عبادت و اطاعت؛ درباره خمس
عبادت و اطاعت؛ درباره خمس | |
کد: | 10456 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1373 |
نام دیگر: | نوار حاجحسین خوشلهجه |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
رفقایعزیزِ من، تقاضا کردند، من قابل نیستم؛ امّا بزرگی خودشان باعث شد که من چند کلام صحبت کنم. ما میخواهیم اطاعت با عبادت را معلوم کنیم [که] اطاعت چیست؟ عبادت چیست؟ من یکوقت از اطاعت صحبت میکردم، خیال میکردم که مَثل رفقای من اندیشهشان خیلی بالاست؛ اما دیدم که نه! اندیشه اینها مثل خود من بود. ما داشتیم پی [دنبال] رفیق میگشتیم رفیقمان را جُستیم [پیدا کردیم].
هر بچّهای که به تکلیف میرسد، باید عبادت کند. اینقدر این عبادت مهمّ است که اگر سرپیچی از عبادت کند، [خدا] به او چوب میزند. مَثل ما روایت داریم: اگر کسی عمداً دو رکعت نماز نکند، کافر است؛ امّا کافری نیست که نجس باشد؛ مشرک به احکام است. من تقاضا دارم از این رفقا که پای تلویزیونی، رادیویی [هستند]؛ یا شبنشینی دارند، بدانند که اگر نماز قضا شود، اینهمه اهمیّت دارد.
یک شخصی خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد، همیشه در مسافرت میرفت، خواب دید. اشخاصی هستند [که اینطورند]، من خودم یکوقت جوری بودم که اگر میخواستم مثلاً مشهد، یا کربلایی، جایی بروم، یک خوابی میدیدم. بعضیوقتها که اینقدر روح من خوب بود، یکنامه برای من میدادند، دست یک سیّد میدادند، مرا دعوت میکردند. تا دعوت میکرد، من میدیدم یک زنگی خوردهاست و من باید بروم؛ امّا الآن من مثل این بادمجانها شدم، بادمجانها اوّلش خیلی قلمی هستند، یکقدری که پیر میشوند، داخلش تخمی میشود. من میبینم که والله! من جوانیهایم خیلی بهتر بودم؛ میفهمیدم درِ خانهمان بستهاست، همینکه میخواستم بیایم، میفهمیدم درِ خانهمان بستهاست؛ اینقدر این فکرِ من آزاد بود!
بعد حالا ایشان آمد، خواب دید. هر وقت میخواست مسافرت برود، خواب میدید. پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد. (من میخواهم عبادت را بگویم که بدانید عبادت اینهمه اهمیّت دارد.) گفت: یا امیرالمؤمنین! من خواب دیدم و همیشه هم که میخواهم مسافرت بروم، یک خوابی میبینم، بعضیوقتها خدمت شما میآیم. حضرت فرمود: نرو! این مسافرت برای تو ضرر دارد. ایشان پیش عمر رفت و عمر هم خدا لعنتش کند! رمل و اُسطرلابی بود دیگر، رمل و اُسطرلاب انداخت و گفت: [این مسافرت] خیلی برایت خوب است، برو! اتّفاقاً ایشان رفت و یک مداخِل [منافع] خیلی زیادی کرد.
یک جنس آنجا [در آن شهر] بُرد، [آن جنس آنجا] نبود، گران فروخت. از آنجا هم [آن] جنس [را] خرید [و] آورد، اینجا هم گران فروخت. خیلی خوشحال بود. پیش امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» آمد، گفت: یا علی! شما فرمودید نرو! من رفتم [و] به عمر گفتم، عمر گفت: برو! اینهمه من مداخِل کردم! من تا حالا که تاجر هستم، اینهمه مداخِل نکردم که این دفعه مداخِل کردم! حضرت گفت: روز چهارشنبه، پای فلان درخت، نمازت قضا شد یا نه؟! گفت: آره! گفت: از آنجا که خورشید میزند، تا [آنجا که] خورشید غروب میکند، اگر مالک باشی، باز هم پشیمان شدی. حالا تو دو سهشاهی گیرت آمده، خوشحال شدی؟! آقایان! آخرت بهغیر [از] اینجاست که اگر یکی باغ زنبیلآباد داشتهباشد؛ یا یکخانه داشتهباشد، مَثل این خانهاش یکقدری بزرگ باشد، بگوید که مثلاً اینخانه من اینطور است [و] به دیگری ببالد. ببینید حضرت چه میگوید؟! یک نماز قضا شده، وای به حال اینکه [نماز] نخوانید! اگر [نماز] نخوانید که کافر میشوید!
[درباره] این موسیبنجعفر (علیهماالسلام) داریم، درباره خود رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) داریم، امّالسلمه میگوید که من دیدم پیغمبر در رختخواب من نیست، بلند شده، ناراحت شدم! دیدم بهقول ما گوشهای، حجرهای دارد عبادت میکند؛ یا این آقا موسیبنجعفر (علیهماالسلام) میبیند که آنجا عملهای واسهاش [برایش] کار میکرد، این عمله خسته است دیگر، (مثل من بعضیوقتها خدا میداند خستهام، هر چه میخواهم میبینم که خستهام.) آقا موسیبنجعفر (علیهماالسلام)، این عمله نقل میکند [که] هر موقع من پا [بلند] شدم، دیدم [که امام] دارد اَبکی اَبکی میکند. (باباجان! عبادت باید کرد! چهکسی میگوید عبادت نکنید؟! امّا هر چیزی یک روحی دارد؛ عبادت، اینجوریاش، حالا من روحش را به شما میگویم چیست؟)
این عمله بندهخدا صبح پا شد [و] گفت: یابنرسولالله! هر موقع پا شدم، دیدم شما دارید عبادت میکنید؛ خیلی دلم میخواست [که من هم عبادت کنم]؛ امّا من عمله بودم [و] خسته بودم. حضرت فرمود: تو یککار شایستهای کردی. هر چهقدر این عمله بندهخدا صحبت کرد، حضرت آنقدر اینرا بالا برد که کأنّه [مثل اینکه] از عبادت خودش دارد بالاتر میبرد. این عمله حیرانزده شد، گفت: یابنرسولالله! آخر من چه [کار] کردم؟! من خوابیده بودم! گفت: تو بلند شدی [و] نصفشب آب خوردی [و گفتی:] فدای لب خشک [ات یا حسین!] جدّم حسین [را یاد] کردی! منظورم ایناست، گفت: لعنت به موکّلان آب فرات کردی.
آقا! این [جریان] یک مبنایی دارد؛ من مبنایش را نشنیدهام، این انشای خودم است: ببینید اینکه میگویند: دین تولّی و تبرّی است، ایناست. این [عمله] هم تولّی دارد [و] هم تبرّی دارد. بیزاری از دشمنان امامحسین (علیهالسلام) میجوید. آن بیزاری از دشمنان امامحسین (علیهالسلام)، اینهمه ارزش دارد که میگوید از عبادت من شاید، نگفته [است بالاتر؛ امّا] اینقدر حرف، صحبت کرد که انگار با این بیزاری بالاتر است! حالا ما بیزاری از دشمنانش داریم؟! یکفکری برای خودمان بکنیم! آقایان! قربانتان بروم! باید یکفکری برای خودمان بکنیم.
من به شما بگویم: رفقا! من بیرودربایستی حرف میزنم. ما باید یکقدری اندیشه داشتهباشیم، در فکر برویم [و] از دنیا فارغ شویم. من یک پارهوقتها با رفقا شوخی میکنم [و] میگویم: یک زن فارغ شد؛ یعنی زایید. بابا! ما بهدنیا آبستن هستیم، بیایید بزاییم و فارغ شویم تا بفهمیم! یک نفری که عمله هست، اینقدر موسیبنجعفر (علیهماالسلام) عبادت خودش را [که] دارد با خدا حرف میزند، [میفرماید: یاد امامحسین (علیهالسلام) بالاتر است]! ببین این مرد، بسکه [امام] از این مرد خوشش آمد! این تولّی و تبرّی دارد! از دشمنان حسین (علیهالسلام) بیزای میجویَد! چهجور حضرت امضا میکند! ما همینجور هستیم؟! پس معلوم میشود باید عبادت کرد.
