خداشناسی
خداشناسی | |
کد: | 10115 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-07-05 |
نام دیگر: | احترام ولایت 75 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام شهادت حضرتزهرا (13 جمادیالاول) |
العبد المؤید رسول المکرم ابوالقاسم محمد. اللهم صل علی محمد و آلمحمد.
السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علی علیّبنالحسین و علی اولادالحسین وعلی اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته.
رفقایعزیز! من یکدوستی دارم ایشان دو، سهمرتبه گفته از خداشناسی صحبت کنید. ایشان اشتباه کرده. اگر میگویم اشتباه، توهین به ایشان میشود؛ اما خب چاره ندارم. چرا اشتباه کردهاست؟ اشتباهش ایناست که باید این حرف را برود به یک خداشناس بزند. من که خدا را نمیشناسم! من که خدا را نمیشناسم، چهچیزی درباره خدا بگویم؛ اما از برای اینکه ایشان دلش نشکند، نه اینکه من از برای تملق بگویم دل نشکند! چونکه میفرماید اگر قلب یک مؤمنی را شکستی، قلب مرا شکستی! ما میخواهیم قلب ایشان نشکند.
یک آیه داریم که میگوید: «الله نور السماوات و ما فی الأرض»، ایشان گفته راجعبه این قسمت صحبت کنید. این نوری که از برای خدا هست، در سماوات و ما فی الأرض؛ یعنی در تمام أرض و سماء میتابد، من این دوستعزیزم را نمیخواهم ناراحتش کنم؛ اما این تابش، تابش نور خدا هست. اما نور ولایت است، نور علی (علیهالسلام) است. چرا؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: ما اهلبیت اول کسی هستیم که خدای تبارک و تعالی نور ما را خلق کرد؛ یعنی آنها نورالله هستند، نور خدا هستند. مگر ما نمیگوییم که اگر آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) نباشد، تمام عالم فروریزان میشود؟! یعنی نور ولایت در تمام خلقت باید باشد. من خدمتتان یک مثالی بزنم، یکروایتی خدمتتان نقل کنم. ما باید یکقدری ای دوستعزیز! «أنا مدینه العلم علی بابها» ما باید از در علی (علیهالسلام) برویم خدا را بشناسیم. یک خداشناسی هایی هست، این خداشناسی نیست! خدانشناسی است!
خدا به شیطان گفت: آدم را سجده کن! گفت: سجده منحصر به توست، چقدر خداشناس بود! [خدا] هر چه به او گفت، گفت: تو سزاوار سجدهای! من کس دیگر را سزاوار نمیدانم. گفت: گمشو! چرا؟ امر را اطاعت نکرد. پس معلوم میشود خدا امرِ خداست. خدا؛ یعنی امرش خداست. این شیطان را ببین چقدر خوب حرف میزند؛ میگوید: سجده منحصر به توست؛ اما وقتی امر را اطاعت نکرد گفت: گمشو! من و شما و سایرین هم اگر امر را اطاعت نکنیم گمشو هستیم؛ اما بهدینم من به خدا میگویم: خدایا! اگر هزار مرتبه، ده هزارمرتبه بهمن بگویی گمشو، میگویم کجا بروم؟! بهمن بگو کجا بروم؛ آنوقت بهمن گمشو بگو! بهمن گمشو نگو.
شیطان هم عقلش نرسید؛ حالا که [خدا به شیطان] گمشو میگوید، میگوید: مزد من را بده. ببین ما هم بیشترمان حرفهایمان شیطانی است؛ چیزهایی که از خدا میخواهیم. حالا میگوید: چه میخواهی؟ میگوید: هر بچهای که به بنیآدم دادی دوتا بهمن بده. گفت: میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم یکی اینطرفش بگذارم اینرا گول بزنم. خب ما هم داریم مردم را گول میزنیم.
آقاجان! من قربان شما بروم فدایتان بشوم، من نمیخواهم این آیه را بگویم؛ منظورم ایناست که اگر چیزی هم از خدا میخواهید یک نجات بخواهید. یکچیزی بخواهید که شما را به ولایت نزدیک کند. یکی هم گفت: من در گلولههای [گلبولهای] خون بنیآدم بروم، گفت: برو.
یکی هم گفت: به هر شکلی که میخواهم در بیایم، گفت: در بیا؛ اما نه به شکل ائمه! نمیتواند به شکل ائمهطاهرین بشود؛ چونکه مردم را گول میزند. اینجا چند دفعه به او گمشو گفتهاست. یکی اینجا به او گفت، یکی هم به او گفت: گمشو! تو به شکل ائمه یعنی دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) نمیتوانی بشوی. یکی هم [وقتی شیطان] گفت: در قلب مؤمن بروم، گفت: آنجا جای خودم هست. آنجا هم به او گمشو گفت!
حالا عزیز من! قلب شما عرش الرحمان است؛ اما همان را هم من میگویم، خدا جا ندارد و اگر میگوید جای خودم است، جای علی (علیهالسلام) و جای این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است.
من امروز میخواهم یک جملهای خدمتتان عرض کنم دلم میخواهد که یکقدری تفکر داشتهباشید. بعضی از رفقا بسکه اینها دلشان پاک است دلشان میخواهد این حرفها را همه بشنوند. اینهم مثل هماناست که بهمن میگوید: حرف خدا بزن! من که خداشناس نیستم، دیگر نمیداند این حرفها برای کسی است که ولایت داشتهباشد. اصلاً شما ببین این غلام، بلال دارد اذان میگوید، میآید میگوید: اینچه صدایی است! خوب شد پدران ما مُردند این صدا را نشنیدند! یا دارد میگوید: این کلاغسیاه چهکسی است [که] اذان میگوید؟! اگر این اذان نگوید، صبح نمیشود؟! گفت: نه! بالأخره نشد. آمدند التماس کردند: آقاجان من! عزیزجان من! قربانت بروم، حالا همینها بعد از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند به بلال میگویند: اذان بگو! چرا؟ میخواهند خودشان را بماسانند [جا کنند]. این اشخاصی که میآیند حرف ولایت میزنند؛ یعنی یک عدهای اینها را دعوت میکنند به عنوانی که اینها را بماسانند [میخواهند جا کنند].
