حضرت‌یوسف 73

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
(تغییرمسیر از حضرت یوسف 73)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت‌یوسف 73
کد: 10455
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1373-10-02
تاریخ قمری (مناسبت): 20 رجب

«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرجیم»

«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

آقایانی که قرآن [را] تفسیر کرده‌اند، بعضی‌ها مبنای قرآن را به ما نگفته‌اند؛ یا ندانستند یا اهمال کردند؛ بنده نمی‌توانم بگویم [که] ندانسته‌اند. اگر بگویم ندانسته‌اند، من خودم یک‌آدم نادانی هستم؛ اما یا نگفته‌اند و یا القا در قلب‌شان نشده‌است؛ چون کسی‌که قرآن [را] تفسیر می‌کند؛ خدا، قرآن [را] نازل کرده، از برای این‌که ما هدایت شویم؛ اما چه‌طور هدایت شویم؟ باید مفسرّین قرآن مبنای قرآن را به ما بگویند. اگر مفسرّین قرآن، مبنا را به ما نگویند، بنده از کجا بدانم یا جوانان ما از کجا بدانند [که] قرآن از برای متّقی نازل شده‌است و ما بفهمیم مبنای قران چیست؟ آقایان می‌دانند، خیلی از من بهتر می‌دانند، این [سوره] حضرت‌یوسف را که در ماه‌مبارک رمضان بیشترشان تفسیر می‌کنند؛ اما آیا [حالا که] همه جوانان جمع هستند، مبنای قرآن را به این‌ها می‌گویند یا این‌که نه؟!

من امروز به خواست خود قرآن، به خواست آن کسی‌که گفت «أنا قرآن‌الناطق»؛ یعنی امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، من یک جمله‌ای که به‌قدر [یعنی اندازه] توانم هست، می‌گویم: پیغمبرها گناه نمی‌کنند؛ اما ترک‌اولی دارند؛ اما به‌غیر از پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، ایشان هم ولیّ هستند و هم نبیّ هستند، این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) ترک‌اولی ندارند، تمام پیغمبران که ترک‌اولی می‌کنند، این‌ها نجات‌شان می‌دهند؛ یعنی این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) نجات‌دهنده تمام بشر؛ تاحتّی انبیاء هستند. من دوباره بگویم [که] پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم ولیّ و هم نبیّ است. ایشان ترک‌اولی نمی‌کند، خیال ترک‌اولی هم ندارد. شما ببینید من الآن به خواست خدا، مبنای این کلام را می‌گویم.

چرا یعقوب پیغمبر مبتلا شد؟ یعقوب برای چه مبتلا شد [و] چهل‌سال گریه کرد؟ ما باید مبنایش را بفهمیم. اگر یعقوب ترک‌اولی می‌کند، لامحاله [لااقل] ما گناه نکنیم! اگر این مبنای قرآن را به ما بگویند و البتّه ما هم تفکّر داشته‌باشیم [و] یک‌قدری دنیا را از دل‌مان بیرون کنیم، بدانیم این قرآنی که نازل‌شده، کلام خداست؛ این قرآن بی‌خودی نازل نشده [است]. قرآن می‌گوید هدایت‌کننده است. بعضی می‌گویند دو جور روایت داریم که حضرت‌یعقوب مبتلا شد، می‌گویند: یعقوبِ پیغمبر یک گوسفندی می‌کشت و خلاصه غذایی [به مردم] می‌داد. یک‌نفر روزه بود و [به] آن‌جا [یعنی کنعان] آمد، یعقوب او را ردّ کرد، من حالا نمی‌خواهم حضرت‌یعقوب را تقصیرکار کنم؛ غلط می‌کنم [که] تقصیرکار کنم؛ اما ببینید با فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام) و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌قدر فرق دارد: این حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) سه روزِ تمام، جو را دستاس [یعنی آسیاب] کرده‌است [و] نان پخته‌است، امروز فقیر می‌آید، [به او] می‌دهد. فردا اسیر می‌آید، [به او] می‌دهد، پس‌فردا [به] مسکین [هم] می‌دهد. هم حسن (علیه‌السلام) [و] هم حسین (علیه‌السلام) و هم علی (علیه‌السلام) گرسنه‌اند، فضّه هم [از آن‌ها] متابعت می‌کند. حالا [فقیری] درِ خانه پیغمبر؛ یعنی حضرت‌یعقوب می‌آید و او را ردّ می‌کند.

یا این‌که مفسرّین گفته‌اند که یعقوبِ پیغمبر یک کنیز خرید، این کنیز بچّه داشت، (من می‌خواهم مبنای قرآن را بگویم: این مبنایش است؛ یعنی عصاره‌اش است که ما بفهمیم،) کنیز [را] با بچّه‌اش خرید، یک‌قدری که بچّه بزرگ شد، بچّه را فروخت، (من نمی‌خواهم بگویم که انبیاء یا مثلاً ایشان گناه کرد؛) در آن‌زمان خرید و فروش کنیز حلال بود، مباح بود، این [یعقوب] کار مباحی کرد؛ اما مکروه بود، چرا؟ بچّه را از مادرش جدا کرد، مادر [هم] ناراحت شد و گریه کرد. شب حضرت‌یوسف خواب دید. خواب دید [که] ماه این‌جوری شد، خورشید این‌جوری شد، [خورشید و ماه و یازده‌ستاره در برابر او سجده می‌کنند.] یعقوب متوجّه شد [که] به یک بلایی مبتلا می‌شود.

اما هنوز [یعقوب] نفهمیده [که] این [بلا] مالِ [یعنی از برای] آن‌زن است؛ بچّه آن‌زن را جدا کرده؛ چون‌که انبیاء باید وحی به آن‌ها برسد؛ انبیاء به‌غیر از آن دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستند. خدا به آن‌ها [یعنی ائمه (علیهم‌السلام)] تمام علومش را داده‌است. اگر می‌گویند [انبیاء] معصوم [هستند]؛ بدانید آن معصوم با این معصوم فرق دارد. تا قیام‌قیامت را این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) می‌دانند؛ اما این‌که می‌گویند نبّی با ولیّ [فرق دارد،] شرطش این‌است [که] ما این‌را بهتر بفهمیم: آن دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) تا قیام‌قیامت را می‌دانند؛ [اما] این‌ها [یعنی انبیاء] نمی‌دانند؛ این‌ها یا باید وحی به ایشان برسد؛ یا به‌توسط خواب آگاهی پیدا کنند. یعقوب هنوز آگاهی پیدا نکرده که [مبتلا شدنش] مال [یعنی به‌خاطر] آن‌زن [است] که بچّه‌اش را فروخته [است].

حالا برادرها آمدند [و] از پدر خواهش کردند [و گفتند:] پدرجان! آخَر این یوسف می‌خواهد جایی را برود ببیند، ما دوازده تا برادر هستیم، یازده برادر هستیم، او را می‌بریم [و] می‌گردانیم؛ او را بردند؛ [بالأخره] او را بردند. این [برادر] ها ده‌تایشان از یک زن هست، دو تایشان از یک زن دیگر است؛ یعنی بنیامین با یوسف، این‌ها برادرند؛ هم ازطرف پدری و هم از طرف مادری. بعد این [برادر] ها او را بردند روی این [حساب] که حضرت‌یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت [؛ یعنی از روی حسادت این‌کار را کردند].

یک‌روایت داریم، می‌گوید: آقایان! شما خیلی بچّه‌ها را [بین‌شان] فرق نگذارید؛ مگر [از] روی دین‌شان [فرق] بگذارید! مثلاً این بچّه روزه می‌گیرد، نماز شب می‌کند، بیتوته می‌کند، تقوا دارد، یک‌چیزی برایش می‌گیرید، به آن برادرها بگویید: پسرجان! من این داداش را که می‌خواهم، مال [یعنی برای] تقوایش می‌خواهم؛ نه این‌که فرق بگذارید!