یک بچّه به تکلیف میرسد، یا دختر خانم نُهسالش میشود، آقازاده شما پانزدهسالش میشود؛ بارِ تکلیف روی دوشش میآید. یک روزه، من الآن به شما میگویم دیگر، یک روزه اگر شما چنانچه بنده عمداً روزه بخورم، باید هشتاد تا تازیانه بهمن بزنند! فردا روی زبانم را بتراشند، پسفردا هم بکشند! یعنی این بشر که عبادت نکرد، دیگر قیمت ندارد!
از آنطرف چرا میگوید دزد را [که] دستش را بزن؟ شما مثلاً اگر ریشه دستت اینجا ریشه کند، تمام فقهاء نوشتهاند و در رسالهها هم بیشترشان هست، اگر یک ریشه را اینجوری بکَنی [که] یکقدری خون بیفتد، باید دیه بدهی! چونکه دست مال تو نیست که! اینقدر خدا ارزش برای یک دستِ [آدم] مسلمان قائل است! اگر چنانچه یکی بزند، مَثل دست شما را سیاه کند، چند مثقال طلا باید [به عنوان دیه] بدهد، نقره بدهد. اگر بزند [دستت را] بشکند، چهقدر باید طلا بدهد! چرا؟ این دست اینقدر ارزش دارد، اینقدر خدا [برایش] ارزش قائل است! میگوید اگر دزدی کرد، [باید چهار انگشت دستش را قطع کرد]؛ اینرا جوادالائمه (علیهالسلام) گفتهاست، [در] آن مجلسی که [مأمون تشکیل دادهبود و] ایشان دعوت داشت، چندین هزار مسئله را جواب داد.
(یکچیزهایی است [که] ماها خیلی توی فکرشان نمیرویم؛ به هر کسی آیةاللهالعظمی میگوییم! حضرت آقا! هفتاد زنا پایت نوشتهمیشود، [این] از نادانیِ ماست دیگر [که] به هر کسی عُظمی میگوییم! عُظمی یعنیچه؟ جخ [تازه] در همه ائمه (علیهمالسلام)، دو سه تا از آنها عظمی هستند، همه آنها عظمی هستند؛ اما [چند امام] عظماییتشان ظاهر شد.
خدا آقایخوانساری را رحمت کند! وقتی روی رسالهاش آیةاللهالعظمی نوشتند، گریه کرد! گفت: این چیست [که] روی رساله من نوشتید؟! من چه عظماییتی دارم؟! آیةعظمی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است که کُره [خورشید] را برگرداند! بروید [آنرا] پاک کنید! گفتند: آقا! چهقدر خرجش میشود. گفت: خرجش هم بشود، خودتان کردید؛ من که نکردم [که آنرا] بدهم! من از بیتالمال دادم؛ خودتان یککار فضولی کردید، بروید خودتان هم خرجش را بدهید! امّا [عظمی را] از رو رسالهاش برداشت. حالا ببینید به جوادالائمه (علیهالسلام) آیةعظمی میگویند؛ [اما] ما به هر کسی عظمی میگوییم. آخر من چه عظماییتی دارم [که] بهمن عظمی میگویید؟! من پولها را خوب میگیرم، این عظماییت من است! خدمت حضرتعالی عرض میشود: ما [باید] اندیشه داشتهباشیم دیگر.)
این جوادالائمه (علیهالسلام) آنجا بود و دزدی [را] آوردند؛ هر کسی یکجور صحبت کرد، ادیان آنجا بودند دیگر، بعد [مأمون] رُو کرد [به امام و] گفت: یابنعمّ! چه [کار] کنیم؟ [اینها اینجور گفتند؛ امام] گفت: دست از من بردار! [مأمون] گفت: نه! باید [حکمش را] بگویی. گفت: دزد هم باید نماز بخواند، یکی آیه وضو [و] یکی [هم] آیه تیمم را انتخاب کرد، گفت: از اینجا بزن! آنها گفتند: از آنجا بزن! گفت: چهار انگشت دزد را بزن! دزد هم باید نماز بخواند.
باباجان! قربانت بروم، این آدمی که حالا ریشه دستش را میکَند، اینهمه باید دیه بدهد، امام میگوید بزن! چرا؟ چون باقی بدنش مصدوم نشود! این حالا وقتیکه چهار انگشتش را زدند، باقی بدنش سالم میماند. اگر نزنند، دوباره سهباره دزدی میکند.
اگر من میگویم اطاعت اعظمِ عبادت است، روح عبادت، اطاعت است. اگر شما اطاعت نکردی، این [عبادتت] روح ندارد. حالا بچّه به تکلیف رسیده [است]، یک باری؛ [یعنی] بارِ تکلیف، [به] گردنش آمده [است]؛ حالا باید به بلوغ برسد. این انشای خودم است؛ یعنی این آدم باید به بلوغ برسد؛ بلوغ یعنیچه؟ به بلوغ ولایت [برسد]. اگر این آقازاده شما به بلوغ نرسد، به تکلیف رسیده [است]. بلوغ چیست؟ اطاعت. اطاعت چیست؟ اطاعت خدا و این دوازدهامام (علیهمالسلام).
باباجان! یکدانه «لا إله إلّا الله»، شخصی خدمت پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) آمده، (من یکی دو تا روایت و حدیث بگویم که آقایان قبول کنند، نگویند بابا! این عمله چه میگوید؟! بابا حرف را قبول کنید دیگر!) روایت داریم، میگوید: اگر دُرّ از دهان سگ افتاد، دُرّ را بردار! دُرّ را بردار [و] عاقل باش! تو چهکار به آن سگ داری؟! اگر اینکار را نکنی، عاقل نیستی. میگویی: چون دُرّ از دهان سگ افتاد، من دُرّ را نمیخواهم! آقاجان من! ببین اینها چه میگویند؟!
ببینید امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چه میگوید؟! یکدانه «لا إله إلّا الله»؛ شخصی خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، از طرف یک قومی بود، گفت: یا رسولالله! ما یک قومی [با تعداد] زیاد هستیم، یککلام به ما بگو [تا] ما هدایت شویم، حضرت فرمود: یکدانه «لا إله إلّا الله» بگویید؛ [آنوقت] هدایت هستید. اینقدر این پیرمرد خوشحال شد که خدا میداند. [وقتی] از در بیرون آمد، گیر خبیث؛ [یعنی] عمر افتاد. عمر همیشه مواظب بود [که] چهکسی پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میآید و چهجوری میشود و ابعاد را در دست میگیرد.
این مردِ بزرگوار، قضایا را گفت. [عمَر] در گوش این مرد زد. این [مرد] گریهکنان پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفت، حضرت پی عمر روانه کرد، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به عمر] گفت: تو خیال کردی [که این مطلب را] خودش گفته [است]؟! من به او گفتم! [عمر] گفت: یا رسولالله! اگر شما هم به او گفتی، آخر یک حسابهایی نمیکنی؟! (حالا ببین این [عمر] از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) مقدّستر شد، از احکام مقدّستر شد.) [گفت:] این آدمی که یک «لا إله إلّا الله» بگوید، دیگر نماز شب نمیخواند! دیگر کارِ خیر نمیکند، دیگر جهاد نمیآید، دیگر امر به معروف نمیکند! بنا کرد این [حرف] ها را به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفتن.
