العلم نور
العلم نور | |
کد: | 10170 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1378-01-12 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 14 ذیحجه |
«أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم»
«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! بعضیها یک سؤالهایی میکنند، سؤال باید پاسخش را داد. وقتی سؤال شد، آدم باید جواب آن سؤال را بدهد؛ اما آنشخص سؤالکننده عناد نداشتهباشد. عناد یکجوری است که نه آن قانع میشود، نه این توان عناد آنرا دارد. این یک. انتقاد هم عیب ندارد، من اولِ صحبتم بگویم، انتقاد هم عیب ندارد، انتقاد تأیید شده [است]؛ یعنی علمایاعلام، مروّج احکام آنها [انتقاد را] تأیید کردند. اگر این صحبت من، که میخواهیم إنشاءالله، هم این پاسخ سؤال را بدهیم [و] هم انتقاد کنیم. پس از شنوندگان عزیز خواهش میکنم [که] توجه بفرمایند، یکقدری با تفکر، با تأمل و تفکر توجه بفرمایید. اگر با تفکر این عرض بنده را گوش نکنید، آدم مورد ایراد قرار میگیرد. سؤال میشود که، کسانی هستند که اینها درس خواندند یا هفتاد سال درس خواندند، هشتاد سال درس خواندند، تا حتی به فقه و اصول رسیدند؛ یا این آقا درسخوانده [و] دکتر شده، دکترا دارد [، چطور میشود که معنی قرآن را نمیفهمند؟]. این آقایی که دکترا دارد یا دکتر است، ایشان با آن [کسی] که فقه و اصول خوانده، مبارزه دارد. حالا اگر مبارزه خیلی افشاء ندارند، [اما با هم مبارزه] دارند، شما توجه بفرمایید! انصافاً [و] وجداناً بیوجدانی نکنید، ببینید [که] من حقیقت میگویم یا نه؛ چونکه آن [شخص] میگوید [که] من دکترا دارم، من دکترم، من چیزی فهمیدم، نمیدانم خارج رفتم، چرا؟ به درسش مینازد. آن آقایی هم که فقه و اصول خوانده، آنهم به فقه و اصولش مینازد. اینها با هم مبارزه دارند. به واقع هم [مبارزه] دارند. نه این زیرِ بار آن میرود [و] نه آن زیرِ بار این میرود؛ چونکه آن به سوادش مینازد [و] اینهم به سوادش [مینازد؛ اما] سواد، سیاهی است. خودتان هم میدانید و گفتند و بزرگان هم گفتند. این وقتی در واقع به سیاهی خودش مینازد، آنهم به سیاهی خودش مینازد. حالا چرا؟
حالا من یکروایت رویش میگذارم که اول صحبتم [از] شما یک اندازهای خواهش میکنم [که] فکر کنید. ابوسفیان با عُدوه اینها داشتند در مسجد، خانهخدا [یعنی] مسجدالحرام صحبت میکردند. ابوسفیان میگفت که من هستم که سازمان آب دارم. آخر، این خدا لعنتکرده، بزرگ مکّه بود، سازمان آب را گرفتهبود، خمرههای خیلی بزرگ تهیه میکرد، ده پانزده روز که حجاج آنجا بودند [به آنها] آب میداد. عُدوه هم خانهخدا را تعمیر میکرد. او میگفت که جان مردم در دست من است، اگر من آب ندهم، اینها میمیرند. آن [یعنی ابوسفیان] هم میگفت باید خانه باشد که تو آب بدهی، پس من کارم مهمتر است. اگر خانه را تعمیر نکنم [و] اینجوری نکنم، خب، خودبهخود [خانه] از بین میرود. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آمد [از آنجا] تشریف ببَرد، گفت: [اینکارها] برای هیچکدامتان فایدهای ندارد، اینها برای ماوراء شما فایدهای ندارد! آقاجان من! سواد تو و فقه تو به ماوراء وصل نیست، چرا؟ تو به سوادت مینازی، آنهم به سوادش مینازد. حالا اینها خدمت رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) آمدند، ابوسفیان عرض کرد که، گفت: یا رسولالله! باز دوباره علی این حرفها را [دارد] میزند. گفت: چه حرفی زده؟ گفت: میگوید [که اینکارها] برای هیچکدامتان فایده ندارد. گفت: ابوسفیان! اگر شما این آبی که به مردم میدهی، یکی پول به تو ندهد، [آیا به او] میدهی؟ گفت: نه یا رسولالله! من خمره تهیه کردم، نفر تهیه کردم، شتر تهیه کردم. گفت: خب، چه فایدهای [برای تو] دارد؟! تو داری کسب میکنی. به آن [یعنی عدوه] گفت که خب، تو چه میگویی؟ گفت: من خانهخدا را تعمیر میکنم. گفت: از کجا [پول] میآوری؟ گفت: مردم بهمن میدهند. (من اینجا یک شوخی کردم [و] گفتم [که] ما هم مثل عدوه میمانیم، ما کاری نمیکنیم! چهکار میکنیم که منّت سر کسی بگذاریم؟!) گفت: خب، تو خرجیات را هم میخوری، چه فایدهای دارد؟! پس آن [کسی] که به تو میدهد، اجر میبرد، آن پولی که به تو میدهد، آنچیزی که به تو میدهد، آن [شخص] اجر میبرد، تو چه اجری داری میبری؟!
حالا توجه بفرمایید! من خواهش میکنم [که] توجه بفرمایید! حالا ممکناست این عالِمی که فقه و اصول میخواند، چطور بشود؟ یا آن آقایی که دکترا دارد [و] دکتر است، چطور بشود که [این درس] برایش فایدهای داشتهباشد؟ هستند و بودند، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، من یکی از آنها را نشانتان میدهم، [این افراد] بودند، آن مرحوم حجّت هم بود. من از اینهای دیگر مطلع نیستم، از اینها که مطلعم [میگویم]، من آخر نزدیک هفتاد و خلاصه چهار، پنج سالم است، من آنها که با آنها بودم را میگویم، من کاری به کار کسی ندارم. من گفتم من سیاسی نیستم؛ اما فکری هستم. حالا ایشان رفته [و] فقه و اصول خوانده، خدا رحمتش کند این حاجشیخعباس تهرانی را، نقل کردند، روی منبرها هم نقل کردند، من که نقل نمیکنم. گفت: وقتی مرحوم سید به او گفتهبود عباس! برو! تو دیگر از درس من استفاده نمیکنی؛ یعنی مجتهد شدی. حالا ببین میخواهد چه کند؟ این [درس] کارساز نیست، این درس را که تو خواندی، برای دنیایت خوب است؛ خب، دکتر هستی و دکترا داری و عمله نیستی و کار میکنی و زندگیات مُرتّب میشود. تو هم آقایی که فقه و اصول میخوانی! فدایت بشوم، قربانت بروم، تو هم همینجور هستی. خب، این [شخص] آمده از اول [درس] میخواند، اگر منبری بشود که خب پول به او میدهند، روضهخوان بشود، [هم] پول به او میدهند، مدرّس بشود، [هم] یک حقوقی به او میدهند، حالا هم که شده بهاصطلاح یک مجتهد شده، خب مردم تأمینش میکنند. این دو نفر از ماوراء اطلاع ندارند.
