شبقدر 86؛ عظمت شیعه | |
کد: | 10394 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1386-07-12 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام قدر (22 رمضان) |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! من چند شب پیش راجعبه وابستگی صحبت کردم، حالا قول دادم از عظمت شیعه صحبت کنم که یک عدهای را از شیعهگی کنار بزنم. انشاءالله امید به خدا، خدا من را یاری دهد تا شما بفهمید شیعه چه صفتی دارد. گفتم شما باید پابند نباشید. اینکه هر کسی میرود پی کار خودش، این آقا، زبان خارجی دارد، زبان انگلیسی دارد، هر کدام رفتید پی کارها و فکر خودتان و البته ترقی کنید و ما اینها را تأیید میکنیم؛ اما حرفهای دیگری هم هست. اینها بهدرد دنیای شما میخورد. این آقا الان در سوادش، در انگلیسیاش، در زبانش، تا حتی استاد دانشگاه است، همه پیش رفتید، باید هم پیش بروید؛ اما در عالم حرفهایی دیگری هست. ما باید به قیامت، اعتقاد داشتهباشیم. ما اینجا موقت هستیم. این آقا زبان دارد، آنآقا دکتر است، زحمت کشیدند. خیلیها رفتند دکتر بشوند، نمیشوند. ما تشکر از همه این باسوادها میکنیم، زحمت کشیدید. خیلیها هستند که مثلاً آمدند فرّاش مدرسه شدند. خب، این از اول رفته گوش به حرف لغو داده و پشتکار نداشته، اگرنه هر چه تو داری، او هم دارد، یکقدری هم سُر و مُرتر از تو هست. چرا عقبافتاده شدهاست؟
تو هم عقبافتاده نشو. تو عقبافتاده آخرت نشو. «آخرة بقا و الدنیا فنا». همه اینها فنا میشود. الان حاجآقا، خانهای درست کردهاست، بیت خداست، خیلی خوب است؛ اما چه اینجا بگیرد بخوابد، چه جای دیگر که بهحساب که یکخانه مخروبه است، باید بفهمد دارد چهکار میکند. چطور میشود؟ آیا اینخانه را تا آخرت میرساند یا نه؟ موقت است. رفقا، تمام دنیا که دست شما است، والله، موقت است. چیزی که موقت نیست اهلبیت و خدا و قرآن است. عزیز من! شما باید یکقدری ترقی کنید.
چرا گفتم نباید اینجوری باشید؟ هنوز نباید وابسته باشید. یکنگاه کنید در این دنیا که کسیکه وابسته بود، چطور شد؛ آنکه وابسته نبود چطور شد. سلمان وابسته نبود، هفتاد هزار نفر رفتند اینطرف، سلمان مثل کوه ایستاد. اینقدر به او تهمت زدند. گفتند: ریش تو بهتر است یا دم سگ، خاک به او ریختند، پالتوی او را میکشیدند، توهین میکردند، ایستاد. این حرفی که پیامبر زد را قبول داشت. «المؤمن کالجبل»؛ مثل جبل میگشت. این کفایت کرد؟ نه، جبل با امر حرکت میکند. ما رفتیم دماوند یک امامزاده بود، سالی که رفتیم. آنها دو تا دره بود، از این پاسوریها و شوفرهای ناجور بود، یک محل فساد شدهبود. آنها نقل میکردند یک آقایی آمد، گفت: امشب این کوه حرکت میکند. ده پانزده خانوار بودند، اینها همه آمدند و چیزهایشان را بردند بالا. شب بود، [کوه] حرکت کرد، آمد روی امامزاده و روی همه آنها. «المؤمن کالجبل» باید با امر حرکت کنی. اینکارها چیست که میکنی؟
چرا خودت و کلامت را امر حساب کردی، میروی به حرف دلت؟ دل شیطان است. خواست دلت را عمل میکنی، یا خودت مرجع شدی، خودت به خودت تقلید میکنی. اینکار چیست که میکنی؟ «المؤمن کالجبل». حرکت کرد آمد. مگر کوه پا دارد، چشم دارد؟ اما به امر است، حرکت میکند. شما باید وابسته نباشید. الان وابسته به این رئیسدانشگاه هستی، میگوید اینکار را بکن، میکنی. یکوقت میبینی آنکسیکه آن حرف را زده امر نبوده، تو امر خلق را اطاعت کردی، به فساد کشیده میشوی، به گناه کشیده میشوی. چرا شما اینجوری هستید؟ چرا توجه ندارید؟
این کسیکه الان میآید میگوید فلانی، خوب نیست، ببین! چه مرضی دارد، چه غرضی دارد. تو با سواد هستی، تو باید با کمال باشی. هر که هر چه گفت نباید باور کنی. یکنفر یکدفعه در مغازه من آمد، از هر کجا یکگوشه گفت، گفتم: این حرفها را زدی چهکنی؟ گفت: به شما وصل بود. گفتم: تو یککاری کردی؛ اول که غیبت کردی، من کثافتجمعکن شدم، چونکه پیامبر فرمود: هر کسی به حرف کسی گوش دهد که آن امر از دهانش بیرون نیاید، حرف کسی بیرون بیاید، خدا نکند توهین از دهن او بیرون بیاید، [در] امت من کثافتجمعکن است. تو که به حرف او گوش دادی، کثافتجمعکن هستی. گفتم: حالا این بندهخدا را من دوست خودم میدانستم، چرا از من جدا کردی؟ چرا گوش میدهید، جدا میکنید؟
من از شما انتظار نداشتم. من به شما گفتم هر کسی حرف زد، یککلام جوابش را بده، نه [اینکه] جدل کنید. چرا جدل میکنید؟ چرا حرف من را نمیشنوید؟ «جدلة شیطان». چرا جدل میکنید؟ یککلام [بگو] کاری نداریم: تو آنجا را تشخیص دادی، ما هم اینجا را تشخیص دادیم، تمام شد. مگر تو حرف امامت را قبول نداری؟ گفت: ای دعبل! به دوستان و شیعیان ما بگو جدل نکنید؛ اگر جدل کنید به شفاعت ما نمیرسید. تو میخواهی حقانیت خودت را معلوم کنی. تو حق هستی، دیگر معلوم کردن ندارد. من نمیخواهم ایراد کنم، من تاریخات اسلام را اندازهای وارده هستم. یکروز آمدند گفتند: امیرالمؤمنین خوب است، همه گفتند خوب است، یکروز هم گفتند لعنت کنید، کردند. تو از آن هستی. حالا آنزمان او بوده، اینزمان تو هستی. از خودت عقل داشتهباش، شعور داشتهباش، هر که هر چه گفت بد است، تو میگویی بد است!
یکنفر بود نوکر کسی بود، گفت: برو یکمقدار بادمجان بگیر بیا. ارباب گفت: بادمجان، خوب است. گفت: بله، خیلی خوب است. گفت: برو. یک دفعهای دیگر، گفت: بادمجان بد است. گفت: بله، باد هم دارد. گفت: فلان، فلانشده من هر چه میگویم تو میگویی. گفت: من نوکر بادمجان نیستم، نوکر شما هستم. نوکر نشوید، آقا باشید، سرور باشید. اینکارها چیست که میکنید؟ پابند نباش. ببین! سلمان پابند نبود، شد «سلمان منا اهلالبیت» ابنملجم بود، خدا لعنتش کند، پابند دختر شد، به او گفت خیلی وجیه بود، وجیهترین اهلکوفه بود، گفت: من را میخواهی؟ گفت: بله. گفت: مهر من، سر امیرالمؤمنین است؛ برو او را بکش. اگر تو را کشتند به بهشت میروی، اگر تو را هم نکشتند، بیا با هم باشیم. خب، بفرما. اینچطور بود؟ پابند بود. پابند نباشید. شما باید واحد باشید. شما باید یک شخصیتی باشید. شما به حرف کسی چهکار دارید؟ تو با سوادی؛ سواد ایناست که باید با کمال باشی؛ کمال ایناست که گوش به حرف کسی ندهی. اگر نباشی، تو باسواد هستی، ولی با کمال نیستی. یککلام اگر حرف زد، یککلام بگو. دیگر دو کلام نگو، سه کلام نگو. جدل نکن. یواش، یواش جدل نفوذ پیدا میکند. در جدل، یواش، یواش شیطان رهبری میکند، جدل را بزرگ میکند. چرا جدل میکنی؟
یکی هم هر کسی حرف برای من زد، بهمن نگویید. ببین! من گفتم آنطرف، دوست من است، الان که تو زدی، دشمن من میشود. هر کسی هر چه گفت بگوید، من هم که هر چه بخواهم بگویم. آقا امامحسن بچههایش را جمع کرد، گفت کاری نکنید آنکسیکه برایش چیزی میگویید، خدا بگوید. امامصادق هم همینجور بود. من میگویم: خدایا، خودت حکمشان را بکن، هر کسی هر چیزی میخواهد بگوید؛ اما تو نیا بهمن بگو. آن آدم، دوستم هست، وقتی گفتی یکقدری کدورت پیدا میکنم.
اولاً امشب به شما بگویم: ولایت دشمن دارد، باید مواظب باشید. ولایت، والله! دشمن دارد. این مجلس دشمن دارد. این مجلس، مجلس ولایت است. تمام جوانها، ولایتی هستند. هر چه آدم نگاه به این جوانها میکند حظ میکند. مگر مجالس اینجوری است؟ اگر بیحیاگری نمیشد از مجلسها میگفتم. من یک عمری در هیأتها و مجلسها بودم، چه فسادهایی در آن هست؟ اینها همهشان برادر هستند، همهشان شجره توحید هستند. مواظب باشید. اگر یکنفر آمد یکحرف زد، میخواهد یک خدشه به این مجلس بزند. من تا حالا گفتم ما مجلس نداریم. ما اینجا تمرین میکنیم، ما تمرین ولایت میکنیم. این آقا یکچیزی میگوید، من هم یکچیزی میگویم. حالا امامصادق میگوید من غبطه به آن مجلس میخورم که حرف ما زدهشود. ما که حرف دیگری نداریم. خیلی بعضیها بیوجدان هستند. من شاید دو هزار نوار داشتهباشم. چقدر کتاب دارم. اگر یکحرف من از خودم زدم، بیایید من پنجاههزار تومان جایزه میدهم. من از خودم حرفی نمیزنم، من چیزی ندارم. شما آمدید جمع میشوید، من هم تاریخات اسلام را برای شما نقل میکنم. قدردانی کنید.
من دوباره گفتم: بهدینم قسم! تمام شب و روزم را گذاشتهام که یکذره خدشه به شما نخورد؛ یعنی یکذره ببینم خدشه به شما خورد، خدشه به ولایت میخورد. من حمایت از ولایت شما میکنم. من به دوستی شما حرفی ندارم، دوستتان دارم؛ اما آنچیزی که در شما هست را میخواهم. من خاطرخواه ولایت هستم، نه خاطرخواه تو. جانم را برای ولایت میدهم. من کاری به کار کسی ندارم. پس بنا شد آقای من! سواد داری، کمال داشتهباش. تا کسی میآید از این حرفها بزند، بگو این حرفها را نزن. تمام شد. روایتش را میخواهی؟ پیامبر فرمود: یک عده از امت من کثافتجمعکن هستند. یا رسولالله! چه کسانی هستند؟ گفت: او دارد غیبت میکند، کثافت از دهانش بیرون میآید، تو جمع میکنی. نمره به تو داد؛ تو کثافتجمعکن هستی. به هر کسیکه میآید و یکچیزی میگوید مگر باید گوش بدهی؟ ببین! من به شما گفتم: این دوست من بود، دشمن من قرار دادی. یکقدری هم گوش به حرف تو دادم، کثافت جمع کردم. این دوستی توست، پا شو برو بیرون.
امروز ما قول به رفقا دادیم که یک صحبتی بکنیم که بدانیم شیعه چیست؟ کسیکه الان شیعه را احترام کرده خود خداست. کسیکه ولایت را احترام کرده خود خداست. حالا که همه آنطرف رفتند، هفتاد هزار نفر رفتند آنطرف، چهار نفر اینجا بودند. دیگر از علی بهتر هست؟ بهدینم قسم! از علی و زهرا مظلومتر در تمام کرات عالم نیست. نه اینکه در اینجا نباشد؛ چونکه مظلومیت علی به تمام کرات عالم رسید، به هفتآسمان رسید. به هجدههزار کرات رسید. هجدههزار کرات ناراحت شدند از برای زهرایعزیز. چهکسی کرد؟ چهکسی امیرالمؤمنین را اینجوری کرد؟ چقدر پیامبر سفارش علی را کرد؟ شما توقع دارید من را روی سرشان بگذارند؟ همین توقع را باید داشتهباشید. اینها هم از همان نسل هستند، اگر از همان نسل هم نباشند، پیرو همان نسل هستند. چهکار کردند با علیبنابیطالب؟ هفتاد هزار رفتند آنطرف، چهار نفر رفتند طرف علی. اما این چهار نفر در ولایت ثابت بودند؛ شما در ولایت ثابت باشید. شما پنجمیاش باشید، تو ششمیاش باش، او هفتمیاش باشد، او هزارمیاش باشد، نه که آنطرف بروید. میفهمید من چه میگویم؟
حالا که به امیرالمؤمنین و شیعه خوب توهین کردند، حالا یکدفعه خدا یک اطلاعیه داد به کل خلقت. سلمان من را اذیت میکنید. میگوید: دم سگ بهتر است یا ریش تو؟ هر کسی توهین به مؤمن کند، خانه من را خراب کردهاست. خدا خانهاش را فدای تو کردهاست؛ اما گوش به حرف کسی ندهی، وابسته به کسی نباشی، پیرو بدعتگذار نباشی، پیرو شهوتت نباشی، چشمت را حفظ کنی، پولت را حفظ کنی، حسابسال داشتهباشی. توجه داشتهباشی. مگر بیخودی شیعه میشوی؟ من شیرهام. من کجا شیعه هستم؟ من شیرهام. مگر شیعه چیست؟ خودش را از خدا جدا نمیکند، از قرآن جدا نمیکند، از علی جدا نمیکند، از زهرا جدا نمیکند، از امامزمان جدا نمیکند، وابسته به کسی نیست. این شیعه است. هستیم یا نه؟
حالا عزیز من! گفت «سلمان منا اهلالبیت» جزء ماست؛ یعنی هر کسی توهین به سلمان کند، به ما توهین کردهاست. چقدر امامصادق شما را میخواهد؟ میگوید اگر دوست ما را نخواهی، بگویی ما شما را میخواهیم، دروغ گفتی. حالا این آدم آمده غیبت آن دوست را میکند، تو هم گوش میدهی، کثافتجمعکن! چرا گوش میدهی؟ چرا خدا اینقدر شیعه را بالا بردهاست. خدا مگر با قوم و خویشی با کسی دارد؟ مگر پیامبر قوم و خویشی با کسی دارد؟ تو انسان بشو تا انسان قبولت کند. من که انسان نیستم. آخر، انسان هم میرود ویدئو بزند، انسان هم میرود ماهواره بزند؟ تو چه انسانی هستی؟ امامزمان دارد گریه میکند، میگوید: یا جداه! اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. او دارد گریه میکند، تو داری ویدئو میزنی و ماهواره میزنی. برو خجالت بکش؛ تو با همان انگلیسیها و آمریکاییها محشور میشوی. به اینچه؟
حرف ولایت زدن که ولایت نیست. تو حرف ولایت میزنی. حرف ولایت زدن یعنیچه؟ خدا امرش است، پیامبر امرش است، قرآن امرش است؛ امرش را اطاعتکن. «هو الخلق، هو الامر»؛ امر را باید اطاعت کنی. عزیز من! پرچم امر دستت باشد، هر کجا امر خدا و پیامبر است، اطاعتکن، هر کجا نیست نکن. توجه کنید من چه میگویم؟
مگر ملک چیست؟ آمده خودش را مالیده به گهواره امامحسین، پرش میکند در عالم؛ [میگوید:] من آزادکرده حسین هستم. ملائکه همه میآیند احترامش میکنند، میبوسند، به گهواره امامحسین خودش را مالیده است. اگر کسی حسین او را در بغل بگیرد، او دیگر کیست؟ حالا به همان آدم فحش میدهند، به همان آدم توهین میکنند. چهکسی میکند؟ مسلمانهای مصنوعی، مسلمانهای خیالی، مسلمانهای باسواد، مسلمانهای بیکمال، تو هم برو با آن هماهنگ شو. تو میخواهی درستی خودت را نشان آنها بدهی، چرا جدل میکنی؟ من درست هستم، تو درست هستی. تو اگر درستی که درستی، نیستی هم که درست نیستی.
حالا عزیز من! اگر یک شیعه به آسمان رفت، به ماوراء رفت که تعجب ندارد. آن ملک، نوکر شیعه است؛ نوکرش برود، آقایش نرود؟ تو کجایی؟ این ره که تو میروی به ترکستان است. ملک نوکر توست، خب، به آسمان میرود. حالا یک شیعه به آسمان رفت، این دروغ است؟ این خودخواه است؟ تو حالیات نیست، تو نمیفهمی. مگر فهم سواد است؟ قبل از آن، سواد سیاهی بود، حالا سفیدی شدهاست! چهکسی سفیدش کرد؟ شما که علما را قبول دارید، بپرسید؟ یعنیچه؟ سیاهی است. یعنی به سوادت نناز، فروتن باش. [سواد] سیاهی است؛ یعنی سوادت را دکان میکنی، سوادت را «من» میکنی. «من» هستم که رئیس کجا هستم، «من» هستم که زبان انگلیسی میگویم، «من» هستم که رئیسدانشگاه هستم، «من» هستم که در حوزه علمیه فلان چیز را پخش میکنم. یک «من» گذاشتی روی خودت، خودت را بدبخت و بیچاره کردی. این «من» را از روی خودت بردار تا رستگار شوی. عزیز من! دوباره تکرار میکنم. تو داری چه میگویی؟
شیعه ارادةالله میشود. انشاءالله امامزمان بیاید، میگویید حاجحسین! خدا تو را بیامرزد، این حرفها را به ما زدی، ما گوش ندادیم. حالا امامزمان وقتی تشریف میآورد شما ارادةالله میشوید. آقا امامزمان مکه معظمه است، اراده میکنید، فوراً آنجا هستید. اینها را نچشیدید، باور هم نمیکنید. من میگویم اردهشیره، شیرین است، تو نچشیدی، باور هم نمیکنی شیرین است، میگویی چسبنده هم هست. نچشیدی، یک عیب هم رویش میگذاری.
من شوخی که میکنم سرور در قلب مؤمن است، حضرت فرمود: هر کسیکه سرور در قلب مؤمن ایجاد میکند، خدای تبارک و تعالی همه گناهانش را میریزد؛ اما نه رقاصی باشد. حالا یک عدهای هستند که میگویند باید اینها خوشحال باشند؛ نه، سرور [باید] شرعی [باشد]، سروری که خدا و پیامبر میگوید؛ نه رقاصی کنی که بگویی این سرور است مردم خوشحال میشوند، نه شهوت. [مثل] همین حرفها؛ یکمرتبه یکچیزی بگوید، رفقایعزیز بخندند.
به امامزمان! اگر کسی وابسته باشد، این یاور امامزمان نیست، باید وابستگیتان را تمام کنید. وابستگی مثل ایناست که خدای رحمت کند مادرم را، مادرم یک پارهوقتها پای یک مرغ را میبست، یکی دو نوک میزد، آخرش همچین میکرد، میخوابید. پابند نباش. پابند کجا هستی؟ پابند، ایناست که غیر خدا کاری کنی، کاسبی غیر خدا کاری نکن، دکتری غیر خدا نکن، مهندسی غیر خدا نکن، درس میگویی غیر خدا نکن؛ یعنی همیشه غیر خدا کار نکن. اگر شما غیر خدا کار کردی، وابسته هستی. اگر امر خدا را اطاعت کنی، اصلاً آسمانرفتن، چیزی نیست. حالا من نمیگویم آسمان رفتم که یکی بگوید دارد خودش را معرفی میکند.
اما دوباره تکرار میکنم ملک نوکر توست، آسمان میرود، خب، تو هم میروی، اراده کنی میروی. دیدند و دیدند و رفتند. گفتند و رفتند. چرا؟ عناد داری، «من» داری، عناد «من» میآورد، «من» تجسس میآورد، تجسس دروغ میآورد، تهمت میآورد. چرا تجسس میکنی؟ به کار مردم چهکار داری؟ پدر جان، راه خودت را برو. این شاه عبدالعظیم حسنی راه خودش را رفتهاست. بروید ببینید، هفت پشتش به امام میرسد. این موسی مبرقع که چهل اختران است، پسر جوادالائمه است. چرا اینجوریاست؟ آن آنجوری است؟ آن، امر را اطاعت میکرد، این یکجوری دیگری بود. آقا جان، امامهادی، من میخواهم عقایدم را بگویم: واجبات را بهجا میآورم، محرمات را ترک میکنم، شما را امام میدانم؛ اناری، سیبی از درخت بچینم، بگویی حلال است، میگویم حلال است، بگویی حرام است، میگویم حرام است. چرا حرام میکند، میروی دنبالش؟ چرا آن حرام میکند آنرا میخوری؟ چرا آن حرام میکند تویش مینشینی؟ جگر من از دست بیشتر مردم خوناست. میبینم دارند میروند، من چاره ندارم. یک چوب دست بگیرم اینها را برگردانم؟ من خودم هستم، بتوانم خودم را نگهدارم. دارد آدم میبیند. گفت: ما هم عقایدمان همیناست، عبدالعظیم، انشاءالله تا آخر برسانی. رفت کنار. حالا که [شاهعبدالعظیم] مرده، میگوید: زیارت حضرت عبدالعظیم عین امامحسین است، تو هم همان هستی. مگر فکر میکنی غیر توست. هفت پشتش به امام میخورد. تو پشت اولت به آدم میخورد. بالخصوص سیدها، تو اولاد پیامبری یا اولاد زمان؟ اینهم از سیدها. باد به خودت نکن. تو پیرو زمان هستی یا پیرو امامزمان؟
عزیز من، عمل را لاپوشانی کن. این مرحوم بحرالعلوم مثل ایشان کم عالمی است، خیلی اسم دارد، خیلی عالم بزرگواری است. اما من چهکنم؟ آنکه من میدانم یک عدهای نمیدانند. بخواهی هم بگویی، نمیکشند. حالا رفت نماز باران کرد نیامد. یکی از دردهای بدبختی من ایناست که امام هست و میروند نماز باران میخوانند. جگر من خوناست. امام هست، او باید برود نماز باران بخواند، یا تو؟ خب، نمیبارد. یکوقت دید یک غلامسیاه از خانه حضرتسجاد درآمد، یک جوال دستش است، رفت یک گوشهای، تا نماز تمام نشده، آسمان غرش کرد و تمام این بیابان را آب گرفت. رفت دنبالش دید خانه امامسجّاد رفت. رفت، گفت: آقا، یکدانه از غلامهایت را بهمن بفروش. گفت: به تو میبخشم. حضرت غلامها را میخرید. (آنزمان من با کسی کتاب برده را نوشته با او صحبت کردم؛ اما قدری ساکت شد. گفتم یعنیچه. در مشهد کتاب برده را نوشتهبود.) هر غلامی را آورد گفت: ایننیست. گفت: ما نداریم، یکی غلام داریم اسبها را تیمار میکند. گفت: من همین را میخواهم. یکقدری راه رفت، دید غلام دارد گریه میکند. [غلام گفت:] چرا من را از آقایم جدا کردید؟ حضرتسجاد دارد چهکار میکند؟ میگوید آن غلامی است که در طویله است، وابسته بهمن است، ماوراء در اختیارش است، نه من. من نفسی که عالم میکشد در اختیارم است. حالا آقا میرود نماز، این بندهخدا را اینجا گذاشته. آسمان، نه [اینکه] در اختیار امام است، مهتر امامسجّاد، باران آسمان در اختیارش است، چرا در اختیار تو نیست؟ تو یک دله و صد دله هستی. یک دلت اینجاست، صد دلت اینطرف و آنطرف است. چهچیزی به امر توست؟
تمام ماوراء به امر حجتخدا و مؤمن است. تو الان چهکار خواستی نشدهاست؟ تو الان ارادةالله هستی. مگر بیخودی طرف میرود ماشین را آنجا میگذارد، تو هم بروی برداری بیاوری؟ چهکسی دل اینرا تکان داد ماشین آنجا باشد؟ ما حالیمان نیست؟ آنآقا میرود کار و یکقدری کار میکند شب هم میشود میآید، یک نماز شکستهای هم میخواند، میرود گم میشود، تو پای او میروی. برو پای خدا، برو پای امامزمان. اینکارها چیست که میکنی؟ با همانها هم محشور میشوی. چرا پیامبر میگوید: اگر در اینزمان یکی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکند؟ نه اینکه همه مردم بیدین باشند؛ یعنی یکی که با دین از دنیا برود، ملائکه نگاه میکند چقدر در این دنیا فساد است، میگوید: چطور این [شخص] از گیر اینهمه فساد در رفت. مگر نمیگوید: [دین] مثل آتش کف دست است، مثل بیابانی که باد بیاید، بخواهی چراغ روشن کنی. مثل بیابانی که پر از خار باشد بخواهی بروی. به یک لر گفتند این پل صراط از مو نازکتر است، از شمشیر تیزتر. گفت: بابا! بگو نمیشود بروی. حالا حرفهای من هم مثل آن لر است، هر کسی یک برداشت میکند.
عزیز من! قربانت بروم! من اینکه میگویم بهدینم راست میگویم، من قاتل امیرالمؤمنین باشم اگر دروغ بگویم. حالا فلانی میگوید: اینچه میگوید که ابراهیم آتش را خاموش کرده، من هم آتش را خاموش کردهام، ادای من را هم درمیآورد. من گفتم: وقتی من قیامت رفتم، گفت: باید بروی جهنم، گفتم: امر است بروم، یا اینکه اگر گناه دارم، التماس کنم پیش حضرتزهرا من را عفو کند؟ گفت: امر است. رفتم پریدم در جهنم. خدا قسمتتان نکند. یک بسمالله گفتم، به علی قسم! تمام آتش خاموش شد. شیعه، آتشخاموشکن است، در صورتیکه اینجا آتش بلند نکنی، در صورتیکه گوش به این حرفها ندهی. در صورتیکه واحد باشی، در صورتیکه بخل نداشتهباشی، در صورتیکه حسد نداشتهباشی، در صورتیکه چشمت را حفظ کنی، تو داری چه میگویی؟ بد میکند آتش که شیعه را بسوزاند. شیعه وصل به علی است، وصل به حضرتزهراست، وصل به امامحسین است، چهکسی میتواند شیعه را بسوزاند؟ تو شیعه باش. وابسته نباش. تو عوض وابسته، دهبست هستی، بیستبست هستی.
شما روایت و حدیث را بلد نیستید. شما مثل کسانی هستید که بیستسال است حرفهایی شنیدید. من انقلابی هفتاد سال پیش هستم، حالیمان نیست. مگر ممکناست بسوزاند؟ تو هم همینجور هستی. تو هم بیا اینجور بشو، تو را هم نمیسوزاند. اصلاً روایت داریم شیعه میایستد شفاعت میکند؛ اما با اجازه امیرالمؤمنین، با اجازه حضرتزهرا. تو عضو آن هستی، تو خودت را جدا میکنی؟ گناه کنی جدا میشوی. چقدر امامصادق میگوید: اگر کسی او را نخواهد، من را نخواستهاست؛ اینقدر بالایت بردهاست؛ اما «بشرطها و شروطها و انا من شروطها»، تو هرز هستی. یکدوستی دارم الان اینجا نشستهاست بهقدر یکسال است که او را ندیدم، من یکموقع گفتم تو چهکاره هستی؟ گفت: قفل میفروشم. گفتم: خودت قفل هرز نشوی که بهدرد نمیخوری. قفل هرز نه خودش را حفظ میکند، نه جایی را. الان بزنی در خانه کسی، دزد داخل میآید. امروز میگفت: من همان هستم.
عزیز من! قربانت بروم! امامزمان اگر شیعهاش را نخواهد چهکسی را بخواهد؟ زهرایعزیز اگر شیعهاش را نخواهد چهکسی را بخواهد؟ زبان من قطع بشود که اگر نگفته بودند، من بگویم. امامصادق قسم میخورد، میگوید: فردایقیامت، مادرم زهرا مثل مرغی که دانه خوب و بد را تمیز بدهد، دوستهایش را، نمیگوید شیعههایش را، دوستانش را همه از صحرایمحشر جمع میکند. همه را زیر سایه عرش خدا میآورد. تو بابا! بیا جمع بشو، نرو دنبال این. چشمت را حفظکن، گوش خودت را حفظکن. چقدر گوش به این میدهید؟ چشمت را حفظکن، پایت را حفظکن، خیالت را حفظکن. تو خودت باید اجزای بدنت را حفظ کنی. اجزا باید به امر تو باشد، نه اینکه تو به امر اجزا. انصاف داشتهباش. اصلاً شیعه به جایی میرسد که پایش بیجا نمیرود، همیشه در امر میرود. این شیعه است. دلش همیشه شاد است. ولایت در قلب شیعه همیشه شاد است. مثل طرف میگفت که بعد از کوری، درد چشم قسمتت نشود، بعد از گدایی، محتاج خلق نشوی. من چیزی ندارم که دلشاد هستم. فقط علی دارم، زهرا دارم، خدا دارم. همهچیز دارم. چقدر من شاد هستم. حالا این همچنین میکند. چک او برگشت خورده، سفتهاش اجرا شده، طلبکار بُرده، نمیدهد. عزیز من! اینقدر غصه و گرفتاری برای خودت درست نکن، شاد باش.
عزیز من! قربانت بروم! اینقدر میروید حج عمره، هر سال میروید حج عمره یا هر سال میروید مشهد، برو، نمیگویم نرو. آیا اویسقرن، پیامبر را زیارت کرد؟ اویسقرن چهکسی را زیارت کرد؟ آیا اویسقرن، زهرا را زیارت کرد؟ نه، والله. فقط یکدفعه این بندهخدا، اویس امر را اطاعت کرد. اویس در بیابان است. چرا اینها که همیشه در جنگها بودند، خرما در دهانشان میگذاشتند، میمکیدند. جنگها ششماه طول میکشید، خب، اویس کجا جنگ رفت؟ آنها که دائم خدمت پیامبر بودند. اویس کی بودهاست؟ فقط یکدفعه گفت: مادر جان! من میخواهم بروم پیامبر را ببینم. مادر گفت: برو؛ اما پایت را پایین نگذار. همینسان که سوار شتر هستی، خم شو پیامبر را ببین، پایت را بلند کن. وقتی آمد دید پیامبر نیست. حالا برگشت. [پیامبر فرمود:] امالسلمه! بوی بهشت میآید. چهخبر است؟ یا رسولالله! یک شترچران آمد سراغ شما را گرفت و رفت. امر را اطاعت کرد. اینها که ششماه، ششماه جنگ رفتند، زهرا را کشتند، طناب هم گردن علی انداختند! کجا یکجایی میروی به خودت نمره میدهی؟ تو چهکارهای؟ تو یک باغ داری، چهار تا میوهاش را به کسی دادی، یا رفتی خوردی؟ خب، چهار تایش را به کسی بده. حالا هم که دیگر حاجیها کوچهنجسکن هستند. خودم دیدم. یکی دو تا گوسفند توی چرخ انداختهبود، آمد کشت. گردنش را توی چرخ انداخت، گفت برو. یکی دههزار تومان میدهد گوسفند را جلویش میکشند و میروند. این حاجی کوچهنجسکن است، حالا نمیگویم خودش نجس هست، احترامش میکنم. بده به مردم. من اشخاصی سراغ دارم آمده به این آقا گفته، بهترین برنج را بده، آورد به مردم داد. تو از اول ماه تا حالا چهکار کردی؟ تو دویدی رفتی نماز خواندی، بعد رفتی پای تلویزیون؛ فردایقیامت چهچیزی به تو میدهد.
امیرالمؤمنین را قبول داری؟ آمده سر قبرستان میگوید مردهها چطور هستید؟ من بگویم یا شما؟ گفت: شما اولی هستید. گفت: مالتان قسمت شد، زنهایتان هم شوهر رفتند. گفت: ما بگوییم، اگر یکچیزی آنجا داده باشیم به دردمان میخورد، نداده باشیم که هیچچیز. حاجیجان! قربانت بروم، حالا میگوید: پشت دستشان را دندان میگیرند. پشت دست دندانی نشو، چیزی به کسی بده. بیا انفاقکن. میگوید: یک حاجت برادر مؤمن، انگار در مسجدالحرام چند وقت عمل ام داوود بهجا آوردهای. یکچیز بده به یک بیچاره و دلش را خوشکن. فردایقیامت شما را میآورد، میگویی: خدایا، بهمن رحم کن. میگوید: به چهکسی رحم کردی؟ چهکار کردی؟ یکی چهار تا حاجآقا به تو میگوید. حالا که حاجآقا هم فراوان است، به پنجاه نفر دارند میگویند حاجآقا. از پنجاه نفر، چهل و نهنفر رویشان را برمیگردانند. حاجیگری همدیگر بهدرد نمیخورد.
تو پیرو چهکسی هستی؟ باید پیرو علی باشی، علی میگویی، صفاتعلی را داشتهباشی، تو چه صفاتی داری؟ روایت داریم امیرالمؤمنین علی تا هزار یا بالاتر نوشتهاند نخلستان خرما داشت، همه را به نوبت آب میداد. بعضی جاها هم از چاه میکشید و آب میداد. حالا اینها را میفروخت، میآمد در مسجد به فقرا میداد؛ اما سهم حضرتزهرا را کنار میگذاشت. آمد خانه، گفت: علیجان! تو همه را دادی، سهم ما کو؟ گفت: زهرا جان! سهم شما را گذاشتهبودم، نزدیک خانه یکی آمد، گفت: علیجان! بچههایم گرسنه هستند، دادم به آن. تو عزیز من! چه میدهی به مردم؟ تو فقط علی میگویی؟ علی گفتنت مثل اسم میماند. آن اسمش علی است، باید صفاتعلی داشتهباشی. آنها سهروز، سهروز چیزی نمیخوردند، میدادند؛ آیه نازل میشد. تو که غیر از مذمت برایت نازل نمیشود. چهچیزی برایت نازل میشود؟ فقط مذمت برایت نازل میشود. اما آنها گفتند شما مثل ما نمیشوید؛ هم بخورید هم بخورانید.
عزیز من! بیایید صفاتعلی داشتهباشید، تا با امیرالمؤمنین محشور شوید؛ نه اینکه صفات گناهکارها را داشتهباشی. امیرالمؤمنین خدعهگر نبود. چرا خدعه میکنی و میگویی: امام اولم علی است. تو امام اولت شیطان است. چرا؟ حالا در جنگی است که دارد با معاویه میکند. معاویه گفت: عمر و عاص، من نمیدانم زودتر میمیرم یا علی؟ گفت بیا برویم از او سؤال کنیم. شناخت، خیلی فایدهای ندارد. ببین معاویه چطور امیرالمؤمنین را میشناسد؟ آقا جان من! حالا آمده میآید، میگوید: خدا لعنت کند معاویه را. تو میمانی یا او؟ نگفت: من میمیرم، گفت: من میروم. حالا اینها رفتند. گفت: مالک، میدانی چهکسی بود؟ معاویه و عمر و عاص بودند. گفت: چرا نگفتی که گردنشان را بزنم. گفت: مگر ما آمدیم خدعه کنیم. ما خدعه نمیکنیم. آن جنگ است، هر جور خدا خودش بداند، من خدعه نمیکنم. یا اینکه دارند جنگ میکنند. یک نیزاری است، گفت علیجان! این نیها را آتش بزنیم، از اینطرف میرویم، لشکر معاویه را محاصره میکنیم، همه را قتل عام میکنیم. علی بنا کرد گریهکردن. علیجان! چرا گریه میکنی؟ گفت: آیا در این نیها یک طیور بچه نگذاشته؟ من طیور را بسوزانم؟ این علی است. چرا مردم را میسوزانی؟ چرا خدعه میکنی؟ چرا مردم را بازی میدهی؟ تو چطور پیرو علی هستی؟
زهرایعزیز هم همین بود. مگر زهرا که فدک را میخواست میخواست خودش استفاده کند. همهاش میخواست به مردم بدهد. عمر به ابابکر گفت: تا فدک دست زهراست، کسی دنبال ما نمیآید. فدک دوازدهفرسخ است، غایب شدهاست . حالا گفت چه کنیم؟ فدک را از زهرا بگیریم. حالا آمده پیش ابابکر انتقاد کرد، گفت: نوح ارث میبرد، همه ارث میبرند. این ارث من است، ابابکر کاغذ را به او داد. آمد، گفت: چرا به او دادی؟ اینها این [فدک] را دارند که مردم دنبالشان میروند. عمر گفت کجا بودی؟ زهرا توریه نکرد. گفت: رفتم پیش ابابکر کاغذ فدک را از او گرفتم. گفت: بده، نداد. چنان زد در گوشش، کاغذ فدک را گرفت و جوید، تف کرد. حضرت فرمود: خدا شکمت را پاره کند. من در هر صحبتی حرف حاجشیخعباس را میزنم. حاجشیخعباس گفت: از آنجا پشت مسجد مدینه یک نفس کشید، ستونها از جا حرکت کرد، حالا هم گفت: زهرا، اگر نفرین کنی، طیور در جو هوا هلاک میشوند. زهرا جان! مردم بد هستند، طیور هلاک میشوند، تو بهواسطه طیور نفرین نکن. حالا چطور شد؟ نهسال کشید. حضرت فرمود: میخواست شقاوت عمر تکمیل بشود. اگر آنموقع میشد، [شقاوتش تکمیل نبود]. بعضیها که شقی هستند خدا نگهشان میدارد، خدا میخواهد شقاوتشان تکمیل بشود.
حالا عزیز من! قربانت بشوم! من آخر چه بگویم. خدا تقدیر شما را قرار دادهاست، من در یک نوار دیگری گفتم: حالا زینب آمده در خرابه، بچه از دنیا رفتهاست. چطور شد؟ یکوقت دید همهمهای در خرابه بلند شد. یزید گفت چهخبر است؟ گفت: بچه امامحسین خواب پدرش را دیدهاست. الهی هیچ طفلی بیپدر نباشد، دیگر پشت و پناه ندارد. چرا میگوید به بچه یتیم اگر دست کشیدی، هر مویی که از دستت رد میشود همهاش طلبمغفرت برای تو میکند. چقدر امیرالمؤمنین یتیمنواز بود، چقدر در خرابهها میرفت؟ آقا امامحسن آمد دید، یک خرابهای است صدای ضجه بلند است، گفت: یک آقایی بود که اینجا میآمد، دو روز است دیگر به ما سر نزدهاست. ای بیانصاف، کجا میروی به قوم و خویشهایت سر میزنی؟ آیا ماهمبارک رفتی به قوم و خویشهای ندارت سر بزنی؟ فردایقیامت تو چطور پیروی علی هستی؟ گفت: در و دیوار به آنآقا سلام میکرد. گفت: او پدرم بودهاست. حالا عزیز من، ببین، حالا امیرالمؤمنین علی بیرون میآید، کمربندش باز میشود، میگوید: علی، کمرت را برای مرگ ببند. رفقا، بهرو نخوابید که کار ابنملجم است، مؤمن باید به پهلو بخوابد. ابنملجم دمرو خوابیدهاست، شمشیرش زیر عبایش است. گفت: میخواهی بگویم با چه آمدهای؟ میخواهی بگویم چهچیزی زیر عبایت است؟ پس امیرالمؤمنین میدانست. حالا اینها سهنفر بودند. بنا شد عمر و عاص و معاویه و علی را بکشند. خوارجنهروان عبادتکن بودند. کجا میروید دنبال عبادتکنها؟ بروید دنبال اطاعتکنها. حالا آمده یک شمشیر زد، خیلی بیحیا بود. دو نفر آمدند گفتند: آیا علی خوب میشود؟ گفت: نه، من چقدر زهر به این شمشیر زدم. حالا من به قربان علی بروم، حالا میبیند بیشتر کوفه کاسه شیر آوردند به علی بدهند. گفت: حسنجان! آن عقب جمعیت یک زن است، برو شیر او را بگیر و بیا. شیرهای این جمعیت را نگرفت. آنزن گفت آیا علی خوب میشود؟ داشت زار زار گریه میکرد. امیرالمؤمنین چرا شیر آنها را نگرفت؟ میدانست اینها حسینش را میکشند. امیرالمؤمنین میدانست اهلکوفه حسینش را میکشند.
عزیز من! یا ثارالله و بن ثاره. ای خون خدا! چرا امامحسین را میگویند خون خدا؟ فدای خون خدا شد؛ یعنی فدای پدرش علی شد. از کجا میگویی؟ آنموقعیکه گفت من که تقصیر ندارم، من هم میگویم من که تقصیر ندارم، خدایا، تو شاهد باش. آقا جان من! کجا امامحسین غضب کرد؟ آنموقعیکه گفت برای چه [مرا میکشید]؟ گفتند: بغضی که با پدرت داریم. خدا نکند ما بغض داشتهباشیم، ما باید حب داشتهباشیم. حالا در ظاهر امامحسن امیرالمؤمنین را شست. اینها را که میکنند میخواهند سنت باشد که شما بشویید، وگرنه علی که شستن ندارد. اینها میخواهد که سنت باشد. حالا اینها حرکت دادند. گفت: حسنجان! حسینجان! من را شب حرکت بدهید. هر کجا این تابوت پایین آمد، عقبش را بگیرید، همانجا قبر من است. رفت از کوفه بیرون، تپهای بود، آمد پایین، آمد دید نوشته، نوح پیامبر برای وصی پیامبر درست کردهاست. حالا میبینند یکی دارد جلو را میگیرد. تو چهکسی هستی جلوی پدرم را میگیری؟ نگاه کرد دید خود علی است. مگر علی را میشود کشت؟ خدا بکشد کشندگانش را.
عزیز من! این حرف را من بزنم از آنها که بالاخره باسواد هستند، سؤال میکنند که امیرالمؤمنین گفت من رستگار شدم. مگر علی رستگار نبودهاست؟ گفتم: تمام خلقت بهواسطه علی باید رستگار شود. حالا علی رستگار نیست؟ این حرفها چیست که باسوادها میزنند؟ جگرم از دست باسوادها خوناست، از دست روسای دانشگاه. حالا به او گفتم عزیز من! وقتیکه امیرالمؤمنین ضربت خورد، جبرئیل چه گفت: قتل امیرالمؤمنین، ارکان خدا شکست. به تمام آیات قرآن، پیامبر وقتیکه از دنیا رفت، به خود امامحسین نداریم گفته باشند ارکان خدا شکست. ارکان خدا منحصر به علیبنابیطالب است. حالا خدا میخواهد جهنمیها را نجات دهد. کسیکه ولایت داشتهباشد در جهنم نمیرود. اینها کسانی هستند که مغرض نبودند، گنهکار هستند. اینها باید بهواسطه گناهشان جهنم بروند. وقتی جبرئیل صدا زد، «قتل امیرالمؤمنین، ارکان خدا شکست، علی ضربت خورد» اهلجهنم رقت کردند. حالا که رقت کردند از محبت علی در قلبشان رفت، دیگر آتش اینها را نمیسوزاند. حالا امیرالمؤمنین میگوید: اگر ابابکر و عمر نگذاشتند من تبلیغ کنم؛ اما الان رستگار شدم بهواسطه اینکه تمام اهلجهنم نجات پیدا کردند.