اگر نه کسیکه [در] قلبش ولایت نباشد لذت از شهوتش میبرد. این آقا دارد روضهخوانی میکند لذت از شهوتش میبرد. مهمانی میدهد لذت از شهوتش میبرد. افطاری میدهد لذت از شهوتش میبرد. آقاجان من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، تو روزیاتحلال شده از این حرفها خوشت میآید! تو خیال کردی همه خوششان میآید. دلم میخواهد یکقدری تفکر داشتهباشید. یکروایت داریم امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: شخصی هست که نماز میخوانَد، روزه میگیرد، حج میرود، قرآن سر میگیرد، جاده صاف میکند، عاق پدر مادر هم نیست، اهلآتش است. سؤال میکنند: آقاجان! تمام ابعاد مسلمانی به این جمع است، چطور این اهلآتش است؟ میگوید: مال را چنگ میزنند.
تو را به رئیسمذهب یکقدری روی این حرفها فکر کنید. من معلوم نیست دیگر صحبت کنم، شاید این نوار آخرم باشد؛ اما دلم میخواهد فکر کنید، فکر کنید ببینید اغلب ما اینجوری هستیم یا نیستیم؟! دم از ولایت هم میزنیم! امام میگوید، میگوید: این اهلآتش است! نماز میخوانَد، روزه میگیرد، حج میرود، قرآن سر میگیرد، جاده صاف میکند، نه که یک عدهای عاقوالدین هستند اهل آتشاند. حضرت میفرماید: این اهلآتش هم نیست؛ دستهایش را همچنین میکند میگوید: مال را چنگ میزنند! آخر چرا چنگ میزنید؟ قربانتان بروم هیچ چیزتان درست نیست. این آقا الآن دو سهشاهی [یکمقدار] پول دارد، الآن ماشین دارد، یکقدری کار و بارش خوب است، از این صداها خوشش نمیآید. آنکسیکه از صدای بلال خوشش نمیآمده، از این حرفها هم خوشش نمیآید. شاید بگوید: این صدای خر چیست؟! او به بلال گفت: این کلاغسیاه! شاید صدای من را هم بشنود اینرا بگوید! من توقعی از او ندارم، باید هم بگوید.
من یکروایت بگویم، من هر حرفی بزنم یکروایت رویش میگذارم که کسی کجدهنی نکند. چرا؟ شخصی گویا خدمت امامصادق (علیهالسلام) یا امامباقر (علیهالسلام) آمدهاست اظهار میکند یابن رسولالله! من ندار هستم، چیزی ندارم. حضرت میفرماید: تو همهچیز داری. یابن رسولالله! کسیکه با ما اینجوری حرف نزده بود شما بودید، شما هم اینجوری حرف میزنید! من چیزی ندارم. میگوید: ولایت ما خانواده را میفروشی؟! من به قربان این ندار بروم، خاک کف پایش بشوم، فدایش بشوم، گفت: اگر تمام دنیا پُر از طلا و نقره باشد، گرسنگی میخورم ولایتم را از دست نمیدهم.
بابا! چرا ولایتت را با یک سلام از دست میدهی؟! تو که از این حرفها بَدَت میآید. تو هیچی نداری! این بندهخدا که میگوید: من چیزی ندارم، ولایت دارد، همهچیز دارد. بهدینم قسم تو ماشین داری، خانه پنجاه میلیونی با کم و زیادش داری، پولداری، هیچی نداری، بیوجدانی، بی عاطفهای. فکری برای خودت بکن، از این حرفها خوشت نمیآید؟! باید نیاید. حالا این آمده میگوید: من چیزی ندارم. میگوید: ولایت ما خانواده را میفروشی؟! میگوید: دنیا با هر چی پُر از طلا و نقره باشد نمیدهم! این، همهچیز دارد، تو هیچی نداری! تو اینقدر نفهم و خری، خودت را از دست نده. همان کسیکه از بلال بدش میآمد از این حرفها هم بدش میآید.
بهدینم قسم! من خواب دیدم مکه بودم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: حسین! برو بالای مأذنه، [بالای] خانهخدا، اذان بگو. من امروز میخواهم چند تا حرفهایم را افشا کنم. گفت: برو بالای خانهخدا، اذان بگو! آنکسیکه از بلال بَدَش آمدهاست، از این حرفها هم بدش میآید. چرا؟ حرف را باید بفهمی، شخص را نباید بفهمی. حالا این از چهچیزی لذت میبرد؟ از صدای تلویزیون! از چهچیزی لذت میبرد؟ از شهوت! اصلاً این آدم باید شهوتش تأمین شود، نه ولایتش تأمین شود! بیایید فکری برای خودمان بکنیم. چرا میگوید آخرالزمان از هزار نفر یکی با دین از دنیا نمیرود؟ دین چیست؟ دین نماز نیست، دین روزه نیست، دین حج نیست، دین امر به معروف نیست؛ پس اینها چیست؟ اینها ذوق اطاعت است! حالا من به شما میگویم که چرا میگویی اینها نیست؟! مگر این اهلتسنن نماز نمیخوانند؟! روزه نمیگیرند؟! حج نمیروند، جهاد نمیروند؟! همهچیز دارند چرا اهل آتشاند؟ چونکه ولایت ندارند، چونکه ولایت ندارند. اصلِ نماز، اصلِ روزه، اصلِ امر به معروف، علی (علیهالسلام) است.
چرا میگوید متقی؟ کسیکه علی (علیهالسلام) ندارد متقی نیست. خدا هم از متقی، اعمال را قبول میکند. این دو تا روایت، من اینها را برای کج دهنها میگویم این دوتا روایت، خدا از متقی، اعمال را قبول میکند؛ متقی چهکسی است؟ کسیکه علی (علیهالسلام) را قبول دارد، کسیکه این دوازدهامام را قبول دارد، کسیکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اکرم را قبول دارد، نگویند چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را نگفت؟! اینها همهشان یک نورند. اطاعت از اینها اطاعت خداست. مگر امامرضا (علیهالسلام) نمیفرماید «لا إله إلّا الله حصنی فمن دخل حصنی أنا من شروطها»؟! میگوید: شرط لا إله إلّا الله ما هستیم. شرط خدا ائمه است، کجا میروید؟! من آخر چه بگویم؟! بیایید یکفکری بکنید، والله! تو شهوتت ولایت است. شهوتت خدایت است. فکری برای خودت بکن! تاکی گوش به این لهو و لعب میدهی؟!