حالا یوسف خب پیغمبر بود دیگر؛ اما حضرت‌یعقوب خیلی فرق می‌گذاشت، این [برادر] ها با او بخل [حسادت] کردند. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! می‌فرمود: این‌ها [فرزندان یعقوب] هر کدام‌شان نعره می‌زدند، زنان کنعان ساقط می‌کردند. یوسف یک‌روز به خود آمد [و] گفت: من دوازده‌برادر دارم، چه‌کسی می‌تواند به‌من کوچکترین حرفی را بزند؟! یک‌قدری حواسش پیش برادرهایش رفت. تا [حواسش پیش آن‌ها] رفت، برادرها دشمنش شدند، می‌خواستند او را بکُشند؛ بنیامین گریه کرد [و] نگذاشت؛ گفت: برادرها! این‌کار را نکنید! گفتند: پس درون چاه او را می‌اندازیم، [او را] در چاه انداختند. آمدند یک پیراهنی را خونی کردند و گفتند: گرگ او را خورد.

حضرت‌یعقوب می‌خواست دعا کند، به او گفتند: دعا کن [تا موقعیت یوسف] معلوم شود، گفت: بگذار شب‌جمعه برسد. این‌که می‌گویند شب‌جمعه [فضیلت دارد]، تمام انبیاء روی شب‌جمعه حساب می‌کنند، شب رحمت خداست. یعقوب دعا کرد، ندا آمد: یا یعقوب! پسرت هست، پسرت کشته‌نشده؛ او هست.

حالا [برادران] یوسف را در چاه انداختند، شخصی آمد [که] از چاه آب بکشد، یوسف را بالا کشید. یک‌جا هم روایت داریم: یک‌روز حضرت‌یوسف دمِ آینه‌ای رفت، گفت: اگر باید [یعنی بخواهند] من را بخرند، خیلی [یعنی به قیمت گرانی] باید بخرند! رفقای‌عزیز! قربان‌تان بروم، عزیزان من! والله! به همان آیه قرآن! من دوست شما هستم، بیایید یک‌ذرّه [یعنی قدری] تفکّر کنیم! ببین دائم خدا مواظب آدم هست. تا آن‌جا [یوسف] گفت برادرها، برادرها دشمن [او] شدند؛ تا این‌جا گفت من را خیلی باید بخرند، روایت داریم: به چهار تا دوکچه آمدند [که] یوسف را بخرند. قرآن‌مجید آمده [که] ما را تربیت کند.

من به یکی از آقایان گفتم، گفتم: به‌دینم قسم! فردای‌قیامت از دست شماها شکایت می‌کنم، چرا قرآن را به ما نمی‌گویید؟! چرا مبنای قرآن را به ما نمی‌گویید [که] ما بفهمیم؟! همین‌طور از این‌جا حرف می‌زنید، از آن‌جا [حرف] می‌زنید؛ شما فردای‌قیامت جواب این‌مردم عوام را نمی‌توانید بدهید. آخَر یک‌احتمال بدهید که قرآن بر حقّ است، یک‌احتمال بدهید [که] قرآن آمده ما را هدایت کند. اگر شما آقایان به ما قرآن نگویید؛ پس چه‌کسی بگوید؟! بیاییم برویم در بیابان‌ها از رئیس‌قلی، رئیس‌حسن، مشهدی‌حسن رعیت یا اجاره‌دار به ما [قرآن را] بگویند؟! او خبر از نار [انار] دارد، او خبر از کشاورزی دارد، شما مسئول ما مردم هستید.

آقا که شما باشید! حالا آمدند یوسف را از چاه بیرون کشیدند، حالا یوسف را فروختند. خلاصه حضرت‌یوسف به جایی رسید که بنا شد در این‌طرف کفه [ترازو] پول بریزند [و] در آن‌طرف کفه [ترازو] یوسف [باشد]. هر چه آمد، دید [کفه ترازو] پایین نمی‌رود؛ [یوسف] گفت: [چون‌که] من دین دارم، ایمان دارم. (چرا ایمان‌تان را برای پول می‌فروشید؟! چرا ما این‌جوری هستیم؟! چرا تفکّر نداریم؟!) حالا وقتی عزیز مصر فهمید [که] یک همچین غلام متدیّنی هست، او را خرید، خرید [و به] خانه [اش] برد. یوسف خیلی وجیه بود! خیلی خوش‌گِل بود! خیلی زیبا بود! اما ما باید چه‌کار کنیم؟ می‌گوید: حُسن آن‌است که یوسف را آفرید. ما این‌قدر حواس‌مان پیش صورت‌ها نرود، باید برویم توی آن صورتی‌که این‌ها را آفریده؛ آن‌ها چه به ما گفته‌است؟

خلاصه‌مطلب، زلیخا به ایشان طمع کرد. [حالا] زلیخا آمده درها را بسته [و به یوسف] طمع کرده، آن درِ ششم یا هفتم بُت بود، [زلیخا] یک‌چیزی روی آن انداخت. یوسف گفت: چرا همچین کردی؟ گفت: این بُت من است، می‌خواهم [مرا] نبیند. گفت: من که بُت‌پرست نیستم، خدا را که من نمی‌توانم چیزی رویش بیندازم؛ البتّه این‌را من می‌گویم، گفت خدای من همیشه آگاه است [و] ما را می‌بیند. وقتی‌که [یوسف] اقرار کرد و اقرار داشت، خدا می‌خواست جلوی زلیخا این [یوسف] را رسوا نکند، وقتی اتّکا به خدا کرد، دست کرد [و] در باز شد، این درها تمام باز شد، زلیخا رُو به او [یوسف] آمد. زلیخا چه گفت؟ زلیخا گفت: اگر با من دوستی نکنی، می‌گویم تو را در زندان بیندازند. یوسف گفت: من زندان را بهتر از زِنا می‌خواهم. آقایان! ببین همین‌جا مبنای قرآن است: وقتی‌که یوسف در زندان افتاد، یک‌روز به خدا گفت که خدایا! من چه کرده‌بودم؟ ندا آمد: یا یوسف! وقتی با زلیخا روبرو شدی، گفتی من زندان را بهتر از زِنا می‌خواهم، ما هم تو را در زندان انداختیم؛ پس ما [باید] اندیشه داشته‌باشیم! وقتی یک‌چیزی از خدا می‌خواهیم، یک‌قدری فکر بکنیم! یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم!

حالا در زندان افتاده‌است. روایت داریم: خدای تبارک و تعالی تعبیر خواب به او داد. آقایان! چرا شما بی‌خودی خواب تعبیر می‌کنید؟! به‌جان خودم! دو نفر از این آقایان قم یک‌قدری انتشار دارد [معروف است که] خواب تعبیر می‌کند، دو تا خواب تعبیر کرده [و] یک خانواده‌ای را می‌خواسته به‌هم بزند. آخَر آقا! تعبیر خواب مال تو نیست، یوسف از زلیخا گذشته [که] خدا به او تعبیر خواب داده، تو از محرابت نمی‌توانی بگذری! تو به چه مجوّزی خواب تعبیر می‌کنی؟!

اوّلاً خواب باید تعبیرش روی روایت و آیه قرآن باشد، چرا تعبیر خواب می‌کنید؟! خب بگو نمی‌دانم. شخصیت ممتاز همه علمای زمان ما آقای‌بروجردی بود. ایشان وقتی خواب می‌دید، به حاج‌احمد می‌گفت برو به حاج‌آقا احمد [روحانی] بگو بیاید. یک‌نفر بود [به‌نام] حاج‌آقا احمد روحانی، ایشان خوب خواب تعبیر می‌کرد، ببین این مرد [یعنی آقای‌بروجردی] این‌قدر تصفیه شده‌بود [که] می‌گفت من [تعبیر خواب] نمی‌دانم. آخَر تو که یک محراب یا یک محلّی را گرفتی یا یک مسجدِ امام یک گوشه‌اش را گرفتی، چرا بی‌خودی خواب تعبیر می‌کنی؟! آقای‌بروجردی [تعبیر خواب] نمی‌کرد.