من الآن یکی را بگویم، تا حتی خودِ شیخمفید از ماوراء اطلاع ندارد! چونکه اتکایش به فقه و اصولش است. ببین آقاجان! ما داریم انتقاد میکنیم، یک کجدهنی نگوید [که] این به علماء کار دارد! اگر تو [حرف] بزنی، تو بیربط حرف میزنی، تو بیخودی حرف میزنی، توجه کن! ما داریم انتقاد میکنیم، ما داریم جواب سؤال آنآقا را میدهیم که از ما سؤال کرد: چطور میشود [که] بعضیها معنی قرآن را متوجه نیستند؟ چطور میشود [که] بعضیها [متوجه] هستند؟ ما [داریم] جواب میدهیم، نه حالا یک کجدهنی بگوید که ایشان میخواهد به علماء یا [به] اینها ایراد کند. تو آخَر اگر این حرف را میزنی، منافق هستی، والله! منافقی، «المنافقین أشدُّ مِن العذاب»، اگر تو این حرف را بزنی، هر [کسی] که میخواهد بزند، هر [کسی] که این نوار من را گوش میدهد [اگر] این حرف را بزند [منافق است]؛ چونکه ما داریم انتقاد میکنیم [و] جواب این آقا را هم میخواهیم بدهیم. من جواب این آقا را بدهم؟ نه! حدیث و روایت میدهد، قرآنمجید میدهد، خود امام میدهد؛ یعنی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، خود وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) میدهد؛ ما پیغام به شما میدهیم.
حالا آمده، شخصی را پیش شیخمفید آوردند، میگوید: من زنم آبستن است، مرده است؛ نُه ماهش است. [شیخمفید] گفت: برو خاکش کن. حالا [شیخ] میبیند [که] یکجوانی آمد و گفت که آقا [امامزمان (عجلاللهفرجه)] میگوید: پهلوی چپش [یعنی آنزن] را بشکاف [و] بچه را درآور! پس این [شیخ] نمیداند [و] از ماوراء هم خبر ندارد؛ چونکه از فقه و اصول درسی میفهمد. من پای درس زیادِ [از علماء] رفتم، پای درس آقایگلپایگانی، پای درس آقایحائری، پای درس فیض، خیلی رفتم. اینها هر چه که میگفتند، میگفت: مرحوم سید اینجور گفته، سید رضی اینجور گفته، شیخ اینجور گفته، علامه اینجور گفته، از آنها میبردند [و] یکچیزی را میساختند. من همانجا یکقدری یکوقت ناراحت میشدم؛ پس اینها معلمشان کیست؟ شیخمفید معلمش کیست؟ بحرالعلوم. این آقا کیست؟ آقایبروجردی. اینها از خلق درس میگیرند. توجه بفرمایید! خواهش میکنم [که] توجه بفرمایید! دلم میخواهد [که] توجه بفرمایید! این آقایانی که فقه و اصول میخوانند، این آقایانی که درس میخوانند، درس را از خلق یاد گرفتند. درس خلق بهدرد خلق میخورد. از ماوراء مطلع نیست. ما از شیخمفید، شاید بهتر یا بالاتر کم داشتهباشیم. حالا ببین این از درسش استفاده کرده، خیلی هم زحمت کشیده، زحمتشان هم روی سرِ ما.
ما میخواهیم ببینیم که آن درسی که شما از ماوراء، دست به ماوراء میزنید [که آن درس] یا نوشیدنی یا القایی باشد، آن [درس] کجاست؟ چطور میشود [که] آدم اینجوری میشود؟ حالا آن جوان میآید [و] میگوید که اینجا پهلوی چپش را بشکاف [و] بچه را درآور، بچه یکقدری بزرگ میشود، توجه بفرمایید! اینجا الآن دارد درست میشود، جواب فضولیها را میگیرد، حالا شیخمفید چهکار میکند؟ اِه! میبیند اگر اینکار را کردهبود، خون کردهبود، [برای همین] درِ خانهاش را میبندد، میفهمد فقه و اصول نجاتدهنده نیست! هان! مجتهد شدن، فقه و اصول نجاتدهنده نیست! کار است، کسب است، مگر خودتان به ما نگفتید که اینها [یعنی درس خلق و سواد] سیاهی است؟! چطور حالا سفیدی شدهاست! آخر مگر خودتان نگفتید؟! ما حرف خودتان را به خودتان میزنیم. سفیدی چیست؟ ولایت به فقه و اصول اتصال شود، ولایت به دکتر اتصال شود، ولایت به چهچیزی اتصال شود؟ به پروفسور اتصال شود؛ آنوقت دوتا بال میشود. حالا میرود [شیخ] آنجا میخوابد و خانه را، درش را میبندد [و] میگوید: من اشتباهکارم! من دیگر حرف نمیزنم! حالا آقا [امامزمان (عجلاللهفرجه)] برایش یک پیغامی میدهد [و میفرماید:] نه! تو حرف بزن، ما هوایت را داریم. ببین نمیگوید بزن! ببین چه میگویم! نمیگوید بزن، اجازه زدن به او نداده، چه میگوید؟ میگوید ما هوایت را داریم یکحرفی بزن، یعنی اگر ما هوایت را نداشتهباشیم، توی پرتگاه پرت میشوی؛ همساخت که شدی. خیلی توجه بفرمایید، والله! این حرفها خیلی مهم است؛ اما باید توجه بفرمایید [و] فکر بکنید. حالا چه شد؟ این از این.
حالا [داشتیم] حاجشیخعباس تهرانی را میگفتیم، خدا رحمتش کند. حالا که مرحوم سید به او گفتهبود برو! این [حاجشیخعباس] چه شدهاست؟ مجتهد شدهاست. حالا میفهمد باید چه کند؟ باید یک علمی از ماوراء بگیرد.
تأیید خلق اشتباه بُوَد | تأیید دست نور خدا بُوَد |
حالا این حاجشیخعباس تهرانی را خدا بیامرزد. آقای بُرقعی نقل کرد، بعد از مرگش گفتهبود، من هم اعتراض کردم، آقای ایشان هم بود، گفتم: همهاش به ما میگویید مُردهپرست! شما خودتان مُردهپرستید! جداً به آنها گفتم. گفتم: چرا تا حالا نگفتید [که] از این مرد استفاده کنند، حالا که مُرده [است]، گفتی، [آیا] برود از قبرش استفاده کند؟! تا میگویی چه، همینطور میگویید شما مُردهپرستید، یکی میمیرد همینطور میزنید [و میگویید] نمیدانم عالِم ما، نمیدانم سَرور ما، «حجة الإسلام»، شما هم مُردهپرستید، چرا نگفتید؟! پول به شما نمیداد؟! [پول] نداشت [که] به شما بدهد. حالا، حالا [حاجشیخعباس به حرم امامحسین (علیهالسلام)] آمدهاست و [میگوید:] حسینجان! (علیهالسلام) قربانت بروم! من میخواهم درس ولایت بخوانم، بهمن درس بده. [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: حاجشیخ! آن [کسی] که سر قبر حبیب [بن مظاهر] است، آن اولیای من است، اولیای خداست، برو از آن بپرس. رفت دید دارد گدایی میکند [و میگوید:] حبیبجان! من رُو ندارم [که] به این آقایت حرف بزنم، اینجور کن، اینجور کن، اینجور کن، دارد میگوید! [حاجشیخعباس] روی شانهاش زد، [آن اولیایخدا] دید [که] یک شیخ است [که] اینجوری کرد؛ هان؟! [حاجشیخعباس] قضایا را به او گفت. [آن اولیایخدا] گفت: بیا برویم. رفت آنجا یک کاروانسرا [ست]، دید اینجا چهجور است؟ (آره، ویدئویش اینجاست و رادیو آنجاست و قالیاش را هم چپ انداختهاست، عمامهاش هم روی تلویزیون گذاشته!!! والله! دیدم، نه که ندانم!)
این بندهخدا هم همینطوری بود، دید اینجا یک چالهای است و خاکستر تویش است و آنجاست، آره! [آن اولیایخدا] گفت: حاجشیخ! فردا صبح بیا. ایشان [حاجشیخ] میگفت: تا صبح من خوابم نبرد، توی حیاط راه میرفتم، میرفتم [و میگفتم:] خدا! کِی صبح میشود [که] من [پیش او] بروم؟ [بالأخره] صبح شد، [رفتم آنجا و] دیدم [که آن اولیایخدا] صاف خوابیده، یکچیز هم نوشته [و] روی سینهاش گذاشته [که] حسینجان! حالا که من رسوا شدم، من را ببر. حالا مگر حاجشیخعباس دست برداشت؟ حالا چهکرد؟ آمد [و] گفت: آقاجان! این اولیای خدایت مُرد، تو که نمیمیری! من را راهنمایی کن! فقه و اصول را، همه را کنار بگذار! حالا شب خواب دید، [یکطرف] خیمههای امامحسین (علیهالسلام) [و آنطرف] آنها [یعنی] یزیدیان، آنها هم خیمهها که آنها زدند، طرف امامحسین (علیهالسلام) رفت. امامحسین (علیهالسلام) فوراً تقبّلالله به او گفت، یک اسب [و] یک شمشیر به او داد [و فرمود:] عباس! حمله کن! گفت: تا به لشکر حمله کردم، از خواب بیدار شدم. این آقایی که والله! بالله! آقایخمینی دیدنش [یعنی حاجشیخعباس] آمد، من آنجا بودم، همین [آقایخمینی] دم اتاق نشست، هر کاری کرد، گفت: اینجا بیا، گفت: حق استاد [و] شاگردی کجا میرود؟!
بابا! یک همچین آدمی بوده، یکآدم عادی نبوده که، حالا همه علم را کنار ریخت. حالا صحبت میکرد، گفت: من دیدم [که] من نباید بروم بنشینم [و] مرجع بشوم، من باید صحبت کنم، حمله یعنی همیناست که میشود. خب، حالا اینچه میکند؟ این خبر میدهد. حالا خبر میدهند، از ماوراء خبر به او میدهند. وقتیکه این آدم علم خودش را، فقه [و] اصولش را کنار گذاشت، حالا چهچیزی به او میدهد؟ از «العلم نورٌ یَقذفه الله فی قلب مَن یشاء» به او میدهد. چهکسی به او میدهد؟ امامحسین (علیهالسلام). قربانت بروم! چهکسی به تو میدهد؟ آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) به تو میدهد. کجا میروی اینقدر درس میخوانی؟ بیا این [را] هم بخوان.
خب، حالا شما خیال نکنید که این [علم] یکچیزی است که خدای تبارک و تعالی به هر کسیکه بخواهد بدهد، یا آن فقه و اصولش را خوانده، به او داده، نه! خدا احتیاج به فقه و اصول تو ندارد که، خدا احتیاج به دکتریِ شما ندارد که، احتیاج به آن نمیدانم پروفسوری شما ندارد. خلق اینها را برای خودش درست کردهاست، خلق اینها را به خودش مدال میدهد، اینها مدال نیست! مدال چیست؟ چیزی که تأیید بشود. حالا شما ببین این آقا علیاکبرِ امامحسین (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام) [دربارهاش] چه میگوید؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه گفتهاست؟ «عِلماً مَنطقاً برسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، شبیهاً برسولالله (صلیاللهعلیهوآله)» این پسر امام است، این موسیمُبرقع هم پسر امام است، پسر جوادالأئمه (علیهالسلام) است. مگر اینها یک نور نیستند؟ چرا هیچچیزی دربارهاش [یعنی موسیمُبرقع] نیست؛ [اما] درباره این [یعنی آقا علیاکبر] هست؟ هان؟ چرا سلمان را میگوید: «سلمانُ مِنّا أهلالبیت»؟ چرا میگوید سلمان علم اولین تا آخرین را دارد؟ آقایی که فقه و اصول میخوانی! کجا برای تو گفته [که] تو علم اولین تا آخرین داری؟ هان؟! کجا گفتهاست؟! عزیزان من! چرا مواظب نیستیم؟! والله! به ماوراء اعتقاد داشتهباشید؛ پس او باید بدهد. حضرت ابوطالب کجا رفت درس خواند؟ علم اولین تا آخرین داشت. آقا ابوالفضل علم اولین تا آخرین دارد. مقداد علم اولین تا آخرین دارد. نه اینکه این از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» به تو میدهد؛ اما علم اولین تا آخرین را به آن میدهد. چرا؟ ببین چهکار دارد میکند.
روایت داریم، همین سلمان یک عدهای آمدند. ببین، این [یعنی سلمان] علم را صرف خودش میکند، تو این [علمی] که به تو داده، میخواهی صرف خودت بکنی! خب به تو نمیدهد [و] تویش میمانی. بابا! به آن میدهد [که] اینرا صرف خودش بکند، تو صرف خودش نمیکنی که، خب به تو بدهد [که] چهکنی؟ تو باید الکی چیز کنی و یکچهار نفر یک مدال برایت درست کنند، نمیدانم چهکار کنند، وِلش کن. حالا، تو خودت به خودت مدال میدهی، خلق به تو مدال میدهد! علی (علیهالسلام) باید به تو مدال بدهد! آقاجان! امامزمان (عجلاللهفرجه) باید به تو مدال بدهد! آن مدال بهدرد ماوراء میخورد، آن مدال تو را جهنم نمیبرد، آن مدال سِپَر اهلجهنم است! تو چه مدالی داری؟! این مدالها مثل همان لباسهایت میماند [که] میکَنی [و] زمین [میاندازی و] میروی، آن مدال را [هم] آنجا میگذاری. چه مدالی به تو میدهد؟ آنها به تو میدهند، عزیز من! فدایت بشوم! ببین من چه میگویم.
حالا سلمان، آمدهاند [و به او] میگویند: یا سلمان! اگر بخواهی ما بیاییم علی (علیهالسلام) را قبول کنیم، این مقصد تو را قبول بکنیم، تو باید این شکارها را بگویی بیایند، سرشان را بِبُری [و] ما بخوریم، بعد هم به آنها بگو برو، تو که میگویی علی (علیهالسلام) جان میدهد، تو هم که به تو گفتند «سلمانُ منّا أهلالبیت»، تو هم که جزء اهلبیت هستی. اشاره کرد چند تا شکار آمدند، روایت داریم: سرهای اینها را بُرید و توی یک قَزقُون [دیگ] گذاشت و یک دو تا قُلوه [سنگ] هم زیرش گذاشت، از زیرش آتش میآمد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد برود، گفت: سلمان! دیگر از اینکارها نکن! گفت: علی! چشم! ببین حالا این [سلمان] میخواهد چند نفر را چه کند؟ دستشان را بگیرد [و] اینطرف بیاورد، دارد اینجا خرج میکند، هان! حالا وقتی اینکار را کرد، اینها [شکارها را] خوردند و استخوانهایش را گذاشتند و به اجازه ولایت، به اجازه خدا امر کرد: اینها [یعنی شکارها] پریدند [و] رفتند، گفتند: عجب سِحری کردی، تو سِحر [و] جادو کردی! ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجا میدانست که اینها میگویند [که] سحر [و] جادو میکنی؛ اما آن [سلمان] چهکرد؟ باباجان! عزیز من! آن دارد، ببین دارد خرج خودش [ولایت] میکند. این سلمان عین امامحسین (علیهالسلام) است، دارد «هل مِن ناصر» میگوید، این [سلمان] به اینجور «هل مِن ناصر» میگوید، [تا] چهار نفر اینطرف بیایند. اما تو میخواهی چهکنی؟ اگر من داشتهباشم، من میخواهم چهکنم؟ هان؟ میخواهم مؤمن را خجالت بدهم، میخواهم مردم را خجالت بدهم، میخواهم بگویم من! به تو بدهد چهکنی؟ حالا.
حالا پس بنا شد که این [یعنی دادن علم] تا حتی به امامزادگی هم نیست! مگر این زید نیست که امامرضا (علیهالسلام) به او میگوید: برادر! گول مردمان، بقالهای مدینه را نخور که به تو میگویند پدرت امام است، برادرت امام است، [خدا] تو را میسوزاند! [امام] دارد به برادرش میگوید. عزیز من! ما چهچیزی داریم میگوییم؟! چرا؟ حواسش پیش خلیفه وقت است، از آن کانال میخواهد استفاده کند. آنهم از آن کانال استفاده میکند [که] یک شخصیتی به این میدهد، آن شخصیتی که خلق به او داده، فردا میخواهد [به آن شخصیت] مباهات کند، آن شخصیت درست نیست. چهکسی باید به تو شخصیت بدهد؟ ولایت به تو بدهد. الآن چهکسی به تو بدهد؟ آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) به تو بدهد. حالا این مطلب روشن شد یا نه؟ این آقایدکتر هم همینجور است، چطور بشود اینجوری بشود؟ [باید] اطاعت کند، هان! این پروفسور چهکار بکند؟ [باید] اطاعت کند. وقتی اطاعت کرد؛ آنوقت به او چه میدهد؟ پاسخ به او میدهد، صفاتالله دارد. الحمد لله من تملق نگویم، شما همهتان صفاتالله دارید. صفاتالله به شما چه میدهد؟ نمره میدهد. امر خدا را اطاعت کنید. حالا چطور میشود؟
حالا ببین چه میشود، مگر نداریم در زیارت [که امامزمان (عجلاللهفرجه)] میگوید «السلام علیک یا مُطیع لِلّه و لِرسوله عبدُ الصالح» پدر و مادرم بهقربانت؟! بیایید مطیع خدا و رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) بشوید، ما حرف دیگر نداریم که توی این عالم بزنیم. مگر ما یکچیز تازه اینجا آوردیم؟ ما میگوییم باباجان! بیایید شهدای کربلا بشوید، چرا شدند؟! این [ها] چهکسی بود [ند]؟ مگر زهیر چهکاره است؟ مگر آن غلام چهکاره است؟ اینها آیةالله بودند؟ اینها فقه خواندند؟ اینها اصول خواندند؟ هان؟ بابا! آن [کسی] که [فقه و اصول] خواند که حسینِ (علیهالسلام) ما را کشت! آن [کسی] که خواند که حسینِ (علیهالسلام) ما را کشت! اینها که [فقه و اصول] نخواندند [که] امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید پدر و مادرم به قربانتان! باز میگویند تند میشوی، آخر چرا متوجه نیستید؟! آن [کسی] که خواند [مگر حسینکُش نشد؟!] مگر شریحقاضی [درس] نخواند؟! شما چهکار دارید میکنید؟! چرا بیدار نمیشوید؟! باز دوباره میگویند چطور این بیسواد آیه قرآن را میفهمد؟! میخواهی [قرآن را] نفهمد؟ میخواهی آن بفهمد؟ باباجان! عزیزمن! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید اندیشه داشتهباشید، بیایید فکر داشتهباشید، بیایید با فکر کار بکنید.
«إنّما الدنیا فناء و الآخرة بقاء» والله! بهدینم قسم! صدی نود تای مردم، [برایشان] دنیا بقاست و آخرت فنا شدهاست! همینجوری اینجوری، اینجوری شدید، چرا اینجوری میشویم؟! پس بنا شد که سواد خوب است، دکترا خوب است، دکتر خوب است، فقه خوب است، اصول خوب است، باید بخوانید، اینها را باید فدای ولایت بکنید. تمام اینها را کنار بگذارید [و] تسلیم امامزمانتان بشوید! آن [سواد] یک کانالی است که دنیای شما را اداره میکند؛ اما از آن کانال به ماوراء نخواهید رسید. چرا؟ [سواد] من دارد. چیزی که من دارد، من را باید کنار بگذاری، بگویی: آقا امامزمان! تویی! همساخت [یعنی همینطور] که هست؛ نه فقه و اصولت را فدا کنی، نه دکتریت را فدا کنی؛ این [ها] را فدا کنی، باز چیزی نیست، [باید] خودت را فدا کنی! باید خودمان را فدای آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) کنیم! آنوقت چه میشویم؟ آن [یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)] هم خودش را فدایت میکند. مگر اصحاب امامحسین (علیهالسلام) اینکار را نکردند؟ آقا امام [زمان (عجلاللهفرجه)] چه میگوید؟ باباجانِ من! خیلی حرف است! به روح تمام آیات! به روح قرآن! خیلی این حرفها فکر میخواهد! مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) که میگوید پدر و مادرم به قربانتان، یک خلقت [دارد] میگوید: ای غلامسیاه! ای حبیببنمظاهر! ای زُهیر! ای بُهیر! [جان خودم و پدر و مادرم] بهقربانت! کجا رفتید؟ کجا رسیدید؟ چرا [اینطور است]؟ مطیع است. ولایت به تو پاسخ میدهد. اینها، ولایت هماهنگ است. ولایت با قرآن هماهنگ است، با خدا هماهنگ است. تمام اینها، اینها همهشان در اصل یکی هستند. حالا تو بگو امامحسین (علیهالسلام) [را] هم با خدا یکی کرد! خب عقلت نمیرسد [که] من چه میگویم! خودِ خدا، امرش خداست، [قبلاً] گفتم [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امرش خداست. چرا؟ اگر ما میگوییم خدا، تو نمیکِشی! صریح میگویم [که] نمیکِشی. مگر خدا جسم است؟! خدا چهچیزی است؟ خدا چطور است؟ چرا تو اینها را یکی کردی؟ اگر گفتی [خدا را با امامحسین (علیهالسلام)] یکی کردی، [تو] نمیفهمی، والله! بهدینم! نمیفهمی! مگر خدا جسم است که من با آن یکی کردم؟! آن یکقدری بالاتر است [و] این پایینتر! چرا ما نمیفهمیم؟! خدا امرش است، ما امر خدا را قبول داریم. امرش افشاء شده، نه خود خدا! خدا ولایت را افشاء میکند، نه خودش را! اِه! اگر خدا خودش را افشاء کند؛ پس معلوم میشود خودش یکچیزی است، یعنی یک جسمی است. آیا فهمیدی؟! باباجان! من گفتم که یکمُشت [تعدادی] جوان میخواستند اینجا بیایند، گفتم: من میخواهم «لا إله إلّا الله» به شما بگویم، میتوانم «لا إله إلّا الله» به شما بگویم؟! [حالا] من که نمیتوانم بگویم، شما را هم نمیپذیرم.
«لا إله إلّا الله» یعنی هیچ مؤثری مؤثر نیست. آقاجان! تو با چهکسی، چند تا مؤثر داری، میتوانم بگویم؟! پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) حالا بیا، حالا الآن میگویند [که] این دوباره خودش را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کرد، هر چه میخواهید بگویید. هر کسی این حرف را بزند، مثل ایناست که بهقول یارو میگفت که دریا به دهان سگ نجس نمیشود. من کِی میخواهم خودم را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کنم؟! مگر اول، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نگفت «قولوا لا إله إلّا الله [تُفلِحوا]»؟ بگویید لا إله إلّا الله [تا رستگار شوید]، ما میتوانیم «لا إله إلّا الله» به یک جوان بگوییم؟! یک آقایی اینجا آمد [و] یک پیشنهاد داد که من فلان حسینیه [را] ساختم و جوانها را جمع میکنم. گفتم: من هر وقت توانستم به این جوانها مثل پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بگویم [که گفت قولوا لا إله إلّا الله:] بگو لا إله إلّا الله؛ [من] میآیم؛ من نمیتوانم بگویم.
رفقایعزیز! ببین «لا إله إلّا الله» خیلی مؤثر است، چونکه پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) «صلواتُ الله و سلامه علیه» (یک صلوات بفرستید) وقتی ایشان به پیغمبری مبعوث شد، خدای تبارک و تعالی گفت: بگو «لا إله إلّا الله». «قُولوا لا إله إلّا الله [تُفلحوا]». پس من الآن خدمت بزرگیتان عرض میکنم، ما اول باید «لا إله إلّا الله» بگوییم. «لا إله إلّا الله» را به این آقا گفتم، گفتم یعنی ما هیچ مؤثری را مؤثر ندانیم. اگر شما یکدانه «لا إله إلّا الله» گفتید، دیگر پیش آنها که تأیید نیستند، دنبالش نمیروی که؛ چونکه تو «لا إله إلّا الله» ات ناقص است، دنبال آنها میروی. یکی هم مؤثر میدانی [که] دنبالش میروی. من بارها به شما گفتم، گفتم: عزیزان من! ولایتِ هر کسی را بخواهید. آدم تسلیم خلق نباید بشود. یک کارگر تسلیم اُستادش که میشود، میخواهد کار را در بِبَرد [یعنی یاد بگیرد]! ببین من چه دارم میگویم! راجعبه ولایت هیچکس نباید تسلیم خلق بشود! خلق خودش باید تسلیم است. مگر آن خلق «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذّین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» مگر آن خلق این حرف را قبول ندارد؟! خودش تسلیم است. ما نباید تسلیم خلق بشویم؛ [اما] تسلیم ولایت، چرا، باید بشویم. من به قربان امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بروم، چرا درِ دکان میثم میرود؟ دارد ولایتش را ترجیح میکند، ولایتش را تصدیق میکند. من جسارت است این حرف را بزنم؛ اما میزنم. علی (علیهالسلام) تسلیم ولایت است، ولایت کیست؟ خودش است، تسلیم خودش است. هان! این «لا إله إلّا الله» یعنی این! خب انصافاً کداممان «لا إله إلّا الله» گفتیم؟
حالا من دوباره تکرار میکنم، من مبادا یکوقت خداینخواسته به علمایاعلام [و] به کسیکه فقه و اصول خوانده، خواستم جسارت کنم، من اصلاً توی این فکر نیستم، گفتم [ما] با هم انتقاد کردیم [و] ما جواب سؤال را دادیم. باز دارم میگویم: ما گفتیم [که] آن [سواد] به ماوراء نمیرساند! چونکه شما رفتی درس پیش خلق خواندی، خلق بهدرد دنیایت میخورد، شما باید معلم ببینی، [تا] پروفسور بشوی [و] دکتر بشوی، معلم، معلم دنیاست؛ حالا باید چهکار بکنیم؟ آقاجان من! اینها را، همه را کنار بگذارید، بیایید پیش امامزمان (عجلاللهفرجه) بروید [و] درس بخوانید. آن درس چیست؟ امرش را اطاعت کنید، امر خودت را کنار بگذارید. وقتی شما امر خودت را کنار گذاشتی، داری امر آنرا اطاعت میکنی. پس من در جای دیگر هم گفتم، گفتم که پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) امرش، امر خداست. امام امرش، امر خداست. خلق میگوید بیا امر من را اطاعتکن، آنها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] میگویند بیا امر خدا را اطاعتکن. فرق خلق با ائمه ما ایناست! حالا متوجه باشید عزیزان من! حالا گفتیم ایشان هم میتواند اینکار را بکند، همه اینها را کنار بگذارد [و] اینطرف بیاید؛ آنوقت ببین چه جوریاش میکند! آنوقت صفاتالله به او میدهد.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، یک آیه قرآنی بود [که] آن دامادش خسروشاهی استخاره کرد، بسمالله هم نوشتهبود. گفت: این استخاره بد است. ببین حالا این چیست؟ اینرا چه کردهاست؟ اینرا فراموش کردم [که بگویم]، وقتی [امر خودش را] کنار گذاشت، حالا به او میدهد؛ از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» به او دادهاست. حالا گفت، خودش گفت، نمیخواهم اسم بیاورم؛ گفت: پیشِ سه، چهار تا از علمای مهم آنزمان رفتم، همه بودند؛ آقای صدر بود و آقای نمیدانم فیض بود و آقای کبیر بود. گفتش که یکدفعه حاجشیخعباس گفت: من بهغیر [از] بروجردی هیچکس را راجعبه این قبول ندارم. خودش گفت رفتم به آن گفتم، به آقایبروجردی گفتم: این آقا اینجور گفته، این اینجور گفته، اینجور گفته، حاج شیخعباس اینجور گفته، گفت: [بروجردی] یکفکری کرد [و] گفت: تهرانی درست میگوید، تهرانی درست میگوید. ببین [حاجشیخعباس] آیه قرآن را میفهمد. از کجا میفهمد؟ از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» [میفهمد]، از درسی که خلق به او داده نمیفهمد. حالا ممکناست، بابا توی بیابان است، آن [علم] را به او دادهباشد! ممکناست [که] چوپان است، آن [علم] را به او دادهباشد. هان؟! به او میدهد؛ آنوقت [آیه قرآن را] متوجه میشود. باباجان! عزیزجان! ما داریم روانهتان میکنیم [و] میگوییم راه ایناست، ما خلاف که نمیکنیم که، من خلافکار هستم؛ اما در این حرف خلاف نمیکنم. ما میگوییم راه ایناست، بیایید آنجا بروید؛ حالا ببینید میفهمید یا نه؟! ما میفهمیم یا نه؟! (یک صلوات بفرستید)
ببین، عزیزان من! من بنا شد [که] یکقدری از غدیر صحبت بکنم. من به شما گفتم [که] این غدیر مثل عاشورا بودهاست، عاشورا از زمان حضرت آدم، عاشورا بودهاست. این عاشورا نیست که ما حالا چند جور [و] آنجور عوضش کردیم و اینجوریاش میکنیم، نه، عاشورا بودهاست. غدیر هم بودهاست. این غدیر، این غدیر نیست که خدا برای ما، ما چهار نفر که غدیر معلوم نمیکند. این غدیر بود، حق است، ببین من چه دارم میگویم، این غدیر بودهاست! چرا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میگوید: من راههای آسمانی را بهتر بلد هستم تا زمین؟ [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] بوده [است]! یکی از بدبختیهای ما ایناست [که] ما اینها [یعنی ائمه (علیهمالسلام)] را توی خلق میآوریم [و] جزء خلق حساب میکنیم، اینها که توی خلق نبودند که! مگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نمیگوید [که] من با همه پیغمبرها آمدم؛ اما با پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله) آشکارا آمدم؟! مشکلگشا ایننیست که چهار تا نخود و لوبیا و نمیدانم نخود و پسته میستانی [یعنی میخری و به مردم] میدهی، مشکلگشا علی (علیهالسلام) [است که] با تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر بودهاست. هر کجا که آنها گیر میافتادند، علی (علیهالسلام) چیز میکرده؛ [یعنی] رفع مشکلشان را میکرده. روایت صحیح داریم: فرعون یک قصدی برای موسی کرد، یک شخصی را دید، همینساخت [یعنی همینطور] بدنش بنا کرد [به] چندیدن [یعنی لرزیدن]. از امامصادق (علیهالسلام) سؤال میکند، میگوید: امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بود. این منصور دوانیقی میخواست جنایت بکند، یک کسی را دید. در تمام موقعیات، مشکلگشا علی (علیهالسلام) است.
حالا ببین من چه میخواهم به شما عرض کنم، پس این غدیر بودهاست، تمام ملائکهها، تمام آسمانیها بهغیر از خلق، غدیر را قبول کردند! چرا؟ خلق مخیّر بود. چرا این آدم، مثل یک مؤمن از ملائکهها بالاتر است؟ چونکه مخیّر است. اگر مخیّر بودنش را کنار گذاشت [و] امر خدا را اطاعت کرد؛ [آنوقت] از مَلَک بالاتر است، تا حتی از انبیاء [هم] بهغیر از پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله) [بالاتر است]. چرا ابراهیم برجستگی پیدا کرد؟ شیعه شد. تمام «سلامالله» [علیه که به] ابراهیم [میدهد]، به چهکسی سلام میدهد؟ به علی (علیهالسلام) میدهد. به آنکه تویش است میدهد. مگر نداریم [که] میگوید یک مؤمنی را زیارت کنی، ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد؟ چرا؟ این مؤمن محبت دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) دارد، تو میروی آن نور را زیارت میکنی. اینرا شما بدان: اگر به حضرتابراهیم «سلاماللهعلیه» میگویند، سلام به ولایت میکند. حالا شما حسابش را بکن، غدیر بودهاست. حالا این [غدیر خُم] چیست؟ این [غدیر خُم] عصاره امتحان بیست و دو سال زحمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. بیست و دو سال پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) زحمت کشیده، دندانش را شکستند، پایش آسیب دیده، زبانم لال! چقدر خاکستر روی سرش میریختند، تمام اینها را تحمل کرده، چرا تحمل کرد؟ چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تحمل کرد؟ مگر، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [که] نَفَسِ همه خلقت در قبضه قدرتش است، مگر نمیخواست بگوید خشک شد؟! یکوقت یک اشاره کرد، یک کسی یک آهن آنجا برد [که از] بالای مسجد روی سر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیندازد؛ امر کرد دور گردنش [یعنی دور گردن خودش] گشت، نعرهاش بلند شد. دید باز نمیشود که، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد [و] مثل یک حلوا [حلقه آهن را] اینجوریاش کرد، همچنین کرد [و آنرا] آنجا انداخت. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: ببین من میتوانم [اینکار را] بکنم. آیا متوجه شدیم [که] چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اینهمه تحمل کرد؟ وقتیکه از «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» نداری، والله! به حضرتعباس قسم! ما آنجوری که باید متوجه بشویم، [متوجه] نشدیم! چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اینهمه تحمل کرد؟ از برای آن امری که خدا به او کردهبود، یعنی [آن امر] علی (علیهالسلام) بود؛ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] بهواسطه آن امری که داشت، تمام این تحملها را کرد.
حالا شما حسابش را بکن، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم هشدار داد، یک جنگی بود [که] ششماه طول کشید. حالا [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] اینها را همه [را یعنی اصحاب را] پشت مدینه آورد، گفت که این جهاد اصغر است، بیایید مواظب جهاد اکبر باشید. [گفتند:] یا رسولالله! جهاد اکبر چیست؟ [فرمود:] جهاد با نفس. مبادا نفس شما جوری بشود [که] علی (علیهالسلام) را قبول نکنید! والله! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد اینرا میگوید! همانطور هم شد. حالا همه اینها [یعنی اهلتسنن] به حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند. باباجان! ببین من دارم چه به شما میگویم. بهدینم قسم! بهایمانم قسم! بیدین از دنیا بروم! چه میدانی [که] چقدر به خدا التماس کردم [و] گفتم: خدایا! شاید [این] نوار آخر من باشد، من دیگر معلوم نیست [که] تا سال دیگر باشم، این [نوار] یکجوری باشد که خیلی برجستگی برای این رفقا داشتهباشد. یکجوری باشد که اینها بهدرد ماوراءشان بخورد. شما خیال کردی [که] من حرف همینطور دارم میزنم، من دست خودم که نیست. آنقدر من التماس کردم [و] گفتم: این [نوار] برجستگی توحیدی داشتهباشد. من دارم همینجور که حرف میزنم، میبینم اینها [یعنی این حرفها] توحیدی است.
حالا چرا اینها، این جمعیت بیست و دو سال دارند جنگ میکنند، اینها به حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند؛ [اما] به امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نیستند؟! رفقا! همچنین صاف به شما بگویم، الآن ماها هم داریم علی، علی میکنیم، امامزمان امامزمان میکنیم؛ [اما] ما امر را کم اطاعت میکنیم! الآن این امامزمان (عجلاللهفرجه) [که در ظاهر] نیست؛ [ولی] امرش که هست، امرش چیست؟ به تو گفته [که] غشمعامله نکن، به تو گفته [که] نگاه به زن مردم نکن، به تو گفته [که] گوش به آن چیزهایی که من گفتم نده، به تو گفته [که] خُدعه نکن، به تو گفته [که] معامله رَبَوی نکن، به تو گفته [که] نزول نخور، به تو گفته [که] حرف پدر [و] مادر [ت] را بشنو، به تو گفته [که] یکنفر را محض ولایتش بخواه، به تو گفته [که] امر خدا را از امر زنت بالاتر بدان! إلی ماشاءالله [یعنی تا آنچه که خدا بخواهد] که ما چقدر اینها [یعنی از این امرها] را داریم! کدامش را عمل میکنیم؟! هان؟! عزیز من! اگر تو [امر را] اطاعت کردی، به ماوراء میرسی. والله! اگر تو [امر را] اطاعت کردی، صفاتالله به تو میدهد [و] عالَمی را میبینی.
