مشهد 93؛ حرکت امامرضا از مدینه به طوس
مشهد 93؛ حرکت امامرضا از مدینه به طوس | |
کد: | 10385 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1393-03 |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
خدایا، یا امامرضا، یکچیزی بده اینها شارژ بشوند. شارژ؛ [مثل] این ضبطهایتان را که شارژ میکنید.
قربانتان بروم، بشر [که] در دنیا آمده، خدای تبارک و تعالی حرفهایی زدهاست که شما اینجا رشد کنید. اگر به امر خدا و پیامبر و ائمه بروید، رشد میکنید. به تمام آیات قرآن، دارم میبینم؛ یعنی این بشر همه در صف هستند، آنها هم در صف دیگری هستند. من قیامت را دیدهام. اگر یکچیزهایی بخواهم بگویم، [شاید درست نباشد] دیشب آقای عبداللهی از ما خواهش کرد، به او یکقدری گفتم، به او گفتم نگو، من تا زندهام نگو؛ مگر به خواص. ولایت یکچیزی است که اگر آنها شما را یاری نکنند، سنگین است، نمیتوانید بکشید. عزیزان من، ولایت سنگین است. قیامت را دیدم، یکجایی است که تمام اینها مثل ایناست که باید در آن مقام حاضر بشوند، الان هم دارم میبینم. هر کسی با پرچمش میآید، خمینی با پرچمش میآید، محمدرضا شاه با پرچمش میآید. تمام پرچمدارهای دنیا با پرچمشان میآیند و با آنها که بهقول ما، دور آن پرچم سینه زدند. امیرالمؤمنین علی، یعسوبالدین، امامالمبین، حجتخدا، مقصد خدا، امر خدا، هر چه خدا دارد علی است، آنهم با پرچمش میآید. تمام پرچمها گریان میشوند. خود صاحب پرچم ناراحت است، همینجا که الان همه آنها دنبالشان میروند، آنجا هم دنبال هستند. با هم میآیند.
شما خیال نکنید مردید و تمام شدهاست. خدا یکمشت خاک از دنیا قرض کرد و دنیا را خلق کرد. حالا خدا قرضش را میدهد. آن جسمی که شما دادید، آن جسم، مثل علیین است، خدا قرضش را میدهد. تو زندهای؛ پس اینها چهچیزی هستند که پیدا هستند؟ من یک مثالی بزنم، یکمقدار خوب نیست؛ اما مثالش عوامانه است، خوب است. این مارها چند سال که میشود، چونکه امیرالمؤمنین به آنها دعا کردهاست، من خدا میداند دیدم، اصلاً مارِ مار بود، تا چشمهایش به اینبود. این پوستش را میگذارد، نو میشود، حالا چطور شد اینجوری شد؟ یکوقت امیرالمؤمنین علی خوابیدهبود، آفتاب او را گرفت. حالا که آفتاب او را گرفت، دال آمد، پرهایش را باز کرد که آفتاب به علی نخورد. مار هم آمد روی دال همچین کرد که استقامت دارد، به او کمک کرد. امیرالمؤمنین بیدار شد، گفت: تا تو را نکشند، نمیری ای مار، صد ساله گردی دال. دال را دیدم، بیشتر در آن کوهی هست که یکوقت میرفتیم؛ کوه دماوند، آنجا دارد. یکوقت ما یکسال رفتیم، یکی از آنها مریض شدهبود افتادهبود، ما دیدیم. خیلی چیز است. حالا مار چیز میشود. میخواهم به شما بگویم ما هم همینسان هستیم. ما اصلمان آنجا میرود.
آن چند شب به خدا گفتم: خدایا، اینکار را تو میتوانی بکنی، هیچکسی هم نمیتواند بکند. من به هیچکس هم نمیگویم. جسارت هم کردم؛ گفتم تا حتی انبیاء، تا حتی اولیاء نمیتوانند اینکار را بکنند. خدایا، اگر میخواهی من را بیمحبت علی، بیمحبت زهرا وارد محشر کنی، از صحنه گیتی نابودم کن؛ نه بهشتت را میخواهم، نه فردوست را میخواهم، نه جناتت را میخواهم. مگر اینکه آنجا من را با محبت اینها وارد محشر کنی. گفتم: تو خود نیستی، به خودت دارم راست میگویم، من آنرا میخواهم. کجا میروی تلویزیون و ویدئو و بساط میزنی و ادعای مسلمانی میکنی؟ بهدینم، تو نه اینکه شیعه نیستی، مسلمان هم نیستی. مسلمان واقعی اینکارها را نمیکند. [میگوید:] زنم میخواهد!
الان یکچیز میخواهم برای زنها بگویم. امیدوارم زنهایی که اجازه دادند شوهرهایشان به زیارت امامرضا [بیایند]، اجازه دادند شوهرهایشان در مجلسی بیایند که، خیلی ناراحت هستم بگویم، متقی صحبت میکند و اینها استفاده کنند، به تمام آیات قرآن، این زنها از آن زنها هستند که به شوهرهایشان اجازه دادند بروند حسین را یاری کنند؛ اینها از آنها هستند. امیدوارم اگر هم نیستند، از آنها باشند. آخر یک عدهای بودند کربلا آمدند، زنها اجازه دادند. گفتند: بروید حسین را یاری کنید، ما به تنهایی سر میکنیم. زنهایی که اجازه دادند شوهرهایشان بیایند، امیدوارم از آنها باشند. آنها روح از بدنشان بیرون رفت، در دامن حضرتزهرا رفتند. انشاءالله، امیدوارم این زنها هم در دامان حضرتزهرا بروند. اما خانمها، امر زهرا را اطاعت کنید. زهرا عزادار حسینش است. شب و روز گریه میکند. امامزمان شب و روز گریه میکند. میگوید: یا جداه، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. انشاءالله امیدوارم رجعت [بیاید] تمامشان از غصه درمیآیند. بهدینم، به آیینم، آن متقی واقعی، آن مؤمن، هم همینسان هست. چهکسی میتواند آدم را چیز کند؟
خدا میداند دیشب پا شدم چقدر گریه کردم. گفتم: خدایا، من توان این رفقایی که اینقدر بهمن خدمت میکنند ندارم. خدایا، خودت توان به آنها بده، قدرت به آنها بده. خدایا، محتاجشان نکن. خدایا، من که نمیدانم چقدر اینها، کوچک و بزرگشان بهمن خدمت میکنند. خدایا، تو به اینها خدمت کن. خدمتی که تو به اینها میکنی، [اینباشد که] ولایتشان کامل باشد. آخر، شما اگر در واقعیت امام بیایید، خیلی خیالتان راحت است. پشت پا بر عالم امکان میزنید، دست بر دامن زهرا میزنید. ما هنوز روی این حرفها نیامدیم، یکقدری آمدیم. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من، ببینید من چه میگویم؟
من به شما قول دادم از حضرترضا صحبت کنیم، یک نوار امامرضا داشتهباشیم. یا امامرضا، بهحق جوادت کمکم کن. من بیچارهام؛ همینجا که افتادم، مثل لش [لاشه] هستم؛ اما تو ما را ضبط کن. تو ما را ضبط کن، ما آن ضبط را به این دوستهای مادرتزهرا افشاء کنیم. در تمام ائمه ما، هیچکدامشان مثل امامحسین نبودند. خدا هم به هیچکدام نمیگوید: «ثارالله و ابنثاره» ای خون من، تا حتی به خود پیامبر هم نمیگوید. «یا ثارالله و ابنثاره» ای خون من. چرا؟ در تمام این عالم، یک برتری داشت. تمام آنها ائمه را میکشتند، حاشا میکردند؛ اما حسین ما را کشتند که ثواب کنند، افتخار میکردند؛ یزید به ما جایزه بده! اُف بر تو و تف بر تو و اُف بر تو که هنوز آنها را میخواهی. به ما جایزه بده. ما هستیم که حسین را کشتیم. جایزه میدادند. با جرأت میگویم تمام اینها تقصیر آخوند شد. شریح گفت: «خرج عن دین جدّی». زیر قبه امامحسین رفتم، اینقدر فریاد زدم که تمام مردم تکان خوردند. حسینجان! چهکسی تو را کشت؟ مجوس، ارمنی، انگلیسها، یهودیها، نصارا. چهکسی؟ تمام ادیان را گفتم. گفتم: آخوند، تو را کشت! باز هم برو دنبالش! اُف بر شما که دنبال اینها میروید. من میخواهم این نوارم در دنیا بماند. عزیز من، کجا میروی؟
گفتم: آنها امر رسولالله را اطاعت نکردند، ما حرف رسولالله را. امر رسولالله [یعنی] امیرالمؤمنین را عمل نکردند، گفت: کافر و مرتد هستند. تو حرف رسولالله را نمیشنوی. وقتی سلمان پیشش رفت، گفت: واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، بهخیر و شر مردم شرکت نکن، خیرشان شر است. اینجا نمیتوانم بگویم، بهدینم، نمیتوانم بگویم، بهایمانم، نمیتوانم بگویم چهخبر است؟ خب، برو کنار. چرا تو کنار نمیروی؟
حالا، گفتم خدا، دو فرمایش فرموده: یکی قرآن کلامش است، یکی امامحسین امرش است، یکی امیرالمؤمنین. کجا کربلا میروی؟ هر کسی در رشتهای هست، آن رشته را باید قطع کنی؛ آنوقت بگویی حسین. من فدای قبر بروجردی بشوم، نه فدای خودش. حسین را میشناخت. چشمش درد میکرد. من انگار بودم. سینهزنها آمدند، حسین میگفتند. (قربان آن زمانیکه از ما گرفتند، حالیمان نیست، از ما گرفتند، باز هم دنبالشان برو!) از آن گل پای سینهزن به چشمش مالید، چشمش خوب شد. این مرد هشتاد، نود ساله، تا آخر عمرش، قرآن میخواند. کجا میروی؟ پای تو باید تربت امامحسین باشد. کجا میروی؟ کجا رفتی؟ چهکار کردی؟ جگر متقی آتش میگیرد. مگر میشود من را ساکت کرد؟ چهکسی میتواند من را ساکت کند؟
چرا پیامبر فرمود: فوج، فوج از دین خارج میشوند؟ فوج، فوج کردید و رفتید. البته من بنیامیه را میگویم، اهلتسنن را میگویم. فوج، فوج، علی را در خانه گذاشتند و رفتند. تو البته شرایط امام را نمیدانی که به کس دیگری امام میگویی. تو شرایط را نمیدانی که به کسی دیگر میگویی حجت الله. حجتخدا منحصر به دوازدهامام، چهاردهمعصوم است.
حالا گفتم: میخواهم از امامرضا برای شما بگویم. این هارون خیلی بدی کرد. یکروایت داریم بیست تا سید را کشت. ببین، او به حرف خلق رفت، سید کُش شد. به حرف چهکسی میروی؟ چقدر هم خُرّم و دلشاد هستند. اصلاً نمیفهمند دارند چهکار میکنند؟ دیدم، میفهمم. اصلاً شاد است. گفت: ما باید یککاری بکنیم. دید پنهانی دارند به پدرش لعنت میکنند. چهکار کرد؟ سه، چهار نفر را انتخاب کرد. گفت: بروید امامرضا را بیاورید، خیلی احترام کنید. تا حتی نوشتهاست، اگر شترش میخواست علف بخورد بگذار، بخورد. مبادا یک تازیانه به شترش بزنی. خیلی با احترام واردش کنید. خب، آقا به اهلبیتش گفت: دور من جمع شوید برای من گریه کنید. چرا آقا جان؟ من دیگر برنمیگردم. به آن شاعر هم گفت، داشت شعر میگفت، گفت بگو: قبر به توس من هستم [قبری که در توس است برای من است]. خب، آرام، آرام او را آوردند.
حالا قضایایی در راه روی میدهد. یکیشان اینبود که [امام] زبان حیوانات را میداند، حیوان هم زبان آنها را میداند. دید [کسی] در دکانش یک شکاری را بستهاست. آن فرد نمیخواست او را بکشد. کار خدا، میخواست او را بفروشد. شکارش کردهبود. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، [میگفت] حسین هوای بچه من را داشتهباش، شکارچیها او را شکار نکنند. خدا او را بیامرزد. شکارچی، کجا تو شکار میکنی؟ اُف بر تو!
خلاصه، گفت: بابا جان، اینها را ول کن برود، این بچهدار است. او هم گفت: آقا جان! من دو روز است بچههایم شیر نخوردند. [صاحب دکان] به امام تند شد، گفت: وحشی صحرا کی رود و دوباره بیاید. گفت: شتر من اینجا گرو، خودم هم ضمانت میکنم، پیش تو میایستم؛ رهایش کرد. شکار رفت و گفت: مادرجان، کجا بودی؟ گفت: من گیر صیاد بودم. امامرضا آنجا ضمانت کرد. پا شوید بروید. وقتی آدم اینچیزها را میبیند، از خودش ناراحت میشود که چرا ما کسری داریم؟ شما هم باید بفهمید کسری دارید؛ این درستاست. گفت: ما شیر نمیخوریم تا نبینیم رخ امام هشت و چهار را. یکوقت دید، دارد با بچههایش میآید. حالا از آنموقع، دیگر سلاطین، یکقدری بعضیهایشان بد نبودند، در حومه مشهد شکار نمیکردند. به احترام آن شکاری که در حومه مشهد بود، کسی دیگر شکار نمیکند.
حالا دارد میآید، قضایا روی دادهاست، شهر به شهر میآید. این رضویه که میگویند، امامرضا آمده قم، یکروز یا دو روز، قم بودهاست. در مدرسه یک چاهی زدهاست، آن چاه همیشه آب دارد. خب، از اینجا حرکت کرد و شهر، به شهر میآید. گویا، به نظرم، تا نیشابور آمد. خیلی مردم استقبال کردند. چونکه استقبال کردند، ترس برداشتهشد. اولها ترس داشتند. در خانه امامصادق یک کسی را میگذاشتند [که] نروند، حرف بزند. همیشه اینها ترس از بنیعباس داشتند. چونکه امامصادق فرمود: بنیعباس، بیشتر از بنیامیه ما را اذیت کردند. چونکه بنیعباس همه ما را اذیت کردند. حالا خیلی استقبال کردند. خانههایشان را تغییر دادند. خدمت امامرضا آمدند، هر کسی دعوت کرد. حضرت فرمود: هر کجا که شتر من برود، آنجاست. مردم، دوباره سقوط کردند. یک عده گفتند: ببین، این امام هم، اختیارش را به شترش دادهاست. چطور اختیارش را به بعضیها دادهاست؟ چطور به تو گفته دنبال او برو؟ اختیارش را به او دادهاست یا نه؟ شتر از شهر بیرون رفت، یک خانهای بود و ساخته بودند، یکزنی بود و شوهر هم نداشت. [فرمود:] یا اماه، اجازه میدهید ما بیاییم. گفت: افتخار میکنم. حضرت قبول کرد.
کاری که خیلی معجزه کرد. ایشان یک باغچه داشت، این سیب آورد و آنجا دانهاش را خاک کرد و فوری درخت شد، سبز شد به آن واحد سیب داد. هر کسی از این سیب میخورد، فوراً شفا میگرفت. برگهایش را هم اگر به حیواناتی میدادند که مریض بودند شفا میگرفت.
حالا حرکت کرد. تا حتی نوشتند هزار، جمعیت خیلی بود. گفتند: حداقل خانه ما که نیامدی، یکچیزی که از رسولخدا شنیدی به ما بگو. جگر من کباب است از آنها که امام را بهاصطلاح میخواهند. نمیگوید: خودت بگو. نمیگوید: تو خودت حجت خدایی، نمیگوید تو خودت بالاتری. میگوید: چیزی که از رسولالله شنیدی بگو. گفت: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی، بشرطها و شروطها و انا من شروطها» در سینهاش زد. گفت: «لا اله الا الله» میگویید؛ شرطش ما هستیم؛ نه، «لا اله الا الله» که اهلتسنن میگویند. چرا میگویند اهلجهنم هستند؟ کجایی؟ داد بزنم؟ اهل کجایی؟ اهل چهکسی هستی؟ دنبال چهکسی هستی؟ تو امامزمانت را میشناسی؟ [امام فرمود:] شرطش ما هستیم. حرکت کرد.
حالا [مأمون] آمد، بهحساب، بغل خانه خودش، خانهای تشکیل داد. دید تمام حیوانات که آنجا هستند پشت به خانه مامون کردند، رویشان به خانه امامرضاست. مگر میشود جلوی خواست خدا را بگیرد؟ حالا مجلس تشکیل میدهد، امامرضا هم تشکیل میدهد. خدا هم گفت: ملاترین تمام بنیعباس، نگفت دانشمندتر، گفت: ملاترین تمام بنیعباس، مامون بودهاست. خوشش میآمد علما را جمع کند با هم بحث کنند. حالا یک مجلسی تشکیل داد؛ اما دارد منافقی خودش را اجرا میکند. اولها این دلقکها بودند تا حتی شیاطین به آسمان هم میرفتند. امیرالمؤمنین آن خط را کور کرد. حالا حضرت رفت چیز بخورد؛ لقمه از دهانش پرید. دوباره [اینکار را کرد]، یکمرتبه او را نصیحت کرد. گفت: ای نقار، آرام. تا دوباره کرد، [مامون] دو تا عکس مهم زدهبود که آنها که وارد میشوند، نگاه به آنها کنند و یکمقدار بترسند، گفت: ای شیرها، این دشمن خدا را [ببلعید]، (ببین این دشمن امامرضا است؛ اما گفت دشمن خدا را، نگفت دشمن من را، این نکتههای حساس را باید بفهمید. نکتههای حساس، به کل خلقت حساسیت دارد.) آقا آنرا خوردند و یک لکهاش هم به روی زمین نیامد. شیر یک نگاهی کرد، گفت: اینرا هم بخوریم؟ امام فرمود: نه، حالا باید مردم با این امتحان بدهند. عزیز من، آرام. مگر باز دوباره رها میکند؟ میشناسد و عمل نمیکند. ما هم همینطور هستیم، ما هم بهاصطلاح میشناسیم و امر را اطاعت نمیکنیم. ما هم مثل همانها هستیم. بیرودربایستی؛ مگر اطاعت کنیم.
حالا قربانت بروم چهکار دارد میکند؟ یکنفر میگفت: من زینب هستم. گفت: زینب که از دنیا رفته، قبرش هم آنجاست. گفت: نه، من هر چند سال بدنم یکجوری میشود که جوان میشوم. [به امام گفتند:] آقا، درست میگوید؟ ببین، وحشی درنده گفته، خون ما برای درندهها حرام است. ما را نمیخورند، به ما کار ندارند، احترام میکنند، او را در باغوحش ببر، ببین چهخبر است؟ تا او را آوردند، گفت: من دروغ میگویم. حالا میگوید: خودش برود. حالا حضرت در باغوحش رفت. آخر، آنها باغ وحشهایی داشتند، چیزهایی داشتند، به همان حرفها دلشان خوش بود. دید یک شیر پیر دارد، به حضرت التماس میکند. آنها همه با ادب هستند. دید دارد با حضرت حرف میزند. گفت: باشد. به اینها گفت: غذا که میآورند، بگذارید این بخورد. این بندهخدا مثل من است، دندانهایش ریختهاست. میگوید: تا اینها میآیند بخورند، همه را میخورند، من اگر بخورم، یکی دو لقمه [میخورم] همهاش گرسنه هستم. فوراً دستور داد. دید تمام اینها آنطرف رفتند، این خورد، زد کنار؛ [بعداً بقیه] آمدند خورند. حیوانات حرف حضرت را میشنوند چرا حرف امامزمان را نمیشنوید؟ حیوانات میشنوند.
بیا در این حرفها برو، از عبادتت خجالت بکش. [میگوید:] من چند دفعه رفتم کربلا!!! خب، امامحسین تسلیم خلق نشد، تو داری با تسلیم خلق کربلا میروی، به او بگو، نترس. [میگوید:] من دهدفعه کربلا رفتم!!! امامحسین تسلیم نشد، تو تسلیم چهکسی هستی؟ چه صدقاتی دادی؟ چهکسی را خوشحال کردی؟ مرتب رفتی در و پنجرهها را که خون مردم است، در و پنجرهای را که روی قبر امامحسین گذاشتهاند، بوسیدی.
من گفتم آمد بغل من نشست، با محمد رفیق بود. گفت: سودانیها و [کشورهای دیگر] میخواستند [ضریح بسازند]، سعادتی نصیب ما شدهاست، ما بسازیم. گفتم: آقا جان، من حرفم غیر از کار شماست، بگویم؟ گفت: آره، گفتم تا روی قبر امامحسین گذاشتید، داد زد اینرا بردارید، بردارید. چند میلیارد آوردی گذاشتی روی قبر من چهکنی؟ این میلیارد باید زنها، دخترها شوهر بروند، خانه بسازند، اجاره خانهها را بدهند، مشکل از کار دوستان من بشود. اینرا آوردی روی من گذاشتی چهکنی؟ بردار، بردار. طرف، پا شد از پیش من رفت. چه میگویی؟ تو میروی آنرا میبوسی. بابا جان، من نمیگویم کربلا نروید. گفت: هر کسی وسعش داشتهباشد، کربلا نرود، فردایقیامت بهشت هم برود؛ اجارهنشین است. اینرا میگویم، اینرا هم میگویم؛ اما تو کربلا میروی با خواست امامحسین برو.
میخواهم قضایای امامرضا را بگویم. حالا آمد، گفت: من میخواهم خلافت را به شما بدهم. به آقایشاهآبادی گفتم. میگفت: مملکت زمامدار میخواهد. گفتم: زمامدار میخواهد؟ امامرضا جوابش را داد، گفت: اگر خدا به تو داده، مگر بلد نبود بهمن بدهد؛ تو نمیتوانی به کسی بدهی. اگر خودت هم ضبط کردی، بگذار زمین. در گوشش گفت، ولیعهدی را قبولکن؛ اگر نکنی، تو را میکشم. دید او را میکشد. گفت: قبول میکنم؛ [اما] نه کسی را عزل میکنم، نه وصل میکنم. سکه را بهنام امامرضا زد که امامرضا ولیعهد من است. یک عدهای هم بودند که گفتند اگر او بمیرد، امامرضا میآید حکومت جهانی را در دست میگیرد، این بندههای خدا [در] مدینه خیلی بودند؛ راه افتادند که امامرضا یککاری به اینها بدهد. آخر، بیشتر سیدها، خیلی پی کار نمیروند! حالا هم همینطور است.
یکی هم ایناست که اینها در این فکر هستند که سید بهتر از شیعه است. من با یکی از مجتهدها بحثی کردم، گفتم: شیعه بالاتر است. خیلی هم مرید داشت. گفت: زید را میگویی؟ چهکسی را میگویی؟ گفتم: نه. این سید، سید است؛ شیعه نیست در جهنم میرود، من سید نیستم، شیعه هستم میروم در بهشت. پس من بالاتر از آن هستم. دیگر نتوانست حرف بزند. مگر شوخی است؟ مگر کسی میتواند متقی را محکوم کند؟ آنچه که جواب است، در سینهاش ریختهاست، جوابگو است. جوابش را دادم.
حالا گفت شما نماز جمعه [نماز عیدفطر] بروید. گفت: همانطور که جدم میرفته، من میروم. گفت: باشد. حضرت، عبایش را کنار گذاشت، پابرهنه شد، «اللهاکبر» گفت. تمام سرتیپ و سرهنگ کفشهایشان را کندند و ریختند. گفتند: «اللهاکبر» مامون، چهکار میکنی؟ اگر به این حرف بزنی، تمام مردم به تو برمیگردند. پیام داد برگرد. آنکسیکه هر سال میرفته برود. جگر امام را خون کرد. چهکار میکنی؟
خب، حالا [مأمون] چهکار میکند. باز هم ناراحت است. من شبها فکر میکنم این الان ایران دستش است، تمام ممالک که دستش نیست. او همه ممالک دستش بود. چرا؟ آن کجا است که به کربلا دخالت میکند؟ آن کجاست؟ توس کجا و کربلا کجا؟ حالا مجلس تشکیل داد، ناهاری داد، علما را دعوت کرد، همه را دعوت کرد، امامرضا را دعوت کرد، دستور داد به این انگور زهر بزنید، به این بدهید. امر شد که بخور. ببین، نه اینکه نداند. امر شد بخور. حضرت خورد و بلند شد. گفت: کجا میروی؟ گفت: آنجا که تو من را روانه کردی، میروم. تو بهمن زهر دادی.
حالا رئوف است. [فرمود:] اباصلت، در خانه را ببند، کسی نیاید. یکوقت دید یکی در میزند. گفت: اباصلت برو در را باز کن، این مامون است. آمد، بنا کرد گریهکردن. یابن عم، میترسم اینمردم بهمن تهمت بزنند، بگویند تو امام را کشتی. گفت: نه. من نمیگذارم تو رسوا شوی؛ هر چند تو من را کشتی. یکوقت رفت. دوباره در را بست. یکمرتبه دید جوانی وارد خانه شد، با در بسته وارد شدهاست. گفت: جوان، از کجا آمدی؟ گفت: از آنجا که خدا از مدینه من را آورده، در بسته را هم به روی من باز میکند. این جوادالائمه بود. آخر، امام باید آنرا به این بسپارد. امامحسین [امامت را] به حضرتسجاد فرستاد، یزید نتوانست او را بکشد. این باید باشد که امامت را افشاء کند، او را نکشت. همه را کشت، تا حتی شمر رو به او رفت؛ ابنسعد گفت: این دارد میمیرد، رهایش کن. به جوادالائمه حرفها را زد. اینکه میگویند من غریبم، نمیآیم ایننیست. دید اگر بگوید مامون، من را زهر دادهاست، مردم میریزند و خیلی کشته میشود، تو چه کردی؟ چقدر مردم را به کشتن دادید، حالا هم دنبالش هستید؟ چرا؟ فهم ندارید. فهم یعنی فهمیدن دین. بهدینم، اصلاً فهم؛ یعنی فهمیدن دین، اغلب ما فهمیدن دین نداریم. چرا من بعضیها را خیلی میخواهم؟ نگاه میکنم میبینم فهمیدن دین دارد. فهمیدن دین، از دنیا گذشتن است، گناه نکردن است، نگاه به زن و بچه مردم نکردن است. فهمیدن دین، سخاوت است، آبروی کسی را نریختن است. کدامیک از ما داریم؟
تو که کربلا میروی، او تسلیم نشد، تو تسلیم هستی میروی. کجا هستی؟ گفت: اکبرم را میدهم، اصغرم را میدهم، عون را میدهم، جعفرم را میدهم، من تسلیم تو نمیشوم. من تو را تأیید نمیکنم که مردم گمراه شوند. خب، حالا چه میگوید؟ حالا یکدفعه خدا یک سمتی به او داد، گفت: اگر یک لکه اشک این برای حسین من بریزی، گناه انس و جن کردهباشی، تو را میآمرزم؛ اما اشکی که میخواهی بریزی، اهلدنیا نباش، پیرو کسی هم نباش.
حالا حضرت را حرکت داد. زنها پیش شوهرشان آمدند، گفتند: ما مهریهمان را میبخشیم که ما هم [در تشییع] بیاییم. حالا حرامزادگیاش را ول نمیکند. آخر، اینکه الان امامرضا اینجاست، این بقعه هارون است. اگر نه ببین، همچنن تنگ است، این بقعه هارون است، اینجا توس بودهاست، مثل اینکه میل شهرستان قم را دیدید. شهر، آنجا بودهاست، این میل، وسط شهر بودهاست.
حالا وقتی حضرتمعصومه از دنیا رفت، اُف بر اینمردم، تاریخ فوت حضرتمعصومه نیست. اینها را اینها درست کردند، خوب واردم. خدا تولیت را بیامرزد. یکمیلیون به یکنفر داد، قاهره رفت، مصر رفت، هر کجا رفت، تاریخ فوت ایشان را بهدست نیاورد. این بندهخدا وقتی میدان میر آمد؛ یعنی آنجا مُرد، من خانهشان را دیدهبودم. یکخانه کوچولو بود، یک درخت انجیر هم داخلش بود، یک اتاق داشت حضرت اینجا بود. آنوقت این سیتیه که میگویند حضرت میرفت آنجا عبادت میکرد. سیتیه یک مسجد است، آنجا میرفت. چهکار کردید؟ نمیدانم قم، هشتاد هزار تا، چقدر محدث داشت. تمام اینها دیدند که اگر این رشد کند، به رسالههایشان لطمه میخورد. چهکسی این حرفها را به شما میزند؟ کجا میروید؟
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن | که نگین پادشاهی به کرم دهد گدا را |
یک سید منبری بود، خدا او را بیامرزد، من در دکان را باز نکردهبودم، آنجا آمد. گفت: دیدی آن فرد چه گفت؟ گفت: علی که عمله، بنا بود، انگشتر دستش نبود که قیمتش مطابق خراجات شام باشد؟ [یعنی] علی بنایی میرفت و عمله است!!! انشاءالله امیدوارم یکوقت من آزاد بشوم، نفهمی اینمردم را افشاء کنم، نمیتوانم افشاء کنم. توی نفهمی دارند غوطه میخورند، غوطهور هستند. بهدینم، غوطهور هستند. امیدوارم، به خدا گفتم دو روز از عُمر من بهمن فرصت بدهید. به او گفتم: سید، من همین توقع را از این داشتم، آقا رفت. رفت، گفتم: من همین توقع را از این داشتم، تو چهچیزی میگویی؟ شما اشتباهاتی دارید که درون شماست و افشاء نمیشود. مگر میشود افشاء کرد؟ اینمردم همان هستند، زهرا را کشتند که مصحف را افشاء نکند، متقی را هم اگر افشاء کند، میکشند. به معاویه نوشت، معاویه، خیالت راحت باشد، زهرا را چنان فشار دادم، او را کشتم. عضلههایش را خرد کردم، [که] این مصحف را افشاء نکند. به تمام آیات قرآن، متقی هم نمیتواند افشاء کند. اگرنه، او را میکشند؛ با آنها میسازد. «لا اله الا الله!» جانم، چهخبر است؟
هر که آمد هر چیزی گفت، لبیک گفتند. انتظار الفرج، [یعنی] فقط باید به امامزمان لبیک بگویید؛ چونکه خدا آنرا تأیید کردهاست. کجا رفتیم و کجا میرویم و هنوز هم قربانتان بروم، نمیفهمیم؟ متقی تشخیص دهنده است. چرا؟ خدا، علم تشخیص به این دادهاست؛ یعنی علم تشخیص ماورایی به او دادهاست، میگوید اینکار را نکن، تو [اگر] آنرا بکنی، به ضرر توست. آن تشخیصی که آقا امامصادق دارد، از آن تشخیص بهرهای به متقی دادهاست. دیدید به او [ابوحنیفه] گفتهبود، نرو [پول منصور را] بگیر. منصور رفتهبود، گفتهبود مادرم مرده، این پول را بگیر. اصلاً [ابوحنیفه] توی روی امام ایستاد. چرا من خیلی شما را تشویق نمیکنم؟ میگویم این صدقهای که میدهید، من به مردم میدهم. آن میخواست بگوید که یعنی من اینها را بگیرم و به مردم بدهم. مردم بیچاره، مگر امام نمیتوانست؟ کُره خر، خوره به آن عمامهات بزند. خَر، همانموقع هم بودهاست. نه اینکه حالا اینها خَر شدهاند. رفت گرفت و گفت: امسال تو روح مادرم سگ رید! امسال اجاره باغش را نداد، تو از یکی قرض کن و بده. سال دیگر هم همینطور. حمله آورد. ببین، امام اینرا میداند. گفت: نه، [منصور] گفت: بیا حرف من را بشنو، یکخانه بغل خانه امامصادق باز میکنم، هر چه گفت، تو غیر آن بکن. رفت قرضهایش را داد؛ [او هم] همینکار را کرد.
خدمت به مردم کردن جهنم است. خدمت به مردم کردن بهشت است؛ اما خدمت به مردم کردن جهنم است. به چهکسی خدمت میکنی؟ تو باید ولایتپرور باشی؛ دشمن ولایتپرور هستی. عزیز من، به چهکسی این پولها را میدهی؟ هنوز این حرف را که زدم، نزده بودم. مرتیکه از اینجا رفته، یک عده را هم بردهاست، حالا میرود، نمیدانم پولها را به چهکسی میدهد؟ به تمام آیات قرآن، اگر از این جلسه بروید، خدا خیر را از شما میگیرد. خیر پیش شما شر میشود، شر پیش شما خیر میشود. عزیزم، برو کنار. [رفیق موسی] نه خدمت به آنطرف نکردهاست، خدمت چیزی نکرد. شما از آن آدم بدترید، نگاه توی روی آن ظالم کرد. حالا موسی آمده میبیند چشمهایش درآمده، پاهایش اینجوری شدهاست. تو داری خدمت به آن آدم میکنی، تو از آن بدتری! خدا پدرت را درمیآورد!
خدا یک عطاهایی هم دارد. خدا یکوقت، یک خدمتهایی هم به شما میکند، جهنم به شما میدهد!! میگوید: بیا، ای بنده خلق، بیا برو این داخل. خیلی از ما همینجور هستیم. کارت هم به تو میدهد. تو باید کارت علی داشتهباشی. کارت علی، سخاوت است. حالا که سخی شدی، خدا صفاتش را هم به تو میدهد. حالا صفاتش را که به تو میدهد، بهدینم، صفات خدا ولایت است. خدا صفاتی بهغیر ولایت ندارد. وقتی میخواستم بیایم، یکی دو سهشاهی بوده، [گفتم به] پسرم ابوالفضل! برو مردم را خوشحال کن. ما میخواهیم برویم. امامرضا میگوید: چهکسی را خوشحال کردی آمدی؟ ای نُنُر، نُنُرباشی، خب، میگوید کارت هست اینجا آمدی. تو مقصد امام را باید پیش امام ببری تا بگوید من را خوشحال کردی، مادرم را خوشحال کردی، خدا را خوشحال کردی. الحمدلله شما صدقات زیاد دادید، تا حتی صد تومان، دویستتومان جوانها آوردند. گفتم: به سلامتی اینها. ما هم الحمدلله دادیم، گفتیم: به سلامتی امامزمان و به سلامتی خودتان. من چیزی نمیخواهم.
من به حضرتعباس! یک عنایتی که شما میکنید، وقتی بدهم، میگویم: ثوابشان هم مال خودشان. یکوقت میبینی بهقدر هزار تا، دو هزار تا صلوات میفرستم، میگویم: خدایا، اینها که گفتم مال آنها باشد. اینکه تو به ما میدهی، به ما بده. اینها که گفتم: صلواتها، همه به روح آنها، به سلامتی آنها [باشد]؛ من اینها را نمیخواهم. حالا یکچیزی به ما میدهی، اینکار را کردی، آن مال من [باشد]. شما باید باطنتان بهفکر مردم باشد. عزیز من، کجایی؟
طرف میگوید: هر وقت ما آمدیم، حاجحسین یک حرفهایی زد، کارهای من را مذمت میکند. آخر، کارهای تو که بهدرد نمیخورد. تو میخواهی من حرف تو را تأیید کنم، غیرممکن است. من کاری به تو ندارم که حرف تو را تأیید کنم. [اگر بخواهی] خودت را تأیید کنم، تأیید میکنم! میگویم: خدایا، او را از من دور کن. من این تأیید را کردم. خدا نکند من این تأییدها را به شما بدهم. آقا! فردایش دیگر نمیآید. من تأیید را افشاء میکنم. مؤمن تأیید است، سخاوتمند تأیید است. انفاق مؤمن، تأیید است. خدا هم تاییدت میکند.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، ما هر دفعه یکحرف [از ایشان] میزنیم. میگفت: حسین! بلا از آسمان نازل میشود. این الان یک انفاقی کردهاست، [خدا میگوید:] مبادا به او بخوری، ای بلا برگرد. این انفاق کرده، این صدقه داده، این بهدرد مردم میخورد. بلا، به حرف خداست، برمیگردد. خب، نمیدهی یکمرتبه به سینهات میخورد، بهجای دیگرت هم میخورد. قربان شما بروم، خودتان را کنار بگذارید، در اختیار امر بیایید. خودت را کنار بگذار، در اختیار امر بیا؛ خدا تو را تشویق میکند، خدا تو را تأیید میکند. قربانت بروم، تأیید خدا درستاست. تأیید خلق اشتباه بود، تأیید دست ماوراء بود، تأیید دست رسولخدا بود.
اینقدر که [میگویم] با خدا حرف بزنی، علتش ایناست که بغض دشمنان را داشتهباشی و حب اینها را. حالا هر طور با خدا حرف بزنی، تو را قبول میکند. ناقبولی برای ایناست که ما حب اینها [دشمنان] را داشتهباشیم، [نه] بغض دشمنان را. آن یارو را ببین دارد چطور میگوید؟
یکوقت من به شما گفتم، اگر من حرم پیامبر نرفتم، شما باید بروید. تو، من نیستی. چونکه من در حرم پیامبر دارم زهرا را میبینم گریه میکند، در حرم پیامبر میبینم زینب دارد گریه میکند، سکینه دارد گریه میکند، خدا، آیا پدر ما را میکشند؟ رحم کن، تو که او را نمیبینی. تو با محبت یکیدیگر رفتی، اینقدر برو تا جانت بالا بیاید، تو از همانها هستی که پیامبر را دیدند و به حرفش نرفتند. جهنم رفتند. حالا برو زیارت پیامبر. بهدرد تو نمیخورد. اسمش ایناست که من چند دفعه کربلا رفتم! چند دفعه مکه رفتم!
این بندهخدا یکنفر بود آقای مهدی، تشریف دارند. اینرا هم به شما بگویم، هوای [مرض] قند را بگیرید، بد چیزی است. برنج برای من میآورند، روح من در ایناست؛ یک ذرهاش را نمیخورم. چونکه برنج برای قند خیلی خوب نیست. [در مرض] قند اگر یکجای آدم زخم بشود، دیگر خوب نمیشود. این پدر آقا رضا را آنجا بردند، قند داشت، عمل مثانهای داشت، عملش نکردند. گفت: اگر ما عمل کنیم، این دیگر خوب نمیشود. خیلی باید مواظب باشید. یکی شیرینی خیلی بد است؛ یکی جوش خیلی بد است؛ یکی برنج خوب نیست. این بندهخدا پرهیز نکرد، به پایش زد. پایش از اینجایش تا آنجا چیز بود. یکی دو دفعه میخواستند پایش را ببرند، گفتند: چند میلیون میگیریم، حالا یکنفر از اینها که هر سال مکه میرود میخرد و میرود، یکمیلیون به این دادهبود. از این بیچاره یکمیلیون میخواست، نداشت بدهد، یک ماشین فروخت، به این داد. حالا این هر سال مکه میرود؛ اما از ریختش بدم میآید. هر کاری در مکه کردند گفتند این پیش تو بیاید، نیامد. حالا آنجا افتادهاست. آخر، مرتیکه تو خمس، سهم امام نمیدهی. الان مهدی است، وقتی فهمیدم یکمیلیون به او دادم، گفت: حاجحسین، این انگار زنده شد. تو یکی را زندهکن؛ نه اینکه او را بکش. خب، به این بیچاره نداد. چقدر هم ثروت دارد. حالا افتاده، چه فایدهای دارد؟ بترسید از آن روزی که بیفتید، دیگر از مالتان نمیتوانید استفاده کنید. اصلاً آنرا جمع نکن. من از اول جمعش نکردم.
الحمد لله همهچیز دارم. یکچیز که خدا بهمن داده، شما هستید. من همهاش دارم خدا را شکر میکنم. خدایا، اینها را از من نگیر. خدایا اینها خوب باشند. خدایا، آنها را از من نگیر، محبت آنها را از من نگیر. من تمام شما را کوچک و بزرگ شما را، دوست دارم؛ اما دوست دارم در جلسه باشید، از جلسه نروید. محبتی که با شما دارم، الان ببین خب، کار دارید، چیز دارید، بلند شدید اینجا آمدید. قربانتان بروم، ما شبیه آدم هستیم، شبیه انسان هستیم، من میخواهم همهشما انسان باشید. بهدینم، آروزی متقی همیناست. اینقدر خدا میداند دیشب به شما دعا کردم، گفتم: خدایا، چقدر من را احترام میکنند. خدایا، تو را بهحق امامزمان، آبروی من را پیش اینها نریز. اینها خیال میکنند من متقی هستم. اینها خیال میکنند خوب هستم. اینهمه بهمن خدمت میکنند. خدایا، بهحق ناموس خودت، زهرایعزیز، آبروی من را در دو دنیا پیش اینها نریز. همین را از خدا خواستم. چرا؟ یکموقع [در قیامت] شما را میآورند؛ [شما] دنبال کسی بودی. آنوقت آنجا آبرو نداری.
به شما گفتم، دیدم همه اینها با پرچم آمدند. تمام پرچمها محزون هستند؛ فقط پرچم ولایت [محزون نیست]. دلم میخواهد شما همه زیر پرچم ولایت باشید. سلمان، اباذر، میثم، مقداد، عمار یاسر، جُبیر، جُدیر تمام زیر پرچم علی بودند. بابا جان، به حضرتعباس، برو دست از تلویزیون و ویدئو بردار، تماشاگر تمام خلقت میشوی. کجا میروی؟ من الان دارم حرف میزنم، خدا میداند جلوی چشمم برق میزند؛ اما من میگویم: خدایا، اینها با یک امیدی آمدند. یا امامرضا، من چهکنم؟ من تا جان دارم این حرفها را میزنم مگر بیفتم. تا جان دارم میخواهم شما را، هدایت هستید، به یقین ولایت برسید. ما هنوز به یقین ولایت نرسیدیم. یقین ولایت چیست؟ علی را کفواً احد بدانی. گفتم: علی «کفواً احد» است. خدا را نباید «کفواً احد» بدانید. خدا آنکسی است که «کفواً احد» را خلق کردهاست. آن بالاتر است. آنرا باید چهکنی؟ خداشناسی، ولی شناسی، چیست؟ چونکه خلقت آنها بهغیر ایناست. آنها ائمه را از نور خودشان خلق کردند. اینکه میگویم اینها معلوم نیست. این خدا، درونش نورش است. نورش، دوازدهامام، چهاردهمعصوم است.
تو کجایی؟ میگوید: من هستم، دنبالش میروی کرهخر؟ رفت بالا. به حضرتعباس، خَر میگوید من خدا را میشناسم، تو چرا مَثل او را بهمن زدی؟ خدایا، از سر من بگذر. من نمیدانم با چهچیزی اینها را مقیاس کنم. جانم، برو ساکت و صامت باش، یقین داشتهباش.
قربانتان بروم، انشاءالله اینجا که مشهد میآیید، گفتم: ما باید که بیاییم، با امامرضا حرف بزنیم. آقا جان، خدایا، گناهان ما را بریز. با گناه ما را قبول نمیکنند. چرا عمویش را قبول نکرد. گناه داشت. گناهش چه بود؟ پیرو خلق بود.
خدایا به قلب منورت، قلب ما را منور کن. خدایا، ما بهغیر شما کسی دیگر نشناسیم. اصلاً بهغیر شناسایی خدا و شما، شناسایی در قلب ما نباشد. اینرا از امامرضا بخواهید. یک دعایی هم در حق من بکنید. دعایی که من گفتم همیناست: خدایا، آبروی من را در دو دنیا نریز، من از اینها جدا نکن. من گنهکار را با ولایت سالم و بدن سالم بمیران. خدایا، ما را از اینها جدا نکن. امامرضا، ما را از خودت جدا نکن. امامرضا، به ما راه بده. ما چهچیزی میخواهیم؟ ما اگر تو را داشتهباشیم، همهچیز داریم.
یکچیزهایی را خدا افشاء میکند شما بفهمید که نمیفهمید. حالا یک دستوری به پیامبر داد که این قومی که داری، اینها که دور شما هستند، 70 هر کدام، یک دعا کنند مستجاب میشود، یعنی یکچیز بخواهند. هر کسی یکچیزی خواست، یکی زن خواست، یکی خانه خواست، یکی پول خواست، یکی تنساز خواست، خلاصه هر چیزی که خواستند برای خودشان خواستند، جان کلام را باید بفهمید، روح ولایت را باید بفهمید، نه ولایت را. روح اینها زندهکن ولایت است. آنرا باید بفهمید. آقایدکتر، متوجه میشوی یا حواست پیش نسخههاست؟ روح حدیث و ولایت، شناخت اینهاست. همه که گفتند، پیامبر گفت: اگر اویس بود، چیز دیگری میخواست. خیلی به اینها برخورد. اینها آدمهایی هستند که جنگ رفتند، یک خرما در دهانشان بود، اویس کجا اینکارها را کرده؟
ششماه جنگ طول کشیده، حالا آمده، حالا همانجا دیوث معلوم شد. پیامبر دستور فرمود: وارد شهر نشوید، همهمه دارد، لشکر خیلی است، وارد نشوید. سهنفر وارد شهر شدند. یکی دید دارد یکی از دیوارش بالا میرود، زد پای آنطرف را ناقص کرد. یکی آمد دید یکی پیش خانمش است، هیچچیزی نگفت، آنهم رفت. یکیشان دید در خانه است. به آن گفت: ای جهادگر، به او گفت ای باغیرت، به او [که یکی پیش خانمش بود و چیزی نگفتهبود] گفت دیوث. تو دیوثی که زنت را در ادارهها روانه میکنی که همه با او لاس بزنند. خوب شد؟ تف بر تو! رئیس بانک آمدهاست، میگفت: یک آخوندی گفت (مخصوصاً میگویم آخوند، از شما دورش میکنم) زن من در حسابداری بیاید، درس حسابداری خواندهاست. گفتم: آقا، ما نزدیک دویست تا هستیم، گفت: چهکنم؟ میخواهم کمک خرجیام شود. این «لا اله الا الله» نگفتهاست؛ برو دنبالش. تمام کارهای پیامبر، عبرتانگیز است.
حالا گفتم شما حرف بزنید. میگویم: هر کاری برای یک کسی هست. موسی آمده برود. (من یک پارهوقتها یکچیزهایی میگفتم، یک حالی بههم میزدم، زنم میگفت: مرد، همسایهها میفهمند، ساکت باش. توی یک افکاری بودم، یکمرتبه بلند میگفتم، میگفت: مرد اینها میفهمند) . حالا این شبان میگوید: خدا بیا اینجا، اگر حال هم نداری، خرت را سوار شو، بیا اینجا، من کفشت را میدوزم، سرت را شانه میکنم، اگر در راه عرق کردی، اینجا نهر است، تو را میشویم. از این حرفها میزد. موسی آمد، گفت: به چهکسی میگویی؟ [گفت:] خدا، [گفت:] خدا که اینطور نیست. [گفت:] موسی، زبانم دوختی، از پشیمانی تو جانم سوختی. آتشم زدی. بهدینم، بعضیها من را آتش میزنند. ادعای مسلمانی و حاج آقایی هم میکنند. میگویم: خدایا، به تو واگذارشان کردم. وحی رسید، موسی چهکارش داشتی؟ از درجه پیامبری تو را میاندازم. برو رضایت اینرا حاصل کن. 75
من کلاً که زیارت رفتم، حالا به پول شما و شما ما را میبروید، خودمان همدیگر میآمدیم، من هر سال میآمدم؛ هیچوقت زیارتنامه نخواندم. حالا نمیگویم شما نخوانید. دلم میخواهد شما حرف را بفهمید. جلوی امامرضا میگفتم: «تسمع کلامی و ترد سلامی» امامرضا، تو حرف من را میشنوی و جواب من را هم میدهی. این چیست؟ حالا اینقدر بخوان. آنجا که نشستهبودیم، [دیدم یکنفر] آمده پشتش را به ضریح کرده، دارد دعا میخواند. گفتم: بابا، پشتت را به امامرضا کردی؛ داشت مفاتیح را میخواند.
شناسایی امام، معرفت به امام است. ما زیارت میآییم، زیارت ایناست که تو تجدید عهد کنی. تجدید کنی با امامرضا که ما تا بشود گناه نکنیم. تجدید کنی دنبال خلق نمیروی. آقا جان، ما مثل آن نباشیم، محرم نامحرم میشود، نامحرم محرم. ما نامحریم. تو را بهحق مادرتزهرا، ما را محرم کن. شما هم باید با این عشقها زندگی کنید. کجا پای تلویزیون و ماهواره و این حرفها میروید؟ اُف بر تو، اُف، نه تُف. چهکار میکنی؟
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن | که نگین پادشاهی به کرم دهد گدا را |
دوباره حرف خانمها را میزنم. که انشاءالله شما این نوار را برای خانمهایتان بگذارید. گفتم: این خانمها که به تنهایی سر کردند و یکنفر هم راستراستی پسرش را آوردهبود. خانمش بهمن تلفن زد، گفتم: خانم، اجر تو را خود امامرضا میدهد. یک تنهایی است که آدم تنها نیست، دارد با خدا حرف میزند. تنهایی یکوقت میبینی پابند جمعیت است. گفت: من پسرم را روانه کردم. خانم، من به شما میگویم که شما از همانها هستید که اجازه دادید بروید حسین را کمک کنید، شما هم اجازه دادید اینجا بیایند. اما خب، بهرهاش را هم خودت میبری. امامرضا، از تو تشکر میکند، [میگوید:] تو مانع زیارت من نشدی. خانم، از شما تشکر میکند. معلوم نیست از من تشکر کند. خانم، از شما تشکر میکند.