اگر ابن‌سیرین خواب تعبیر می‌کرد، مبنا دارد. ابن‌سیرین شاگرد یک بزّازی بود، در صورتی‌که اسلام هم نداشت؛ اما خدا پاداش می‌دهد. (من جدّاً ناراحت می‌شوم اگر این حرف را می‌زنم، مال این‌که شماها مردم را سرگردان نکنید.) ابن‌سیرین یک جوان زیبایی بود، زنی یک‌قدری چیز خرید [و] یک‌قدری از آن‌را گذاشت [و] گفت: بیا آن‌جا [خانه ما تا] من پول به تو بدهم. وقتی [ابن‌سیرین چیزها را درِ خانه] بُرد، [آن‌زن] درِ خانه را بست. ابن‌سیرین چه‌کرد؟ روایت داریم: رفت [و] جان خودش را ملبّس به نجاست کرد. زن خیلی بدش آمد، در را باز کرد [و] رفت. حالا [وقتی] ابن‌سیرین [از آن‌جا بیرون] آمده، کسی پیدا شد، او را شُست و یک عطری به او زد، خدا تعبیر خواب به او داد.

آخَر تعبیر خواب مال هر عالِمی نیست که، من دلیل آوردم، بروید بپرسید! من یادم است: یک‌وقت من در خانه آقای‌بروجردی آمد و رفت می‌کردیم، خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! می‌گفت: اگر عالِمی را دیدی، انگار کعبه را دیدی؛ اگر نگاه در رُویش [صورتش] کردی، خدا چنین و چنان ثواب می‌دهد، ثواب [زیارت] دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) [را] می‌دهد؛ اما آن عالِم ولایتی باشد، آن عالِم کسی باشد که محبّت این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) در دلش باشد. اگر ما [به زیارتش] می‌رویم، آن نور را زیارت می‌کنیم؛ نه خودش را. ایشان خواب دیده‌بود [که] یک شورت پوشیده، خیلی ناراحت بود! علمای سابق اگر یک خوابی، چیزی می‌دیدند، بیشترِ بیشترشان ناراحت می‌شدند. من نمی‌خواهم از این زننده‌تر صحبت کنم؛ اگرنه زننده‌تر از این‌است. آقای‌بروجردی گفت: احمد! حاج‌آقا احمد را به‌من برسان! وقتی حاج‌آقا احمد آن‌جا آمد، یک‌قدری خندید، آقای‌بروجردی یک چشم‌های جذّابی داشت، تا رفت ناراحت بشود، گفت: آقا! شما یا ازدواج کردی یا می‌خواهی بکنی، خب بروجردی خنده‌اش گرفت و یک انعامی داد. ببین فوری می‌خواست چیز کند، اگر این‌جوری باشد، خب بنده‌خدا یک عالِم این‌جوری، می‌گفت من [تعبیر خواب] نمی‌دانم، پیش مُعبّر خواب برو! چرا مردم را توی هَچَل می‌اندازید؟!

خلاصه یک شخصی بود، در زندان خوابی دید، حضرت‌یوسف به ایشان عرض کرد که شما فردا نجات پیدا می‌کنی، عرض می‌شود خدمت شما عزیز مصر به تو می‌گوید سه تا خواهش از من بکن! دو تا خواهش که کردی، یکی از آن [خواهش‌هایت] را بگو [که] این جوان کنعانی بی‌تقصیر در زندان است. آقا! تا [یوسف] این [حرف] را گفت، فوراً وحی رسید: یا یوسف! چه‌کسی از چاه نجاتت داد؟! چه‌کسی دل برادرها را گرداند [که] تو را نکُشند؟! چه‌کسی از گیر زلیخا نجاتت داد؟! هفت‌سال باید این‌جا [در زندان] بمانی. آقایان! من همین‌طور می‌گویم تفکّر! تفکّر! این‌است. تا می‌آیم از این خط مثل دو خطِ صراط مستقیم، صراط مستقیم، صراط علی (علیه‌السلام) است. صراط مستقیم، صراط پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، صراط مستقیم، صراط دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) است. ببین این‌ها چه‌جور بودند؟ تمام ابعادشان روی خدا بوده‌است. حالا تا یوسف فکرش به این [طرف رفت و به او] گفت، گفت: باید هفت‌سال این‌جا [در زندان] بمانی. هفت‌سال یوسف در زندان بود، تا این‌که عزیز مصر فراموش کرد. تا این‌که] عزیز مصر یک خوابی دید، حالا ببینید خدا تمام ابعاد ماها را می‌داند. خواب دید که یک عدّه‌ای از گاوهای لاغر، گاوهای چاق را می‌خورند یا گاوهای چاق، گاوهای لاغر را می‌خورند. مُعبّرهای خواب را جمع کرد، مُعبّرها با وجدان بودند، مثل بعضی‌ها نبودند که بگویند که ما تعبیر خواب داریم [و] یک خانواده‌ای را از هم بپاشند، گفتند: آن کسی‌که در زندان است، بهتر از ما خواب، تعبیر می‌کند. [عزیز مصر] گفت: بروید [او را] بیاورید! تا آورد، دید یوسف است، گفت: اِه! این هفت‌سال است [که] آن‌جاست؟! گفتند: بله! شما که امر صادر نکردید که ایشان از زندان نجات پیدا کند یا برود؛ نگفتید که، خب هفت‌سال در زندان است. وقتی به یوسف گفت، گفت: هفت‌سال دیگر گرانی می‌شود، ای عزیز مصر! تهیّه ببین!

[یوسف] گفت که گندم‌ها شاشه [آفت گندم] می‌ریزند [و] لولو می‌زند. این لولو هم من به شما بگویم [که] امر خداست، اگر این لولو به برنج‌ها [و] به نخودها نگذارد، این بُنکدارها مردم را می‌کُشند، تمام این [خواربار] ها را انبار می‌کنند. این‌ها مأمور خدا هستند [که] می‌گوید بریز به گندم‌ها! بریز به برنج‌ها! آقا می‌چندد [می‌لرزد،] یارو می‌آید [و آن‌را] می‌فروشد. حالا یوسف گفت: ای عزیز مصر! این‌ها را در کفن بگذار! کفن به‌اصطلاح، آقایانی که با زراعت آشنا هستند، می‌دانند [که] من چه می‌گویم؟ آن‌ها هم که نمی‌دانند، [این مطلب را] بدانند؛ یعنی این [گندم] یک خوشه دارد؛ آن‌وقت خوشه یک گاسیه‌هایی دارد، روی گاسیه‌ها دوباره یک پوست است؛ روی آن پوست، یک پوست دیگری روی آن هست. این‌ها را [یوسف] گفت: همین‌جور بگذار [باشد]، از توی این کفن‌شان در نیاور! هیچ‌طوری نمی‌شود [و سالم می‌ماند]. عزیز مصر هفت‌سال گندم‌ها را آن‌طرف گذاشت. بالأخره از این شهر، از آن شهر یک‌قدری چیز می‌خرید [و] از این‌ها هم [که انبار کرده‌بود] کم مصرف می‌کرد. حالا گرانی [پیش] آمد، حضرت‌یوسف هم مورد عنایت عزیز مصر شد. گرانی پیش‌آمد، گرانی پیش‌آمد که همه‌جا گندم نبود.