حالا اگر ما یکدانه «لا إله إلّا الله» که بگوییم رستگار هستیم، رستگار؛ یعنی رستگار شده! بعد از انبیاء همهاش دعا میکنیم: خدایا! ما را رستگار کن! پیغمبر فرمود: یکدانه «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگار هستی! حالا ببین! دلم میخواهد اندیشه داشتهباشید. حالا آقا امامرضا (علیهالسلام) میگوید: «لا إله إلّا الله حِصنی [فمن] دخل حِصنی، [أمِن من عذابی، بشرطها و شروطها و] أنا من شروطها»، شرط «لا إله إلّا الله» ما هستیم. حالا برو دو هزار تا «لا إله إلّا الله» بگو [بدون رعایت شرط، چه فایدهای دارد؟!] شرط «لا إله إلّا الله» امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، شرط «لا إله إلّا الله» ائمهطاهرین (علیهمالسلام) هستند. اگر من میگویم عبادت [باید با] اطاعت [باشد]، باید ما اطاعت اینها را بکنیم!
حالا ببین این عمر چیست؟ آخر چه عنصر کثیفی است؛ آنوقت خودش اطاعت نکرد. اطاعت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نکرد. والله! به خدا قسم! اگر این [عمر] «حَسبنا [کتابالله]» نگفتهبود، وقتی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: دو چیز بزرگ میگذارم: یکی قرآن [و] یکی عترت، [عمر] گفت: «حَسبنا کتابالله»، کتاب خدا [ما را] بس است. راست گفت؟ [نه!] دروغ گفت! اصلاً تمام گناهان عالَم گردن این [عمر] است؛ چونکه عترت را کنار زد دیگر. وقتی عترت را کنار زد، مردم دنبالش رفتند. آقایان! ما اندیشه نداریم، بیایید یک اندیشهای پیدا کنیم!
من دیروز فکر میکردم که من خدمت آقایفلانی و رفقا که میخواهند بیایند، یک مطلبی میخواستم بگویم؛ ما باید اینرا یکقدری دقّت کنیم. آقایانی که شهید دادهاند، من شنیدم یکقدری ناراحت هستند. میگویند [که] ما میخواستیم چنین شود، چنان شود، اینجوری بشود، چرا اینجوری شد؟! اوّلیاش ایناست که شما باید اندیشه داشتهباشید! این شهیدتان را فقط در راه خدا دادهباشید. ببینید آقا امامحسین (علیهالسلام) در راه خدا داد. حالا خواهرش اسیر شده، خودش هم اسیر شده، امامحسین (علیهالسلام) شهید شده، اهل و عیالش هم اسیر شدهاند. خب تو را نکشتند و اسیر هم که نشدی، خدا برکت! حالا میگوید چرا اینجوری شد؟!
من حساب میکردم که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک جملههایی دارد، در مسجد کوفه آمده [و] فریاد میکشد، میگوید: اگر یک مسلمان از این غصّه بمیرد، جا دارد؛ [چونکه] از پای یک بچّه یهودیه خلخال کشیدند. خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! میگفت: [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] چندوقت نمازهایش را، [نماز] نافله را، نافلههایش را نشسته میخواند، این یک.
دو: مگر که این امامصادق «صلواتالله و سلامالله علیه» [نبود که] یکچیزی دارد میبرد؛ [یعنی آنرا] حمل میکند؟! شخصی میآید به او برمیخورد، یکدفعه این [بار امام] میریزد؛ همه آنها بستهبسته است. میگوید: یابنرسولالله! [بار را] بهمن بدهید [تا] واسهتان بیاورم. [امام] میگوید: خودم میبرم. هوای امام را دارد، [آنشخص] میبیند [که امام] از شهر بیرون رفتهاست، یکقدری بالای سر این، بالای سر این، بالای سر این [از آن بار، بسته خوراکی میگذارد]. میگوید: یابنرسولالله! من دنبالت بودم، دیدم اینکار را [کردی]؛ آیا اینها شیعه هستند؟ میگوید: نه! میگوید: آیا محبّ شما هستند؟ میگوید: نه! [امام میفرماید:] اگر شیعه ما بودند، ما غذای یومیهمان [روزانهمان] را با اینها قسمت میکردیم. اینها مستضعف هستند.
من میخواهم بگویم: باباجان! اصلاً اینها، هر چه شما یکچیزی میخواهید بگویید! اینها «نستجیرُ بالله» بهقدر یک بچّه یهودیه نیستند که خلخال کشیدند؟! اگر تو پیرو امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستی، اگر پیرو امیرالمؤمنین هستی، یک خلخال از پای یک بچّه یهودیه کشیده، اینقدر ناراحت است! آخر برای چه تو خانه پنجاهمیلیون [تومان] ی میسازی؟! آخر تو چه مسلمانی هستی که هیچی، بیتفاوت هستی؟! اگر پیرو رئیس مذهبت هستی که این رئیسمذهب [است]؛ پا [بلند] میشود [و] میرود اینجوری اینها را، همه را بستهبندی میکند [و] بالای سر اینهایی که اصلاً مسلمان نیستند، میگذارد! اگر پیرو امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از پای یک بچّه یهودیه [وقتی] خلخال میکشد؛ [آنوقت] علی (علیهالسلام) فریاد میزند، نامسلمان! اگر پیرو رهبرت هستی، این یکخانه کاهگلی دارد، توی تنگی میشود؛ [یعنی توی تنگدستی هم میافتد]؛ پس تو از خوارج هستی! آخر چرا بیتفاوت هستی؟! تو یکخانه پنجاهمیلیون [تومان] ی، صد میلیون [تومان] ی میسازی [که] چهکنی؟! داخلش میروی [و] کِیف میکنی. تو بهغیر از خوارج، هیچچیز دیگر نیستی!
من دارم [این حرفها را] عرض میکنم، من کاری به باطن کار ندارم، من مرجعتقلید نیستم که بگویم یا شهید هستند یا نیستند؛ من آوردم روی یک ابعادی [و] داریم با هم محرمانه صحبت میکنیم. آقایفلانی! آقایان! شما چه توقّعی از اینها دارید؟! شما شهید دادهاید، محض خدا دادهاید، هیچی هم ناراحت نباشید؛ یعنی اینها، ابعاد و فکر و چیزتان را از دست ندهید! اینشخص که اینطوری است، جزء خوارج است. این بیتفاوت است، باباجانِ من! یک عدّه میگویند بیتفاوتی ایناست که چرا دعا نمیکنی؟ [امّا] من میگویم این بیتفاوت است، بیتفاوت ایناست. واللهِ! من کسی [را] سراغ دارم، بهدینم! سراغ دارم یک بچّه دارد عین گُل [است]، این بچّه را در راه خدا داده! خودش هم باربری میکرده، حالا از کار افتادهاست! یک دختر هم دارد، نمیدانم دامادش عرقخور بوده، [حالا] پهلویش آمده [است]. اینقدر من از این اشخاص سراغ دارم که اصلاً پول آب و برقشان را ندارند [که بدهند]! شهید شده. آخر تو چه مسلمانی هستی [که] اینکار را میکنی؟! هر روز مدل ماشینت را داری عوض میکنی! تو بهغیر مختار، چیز دیگر نمیخواهی! والله! مختار میآید، حالا مختار که هیچی، برای اینجور اشخاص میآید، من این [را] هم به شما بگویم. شما یکوقت خیال نکنید [که] من با طلبهها [و] با اینها [بد هستم]، هر [کسی] که [این حرف را] بگوید، واللهِ! بهدینم! خدایا! اگر من با علماء بد باشم، من به دین یهودی بمیرم؛ اما اگر شما هم پشتِ سر من بگویید، شما هم با دین یهود بمیرید!
حالا ببینید من چه نشانتان میدهم؟ خدا این حاجشیخعباس را رحمت کند! یک اشخاصی پیش من میآیند [و] میگویند که ما دیگر خمس و سهم امام نمیدهیم! بابا! چرا نمیدهی؟! این آقا نمیدانم بچّهاش، دخترش خارج است، بچّهاش خارج است، خودش اینجا خانه درستکرده، چهارتا زیلو انداخته، یکخانه زنبیلآباد دارد [و] از این حرفها! باباجان! تو اشتباه کردی، بابایت هم اشتباه کرده [است]. یک زمانیکه پدر تو [خمس] به اینها میداد، اینها امینالله بودند، امین خدا بودند. بهقول فرمایش آقایبروجردی خدا رحمتش کند! یکوقت میگفتند که آقا! یک طلبهای آمده [و] دزدی کرده [است]، گفت: نه بابا! یک دزد لباس طلبگی پوشیده [است]! حالا اگر یک دزد لباس طلبگی را پوشید [و] یک همچینکاری کرد، دیگر تو خمس و سهم امامت را [باید] ندهی؟!
خدا آقایخوانساری را رحمت کند! من با آقایخوانساری دورادور خب بالأخره، از همان اوّلش ایشان باغ نظر بود؛ من یادم میآید: اینجا یک باغ بود و آنرا ساختند و [اینجا] بود و تا اینکه خلاصه به امر آقایبروجردی تهران رفتند. ایشان الآن [اگر] یک مبلغی پیشش میبردی، میگفت: این چیست؟ میگفتی: این خمس و سهم امام است؛ میگفت: خمس را به این فقرای سادات فقیر بده! سهم امامت هم کسی را نداری [که] بخواهد دخترش را شوهر بدهد؟! کسی را نداری این بندهخدا در کرایه خانهاش ماندهباشد؟! کسی در فامیلت نیست [که اینطور باشد]؟! برو به همانها بده! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بود، به چهکسی میداد؟! من این [حرف] را جدّاً میگویم؛ شما که این پول را میبری [و] به آقا میدهی، آقا باید امین باشد و این [آقا] هم به مردم بدهد. اینچه حقّی دارد [که] میگوید من به تو میدهم، تو باید اجازه از من بگیری، [باید] من اجازه به تو بدهم؛ نه [اینکه] اجازه از تو بگیرم! چهکسی [اینرا] گفته [است]؟!
ما یکبحثی با این پدر زنِ بندهزاده داشتیم؛ ایشان خب مرد مُلّایی هست و از شاگردهای مهمّ آقایخمینی بودهاست و بالأخره، یک پسر دارد [که] مهندس است [و] همدرس خوانده و هم اینکه واقع بچّه است. خدمت شما عرض میشود [که] حاجآقایفلانی ایشان را میشناسد. خودش هم الحمد لله نسبت به خودش خیلی پیشرفته است، من نمیخواهم تعریف بچّه [ام] را بکنم. هشتسال، نهسال است [که به] درس وحید، وحیدی خراسانی میرود. [اینکه] میگویم زشت است؛ [اما] میخواهم بگویم که اینها یک آدمهای عادی نبودند، یک همجناق دیگر هم دارد. بحث سر همین حرفها شد؛ من به ایشان گفتم که اگر شما هر کاری را روی روایت و حدیث است؛ (حالا دیگر این حرفها پیشآمد، نمیخواستم بگویم. حالا دیگر من گفتم: خدایا! هر چه، قسم دادم، توی حیاط ایستادم [و] یک حالی داشتم، گفتم: خدایا! هر چه صلاح است، به دهان من القا کن! [تا] من به این رفقایم بگویم، من که منبری نیستم، هر چه قسمتشان است، روزیشان است، حالا پیشآمد.)
[به او] گفتم: شما اگر یکروایتی پیدا کردید که بگوید ما به شما پول بدهیم [و باید] از شما اجازه بگیریم، هر چه میگویی درستاست. من یکآدم عوام هستم. کار باید روی روایت و حدیث باشد. آقا! هر چه ایشان اینطرف [و] آنطرف زد، همینطور میگفت: شما نظرت آن هست. گفتم: روی سر من. [گفت:] نظرت ایناست، [گفتم:] روی سر من. جواببده! خیلی ایشان ناراحت شد. مهندس میگفت: بابا! جوابش را بدهید! آخر داد و قالکردن که فایده ندارد. [خلاصه] نتوانست جواب بدهد.
حالا من دارم میگویم: آقایفلانی! من اگر شما پول بیاوری [و] بهمن که مرجعتقلید هستم، بدهی؛ شما [هم] کسی را سراغ نداری، بیاوری بهمن بدهی و من هم به مردم بدهم؛ به طلبهها که درس میخوانند، یا به مردمی که فقیرند، بدهم؛ هیچراه دیگری ندارد، خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! ایشان واللهِ! بهدینم قسم! به آن راهی که این دو نفر رفتند، وقتی آقایخمینی آنجا آمد، یک تشکیلاتی درست کردهبود، بالای اتاق، پتویی انداختهبود و خیلی چیز، وقتی آقایخمینی [آنجا] آمد، دم در بود، هر کاری حاجشیخعباس کرد، [داخل] نیامد، گفت: حقّ استاد [و] شاگردی کجاست؟
حالا من میخواهم به شما بگویم [که] این مرد چهطور بود؟ بقّال را میبرد [و] به او میگفت: فلانی! میگفت: بله! میگفت: من یکوقت میبینی [که] دهتومان از تو نسیه میکنم، دویستتومان نسیه میکنم، ببین صدمه نمیخوری؟ حالا یک سهم امام، دستش بود، رو به قبله میایستاد، گریه میکرد [و] میگفت: یا امامزمان! من که روحانی نیستم، لباسش [را] پوشیدم، بقّال میآید و آبرویم را میبرد، نانوا میآید [و] آبرویم را میبرد. قرضم را بده! انگار داشت امامزمان (عجلاللهفرجه) را میدید [که] میگفت قرضم را بده! [آنوقت میگفت:] حسین! [اینرا] ببر [و] به او بده!
ما اگر میگوییم روحانیّت! اینجور روحانیّت [باشد]. ما قبرشان را سجده میکنیم، حالا آقا! تو داری چهکار میکنی؟! این بچّههای داییاش سَناتور بودند، تهرانی بود. بهقول امروزیها خیلی آدم مدل بالا بود؛ امّا به هیچکدامشان راه نمیداد. یک عدّهای بودند [که] آنجا محلّه ما میآمدند، پایین شهر بود، بهقول چیزها مسجد امامزینالعابدین (علیهالسلام) بود، من بهواسطه ایشان بودم، من هفده، هجدهسال پیش او بودم، بهدینم قسم! اگر من یکتومان، دو تومان، من به پسرانش گفتم [که بهمن بدهند]. دهتومان بهمن داد، سر دروازه را بستند، دهتومان به ما داد [و] گفت: حسین! جزء حساب سالت نوشتم. نه خیال کنید [که] چیز به ما میداد، نه! چیز بهمن نمیداد؛ [اما] من میخواستمش.
یکوقت بچّهها [ی حاجشیخعباس] گفتند [که] ما هندوانه میخواهیم، گفت: فردا به شما میدهم. نصفشب گفتهبود خدایا! این بچّهها هندوانه میخواهند؛ من آنجا بودم، دیدم یک میدانی یکبار هندوانه آوردهبود، گفت: خانه حاجشیخعباستهرانی اینجاست؟ گفت: خب [اینها را] چهکسی داده؟ گفت: یک میدانی داده، گفت: چهقدر به تو کرایه داده؟ گفت: دوزار. گفت: این دوزار [دو ریال] را بگیر [و] برو به او بگو [که] بیاید. من نه آیتالله هستم [و] نه سیّد! میدانی آمد [و] گفت: آقا! من دیشب داشتم نماز میخواندم، تا دو مرتبه یک ندایی بهمن داد [که] یکبار هندوانه در خانه حاجشیخعباس ببر [و به او بده]؛ گفت: خب حالا من خودم هندوانهها را خوردم، یک کاغذ دستت است بیایی [و بگویی] امضاء کن! [من] چهکنم؟ گفت: آقا! بهدینم قسم! من تا زندهام، نه پیش شما میآیم [و] نه کاغذ میگیریم، هندوانهها را بگیر! [گفت:] آقا! دو تا از آنها [را] آنجا بده! پنجتا از آنها [را] آنجا بده! چهارتاش را آنجا بده! من قسم میخورم [که] چهار تا یا پنجتا از آنها برای خودش ماند.
