسر خوش‌رویی است، خیلی. {{دقیقه|۱۰}} الحمدلله تمام شما خوش‌رویید. آن ولایت [را] والله من دارم در پیشانی شما می‌بینم. ای امام زمان، حرف‌های من در مقابل این رفقایم جسارت است. چه کار کنم؟ خودشان می‌خواهند من حرف بزنم.  
+
[امیرالمؤمنین {{علیه}}] به یک شمشیر، عمروبن‌عبدود [را که] مطابق هزار سوار است، [از پا درآورد. او] بیچاره شد در مقابل علی {{علیه}}، پایش را قطع کرد. هفت قلعه [خیبر] این‌ها اتّصال به هم بودند، توی هم بودند؛ می‌دید سلمان [که امیرالمؤمنین[علیه}}] حالا این قلعه را گرفته، هفت قلعه را ریخته روی هم. [سلمان] شجاعت علی {{علیه}} را می‌دید؛ اما اطاعت علی {{علیه}} را نمی‌دید. چرا؟ [با خودش] گفت: این چه‌جور می‌شود [که قبلاً] این‌جوری کرده، [الآن] طناب گردنش انداختند؟ اطاعتِ امام [را] دیدن خیلی مشکل است، مگر [این‌که] او جلوه‌ای در قلبت کند. حالا [سلمان با خودش این را] گفت، خیال کرد. علی «علیه‌السلام» یک نگاه این‌جوری به او کرد. باز این [سلمان] که نُه درجه ایمان دارد، شجاعت علی {{علیه}} را دارد می‌بیند؛ اطاعت یک چیزی [دیگر] است. علی {{علیه}} همین‌جور که طناب گردنش است، دارد می‌گوید: {{روایت|«[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک»}}؛ او تسلیم به امر است. نمی‌خواهم جسارت کنم، سلمان این را گفت، [اما یک] یهودی گفت: {{روایت|:لا إله إلّا الله، محمُد رسول‌ الله»}}، این مرد برحقّ است. (صلوات بفرستید‌).
 +
 
 +
علی «علیه‌السلام» یک جلوه کرد در قلب [آن] یهودی، فوراً گفت «روایت|«لا إله‌ إلّا الله»}}. امیدوارم باطن خود امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام»، وجود مبارک امام زمان {{عج}}، وجود مبارک علیّ‌بن‌موسی‌الرضا {{علیه}} یکی [از] آن جلوه‌ها را در قلب همه شماها بکند.
 +
 
 +
آقا امام حسین {{علیه}} هم حالا همین‌جور است؛ توی قتلگاه افتاده، یک شخصی گفت: بروم ببینم مبادا دنیا به‌هم بخورد، حسین {{علیه}} نفرین کند. دید افتاده توی قتلگاه، می‌گوید: {{روایت|«[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء»}}. کجا ما امام را می‌شناسیم قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم؟  
 +
 
 +
حالا ببین جان من! قربانت بروم، چه‌ چیز دارم به تو می‌گویم. این هشام [بن حکم که] تو [درباره‌اش] نوشتی، حالا می‌خواهم [از او بگویم] در این نوار باشد. اإن‌شاءالله، امیدوارم که کسانی‌که مثل شما هستند، توهین به این نوار نکنند، [تا تجلّی امام] نصیب‌شان بشود و یک قدری در قلب‌شان همان تجلّی که امیرالمؤمنین {{علیه}} [به آن یهودی] کرد، در قلب شما [هم] تجلّی بشود. حالا این هشام خیلی پسر خوش‌رویی است، خیلی. {{دقیقه|۱۰}} الحمد لله تمام شما خوش‌رویید. آن ولایت [را] والله، من دارم در پیشانی شما می‌بینم. ای امام زمان! حرف‌های من در مقابل این رفقایم جسارت است. چه کار کنم؟ خودشان می‌خواهند من حرف بزنم.  
  
 
شما خودتان هم توجه خیلی ندارید. این همه که فریاد می‌زنم، داد می‌زنم شکرانه کنید، من دارم می‌بینم هم قلب شماها را، هم جلوه نورانی شماها را؛ چون که من اگر شماها را نبینم گرفتارم؛ یعنی قلبم می‌گیرد؛ چون که ولایت [این‌طور است که] وقتی که آن [شخص] ولایتی یک‌ذره از او دور می‌شود ناراحت است؛ در صورتی که [به] ولایت اتصال است. چرا به شما می‌گوید بیایید زیارت امام؟ یعنی [ولایت] یک تجدیدی می‌شود. مگر امام این‌جاست؟ دیدن ما با هم تجدید ولایت است، قدردانی کنید عزیزان من. حالا این هشام، ببین چه می‌گوید؟ آنها که می‌دانی نود سال، صد ساله‌ها بودند، یک عمری پای صحبت‌های امام بودند. امام را می‌دیدند، [اما] امام را نمی‌شناختند. عزیزان من، قربانتان بروم، بعضی‌هایتان آمدید می‌گویید می‌خواهیم امام زمان را ببینیم. مگر آنها امام زمان را نمی‌دیدند؟ اما امام زمان را امامِ این زمان می‌دیدند، نه امامِ حجتِ کل خلقت، نه این‌که امام آگاه است به کل خلقت. این مردمی که پای درس امام [صادق] بودند نمی‌فهمیدند، اما نسبتاً [آن] بچه [هشام] می‌فهمید.
 
شما خودتان هم توجه خیلی ندارید. این همه که فریاد می‌زنم، داد می‌زنم شکرانه کنید، من دارم می‌بینم هم قلب شماها را، هم جلوه نورانی شماها را؛ چون که من اگر شماها را نبینم گرفتارم؛ یعنی قلبم می‌گیرد؛ چون که ولایت [این‌طور است که] وقتی که آن [شخص] ولایتی یک‌ذره از او دور می‌شود ناراحت است؛ در صورتی که [به] ولایت اتصال است. چرا به شما می‌گوید بیایید زیارت امام؟ یعنی [ولایت] یک تجدیدی می‌شود. مگر امام این‌جاست؟ دیدن ما با هم تجدید ولایت است، قدردانی کنید عزیزان من. حالا این هشام، ببین چه می‌گوید؟ آنها که می‌دانی نود سال، صد ساله‌ها بودند، یک عمری پای صحبت‌های امام بودند. امام را می‌دیدند، [اما] امام را نمی‌شناختند. عزیزان من، قربانتان بروم، بعضی‌هایتان آمدید می‌گویید می‌خواهیم امام زمان را ببینیم. مگر آنها امام زمان را نمی‌دیدند؟ اما امام زمان را امامِ این زمان می‌دیدند، نه امامِ حجتِ کل خلقت، نه این‌که امام آگاه است به کل خلقت. این مردمی که پای درس امام [صادق] بودند نمی‌فهمیدند، اما نسبتاً [آن] بچه [هشام] می‌فهمید.

نسخهٔ ‏۷ آوریل ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۴۶

بسم الله الرحمن الرحیم
مشهد 83؛ تمرین توحید
کد: 10259
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1383-01-18
تاریخ قمری (مناسبت): 15 صفر

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌ الله و برکاته، السلام علی الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌ الله و برکاته

(یک صلوات بفرستید.)