حالا ببینید من بارها گفتم: ما یک قلدری [و] یک شجاعت داریم، برادرهای یوسف بی‌رودربایستی قلدر بودند، چرا؟ اگر قلدر نبودند که یوسف را در چاه نمی‌انداختند که! چرا یوسف را در چاه انداختند؟ قلدر بودند. درست‌است [که] اگر نعره می‌زدند، زنان اهل‌کنعان ساقط می‌کردند، این یازده تا برادر آمدند [و] دیدند [که] گندم می‌خواهند، با پدر مشورت کردند، یازده تا مال [یعنی حیوان] سوار شدند [و] آمدند، [به] کجا؟ [به] مصر. حالا ببین خدا با قلدرها چه می‌کند؟ پیش عزیز مصر [این برادرها] هم دروغ‌گو و هم خوار شدند. آمدند [و] گفتند: به ما کِیل [یعنی پیمانه گندم] بده! ما پیغمبرزاده هستیم. حالا آن‌ها یوسف را نمی‌شناسند؛ [اما] یوسف این‌ها را می‌شناسد، این‌جا درِ خانه یوسف آمدند [و] گدایی کردند. آقایان! با خدا باشید! والله! با خدا باشید [و] از هیچ قلدری نترسید! مگر [یوسف را] در چاه نینداختند؟ خدا او را روی تخت سلطنت، روی تخت خلافت گذاشت. حالا این [برادر] ها آمدند [و] دست جلویش [یعنی عزیز مصر] گرفتند [و گفتند:] ای عزیز مصر! کِیل به ما بده! ما پیغمبرزاده هستیم. حالا یوسف، حضرت‌یوسف چه‌کار کرد؟ به انباردار دستور داد: یکی یک بارِ گندم به آن‌ها بده! اما کیل را در جُوال [یعنی کیسه] بنیامین بگذار! کیل [از] طلا بود. یک‌دفعه گفتند: کیل نیست. اِه! چه شده؟ چه‌جوری شده؟ حالا یوسف دستور داده، گفت: خب آن‌کسی که در جُوالش کیل هست را نگه‌دارید، آقا! این [برادر] ها بنا کردند [به] التماس‌کردن، ای عزیز مصر! ما پیغمبرزاده هستیم، یک برادر داشتیم [که] گرگ او را خورده [و] پدر ما چهل‌سال است دارد گریه می‌کند، چهل‌سال است، گریه کرده [و] کور شده. گفت: نه [نمی‌شود]! این [بنیامین] کِیل در جُوالش بوده، باید [او] برود [بماند]، شما بروید! حالا حضرت‌یوسف چه‌کرد؟ پیراهنش را درِ یکی از این جُوال‌ها گذاشت.

این‌ها، این قافله یک‌قدری‌که به کنعان کار [فاصله] داشتند، یک‌وقتی یعقوب گفت که بوی یوسف می‌آید [و] چشمانش باز شد. اگر من در یک‌جای دیگر گفتم [که] مؤمن بو دارد، این سندش است، نگویید سندش کجاست؟ این سندش است، معلوم می‌شود [که] مؤمن بو دارد، چه بویی دارد؟ بوی ولایت دارد. ولایت بو می‌دهد، نه این اُدکلن‌ها مُدکلن‌ها، این‌ها چه‌چیزی است [که] همین‌طور به خودتان می‌زنید [که] بو می‌دهد؟! یکی توی ماشین زده‌بود، ما گیج شدیم! آخَر این‌ها چیست به خودتان می‌زنید [که] این بوها را بدهید؟! طرف ولایت بیایید [تا] بوی ولایت بدهید! روایت داریم: امام‌باقر «صلوات‌الله و سلامه علیه»، امام‌صادق «صلوات‌الله و سلامه علیه»؛ امام‌صادق (علیه‌السلام) نقل می‌کند، قسم می‌خورد [و] می‌گوید: یک عدّه‌ای از یمن می‌آمدند، پدرم امام‌باقر «علیه‌السلام» این‌ها را در بغل می‌گرفت [و] بو می‌کرد، می‌گفت: صادق‌جان! این‌ها بوی بهشت می‌دهند. چه‌کسی آن بو را می‌شنود؟ آدم ولایتی می‌شنود، کسی‌که سنخه ولایت باشد. حالا یعقوب بوی پسرش را شنید [و] چشمانش باز شد.

حالا من منظورم این‌است که خدای تبارک و تعالی آن زنی که گریه می‌کرد [و می‌گفت یعقوب مرا از بچّه‌ام جدا کرد، به او] گفت: یا اُمّاه! ما بچّه‌ات را از یوسف زودتر به تو برمی‌گردانیم، حالا شرطِ عرض بنده این‌است، حالا یوسف یک غلام روانه کرد [و] گفت: تو زودتر برو [و] به پدر من بگو: این [کسی] که در کنعان است، یوسف پسر توست که پدرجان! حرکت کن! من هم حرکت می‌کنم. [این غلام] لب‌جوی [آب] آمد، آن‌زن داشت رَخت [لباس] می‌شست؛ این جوان گفت که یا اُمّاه! خانه یعقوب پیغمبر کجاست؟ گفت: چه‌کارش داری؟ گفت: خبر یوسف را آوردم، تا [این‌را] گفت، این زن توی سرش زد [و] بنا کرد [به] گریه‌کردن، رویش را به آسمان کرد. من این‌جا خیلی ناراحت می‌شوم، همیشه این [مطلب] را می‌خواهم بگویم، ناراحت می‌شوم! می‌گویم چه‌موقع آن یوسف حقیقیِ ما می‌آید؟ چه‌موقع امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید؟ چه‌موقع غلامش می‌آید؟ چه‌موقع آن‌ها می‌آیند خبر بدهند که آقا امام‌زمانِ ما می‌آید؟ که ما را از این گریه‌ها نجات بدهد، ما را از این کوری نجات بدهد، ما را از این بدبختی نجات بدهد، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) حقیقت قران است و حقیقت قرآن را پیاده کند. بعد این زن ناراحت شد [و] گفت که آخَر من یک پسری داشتم، این حضرت‌یعقوب [او را] فروخت [و] از من جدا کرد؛ منادی ندا داده: یا اُمّاه! بچّه‌ات را زودتر به تو برمی‌گردانم، تو چه‌کسی هستی [که] خبر یوسف [را] آوردی؟ گفت: بچّه‌ات اسمش چیست؟ گفت این‌است. دست گردنش انداخت [و] گفت مادرجان! من پسر تو هستم؛ پس خدا به وعده‌اش وفا می‌کند. چرا ما به‌قرآن اعتقاد نداریم؟! ببین خدا همیشه به وعده‌اش وفا می‌کند. حالا چه شده؟ خیلی خوشحال شد.

حالا یعقوب حرکت کرد، یوسف با لشکری و کشوری حرکت کردند، دارد می‌آید، دید یک گوشه‌ای زنی فرسوده آن‌جاست، جبرئیل نازل‌شد [و] گفت: یا یوسف! می‌دانی این کیست؟ گفت: نه! گفت: [این] زلیخاست، حق سلامت می‌رساند [و می‌فرماید:] باید دعا کنی [تا] این [زن] جوان شود، اگر هم می‌خواهد با تو باشد، باشد. ببین حالا هم با یوسف چه‌کار دارد می‌کند؟! یوسف دارد متنبّه می‌شود. متنبّه است، متنبّه‌تر می‌شود. دعا کرد [و] زلیخا جوان شد. گفت: زلیخا! اگر می‌خواهی بیا [با هم] برویم، [زلیخا] گفت: یوسف! برو! من آن‌موقع‌که چشم‌داشت به تو داشتم، به لقاء نرسیده‌بودم. من در جای دیگر حرف لقاء زدم، قسم خوردم [و گفتم:] هر کس به لقاء برسد، تمام لذّت‌های عالم پیش او ذلّت است، به آن قرآن قسم! حقیقت می‌گویم، تمام لذّت‌های عالم پیشش ذلّت است. شرطِ حرف من این‌است؛ [زلیخا] به یوسف گفت برو! من آن‌موقع به لقاء نرسیده‌بودم. آخَر ما به چه لقایی رسیدیم؟! چرا ما دل‌مان به چهار تا آجر و آهن و آهک و این‌ها [که] روی‌هم بگذاریم، خوش است؟! ما مثل بچّه‌ای می‌مانیم [که] یک عروسک به ما بدهند [و] ما دل‌مان به عروسک خوش است. لقاء چه می‌دانیم چیست؟ [زلیخا] به یوسف می‌گوید برو! من به لقاء رسیدم، می‌دانسته، در دستگاه سلطنت بوده، همین‌طور از این‌طرف بیایند دیدنش، از این‌طرف، از آن‌طرف [بیایند دیدنش]، یک بیتوته خدا نداشته، حالا که شوهرش مُرده، این‌جوری شده، فقیر شده، در بیتوته خدا رفته؛ حالا می‌فهمد یک خدا گفتن چیست؟ حالا می‌داند یک علی (علیه‌السلام) گفتن چیست؟ حالا به لقای خدا رسیده [که] به یوسف می‌گوید برو!