«اللهُ نورُ السماوات و ما فی الأرض»، جناب آقایمهندس...! قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا از درِ شیعه، خدا را بشناس! از درِ شیعه بیا در ولایت، آنوقت از توی ولایت در خداشناسی برویم. حالا من الآن یکچیزی به شما میگویم، قوم حضرتموسی هفتاد قبیله بودند، اینها بنیاسرائیل ایرادی بودند، آمدند به موسی گفتند که یا موسی! ما خدا را میخواهیم ببینیم، هر چه گفت آیات را ببینید، زمین را ببینید، آسمان را ببینید. باور نکردند، امر شد: یا موسی! اینها را از هر قبیله یکنفر انتخاب کن، هفتاد نفر [شوند] در سینا بیایند. اینها آمدند، روایت داریم: یک نوری به سینا تجلی کرد نه روی سر اینها، هفتاد نفر مُردند، موسی هم غش کرد. مِنبعد حالا جبرئیل یا امر خدا، موسی را به هوش آورد، گفت خدایا! ما وقتی از اینها کسی را نکشتهبودیم اینها ایمان نمیآوردند حالا کشتیم، گفت دعا کن زندهشان میکنم، دعا کرد زنده کرد. نصف اینها گفتند سلام بر پروردگار موسی! نصف اینها گفتند: جادو کردی؛ حالا حضرتموسی به خدا میگوید: خدایا! نور خودت بود؟ میگوید: لا! میگوید: نور محمد و آلمحمد بود؟ میگوید لا، میگوید؟ نور انبیاء بود میگوید لا، میگوید خدا! نور چهکسی بود؟
به کوری چشم آنهایی که میگویند: این صداها خوب نیست. به کوری چشم آنهایی که گوش به این حرفها نمیدهند. به کوری چشم آنها که همیشه حواسشان پیش ویدیو و تلویزیون است. به کوری چشم آنها که همیشه حواسشان پیش هوا و هوس است. ببین خدا چه درجهای به اینها میدهد! کجا میروید؟ باید هم بروید چونکه تو مثل همان هستی که مال را چنگ میزنی و میخوری، مال حلال نمیخوری. حرفها را درهم میزنم (آقا امامحسین (علیهالسلام) هم زهیر را صدا زد، زهیر لُخت شد، عثمانی بود، گفت: چرا پسر پیغمبر را میکشید؟ عیسوی مذهبها سُم الاغ عیسی را احترام میکنند، داد کشید، لُخت شد، گفت: من عثمانی بودم، چرا حسین پسر پیغمبرتان را میکشید؟ امامحسین (علیهالسلام) صدایش زد، گفت: زهیر بیا، در خزانه معاویه باز شده اینها مال حرام خوردهاند. من از تو توقع ندارم تو باید اینطوری باشی!) حالا میگوید: نور چهکسی بود؟ میگوید: مرا از آنها قرار بده. گفت: نور محمد و آلمحمد بود؟ گفت نه، گفت نور انبیاء بود؟ گفت: نه، گفت: پس نور چهکسی است؟ گفت: یکی از شیعههای امت پیغمبر در آخرالزمان که دینش را حفظ کند. مهندس! قربانت بروم، حواست کجاست؟ گفت: من را از آنها قرار بده، گفت: لا!
گفت: اینها چهکار میکنند به آنجا رسیدهاند؟ گفت: یکی کار ریا نمیکنند، یکی هم امر مرا به هر امری ترجیح میدهند. یکی هم معصیتولایتی نمیکنند. این معصیتولایتی خیلی ابعاد دارد: اگر تو غِش معامله کردی معصیتولایتی است. اگر خدعه کردی معصیتولایتی است. اگر خیار یک لوله کشیدی درونش، خیار سبزها را بالا ریختی. ای رعیت! نان تو اول حلال بود! حالا بدترین نان است که داری میخوری، چهکار میکنی؟! این بندهخدا پیرمرد آمده یک جعبه از این گوجهها برده، تمام گوجههای ترش و آشغال را گذاشتی زیر، چند تا خوب رویش گذاشتی، چهکار کنی؟! این معصیتولایتی است! تو به خیالت معصیتولایتی چهچیزی است؟ معصیتولایتی همینهاست، کدام ما نمیکنیم؟
باباجانِ من! عزیزجان من! بیا در دامن علی (علیهالسلام)، بیا از در علی (علیهالسلام)، بیا از در «أنا مدینه العلم علیً بابها» بیا، نور است؛ ببین آنها مُردند. حالا تو چه میگویی «اللهُ نورُ السماوات و ما فی الارض؟!» از نور یک شیعه اینها مُردند. اگر خدا نورش تجلی کند، تمام عالم را رُبس [ذوب] میکند؛ چیزی در عالم نمیماند. پس خدا نورش را به علی (علیهالسلام)، به این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) داده؛ اما بهقول من که خودم حالیم بشود کنترل است، یعنی اینها باید با اجازه خدا نورفشانی کنند.
حالا یکچیز دیگر؛ من بهدینم قسم راست میگویم. یکشب من آمدم، یک روزی من [به] خانه آمدم الآن علیآقای ما تشریف دارند، اگر من دروغ بگویم وقتی شما بروید میگوید: پدرجان! چرا دروغ گفتی؟! اگر نظر مبارکشان باشد خانهای که ما کنار مسجد امامزینالعابدین (علیهالسلام) بودیم از آنجا [به] اینجا آمدیم. حالا که اینجا آمدیم این اتاقها را ساختیم، یک اتاق هم آن بالا ساختیم؛ اینجوری نبود. من به خانواده گفتم: من دارم مور مور میشوم، آن بالا میروم. حالم خوب نیست، میخوابم. این علیآقا دنبال من آمد؛ چونکه ایشان مرا خیلی میخواهد، من هم ایشان را خیلی میخواهم. پسر خوبی است، خدا إن شاء الله باطن امامزمان (عجلاللهفرجه) همینجور که من از این بچهها راضی هستم، خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم باشد. الآن یکوقت کار داشته یکی دوتا چیز رفته شسته گفته بابا! شما مهمانداری، من در حضور میآیم که هر چه مهمانهای شما امر کردند من اطاعت کنم. بچه خوبی است بالا آمد.