بشر نه هر بشری، بشری که دلش می‌خواهد در مسیر ولایت، در مسیر توحید باشد، همیشه توی فکر است از چه راهی برود که به توحید و به ولایت برسد؛ یعنی دائم بشر توی این فکر است؛ آن‌وقت خدای تبارک و تعالی می‌گوید: یعبد [اُدعونی؛ یعنی] بیایید این‌طرف. چرا؟ [چون] بشر حسّ می‌کند. بشری که عقل دارد، حسّ می‌کند. حسّ می‌کند که نجات‌دهنده‌اش در این دنیای پر فعل و فساد که دعوت می‌کند شیطان بشر را [خداست. شیطان] صدها رنگ دارد، صدها نیرنگ دارد که بشر را می‌خواهد از دریچه ولایت دور کند. چرا؟ [چون] شیطان سیلی به‌ واسطه اطاعت [نکردن] از ولایت خورد؛ خدا که احتیاج ندارد. خدا یک احتیاج دارد، احتیاجش این است که دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را از این معرکه نجات بدهد؛ خوشش می‌آید که دوست‌های علی (علیه‌السلام) را از این معرکه پر فعل و فساد نجات بدهد. این‌قدر خدا دوست دارد، می‌گوید اگر یکی [از] دوست‌های علی (علیه‌السلام) را گمراه کنی، گناه یک عالَم گمراه‌کردن را به تو می‌دهد. چقدر شماها را دوست دارد؟ عزیز من! فدایتان بشوم، قربان‌تان بروم، بیایید تفکّر را پیشه کنید! [اگر] یکی را هدایت کنی، [خدا] به قدری که یک عالَمی را، دنیایی را هدایت کردی، ثواب به تو می‌دهد؛ پس خدا هم احتیاح دارد، دوباره تکرار می‌کنم؛ محتاج نیست؛ اما احتیاج دارد. خدا محتاج نیست، اگر این مطلب را قشنگ حسّ نکنید، صحیح نیست، توی هیجان می‌افتی. ببین گفتم خدا محتاج نیست، گفتم ائمه (علیهم‌السلام) محتاج خدا هستند. ما باید محتاج ائمه (علیهم‌السلام) باشیم؛ چون‌که از دریچه ولایت به ما ولایت القا می‌شود‌ و افشا می‌کنیم. دوباره تکرار می‌کنم: خدا محتاج نیست، احتیاج دارد به دوست‌های علی (علیه‌السلام) که هدایت بشوید! چقدر حرف قشنگ است! چرا؟ می‌گوید یعبد [اُدعونی]: بیایید این‌ طرف.

ولایت عزیزان من! قربان‌تان بروم، یک چیزی است که هیچ خلقی به کمالِ کلّ ولایت نمی‌رسد. خود سلمانش هم نرسید، چرا؟ [چون] وقتی علی «علیه‌السلام» را طناب گردنش انداختند، [دارند او را] می‌کشند، [یک ذرّه تزلزل کرد]. (خدایا! تو شاهد باش! ۵ من نمی‌خواهم جسارت به یکی که یک ذرّه از ولایت دارد بکنم [و او را] کوچک بکنم. خدایا! علیّ‌بن‌موسی‌الرضا! شاهد باش! من نمی‌خواهم جسارت به سلمان کنم، اما می‌خواهم مردم آگاه باشید! ولایت این‌قدر صدرش بالاست [که] این هم که می‌گوید «سلمان منّا أهل‌البیت»، [یعنی او] جزء ماست، باز [سلمان] کشش آن واقعیّت ولایت را ندارد.) [وقتی] طناب گردن علی «علیه‌السلام» انداختند، سلمان یک‌ دفعه نگاه کرد، [با خودش گفت:] این [همان علی (علیه‌السلام)] است که خورشید را برگردانده؟ مگر خورشید این است که شما می‌بینید؟ (دوست عزیز خودم، اسم نمی‌آورم، یک قدری توی این [موضوع] کار کرده بود. به من گفت: حسین! صدها، هزاران، مانند این کُرات [به خورشید ارتباط دارد]؛ [خورشید،] خورشیدِ کرات است. این را ایشان گفت، نمی‌خواهم اسمش را بیاورم.) خورشیدِ کرات را علی (علیه‌السلام) برگردانده.

[امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] به یک شمشیر، عمروبن‌عبدود [را که] مطابق هزار سوار است، [از پا درآورد. او] بیچاره شد در مقابل علی (علیه‌السلام)، پایش را قطع کرد. هفت قلعه [خیبر] این‌ها اتّصال به هم بودند، توی هم بودند؛ می‌دید سلمان [که امیرالمؤمنین[علیه}}] حالا این قلعه را گرفته، هفت قلعه را ریخته روی هم. [سلمان] شجاعت علی (علیه‌السلام) را می‌دید؛ اما اطاعت علی (علیه‌السلام) را نمی‌دید. چرا؟ [با خودش] گفت: این چه‌جور می‌شود [که قبلاً] این‌جوری کرده، [الآن] طناب گردنش انداختند؟ اطاعتِ امام [را] دیدن خیلی مشکل است، مگر [این‌که] او جلوه‌ای در قلبت کند. حالا [سلمان با خودش این را] گفت، خیال کرد. علی «علیه‌السلام» یک نگاه این‌جوری به او کرد. باز این [سلمان] که نُه درجه ایمان دارد، شجاعت علی (علیه‌السلام) را دارد می‌بیند؛ اطاعت یک چیزی [دیگر] است. علی (علیه‌السلام) همین‌جور که طناب گردنش است، دارد می‌گوید: «[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک»؛ او تسلیم به امر است. نمی‌خواهم جسارت کنم، سلمان این را گفت، [اما یک] یهودی گفت: :لا إله إلّا الله، محمُد رسول‌ الله»، این مرد برحقّ است. (صلوات بفرستید‌).

علی «علیه‌السلام» یک جلوه کرد در قلب [آن] یهودی، فوراً گفت «روایت|«لا إله‌ إلّا الله»}}. امیدوارم باطن خود امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام»، وجود مبارک امام زمان (عجل‌الله‌فرجه)، وجود مبارک علیّ‌بن‌موسی‌الرضا (علیه‌السلام) یکی [از] آن جلوه‌ها را در قلب همه شماها بکند.

آقا امام حسین (علیه‌السلام) هم حالا همین‌جور است؛ توی قتلگاه افتاده، یک شخصی گفت: بروم ببینم مبادا دنیا به‌هم بخورد، حسین (علیه‌السلام) نفرین کند. دید افتاده توی قتلگاه، می‌گوید: «[الهی] رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء». کجا ما امام را می‌شناسیم قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم؟

حالا ببین جان من! قربانت بروم، چه‌ چیز دارم به تو می‌گویم. این هشام [بن حکم که] تو [درباره‌اش] نوشتی، حالا می‌خواهم [از او بگویم] در این نوار باشد. اإن‌شاءالله، امیدوارم که کسانی‌که مثل شما هستند، توهین به این نوار نکنند، [تا تجلّی امام] نصیب‌شان بشود و یک قدری در قلب‌شان همان تجلّی که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [به آن یهودی] کرد، در قلب شما [هم] تجلّی بشود. حالا این هشام خیلی پسر خوش‌رویی است، خیلی. ۱۰ الحمد لله تمام شما خوش‌رویید. آن ولایت [را] والله، من دارم در پیشانی شما می‌بینم. ای امام زمان! حرف‌های من در مقابل این رفقایم جسارت است. چه کار کنم؟ خودشان می‌خواهند من حرف بزنم.

شما خودتان هم توجه خیلی ندارید. این همه که فریاد می‌زنم، داد می‌زنم شکرانه کنید، من دارم می‌بینم هم قلب شماها را، هم جلوه نورانی شماها را؛ چون که من اگر شماها را نبینم گرفتارم؛ یعنی قلبم می‌گیرد؛ چون که ولایت [این‌طور است که] وقتی که آن [شخص] ولایتی یک‌ذره از او دور می‌شود ناراحت است؛ در صورتی که [به] ولایت اتصال است. چرا به شما می‌گوید بیایید زیارت امام؟ یعنی [ولایت] یک تجدیدی می‌شود. مگر امام این‌جاست؟ دیدن ما با هم تجدید ولایت است، قدردانی کنید عزیزان من. حالا این هشام، ببین چه می‌گوید؟ آنها که می‌دانی نود سال، صد ساله‌ها بودند، یک عمری پای صحبت‌های امام بودند. امام را می‌دیدند، [اما] امام را نمی‌شناختند. عزیزان من، قربانتان بروم، بعضی‌هایتان آمدید می‌گویید می‌خواهیم امام زمان را ببینیم. مگر آنها امام زمان را نمی‌دیدند؟ اما امام زمان را امامِ این زمان می‌دیدند، نه امامِ حجتِ کل خلقت، نه این‌که امام آگاه است به کل خلقت. این مردمی که پای درس امام [صادق] بودند نمی‌فهمیدند، اما نسبتاً [آن] بچه [هشام] می‌فهمید.

حالا [امام به هر کدام] مرغی می‌دهد و می‌گوید بروید [جایی که کسی نباشد بکشید]. [آنها] حرف خلقی می‌زنند به امام، آدم آتش می‌گیرد. عزیز من، فهمِ امام‌شناسی به غیر دیدن امام است. دیدن امام خیلی خوب است. اگر پیغمبر اکرم [در مورد] آن شخصی که رفت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام را دید، می‌گوید این یک ثوابی کرده [که اگر] به تمام ثقلین [قسمت کنی] رستگار می‌شوند، (یعنی [به خاطر] آن دیدنی که از علی کرده) ؛ [چون آن شخص] علی را حجت خدا می‌داند. آن نگاه، [چنین نگاهی است]. گفتم به شما اگر می‌گویید امام زمان، باید مافوق یک خلقت را ببینید، بگویید امام زمان. این [شخص] عزیز، این عمله عزیز، مافوق خلقت را دیده؛ حالا [پیغمبر] می‌گوید این ثوابی که این کرده [را اگر] به ثقلین قسمت کنند رستگار می‌شوند، بس که ولایت عظیم است. اما چرا این‌ها [امام را] می‌دیدند، [اما] خبیثند؟ [چون امام] تجلی نکرد به آنها. چرا تجلی نکرد؟ [چون آنها] آمدند، دارند امام زمانشان را می‌بینند، [اما] یک خیال دیگری دارند؛ تا آن خیال از قلبشان بیرون نرود، امام تجلی نمی‌کند. این عمَر و ابابکر [هم] این‌جور بودند؛ [پنج تن را] می‌دیدند، اما تجلی نکرد به قلبشان. چرا؟ حرف من این است، [چون آنها] توی یک خیال دیگر هستند.

حالا عزیز من، [هشام] آمده است و مرغ را [زنده] آورده است و می‌گوید کجا بود که کسی نبود؟ من این‌قدر گفتم امام وجه‌الله است، در تمام جاها هست. این جوان یک اندازه‌ای تجلی داشت، تمام این ماورای این دنیا را داشت می‌دید. آن تجلی که من می‌گویم اگر بشود عزیز من، دیگر [آدم] چون و چرا ندارد. ۱۵ شما تمام خوبی‌ها [و] بدی[ها] را مانند یک آینه، (این تجلی امام مثل یک آینه می‌ماند) ، همه چیزها را می‌بینی تویش. با چه می‌بینی؟ با یقینت می‌بینی عزیز من. والله من دلم می‌خواهد شما این‌جور بشوید. حالا این بچه گفتم این‌قدر رشد کرده است. حالا این [امام صادق] می‌خواهد این‌ها [شاگردهایش را] که حالا هزارتا، دوهزارتا هستند [را] ادبشان کند که ببینید این بچه این‌جور است، یعنی شما گناه نکنید. اما [امام] چیز دیگری به این‌ها نمی‌گوید، یک عنایتی دارد [که] حالا فعلاً این‌ها گناه نکنند، بروند بهشت.

گفتم این مثل همان می‌ماند که ابراهیم را توی آتش انداختند، این آخر چیزی نیست که. این همه هیزم [جمع] کردند، ابراهیم را توی آتش انداختند. حالا خدا به واسطه [نجات] بت‌پرستها [به آتش] می‌گوید سرد و سلامت باش. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را می‌گفت اگر سلامت نگفته بود، ابراهیم از سرما می‌مرد. گفت سرد و سلامت باش ای آتش؛ آتش به امر خداست. والله، [گواهی] تمام گلوله‌های خونم این است، یعنی [گواهی] تمام موهای بدنم این است [که] خدا به آتش گفته [برای] دوستان علی سرد و سلامت [باش]. ببالید به خودتان عزیزان من، والله آتش شما را نمی‌سوزاند. چرا این‌قدر یک حرف‌هایی می‌زنید؟ من دلم می‌خواهد شما درک ولایت داشته باشید، نه حرف ولایت بزنید؛ درک ولایت مهم است. حرف ولایت خوب است، آدم خوشش می‌آید، تازه می‌شود، قلبش تازه می‌شود، اما درک ولایت مهمتر است‌. دلم می‌خواهد عزیزان من، همه‌مان درک ولایت داشته باشیم.

حالا حرف باز بالاتر از این حرف‌هاست. مگر آن یهودی نیست که [علی را دوست دارد،] نمی‌سوزد؟ نه آتش جهنم به شما حرام است، آتش به ولایت حرام است. خب، مگر [آن یهودی] این همه گناه نکرده؟ چرا نمی‌سوزد؟ ولایت، قربانت بروم قرآن است؛ تو که داری ولایت را می‌کِشی، جلد قرآنی؛ یعنی جسم تو جلد قرآن است، اما ولایتی که در قلب توست قرآن است. این جلد همین‌جا می‌ماند، اما ولایت پرش دارد به تمام خلقت. عزیزان من، بعد از مرگ، شما هم همین‌جورید، پرش می‌کنید به تمام خلقت. اگر [پیغمبر] به جبرئیل گفت جبرئیلا بپر اندر پِی‌ام، گفت رو رو من حریف تو نی‌ام؛ تو والله از جبرئیل بالاتری. مؤمن اصلاً اجازه [دارد]، جبرئیل اجازه ندارد؛ دوست علی اجازه دارد تا عرش خدا برود. اگر قدرت داشتید، من توی این نوار می‌گفتم؛ اما تا همین‌جایش را می‌گویم که ممکن است در عرش خدا بروی‌. ۲۰ عرش خدا زیر پای ولایت است.

عزیز من، اگر تو ولایتت کامل باشد، [تا عرش می‌روی]. آن عرش هم خلق است، [اما] ولایت خلق نیست، پا روی عرش خدا می‌گذارد. چرا؟ از کجا می‌گویی؟ شیطان آن زمان ولایت داشت، در عرش خدا بود. آقای شیعه، تو کمتر از آن هستی؟ اما [ولایت] داشت، [در عرش] بود؛ اما سجده نکرد ولایت را، [رانده شد]. این نمازها که می‌کنید، باید همه‌اش سجده ولایت باشد. اگر نماز شما سجده ولایت نباشد، توجه ندارید. چرا [خدا] به شیطان گفت سجده کن؟ تو سجده‌ات باید سجده امر باشد، سجده ولایت باشد، تواضع ولایت باشد. خدا اگر می‌گوید از سجده‌کنندگان خوشم می‌آید، [کسانی را می‌گوید که ولایت را سجده می‌کنند، اگرنه] اهل‌تسنن چقدر سجده می‌کنند؟ چرا مورد لعنتند؟ [چون] سجده ولایت نمی‌کنند. (صلوات بفرستید.)

حالا این آقا امام حسین [چقدر عظمت دارد]. هرکسی حرف‌هایی می‌زند، بعضی‌ها که درس خواندند، حرف‌هایی می‌زنند که آدم می‌خندد به نادانی‌شان. چرا؟ [چون] درسشان برای خودشان یک عظمتی شده، خیال کردند از درس چیزی می‌فهمند. آدم از درس چیزی نمی‌فهمد، از چه می‌فهمی؟ از دید ولایت، از یقین به ولایت. گفتم جای دیگر، این [درس] به شما یک عظمت دنیایی می‌دهد. [می‌گویند] آقا مهندس است، آقا دکتر است، آقا پرفسور است، آقا فلان است؛ همان هم یک وقت می‌بینی باعث بدبختی آدم می‌شود. [وقتی] یک نگاه به یک مؤمن می‌کنی از روی حقارت، بدبختت می‌کند؛ همین درس بدبختت می‌کند. تو باید عزیز من، بازوی یک فقیری را بگیری، دل یک فقیری [را] با این درسَت خوش کنی. مگر علی علم تمام خلقت نیست؟ ببین چه جور تواضع می‌کند برای یک بچه یتیم. آقای مهندس، تواضع داشته باش. او را نبین، امر را ببین. تو باید عزیز من همیشه نگاهت به رهبرت باشد، آن رهبری که خدا معلوم کرده؛ یعنی وجود مبارک امام زمان.

حالا حسابش را بکن این آقا امام حسین چرا [این همه درجه دارد]؟ والله این‌قدر عظمت دارد [که] امام زمان در صحنه [کربلا] وارد نمی‌شود. حرف من این است، اضافه کنم به آن، چرا امام حسین این همه درجه دارد؟ چرا سفینه نجات است؟ همه این‌ها [ائمه] که یک نورند. [چون] این کاری که امام حسین کرد، نجات‌دهنده تمام خلقت است، [نجات‌دهنده] تمام بشر است. به‌واسطه‌ای که [امام حسین] نجات‌دهنده بشر است می‌شود سفینه نجات، یعنی تمام این خلقت به توسط حسین نجات پیدا می‌کند. صلوات بفرستید. حالا توجه امام حسین به امر است. حالا ملَک باد می‌آید، ملَک آب می‌آید، همه این‌ها می‌آیند، [می‌گویند] حسین! ما در اختیارت هستیم. مکرراً تکرار می‌کنم، ممکن بود [امام حسین به آنها] امر کند، ۲۵ [خدا] گفت همه این‌ها در امر توست. حسین جان، بالاتر؛ بیا نفسی که این‌ها می‌کشند همه در قبضه قدرتت [است]. نفسی که این‌ها می‌کشند در [قبضه قدرت توست]، اگر می‌خواهی بکِشند، می‌خواهی هم نکِشند. اگر امام حسین این کار را می‌کرد، خودش را نجات می‌داد، یک عالَمی را نجات نمی‌داد. گفت نه. حسین نیامده خودش را نجات بدهد.

من نمی‌خواهم بگویم، والله، به‌دینم قسم، همه‌اش دارم گریه می‌کنم. می‌گویم خدایا تو القا بده، من افشا کنم، این‌ها نجات پیدا کنند. تاحتی با خدا یک وقت مزاح می‌کنم، می‌گویم خدایا تو گفتی مؤمن را ناراحت نکن، خودت من را ناراحت نکن. اول می‌گویم خدایا تو چه کار بکن؟ عارف قرارم بده. به تمام مقدسات عالم، به خدا می‌گویم اگر می‌خواهم عارف بشوم، می‌خواهم این‌ها نجات پیدا کنند. یعنی دعای من، ذکر من، در حق این مردم مستجاب بشود، [اگرنه] من عارف نمی‌دانم چه چیز است. اما انگار گفتم حضرت رضا می‌فرماید [هرکس] خواهرم را زیارت کند، ثواب [زیارت] من را به او می‌دهند. خودش می‌گوید [کلمة] لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها،] أنا من شروطها. تا می‌آیم این‌جا [زیارت] امام رضا، آنجا [زیارت] حضرت معصومه، می‌گویم عارف می‌خواهم بشوم.

چرا عارف بشوم؟ [تا] این دعای من، کار من، ذکر من، قبول بشود این‌ها استفاده کنند. الان آمدم [مشهد،] به ارواح پدرم یکی گفته مالِ حضرت [رضا چه کار کن]؛ عالیه خانم، نمی‌دانم عالی، عالیه نمی‌دانم چه چیز. یک مُشتی از این‌ها را [در نظر] آوردم، می‌گویم. [حضرت] ثواب زیارت ما را داد. گفتم امام رضا من که چیزی نمی‌خواهم، خب بده من به آنها بدهم دیگر. بشر در زندگی‌اش همیشه باید توی نجات بشر باشد. اگر تو توی نجات بشر بودی، تو نجات‌دهنده‌ای، والله. نه این‌که [بگویی] حالا من نمی‌دانم امیدم به این بود و چه چیز بوده. چه می‌گویی عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، نور چشم من؟ تو نجات‌دهنده بشری، من [از این حرف] ناراحت شدم. به‌واسطه تو یک شهر حفظ است، یک آبادی حفظ است، برو شکرانه کن. آن شکرانه‌ای که کردی، آن شکر یک جلوه‌ای دارد، آن جلوه تمام این حرف‌ها را دور می‌اندازد. شکرتان کم است. (صلوات بفرستید.)

حالا آقا امام حسین گفتم، دوباره تکرار می‌کنم، محتاج است؛ [او] محتاج خداست، ما محتاج این‌هاییم. «أنا مدینة‌العلم، علی بابها»، ما باید از این در برویم گدایی کنیم تا این‌که به ما بدهند. گدایی این است که تواضع داشته باشی در مقابل ولایت. همین است که گفتم، این نمازی که می‌کنی، تواضع به امر خدا باشد. حالا امام حسین می‌داند که این کاری که دارد می‌شود، [باید تسلیم خدا باشد]. اگر خدا می‌گوید به یک مؤمن توهین کنی نمی‌آمرزمت، آیا خدا حاضر است حسین شهید شود؟ حسین کشته شود؟ علی‌اکبر شهید شود؟ قاسم کشته شود؟ این توی وادی ولایت، والله گیج‌کننده است، مگر این که ولایت شما را کامل کند، [شما را] متقی کند. متقی این حرف‌ها دیگر در قلبش چیز [خطور] نمی‌شود. ۳۰ گفتم عزیز من، فدایت بشوم، [اگر متقی بشوی] تو دیگر به گناه امر می‌کنی، گناه به تو امر نمی‌کند. تو به گناه امر می‌کنی، چطور به گناه امر می‌کنی؟ آن گنه‌کاری که دارد می‌کند، نمی‌گویی من از او بهترم، اما به ریشش می‌خندی.

فدایتان بشوم، تو به گناه امر می‌کنی. اگر واقع ولایت در قلب تو جلوه کرد، [اگر] تو یقین بی‌ چون و چرا به ولایت داشته باشی، تو ارادة‌الله می‌شوی. چون که شیطان تو را دعوت به گناه می‌کند؛ خدا و امام حسین، امام زمان تو را دعوت به خدا می‌کند. چنان قلب شما [را] آن ولایت منورش می‌کند [که] پاسخ به شیطان نمی‌دهی، [می‌گویی] گم‌شو! چنان اراده خدا در قلب تو تجلی می‌کند [که] تسلیم نمی‌شوی. اگر [تو] گناه کردی، تسلیم آن گناهی؛ اگر تو تسلیم علی شدی دیگر تسلیم آن [گناه] نمی‌شوی که. تمام بدبختی ما این است که تجلی ولایت در قلب ما نشده است، ما تسلیم شیطان می‌شویم. عزیز من، قربانت بروم، تولید تو توحید می‌شود؛ یعنی خداشناسی. تولید تو ولایت می‌شود، وقتی شد، تولید تو دیگر سخاوت است. تولید تو شجاعت است که در این موقع خودت را حفظ کنی، شجاع باشی. اگر علی شجاع یک خلقت است، تو شجاع گناه می‌شوی، گناه نمی‌کنی.

چرا امام حسین می‌گوید: «رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء»؟ حالا آقا امام حسین که تمام این‌ها را [خدا] گذاشته در اختیارش، او می‌فهمد، خودش می‌داند که به جدش رسول‌الله خدا گفت چه کسی به تو داده؟ امام حسین هم می‌فهمد او [خدا] به او داده است. حالا که او [خدا] به او داده است، تسلیم چه کسی باید بشود؟ آن [کسی] که به او داده است. امام حسین توجه خیلی دارد، اما می‌داند که توجه خدا، مافوق توجه خودش است. ما هم باید بی‌چون و چرا بدانیم [که] امام زمان توجه‌اش از تو بهتر است. امر را اطاعت کن، چون و چرا نکن [که بگویی] چه می‌شود، این‌جوری می‌شود؟ این حرف خیلی قشنگ است که خدا احتیاج ندارد، اما گفتم چه دارد؟ (خدا محتاج نیست؛ اما احتیاج دارد) ، احتیاج دارد یک دوست علی بیاید این‌طرف، منکر به‌جا نیاورد، چون‌که می‌داند این گرفتار می‌شود. همین‌جور که امیرالمؤمنین شیعه‌هایش را می‌خواهد، خدا هم [آنها را] می‌خواهد.

حالا آقا امام حسین می‌داند [که باید تسلیم خواست خدا باشد.] حالا خدا چه می‌خواهد؟ حسین که گفتم کشته نمی‌شود، این جسم علیین [ایشان] است که می‌رود زیر سم اسب، ۳۵ اگرنه نور خدا که کشته نمی‌شود. اما چه می‌شود؟ اگر بهتر می‌خواهید بفهمیم، آقا امام حسین رفت سرِ قبر جدش. [پیغمبر] گفت: حسین جان، خدا می‌خواهد تو را کشته ببیند. [امام حسین هم] گفت باشد، «[الهی] رضاً برضائک»؛ [خدا من را کشته] می‌خواهد ببیند، ببیند. به رسول‌الله وحی شده [که] آگاه کن. چه کسی را؟ حسین را؟ نه؛ اصحاب امام حسین را، اهل‌بیت امام حسین را. [ پیغمبر گفت] خدا می‌خواهد کشته باشی. [حالا] تو می‌خواهی نشود؟ تو بهتر از خدایی؟ نه. حالا تو باید چه کنی؟ حالا باید گریه کنی [که] چرا توهین به او شد؟ من در چند وقت پیش از این، یک حالی پیدا کردم، یکهو این را گفتم. گفتم خدایا من از خودم می‌گویم، من فضولِ کسی نیستم. به حضرت عباس، من حاضر بودم بروم توی جهنم، بسوزم و حسین این‌جوری نشود، توهین به امام حسین نشود.

این حرف، اگر من نفهمم کفر است؛ اما عشق این‌جوری یکهو جاری می‌شود از دهان آدم، که این‌قدر من [از] توهین به امام حسین ناراحت می‌شوم. چرا؟ توهین به امام، توهین به تمام خلقت است، [توهین] به تمام ماسوا است. تمام خلقت را این کشتن امام حسین به ضجه درآورد، تا حتی ملائکه‌ها را. نمی‌گویم چرا؟ نمی‌گویم چرا، می‌گویم خدایا، تو این کار را کردی که تمام مردم آمرزیده شوند. پس خدا شیعه را دوست دارد، محتاج نیست، احتیاج دارد [که او را نجات بدهد]. چرا؟ حسین رفت زیر سم اسب برای ما، که تو شیعه باشی. حالا حضرت عباسی ما باید برویم یک کارهایی بکنیم که نمی‌خواهم اسمش را دیگر بیاورم؟ آره؟ غَش غَشت بشود؟ غَش غَشتان آن موقعی باید بشود که وجود مبارک امام زمان بیاید، آن‌وقت باید غَش غَشت بشود. آن موقع باید بخندی، آن موقع باید خوشحال باشی، آن موقع باید که نوازش داشته باشی. (صلوات بفرستید.)

پس عزیزان من، قربانتان بروم، گفتم گناه در اختیار شما قرار می‌گیرد. آن ولایتی که در قلب مبارک شماست، گناه [را] دیگر نمی‌پذیرد، بدت می‌آید از گناه. گفتم این معاذ همین که گفتم دارد می‌بیند، توجه دارد. اما توجه بالاتر این است که امر از دیدن امام بالاتر است؛ چون که خود امام می‌خواهد تو امر را اطاعت کنی. آنها که می‌آمدند امام را می‌دیدند، چرا [امام] آنها را نمی‌پذیرفت؟ چون که آن امر بالاتر است. آن امر، امر خداست. همان‌ساخت که خدا حمایت از ولایت می‌کند، ولایت هم حمایت از امر می‌کند. عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، این نیست که بروی یک نمازی بکنی و این‌جوری بکنی؛ توجه به امر داشته باش. ببین نمازی که تو الان می‌کنی، امر است؟ یا خانمت گفته برو یک چیزی بستان، نمی‌روی بستانی؟ [می‌گویی] من نمازم [را] اول وقت می‌کنم. خدا عقل به تو بدهد. خدا یک خرده عقل به تو بدهد، یک خرده پول به من. پس نماز اگر داری می‌کنی، با امر باید بکنی.

امر است که ۴۰ شما توجه کنید به یک بنده خدایی که ندارد، حالا دارد، حالا اگر هم [ندار] هستی، نماز می‌کنی، لامحاله به او دعا که بکن که. تو خودت را باید در اختیار امر بگذاری، نه امر را در اختیارت بگذاری. گفتم این پولی که داری بیت‌المال است، خودت را در اختیار آن [امر] بگذار، نه آن [پول] را در اختیار خودت [بگذاری که] هرچه می‌خواهی بخری؛ این حرف هم همان است. (یک صلوات بفرستید.) الان می‌خواهی بروی زیارت، عزیز من، ببین امر هست یا نه؟ آره، این اخوی آقای فلانی با حرم‌سرایش آمدند این‌جا و آن بنده خدا خب خیلی دلش می‌خواست بیاید [مشهد]. امیدوارم که خدا از این ثواب زیارت ما به این جوان بدهد، خیلی دلش می‌خواست [بیاید]. آمد و آن خانمش گفت که من حرفی ندارم برود، [اما] این بچه‌ها، من را عاصی می‌کنند. این می‌پرد آنجا، می‌رود توی کوچه، نمی‌توانم جلویشان را بگیرم. [به او] گفتم نیا. گفتم رضایت این [خانمت،] رضایت خداست. [این خانم] نمی‌گوید نرو؛ ببین یک زنی است می‌گوید نرو، یک زنی است می‌گوید من احتیاج به تو دارم، بچه‌ها را نمی‌توانم ضبط کنم. من به او گفتم نیا. می‌گفت: این‌قدر خانم ما، (حالا ما هم گفتیم خانم، تجددی شدیم،) آره، زنمان این‌قدر دعا کرد به تو که نگو. گفت که مهندس می‌خواست ما را این‌جوری بگوید، این‌جوری گفت. خوشحال شد.

پس عزیزان من، قربانتان بروم، ببین [در] هر کاری، من حرفم این است، شما باید پرچم امر داشته باشید؛ در هر حالی امر را اطاعت کنید. اگر امر را اطاعت کردی، امر خدا و قرآن و پیغمبر را اطاعت کردی. (یک صلوات بفرستید.) پس شما قربانت بروم، گفتم به یک کاسبی، گفتم این حرف‌ها را یک قدری نزن، تو نبی هستی. این [را نگو که] نمی‌دانم این‌جایش این‌جوری می‌شود. الحمدلله [حرفم به او] خیلی اثر کرد، جگر من را به‌حال آورد. [می‌گویی] این‌جایش این‌جوری، این درست است، این درست نیست. مگر تو شک داری؟ این حرف‌ها چیست می‌زدی؟ شکر کن خدا را [که] این حرف‌ها را از تو گرفت. تو صبح که می‌آیی سرِ کار، [بگو] خدایا به امید تو، خدایا به امید تو. غِش توی معامله نکن، بدچشمی نکن، حلال و حرام [را قاطی] نکن. تو نمی‌فهمی داری چه‌کار می‌کنی، تو این کارها که می‌کنی پشت به امر کردی. پشت به امر نکن، هر کار می‌خواهی بکن. می‌گوید: «الکاسب حبیب الله»، تو حبیب خدایی، تو پیغمبری اصلاً؛ شک نیاورید برای این کارها. الان خدا دلش می‌خواهد شما راحت باشید بیایید این‌جا، چقدر شکرانه دارد؟ چقدر مردم گرفتارند؟

من والله یک پاره‌وقتها یک خدا می‌گویم، یک یاعلی می‌گویم، بهشت را می‌گذارم این‌جا، جنات را می‌گذارم [کنار]، می‌گویم [خدا]. می‌گویم خدایا تو می‌دانی راست می‌گویم. یک دانه خدا می‌گویم، می‌گویم بهشت [آن‌طرف]؛ یک دانه علی می‌گویم، می‌گویم [جنات آن‌طرف]؛ یک دانه زهرا می‌گویم، فردوسش را هم آن طرف می‌اندازم. چرا؟ خود زهرا بهشت است، خود خدا بهشت است، خود قرآن بهشت است. خب، این‌ها را به تو داده، دیگر چه چیز می‌خواهی؟ می‌خواهی بروی آنجا بخوری و بروی؟ اصلاً بهشت به غیر زهرا زشت است. آیا محبت علی و زهرا و خدا بالاتر است یا بهشت؟ خدا آن را به تو داده، تو توجه نداری، [می‌گویی] خدایا بهشت قسمتم کن، خدایا چه چیز قسمتم کن. من عقیده‌ام این است که حالا ببخشید، جسارت می‌شود، مگر بهشت چه چیز تویش است؟ خورد و خوراک؛ [خب] این‌جا هم داری می‌خوری.

من شب پا می‌شوم، می‌گویم خدا به یگانگی خودت [قسم]، من این‌جا را بهتر می‌خواهم. [چون که] بتوانم یک حاجت برادر مؤمن را برآورم، بتوانم دل یکی را خوش کنم؛ آنجا خب بخور و بخواب است دیگر. آن ماورای وجود تو باید این‌جوری باشد، حالا خب خدا بهشت هم داد، داد. ما یک پاره‌وقتها می‌گفتیم [خدایا] یک خانه به ما بده [که] یک دریچه داشته باشد؛ حالا همه‌اش دریچه است، ۴۵ نورش هم شماها هستید‌. نور خانه من شماهایید، دریچه هم که خیلی دارد، خب بیا به من داد. چرا؟ این‌جا می‌توانی یک کاری بکنی، یعنی خواست خدا را به‌جا بیاوری. خواست خدا حمایت از فقراست، خواست خدا حمایت از مستضعف‌هاست. خواست خدا این است که تو سجده کنی، (آنجا آخر عبادت هم نیست) ، خدا را شکر کنی، تشکر کنی. خواست خدا این است [که] با او حرف بزنی، خواست ولایت این است با او حرف بزنی. خب این‌ها را به تو داده، آیا می‌فهمی شکرانه کنی یا حواست توی بهشت است؟

پس تو باید امام زمان را بخواهی [تا] این‌جا هم بهشت بشود. وجود مبارک امام زمان وقتی که می‌آید، این‌جا هم بهشت می‌شود، تمام ما به بلوغ می‌رسیم. الان هم شما ارادة‌الله هستید، چه کاری خواستید [بکنید]، نشده؟ یالا یکی به من بگوید. خواستی بروی مشهد، آمدی؛ خواستی کاسبی‌ات این‌جوری باشد، شده؛ خواستی خانه‌ات این‌جور باشد، شده؛ خواستی بچه‌ات این‌جور باشد، [شده]. تو ارادة‌الله هستی، چرا قدر نمی‌دانی؟ تو باید [به] این‌ها فکر کنی. تفکر داشته باشید، شکر کنید خدا را. میلیاردها هستند یک خدا نمی‌گویند؛ خدا خودش را ارزان کرده پیش تو، زهرا خودش را ارزان کرده پیش تو، حسین خودش را ارزان کرده پیش تو، چرا قدر نمی‌دانید؟ شما عضو آنها شدید، خانمت هم عضو زهرا شده. هست دیگر، پس چه چیز می‌خواهید بشوید؟ چه کار می‌خواهی بکنی؟ چرا نق بزنی؟ خب شکرت کم است، عزیز من، ببین من چه می‌گویم.

مگر سلمان نیست [که] حالا [امیرالمؤمنین] به او می‌گوید نمی‌دانم تو دیگر چهارصد سالت است، می‌خواهی بروی برو یا بهشت را نشانش می‌دهد؟ [سلمان] بنا می‌کند گریه کردن، می‌گوید من تازه تو را می‌خواهم، کجا بروم؟ تو هم باید همان باشی، الان وجود مبارک امام زمان پیش توست، چقدر ارزان کرده خودش را؟ پامی‌شوی نماز امام زمان می‌کنی، با امام زمانت حرف می‌زنی. او محبتش را به تو داده، محبتش والله از خودش بالاتر است، چون که خودش علیین است. آیا قدر می‌دانید یا باز هم نق می‌زنید؟ من وقتی یکی نق می‌زند، آنجا را دارم می‌بینم، ناراحت می‌شوم. به قرآن [قسم] اگر من بخواهم داد بزنم، به روح تمام انبیاء، اگر من بخواهم ناراحت بشوم. من آنجا را می‌بینم، می‌فهمم خدا چه چیز به تو داده؛ یک شمش طلا داده به تو، تو اصلاً فکرش را نمی‌کنی که الان چه چیز داری. توجه فرمودید من چه می‌گویم؟

خدا ارادة‌الله کرده تو را، اگر شیخ بهاء را اسم اعظم به او داده، اسمش را [به او] داده؛ [اما] امام زمان، خودش را به تو داده. پس تو ارادة‌الله نیستی؟ چه کاری خواستید [بشود،] نشده؟ با من حرف بزنید وقتی من می‌آیم آنجا. اگر قبول دارید، قدردانی کنید قربانتان بروم، فدایتان بشوم. حالا هم که [امام زمان] آن [اسم] را به شیخ بهاء داده، مذمتش می‌کند. حالا [شیخ بهایی] پاشده رفته، امام زمان را آنجا دیده، آنجا پیدایش کرده، گفته [آنجا] می‌ایستم، [می‌بیند] این [امام زمان] هم که هیچ به او محل نمی‌گذارد. [امام زمان] رفت آنجا، کفشش را داد به یک کفاشی، گفت می‌شود این را بدوزی؟ می‌شود؟ نگفت [حتماً بدوز]، امر نکرد. [کفاش] گفت آقا دوتا پیش نوبت داری. [امام زمان] گفت حالا می‌شود؟ [کفاش] گفت باید صبر کنی دوتا پیش نوبت برود، اگرنه می‌گویم مردم بیایید امام زمانشان را ببینید. ببین [کفاش] دارد می‌بیند امام زمان را، اما امرش را بیشتر اطاعت می‌کند. می‌گوید اگر این را من جلو بیندازم، توهین به این [مشتری] می‌شود؛ می‌خواهد توهین با کسبش به او نشود. با کسبش می‌خواهد توهین نکند به یکی. ۵۰ آن‌وقت [امام زمان شیخ بهایی را] صدایش زد، گفت برو من بیایم پِی‌ات، تو دیگر نیا این‌جا. اصلاً ردش کرد.

چرا؟ [او] اسم اعظم دارد. تو خود اعظم را داری، تو محبت خود اعظم را داری، نه اسم اعظم را داری. اسم اعظم، اسم این‌هاست. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، می‌گفت اصلاً اسم اعظم، حسین است؛ اسم حسین، اسم اعظم است. تو چندتا اعظم داری؟ چهارده اعظم داری، کجایی ای برادر؟ آیا رفتید توی این فکرها؟ نه [خدا] نجاتتان می‌دهد، نجات هستید شما. شما تمام تولیدتان خیر است، حرفتان خیر است، نشستنتان خیر است، کارتان خیر است، ارادة‌الله شدید. اصلاً از تمام وجود شما دارد خیر می‌ریزد، به واسطه ولایت. آیا توجه داریم یا نداریم؟ تو خوابیدی، دارد پایت عبادت نوشته می‌شود. خوابیدی، [در فکر هستی که] یک حاجت برادر مؤمن را [برآوری]، یک کار خیر بکنی، خوابیدی. الان تمام وجود من به‌هم خورده، [می‌گویم] باباجان، قربانت بروم، برو به این سید یک چیزی بده.

باباجان، قربانت بروم، ببین، او آمده پیش امام صادق، [امام] می‌گوید خوشحالم، به [خاطر] یک چیز [که] نمی‌دانم دوستی داشتی آنجا، رفتی به او سر زدی؛ تاحتی [آن شخص] ناصبی بود. آخر ناصبی‌ها دو جورند، یکی است سبّ امیرالمؤمنین می‌کند، آنها نجسند؛ اما یک ناصبی است نجس نیست، [ائمه را] قبول ندارد؛ او مثل سنی‌ها می‌ماند، او نجس نیست. توجه فرمودید؟ من حسابش را کردم، یک خدمتی که به یکی بکنی، دل امامت را خوشحال می‌کنی. خود امام صادق می‌گوید [به کسی که] رفته، دل یکی را خوش کرده؛ گفت دل او را خوش کردی؟ [گفت] آره. گفت دل من را خوش کردی، دل مادرم زهرا [را خوش کردی]، تا حتی خدا [را خوشحال کردی]. دل یکی را خوش کنید. اگر این‌قدر که نماز شب [می‌خوانی سخاوت داشتی خوب بود.] نماز شب یک چیزی است دیگر حالا، آدم عادت کرده. چرا [سخاوت] این‌قدر ثواب دارد؟ [چون] تو خودت را گذاشتی در اختیار امر، امر را نگذاشتی در اختیار خودت. تو خودت را گذاشتی در اختیار امر، حالا که خودت را گذاشتی در اختیار امر، می‌شوی امرالله. چرا؟

حالا این[طور] نیست که [خدا] یک ثواب به تو بدهد که، اصلاً وجود شما ثواب است. نگاه می‌کنی ثواب است، وجودت ثواب است، سرتاسر وجودت ثواب است. حالا بالاتر هم از این [هست]، بالاتر هم از این، [این است که] باید امر را اطاعت کنی؛ حالا [خدا] ثواب یک چیزی به تو داد [که] داد، نداد [هم] نداد. ما باید امر را اطاعت کنیم. چرا امام زمان می‌گوید یاجداه، اشک چشمم تمام بشود، خون گریه می‌کنم؟ [می‌پرسند] برای چه؟ [می‌فرماید] برای عمه‌ام، برای اسیری عمه‌ام. چرا؟ چرا این‌قدر زینب عزیز است؟ [چون] تمام وجودش، مانند برادرش در اختیار امر است. تمام وجود زینب در اختیار امر است، ببین چقدر در اختیار امر است. حالا که [لشکر یزید] خیمه‌ها را آتش زدند، خدا لعنت کند معاویه را با این توله‌سگش، اصلاً دستور داد خیمه‌ها را آتش بزنید. زینب آنجاست به‌جای خود، اما یک امام باقر است، یک امام سجاد، [گفت خیمه‌ها را] آتش بزنید [که] امامت اصلاً برچیده شود از روی زمین.

حالا خیمه‌ها را آتش زدند، ۵۵ حالا ببین زینب چقدر در اختیار امر است؛ من دارم راجع به امر صحبت می‌کنم. حالا خیمه‌ها را آتش زدند دیگر، [حضرت زینب] آمده پیش حضرت سجاد، [می‌گوید] یا حجة‌الله. تا [حضرت زینب] دید امام حسین کشته شد، حالا می‌بیند حجت روی زمین حضرت سجاد است؛ تا حالا [به ایشان] می‌گفت پسر برادر، [حالا] گفت یا حجة‌الله، ام‌السلمه این‌ها را، همه را به من گفت. من رفتم خدمت پدرم [امیرالمؤمنین]، [گفتم] ام‌السلمه این‌ها را گفت. [پدرم] گفت همه این حرف‌ها را من به او زده‌ام. شاید ام‌السلمه خجالت کشیده به من بگوید، آیا ما باید بسوزیم؟ [حضرت زینب] حاضر است بسوزد. این امر خدا را چنان اطاعت می‌کند [که] حاضر است بسوزد. امام سجاد فرمود عمه‌جان! «علیک بالفرار»، فرار کن. [قبلاً] گفته‌ام، این‌ها همه فرار کردند توی بیابان‌ها. حرف من سرِ تسلیم بودن است، ببین چقدر [حضرت زینب] تسلیم است. حالا اگر امام زمان می‌گوید اشک چشمم تمام می‌شود، خون گریه می‌کنم، مالِ تسلیمی زینب است که این‌قدر تسلیم خداست.

پس امام زمان کسی که تسلیم است [را] این‌قدر دوستش دارد. بیا عزیز من، ما هم تسلیم امام زمان بشویم؛ طوری نیست که، امام زمان برای تو هم گریه می‌کند. والله، برای شیعه‌اش گریه می‌کند. چرا گریه می‌کند؟ [چون] وجود یک شیعه خیر است. امام زمان اگر گریه می‌کند مالِ من نیست، مالِ آن خیری است که از دستت جاری می‌شود. گریه از برای خیر می‌کند، [می‌گوید] این بنده خدا گرفته شد، خیر دیگر جاری نمی‌شود. عزیز من، اگر خیری از دستتان جاری شد، شکر خدا کنید که بدانید امام زمان برای خیر گریه می‌کند. تمام وجود زینب خیر است، چرا؟ [چون او] تسلیم است. اگر تو تسلیم باشی، خیر جاری می‌شود از دستت؛ اگر تسلیم باشی، این‌جوری می‌شوی، قربانت بروم، فدایت بشوم.

چرا می‌گوید آقا علی‌اکبر، علماً منطقاً [شبیه] به رسول‌الله [است]؟ حالا این هم تسلیم است. من حرفم راجع به تسلیمیت است. حالا [قافله] دارد می‌آید، امام حسین یک همچینی کرد توی راه، هشدار داد به این‌ها. گفت دیدم منادی ندا می‌کند: این‌ها که دارند می‌روند، مرگ در پشت سرشان دارد می‌آید. یک دفعه آقا علی‌اکبر گفت آقا مگر ما برحق نیستیم؟ [امام حسین] گفت چرا. [آقا علی اکیر] گفت مگر ما از مرگ می‌ترسیم؟ [این را] می‌گوید، ببین چقدر خوب است. حالا می‌گوید منطقاً [شبیه] به رسول‌الله، علماً منطقاً [شبیه] به رسول‌الله [است]. منطقش مثل رسول خداست، او هم راضی است، رسول‌الله هم راضی است. توجه می‌کنید من چه می‌گویم؟ عزیزان من، من می‌گویم بیایید شما هم همین‌جور بشوید. حرفم این است.

الحمدلله، شکر رب العالمین، الحمدلله این‌قدر من دعا می‌کنم به شما، [می‌گویم] خدایا دست توی جیب خالی نکنند. خدایا این که می‌دهند هزارتا همین جا به آنها بده. خدا تنتان را ساز کرده، پول هم به شما داده، توان هم به شما داده، شکر کنید جانم خدا را. چرا شما آن‌جوری نمی‌شوید؟ چرا، [حتماً] می‌شوید شما. چرا این‌جوری نمی‌شوید؟ [باید] تسلیم باشید، تسلیم احکام باشید؛ تسلیم خدا باش، تو هم بگو رضاً برضائک. از کجا بگویی رضاً برضائک؟ [باید] اعمالت بگوید رضاً برضائک. یک وقت نه که زبانی بگویی، بگویی من توی نجوایم این حرف را زدم. نه، عمل باید تسلیم باشد، عملاً ما باید تسلیم باشیم، این درست است، اگرنه آن حرف است. اگر شما عملاً تسلیم نباشی عزیز من، حرف است زدی. توجه می‌فرمایید یعنی چه؟

چرا یک خلقت هماهنگی دارد برای [گریه بر] امام حسین؟ مگر رسول‌الله [شهید] نیست؟ [در مورد ایشان] نگفته آسمان گریه می‌کند. ۶۰ [در مورد شهادت] خود امیرالمؤمنین، نمی‌گوید آسمان [گریه می‌کند]. می‌گوید ارکان شکست، اما نمی‌گوید آسمان گریه کرد. پس این مصیبت امام حسین یک جوری بود که در تمام جو خلقت چیز [گسترده] است، چرا؟ [چون] جو خلقت باید به‌واسطه این [امام حسین] آمرزیده شود. این است که آسمان و زمین و سنگ و ریگ همه مالِ امام حسین گریه کردند، بس که مصیبت زیاد است. توجه می‌کنید من چه می‌گویم؟ شما هم بیایید جزء این گریه‌کننده‌ها باشید، شما هم بیایید با آسمان هماهنگ باشید، شما هم بیایید با ریگ‌های بیابان هماهنگ باشید، چرا بی‌تفاوتید؟ قربانتان بروم، عزیزان من، گوش بدهید به حرف. چطور می‌شود هماهنگ باشی؟ عروسی بگیر برای بچه‌ات، برای دخترت هم بگیر، خوشحال هم باش، اما ته دلت ناراحت باشد.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه