عید غدیر 92
عید غدیر 92 | |
کد: | 10527 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1392 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام عید غدیر |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السّلام علیک یا أباعبدالله، السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السّلام علی الحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
تأیید حرفهای من ایناست که من این «السّلام علیک یا أباعبدالله، السّلام علیکم و رحمةالله» را نمیگفتم، گفت: بگو! این معلوم میشود حرف را تأیید کردند، گفت: بگو! آنوقت آنها را هم بگو! (یک صلوات بفرستید.)
بشر قربانتان بروم، باید تسلیم باشد. اگر شما تسلیم شدید، جُرم ندارید. تمام بشر گمراهیاش ایناست که تسلیم نیست. ببین میگوید «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱]، تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باید بشویم. اگر کسیکه، خدا که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را برانگیختهاش کرد، اگر تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند، این همه فجایع به وجود نمیآمد. حالا در آخرالزّمان به شما میگوید که شما برو تسلیم متّقی بشو؛ امّا نمیشوی که، یک اندازهای میشوی.
اینقدر که، یک نفری بود اینجا، یکدفعه میرفت پیش این آقا، پیش آن، پیش آن. تا میگفت، بله! بله! خدمتشان رسیدهایم. آره! علّامه! بله! بله! کربلا خدمتشان رسیدیم. یکدفعه گفتم: خب، یک حرف از او بزن ببینم! یک روایتی، یک حدیثی، یک چیزی از او بگو ببینم! گم شد. ماها هم همینجوریم دیگر، این ولایت خواستنمان و امامحسین خواستنمان همینجور است دیگر، حرفش را میزنیم. آن تسلیمیّت را نداریم.
عزیز من! قربانتان بروم، آن که میگویم اصلاً تسلیم است، او از جُرمهای خودش میگذرد دیگر، میآید میگوید من تسلیمم؛ یعنی من به حرف شما هستم. هفتاد هزار نفر تسلیم نبودند، پنج نفر تسلیم بودند. حالا او را گفت «سلمان منّا [أهلالبیت]»، آن را گفت متّقی. اینها را هم که گفت کافر و مرتدّند، تمامشان را ردّ کرد.
ما باید توی فکر نباشیم که مردم، ما را ردّ میکنند؛ یک ردّهایی است که ردّ نیست. ما را خدا نکند پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ما را ردّ کنند، ما بیچارهایم دیگر. چه کسی ما را توی این خلقت قبول میکند اگر آنها ما را ردّ کنند؟ چرا؟ اگر میخواست ردّ نکند، میآید دلداری به تو میدهد؛ عزیز من! کدام دفعه کاری کردید که بیاید امامحسین (علیهالسلام) یا امامزمان (عجلاللهفرجه)، اینها دلداری به شما بدهند؟
کارَت درست است. میبیند او غصّه به تو داده، میآید غصّهات را رفع میکند. کدام ماها اینجوری هستیم؟ به تمام آیات قرآن، روایت داریم، میگوید: اگر شما نادانیتان را بفهمید، خنده به لبتان نمیآید. چرا میگوید اگر خندیدی، یک آیهای است، (بهتر از من میدانید) «اللّهمّ لاتَمقُتنی»، مبادا دلت بمیرد، چرا خندیدی؟ آیا حسین (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام) را یادت رفته؟ آیا اسیری زینب (علیهاالسلام) را یادت رفته؟ آیا فرق شکافته علی (علیهالسلام) را یادت رفته؟ چرا یادت رفت، خندیدی؟ دلت مُرد.
کاش نخندیم و مشاور درست نکنیم! کاش نخندیدیم و مجلسی که آنها را تأیید نمیکند، نرویم! همهتان میروید، بیخود که نیست میگوید با دین از دنیا رفتی، ملائکه تعجّب میکنند. جانم! دین امر است، دین علیّبنابوطالب (علیهالسلام) است، دین حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. الآن همین شما خوبها، کدامتان خانمهایتان مثل حضرت زهرا (علیهاالسلام) است؟ خب، بگو ببینم!
شما بیشترتان کارکردِ امریکایید، کارکردِ اسرائیل هستید؛ میدوید توی خیابانها، مرگ بر امریکا! مرگ بر اسرائیل! اگر بدت میآید، چرا ویدیویش را، تلویزیونش را، نمیدانم ماهوارهاش را، اینها را میگیری، نگاه میکنی؟ چرا این چیزهای امروزی را میخری؟ آن هم که از خارج میآید! قربانت بروم، خدا جانم! با زندگی تو رفتار نمیکند، با آن ایدهات رفتار میکند.
ما باید عزیز من! ایده ما خوب باشد، قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من! چه چیز را میخواهی ببینی؟ به او میگویی بابا! این را نبین! میگوید: من مبنایش را میخواهم ببینم، مبنایش چه چیز است؟ این چه چیز هست؟ اصلش خودش چه چیز است که مبنا داشتهباشد؟ حالا شما وقتی حسابش را میکنی، عزیز من! میگویم به شما [بروید] کنار!
گفتم: ما حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را نمیشنویم، گفت: واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، به خیر و شرّ مردم شرکت نکن! برو کنار! ببین کار چقدر دقیق است!
یک نفر بود، یک دوستی داشت، با امامصادق (علیهالسلام) رفیق بود؛ آنوقت این خودش مثل همین قضایا که روی داد، من نمیتوانم بگویم، قضایایی آمد پیش و به او حقوق حسابی میدادند و رفت آنجا درِ خانه به حساب بنیامیّه. یک روز به رفیقش گفت: ما کاری نکردیم، ما را ببر پیش امامصادق (علیهالسلام)، امامِ خودت، دوستِ خودت، من کارهایم را بگویم؛ آنوقت گفت: آقا! من هیچ کاری نکردم، به قتل جدّت حسین (علیهالسلام) شرکت نکردم؛ امّا من کاتب بودم، من اینها که میرفتند کربلا، نوشتم: هفتاد هزار نفر رفت. من کاری نکردم، آیا من تقصیر دارم؟
یکدفعه امام (علیهالسلام) زد به گریه، حالا گریه کن! گریه میکند، گریه میکند، اشک از ریشش میچکد. به رفیقش گفت: ما حرف نزدیم. گفت: صبر کن! گفت: یکیتان کاتب شدید، یکیتان شمشیر تیز کردید، یکیتان این کردید. (به سی جزء کلامالله، به دینم، تا اینجایش را میتوانم بگویم، نمیتوانم بگویم چقدر شما تقصیر دارید! تقصیر شما را مگر خدا عفو کند، هیچ هم حالیتان نیست، میخندید و میگویید و میشنوید. آن تقصیر را من نمیتوانم بگویم. شما جمع شدید که این چیزها شد؛) اگرنه گفت، گفت: پسر مرجانه یکی بود، چطور میتوانست جدّ من را بکشد؟ شما جمع شدید. تو شمشیر تیز کردی، تو نیزه تیز کردی، تو نمیدانم چه کردی؟
(اینها که امامصادق (علیهالسلام) گفتهاست، چقدر تقصیر دارید؟ قربانتان بروم! عزیزان من! برو کنار! خب، سلمان رفت کنار، مقداد رفت کنار، اباذر رفت کنار، اینها رفتند کنار، آیا جرم دارند؟ هر چه من دارم میگویم، باز میبینی یک گوشهتان میرود. مگر من نمیدانم؟ نمیدانم؟ حالا پسفردا محرّم میشود، همهتان میدوید توی مجلسها، آن آقای واعظ هم هر چه از دهانش در میآید، میگوید. چه چیز بگویم من؟)
گفت: حالا چه کنم؟ گفت: حالا آن چند وقتها که آن نان بنیامیّه را، برای اینها را خوردی، باید اینها آب بشود. این بنده خدا هم میخواست چیز بشود، رفت توی بیابان، دست از کارهایش برداشت. اینقدر گرسنگی خورد! اینقدر زحمت کشید! چرا خوردی؟ الآن یکوقت به امامصادق (علیهالسلام) خبر دادند: این آدمی که آمده اینجا، دیگر فرسودهشده، رفته توی یک خرابه. حضرت فرمود: بروید لباس ببرید، برادرتان را بیاورید! حالا شد برادر من، کجا میروی؟ کدامهایمان اینجوریم؟ من باید گریه کنم برای نفهمی مردم، هیچ هم حالیشان نیست، هیچ هم حالیمان نیست.
حالا میخواهم این جمله را واسهتان بگویم، قربانتان بروم، اینکه میگوید که امروز به اصطلاح تولّد شده امیرالمؤمنین (علیهالسلام)؛ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ظاهر شده. کسیکه میگوید: من با صد و بیست و چهار هزار پیغمبر آمدم، با پیغمبر آخرالزّمان (صلیاللهعلیهوآله) آشکارا آمدم، این الآن تولّد شده؟ زاییده شده؟ چرا شما فاطمه بنتاسد را مثل مادرهای خودتان حساب میکنید که زاییده؟
من همهاش ناراحتم چرا اینقدر شما نادان شدید؟ چرا اینقدر دارید راحتی خودتان را از بین میبرید؟ همه ناراحتیهای من مال ایناست. انفجار کردم، پسره نمیرود، به او گفتم: پاشو برو بیرون! آخر تو آمدی اینجا چهکار کنی؟ این حرفها را باید به چشمتان بکشید! اگر سجده جایز بود، من میگفتم این حرفها را سجده کنید! چونکه خواست حضرت زهرا (علیهاالسلام) را سجده کردید. این حرفها که فلانی زد. شما اگر مثل من بشوید؛ آنوقت من را بیتقصیر میکنید. نیستید که میگویید چرا داد زد؟ چرا بد اخلاقی کرد؟ اینها را میبینید، شما نمیفهمید که من کجا را دارم میبینم؟ من بیسعادتی شما را دارم میبینم، داد میزنم.
حالا آقاجان! قربانت بروم، فدایت بشوم، مگر مریم چهکار کرده که میگوید: «اُخرُج»: خارج شو؟ گفت: خدایا! تو خودت میگویی این آیات است، (آخر کسیکه بیپدر بهوجود آمده، عیسی است) ، گفتی آیات است. گفت: یکقدری حواست رفت پیش او، برو بیرون از توی خانه من. فاطمه! داخل شو!
آخر ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هنوز که افشا نشده، حالا هم بهقول شماها بچّه است؛ امّا دیوار به امرش است. دیوار اتوماتیک شد، رفت کنار، فاطمه داخل شد. داخل شد، دوباره آمد جمع شد. آن درِ خانه خدا، رفتند از آنجا بیایند، دیدند بسته شده. سهروز در خانه خدا بود، این بشر است؟ این ننه توست که این همه میزاید، کثافتکاری دارد؟! او روح است، بهتوسط آن روح که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشد؛ فاطمه هم روح شده. این حرفها نیست که!
حالا بعد از سهروز دوباره اتوماتیک میشود. (خیلی من ناراحتم از نفهمی این مردم! به تمام آیات قرآن، خدا من را نگهداشته؛ اگرنه این همه که من ناراحتی دارم، باید نابود بشوم که میفهمم و چقدر مردم نفهماند! میروند مشاور درست میکنند.) آقا که شما باشی! حالا روی دست فاطمه است، دوباره اتوماتیک شد. حالا آوردش پیش ابوطالب، گفت: اسم بگذار! گفت: اسمش را باید پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بگذارد. یا رسولالله! این فرزند را اسم بگذار! گفت: خدا باید بگذارد.
ببین علی (علیهالسلام) اتّصال است، او اتّصال است، اتّصال به خداست. وقتی به خدا، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) استغاثه کرد: خدایا! دیدند لوحی در میان زمین و آسمان است، به خط درشت نوشته: من علی اعلی هستم، اسم این فرزند را، (ببین خدا نمیگوید بچّه است، میفهمید یا نه؟ هر چه من نگاه میکنم، میبینم مردم نمیفهمند. نفهمیشان اینقدر است که خودشان نمیفهمند که نمیفهمند. نمیگوید بچّه، گفت چه؟ فرزند را) ، اسم این فرزند را بگذار علی (علیهالسلام). خاک بر سر تو که اسم بچّهات را علی نمیگذاری، خاک بر سر تو که دخترت را فاطمه نمیگذاری.
یک اسمهای شلمبرقوزکی درست کردند، مثل زمان جاهلیّت که علی (علیهالسلام) و این دوازدهامام (علیهمالسلام) اسمشان هنوز توی دنیا نیامدهبود. زمان جاهلیّت اسمهای دیگر میگذاشتند، الآن شما برگشتید به زمان جاهلیّت که این اسمها را میگذارید، من میسوزم. آقاست، به اصطلاح نمیدانم، گفتم رفتم خانه یکی از علماء، این خیال کردهبود، زنش را یک صدا زد: پروانه! نان و نمک هم خوردهبودیم، من نان و نمک و اینها هم سرم نمیشود، این را من بگویم به شما. یک دو سه شاهی به من ندهید، من به حرف شما باشم، اصلاً نیستم. من هیچ چیز را نمیبینم، فقط خدا و امامزمان (عجلاللهفرجه) را. شما هم اگر پیرو او باشید، میبینمتان، سجدهتان هم میکنم. اگر نباشید، که کاری ندارم.
گفتم به آقا: خجالت نمیکشی؟ تو گویندهای، اسم بچّهات چهچیز است؟ پروانه چهچیز است؟ پروانه؛ یعنی میگردد. تو هم داری میگردی، قاطرهای گشتنی هم میگشتند، نمیدانم یکوقت دیدهبودید یا نه؟ فلانی! میگشتند. (صلوات بفرستید.)
حالا عزیز من! قربانتان بروم، میخواهم به شما بگویم که اگر، یک چیزهایی است که توی جوّ خلقت، ما باید واگذار کنیم به خود آنها، ما سر در نمیکنیم؛ پس این چه چیز است که آمده توی دنیا؟ پس او کیست که حالا کشتی نوح [را نگه میدارد؟] وقتیکه شیطان به بچّههایش گفت: تمام دنیا را آب گرفته، (این از هر جفتی یک جفت بُرد تو، [خدا گفت:] ببر که اینها نسلشان ورنیفتد. حالا همه را برده) ، گفت: بابا! (این بچّههایش را جمع کرد) ، گفت: این را دمرو کنید! دیگر نسل آدم ورمیافتد، ما هم خیالمان راحت میشود.
یک روایت داریم، اینقدر آمدند که دیگر جای دست نبود. هر کاری کردند، دیدند این کشتی دمرو نمیشود. گفت: بابا! یک کسی است توی عرصه کشتی نشسته، این اینقدر عظمت دارد، انگار این کشتی را دوخته به زمین، ما نمیتوانیم این را حرکتش بدهیم. پاشد آمد، یکوقت دید یک نفر نشسته توی کشتی، عرصه کشتی، علیّبنابوطالب (علیهالسلام) بود. این تا آمد که پرت کند، حضرت همچین کرد، خورد به دستش، دستش فلج شد. آمد، رفت کنار.
حالا از کجا میگویی؟ حالا مدّتی گذشت و خلاصه آب آمد پایین و دیگر آمدند زمین و یک روز [شیطان] رفت پیش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله). آخر او اسم اعظم بلد است، همهجور میتواند بشود، فهمیدی یا نه؟ اینقدر شکل آخوند میشود، گولت میزند که نگو! فهمیدی؟ هیچ، خودش را درست راستی کرد و آمد پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، آقا که شما باشید! تا ایشان آمد، خودش را جمع کرد. گفت: آقا! گفت: ایشان در عرصه کشتی، من رفتم، زده دست من را چیز کرده. گفت: علیجان! دستش را درست کن! این همچین کرد، دستش خوب شد.
حالا شما الآن میگویی: خب اگر فلج بود، چرا [شفایش داد]؟ نه! به این کارها کار ندارد خدا، آنها رحمتشان تمام خلقت را میگیرد. متوجّهی دارم میگویم چه؟ چه داری میگویی؟ این جوان، چه چیز میگویی تو؟ کجا میروی دنبال مردم؟ من اگر به دینم، به آیینم، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، علی «علیهالسلام»، مقصد خدا، خواست خدا، بهشت نبود، من علی (علیهالسلام) را از تمام این خلقت بهتر میدانستم. من کار به این حرفها ندارم؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از تمام خلقت بالاتر است؛ یعنی چه کسی آنجوری بودهاست که تو میروی مشاور درست میکنی آخر؟
قربان جبیر بروم! آمد منصور دوانیقی خواستش، گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردار! گفت: آخر یکی بهتر از او باشد، من بروم پِی او. مرتیکه گفت: برو بکشش! حالا رفت، او هم دعا کرد، گفت: خدایا! بعد من، دیگر به این فرصت نده که به کسی ظلم کند. شب گفت: سوختم! سوختم! سوختم! سقط شد. چه خبر است توی دنیا؟ قربانتان بروم، من دارم، چه دارم میگویم؟ چرا شما فوراً تا یکی حرف میزند، میدوید دنبالش؟ مثل برّهای که بگویند هین! میدوید. کدام ما ندویدیم؟ بگو ببینم! کدام ما ندویدیم؟
حالا حرف من ایناست که اگر شما امر را اطاعت کنید، اهل دنیا نباشید، فهمیدی؟ جوانان عزیز اگر بخواهند دینشان حفظ شود، اوّل باید نگاه نکنند. من امروز زشت است بگویم، خواهری به من زنگ زده، میگوید: برادر من با یکی یک دوستی کرده، حالا دهسال یا پنجسال زندانش درآمده. خب این کار چیست میکنی تو؟! جان من! به تمام آیات قرآن، میگوید: «قلبُ المؤمن، عرشُ الرّحمن». اگر قلب تو عرش خدا باشد، میروی ویدیو میزنی؟ تلویزیون میزنی؟ ماهواره میزنی؟ این بچّهها را، این کارهای عشقیها را میکنی؟ نیستی. تو نمیفهمی خودت را چقدر بدبخت کردی!
من که جز میزنم، یکوقت داد میزنم، بد اخلاقی من میکنم، میفهمم بد اخلاق است. تو نمیفهمی این بد اخلاقی، خوش اخلاقی است؛ اگرنه من ارث پدرم را مگر از شماها میخواهم؟ قربانتان بروم، من گفتهام، دوباره هم میگویم، من به دینم، بیدین بروم، هر کدام شماها را از دنیا بیشتر میخواهم؛ امّا دنیا مذمّت شده، شما نشدید.
جوانان عزیز! خدا میداند روایت داریم، میگوید: جوانی که پا شود نماز بخواند، خدا میگوید: (شاهد میگیرد خدا:) ای ملائکهها! شاهد باشید گناهانش را آمرزیدم، دعایش مستجاب میشود. خدا به شما مباهات میکند، چقدر میتوانی اینجوری بشوی! میروی نگاه به بچّه مردم میکنی، به دختر مردم میکنی، معامله ربوی میکنی، دروغ میگویی، خدعه میکنی. این کارها چیست میکنی تو، خودت را بدبخت میکنی؟
حالا از این بالاتر هم هست، شما جان من! میتوانید محبوب خدا بشوید، مقصد خدا بشوید. چرا؟ اینقدر خوب میشوی که امامصادق (علیهالسلام) میگوید: اگر این را نخواهی، دروغ میگویی ما را میخواهی. خدا میگوید: اگر توهین به این بکنی، خانه من را خراب کردی. تو میتوانی از خانه خدا بهتر بشوی، چرا این کارها را میکنی تو؟ آیا من اینها را میفهمم، باید داد بزنم؟ آیا باید بد اخلاقی بکنم یا نکنم؟ میفهمم جانم! شما خودفروشی؛ یعنی ولایتفروشی.
این خودفروشیها که میگویند اینها، اینها را روی نظر خودشان میگویند؛ امّا خودفروشی جانم! ولایتنفهمی است، زهرا نفهمی است، مؤمننفهمی است، متّقینفهمی است، خودت را فروختی. اینها که از این جلسه رفتند، خودشان را فروختند، چه خریدند؟ نادانی خریدند و جلسه را فروختند. (صلوات بفرستید.)
تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک. آن یاروی قلدر، میآید چقدر اذیّت میکند: من را بخواه! خب، حالا تو را خواست، این خواستن قلدری است؛ قربانت بروم، من گفتم، گفتم: بابا! ما باید یک کاری بکنیم که خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) ما را دوست داشتهباشد. نمیتوانم، اگر بخواهم میآید توی دهانم، نمیتوانم بگویم، چه بگویم؟ قربانتان بروم، عزیزان من! چه به شما بگویم؟
تو باید در و دیوار، اینها به امرت باشد. حالا انگار زدی توی سر یارو و اذیّتش کردی، من را بخواه! این چه خواستنی است؟! جانم! تو باید، این حکومت قلدری است، تو باید حکومت الله داشتهباشی. ببین این بنده خدا حکومت دارد آصف، تخت بلقیس را به چشم هم زدن میآورد، حضورش میآورد. چهکار ما داریم میکنیم؟ عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، تو باید حکومت الله داشتهباشی. کجا حکومت الله بههم میزنی؟ گناه نکن! دنیا را نخواه! عزیز من!
دنیا که میگوید مثل استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است، چرا میروی میخواهی آن را؟ چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نمیخواهی که «فی الجنّة»؟ اصلاً من دارم این حرفها را میزنم، چه دارم میگویم؟ قربانت بروم، امروز، روز به اصطلاح تولّد است. شما این حرفها را باید بگویید که روز، (تاریخها را میدانید) چه روز تولّد ایشان این حرفها را زده؟ قدردانی کنید! اگر این را قدردانی کنید، قدردانی از ولایت کردید. آمدن اینجا، جان من! اینجا آمدنش، هِی دارید؛ ولایت درجهبندی است، قربانت بروم، ولایت، جانم! درجهبندی است. قربانت بروم، تو باید حاکم باشی.
ببین الآن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتی سلمان خوب شد، حاکمیّتش را به او داد. گفت آقای فلانی که [سلمان] آمدهاست گوسفندها را، شکارها را اینجوری کرد. گفت: اگر بخواهی ایمان بیاوریم به اینها بگو، (تو که میگویی من اینجورم) ، بیایند. همین کار را کرد و کلّههایش را چیز کرد و رفتند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آنوقت نمیتواند جان بدهد، جان بگیرد؟ سلمانش این کار را میکند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نمیتواند؟ اصلاً نتوانستن نیست.
معرفت به غیر این جماعتهایی است که شماها میروید و نماز جماعت و جماعت و نمیدانم، این به غیر این حرفهاست. معرفت یک حرف دیگری است. یارو یکوقت میبینی کارش، کاسبیاش درست نیست، معرفتش درست است. شما به حساب، کارهایتان درست است؛ معرفتتان درست نیست.
من این حرفها که میزنم، به شما نمیزنم، من توی جوّ این دنیا دارم حرف میزنم، یکوقت نگویی به ما میگوید. شما هنوز کوچکید که من درباره شما بگویم، من حرفم را توی جوّ این دنیا دارم میزنم، به شما برنخورد. حالا خورد هم خورد! موسی ظاهربین بود، باطنبین نبود. یک پیغمبرِ ظاهربین بود، متوجّهی دارم میگویم چه؟ شما هم همینجور است، کسی را یکهو چیز نکنید.
من دیدم، سابق من کوچک بودم دیدهام، این تلویزیون و ویدیو نبود، دامبک [تنبک] میزدند. یک چیزی بود، اینجا یک پوست به آن گذاشتهبودند، آره! میزدند و آنوقت قار و نِی میزدند، خیلی بهاصطلاح جالب، آره! آنوقت من رفتم یک سال مشهد، آمدیم دیدیم. به یک دهاتی برخوردیم، او داشت میزد. آره! مردم هم پول به او میدادند، بالأخره از آن زندگی میکرد.
[موسی] یکی از اینها را دید. یک نفر هم بود در کوه عبادت میکرد و رزقش هم میرسید. ببین رزقش میرسید. این باید دامبک بزند، پیدا کند؛ او رزقش هم میرسید، خب او خیلی افضل است به این. حالا گفت: میخواهم آخرت اینها را ببینم. یا موسی! آن دامبکزن پیش من عزیزتر است. تعجّب کرد. گفت: خب حالا برو به او بگو: ممکناست خدا این دنیا را از سوراخ سوزن تُو کند؟ رفت به او گفت. گفت: موسی! این دروغ زمینی است؛ یا آسمانی است؟! دنیا چطور میرود توی سوراخ سوزن؟
به دینم، اگر به من میگفت، میگفتم: آره! این دنیا را هوا میکند، خب حالا توی سوراخ سوزن هم میرود، طوری نیست که! گفت: این دروغ آسمانی است. گفت: برو به او بگو! رفت به او گفت. زد به این دامبک، (قربان آن دستی که به دامبک بخورد، خدا را بشناسد. تو دستت به مفاتیح و قرآن است، خدا را نمیشناسی؛ این دامبک میزند، خدا را میشناسد.) برو موسی! خدا که کاری نتواند که خدا نیست.
چه چیز دارید میگویید؟ مگر اهلتسنّن قرآن نمیخوانند؟ خدانشناسی به دینم، علینشناسی است، خدانشناسی علینشناسی است. تو کاش که میشناختی، مشاور درست نمیکردی. مگر نکردند اهلتسنّن؟ مگر نکردند؟
این آقای فلانی حضور دارد، من حرفها را یادم نمیرود، گفت: ما با یکی بودیم دانشگاه، حالا ایشان به اصطلاح طلبه شدهاست و روحانی شده، قرآن را به چند زبان میکنند و پخش میکنند. خب، کار مهمّی است. گفت: به او گفتم قرآن ناطق. گفت: قرآن ناطق چیست؟ خب بفرما! این عین اهلتسنّن است. چه کسی میفهمد این را؟ متّقی. تو احترامش هم میکنی، خوره به آن کارَت بزند! چه داری میگویی؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، چه بگویم؟ گفت: آسودهخاطرم که در دامن تواَم.
آسودهخاطرم که در دامن تواَم | دامن نبینم که در دامنش بروم | |
دامن به غیر دامن تو بیمحتوا بود | دامان توست اتّصال به ماوراء بود |
امامزمان! آقاجان!
تمام رفوزه شدند. تمام اینها که میدیدند، امامزمان (عجلاللهفرجه) را میخواستند ببینند رفوزه شدند؛ امّا رفوزه نیست مؤمن، متّقی، او خودش میآید پیشت. خودش میآید پیشت، به دینم، به خودش قسم، خودش میآید پیشت، تو مگر میتوانی بروی؟ یک نفر بود، صابونی بود. صابون اگر باران به آن بخورد، یکقدری آب میشود. اینقدر امامزمان، امامزمان گفت، تا معلوم شد حضرت یک حدودی است، آنجاست. بلند شد، رفت. بالای یک پُلی بود، باران گرفت. گفت: صابونهایم دارد آب میشود. ندا آمد: ای صابونی! برو پِی صابونهایت.
مگر امامزمان خواستن شوخی است؟ در همدان الآن هست، آنجا عبادتگاه شده؛ آن ساختمان میروند، مثل مسجد جمکران، آنجا هم عبادت میکنند. اینجا هم امامزمان (عجلاللهفرجه) آمده، دو رکعت نماز خوانده. چهخبر است؟ الآن فسادگاه شدهاست مسجد جمکران، چرا؟ زن و مرد قاطی شدهاند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: هر کجا زن و مرد قاطی هستند، عذاب خدا میریزد. همهاش قاطی هستند، کجا میروید؟ عزیز من! کجا میروی؟ قربانت بروم، همهاش زن و مرد قاطی است، کجا میروی؟
از حالا دارند به من زنگ میزنند. کجا؟ کجا میروند؟ اربعین، کجا میروی؟ تمام زن و مرد قاطی است، میروی آنجا، اربعین میروی، آره! حالا یک زمانی اربعین، میگوید: یک نشانه مؤمن یکی انگشتر عقیق است، یکی نماز پنجاه رکعتی، یکی هم زیارت اربعین. درست است، من واردم؛ امّا چه شده؟ چه شده؟ الآن چه شده؟ کسی نمیرفت آنموقع، یک چهار نفر میرفتند.
حالا همدان، قربانت بروم، اینها رفتند، یکی از نفهمیشان ایناست: زنهایشان را طلاق دادند. رفتند آنجا بیتوته کردند، سیصد و سیزده نفر. سیصد و سیزده نفر شدند، عبادت میکردند، معطّل امامزمان (عجلاللهفرجه) بودند. امامزمان (عجلاللهفرجه) دید اینها خودشان را اینجا اسیر کردند، پاشد آمد و یک دو تا بزغاله هم آورد و (وقتی هم میآید مکّه، یک چند تا گوسفند میآورد، آره!) اینها را برد بالای پشتبام و یکی از اینها را صدا زد، قصّاب بود. گفت: این را بکش!
کشت، خونش ریخت اینجا. یکی دیگر را صدا زد، بزغاله [دوّم] را [کشت]، اینها سیصد و سیزده نفر در رفتند. گفت: امامزمان (عجلاللهفرجه) میخواهد ما را بکشد. بکشد؟ تمام اینها که خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) نمیرسند، توی دنیا میخواهند بمانند؛ یعنی اهل دنیا هستند. برو خیالت راحت باشد! فهمیدی یا نه؟
یکی دیگرشان، اینها که دارم میگویم، بیچاره شدند؛ یعنی از همه کارها دست کشیدهاند، بهاصطلاح منتظرند. آمد آقا، گفت: من را میخواهی؟ گفت: آره! گفت: این فرشهایت را زنت بچّه درس میداده، بچّهها بافتند، بده به او، خب. این زمین هم خانه داری، مال فلانی بوده، کیاک خریده، چند پشت مال اوست، مال آن بچّههای نمیدانم کیست؟ به او بده! زنت هم [خواهر] رضاعیات است، به تو حرام است. دادش درآمد: من نه زن دارم، نه خانه. این میخواهد چیز داشتهباشد.
یاوری امامزمان (عجلاللهفرجه) باید هیچچیز نداشتهباشی، یک جان داری، بروی فدایش کنی، این درستاست. چه چیز دارم میگویم؟ یک شب خواب دیدم: یکی به من گفت: امامزمان (عجلاللهفرجه) ظهور کرده، گفتم: کجا؟ این کارخانه ریسباف را بلدید؟ کارخانه ریسباف را؟ آن کارخانه، آره! اوّلها بیابان بود، آن قیصری بود، آمد یک تکّه زمین خرید و اینجا کارخانه درست کرد. این تا به من گفت، دویدم. یک تیشه بود، برداشتم و پا برهنه، پالتویم را هم برنداشتم دست و پا گیرم باشد، کفشهایم را هم نپوشیدم، دویدم.
حضرت عبّاسی آمدم از دمِ کوچهمان ردّ شوم، نگاه توی کوچهمان نکردم. همچین کردم، نه که بابایم، یکی من را ببیند. رفتم دیدم که آقا آمده. آقا آمده، آنجاست و چند نفری هم هستند و سلام کردم و خلاصه ما را پذیرفت؛ آنوقت مُنشی داشت، گفت: برو به بازاریها بگو بیایند. رفت و گفت: بازاریها نیامدند. (البتّه آنموقع آقای فلانی توی بازار نبود؛ وگرنه او هم میدوید مثل من پابرهنه. چه کنیم؟ باید رشوه به او بدهیم. آخر این شیرینیها را، همه را او گرفته، تو چه چیز گرفتی؟!)
هیچی، آقا! آنموقع من دیدم، توپهایی سوار کردهبودند از روی کوه دوبرادران به روی آقا، توپها را سوار کردهبودند. یک آدمهای گنده هم بودند، هر کدام به قدر دوتای شماها. من به آقا گفتم: آقا! اینها توپ سوار کردند، ما چیزی نداریم. حضرت فرمود: اینها در نمیرود. یک نگاه به آسمان کرد، یکدفعه یک همچین شمشیر ریخت زمین. چه خوشدست! از این کجها بود، کج بود اینطوری شمشیرها.
یکی برداشتیم، دیدیم این خوشدستتر است، برداشتیم. گفت: برو به بازاریها بگو بیایند. رفت، گفت: بازاریها نیامدند، آره! من گفتم که آقا گفت: درنمیرود و آقا یک صوت حجاز خواند. در تمام این عالم انگار صدایش میرفت، آدم غش میکرد از صوت حجاز این آقا. آنها رفتند اینها را در کنند، در نرفت و همه دستهایشان را اینجوری کردهبودند و از کوهها آمدند پایین.
من هم یک پایم را میگذاشتم اینطرف، یک پایم را میگذاشتم آنطرف. آخر میگوید: یاورهای امامزمان (عجلاللهفرجه) به قدر چهلتا شجاع، قدرت دارند. توجّه میکنی یا نه؟ به تمام آیات قرآن، من همهاش میگفتم: خدایا! من کشتهشوم، کشتهشوم، زهرا (علیهاالسلام) به من بخندد. بگوید: فلانی! تو جانت را فدای پسر من کردی. هیچ نمیخواستم. چه چیز میگویی؟ قربانت بروم، تمام بدبختی ما ایناست که الآن ما بیدین میرویم، ما عاقّ امامزمانیم، امامزمانمان را نمیشناسیم.
الآن چه کسی امامزمانش را میشناسد؟ بگو ببینم! من نمیخواهم بگویم، خیلی میدیدم، آقا تنهای تنهاست. خب چه کسی را قبول کند؟ ویدیوها را؟ ماهوارهها را؟ تلویزیونها را؟ رفیقهای عشقی را؟ آنهایی که باید نمیدانم مشاور درست کردید؟ کدامهایتان انسانید؟ خب بگو ببینم! یا علی! خب بگو دیگر امروز! ما کدامهایمان انسانیم؟ کدامهایمان پابند این حرفها نیستیم؟ یا علی! بگو باباجان! یکی حرف بزند، کدامتان پابند نیستید؟ اسم بیاورم؟ تو خوبه! پابند نیستی؟ تو خوبه! خب بیدین از دنیا میروی. آره دیگر، بس است دیگر، از این خرابترش، میترسم دیگر شما هم نیایید اینجا، والّا آره! عجب آدمهای خوبی هستید! شما جزء اولیاءالله هستید! بابا! تو که از اینجا بروی، خیرِ سرتان صاف میروید توی بهشت! خیلی ما ممنون شما هستیم! إنشاءالله خدا مثل شما را زیاد کند! خوب شد؟ (صلوات بفرستید.)
من به دین یهودی از دنیا بروم، به دینِ نصاری از دنیا بروم، دلم میسوزد برای بعضیهایتان. دلم میخواهد شما از آنها باشید که امامصادق (علیهالسلام) میگوید: اگر این را قبول نداشتهباشی، من را قبول نداری. دلم میخواهد شما از آنها باشید که اگر کسی توهین به شما بکند، خدا میگوید: خانه من را خراب کرده.
به تمام آیات قرآن، بیدین بروم، من میخواهم اینجوری بشوید شما. هیچ مقصدی ندارم، همهتان میخواهم اینجوری بشوید. من کِیف میکنم، توجّه میکنید؟ قربانتان بروم، میفهمم آخر بازیخور شدید، آخرالزّمان مردم بازیخورند. متوجّهید دارم میگویم چه؟ عقل را از آنها گرفته، هر چه خلق میگوید، میگوید آره! این کار، میگوید آره! میگوید آره! او به پیغمبرش چهچیز میگوید؟
دلم میخواهد شما اگر که داد میزنم، دلم میخواهد اینجوری باشید،! خب من میبینم نیستید، ناراحت میشوم. دلم میخواهد قربانتان بروم، مشاور درست نکنید! دلم میخواهد دنبال خلق نروید! دلم میخواهد موحّد باشید! دلم میخواهد با این حرفها عشق بکنید! نه با تلویزیون و ویدیو و صورتهای نمیدانم جالبهای عشقیِ بیخودی. میخواهم همان باشی که بگوید، (اینقدر تو شخصیّت داشتهباشی) که خدا بگوید: تو از خانه من بهتری، اگر توهین به این بکنی، خانه من را خراب کردی.
قربانتان بروم، میتوانی هم بشوی، قشنگ میتوانی بشوی؛ امّا اهل دنیا نباشی، اهل هوا و هوس نباشی، [اهل] حرف بیخود نباشی؛ واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، به خیر کسی شرکت نکنی. آخر خدا میداند آخرالزّمان مردم اسلام اسلام میگویند؛ خیر دارند، امّا خیرشان شرّ است. خدا دارد میگوید باباجان! چرا به شما میگوید: آخرالزّمان، شرّالأزمنه؟
گفتم آقای فلانی و اینها آمدند اینجا، بحثی شد راجع به این قسمت. گفتم اینجا الآن چهجور شده؟ شرّالأزمنه شده، بدترین زمانها شده؛ قربانتان بروم، مردم دست از ولایت برداشتهاند، میروند پِی اسلام؛ مثل همان زمان عمر و ابابکر. امیرالمؤمنین علی «علیهالسّلام» بود و زهرای عزیز (علیهاالسلام) بود و امامحسن، امامحسین (علیهماالسلام) بود و رفتند دنبال خلق.
دلم میخواهد شما جانم! بروید دنبال حقّ، نروید دنبال خلق. آخرِ حرف من است، داد من ایناست، نروید دنبال خلق، بروید دنبال حقّ. رفتند دنبال خلق و امامحسین (علیهالسلام) ما را هم کشتند. رفتند دنبال خلق، چهکار کردند؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، برو دنبال حقّ، نرو دنبال خلق! (صلوات بفرستید.)
حالا چطور بگو بشویم که برویم دنبال حقّ؟ حقّ را خدا فاش کرده، آخرالزّمان میگوید برو دنبال متّقی، قربانت بگردم، دنبال متّقی، نه دنبال من بیایی، دنبال کلام متّقی برو! دنبال حرف متّقی برو! حرف او نجات است؛ نه خودش نجات است؛ خودش مثل یک آدم بدبخت است. ببین دارم میگویم چه؟ حرفش نجات است.
شما إنشاءالله، امید خدا، از اینجا که رفتید، حالا از کرج آمدید، از تهران آمدید، از شهرها آمدید، قدمهای شما مبارک! شما در مجلس ولایت شرکت کردید، امروز عید شما مبارک باشد؛ امّا چیزی که هست، قربانتان بروم، بنایتان به عمل باشد. آن که خدا گفته بخواه! بخواه! آن که گفته نخواه! نخواه! درجهات عالی میشود دیگر.
وقتیکه خدا گفت: اینها مرتدّ و کافرند، حالا چه کسی باور میکند؟ جبیر [اویس]. سلامش را میرساند، از آن شهر میرود، بینیاز است از اینها. حالا [رسول] خدا میگوید: برادر من است. همینجور برادر من است؛ یعنی عقاید من را دارد جبیر. «سلمان منّا أهلالبیت»: جزء ما اهلبیت است؛ یعنی امر ما اهلبیت را اطاعت میکند.
تو امر چه کسی را اطاعت میکنی؟ دیگر از این واضحتر میشود گفت؟ تو امر چه کسی را اطاعت میکنی؟ خب بیا قربانت بروم، امر این را اطاعت کن! تو اشرف مخلوقاتی. خدا این همه کُراتی که خلق کرده، اینهمه ملائکههایی که خلق کرده، نگفته اشرف مخلوقات؛ تو را گفته اشرف مخلوقاتی؛ امّا اشرفیّتت را [خراب] نکن، «بل هم أضلّ»[۲] نشو عزیز من! تو اشرفیّتت را [خراب] نکن!
حالا میدانی میگوید چه؟ میگوید سهعدّه هستند که بیجواب و سؤال میروند بهشت، من میخواهم شما از این سهعدّه، یکیاش بشوید: پیرمردی که از جوانیاش گناه نکردهباشد، صاف میرود بهشت. دارایی که سخی باشد؛ یعنی داراییاش را توی امر خرج کردهباشد. معلوم میشود دارایی خیلی خوب است، امّا با امر خرج کردهباشد، این بیجواب و سؤال بهشت میرود. یکی هم فقیر صابر است که دستش را جلوی کسی دراز نکردهباشد. به عمرم دستم را پیش هیچکس دراز نکردم. متوجّهید دارم میگویم چه؟
عزیز من! قربانت بروم، خب بیا از او بشو! ما میگوییم آن بشو! ما کاری نداریم، ما شما را داریم دعوت میکنیم به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و بهشت. داریم میگوییم بیزاری بجویید از آنها، بیا حرف بشنو! قربانت بروم، فدایت بشوم، اصلاً باز یک روایت داریم، میگوید: دین روی دوش سهعدّه است، عالِم ربّانی. من عالِم ربّانی را میخواهم، هر که گفتم بگوید: حاجحسین با طلبه خوب نیست، با عالِم خوب نیست، من راضیاش نمیکنم؛ امّا من با عالِم ربّانی خوبم، نه عالِمی که شبیه عالِم است، لباس علماء را پوشیده، من با او خوب نیستم.
این پسر من رفتهبود مشهد، یک جایی است، یکدفعه این آقای فلانی آمد اینجا، گفت: برویم. گفتم: نمیآیم. استخاره کردیم و خوب آمد و رفتم. آنجا من رفتهام، آره یک دارالصّلاة، دارالرّضا از شهر بیرون است؛ آنوقت این یک مینیبوسهایی دارد، دهتومان میگیرد. آنها از جانب همان مهمانسراست، امّا اگر نباشی، دیگر خودشان میدانند. او گفتهبود: صد تومان بده. گفتهبود: بابا! دهتومان است، گفتهبود: صد تومان بده! وسط راه که آمدهبود، عروس ما زباندار است ماشاءالله، به شوفر گفتهبود: آخر ایشان لباس روحانیّت دارد، شما صد تومان [گرفتی]. گفتهبود که مأمون هم لباس روحانیّت داشت، خب بفرما!
چه چیز داشتم میگفتم فلانی؟ یک چیز دیگر میگفتم، من هم عالِم ربّانی را میخواهم، قربانتان بروم، تو عالِمِ همهجایی، به ربّ چه کار داری من بخواهمت؟ میخواهم چه به تو کنم؟ آره! قربانت بروم، عزیز من! شما هم باید ربّانی باشید، فرق نمیکند. آن لباسش اینجوری است، این لباس را هم شیخطوسی درست کرد واسه اینها، من واردم. این شیخطوسی این لباس را درست کرد.
علّامه گفتهبود: امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به ما چوب میزند؛ میگوید: این لباس را چرا پوشیدید، خودتان را از مردم جدا کردید؟ این لباس را شیخطوسی درست کرد، برداشت این را درست کرد و چیز کرد و از اینها هم یک چند نفر مِثل حالا، گفت: بروید تعریف اینها را بکنید و رفتند تعریف کردند و یواشیواش گفت: خمس، سهم امامتان را به اینها بدهید! این جا افتاد.
چه چیز داری میگویی؟ خوب واردم. لباس تو را بهشت نمیبرد، حرف من ایناست، عمل تو را بهشت میبرد؛ قربانت بروم، عمل تو را بهشت میبرد. اگر هم میخواهی حرف من را بشنوی، تا زمان علّامه، لباس یکجور بود. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم لباسش یکجور بود. میآمدند، میگفت: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کدام است؟ میگفت: آناست.
خلاصه حالا من هم میگویم، من با پیراهنهای بیآستین مخالفم. اینها که اینجوری است، با اینها مخالفم، فهمیدی؟ با اینها که پیراهنهایی که خیلی کوتاه است، بالای نمیدانم آنش است، با آن هم مخالفم. یکخرده پیراهن بگیر! جلوی قُنبلت را بگیرد دیگر، جلوی دُدلت را بگیرد. این چه چیز است، پیراهنهای کوچک موچک، کوتاه را میپوشید؟ آن نه جلویت را حفظ میکند؛ نه پشتت را. (صلوات بفرستید.)
آره! قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من! چه چیز بگویم؟ همه چیز واسهتان [میگویم]، والّا قدر من را بدانید! همهجور واسهتان میگویم. حرفهایم حسابی است، درست است. میخواهم حفظ باشید شما. گفت:
نه هر کس شد مسلمان میتوان گفتش که سلمان شد | از اوّل بایدش سلمان شدی، آنگه مسلمان شد | |
تو حُسن یوسفی داری به حُسن خود مشو غرّه | صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان شد |
نه الحمد لله، ما ممنون شماییم. یکی از اینکه من خیلی شما را دوست دارم، سخی هستید؛ چونکه سخاوت هر که دارد، خدای تبارک و تعالی میگوید: من یک صفاتی دارم، میدهم به کسیکه سخی باشد. حتّیالامکان این سخاوتِ شما جانم! جاری باشد. اینها میآیند، یک مُشت بچّه محصّلند میآیند، بهشان میگویم: باباجان! حالا حکم نیامده تو هزار تومان بدهی، یکتومان بده، هزار تومان بده، نه صد هزار تومان و دویستهزار تومان. داری بده؛ امّا این سخاوت شما جاری باشد؛ یعنی یادتان نرود. حالا خدا میگوید: من صد تا اینجا به شما میدهم، هزار تا آنجا.
این بیمه که الآن شما بیمه میشوی، از حقوقت برمیدارد، میدهد. خدا هم شما را بیمه میکند، دارد. یکی دادی، هزار تا آنجا واسهات نگهداشته، آیا میفهمید؟ بیا این بیمه بشو؛ نه آن بیمه، آقای فلانی! جانِ فلانی! خوب بیمهای هست یا نه؟ صد تا اینجا به تو میدهد، هزار تا آنجا میدهد، امّا تو اعتقاد نداری. اعتقاد نداریم ما، اگر اعتقاد داری، خب حرف خدا را بشنو!
من یک پارهوقتها در اینکه میگوید «والله خیرالرّازقین»[۳]، شب، یک پارهشبها تف میاندازم توی رویم. یکی میاندازم، یکی دیگر هم میاندازم، میگویم: ما خدا را قبول نداشتیم که گفت من رزقتان را میدهم؟ حالا میگوید: «والله خیرالرّازقین»[۳]، واللهِ میدهم. چرا مال حرام میخوری؟ چرا میروی تملّق از یکی میگویی، دو سهشاهی به تو بدهد؟ چرا میروی ربا میخوری؟ خب خدا را نمیشناسی. چرا نزول میخوری؟ خدا را نمیشناسی. خدانشناسی زیاد است، خداشناسی به دینم، کم است. (صلوات بفرستید.)
شما خیال نکنید که الآن شما جشن گرفتید، تمام آسمانیها امروز جشن گرفتهاند. خوش بهحال آنها که جشن گرفتند! این فلانی یکوقت میآمد اینجا، حالا نمیآید؛ امّا آدمهایی که بناست بروند، میروند؛ بهدیدن نیست. اینها از آن اشخاصهایی هستند که دیدند که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک شمشیر زده یومالخندق، دیده یک نفَس کشیده افضل عبادت ثقلین. دیده پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت، ([امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] چشمش درد میکرد، گفت: دعا کن!) گفت: خدایا! به حقّ علی! گفت: نگاه توی تمام خلقت کردم، دیدم مبرّاست. دیدند و از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رفتند کنار.
اینها هم یک چیزهایی دیدند و رفتند، اینها از همان اشخاصند. حالا من یکروز به او گفتم که فلانی! جشن اینجا هم میگیرند. این رفتهبود توی فکر، گفت: شب خواب دیدهبود که رفت آسمان، آسمان جشن گرفتهاند مفصّل. گفت: دیدم از اینها که هممحلّیمان بودند، اینها که میشناختیم، یک دو سهنفر توی این جشن شرکت دارند. گفت: به میزبان مجلس گفتم که چطور بابای من نیست؟ گفت: اینجا باید اجازه داشتهباشند، هر که نمیتواند بیاید که. چقدر مردم مُردهاند، پس بیایند؟ اجازه میخواهد اینجا. گفتم: من حالا چهکار کنم؟ گفت: دیدم، (خودش گفت) دیدم حاجحسین آنجا نشسته. گفت: او میتواند بیاورد، من نمیتوانم بیاورم، او میتواند بیاورد.
(اینکه دارم به شما میگویم مؤمن حاکم میشود، میشود.) گفت: رفتم به او گفتم: حاجحسین! این بابایم نیامده. گفت: پاشو برویم. گفت: آمد، دیدم بابایم توی یک خانهای است و اینها. گفت: حاجاصغر! پاشو! آوردش اینجا. اینها را دید و رفت. اینها غیر آنها هستند که ندیده رفتند، اینها جُرم دارند. حالیات است دارم میگویم چه یا نه؟ پس معلوم میشود قربانتان بروم، آسمانیها جشن گرفتهاند. یک دستهای در کردهبودند، میگفتند: عید ما عیدی بُوَد از پهلوی اسمی نباشد. رفتم گفتم: بگو عید ما روزی بُوَد از مشرکین اسمی نباشد.
چه کارهایی کردند و چه کارهایی شد و چه کارهایی شرکت کردید؟! اگر بخواهید جانم! پیروز بشوید، یقین داشتهباشید، به این حرفهای من تبصره نزنید! اینها خصوصِ خودش است. تبصره نزن! عزیز من! حالیات است دارم میگویم چه یا نه؟ تبصره نزن به آن، قربانت بروم، فدایت بشوم، این کسیکه تبصره به حرفهای من میزند، مقدّس است. وقتی تبصره زدی، به شیر مایه میزنی، یا لور میشود یا پنیر میشود، خراب میشود.
این حرفها همهاش از حنجره خواستِ حضرت زهرا (علیهاالسلام) است، خواستِ امامحسین (علیهالسلام) است، خواستِ امامزمان (عجلاللهفرجه) است، تبصره نزن! یک کاری هم بکنید امامزمان (عجلاللهفرجه) راهتان بدهد. چرا میگوید کسیکه میمیرد به زمان جاهلیّت؟ یعنی امامزمانت را نمیشناسی. کاش نشناختید و مشاور درست نمیکردید! اینها عمر و ابابکر، اینها همین کار را کردند، نشناختند که مشاور درست کردند، حالا خدا میگوید: کافر و مرتدّند. مبادا خدای نکرده شما پیرو آنها باشید، بیایید پیرو امامزمان (عجلاللهفرجه) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشید. (صلوات بفرستید.)
خدایا! به حقّ امامزمان، به حقّ وجود امیرالمؤمنین، که وجودش 70 انتها ندارد، وجودش وجود تمام خلقت است، خدایا! به حقّ وجود امیرالمؤمنین، این حرفها در قلب این رفقا که شنیدند، نفوذ کند.
خدایا! به این حرفها یقین کنند. خدایا! تو را به حقّ امام زمان، اینها از آنها نباشند که بیدین بروند.
خدایا! اینها از آنها باشند که بادین باشند.
خدایا! زن و مرد اعتقاد داشتهباشند به این حرفهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام). امیدوارم خدا شما را پیرو امیرالمؤمنین (علیهالسلام) قرار بدهد، «فی الجنّة». زنها را هم پیرو حضرت زهرا (علیهاالسلام) قرار بدهد، «فی الجنّة».
خدایا! به حقّ امامزمان، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و امامزمان (عجلاللهفرجه) را از ما راضی و خشنود بگردان!
إنشاءالله این مُحرّم که میآید، ما به امر آنها اطاعت کنیم، در مجلسهایی که مشاور درست میکنند، شرکت نکنیم. در مجلسهای تأییدی شرکت کنیم، در مجلسهای تعریفی شرکت نکنیم.
خدایا! ما این ولایت را تا آخر برسانیم. (با صلوات بر محمّد)