من یکوقت دیدم مکاشفه شد، اصلاً دیگر در و دیوار جلوی من نیست. یکدفعه دیدم عیسی از آسمان [به] زمین آمد. تا عیسی [به] زمین آمد، جبرئیل پشتسر ایشان [به] زمین آمد. عیسی را حمایل کرد که برود. حالا من دارم به او میگویم: علیجان! عیسی [به] زمین آمد بنویس! مینویسد. میگویم: جبرئیل آمد، عیسی را دارد میبرد بنویس، مینویسد. خواب که نیست، مکاشفه است. حالا وقتی اینها رفتند که میخواستند از آسمان بگذرند یک تاریکی ایجاد شد، فقط آتش جهنم را دیدم؛ من سهمرتبه جهنم را دیدهام، یکدفعه عیسی به خدا گفت: خدایا! ما را از این تاریکی نجات بده! گفت: یا عیسی! من را به پنجتن قسم بده.
حضرتعیسی گفت: خدایا! بهحق محمد بن عبدالله خاتم النبین، من دارم میگویم علیجان! بنویس، دارد مینویسد، نشد. گفت: خدایا! بهحق وصی رسولالله امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) ما را نجات بده، تمام آسمان روشن شد. بعد دو مرتبه خدا ندا داد: [به خدا قسم] یا عیسی! نور زمین و آسمان همه بهواسطه علی (علیهالسلام) است، صلوات بفرستید.
بابا! اگر من میگویم اینرا میگویم؛ تمام نور خلقت بهواسطه علی (علیهالسلام)، بچههای علی (علیهالسلام) است. شما چهچیزی دارید میگویید؟! بعد هم گفتم خدا میگوید؛ من ندای خدا را شنیدم؛ از تمام خلقت صدا میآمد. باباجان! عزیز من! چه دارید میگویید؟! بهدینم قسم، بیدین از دنیا بروم، من اینها را دارم میگویم؛ باید اینجوری رشد کنید. بیایید ندای خدا را بشنوید؛ تا کی این ندای تلویزیون را میشنوید؟! حالا نروی بچهات را بزنی! خدا لعنت کند آن کسانیکه اینها را از خارج وارد کردند! باید تو ندای خدا را بشنوی. کجا داری میروی؟! مگر همهکس ولایت را میپذیرد؟! کجدهنی میکند! آنموقع هم کجدهنی میکردند، حالا هم میکنند.
مگر ولایت چیزی است که شامل هر کسی میشود؟! وقتی شما خودت را در اختیار ولایت گذاشتی کارَت را آنها امضا میکنند. من یک مطلبی بگویم، من اینرا به کوری چشم اینها میگویم که کجدهنی میکنند.
نمیخواستم این جمله را بگویم، من یکشب خواب دیدم که من یکجایی هستم البته ائمهطاهرین تشریف داشتند، تمام کُرات عالم به یکجا وصل بود به یک قطبی بود؛ یعنی یک قطبی بود اینها به آن وصل بود، هفتطبقه زمین هفتطبقه آسمان، اینرا به کوری کج دهنها میگویم که گوش به حرف ولایت نمیدهند بفهمند چقدر بدبختند! من حاضر شدم، آنآقا بهمن گفت: اینرا بگردان، این یک دستهای داشت من به اسم اسماء پنجتن و دوازدهامام میگرداندم. اول پنجتن بود: یا محمد، یا علی، یا فاطمه، یا حسن، یا حسین، یا امامسجّاد (علیهالسلام) الی آخر تا ولیّاللهالأعظم آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، بهجان خود امامزمان (عجلاللهفرجه) که دم از او میزنم، وقتی به اسم علی (علیهالسلام) میرسید قطب میخواست از جا حرکت کند.
بابا! قطب عالم طاقت اسم علی (علیهالسلام) را ندارد، چهچیزی دارید میگویید؟! کجای کار هستید؟! به علی (علیهالسلام) قسم! وقتی من این [قطب] را میگرداندم به اسم علی که میرسید قطب میخواست از جا حرکت کند، من یکمرتبه وحشت میکردم. شما خیال کردید ولایت یکچیز کوچکی است؟! به کوری چشم اینهایی که کجدهنی میکنند، قطب عالم بهدست یکی از شیعهها میگردد. چهچیزی تو داری میگویی؟! [از] نور یک شیعه هفتاد نفر مُردند، موسی غش کرد؛ بیا دنبال علی (علیهالسلام) برو! کجا میروی؟! بیا دنبال علی (علیهالسلام) برو! آنوقت کارِ تو هم القا میشود، [هم] کارت را آنها قبول میکنند.
آقای حاجدارابی، ایشان اهل مشهد است. مثلاً اینها که فقیر هستند خب دخترانشان را به فقرا میدهند، آنها که دارا هستند به اغنیاء میدهند. این بندهخدا یکوقت پدر، مادرش چیزی نداشتند، یک خواهر داشت به قلعهنشین دادهبود. من همیشه اگر مهمان داشتیم، شما که بهاصطلاح گُلهای ولایتید، اینها که میآمدند، آنها که یکقدری ندار بودند، اینها را بیشتر احترام میکردم. ایشان آمد بهمن گفت که پسر دایی! من هزار و پانصد تومان دارم، اینرا میخواهم یک روپوش بخرم روی ضریح بیندازم.
گفتم: فلانی! حالا که شما بهمن این هزار و پانصد تومان را میگویید. البته اینرا که میگویم برای زمان شاه بود، حالا نگویند که ایشان میگوید چیز نیندازید در اینها [در ضریح]، زمان شاه بود! بعد گفتم اگر حرف مرا میشنوی، من همیشه از این آدمها الحمد لله دارم؛ اینها نعمت خدا هستند. یکنفر چند وقت پیش پول برقش عقب افتادهبود، آمد خیلی خجالت میکشید! گفتم: شما شجرههای توحیدید در خانه من آمدید، شما شجره توحیدید خجالت نکشید. من باید پوز به خاک بمالم خدا را شکر کنم که یک همچنین نعمتی را خدا بهمن داده، خوشحال شد.