حالا عرض من این‌جاست که جوان‌ها بدانند [که] پدرشان را اطاعت کنند. حالا یعقوب از این‌طرف دارد می‌آید [و] یوسف از آن‌طرف، سواره [همین‌طور که سوار بود] دست گردن یعقوب انداخت [باید پیاده می‌شد و پدرش را احترام می‌کرد]، فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا یوسف! دستت را باز کن! دستش را باز کرد، نوری از کَفَش رفت، [پرسید:] یا أخا جبرئیل! [این] چیست [که رفت؟ گفت:] نور نبوّت از کَفت رفت. چرا پدرت را احترام نکردی؟ من شماها را دوست دارم [که] این [مطلب] را می‌گویم، من که شماها را نمی‌شناسم؛ اما دلم می‌خواد همه ما [امر را اطاعت کنیم]. تو که بازویت این‌جوری نبوده که! تو که قدرتت این‌جوری نبوده که1 یوسف خلاف نکرده، فحش به بابایش نداده، بد به بابایش نگفته، بی‌احترامی نکرده، این‌قدر که پدرش آمد، دست گردنش انداخت، گفت: چرا این‌کار را کردی؟! آخَر چرا به حرف پدرت نمی‌روی؟! والله! نور ولایت از کَفَت می‌رود؛ اگر یوسف نور نبوّت از کَفَش رفت، تو نور ولایت از کفت می‌رود. چرا پدرتان را احترام نمی‌کنید؟! یاد آن‌موقع بیفت که مریض بودی [و] در قنداق همین‌طور گریه می‌کردی [و] این بیچاره را نمی‌گذاشتی خوابش ببرد. من خودم یک جریانی دارم، یک‌وقت بچّه گریه می‌کرد، یک‌قدری خودم [او را] می‌گرداندم، یک‌قدری خانواده [او را] می‌گرداند، ما خسته می‌شدیم. آخر می‌گفتیم: خدایا! خواب را به‌سر این بچّه مسلّط کن! الآن یک‌زمانی شده، خب الحمد لله بالأخره کولر است، نمی‌دانم یخچال است، پنکه هست؛ آن‌زمان که این‌چیزها نبود، یک‌قدری شیر می‌گرفتیم [و] توی جوی [آب] می‌گذاشتیم، [آخرش] آن‌هم دَلَمه می‌شد. به یک فلاکتی یک بچّه بزرگ می‌شد، حالا بچّه چه‌کار کند؟! حالا ببینید خدای تبارک و تعالی همه کارهایش روی حساب است. آن‌روز می‌گوید که من این پدر را مهربان کرده‌بودم، مادر را مهربان کرده‌بودم. ریشه جان‌شان را به تو می‌داد، حالا بازویت کُلفت شده، باید تلافی کنی، اگر [تلافی] نکنی، خدا می‌فرماید: به عزّت و جلال خودم قسم! می‌سوزانمت.

خدای تبارک و تعالی آن روزی که، آن شبی که شب‌قدر است، شب از آن شب‌قدر بالاتر نیست؛ از امام سؤال کردند: یابن‌رسول‌الله! شب‌قدر چه [کار] کنیم؟ گفت: بروید علم یاد بگیرید! نه [این] علمی که در این مدرسه‌هاست [را] من نمی‌گویم، نمی‌خواهم مدرسه را خلاصه بگویم [که] درست نیست، همان‌جا هم می‌توانی درست باشی، همان‌جا هم می‌توانی علی (علیه‌السلام) بگویی، حسین (علیه‌السلام) بگویی، همان‌جا هم می‌توانی پیرو این‌ها باشی؛ اما نه پیرو انگلیس‌ها [و] آمریکایی‌ها باشی، آن پیروی نیست. [امام] گفت: برو علم یاد بگیر! حالا من این مطلب را شاهدِ عرضم است [که] می‌خواهم بگویم؛ خدای تبارک و تعالی [در] آن شبِ‌قدر سه‌طایفه را نمی‌آمرزد: یک کسی‌که پدر و مادر از دستش راضی نباشد، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! [می‌گفت:] حضرت فرمود [که] این‌ها پدر [و] مادرِ ظاهری ما هستند؛ [اما] پدر و مادر ما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم هست، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم هست، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هم هست، نه این پدر و مادر از دست تو راضی باشد. شاید این پدر [و] مادر به تو گفت [که] برو یک ویدیو بِخَر! یا پدر [و] مادر به تو گفت یک تلویزیون، فیلم نمی‌دانم چه [و] چه؟ ماهواره، این‌ها که حالا در آمده؛ [بِخَر!] این‌نیست. ما باید بدانیم کاری که این پدر [ظاهری] می‌گوید، این مادر [ظاهری] می‌گوید، مطابق با [امر] آن پدرمان است یا نه؟! یعنی مطابق با [امر] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، با [امر] حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)، با [امر] پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هست [یا نه]، اگرنه، رَدّش کن! خدا می‌فرماید: «إنَّ أکرمَکم عِندالله أتقاکم»؛ اما به پدرت «اُفّ» هم نمی‌توانی بگویی، این [را] هم به شما بگویم. شخصی خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد [و] عرض کرد: یا رسول‌الله! من خلاصه خیلی گناه دارم، بعد این گناهانش را شرح داد. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: گناه تو بیشتر است یا عفو خدا؟ گفت: عفو خدا! چه‌کنم؟ گفت: خدمت به پدر [و] مادرت بکن! گفت: پدرم از دنیا رفته، گفت: خدمت به مادرت بکن! این‌شخص سرش را زیر انداخت، گفت: یا رسول‌الله! آخَر پدر [و] مادر من یهودی بوده‌است، گفت: خدمت به او بکن! خدمت‌کردن به‌غیر از امری هست که این [پدر یا مادر] یک امری غیر شرعی می‌کند، شاید به تو گفت برو نزول بخور! [آیا] تو باید بروی [نزول] بخوری؟ نه! باید این پدر هم که امر می‌کند، [امرش] مطابق خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد؛ چون‌که پدر حقیقی ما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) است.

آن شب‌قدر [خدا] سه‌طایفه را نمی‌آمرزد: یکی عاق‌والدین، یکی شارب‌الخمر و یکی هم کسی‌که برادر مؤمن از دستش ناراحت باشد. آخَر چرا شما این‌قدر مردم را از دست‌تان ناراحت می‌کنید؟! آقایان! یک‌قدری ما توجّه کنیم! روایت صحیح داریم، می‌فرماید که اگر برادر مؤمن از تو راضی نباشد، هیچ اعمالت قبول نمی‌شود؛ چون‌که ما باید کاری بکنیم که ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) از دست ما راضی باشند؛ یعنی این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) راضی باشند، آن‌ها هم رضایت‌شان این‌است [که] می‌گویند یک مؤمن را اذیّت نکن! این مؤمن را اذیّت نکن! آخَر از کجا تو این‌را می‌گویی که این‌جور به این صریحی می‌گویی [که] هیچ اعمالت قبول نمی‌شود؟! من قربان‌تان بروم، من بی‌روایت و حدیث حرف نمی‌زنم؛ [وگرنه] فردای‌قیامت گیر هستم، این‌را می‌فهمم.

علی‌بن‌یقطین در دربار هارون نخست‌وزیر است؛ [اما] به امر موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) هست. حالا پا [یعنی بلند] شده [و به] مکّه آمده، از آن‌جا خدمت موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) آمده؛ [ولی] حضرت راهش نداد. [گفت:] یابن‌رسول‌الله! فدایت شوم! همه‌جا امرت را اطاعت کردم، من چه تقصیری کردم؟ گفت: برو رضایت آن ساربان را بیاور! تو در طوس بودی، این ساربان به تو یک‌کاری داشت، چرا تو اهمال کردی؟! آقایان اداری‌ها! والله! شما فردای‌قیامت خیلی گیر هستید! چرا یکی [که] کُت [و] شلوارش نو هست، زُلفش [یعنی موی جلوی سرش] کج است، ماشین سواریش این‌جوری است، اوّل می‌روی کار آن‌را راه می‌اندازی؟! کار من را راه بینداز! اگر تو کار من را راه انداختی که چیزی ندارم، تو داری کارِ خدا را درست می‌کنی! راه می‌اندازی؛ یعنی امر خدا را اطاعت می‌کنی، چرا این‌کارها را می‌کنید؟! مگر اعتقاد به‌قرآن ندارید؟! مگر اعتقاد به‌قرآن ندارید؟! مگر اعتقاد به خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ندارید؟! موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام)، این علی‌بن‌یقطین را راه نداد [و] گفت: چرا این جمّال [به] درِ خانه‌ات آمده [است]، به او اعتنا نکردی؟! [گفت:] یابن‌رسول‌الله! حالا چه [کار] کنم؟ [آیا] می‌توانم توبه کنم؟ گفت: نه! شاهد عرض من این‌است: نمی‌شود توبه کرد، [فرمود:] باید بروی [و] رضایت این [جمّال] را حاصل کنی. گفت: یابن‌رسول‌الله! آخَر من چطور بروم؟ گفت: شتری سرِ قبرستان هست، سوار شو! تو را درِ خانه جَمّال می‌گذارد. آقا! شتر [را] سوار شد، تا چشمش را هم گذاشت و نگذاشت، [دید] درِ خانه جمّال است؛ در را زد. تا در را زد، جمّال بیرون آمد؛ یک‌دفعه وحشت کرد. گفت: نترس جانم! نترس! امامم من را قبول نکرده، بیا پا روی صورت من بگذار! پا روی صورت علی‌بن‌یقطین گذاشت، حالا [وقتی پیش امام] آمد، قبولش کرد. ببین این علی‌بن‌یقطین بی‌خود نیست [که] علی‌بن‌یقطین می‌شود، [به جمّال] می‌گوید: پا روی صورت من بگذار! امامم من را قبول نکرده. آقایان! بترسید از آن روزی که امام قبول‌تان نکند. ما باید بترسیم از آن‌روز که امام‌مان قبول‌مان نکند؛ پس این‌است که حالا این معصیت‌ولایتی که می‌گویند، همین‌است، ما نباید معصیت‌ولایتی بکنیم. این مؤمن، بنده‌خدا جمّال است، خب یک‌کاری دارد دیگر، لباسش پاره است؛ رسیدگی به او نکرد. حالا امامش قبولش نمی‌کند. ما باید بدانیم [که] این روایت‌ها درست‌است، ما باید بدانیم [که] این روایت‌ها درست‌است، ما باید به این حرف‌ها ایمان داشته‌باشیم، اگر ایمان به این حرف‌ها نداشته‌باشیم، کار ما خیلی ناجور است.

من خواهش می‌کنم از این آقایانی که منبر می‌روند، لامحاله [لااقل] خلاصه قرآن [را] به این جوان‌ها بگویند و مبنای قرآن را هم بگویند، بدانند مسئول هستند! بدانند [که] این [جوان] ها عیالات خدا هستند! ما یک‌روایتی داریم، حضرت می‌فرماید: مردم عیالات خدا هستند، خدا می‌فرماید: این‌ها عیالات من هستند. چطور ما همین‌طور با عیالات خودمان به فکرشان هستیم، ما باید به‌فکر مردم باشیم. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! من یک‌وقت [به او] گفتم: آقا! این‌جور که شما می‌گویی دین یعنی مردم! گفت: دین باز هم یعنی مردم! اما چه مردمی؟ مردمی که پیرو امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باشند، مردمی که پیرو دوازده‌امام (علیهم‌السلام) باشند، مردمی که پیرو بودند، در این خانه‌ها افتاده‌اند [و] چیزی ندارند. آخَر ما داریم چه می‌گوییم؟! کجا هستیم؟! چرا فکر نمی‌کنیم؟! چرا ما اندیشه نداریم؟! از خدا بخواهید [که] خدای تبارک و تعالی اندیشه به شما بدهد، از خدا بخواهید [که] خدای تبارک و تعالی إن‌شاءالله ماها را بیدار کند! دعا به‌من هم بکنید! من هم بیدار شوم. من خودم که دارم این حرف‌ها را می‌زنم، خوابم؛ من خودم که این حرف‌ها را می‌زنم، از حرف‌ها خوشم می‌آید؛ شاید [در] عمل پایم لنگ باشد [و] سُر بخورد، این‌همه [که] می‌فرماید: خدایا! ما را موفّق کن! همین‌است. موفّق شویم، خدا موفّق می‌کند، خدا به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خطاب کرد: یا محمّد! تو تبلیغت را بکن! هدایت با من است. هدایت با خداست، خدا باید ما را هدایت کند؛ اما ما هم باید بخواهیم، ما باید در مسیر برویم. در مسیر برویم [و] خدا هم بگوییم، من که در مسیر نیستم، چه فایده‌ای دارد؟!

یک‌روایت داریم: یک شخصی در منا بود، چون‌که می‌فرماید: چند جا دعا مستجاب می‌شود؛ یکی دعای پدر [و] مادر، رفقای‌عزیز! به این پسرهایتان دعا کنید! به دختران‌تان دعا کنید! به بچّه‌هایتان دعا کنید! دعایتان مستجاب است. یکی دعای پدر [و] مادر، یکی در منا، یکی زیر قبّه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)، سه‌جا [دعا مستجاب است]. آخر چه‌جور می‌شود؟ [یعنی] همه دعاها مستجاب نیست؟ نه چرا، [دعا] مستجاب است؛ اما جایش را خدا معلوم‌کرده: پدر [و] مادر دعا کند، یکی در منا. بنده این‌را می‌خواستم [که] خدمت‌تان عرض کنم: یک‌نفر در منا چنان گریه می‌کرد، وقتی حضرت‌موسی آمد [از آن‌جا] برود، گفت: خدایا! اگر این [شخص] بنده من بود، حاجت‌هایش را برآورده می‌کردم. [خدا] گفت: به عزّت و جلال خودم! [حاجت‌هایش را برآورده] نمی‌کنم، [موسی گفت:] چرا؟ [خدا گفت:] گریه‌اش را این‌جا آورده؛ [اما] دلش جای دیگر هست. خدا دل می‌خواهد، حالا هم که منا رفتی، [خدا] دل می‌خواهد، زیر قبّه امام‌حسین (علیه‌السلام) هم دل می‌خواهد. روایت داریم: امام‌علی‌النقی (علیه‌السلام) کسالتی به‌هم زد، ایشان حاجب گرفت، [امام به حاجب] گفت: برو زیر قبه جدّم حسین (علیه‌السلام) [و] به‌من دعا کن! [حاجب گفت:] یابن‌رسول‌الله! حجّت‌خدا تو هستی. ببین امام دارد امر را اطاعت می‌کند. گفت چه‌کنم؟ جدّم رسول‌الله گفت: زیر قبّه حسین (علیه‌السلام) دعا مستجاب می‌شود. آقا! اتفاقاً ایشان رفت و دعا کرد [و] امام خوب شد. ببینید امام است، حجّت خداست، تمام نَفَس‌های عالم در قبضه حجّت خداست، اگر حجّة‌الله می‌گویند، به این معنا می‌گویند، تمام نَفَس‌های عالم در دست حجّت خداست، دارد ما را می‌بیند.

من یک‌روایت دیگر بگویم [که] یک‌قدری مطلب روشن بشود؛ امام‌صادق (علیه‌السلام) چهار هزار شاگرد داشت، خدا لعنت کند آن کسانی‌که مُخلّ دین‌اند! خدا لعنت کند آن کسانی‌که بُخل‌شان می‌آید ولایت یک‌قدری سرفراز هست، سرفرازتر در مردم شود! در هر زمانی کارشکن بوده، بنی‌امیّه و بنی‌عبّاس دعوا می‌کردند، امام‌صادق (علیه‌السلام) فرصت پیدا کرد؛ روایت داریم: تا چهارهزار شاگرد داشت، یک شاگرد داشت [که] یک‌قدری خوش‌رُو بود، هنوز موهای صورتش در نیامده‌بود؛ گویا به‌نام هشام بود. ایشان [امام‌صادق (علیه‌السلام)] این شاگرد را خیلی احترام می‌کرد؛ تا حتّی بغل دست خودش می‌نشاند. از جلوی پایش بلند می‌شد. نود ساله‌ها، صد ساله‌ها، صد و بیست ساله‌ها یک‌قدری خلاصه هیجانی در قلب‌شان ایجاد شد که حضرت‌صادق (علیه‌السلام) یک بچّه‌ای که هنوز صورتش مو در نیاورده [را] این‌جور احترام می‌کند؛ [اما] ماها صد سال‌مان هست، پنجاه سال‌مان هست، همه‌جور اشخاصی بودند، [احترام‌شان] نمی‌کند. امام روی علم امامت متوجّه شد، فردا گفت: هر کدام‌تان یک مرغ بیاورید یا یک طیور حلال بیاورید! فردا همه چهار هزار [شاگرد]، حالا یک‌خُرده کم و زیاد [مرغ] آوردند، آن پسر هم آورد، آن جوان هم آورد، گفت: فردا بروید [آن‌را] بکشید [در] جایی‌که کسی نباشد، روایت داریم: تمام این‌ها به‌غیر از این جوان، [مرغ را] کشتند [و] آوردند. [امام‌صادق (علیه‌السلام)] گفت: عزیز من! چرا نکشتی؟! چرا امر من را اطاعت نکردی؟ من امام هستم! گفت: یابن‌رسول‌الله! امرت را اطاعت کردم و می‌کنم؛ شما قید به آن زدید [و] گفتید: جایی‌که کسی نباشد، اوّلی‌اش این‌است که هر کجا رفتم، دیدم خدا من را می‌بیند، ملائکه‌های آسمان من را می‌بینند، جنّ من را می‌بیند، انس من را می‌بیند، تو که امام‌زمانِ من هستی، داری می‌بینی! تمام [می‌بینند]، جایی نیست که کسی نباشد! حضرت منبر رفت [و] رُو به این‌ها کرد [و] گفت: من معرفة‌الله این جوان را می‌خواهم؛ نه خودش را! حالا انصافاً بیایید [ببینیم که] وجداناً ما هم همین‌جور هستیم؟ ما امام‌زمان‌مان (عجل‌الله‌فرجه) را داریم می‌بینیم، خدا را داریم می‌بینیم، ملائکه را می‌بینیم [و] رشوه می‌خوریم، ملائکه‌ها را می‌بینیم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را می‌بینیم [و] دست‌درازی به مال مردم می‌کنیم، به عِرض [آبروی] مردم خیانت می‌کنیم، غش‌معامله می‌کنیم، دروغ می‌گوییم، آخر ما چه هستیم؟! یک‌احتمال بدهید [که] این حرف‌ها درست‌است، اگر این حرف‌ها درست باشد، با این راه و رویّه‌ای که ما می‌رویم، چه می‌گوییم؟! آخَر چه‌جوری جواب خدا را می‌دهیم؟! ببین امام‌صادق (علیه‌السلام) چه می‌گوید؟ می‌گوید من معرفةالله این جوان را می‌خواهم، چهار هزار تا را ردّ کرد؛ [اما] معرفة‌الله این جوان را می‌خواهد.

رفقای‌عزیز من! قربان‌تان بروم، والله! ما شیعه‌ها باید این‌جور باشیم، امام‌زمان‌مان (عجل‌الله‌فرجه) را ببینیم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد ما را می‌بیند، من می‌خواهم ارزانش کنم، می‌خواهم به مطابق مغز خودم حرف بزنم، ببخشید [و] عذرخواهی از شما می‌کنم؛ بیایید باباجان! جسارت نکنم، بیایید امام‌زمان‌مان را [به] قدر یک بچّه چهار ساله، پنج‌ساله [برایش] احترام قائل بشویم، شما اگر یک بچّه پنج‌ساله باشد؛ تا حتّی شوخی با مَحرم خودت نمی‌کنی! آخَر تو چطور جلوی امام‌زمانِ خودت گناه می‌کنی؟! تو چه‌طور جلوی امام‌زمانِ خودت بدچشمی می‌کنی!؟ روایت داریم، این روایت مال [برای] حضرت‌امیر (علیه‌السلام) است: اگر کسی نگاه در خانه‌ات کرد، حقّ داری با تیر [او را] بزنی [و] چشمش را کور کنی، این‌قدر بدچشمی بد است! چرا ما بدچشمی می‌کنیم؟! تو جلوی یک بچّه پنج‌ساله، چهار ساله شوخی نمی‌کنی، تو چه‌طور جلوی امام‌زمانِ خودت گناه می‌کنی؟! من یک‌روایت، دو تا روایت دیگر به خواست خدا بگویم که باور کنید امام‌زمانِ ما این‌جور است، در صورتی‌که وقتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، می‌فرماید؛ می‌گوید: منم آدم، منم نوح، منم پیغمبرِ آخرالزمان! تمام انبیاء این‌است. حالا شخصی از مکّه خدمت امام‌صادق (علیه‌السلام) آمده، می‌رود دست حضرت را ببوسد، نمی‌گذارد. می‌گوید یابن‌رسول‌الله! می‌خواهم افتخاری نصیبم شود، من وقتی [به] طوس رفتم، بگویم دست حضرت را بوسیدم، گفت: وای بر تو! زنی دست روی حجرالأسود گذاشته‌بود، دست روی دستش کشیدی؛ آن دست را می‌خواهی به‌دست من بکشی؟! آخَر مدینه کجا و مکّه کجا؟! باز دوباره شخصی خدمت امام‌صادق (علیه‌السلام) آمده [و] عرض می‌کند: یابن‌رسول‌الله! برادری دارم [که] خوب شده، آن زمانی‌که برادر من را می‌دیدی، بد بود، عرق‌خور بود، اوباش بود، الحمد لله [الآن] خوب شده؛ حالا آمده یک تسبیحی [به] دست گرفته، مثل من یک شب‌کلاهی دارد، یک پالتوی بلندی دارد، بوق و مَنتشائی دارد، [۱] دست از همه کارهایش برداشته [و] خوب شده، [حضرت] گفت: اگر خوب شده‌بود، در بلخ آن قضایا واقع نمی‌شد! این‌شخص دیگر حرف نزد و آمد در طوس، نشست و [تا این‌که] خلوت شد و به برادرش گفت. گفت: برادر! حالا که من رسوا شدم، [قضیه] این‌است: ما با همسایه‌مان کنار بلخ رفتیم، من با کنیز آن همسایه دوستی کردم. ببین امام‌صادق (علیه‌السلام) [در ظاهر در] مدینه است؛ [اما در] طوس است [و از آن‌جا خبر می‌دهد]، چرا ما حواس‌مان را جمع نمی‌کنیم؟! این‌قدر بی‌بند و بار هستیم! گفت: امام‌صادق (علیه‌السلام) درست گفته؛ پس امام‌زمانِ ما، دارد ما را می‌بیند، تو هر کاری می‌خواهی بکنی، اوّل او را ببین [و] بدان [که] دارد [تو را] می‌بیند! اگر مثل سنّی‌ها اعتقاد نداری، خب هیچی، آن‌ها اعتقاد ندارند، آن‌ها همین اعتقاد به خلفای خودشان دارند، به آن سه تا [خلیفه اعتقاد] دارند، مجبوری یک علی هم می‌گویند، این‌هم تقصیر عمر شد، خدا لعنتش کند! گفت: «حسبنا کتاب‌الله»، به همان کتاب خدا! [عمر] دروغ گفت؛ اگرنه قرآن‌مجید امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا قرآن‌الناطق»: من قرآن‌ناطق هستم؛ پس چرا قبول ندارد؟! پس چرا قرآن را قبول ندارد؟! آن‌هم دروغ می‌گوید!

باباجان! قربان‌تان بروم، عزیز من! یک‌فکری بکنید! این‌که می‌گوید نیم‌ساعت فکر، بهتر از هفتاد سال عبادت است. این فکر است [که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد ما را می‌بیند]؛ نه آن فکری که ما بدانیم [که] چه‌جور خیانت کنیم؟ چه‌جور این‌جوری کنیم؟ چه‌جور آن‌جوری کنیم؟ چه‌جور مال جمع کنیم؟ این‌ها که فکر نیست، این‌ها فکر شیطانی است، فکر رحمانی این‌است، آیا این روایت درست‌است؟ والله! درست‌است، امام‌زمانِ ما دارد ما را می‌بیند، اگر شما می‌خواهید یک‌کاری بکنید؛ به‌قدر یک بچّه «نستجیر بالله» زبانم لال! من بیشتر از این معرفت ندارم؛ اما می‌خواهم یک‌طرزی حرف بزنم که آقایانی که مثل خودم هستند، حالیشان بشود، حالا آن‌ها که سطح‌شان خیلی بالا هست، آن‌ها نه؛ آن‌ها شاید مافوق این حرف‌ها حرف بزنند، آقایانی که مثل خود من هستند، حالیشان بشود که آخَر به‌قدر یک بچّه پنج‌ساله ما گیر به امام‌زمان‌مان بدهیم.

این قرآن‌مجید چه می‌گوید؟! یک‌فکری بکنید! از صده نود تا بدانیم [که] ما می‌میریم، این‌که می‌گوید معرفت، همین‌است دیگر؛ می‌گوید [امامت را] با معرفت زیارت کنی، همین‌است؛ معرفت یعنی شناخت. ما باید شناخت امام داشته‌باشیم، اگر شناخت امام نداشته‌باشیم، ما هیچ‌چیز حالیمان نشده، اگر شناخت امام باشد یک سلام بدهیم، جواب می‌دهد. یکی از آقایان [در] نجف بود، زیارت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نمی‌رفت، شاگردها گفتند که آقا به نظرمان یک‌جوری شده. آقا متوجّه شد، به او گفتند، گفت: من امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را اطاعت می‌کنم. گفتند: نه، شما الآن یک‌ماه و مثلاً خُرده‌ای یا کم یا زیاد [به زیارت] نیامدی. روایت داریم، نوشته‌اند. آقا آمد، همان عالِم یک سلام به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کرد، چنان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) جواب داد [که] تمام فضا شنیدند! ببین دارد اطاعت می‌کند، دارد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را اطاعت می‌کند. بیایید ما هم اطاعت کنیم! به این‌جوری نیست که داریم این‌کار را می‌کنیم، اطاعت همین‌است: امر این‌ها را اطاعت کنیم. آن‌مرد عالِم امر را اطاعت می‌کرد، هر امری که آن‌ها کردند، اطاعت می‌کردند، روی حسابِ امر قدم می‌گذاشتند. بیایید ما هم روی حسابِ امر قدم بگذاریم! چرا باید آدم امام‌زمانش را نبیند؟! مگر خدا آمده امام‌زمانش را «نستجیر بالله» او را زندان کرده، تا یک‌روز بیاید؟! والله! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) در همه‌جا هست، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) در همه‌جاها هست، تسلّط به تمام افکار خدا دارد، تمام کارهای ما زیر نظرش است [و] دارد می‌بیند، ما باید یقین کنیم.

آخر یک علم‌الیقین داریم، یک حق‌الیقین داریم [و] یک یقین داریم. من الآن نمی‌خواهم وارد آن [بحث یقین] بشوم، اگر من وارد آن [بحث] بشوم، من این نوار را تا آخِر نمی‌توانم برسانم؛ آن‌وقت حرف نیمه‌کاره می‌شود [و] مطلب جا نمی‌افتد، إن‌شاءالله امیدوارم که خدا یک توفیق بدهد، یک‌وقت دیگر [این بحث را بگویم] که ما یقین بکنیم، آن‌ها یقین داشتند، ما یقین به این‌کار بکنیم که آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد ما را می‌بیند، اگر ما یقین نکنیم، معرفت هم نداریم، یقین معرفت می‌آورد. این‌که می‌گوید با معرفت زیارت کنیم؛ یعنی‌چه؟ معرفت دیگر اقلّ کمش همین‌است؛ بدانیم این آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) یا ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) دارند کارهای ما را زیر نظر دارند، یعنی اقلّ کمش همین‌است؛ یعنی ما یک‌قدری در افکارمان، یک‌قدری در گفتارمان، یک‌قدری در رفتارمان [و] در کارهایمان تجدیدنظر بکنیم، اگر واقع بدانیم که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد ما را می‌بیند، ما این‌جوری نیستیم، ما باید باور کنیم، یقین کنیم، در قلب‌مان این‌را بسپاریم. ایمان اصلاً همین‌است.

پس ایمان چیست؟ ایمان یک‌چیزی نیست که [غیر از این‌باشد]، ایمان همین‌است. مردم به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ایمان داشتند، به پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ایمان داشتند، حضرت‌سلمان ایمان داشت، روایت داریم: وقتی ایشان [سلمان] می‌خواست راه برود، پایش را جای پای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گذاشت، می‌گفت گفتار امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را که اطاعت می‌کنم، پایم را هم جای پایش می‌گذارم؛ آن‌وقت سلمان شد، «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت»، جزء اهل‌بیت شد، راه را رفت، صراط مستقیم را رفت، صراط مستقیم؛ یعنی علی (علیه‌السلام). حالا چرا من سلمان نمی‌شوم؟! من عوضی می‌روم، عوضی‌رفتن که به راه نمی‌رسی، راه آن‌است که آن‌ها نشان داده‌اند، خب راه را می‌روی [و] می‌رسی، تو داری بی‌راهه می‌روی، یک‌وقت می‌بینی [که] چند کیلومتر از آن‌طرف بیشتر رفتی یا نرسیدی؛ اما سلمان چه‌کار می‌کند؟ سلمان می‌رسد، می‌داند [و] رسیده، یقین کرده، علم‌الیقینش زیاد شده؛ پایش را جای پای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گذارد، خب «سلمانُ منّا أهل‌البیت» می‌شود. چرا ما نمی‌شویم؟ مگر خدا قوم و خویشی با سلمان دارد؟ نه، والله! نه. هیچ قوم و خویشی [با کسی] ندارد. فقط خدا صراط مستقیم را قرار داده، «إهدنا الصّراط المستقیم» صراط مستقیم علی (علیه‌السلام) است.

صراط مستقیم علی (علیه‌السلام) است. اگر صراط مستقیم علی (علیه‌السلام) نباشد، چرا نماز دیگری درست نیست، از برای این‌است که ما روی صراط مستقیم نمی‌رویم. چرا اهل‌تسنّن نمازشان درست نیست؟ این‌ها در ظاهر درست‌است. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! می‌فرمود: خدا می‌خواهد این چهار تا شیعه راحت باشند [که] گفته آن‌ها پاک‌اند؛ اما آن‌ها، روح که از بدن‌شان بیرون می‌رود، نجس هستند. چرا؟ آن‌ها علی (علیه‌السلام) ندارند. اصلِ صراط مستقیم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است. «إهدنا الصّراط المستقیم»؛ یعنی علی (علیه‌السلام). امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خودشان می‌فرمایند، حضرت می‌فرمایند که «أنا ذکرالله» ذکرِ خدا من هستم، حالا تو برو دو هزار تا ذکر بگو! هر ذکری [که] می‌خواهی بگو! اگر امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» را قبول نداشته‌باشی، ذکر نیست؛ آن‌ها ورد است [که] می‌خوانی، خودت را هم اذیّت کردی، نصفِ‌شب پا [یعنی بلند] شدی [و] نمازِ شب کردی یا یک‌کاری کردی، اصلاً سندِ قبولی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) است. خب آن‌ها امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول ندارند، خدا عمر را لعنت کند که گفته «حسبنا کتاب‌الله»: کتاب خدا ما را بس است، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا قرآن‌الناطق»؛ پس چرا قبول نداری؟! حالا من می‌خواهم به شما عرض کنم، جسارت هم نشود، بیشتر ماها همین‌جوریم؛ چرا؟ آقا! اگر تو قرآن را قبول داری، خب قرآن احکام است، قرآن که نیامده [آن‌را] گوشه‌ای بگذاری که، من رفتم خانه یک‌دوستی داشتم، دیدم قرآن را آورده؛ اما قرآن را بغل تلویزیون گذاشته، گفتم: بابا! پس این [تلویزیون] را بردار که ساز می‌زند، این [قرآن] اذیّت نشود یا [آن‌را] یک‌جای دیگر بگذار!

یا علی
  1. نوعی چوب که درویشان به‌دست می‌گرفتند.
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه