شهادت حضرتزهرا 81 | |
کد: | 10232 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-05-03 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام شهادت حضرتزهرا (15 جمادیالاول) |
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤیّد، الرّسولالمکرّم، أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! ما گفتیم که یک نوار در زندگی حضرتزهرا (علیهاالسلام) داشتهباشید. إنشاءالله امیدوارم که در این نوار، اوّل خدای تبارک و تعالی توفیق بدهد که بتوانیم بهطور صحیح صحبت کنیم و القاء و افشاء باشد که در خدمت رفقایعزیز بگذاریم؛ آنوقت ما توجّه کنیم که حضرتزهرا (علیهاالسلام) چقدر ما را دوست دارد و چقدر دوست دارد یکقدری توجّهمان به زهرایعزیز (علیهاالسلام) بیشتر شود. البتّه شما توجّه دارید؛ اما توجّه بهولایت حدّ ندارد. همینطور که ولایت حدّ ندارد، توجّه بهولایت هم حدّ ندارد. هر چقدر که تشخیص دادید، باز بالاتر است؛ چونکه گفتیم چند چیز است که حدّ ندارد: یکی خداست، یکی قرآن است [و] یکی ولایت. یکوقت از تمرینولایت خسته نشوید! شما «الحمد لله» هر وقت اینجا آمدید، یکحرفی بوده که بالأخره راجعبه ولایت زدیم. باز حرف بالاتر بوده. إنشاءالله امیدوارم که همه ما توجّه کنیم.
ببین، قربانتان بروم، خدا هر چیزی را درباره ولایت یک تذکّرهایی داده که ما بفهمیم اینها خلق نیستند. این خلقبودنی که تا حالا در مغز مردم بوده، بیرون برود؛ بدانید [که] اینها خلق نیستند، اینها از نور خدا خلق شدند. خلق بهوجود اینها شده، از برای اینها شده [است]. همینطور که خدا انتها ندارد، ولایت هم انتها ندارد. ما باید توجّه کنیم! اینها اینجا [در دنیا] نیامدند که بود شوند؛ اینها بود بودند. خلق بود شده. توجّه بفرمایید! خلق، بود شده؛ یعنی خدا اینها را آورده، اشیاء شدهاست. خلق، جزء اشیاء است. توجّه بفرمایید!
حالا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) وقتی [به] معراج تشریف بردند، (من نمیخواهم معراج را بگویم، بهطور فشرده میخواهم صحبت کنم [که] به این حرفها توجّه کنیم.) حالا خدا یک سیب به حضرت رسولاکرم (صلیاللهعلیهوآله) داد، گفت: تناول کن! [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: خدایا! میخواهم با علی (علیهالسلام) بخورم. خب، حالا تا گفت، این سیب را بهاصطلاح، بهقول ما، قاچ کرد، نصف کرد که نصفش را بهاصطلاح به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بدهد، یکدستی مانند علی (علیهالسلام) پیدا شد، این نصف سیب را برد. (اینهمه که من به شما مِنبعد در صحبتهایم گفتم که زهرایعزیز (علیهاالسلام)، عصاره خلقت است، من از اینجا میگویم.) حالا این سیب بهشتی نبودهاست. سیب بهشتی یا میوههای بهشتی را، یکوقت میبینی که یک مؤمن هم میخورد. هست، خورده، باید بخورد؛ چونکه این [در] آنجا رزقش است، این میآید اینجا هم یکخُرده به او میدهد بخورد. این چیزی نیست که! این سیب، غیر این سیب است؛ این سیب، عصاره خلقت است.
حالا رسولاکرم (صلیاللهعلیهوآله) [به امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] یکقدری [از معراج] گفت، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: کجا بود [از] این حرفها، بعد گفت که یا علی! عجیبش ایناست که سیب را آورد، جریان اینجور شد. حضرت دست در جیبش کرد، سیب را درآورد. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: ایناست؟ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: آره! یک همچین کردند، این سیب شد. گفت: یا رسولالله! این سیب را داشتهباش؛ تا زمانیکه آنجا [در کوهحرا] میروی، از کوهحرا [که] پایین میآیی، پیش خدیجه میروی، نصفش را خودت بخور! نصفش را به خدیجه بده! حالا حضرت همینکار را کرد. حالا همینکار را کرد، آن نور بود که در دل خدیجه (علیهاالسلام) آمد. اینها که مثل ما نیستند که! این حرفها نیست. بابا! برو کنار! عقلت را آب بکش!!! آره! باباجان! در صندوقچه حضرتخدیجه (علیهاالسلام) آمد.
حالا عزیز من! حرف من ایناست: اگر میخواهی بدانی، این زهرا (علیهاالسلام)، از ماوراء اطّلاع دارد؛ دارد در دل مادرش از ماوراء حرف میزند. حالا اینها آمدند و چونکه به حضرتخدیجه (علیهاالسلام) گفتهبودند که زن محمّد یتیم نشو! حالا آمده، [همسرش] شده. حالا نزدیک اینکه بهاصطلاح زهرایعزیز (علیهاالسلام) پا در این دنیا بگذارد، گفتند: خدیجه! ما نمیآییم کمکت کنیم. آنزمان که زایشگاه نبوده. باید زنها میآمدند کمک میکردند. تا این حرف را زدند، زهرایعزیز (علیهاالسلام) گفت: مادر! ناراحت نشو! خدا چهار زن مجلّله در بهشت گذاشته، آنها میآیند. (نادان! این اگر بچّهاست، دارد از ماوراء خبر میدهد، از بهشت خبر میدهد، از زنان بهشتی خبر میدهد. برو عقلت را آب بکش!! کجا ادّعا میکنی؟ تو ادّعای کتاب بکن؛ نه ادعای فهم! نه ادّعای ولایت! تو ادّعای کتاب کن! بگو کتاب را خوب خواندم.) حالا دارد خبر میدهد. مادرجان! غصّه نخور! اینها میآیند. حالا اینها آمدند. حوّاء آمد، دختر بِنتعمران آمد. این چهار زن مجلّله آمدند. حالا مرتّب آنها بغض و عداوتشان بیشتر شد. حرف من همیناست: مرتّب بغض و عداوتشان بیشتر شد. تا زمانیکه گذشت.
خب، حالا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خیلی توجّه دارد! حالا خدا باز میخواهد بگوید [که] اینها خلق نیستند. حالا آیه «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس أهلالبیت، و یُطَهّرکُم تطهیراً»[۱] نازلشد. «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس أهلالبیت، و یُطَهّرکُم تطهیراّ»[۱]؛ ای مردم عالم! بدانید [که] اینها تطهیر هستند، نیامدند اینجا [در دنیا] تطهیر شوند. تو آمدی اینجا تطهیر شوی. [آنها] تطهیر هستند. هر روز پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دست مبارکش را روی خانه علی (علیهالسلام) میکشید، [میفرمود:] «إنّما یرید الله لِیُذهب عنکم الرّجس [أهلالبیت] و یُطَهّرکُم تطهیراً»[۱] [یعنی] ای مردم عالم! اینها تطهیر هستند. اینها جزء خلق نیستند که! حالا این آیه را میخواندند دیگر. حالا هم میخوانند؛ اما فهمیدند؟ نه!
حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میآید سینه زهرا را میبوسد. عایشه میگوید: زنی که شوهر رفته که [سینهاش را نمیبوسند]. گفت: عایشه! هر موقع [مشتاق] ملاقات بوی بهشتم، سینه زهرا (علیهاالسلام) را میبوسم. میآمد دست زهرا (علیهاالسلام) را میبوسید. مگر این دست، دست است؟ این دست، «یدالله» است. این دست، دست خداست. مگر دست، دست است؟ دست خداست. «یدالله فوقأیدیکم». یک نادر [شاه] ظالم میفهمید «یدالله فوقأیدیکم» [یعنیچه؟ اما] اهلتسنّن نفهمیدند. عمر و ابابکر نفهمیدند. دست «یدالله» را قطع کردند. کجا حواستان پیش این عبادتهای مصنوعی است؟
حالا چه شد؟ اینقدر حضرتزهرا (علیهاالسلام) کرامت داشت. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفت. حالا عمر و ابابکر یکجلسه بنیساعده درستکردند. گفتند: درستاست که ما بیعت کردیم؛ اما زیر بار علی (علیهالسلام) نمیرویم. تا حالا خودش بوده، حالا میخواهد دامادش باشد. همانجا کافر شدند. حالا در زمان خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم عمر و ابابکر کافر شدند. مگر نبود که [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: هر کسیکه از جنگ [به فرماندهی] اُسامه تخلّف کند، لعنت خدا و رسول [به او]! این دو تا [تخلّف] کردند. گفت: مگر من نگفتم [به جنگ] بروید؟ گفتند: دلمان نیامد!!! مگر این [عمَر] نگفت که؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: کاغذ و قلم بیاورید که من بنویسم [بعد از خودم وصیّ چه کسی است؟ عمر] گفت: این رجُل [مرد]، هذیان میگوید! دیوانه کرد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را. این [عمَر] کافر شده. خب، دو مرتبه کافر شده. هنوز هم به کافری اینها شکّ میکنی؟ روایت داریم: هر کسی ذرّهای به اینها اعتقاد داشتهباشد، به کفر اینها اعتقاد نداشتهباشد، (والله! روایت داریم،) خودش کافر است. اصلاً به کفرش شکّ کند، خودش کافر است. این دو نفر را، یعنی عمر و ابابکر.
حالا چهکار کند؟ حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: گویا که احکام را زهرا (علیهاالسلام) فاش میکند. همانطور که قرآن بهمن نازلشده، احکام به زهرا (علیهاالسلام) نازلشده. بنا بود فاش کند. عمر و ابابکر دیدند اگر فاش کند، ظالم [را] بگوید، [اینها] هستند. خیانتکار [را] بگویند، [اینها] هستند. آدمکش [را] بگویند، [اینها] هستند. حرامزاده [را] بگویند، [اینها] هستند. هر چه [خباثت] هست، به این دو عنصر کثیف هست. گفتند: باید چه کنیم؟ با نماز، با اسلام، ولایت را از بین ببریم. توجّه میکنید من چه میگویم؟ حالا آمد [و] در مسجد نشست. گفت: یادتان هست پیغمبر فرمود که هر کسی نماز جماعت نیاید، بروید او را بیاورید! این نماز جماعت که اینهمه فضیلت دارد، این نماز جماعت که این [همه ثواب] دارد، مبادا کسی پشت به نماز جماعت کند!!! مغیره! پا [بلند] شو! برو بگو علی بیا! دو سهروز است [که] نیامدی. این [مغیره] آمد. حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت: ما داریم قرآن را جمعآوری میکنیم. چهکار بهما دارید؟ گفت: مردم! بلند شوید! برویم علی را بیاورید. دو جهت دارد [بهجماعت] نیامدن علی: یکی ایناست که اختلاف در مردم میاندازد. مردم تمام به خلیفه پیغمبر، ابابکر بیعت کردند، این [علی بیعت] نکرده. یک [ی هم اینکه] اختلاف در اسلام میافتد. آیا من چهکنم؟ چهکار کنم؟ اختلاف در اسلام میافتد!!!
حالا اینها آمدند. حالا پشت در آمدند. حضرتزهرا (علیهاالسلام) در را باز نکرد. گفت: علیجان! شما [در خانه] باش. آن سفارشها که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کرده و این عمر و ابابکر دیدند، شاید حیا کنند و بروند. آمد اینجا. حالا که آمده، [عمَر] گفت: بروید هیزم بیاورید! [گفتند:] بابا! حسن و حسین در اینخانه هست. (والله! روایت داریم،) گفت: باشد، من خانه را آتش میزنم. آن آتش بود که شعله کشید، خیمههای امام حسین (علیهالسلام) را آتش زد. آن آتش از آنجا بلند شد. (بدعت که بدعتگذار میگذارد، عالمی را میگیرد.) حالا چهکار کرد؟ آن جنایت هولناک را کرد. نگذاشت بسوزد در، نیمهسوخته شد، زد [و] پهلوی زهرایعزیز (علیهاالسلام) را شکست.
باباجان! یک آقایی [که] خیلی من به او اطمینان دارم. (اطمیناندارها هم یکوقت میبینی یکچیزهایی از دهانشان در میآید، میپرد. توجّه کنید [که] خلق اشتباه میکند. صد تا حرف، هزار تا حرف حسابی میزند، یکچیزی [از دهانش] میپرد) ایشان گفتهبود که همان غلاف شمشیر حضرتزهرا (علیهاالسلام) را کشت. نه باباجان! (اگر میخواهید منبر بروید، روایت را بخوان! به یکی از منبریها گفتم: حرف که میزنی حرف دومش را باید مطالعه کنی! حرفی که زدی، حرف دومش را مطالعه کن! هر حرفی زدم، مطالعهاش را رویش برایتان گذاشتم. حرفی نزدم که یکحرف باشد. حرف، دو حرف است: یکی این حرف را میزنی، یکی در دلت است. باید آن حرفی که میزنی در دلت است، ثابت [کننده] این حرف باشد. رفقایعزیز! اگر اینجوری نباشید، حرف نزنید! حرف که دارید میزنید، باید دو حرف باشد. حرف اوّل ایناست که بگویی آندر دلت باشد، جوابگوی اینباشد. اگر [نمیتوانی] جوابگوی این باشی، [آنحرف را] نزن.) (صلوات بفرستید.)
برایش پیغام دادم [و] گفتم: ببین، [عمَر] بهمعاویه نوشت، (آخر اینها یک باندی بودند، مانعشان زهرایعزیز (علیهاالسلام) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند) ، گفت: معاویه!بدان چنان فشار آوردم، عضلههای زهرا را خُرد کردم؛ یعنی بدان زهرا دیگر زنده نیست. مگر زهرا (علیهاالسلام) شوخی است؟ والله! روایت داریم، آقا امام حسن (علیهالسلام) فرمود: وقتی مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند، ما یک جان داریم دیگر. زهرا (علیهاالسلام) مادر ما را کشتند، همه ما را کشتند. عمر، همه اینها را کشت.
حالا توجّه کنید [که] من چه میگویم؟ حالا در خانه ریختند و آن قضایای هولناک را بهوجود آوردند، محسن زیر دست و پا رفت. آخر، محسن نباید قبر داشتهباشد؟ اصلاً زیر دست و پا رفت. حالا حضرتزهرا (علیهاالسلام) صدا زد: فضّه! بیا! بچّهام را کشتند. (حالا توجّه کنید!) حالا زهرایعزیز (علیهاالسلام) در ظاهر غَش کرده، یکقدری به حال آمد، گفت: فضّه! پس علی (علیهالسلام) کو؟ گفت: زهراجان! علی (علیهالسلام) را [به] مسجد بردند. ای مسجد! خراب شوی! مسجد بیعلی (علیهالسلام) خراب شود! در هر کجای عالم است، خراب شود! کجا جمع میشوید [و] یکجایی میروید؟ مسجد بیعلی (علیهالسلام) خراب شود! توجّه کنید! حالا آمد [و] دید طناب گردن علی (علیهالسلام) انداختند و [او را] هُل میدهند. زهرایعزیز (علیهاالسلام) یک دستش به پهلویش بود، سر طناب را گرفت. چهلنفر رویهم ریختند. اینهم بازوی ولایت است [و] هم بازوی نبوّت. یکوقت عمر دید زهرا (علیهاالسلام) علی (علیهالسلام) را میبرد، اینها رویهم ریختند. صدا زد: قُنفذ! دست زهرا را کوتاه کن روایت داریم: این لعنتی چنان زد [که] دست زهرا (علیهاالسلام) را شکست. حالا زهرایعزیز (علیهاالسلام) دستش به طناب است. از خدا چه میخواهد؟ میگوید:
یک دست به پهلو و یک دست دیگر به طناب | دست دگر کجاست حمایت ز حیدر کند |
دارد طلب دست میکند [تا] حمایت از حیدر کند، حمایت از علی (علیهالسلام) کند. خدا! ما زهرا (علیهاالسلام) را میشناسیم؟
حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به هر وسیلهای بود، [به مسجد] بردند. این خالدبنولید در زمانی سیفُالله بوده. (تا یکی را میبینید دنبالش نروید! این یک تولیدی بوده، یکچیزی [تأیید موقّت] به او میدهد. اگر روایت میخواهید، کسیکه [علّامه امینی که کتاب] غدیر [الغدیر] را نوشته، حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به یکی میگوید: فلانی! الآن جبرئیل تو را تأیید کرد؛ اما تا زمانیکه حرف ما را بزنی. همین آدم مِنبعد طرف عمر و ابابکر رفت. داد من در این دنیا ایناست: یکچیزی از یکی میبینید، همه چیزتان را دستش ندهید! روایت میخواهید؟ یوسف وقتی از گناه گذشت، در به رویش باز شد. آنموقع [که از گناه گذشت، در] باز شد، نه همهوقت. توجّه کنید!) (صلوات بفرستید.)
حالا علی (علیهالسلام) را بردند. ابابکر روی منبر نشسته. [او را] آوردند. گفت: با ابابکر بیعت کن! [بیعت] نمیکند دیگر. خالدبنولید شمشیر روی سر علی (علیهالسلام) گرفته. زهرایعزیز (علیهاالسلام) بیرون است، دارد میبیند. آخرش هم این دست را همچین کردند؛ یعنی [بگویند امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیعت کرد]. تا زهرا (علیهاالسلام) دید شمشیر روی سر علی (علیهالسلام) است، یک نَفَس کشید. گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردارید؛ اگرنه نفرین میکنم. (شیعه و سنّی نوشتهاند:) ستونها از جا حرکت کرد. (ستونها جمع میشود. ببین قشنگ است! ولایت جمع میکند. اینکه به شما گفتم: محشر جمع میشود، من از این ستونها به شما میگویم. این ستونی که نوشتند آدم از زیرش میرفت، جمع میشود. این [ستون] اگر بالا برود که تمام طاق را نفله میکند؛ پس جمع میشود. رفت بالا از زیرش میروند.) یکدفعه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: سلمان! به زهرا (علیهاالسلام) بگو تو دختر «رحمةٌ للعالمین» هستی، اگر نفرین کنی تمام عالم هیچچیز میشود، طیور در جوّ هوا میسوزند. اگر اینها عیب دارند، طیور [عیب] ندارند. دست از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) برداشتند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در خانه آورد.
حالا عزیز من! علی (علیهالسلام) گریه میکند، زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند. چرا علی (علیهالسلام) گریه میکند؟ میبیند از برای علی (علیهالسلام) بوده [که] بازویش شکسته، از برای علی (علیهالسلام) پهلویش شکسته. علی (علیهالسلام) گریه میکند. حالا زهرا (علیهاالسلام) بهروی خودش نمیآورد. حالا میآید اشکهای امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام) را پاک میکند. میگوید: علیجان! پدرم گفت مظلومی را نوازش کن! آیا از تو مظلومتر هست؟ اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند. عزیز من! قربانت بروم، فدایت شوم، توجّه کن! یک خلقت است زهرایعزیز (علیهاالسلام)؛ اما حمایت از ولایت میکند؛ چونکه ولایت مقصد خداست. حالا باز هم حضرتزهرا (علیهاالسلام) دست برنداشته که! حالا مگر دست برداشته؟ نه!
حالا یک نکته؛ یک روزی پدرش گفت: علیجان! اگر چهلنفر با تو بودند، حقّت را بگیر! اینها حقّت را غصب میکنند. حالا حضرتزهرا (علیهاالسلام) در این فکر است. حالا با اینکه پهلویش شکست، دستش اینجوریاست، به حضرتامیر (علیهالسلام) گفت: علیجان! یک الاغ تهیه کن! من بروم مهاجر و انصار را دعوت کنم. شاید چهلنفر درست شود. حالا در خانههای مهاجر و انصار میآید. [میفرماید:] بابا! ندیدید پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه گفت؟ شما اگر ظالم نمیخواهید، این [عمَر] ظالم است. این زده، من را زده، علی (علیهالسلام) را اینجوری کرده. عدالت ندارد. آخر، کجا دنبال این [عمَر] میروید؟ مگر نبودید که [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت [وصیّ من] علی (علیهالسلام) است. بنا کرد از این حرفها را به اینها زدن. بیایید چهلنفر شوید [و] حقّ را بگیرید. چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چهلنفر را میگوید؟ این چهلنفر با اینها طرف میشوند. خلافت که نیست که! آخر یکی میگوید: چرا طرف نشدند؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) سر این [خلافت] که دعوا نمیکند؛ اما اگر چهلنفر درست شوند، چهلنفر در مقابل عمر و ابابکر میایستند. وقتی ایستاد، چهجور میشود؟ او که میآید میایستد برای چیست آخر؟ اباسفیان دست به شمشیر بابایش کرد. همین اباسفیان پدر معاویه. گفت: بیا! آمد. گفت: من خلافت شام را به پسرت میدهم، گفت: باشد. خداحافظ شما! رفت مکّه! ایناست که، (آقایی که اسمت را نیاورم. گفتی که ایناست،) ایناست. ببین، این [ابوسفیان] تا اینجا میآید [و] حمایت هم میکند. حالا چهجور شد؟ نرخش کم بود! نرخش کم است. باباجان! گفت نرخش شام را به بچّهات میدهم. رفت [و] تمام شد. ما هم یککاری [که] نرخش کم است، نمیکنیم. اینها را باید در نظرمان بیاوریم. با اینها باید نجوا کنیم. ببین، اینها چهجور شدند؟ توجّه فرمودید؟ آن حقیقت ولایت یکحرف دیگری است. حالا [حضرتزهرا (علیهاالسلام) به.درِ خانههایشان] رفت. میآمدند؟ نیامدند. فقط همین چهار نفر آمدند. چونکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: سرشان را بتراشند، دامن [بالا] بزنند، اینجا شمشیر دست بگیرند، آستینشان را بالا کنند [و] بیایند. نیامدند؛ تا حتّی روایت داریم: حضرت درِ یک خانهای رفت. آن پسرش گفت: چهکسی بود؟ گفت: زهرا با امیرالمؤمنین. گفت: چه گفت؟ گفت: بیایید خلاصه دین را یاری کنید! گفت: چه گفتی؟ گفتم: والله! ما به اینکارها کار نداریم. گفت: بابا! والله! تا زندهام، با تو حرف نمیزنم. تا زنده بود، با بابایش حرف نزد. نیامدند دیگر. حالا این نیامدن به کجا رسید؟ [چوب] نیامدن را خوردند. نیامدند از زهرایعزیز (علیهاالسلام) حمایت کنند. توجّه بفرمایید! تا اندازهای که اینهمه زهرایعزیز (علیهاالسلام) از ولایت حمایت کرد.
عزیزان من! بیایید حمایت از ولایت کنید؛ نه قال و قول کنید! این ولایت را در خودتان پیاده کنید! من نمیگویم کاری بکنید! ببینید من دارم چه میگویم؟ ولایت را مثل سلمان و اباذر در خودتان پیاده کنید آنها حرف نزدند که! آقاجان! عزیز من! حرف نزن!
مگر سلمان نبود که یکذرّه رفت یکحرفی بزند، اینجایش تا آخر عمرش. یکذرّه در ولایت تزلزل کرد، که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که تمام خلقت به وجودش است، چرا اینجور است که طناب دور گردنش دارد میرود؟ آن طنابی که [دور] گردن علی (علیهالسلام) است، امر خداست. علی (علیهالسلام) این گردنش را زیر امر داده. عزیز من! فدایت شوم، مگر ممکناست من شکّ بیاورم؟ یکذرّه تزلزل کرد. اتّفاقاً یکروایتی داریم، یکوقت این عمر، گردن سلمان را شکست. روایت داریم، چرا؟ یکذرّه تزلزل درباره امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کرد، یکذرّه چیزی داشت. شکّ نبود؛ اما وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید، یکی میگوید: چرا پهلوی مادرم را شکستی؟ یکی به این میگوید: چرا گردن سلمان را شکستی؟ بعضی از آقایان میگویند: او [سلمان] بیامر کرده. نه! بیامر اگر بود، امامزمان (عجلاللهفرجه) از او دفاع نمیکرد؛ پس این چه بود؟ پس عزیز من! این امر بود؛ اما امری بود که نباید افشاء کند. توجّه فرمودید؟ یک امرهایی هست [که] نباید افشاء بشود. امر بود؛ اما نباید افشاء شود. وقتی افشاء شد، اینجوری میشود. (صلوات بفرستید.)
حالا زهرایعزیز (علیهاالسلام) در ظاهر از دنیا رفت. اینها آمدند و این خیلی عجیب است. زهرایعزیز (علیهاالسلام) گفت: فضّه! یک آبی حاضر کن! یک آبی حاضر کرد و هر چیزی که بوده، صابونی بوده، بساطی بوده. حضرت رفت [و] خودش را خیلی تمیز کرد و لباسهایش را عوض کرد و گفت: فضّه! من در این حجره میروم میخوابم. من را صدا کن! اگر جواب دادم که دادم؛ اگر ندادم، علی (علیهالسلام) را خبر کن! آقا امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) از در آمدند تو [داخل]. گفتند: فضّه! مادرمان کجاست؟ گفت: مادرتان رفته خوابیده. گفتند: فضّه! مگر ما نمیدانیم [که] مادرمان از دنیا رفته؟ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت. فضه گفت: حسنجان! حسینجان! بروید پدرتان را خبر کنید! آقا امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) بیرون مسجد سر به دیوارها [گذاشتند و] زار، زار گریه میکنند. آن چیز را ندارند که اینجوری پدرشان را خبر کنند. حالا آمدند، گفتند: علیجان! این دو تا آقازاده گریه میکنند. هر چه ما به آنها میگوییم، حرف نمیزنند. آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از مسجد بیرون آمد. اینها میدانند، میخواهند افشاء کنند؛ یعنی علی (علیهالسلام) با قدرتش میخواهد بفهماند که آن قدرتی که من دارم، در از خیبر گرفتم، مَرحب را کشتم، در اینکه زهرا (علیهاالسلام) از دنیا رفته، زانویم به زمین میخورد. تمام قدرتم درباره زهرا (علیهاالسلام) هیچچیز است. در مصیبت زهرا (علیهاالسلام)، تمام قدرتم رفت. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این جمله را حاجشیخعباس گفت. گفت: وقتی علی (علیهالسلام) از مسجد آمد، زانویش خم شد [و] زمین خورد. دو مرتبه بلند شد، یکقدر دیگر که جلو رفت، زمین خورد. آیا چقدر به علی (علیهالسلام) لطمه زده؟ حالا در خانه رفت. صدا زد: فاطمه! صدا نشنید. گفت: دختر رسولخدا! دید جواب نمیدهد. گفت: عزیز من! پسر عمّات هستم. جواب نشنید.
حالا حرف من ایناست. آمدند ریختند از اینها که توجّه داشتند. حضرت فرمود: تشییع جنازه تأخیر افتاد. حالا حضرتزهرا (علیهاالسلام) فرموده است: علیجان! من را شب غسل بده! کسانیکه بهمن ظلم کردند نیایند. (آخر، این یک عصارهای دارد. یکروایت داریم که میگوید: هر کسی تشییع جنازه مؤمنی برود، گناهانش مانند برگ درخت میریزد؛) اما زهرایعزیز (علیهاالسلام) میخواست بگوید من از دست اینها ناراحتم. [با] این تشییع جنازه، ناراحتی زهرا (علیهاالسلام) از دست اینها در این خلقت بماند؛ چونکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسی زهرا (علیهاالسلام) را اذیّت کند، من را اذیّت کرده. هر کسی من را اذیّت کند، خدا را اذیت کرده [است].
یکی از رفقایعزیز من، شاید در مجلس تشریف داشتهباشند، ایشان یک سؤال کرد، من جواب سؤالش را اینجا بدهم. او گفت: چطور شد که زهرایعزیز (علیهاالسلام) [حضور] این دو نفر را پذیرفت؟ گفتم: روایت دارد، گویا ایشان، حاجشیخعباس فرمودند: اینها آمدند پیش حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که ما میخواهیم عیادت زهرا بیاییم. آخر، خلیفه اسلام است. باید بیایند عیادت دختر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله). حضرت فرمود؛ من باید سؤال کنم. آمد به حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت. گفت: این دو نفر را، من از آنها بیزارم. دو مرتبه حضرت فرمود: زهراجان! اینها مشکل برای من بهوجود میآورند؛ یعنی من را اذیّت میکنند. حضرت فرمود: علیجان! خانه خانه توست، من هم کنیز تو هستم. اگر تو را اذیّت میکنند، بگو بیایند! عزیز من! اگر اینها را پذیرفت، میخواست علی (علیهالسلام) را اذیّت نکنند، کمتر [ اذیّت] کنند؛ چونکه این [عمر] به این [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: تو نمیخواهی [که] ما بیاییم. حالا اینها آمدند، حضرت رویش را برگرداند. ابابکر صدا زد: زهرا! چرا رویت را بر میگردانی؟ گفت: من یکچیزی از شما سؤال میکنم؛ آیا پدرم گفت: زهرا (علیهاالسلام) را اذیّت نکنید؟ گفت: آره! گفت: هر [کسی] که زهرا (علیهاالسلام) را اذیّت کند، من را اذیّت کرده؟ گفت: آره! گفت: رضایت حضرتزهرا (علیهاالسلام) رضایت من است، رضایت من، رضایت خداست؟ گفت: آره گفت: ایخدا! بدان [که] من از دست این دو نفر راضی نیستم. اینها بیرون آمدند. ابابکر بنا کرد زار، زار گریهکردن. [عمر] گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: مگر نگفت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [هر کسی زهرا (علیهاالسلام) را اذیّت کند، من را اذیّت کرده، هر کسی من را اذیّت کند، خدا را اذیّت کرده]؟ گفت: بلند شو! تو خلیفه اسلامی، از دست یک زن گریه میکنی؟ ببین، چه دارد میگوید؟ میگوید: [بهخاطر] یک زن، گریه میکنی؟
خلاصه، این موضوع گذشت. حالا ببینید رفقایعزیز، من خدمتتان چه میگویم؟ حالا گفت: [تشییع] جنازه تأخیر افتاد. حالا شب که شد، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) حضرتزهرا (علیهاالسلام) را شُست. روایت داریم: یکوقت علی (علیهالسلام) سر به دیوار گذاشت، بنا کرد زار، زار گریهکردن. فضّه کنیزش گفت: آیا از برای زهرا (علیهاالسلام) گریه میکنی؟ گفت: نه! نه! گفت: دستم روی بازوی زهرا (علیهاالسلام) رفت. این [زهرا (علیهاالسلام)] هنوز بهمن نگفتهبود، من میدانستم؛ اما اینقدر بود که نگفتهبود. حالا شب این جنازه (جنازه که میگویم، میخواهم توجّه کنید! زهرا (علیهاالسلام) نور بود.) حالا دفن کرد. (حالا من سند دارم که میگویم ائمه (علیهمالسلام) در قبرشان نیستند.) حالا وقتی زهرا (علیهاالسلام) را میخواست دفن کند، تا گفت دو دستهای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: بهمن امانت من را بده! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجا گریه میکند [و] میگوید: ای رسولالله! این جان مرا بگیر! آخر، این امانتی که بهمن دادی که پهلو شکسته نبود، دستش اینجوری نبود، سینهاش اینجوری نبود. تو چه کردی؟ حالا علی (علیهالسلام) گریه میکند. حالا چهل صورت قبر درست کرد.
حالا صبح در خانه حضرتامیر (علیهالسلام) آمدند. دیدند مقداد دارد میرود. عمر گفت: مقداد! مگر تشییع نمیآیی؟ گفت: زهرا (علیهاالسلام) را شب دفن کردیم. چنان سیلی درِ گوش مقداد زد، مقداد روی زمین افتاد. گفت: بزن! من که از زهرا (علیهاالسلام) عزیزتر نیستم، تو کسی هستی که زهرا را زدی.
حالا توجّه بفرمایید! یک روزی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: از آنروز علی (علیهالسلام) بترسید که لباسقرمز بپوشد، سوار دیوار شود. اگر باشد، علی (علیهالسلام) دیگر تقیّه ندارد. دیّاری از شما را باقی نخواهد گذاشت. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد پیشبینی میکند. هشدار میدهد. حالا این خبیث چهکار کرد؟ آمد یکمُشت زن جمع کرد. گفت: من زهرا را از توی قبر در میآورم. گفت: خلیفه پیغمبر [باید] به او نماز بخواند. هنوز من از خلیفگی نیفتادم. حضرت مطّلع بود دیگر. زودتر رفت. لباسقرمزش را پوشید، ذوالفقار را دست گرفت. آنجا چینه بود. دیوار چینه بود، نشست. وقتی آمد، دید علی (علیهالسلام) همانطور است. یک تکانی خورد. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: والله! اگر به یکی از این قبرها دست بگذاری، تمام زمین را از خونتان رنگین میکنم. آمد باز یکذرّه، تا آمد، آمد. روایت داریم: [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] با دو تا انگشت اینجای این [عمر] را گرفت. اینهم همینجور دست و پا میزد. مرتّب دست و پا میزد. عباس آمد و گفت: تو را بهحقّ صاحب این قبر [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] دست بردارید! [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دست] برداشت. همین عباس [این حرف را گفت]؛ اگرنه چیزش میکرد، هلاکش میکرد. روایت داریم: [با] دو تا انگشت. انگشت «یدالله» ایناست. اینجوریاش کرد اینجایش. گفت: یعنی عمر تو خیال نکنی؛ اما اینجا دیگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) صبر نداشت. حالا آدم چه بگوید؟! حالا زخم زهرا (علیهاالسلام) یکطرف، پهلوی شکسته یکطرف، محسن سقط شده یکطرف. آخر، [زهرا (علیهاالسلام)] ناموسدهر است. خدا نکند زن بیخودی کتک بخورد در انظار.
من یکوقت در خیابان داشتم میرفتم، یکزنی یکقدری لبجوی آمدهبود [که] یکچیزی بشوید، یکدفعه افتاد. این [زن] توی جوی افتاد. خدا میداند من یاد حضرتزهرا (علیهاالسلام) افتادم، گریه کردم. دیدم این [زن] نمیتواند خودش را اینجا ضبط کند. توی جوی افتاد. عزیزان من! کسیکه تفکّر داشتهباشد، هر چه ببیند، یک مصداق برای خودش درست میکند. بیایید تفکّر داشتهباشید! حالا حرف من ایناست: حالا یکوقت خبر به زینب (علیهاالسلام) و امّکلثوم (علیهاالسلام) دادند، آیا میتواند مادرش را از قبر در بیاورد؟ اگر بدانید چه بهسر زینب (علیهاالسلام) آمد! خدایا! یعنی یکچنین چیزی میشود؟ بعد خبر دادند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نگذاشت.
آیا به این حرفها توجّه میکنید؟ آیا موقعیکه حالا زهرایعزیز (علیهاالسلام)، مادرش را دلالت میکرد. یکقدریکه کشید، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] در خانه حضرتزهرا (علیهاالسلام) آمد، حرف من ایناست: حالا امام حسین (علیهالسلام) در دل زهرا (علیهاالسلام) میگوید «أنا العطشان» [حضرتزهرا (علیهاالسلام) میفرماید:] پدرجان! این بچّه اینجور میگوید. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میگوید: زهراجان! این [فرزند] در صحرایکربلا کشتهمیشود. عطش به او اثر میکند. میگوید: میخواهم چهکنم پس این [فرزند] که کشتهشود؟ میگوید: این [فرزند] دوستان ما را شفاعت میکند. میگوید: حاضر هستم. عزیز من! حسین (علیهالسلام) است که صدایتان میکند. زهرا (علیهاالسلام) حسین (علیهالسلام) را فدایتان میکند. شما چه را فدا میکنید؟
ای خانمهایعزیز! آیا توجّه دارید؟ بیایید خودتان را شبیه زهرا (علیهاالسلام) کنید. بیایید امر زهرا (علیهاالسلام) را بشنوید! چرا ما اینجوری هستیم؟ (بیحیاگری نکنم.) بیایید عزیزان من! تو روضه میخوانی؛ اما خودت را شبیه زهرا (علیهاالسلام) کن! به این دلت خوش نباشد! در حق زهرا (علیهاالسلام) عارف باش! عزیز من! اگر عارف باشی، خیلی خوب است! روایت داریم: امام رضا (علیهالسلام) [برای] حضرتمعصومه (علیهاالسلام) میفرماید: دستتان بهما نرسید، خواهرم معصومه (علیهاالسلام) را زیارت کنید! همان ثواب را به شما میدهند؛ اما یکدفعه میگوید در حقّ ما عارف باشید!
ما با یکی از این علماء آنجا صحبت شد. [به او] گفتم عارف [چیست]؟ گفت: یعنی باید شناخت داشتهباشید! گفتم: ابنسعد هم شناخت داشت. شناخت بهغیر [از] عارفبودن است. من یکذرّه هم خجالت کشیدم که این مرد به این بزرگواری چرا توجّه نکرد؟ من به او گفتم. من نمیخواهم بگویم، من والله! کسی را نمیخواهم کوچک کنم. علیالخصوص هم که عالم باشد. نمیخواهم. یکوقت میشود دیگر. یکوقت چاره ندارم. بعد به او گفتم: عزیز من! ایننیست که! مگر [امام حسین (علیهالسلام)] نیامده [به ابنسعد میگوید: مرا میشناسی؟] میگوید: [تو] پسر پیغمبر هستی، مادرت زهراست. [فرمود:] چرا مرا میکشید؟ گفت: [بهخاطر] مُلکری. [آنعالم] گفت: پس عارف کیست؟ گفتم: امر اینها را اطاعت کنی. اگر امر ائمه (علیهمالسلام) را اطاعت کردی، عارف هستی. اگر خانمها! امر حضرتزینب (علیهاالسلام) را اطاعت کردی، عارف هستی. امر دختر حجّتخدا را. نه باباجان!!!
حالا یکچیزی میخواهم بگویم: عزیز من! عارف باید باشید! عارف، باید امر اینها را اطاعت کند. خودت را شبیه کفّار نکن! مگر نمیگوید شبیه کفّار حرام است. چقدر روی منبرها گفته [اند]! چقدر گفته [اند]! چرا اینجور شده؟ چرا زنهایتان را شبیه کفّار کردید؟ چرا خودتان شبیه کفّار هستید؟
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! یکوقت در حمّام رفتهبود [و] دیدهبود یکی از این شورتها و یکی از اینها پوشیدهبود. داد میکشید [و] میگفت: رویش درست شود، زیرش خراب است. تو رویش آخر چه پوشیدی؟ لباس اهلانجیل را پوشیدی، زیرش را چه پوشیدی؟
یکی خدمت آقا امام رضا (علیهالسلام) آمد، گفت که لباسهایت خیلی خوب است. گفت: تو [که] میگویی من جای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستم، اینها چیست که پوشیدی؟!!! حضرت فرمود: آنموقع که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جدّ ما بود، مردم [پول] نداشتند؛ اما من الآن در ظاهر ولیعهد هستم؛ اما تو این [لباس] را پوشیدی، زیرش حریر پوشیدی. کنار زد، دید حریر است. فهمیدی؟ دارد امر به معروف میکند. بیشتر امر به معروفهای ما همینطور است. (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! معرفت بهما بده!
خدایا! تو را بهحقّ امامزمان، ما در حقّ اهلبیت عارف باشیم!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) در قلب تمام زنان تجلّی کند! خدایا! در قلب تمام مردان [تجلّی کند]!
خدایا! بهما تفکّر بده!
خدایا! بهما حقیقت ولایت را بده!
خدایا! تو را بهحقّ امامزمان تمام دوستانامیرالمؤمنین (علیهالسلام) را یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! ما را هم یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! تو را بهحقّ امامزمان، تتمه عمر ما را در راه خودت قرار بده!
خدایا! ما اگر بیراهه رفتیم، دستمان را بگیر! ما عقل حسابی نداریم، هوش داریم، تو دستمان را بگیر! دست ما را که گرفتی، تجلّی تو بهما سرایت میکند. آقاجان! امامزمان! تو را بهحقّ مادرتزهرا، دست ما را بگیر!
آقاجان! ما را زیر سایه خودت حفظ کن! من بارها گفتهام، ما یکوقت مادرمان مرغ داشت، بیستتا تخم میگذاشت، حالا ما نمیدانیم چقدر است، چهجور شد؟ این [جوجه] ها تا یکگربه میدیدند، زیر بال این [مرغ] میدویدند. این [مرغ] هم بالش را همچین کرد، تمام اینها را جمع میکرد. فهمیدی؟! امامزمان! (جسارت است! من بچّهرعیت هستم، وارد که نیستم که!) تو هم ما را زیر بال خودت بگیر! گرگها ما را نخورند! گربهها ما را نخورند!
عزیز من! قربانتان بروم، من به زن و مرد میگویم: با تفکّر، پرچم امر، سخاوت [داشته باشید]! من یکدفعه دیگر هم گفتم، خانمهایی که در اداره میروند [و] پول جمع میکنند، باید خمس و سهم امامش را بدهد. اگر ندهد، با آن پول نمیتواند مکّه برود، نمیتواند امام رضا (علیهالسلام) برود. نمیتواند [زیارت] برود؛ چونکه او نفقهخور آقایش است. این مثل یک کاسب کاسبی کرده [و] پول جمع کرده؛ اما خیلی مشکلتان است. عزیز من! بیایید عارف باشید! عارف، امر را بیشتر از پول میخواهد. اگر عارف نباشیم، پول را بیشتر از امر میخواهیم.
ای خانمهایعزیز! این نوار من را هر [کسی] که میشنود، بیایید شیطان شما را بازی ندهد! عزیز من! وقتی [پول] جمع کردی، در یک راه دیگر خرج میشود. والله! ما روایت داریم، این جمله را حاجشیخعباس گفت، گفت: اشخاصی که پولشان را حقّ و حقوقش را نمیدهند، یکدفعه به این زمین میگوید، [این پول را] بگیر! زمین [هم] میگیرد. خوب میسازد، یک چند وقت [هم] هست، یکدفعه میبینی خلاصه یکجوری میشود که من دلم نمیخواهد بگویم. توجّه فرمودید؟
پس تو حساب کن مثلاً اگر یکی هزار تومان به تو میدهد [و] میگوید: از پنج، یک آنرا بده! باقیاش هم مال تو، خب چرا اینکار را نمیکنید؟ پس قربانتان بروم، فدایتان بشوم، توجّه کنید! پس بنا شد که إنشاءالله، امید خدا شما تفکّر و پرچمامر داشتهباشید! ما امر اینها را اطاعت کنیم! عارف در حقّ اینها باشیم! إنشاءالله، امیدوارم که آنها همدست ما را بگیرند! (صلوات بفرستید.) 54
- روضه آتشزدن درب خانه امیرالمؤمنین و جسارت به حضرتزهرا
- روضه شهادت محسن
- روضه حمایت حضرتزهرا از امیرالمؤمنین
- روضه شمشیر بالای سر امیرالمؤمنینگرفتن و حمایت حضرتزهرا و نفریننکردن حضرت
- روضه گریه امیرالمؤمنین و حضرتزهرا بعد از بیعتگرفتن ظاهری از حضرت و جسارت به زهرایعزیز
- عبارت مبهم
- روضه شهادت حضرتزهرا و خبر کردن آقا امیرالمؤمنین
- روضه غسلدادن و دفنکردن شبانه حضرتزهرا
- روضه سیلیخوردن مقداد بهدست عمر بعد از اطّلاع پیدا کردن از دفن شبانه حضرتزهرا
- روضه قصد جسارتکردن عمر برای کندنقبر حضرتزهرا و مانعشدن حضرتعلی
- درباره متقی
- نوارها