بابا! من آنرا دیدم، قربانت بروم! من چهکار کنم؟! چه خاکی به سرم کنم؟! من ایشان را دیدم. حالا چرا ایشان اینجور است؟ اطاعت میکند! الآن فطرِ روزه، باباجان! فطر [یعنی فطریه را] میگوید: اوّل به قوم و خویشهایت بده! بعد به همسایههایت بده! بعد هم به این رفقایی که پیشتان است بده! من نمیگویم فطرتان [را] توی این صندوقها نیندازید! حرف پشتسر من نزنید! من نمیگویم به اینها ندهید! [اما] حکمش ایناست. چرا؟ این همسایه که [چیزی] ندارد، چهقدر نگاه به خانه تو و ماشین تو کرده، [آنوقت] حسرت میبرد، حالا پسفردا مثلاً نمیدانم عید [که] میشود، [همسایه میگوید] خب فطرش را به ما بده! تو فطرش را به این [همسایه] نمیدهی؟! اطاعت، اینحرفهاست؛ پس معلوم شد که من نگفتم که، خمس و سهم امام از گردن شما ساقط نمیشود؛ پس اگر یکنفر ناجور شد، خب به او نده! خودت [به فقیر] بده! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به چهکسی میدهد؟ به سادات فقیر میدهد و به همینها میدهد.
حالا من میخواهم به شما عرض کنم که اطاعت، اطاعت یعنیچه؟! جابربنعبدالله انصاری سر قبر آقا امامحسین (علیهالسلام) آمد، یکقدری حسینحسین کرد، بعد قدمهایش را کوچک میگذاشت، تا [اینکه] سر قبر آمد، بعد گفت: حسینجان! حبیبی! دوست من! جواب دوستت را بده! بعد گفت که آخر کسیکه سر بر بدنش اتّصال نیست، من چه توقّع داشتهباشم؟! ببین؛ اینقدر ولایت ابعادش بالاست [که] تمام خلقت در مقابل ولایت زانو زده، فقط یکنفر در شخص اوّل امکان بشریّت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است و این دوازدهامام (علیهمالسلام) و حضرتزهرا (علیهاالسلام).
هیچکس مطابق حضرتزهرا (علیهاالسلام) نفهمید [که] ولایت چیست؟ [اینکه] من میگویم نفهمید، میخواهم به زبان خودمان بگویم که ما حالیمان شود؛ [وگرنه منظورم] نفهمی نیست؛ بهطوری ایشان ولایت را فهمید [که] خودش و بچّهاش را فدای ولایت کرد! او میفهمد ولایت چیست؟ اوّل شهیدی که بعد از پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در راه ولایت [فدا] شد، آن طفل [حضرتزهرا (علیهاالسلام)] محسن بود و حضرتزهرا (علیهاالسلام)؛ جانش را فدای ولایت کرد، نه فدای شوهرش کرد! هر کسی بگوید [فدای شوهرش کرد]، عقل ندارد. فدای ولایت کرد! خود آقا امامحسن (علیهالسلام) همینجور [بود]، خود امامحسین (علیهالسلام) [هم جانشان را فدای ولایت کردند]. همیناست، باباجان! بروید بخوانید دیگر! [همه قضایا] هست، من که از خودم نمیگویم!
امامحسین (علیهالسلام) بهطوری شد که گفت: آخر واسه [برای] چه مرا میکشید؟! [آیا] من حلالی را حرام کردم یا حرامی را حلال کردم؟! معلوم میشود در زمان یزید با همه حرفها، حرام خدا حرام بوده، حلال خدا حلال بوده؛ یعنی حکومت بالأخره بد بوده؛ امّا یک بند و گیری هم داشته [است. امامحسین (علیهالسلام)] گفت: آخر من حلالی را حرام کردم؛ یا حرامی را حلال کردم؟! واسه [برای] چه مرا میکشید؟! گفتند: «بغضاً لِأبیک!» ببین امامحسین (علیهالسلام) هم برای چهکسی کشتهشد؟ [برای] ولایت!
حالا ما باید بفهمیم که این ولایت اینقدر ارزش دارد؛ خود پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) بعد از اینکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را معلوم کرد، شما میدانید، این آقایشیرازی شاید اینجا تشریف داشتهباشد، ایشان یک آیهای را خواندند که این دوتا خبیثه، خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را هم کشتند دیگر، حفصه و عایشه [به او] زهر دادند؛ پس خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم فدای ولایت شد؛ اما آقاجان! اینرا به شما بگویم: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، هم ولیّ بود [و] هم نبیّ بود. تمام ائمه (علیهمالسلام) قبول کردند که تشنه از دنیا بروند، قبول کردند. چرا که امامحسین (علیهالسلام) تشنه کشتهشد! همه اینها میخواستند که به امامحسین (علیهالسلام) تقلید کنند. شما اینرا میدانید؟! تا حالا کسی به شما گفتهاست؟! همه اینها را زهر دادند. چرا؟ همه ائمهطاهرین (علیهمالسلام) کشتی نجات هستند، امامحسین (علیهالسلام) سفینه نجات است.
حالا من این مطلب را میخواستم بگویم؛ وقتیکه آقا امامحسین (علیهالسلام) آمد [با] حضرتزینب (علیهاالسلام) وداع کند، تا گفت: پیراهنکهنه [را] بده! نه که اُمّالسلمه [قضایای کربلا را] به او گفتهبود، وقتیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست بر حسبِ ظاهر از دنیا برود، حضرتزینب (علیهاالسلام) پیش پدرش رفت [و] گفت: پدرجان! اُمّالسلمه یک حرفهایی میزند، [آیا] درست میگوید؟! گفت: هر چه میگوید، درست میگوید. نه [این] که آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نمیخواست یکچیزهایی را به زینب (علیهاالسلام) بگوید، [آنوقت آنها را] به اُمّالسلمه گفت؛ یکی از آنها اینبود که میگفت: هر موقع که امامحسین (علیهالسلام) پیراهنکهنه [را] خواست، نیمساعت [یا] یکساعت دیگر بیشتر زنده نیست. تا گفت: پیراهنکهنه [را] بده! زینب غش کرد، غش کرد و افتاد و حالا لشکر هم دارد «هل من مبارز» میطلبد، امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، تصرّف کرد.
باباجان! اینها [ائمه (علیهمالسلام)] اگر دست به تو بزنند [و] تصرّف کنند، شما عالِمِ دَهر میشوی. آنوقت مردک در نجف دارد درس میخواند، مرجعتقلید است، فتوا داده [است]؛ میگوید: زیارت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میآیید؟ میگوید: نمیرویم! چرا؟ ابوالفضل کفایه نخوانده! هشتاد سال است دارد درس میخواند؛ [امّا] نفهمیده [که] اصلاً ولایت چیست؟! ((لا إله إلّا الله) میترسم یک حرفهایی از دهانم بیرون بزند!) حواسش پیش درسش بوده، در مرجعیّتش بوده، میخواهد سلام و علیک [با او بکنند] و دستش را ببوسند! باباجان! یکنگاه به زینب (علیهاالسلام) کرده، ببین زینب (علیهاالسلام) چه شده؟! این منبریهای بیسواد چه میگویند؟! میآیند [و] میگویند زینب (علیهاالسلام) گفت: من غریب هستم! ننهات غریب است. زینب (علیهاالسلام) را با ننهاش یکی حساب کرده! پولها را میخواهد روی آن بگیرد.
وقتی حضرتزینب (علیهاالسلام) در دوازهکوفه آمد، امامحسین (علیهالسلام) به او اجازه داد [و] گفت: خواهر! در شام دارند به پدر ما لعنت میکنند، تو باید در دوازهکوفه خطبه بخوانی! از آنجا هم [به شام] بروی [و] خطبه بخوانی حالا میگویی بابا! خانم! اینجوری نکن! [یعنی جلوی مردم سخنرانی نکن!] میگوید: زینب (علیهاالسلام) حرف زده. بابا! زینب (علیهاالسلام) [به امر برادرش خطبه خواند]، من با یکی از علماء یکبحثی داشتم، میگفتم [که ایشان] به امر امامحسین (علیهاالسلام) [خطبه] خواند! تو به امر چهکسی داری آواز میخوانی؟! تو به امر چهکسی داری میخوانی؟! [مگر] تو بهغیر امر شیطان میخوانی؟! خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! میگفت: اگر یک زن [در] یکخانه [است]، باید زبانش را اینجوری [کند و] بگوید کیه؟ کیه؟ آره! همیناست، یا ریگ در دهانش بگذارد [و] با آنمرد حرف بزند. او چه میگفت؟! من حالا چه میگویم؟!
حالا وقتی حضرتزینب «سلاماللهعلیها» در دروازهکوفه آمد [که] به امر برادرش خطبه بخواند. به ابنزیاد خبر دادند: ابنزیاد! [برای] چه نشستهای؟! اگر زینب (علیهاالسلام) خطبهاش تمام شود، تمام اینها [مردم] شورش میکنند. گفت: بروید قال [قیل و] قال کنید! نی بزنید! (در عکسها دیدهاید دارند نی میزنند؟! قار نی میزنند.) اینها بنا کردند قال [قیل و] قالکردن، زینب (علیهاالسلام) گفت: «اُسکُتوا!» شتر از جایش حرکت نکرد، عجیب ایناست [که] زنگها هم کَر شد. حضرتزینب (علیهاالسلام) خطبهاش را خواند. اینرا میگویند زینب (علیهاالسلام)!
حالا اینقدر ایشان معرفت دارد؛ من همه این حرفها را واسه [برای] این جمله گفتم: حالا میبیند که ابنزیاد گفت که زینب (علیهاالسلام) را عوضش کنید؛ [یعنی حالش را عوض کنید]! خیلی برادرش را میخواهد، عوضش کنید! سر برادرش را جلویش ببرید! این [زینب (علیهاالسلام)] تا سر [برادرش] را دید، یک نگاهی بهسر کرد [و] گفت: برادر! با من حرف بزن! اگر [حرف] نمیزنی، با این بچّه صغیر [حرف] بزن! ببین آنجا جابر میگوید: [حسینجان!] سرت به تنت نیست، من چه توقّعی دارم؟! ما همینطور جابر جابر میکنیم، بهقدر مغزش ولایت دارد. ولایت یکچیزی نیست که همهاش [را] به تو بدهد.
آقا! [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: برادر! با من حرف بزن! تمام قطعهقطعه حسین (علیهالسلام) حرف است! این حرفها یعنیچه؟ آقا امامحسین (علیهالسلام) اینجور گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً»[۱]، خواهر! کارِ من عجیبتر از اصحابکهف و رقیم است! چهکسی باور میکرد [که] امامشان را بکشند [و] سرش را بالای نی بزنند؟! حالا بیایند کف بزنند، بیایند قار و نی بزنند، خوشحالی کنند.
این عبادت است، کار [را] به کجا میکشد؟! امامصادق (علیهالسلام) روی پایش میزند، از اوّل دهه [محرّم] تا آخر دهه [محرّم] گریه میکند [و] میگوید: جدّ مرا کشتند [که] بهشت بروند! ببین این دارد عبادت میکند!
روایت داریم: شمر گفت: وقتی من سرِ امامحسین (علیهالسلام) را جدا کردم، «اللهأکبر» میگویم. همه «اللهأکبر» گفتند، هفتاد هزار نفر «اللهأکبر» گفتند. ببین اینجوری ما عوضی میشویم! بابا! عوضی نشوید! حالا، سرِ آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً»[۱]، کارِ من عجیبتر است!
ببینید آقاجان! آقایفلانی! بارها به شما دوستعزیزم گفتهام که خدا میفرماید: اگر بخواهی هدایت شوی، هدایتت میکنم. ما نمیخواهیم هدایت شویم. یک شوخی با ایشان کردم [و] گفتم: ما هر جایی هستیم، هر جایی نباشید! آقا که شما باشید! این اصحابکهف، اینها زمان دقیانوس بود، یکجوری شد که میخواستند دین مردم را بگیرند و دقیانوس فشار آورد و [عدّهای از] اینها بلند شدند، گفتند: [به] بیابان برویم، آمدند رفتند و آفتاب سوزان بود و در یک غار رفتند، اینها خوابشان برد، سیصد سال خوابشان برد! (آقاجان! یخته [یکقدری] با خدا رفیق شوید!) سیصد سال خوابیدهاست! یک سگ هم ردّ [دنبال] اینها را گرفت. میگوید:
سگ اصحابکهف روزی [چند]، پی نیکان گرفت و آدم شد | پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوّتش گم شد |
(مگر پسر نوح عرق خورد؟! یا شراب خورد؟! یا زنا کرد؟! [نه؛ امّا] به حرف پدرش نرفت!) آمدند گفتند: یا یکروز خوابیدیم یا یک نصفِ روز، یک پولی برداشتند [و] در شهر آمدند، دیدند شهر عوض شدهاست، رفتند پول بدهند [که] نان بگیرند، مُچش را گرفتند [و] گفتند: [این پول] مال زمان دقیانوس است، از کجا آوردید؟! خبر به خلیفه دادند و آمدند و ایشان جریان را گفت، در غار رفتند و دیگر آن غار طلسم است، خدا اینها را برای زمانیکه آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، حفظ کرده [است]! ببینید آقایان! میخواستند دینشان را حفظ کنند، من حرفم سر ایناست؛ خدا اینجور است، این [از جریان] اصحابکهف.
حالا اصحابرقیم چه کسانی هستند؟ آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: «[أم حَسِبتَ] أنَّ أصحابالکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجباً»[۱] خواهرجان! کار من عجیبتر است. اصحابرقیم اینها سهنفر بودند؛ اینها آمدند در یک بیابان رفتند، آنها هم گرما بهشان فشار آورد، در یک غار رفتند، کوه تب کرد [و سنگ] درِ این غار افتاد، یکی از آنها گفت: فلانی! بهغیر از خدا هیچکس نمیتواند ما را نجات بدهد؛ بیایید هر کاری محض خدا کردیم [را] بگوییم؛ [شاید نجات پیدا کنیم]. (بابا! خود با خدا حضرتعباسی قسم! به حضرتعباس قسم! که دریای غضب است، مرا غضب کند! من یککار ندارم که بگویم خدایا! من اینکار را محض تو کردم! هر کاری کردیم، یکجوری بوده؛ یککاری که من صد در صد بگویم [محض خدا بوده]، من ندارم.) اینها گفتند: بیایید هر کاری [که] محض خدا کردیم، [را] بگوییم. (بابا! آیه قرآن است دیگر، إنشاءالله آیه قرآن را که دیگر قبول داریم که! قبول داریم؛ امّا خیلی به آن عمل نمیکنیم.)
آن یکی گفت که خدایا! من یکزنی در همسایگی ما بود، خیلی خوشرو و وجیه بود، من یکدفعه این [زن] را دیدهبودم. این شوهرش مُرد، گرانی پیشامد کرد، آمد [و] بهمن گفت: فلانی! من چهار، پنجتا بچّه یتیم دارم، (خدایا! هیچکسی را محتاج نکن! علیالخصوص محتاج نامرد!) گفت: من بچّههایم گرسنه هستند، یکچیزی به ما بده! خلاصه اگر بچّههایم بزرگ شدند و توان داشتند به تو [پس] میدهند، اگر نداشتیم هم خب. [مرد گفت: اگر] میآیی با من دوستی کنی [قبول میکنم]. یک چند روز دیگر [طول] کشید، دوباره این زن آمد و گفت: هماناست که به تو گفتم، گفت: باشد. (حالا اینکه در غار است، دارد به خدا میگوید؛) گفت: این [زن] آمد و گفت: جاییکه کسی نباشد، من حرفی ندارم.
من یک روزی یکجای خلوت برایش پیدا کردم، رفتم پیاش [دنبالش]، دیدم بدنش میلرزد، [زن] گفت: تو مرد هستی؟! چرا به مردانگیات عمل نمیکنی؟! تو گفتی جاییکه کسی نباشد! [مرد] گفت: خانم! اینجا که کسی نیست! گفت: آیا خدا ما را میبیند؟! گفت: آره! گفت: آیا ملائکهها ما را میبینند؟! گفت: آره! گفت: آیا امامزمان (عجلاللهفرجه) ما را میبیند؟! گفت: آره! [زن] گفت: گفتم [جاییکه] کسی نباشد. [مرد گفت:] من دست از او برداشتم، گفتم: خدایا! غنیاش کردم! نه [که] یکذرّه چیز به او بدهم، غنیاش کردم! سنگ یکقدری جلو رفت، دید دارد بیابان را میبیند.
یکنفر دیگر گفت که خدایا! من داشتم بنّایی میکردم، یک عملهای برای من کار کرد، بداخلاقی شد؛ این [بنّا] مزدش [را] نگرفت [و] رفت. من پولش را دادم [و] یک گوساله خریدم، گوساله بزرگ شد، گاو شد [و] زایید، خلاصه اینها یک هفت، هشتتا بهقول من [گوساله] شدند، یکروز او را دیدم، [به او] گفتم: [چرا] نیامدی مزدت را بگیری؟! گفت: خب تو که ندادی، گفتم: برویم به تو بدهم، تمام این گاوها را به او دادم. خدایا! اگر محض تو کردم، ما را نجات بده! این سنگ یکقدری دیگر جلو رفت.
یکی از آنها گفت: خدایا! تو امر کردی، (ببین اطاعت ایناست؛ آقاجان! اطاعت ایناست قربانتان بروم. من که آقایمیرزا ابوالفضل! پیر شدهام دیگر، اگر تو محض خدا مرا احترام کردی، کاری کردی؛ آنموقع که دارم که چیزی نیست. من اینجا افتادم [و] بداخلاق شدم؛ نمیدانم و آب لوشهای شدم، حالا خدا گفته این [پیرمرد] را احترام کن!) گفت: خدایا! من شیر از بیابان برای اینها [پدر ومادرم] آوردم، دیدم خواب هستند، من بالای سر اینها ایستادم، امر تو را اطاعت کردم [و] شیر به اینها دادم؛ اگر محض توست، ما را نجات بده! آقا! سنگ آنطرف پرید [و آنها] بیرون آمدند.
باباجان! قربان شما بروم، همه این حرفها را که زدم، ماها که دعایمان مستجاب نمیشود؛ [چونکه] ما عاقوالدین هستیم! من خلاصهاش را آوردم که ما بفهمیم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: یا علی! پدران این امّت ماییم، ما هم عاق پدر و مادرمان [و] هم عاق اینها [ائمه (علیهمالسلام)] هستیم! چرا؟! اطاعت نمیکنیم! آن پسر یکقدری بازویش کلفت میشود، نگاه به بازویش میکند، نگاه به [ضعیفی] یک پیرمرد میکند [و] امرش را اطاعت نمیکند!
آقاجان! من یکروایت برای شما بگویم که حرف مرا قبول کنید! (حرف من نیست که، حرف خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. من سگِ چهکسی هستم که حرف بزنم؟! من یک بابا عملهام.) حالا، این شبقدری که خدای تبارک و تعالی، هر شبی چندین میلیارد [گنهکار را] میآمرزد [و] از جهنّم نجات میدهد، قسم خوردهاست [که] من سهطایفه را نمیآمرزم: یکی شاربالخمر، (آقایان! شاربالخمر این عرقخورها نیستند، شاربالخمر یکنفر است که مثل من مَثل چیزی ندارد، همیشه هم میزنیم؛ بابا! خوب است، این [شخص] حال توبه ندارد؛ خدا توبه را قبول میکند؛ [اما] این [شخص] حال توبه ندارد. اینرا بدانید! خیال نکنید خدا هر عرقخوری را نمیآمرزد، میآمرزد. من یک قضیّهای دارم، به شما میگویم که بدانید خدا عرقخور یا قمارباز را میآمرزد.)
یکی هم کسیکه دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، یک مؤمنی را اذیّت کند. خدا [او را] نمیآمرزد، (چرا؟ خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته: رضایت اینها را باید بیاورید! خدا هم گفته رضایت ائمه (علیهمالسلام) را بیاورید! آنها [ائمه (علیهمالسلام)] هم به ما میگویند رضایت اینها [مؤمن] را بیاورید! چرا شما این دوستِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را اذیّت میکنید؟! خدا این حاجشیخعباستهرانی [را] رحمتش کند! گفت: در آخرالزّمان از هزار نفر، یکی با دین از دنیا نمیرود. گفتم: آقا! چهجور میشود؟ گفت: ولایت را از شما میگیرند. گفتم: آقا! ما نماز میخوانیم، روزه میگیریم، خمس میدهیم، مسجد جمکران میرویم، اَلغوث میکشیم! حالا ببین بابا! گفت: حسین! اگر میخواهی ببینی دینداری، باید دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بخواهی، [حتّی] اگر هیچ فایدهای برایت ندارد! ما یکنفر از توی رفقا، این [شخص] اصلاً شاید بیستوپنج سال است [که] توی خانهاش روضه میگیرد، قالالباقر [و] قالالصّادق (علیهماالسلام) میگوید، علناً میگوید: اگر کسی برای من فایده نداشتهباشد، من او را نمیخواهم! خب اینهم یکی!)
سوّمیاش چیست که [خدا] نمیآمرزد؟ عاقوالدین، اینرا هم نمیآمرزد. آیا ما که به حرف ائمهطاهرین (علیهمالسلام) نمیرویم، عاق نیستیم؟! مگر پسر نوح عرق خورد؟! یا شراب خورد؟! یا زنا کرد؟! [نه! امّا] به حرف پدرش نبود. «إنّه لیس من أهلک»[۲] [شد]. ما بیشترمان «إنّه لیس من أهلک»[۲] هستیم! یکچیزهایی واسه خودمان درست میکنیم.
یکروایت داریم، حضرت میفرماید: [شخصی] خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد [و] عرض کرد: یابنرسولالله! ما یکرفیق داریم، یک کسی داریم، همسایه داریم [که] یهودی است، این یهودی ساز میزند، آنموقع ساز حرام بود، ساز میزند. حضرت فرمود: وای بر تو! گوش نده! میگوید در توالت میروم [صدایش را میشنوم]، میگوید: گوش نده! حالا چهجور شده؟! اطاعت ایناست که ما باید اطاعت کنیم! باید اطاعت کنیم دیگر. اگر ما بخواهیم عاقوالدین نشویم، باید اطاعت کنیم، اطاعت اینها [ائمهطاهرین (علیهمالسلام)] را بکنیم. اگر اطاعت نکردیم، خب ما عاقوالدین هستیم! به تو میگوید: آقا! غِش معامله نکن! خب تو میکنی. به تو میگوید: چشمک به مردم نزن! میزنی. فردایقیامت این چشمت را آتش میزند، به تو میگوید: نگاه به زن مردم نکن!
من بهدینم قسم! از اوّل عمرم به زن مردم نگاه نکردم؛ میدانید چرا [نگاه] نکردم؟ خدا گفته نکن![من هم نکردم.] وقتیکه بخواهی هدایت شوی، هدایتت میکند. ببین پدر [و] مادرت چه گفتهاست؟ [آنرا] عمل کن! میگوید: بیا! اطاعتکن! [آنوقت] من دعایت را مستجاب میکنم. اتّفاقاً یکروایت داریم، روایت ایناست که حضرت میفرماید: هر مؤمنی دعا کند، ما آمین میگوییم. حالا من نمیخواهم اینرا روی خودم پیاده کنم، میخواهم بگویم که هست، ممکناست [که باشد]؛ ما چهلمیلیون، پنجاهمیلیون دعا کردیم، چرا مستجاب نشد؟ مرتیکه [مردک] روز به روز گردنش را کلفت میکند، این مرد بزرگوار قمی چهقدر گفتیم به ما بده! آخر بابا! تو ریا میکنی، آخر ریا میکنی، تو داری دعا میکنی؛ اگر راست میگویی، برو یک گَل [و] گوشهای دعا کن!
این امامسجّاد (علیهالسلام) است دیگر! تمام [مردم] شهر بیرون ریختند، نماز باران [بخوانند]، اینقدر اینها نفهم هستند! امامسجّاد (علیهالسلام) را گذاشتند [و] خودشان، زن و مرد بیرون ریختند، نماز باران بخوانند! هر چه دعا کردند، (این باران، نماز باران سهروز است، خدا آقایخوانساری را رحمت کند! مثل ما دنبال این حرفها نیست.) باران نیامد. وقتیکه باران نیامد، حضرت اشاره کرد، به چهکسی؟ به مِهترش؛ آن کسیکه [غلام] در طویله، اسبها [را] دارد بالأخره خدمت میکند، به او گفت: حالا پا [بلند] شو! برو دو رکعت نماز بخوان! از شهر بیرون آمد [و] یک جُلّ [زیراندازی] انداخت [که] دو رکعت نماز کند؛ تا دستانش را بلند کرد، فوراً باران آمد. اینقدر باران آمد که شهری را زیر آب کرد!
یکنفر [او را] دید. صبح آمد [و] گفت که یابنرسولالله! یکی از این غلامهایت را بهمن بده! بفروش! گفت: به تو نمیفروشم؛ [اما آنرا] میبخشم، همینطور آورد، گفت: ما دیگر کسی را نداریم؛ برود در طویله، این [غلام] را آورد، گفت: همیناست. یکقدری که رفت، گفت: چه باعث شد [که] من را از آقایم جدا کردی؟! حالا آقایمهندس! اگر به جنابعالی بگویند که خب فردا آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، آقاجان! شما باید بروی [و] آنها را بروفی [جارو کنی]، جسارت میشود آنجا [در طویله] بروی [و] اسبها را بروفی! [میگویی:] بابا! من مهندس هستم، این چیست [که] تو میگویی؟! [در] شأن من نیست! ما هنوز در شأن هستیم! آقا که شما باشی! [آنمرد] گفت که من این [قضیّه نماز باران] را دیدم. شب، [غلام] گفت: خدایا! حالا مرا مرگ بده! من از آقایم جدا شدم! صبح آمد [و] گفت: غلام مُرده، [او را] تشییع کنید! میگوید:
هر که را علم آموختند | مُهر کردند و دهانش دوختند |
ببین دارد به تمام جمعیّت میگوید، میگوید: باباجان! بیایید اینطرف! خودتان واسه خودتان یکچیزی درست نکنید! حجّتخدا را گذاشتند [و] خودشان میروند دعا [میکنند]!
از اوّل اینکه بعد از پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) [که] از دنیا رفته، بیشتر ما مردم همینطور هستند، دنبال عمر رفتند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند! دنبال معاویه رفتند، امامحسن (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند! دنبال نمیدانم هشام رفتند، امامسجّاد (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند! امّا خدا فرمود: در آخرالزّمان وقتی کفران امامان ما را کردید، ما امام را مخفی میکنیم و اسمشان را هم از شما میگیریم! «إسمُهُأعظم». اسم اعظم را از شما میگیریم! خدا میگوید!
من که روزه هستم! آنوقت میرود دعای جوشن [کبیر] میخواند، تا میدانم نصفشب هم میخواند؛ یک اسم اعظم از دهانش بیرون نمیآید! بابا! اسم اعظم حسین (علیهالسلام) است! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است! کجا میروی اینها را میخوانی؟! بابا! من نمیگویم [دعای جوشن] نخوان! من با پدرم غلط میکنم [که] بگویم نخوان! بخوان! [امّا] با اطاعت بخوان! اسم اعظم، «إسمُهُأعظم» میگویید، بالای منبرها میگویید! یکمشت منبری بیتربیت درست شده [است]! من البتّه نمیگویم همهشان [اینطورند که] غیبت کنم. [بالای منبر میگوید:] آمریکا چه [کار] کرد؟! انگلیس چه [کار] کرد؟! یهودی چه [کار] کرد؟!
انگار دیروز است، حاجشیخعباس محدّث، یکنفر [در حضورش] گفت: [امامحسین (علیهالسلام) گفت:] زینب! زینب! پیراهنکهنه بده! دادش بلند شد [و] گفت: حسین (علیهالسلام) یکدفعه گفت [زینب]! چرا [تو] دو دفعه میگویی؟! تو منبری را تقویت میکنی! چرا آخر دعای ما مستجاب نمیشود؟! چرا اینقدر ما دعا کردیم؟! چهقدر اینطرف و آنطرف رفتیم؟! ما نمیفهمیم [که] ما عاقوالدین هستیم! چرا عاقوالدین هستیم؟!
روایت صحیح داریم؛ میگوید: وقتی مؤمنی دعا کند، ما [ائمه (علیهمالسلام)] آمین میگوییم. وقتی آنها از دست ما ناراحت هستند، ما عاق هستیم، [آنوقت] آمین نمیگویند. من یکدوستی بهنام آقایفلانی دارم، آقایمیرزا ابوالفضل بندهزاده اینجا تشریف دارند، ایشان را میشناسند، دیگر ما امروز برای این حرف، شاهد هم آوردیم، آخر کسیکه تعریف ما را نمیکند، یک تعریف از خودمان بکنیم. آقایی که شما باشید! ایشان یک پسر داشت، یکجوری بود که قلب ایشان خیلی ناراحت بود و او را دکتر برد و به او گفتهبود که باید او را [به] تهران ببری، آمد [و] به ما گفت و گفتیم: فلانی! گفت: بله! گفتم: برو یخته [یکخُرده] گز خوانسار بگیر [و] به او بده! بعد هم از اینطرف که میروی، برو خدمت بیبی [حضرتمعصومه (علیهاالسلام)].
(این دختر حجّتخدا خیلی عظمت دارد! مگر موسیبنجعفر (علیهماالسلام) کم دختر داشته؟! خیلی دختر داشته، خیلی بچّه داشته؛ اما امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: هر [کسی] که عمّهام را در قم زیارت کند، بهشت به او واجب میشود! ببین، آنوقت آن موسیمُبرقع، پسر امام است! یعنی پسر جوادالائمه [است]، این حرفها [برایش] نیست؛ چونکه این بُرقَع، بُرقَعی یکچیزهایی جلوی صورتشان میگذاشتند، بالأخره یک مجلسهایی که نباید بنشینند، مینشستند؛ هیچ حرفی از [راجعبه] او نیست؛ چونکه خدا میفرماید: «إنّ أکرمکم عِندالله أتقاکم»[۳] بابا! آقاجان! قربانت بروم، برو جلو! خودت میتوانی جلو بروی؟! نه! تو را جلو میبرند. وقتی خواستی هدایت شوی، هدایتت میکنند.)
هیچی این آقایفلانی اینجا آمد و گفتم: برو به این دختر حجّتخدا بگو! ما یکنفر هستیم، کسیکه نداریم، کِی [چهموقع] این بچّه را میتوانیم تهران ببریم؟ اصلاً جایی را بلد نیستیم، درد دلت را بگو! رفت و فردا آمد و گفت که فلانی! گفتم: بله! گفت: بچّه ما خوب شد! او را پیش دکتر بردم، دکتر قسم خورد [و] گفت: یک رگ به قلبش بند بود، پاره میشد. چهجور شده [که] اینجور شده؟! گفت: حالا دکتر گفته اینرا نشان من بده! به او گفتم: حالا برو یک نخ بردار [و] بیاور!