بعد به ایشان عرض کردم که فلانی! اگر شما به حرف من هستید من یک سید سراغ دارم، خدمت شما عرض بشود این خانوادهدار است، بیا این هزار و پانصد تومان را برویم برای اینها چیز بگیریم. یک چادر برای زنش گرفتم، یک چادر برای دخترش گرفتم، یک پیراهن برای خودش گرفتم، به بزاز هم گفتم هزار و پانصد تومان باید بشود. آخر من شما رفقا را مثل خودم حساب میکنم اما همیشه من مواظبم، خدا حاجشیخعباس را بیامرزد، میگفت: یککاری نکنید به شما دزد بگویند، ما اینرا در دُرُشکه گذاشتیم و به خانه آن سید بردیم. وقتی رفت، دید این سید هم حالندار است، بیستتومان هم به او داد، هزار و پانصد و بیستتومان شد.
آن شب که اینها خانه ما خوابیده بودند، ما دیدیم که این [سکینه] دارد گریه میکند، یک گریه دهاتی، خیلی صدای بلندی در آوردهبود، داد میکشید. ما به این حاجدارابی گفتیم که حاجدارابی! این آقای آلطاها عنایتی به ما دارد، بهمن گفته اگر مریضی، کسی داشتی بیاور. بلند شو! اگر حال ندارد برویم؛ خلاصه یک آژانسی، چیزی بگیریم. شما به آنچه میگویید! بهتر ازمن بلد هستید. اینجا برویم، خلاصه اینرا آنجا ببریم.
رفتیم آنجا [اتاق بالا] لامپ ها را روشن کردیم. ایشان داد میزد، یکقدریکه داد زد آخرش گفت که آبجی [خواهر]! چی شده؟ جایت درد میکند؟ گفت: نه! من وقتی پسر دایی اینکار را کرد، گفتم: من میخواستم روپوش روی حرم بیندازم اما پسر دایی اینکار را کرد. من شب خواب دیدم از این در [این زن میگوید] آمدم، یکوقت دیدم چند تا بیبی آنجاست. به زن میگفت: بیبی. یک بیبی طرف من آمد بهمن گفت: سکینه قلعهنشین! بیبی معصومه میگوید: بیا! گفتم: خاک بر سر من! بیبی معصومه با من چهکار دارد؟! گفت: وقتی رفتم، این با همه دهاتیاش یک سوادی داشت. گفت: سکینه قلعهنشین! هزار و پانصد و بیستتومان بهتوسط آن حاجشیخحسین بهدست ما رسیدهاست. گفت: آنجا یک لوحی بود، بالایش نوشتهبود: یا امامزمان! بعد هزار و پانصد و بیستتومان به آن [لوح] بود.
ببین آقاجان! قربانتان بروم، عزیز من! ما چهکار داریم میکنیم؟ بیایید یککاری بکنید که امامزمان (عجلاللهفرجه) کار شما را قبول کند. وقتیکه حضرتموسی عرض میکند اینها چهکار میکنند؟ میگوید که یکی کار ریا نمیکنند، یکی هم رضای مرا ترجیح میدهند، یکی هم معصیتولایتی نمیکنند. بیا بابا! عزیز من! قربانتان بروم، این سه تا کار را بکن! ما چهکار داریم میکنیم؟!
والله! من نمیخواستم خودم را معرفی کنم، ما یکروایتی داریم، من اینرا اول بگویم: من گاهی وقتها اینجا نشستم مثلاً اینجا روی چهارپایه توی حیاطمان نشستهام، آن چند شب رفتم گفتم: خدایا! تو کود انسانی را حالی به حالی میکنی، بیا من را هم حالی به حالی کن [که] بهدرد این گلهای ولایت بخورم، گفتم: این کود را پای این گلها میریزند اینجور گل میدهد، یکجوری بکن من بهدرد این گلهای ولایت بخورم. قربانتان بروم، من شما را گلهای ولایت میدانم.
اگر اینجوری شدی، وقتی گفتی که من مثل یک کود میمانم اینطوریام کن، اینجوری میشوی؛ اما تا «من» داری نمیشوی؛ «من» را کنار بگذار. آنوقت خدا نمیکند؟! شما حسابش را بکن، هرکس به «قاب قوسین أدنی» رسید بهواسطه این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) رسید. هر که به دَرکُ الأسفل یعنی به قَعر جهنم افتاد، جبت و طاغوت شد، بهواسطه دشمنی اینها شد. هر پیغمبری که ترکاولایش قبول شد، بهواسطه اینها شد. ما چهچیزی داریم میگوییم؟!
آقایمهندس! قربانت بروم فدایت شوم، بیا ما یک شیعه اینها بشویم، بیا اطاعتکن تا یک شیعه شوی. حالا که شدی، چرخ کُرات عالم بهدست تو میگردد! ما چه داریم میگوییم؟! تمام این حرفها که میزنم برای شیعههای اینهاست. همانطور که ما پی به خدا نبردیم، همهاش خدای مثالی درست میکنیم، همانجور هم ما علی مثالی درست میکنیم، حسین مثالی درست میکنیم، ولایت مثالی درست میکنیم. بیا درِ خانه اینها برو! کجا میروی؟ اینها امر خدا هستند.
آقاجان! اگر میخواهی خدا را بشناسی از علی (علیهالسلام) بشناس؛ «أنا مدینةالعلم و علی بابها» از این در باید تو بیایی [داخل شوی]، دری نیست. من آدرس به شما میدهم؛ تو میگویی من میخواهم خدا را بشناسم، بیا از این در، از در علی (علیهالسلام) برو، درِ علی (علیهالسلام)، درِ خداست! اینقدر این علی (علیهالسلام) پیش خدا شرافت دارد که میگوید اگر عبادت ثقلین کنی، علی (علیهالسلام) را دوست نداشتهباشی بهرو در جهنم میاندازمت. تو چه داری میگویی؟! خدا تمام عبادتهای خلقت را، همه خلقت را کنار میزند. مگر خدا اینجوری است؟! میگوید امر مرا اطاعتکن، امر من علی (علیهالسلام) است! امر من امامحسین (علیهالسلام) است، امر من دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است؛ امر مرا اطاعتکن.
رفقایعزیز! به شما بگویم: این حرفها خیلی دشمن دارد، در دلتان شیطانهای اِنس و جنّ وسوسه نکند، به روح علی (علیهالسلام) قسم! اگر شما به القا برسید، به لقای اینها برسید؛ تمام لذتهای عالم پیش شما ذلت میشود؛ یعنی لذتی دیگر توی عالم نیست. اینها شهوت است، ما خیال میکنیم لذت است. آقا الآن یک مرغ سوخاری جلویش گذاشته، نمیدانم آبلیمو گذاشتهاست ونمیدانم چهجوری کردهاست و نمیدانم از این کبابهای چنجه میگویند، چه میگویند؟ من که بلد نیستم، آنجا میگذارد و خلاصه خیلی دارد کیف میکند اما یکی دو ساعت دیگر ببین چهچیزی از آن [خارج شود]؟!
اینکه لذت نیست این ذلت است! این دیگر آخرین کار است؛ این ذلت است. پس لذت چیست؟ دست یک بیچاره بندهخدایی را بگیرید. این پدر پیرت را، دستش را بگیری، دل یک بندهخدایی را خوشکن، بلند شو ببین الآن اول زمستان است، مردم لباس زمستانی برای بچههایشان که میخواهند به مدرسه بروند قرض کردند؛ اینها را بپوشان. آنوقت وقتی دل خدا را خوش کنی، دل پیغمبر را خوش کنی، دل دوازدهامام را خوش کنی، غیر ممکناست دلت را خوش نکنند.
رفقایعزیز! قربانتان بروم، حواستان جمع باشد. تمام ابعاد شیطان و بچههایش ایناست: دست بهدست هم دادهاند [که] ولایت را از شما بگیرند؛ همینطور که گرفتند. شما حسابش را بکن، هفتمیلیون جمعیت بودند همه اینها از ولایت برگشتند، پنجنفر ماندند: سلمان، ابوذر، میثم، مقداد و عمار یاسر ماندند. حالا هم هماناست، حالا شما خیال نکنید مردم ولایت دارند، اینها ماسک ولایت زدند. حالا شما برو بینشان، ببین راست میگویم یا نه؟! ما یک ولایت داریم، یک ماسک ولایت داریم!
خدا آقای امینی را رحمت کند! من چونکه فردا قتل حضرتزهراست، یک جمله از حضرتزهرا (علیهاالسلام) بگویم، نگذرم. من با پسر آقای امینی دوست هستم، یکوقت ایشان نقل میکرد میگفت: یکنفر در قطار، یکی از دوستهای پدر من به یکی برخورده بود، عربی صحبت کردهبود، گفتهبود شما چهکارهای؟ گفتهبود من کاتب راشِدین هستم؛ یعنی من کاتب هستم، زندگی و چیزهای این راشدین را مینویسم. گفتهبود کتاب داری بهمن بدهی؟ گفتهبود من صحیفه سجادیه دارم که گفتهبود سر در نمیآورم. گفتش که من این الغدیر را به او دادم. گفتهبود این صاحبش زندهاست؟ گفتهبود آره، او را پیش آقای امینی آوردهبود.
آقای امینی گفت: ایشان به او گفتهبود که شما چهکارهای؟ گفت من کاتبم! گفت: خب چه کاتبی؟ گفت: من قضیه راشدین را مینویسم. گفت: راشدین چه کسانی هستند؟ گفت: ابوبکر صدیق یا عمر رضی الله عنه یا عثمان، بعد هم گفت علی (علیهالسلام). گفت: پدرم به او گفت فلانی! گفت: بله! به او گفت: شما اسم علی (علیهالسلام) را در کتابهایت نیاور، [اگر] میخواهی کتابهایت فروش برود. گفت: بله؟! گفت: اسم علی (علیهالسلام) را نیاور! گفت: یکنگاه تندی بهمن کرد و گفت مگر تو این کتاب را ننوشتی؟! گفتم: چرا! گفت: تو بهمن میگویی ننویس؟! گفتم: کتابت را نمیخرند. گفت: چرا؟ گفتم: اینها دشمنی دارند.
گفت: پدرم به او گفت که آنکسیکه جای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوابید، یک نَفَس کشید افضل از عبادت ثقلین، چهکسی بود؟ گفت: علی (علیهالسلام) بود. گفت: شمشیری که در یومالخندق امیرالمؤمنین زد، «ضربه امیرالمؤمنین یومالخندق» چهکسی بود؟ گفت: علی (علیهالسلام) بود. گفت: آنکسیکه در جنگ اُحد حفظ جان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را کرد، نود زخم خورد، ذوالفقار برایش آمد، چهکسی بود؟ گفت: علی (علیهالسلام) بود. گفت: آنچه کسی بود که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: «بمنزله هارون مِن موسی؟» گفت: علی (علیهالسلام) بود، گفت به این کسیکه کتاب راشدین مینوشت، گفت: درست شد؟ گفت: آره!
گفت: کاش یک معامله مسلمانی با علی (علیهالسلام) کردهبودند! من از تو سؤال میکنم: یک مسلمان را میشود درِ خانهاش را آتش زد؟ گفت لا، گفت یک مسلمان را میشود در خانهاش ریخت؟ گفت لا، گفت یک مسلمان را میشود زنش را زد؟ گفت لا، گفت یک مسلمان را میشود طناب گردنش انداخت؟ گفت لا، گفت یک مسلمان را میشود بچهاش را کشت؟ گفت: لا، گفت چرا اینها اینکار را کردند؟! چرا یک معامله مسلمانی با علی (علیهالسلام) نکردند؟! گفت: امینی! من خوابم گرفت، رفت خوابید. بعد از دو ساعت نالهاش بلند شد، داد میکشید، میگفت: امینی! کشتیم! امینی! آتشم زدی! امینی! جگرم دارد میسوزد! گفت چرا؟ گفت برای علی (علیهالسلام)! ایشان فوراً ایمان آورد و از شیعهها شد.
ببین آقاجان من! یک سنّی شیعه میشود، آنوقت شیعه سنّی میشود. باباجانِ من! عزیزجان من! چرا اینقدر همهاش عبادت میکنید؟! من نمیگویم عبادت نکن، غلط میکنم. اول بیا اطاعتکن. به خدا قسم، من گاهی اوقات به امامزمان (عجلاللهفرجه) میگویم آقاجان! من میسوزم یکی برای مادرتزهرا (علیهاالسلام)، یکی برای جدّت حسین (علیهالسلام)، یکی برای عمهات زینب (علیهاالسلام)، اصلاً ولایت بهجای خودش، آن بهجای خودش؛ ببین اینها چه کردند؟!
آمدند توی خانه علی (علیهالسلام) ریختهاند، به اسم اینکه چرا علی (علیهالسلام) نماز نمیآید؟ ببین نماز را دارند از بین میبرند، نماز را کُشتند! نماز! آره، قنفذ را در خانه علی (علیهالسلام) روانه کرد، گفت: برو به علی (علیهالسلام) بگو چرا جماعت نمیآیی؟! چرا نمیآیی به خلیفه مسلمین نماز بخوانی؟! زهرایعزیز پشت در آمد، گفت به او بگو ما داریم قرآن را جمعآوری میکنیم. ببین چه خدعهای کرد! گفت: یادتان هست [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: اگر کسی به جماعت مسلمین نیامد، بلند شوید بروید بیاوریدش! بلند شدند، آمدند. گفت: بیا و حضرتزهرا (علیهاالسلام) پشت در آمد. اینها را از من بهتر میدانید، منظورم ایناست: حالا آمده در را آتش زده، برای معاویه نوشته: معاویه! وقتی فهمیدم زهرا (علیهاالسلام) پشت در است، چنان فشار آوردم، عضلههای زهرا (علیهاالسلام) را خُرد کردم. علی (علیهالسلام) را دارند میکِشند؛ یک یهودی مسلمان شد. به او گفتند: چرا تو در جنگ خیبر، فتحخیبر [مسلمان] نشدی؟! گفت: خب، این هماناست دیگر، در را گرفت هفتقلعه را تکان داد. گفت: این هماناست، دارد اینجوری میکند، یک طناب گردنش انداختند میکِشند؛ پس این تمام اجزای بدنش دارد امر را اطاعت میکند. حرف سر امر است، ببین امر را دارد اطاعت میکند.
حالا با اینکه حضرتزهرا (علیهاالسلام) در به پهلویش خورده، بازویش حَتمی به سینه دیوار خورده، حالا میآید از ولایت دفاع میکند. یکروایتی داریم: چهلنفر علی (علیهالسلام) را میکشیدند یکقدری هم هُل میدادند. حضرتزهرا (علیهاالسلام) آمد سر طناب را گرفت، تکان داد؛ چهلنفر را روی زمین ریخت. عمر صدا زد: قُنفُذ! دست زهرا را کوتاه کن! ایشان چنان تازیانه زد که بازوی زهرا را شکست، هیچکجا زهرا (علیهاالسلام) کمک نخواسته، اینجا کمک خواست؛ گفت:
یک دست به پهلو و دستی به طناب | دست دگر کجاست حمایت حیدر کند؟ |
حضرتزهرا (علیهاالسلام) جانش را فدای ولایت کرد. اول کسیکه بعد از رسولالله، جانش را فدای ولایت کرده محسن بوده، بعد زهرا (علیهاالسلام) بوده. حالا باز همدست بر نداشت که علی (علیهالسلام) را در مسجد آوردند، خالد بن ولید خدا لعنتش کند! شمشیر بالای سر علی (علیهالسلام) [گرفته که] با خلیفه رسولالله یعنی ابوبکر بیعت کن. بالأخره دست ابوبکر را جلو آوردند، دست کشید و حالا وقتی حضرتزهرا (علیهاالسلام) دید شمشیر بالای سر علی (علیهالسلام) گرفتند، گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم.
خود شیعه و سنّی نوشتهاند: ستونها از جا حرکت کرد، کسی از زیرش میرفت. ببین أرحمالرّاحمین ایناست! علی (علیهالسلام) أرحمالرّاحمین است! حالا خدا علی (علیهالسلام) را أرحمالرّاحمین کردهاست. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود:] یا سلمان! به زهرا بگو تو دختر رحمة للعالمین هستی. اگر نفرین کنی طیورها در جوّ هوا هلاک میشوند. ببین علی (علیهالسلام) بهفکر طیورها هم هست.
زهرا (علیهاالسلام) علی (علیهالسلام) را برگرداند، اینها در خانه آمدند. امیرالمؤمنین چه به سرش میآید؟! میبیند اگر زهرا (علیهاالسلام) پهلویش شکستهاست، آمده دفاع از ولایت کند. اگر بازویش شکسته، آمده دفاع از علی (علیهالسلام)؛ یعنی ولایت کند، علی (علیهالسلام) ولایت است! حالا خجالت میکشد توی روی زهرا (علیهاالسلام) نگاه کند. حالا ببین اینها چهکار میکنند؟! حالا علی (علیهالسلام) گریه میکند. برای چه گریه میکند؟ برای توهینی که به زهرا (علیهاالسلام) شده، آخر این توهینی که به زهرا (علیهاالسلام) شده به کل خلقت شدهاست. شما چه دارید میگویید؟! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید اُمّأبی [ها]؟! به کل خلقت توهین شده، علی (علیهالسلام) برای این گریه میکند. حالا زهرا (علیهاالسلام) میرود اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند، میگوید: علیجان! از پدرم شنیدم مظلومی را نوازش کردن خدا خوشش میآید. ببین زهرا (علیهاالسلام) چه دارد میگوید؟ آیا از تو مظلومتر در عالم کسی هست؟
حضرتزینب (علیهاالسلام) این درس را گرفت، دید مادرش، علی (علیهالسلام) را برگرداند. همینجور که دور امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را گرفتهبودند، دور امامحسین (علیهالسلام) را هم گرفتهبودند. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] پیش ابنسعد آمد، گفت: «یابنسعد! قولوا [ایقتل] أبیعبدالله»، ببین خواهش از او نکرد. ببینید رفقایعزیز! گوش بدهید! گفت: تو ایستادهای و برادرم را میکُشند! آقاجان من! ابنسعد گریه کرد، ریشهای نحس و نجسش تر شد.
تا یکچیزی میگویی، میگوید گریه برای امامحسین (علیهالسلام)، اینچه گریهای است؟! گفت کار حسین را تمام کنید! پس هر گریهای که گریه نیست! بارها گفتهام که گریه سهجور است: یک گریه عُقده داریم: با یکی حرفت شده، دلت گرفته، قرض داری، یک گرفتاری داری همینطور گریه میکنی. والله! یک گریه کفر به ولایت است! برای بیچارهگی اینها گریه میکنی؛ [امیرالمؤمنین] میگوید: زهرا جان! اگر نفرین کنی تمام خلقت نابود میشود. اینچه بیچارهاست؟! چه دارید میگویید؟! طیورها درجوّ هوا هلاک میشوند، همه خلقت دستِ توست! اینچه بیچارهای است؟! یا زینب را در جای دیگر گفتم، گفت: «اُسکُت!» شتر پایش را نمیتوانست از جا حرکت دهد، نَفَس عالم در قبضه قدرت زینب (علیهاالسلام) است! چه داری میگویی بیچاره است زینب؟! پدرت بیچاره است، مادرت بیچاره است و گریه سوم ایناست: چرا توهین به اینها شد؟!
اگر علی (علیهالسلام) برای زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند؛ میگوید چرا توهین به زهرا (علیهاالسلام) شد؟! اگر توهین به زهرا (علیهاالسلام) شد به کل خلقت توهین شدهاست. حالا من یکروایت بگویم اینرا قبول کنید: آقا امامحسن (علیهالسلام) میگوید: مادرمان زهرا (علیهاالسلام) را کشتند همه ما را کشتند، ما دیگر نفس، جان داشتیم؛ یعنی همه ما دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) را کشتید. این روایتش، من بیخودی حرف نمیزنم.
از آنطرف هم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید اُمّأبی! اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود ما نبودیم، زهرا (علیهاالسلام) پدر من است؛ پس معلوم میشود حرف درستاست. زهرا (علیهاالسلام) کل خلقت است، اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود خلقت نبود! حالا که زهرا (علیهاالسلام) را زدند کل خلقت را زدند. اگر علی (علیهالسلام) گریه میکند از برای زهرا (علیهاالسلام) گریه میکند؛ خودش که همان قدرت را دارد. مگر خلافت میخواسته [که] برای خلافت گریه میکند؟! همین علی (علیهالسلام) است که میگوید: دنیا به منزله استخوان خوک در دهان سگ خوردهدار است؛ علی (علیهالسلام) برای این گریه میکند؟! عقلت را آب بکش!
ما چهکار میکنیم؟ آقایان! خواهش دارم اگر میخواهید دنیا و آخرتتان درست باشد با تأنی، با فکر از درِ خانه علی (علیهالسلام) کنار نروید. اگر آدم از درِ خانه علی (علیهالسلام) کنار برود، بدبخت میشود. خود امامصادق (علیهالسلام) میفرماید، گویا سؤال شد. هیچکس از ولایت سر در نمیآورد یعنی نمیفهمد، وقتیکه جان در خِرخِرهاش بیاید؛ آنوقت میفهمد. چرا؟ وقتی جان در گلو بیاید تو با عالم دیگری ارتباط پیدا میکنی، آن عالَم را داری میبینی. بیایید دست برندارید! بیایید هیجان دنیا، سیل دنیا شما را نبرد.
رفقایعزیز! آخرالزمان یک بادی دارد، باد آخرالزمان آمد. چه کسانی را خواباند! چه کسانی را از بین برد! به ما هم یک تکانی داد! باباجانِ من! من همینطور تکرار میکنم، گویا از امامصادق (علیهالسلام) سؤال شد: ما چطور بفهمیم ولایت داریم یا نداریم؟ میفرماید ولایت در دل شما باید کاشته شود؛ یعنی در تمام عروق بدن شما ریشه بدهد. ریشهدار باشد؛ یعنی به ولایت یقین داشتهباشید، نه ولایت در دل شما هیجان کند، حضرت میفرماید: ولایت در دل شما ریشهدار باشد؛ آنوقت ببین چه میشوی؟! آنوقت قلب تو عرش الرحمان میشود. کلام تو القای خدا میشود، ارتباط با اینها پیدا میکنی، دعای تو مستجاب میشود.
یکی از رفقایعزیز من، یکوقت من یک دعایی کردم؛ البته به همهشما دعا میکنم. حالا یکوقت سوءتفاهم نشود. من گفتم: خدایا! او را ارادةالله اش کن! بعد آمدم اینجا نشستم، دیدم یکدفعه مثل یک ندایی آمد، گفت: به ایشان بگو، علی بگو! مخصوص گفت به او بگو! من اصلاً از این روایتها در ذهنم نبود؛ نشستهبودم مدهوش بودم، استخاره کردم: خدایا! این وحی توست یا هیجانی در قلب من است؟! اگر وحی توست استخاره خوب بیاید، استخاره خوب آمد. ببین چه میگوید؟ میگوید: علی بگو!
بعد یادم آمد، دیدم اگر عیسی مُرده زنده میکند، علی میگوید. اگر داوود زره به دستش نرم میشود، علی میگوید. اگر جبرئیل هشتشهر قوملوط را بلند میکند، علی میگوید. اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به جبرئیل میگوید از آنجا که وحی به تو نازل میشود تا اینجا که میآیی، چقدر راه است؟ میگوید سیهزارسال، میگوید به چه توسطی میآیی؟ میگوید چشمت را بههم بگذاری. به چه توسطی؟ بالش را همچنین میکند، میبیند نوشته علی! علی!
چرا؟ خدا میخواهد. اگر اعتراض دارید به خدا بگویید. چرا؟ علی (علیهالسلام) امر خداست، حرف من سرِ ایناست. اگر میخواهید به خدا برسید «أنا مدینةالعلم علی بابها» باید از در علی (علیهالسلام) برویم؛ آنوقت این حضرتمعصومه هم درِ علی (علیهالسلام) است. امامرضا (علیهالسلام) هم درِ علی (علیهالسلام) است. حضرتزینب (علیهاالسلام) هم درِ علی (علیهالسلام) است؛ یعنی اینها بابالله هستند. ببین بابالله؛ یعنی درِ خانهخدا. اینها اتصال بههم هستند.