مگر اَصبغ نیست [که] خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده؟ ببین به او [صفاتالله] داده، آخر اصبغ چهکاره است؟ فقه خوانده، اصول خوانده، اصولخوانها! فقهخوانها! دارم به شما میگویم. باباجان! درستاست [که] خیلی ترقی کردید، زحمت کشیدید، ما تشکر از شما میکنیم، والله! بهدینم! من تقلید میکنم؛ اما بیایید اَصبغ بشوید! من میخواهم شما اَصبغ بشوید! حالا [پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] آمده، [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به او] میگوید: چطوری؟ میگوید: یا رسولالله! جهنم را دارم میبینم، [و] صدای نالهشان را میشنوم، بهشت را دارم میبینم [و] صدای نالهشان [نغمهشان] را هم میشنوم. میخواهی اینها که دور و بَرت هستند [را] بگویم [که] چهکاره هستند؟ گفت: لب گزیدش مصطفی! گفت: یعنی که بس! اَصبغ! بس است. خب بفرما! این چهجوری شده؟ فقه خوانده؟! اصول خوانده؟! چهچیزی خوانده؟! بیا آرام بگیر! من میگویم [که] این [فقه و اصول] را پرچم نجاتت نکن! نجات چیز دیگری است. نجات آناست که روح به فقه و اصولت بدهد. چهکسی میدهد؟ امامزمان (عجلاللهفرجه) میدهد. چهکسی میدهد؟ امر میدهد؛ پس من جسارت نکردم، من دارم انتقاد میکنم.
حالا عزیز من! گوش بده ببین [که] چه میگویم، هفتمیلیون مسلمان دارد «لا إله إلّا الله» میگوید، هفتمیلیون مسلمان «محمّد رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)» میگوید، هفتمیلیون مسلمان، بیشترشان مکّه میآیند، چه میگویند؟ حاجیها! چه میگویید؟ لبّیک میگویید، به چهکسی لبّیک میگویید؟ والله! این حاجی به شیطان لبّیک میگوید، [به] شیطان لبّیک میگوید. اگر فقه و اصول شما را نجات میدهد، مگر اهلتسنّن فقه و اصول نمیخوانند؟! چرا اهلجهنم هستند؟! عزیزان من! ببین من دارم چه به شما میگویم، فقه و اصول خواندنِ اهلتسنن، اینها در آتش مخلّد هستند، آن عوامشان مخلّد نیستند؛ [خدا آنها را] امتحان میکند. پس فقه و اصولی که ولایت [در آن] نباشد، چیست؟ مخلّد در جهنم هستی. چرا بیدار نمیشوید؟! [البته] من اهلتسنّن را میگویم. آقاجان من! بیدار باش! قربانت بروم که داری درس میخوانی! ببین چه درسی داری میخوانی! کجا داری میروی؟! بیا خودت را دیگر آنجا بگذار، ببین عوامِ اهلتسنّن، بهتر از آنها هستند که فقه و اصول میخوانند. خدا میگوید ما آنها را امتحان میکنیم؛ اما میگوید اینها [یعنی علماءشان] اهلآتش هستند. بروید بخوانید ببینید. حالا ببین من چه دارم به شما میگویم! این هفتمیلیون، اینها حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را میشنوند؛ [اما] امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نمیکنند. امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه بود؟ امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آنموقعیکه خدای تبارک و تعالی امر کرد: یا محمّد! (صلوات بفرستید) باید علی (علیهالسلام) را معرفی کنی! باید معرفی کنی، درستاست؟ حالا معرفی کرد. روایت صحیح داریم [که] خدا لعنتش کند این عُمر [را که] بَخٍ بَخٍ [یعنی تبریک] گفت و آن جلسه بنیساعده را درست کرد و امر را اطاعت نکرد، من حرفم سر امر است. اتفاقاً یکنفر بود، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت که خودت گفتی یا خدا؟ [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] جواب آن [شخص] را داد [و] گفت: خدا. گفت: اگر تو راست میگویی یک آتش بیاید [و] من را بسوزاند، فوراً یک آتش آمد [و] این [شخص] جِزغاله شد. ببین دارد به مردم چه میگوید؟ میگوید خدا گفتهاست! پس اینها کدامشان «لا إله إلّا الله» گفتهبودند؟ هان؟
پس من میگویم: عزیزان من! بیایید «لا إله إلّا الله» بگوییم، دوباره تکرار میکنم، ببین اینها را، اینها به حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند؛ [اما] به امر نیستند! ما هم به حرف هستیم، [یعنی] نماز میخوانیم، روزه میگیریم، خمس میدهیم، اینکارها را میکنیم؛ اما امرش چیست؟ باباجان! امر کرده [که] تو الآن نرو، آخر ششصد هزار تومان، پانصد هزار تومان خرج کن [و] دور این چهارچوبها بگرد! بیاور [و] به این بندهخدا بده که ندارد؛ بابا! لامروّت! به این پدر بیچارهات که بیکار است بده، خبر دارم [که] بابایش بیکار است دارد دوتا سیگار میفروشد؛ [اما] این [خودش] کربلا رفتهاست. حالا کار دیگر هم میکند، یک پول هم توی دستش میگذارند، آن هیچچیز، آن یکحرف دیگر است. من اسم کسی را نمیآورم. عزیز من! فدایت بشوم! کجا میروی؟! تو هر سال مکّه میروی [که] چهکنی؟ [بیا] امر را اطاعتکن.
حالا شما اگر امر را اطاعت کنید، شما هم همان هستی، از «العلم یقذفه الله فی قلب من یشاء» به تو میدهد، ما حرفمان سر ایناست: عزیزان من! والله! بالله! تالله! من به این اهلمجلس نمیگویم، این نوار من را کس دیگری [هم] میشنود، شما الآن همهتان زیر این آسمان، بهترین مردم هستید، من شهادت میدهم، هم امر را اطاعت میکنید [و هم] شما صفاتالله دارید. من یکوقت خیال نکنید [که] یکگوشه [و] کنایه به شماها بزنم، اگر من [گوشه و کنایه] بزنم خدا من را نیامرزد، من این نوار را میفهمم [که] مِنبعد مردم میشنوند [و] افشاء خواهد شد. الآن ما در دسترس کسی نمیگذاریم؛ [اما] مِنبعد افشاء خواهد شد. دوباره تکرار میکنم، ببین اینها حرف میشنیدند، [اما] امر را اطاعت نکردند، خب همه اهلآتش شدند. حالا آنها چهجور شدند؟ من منظورم ایناست، ببین تا اینها جسارت به ولایت نکردهبودند [و] کافر حربی نبودند، خدا اینها را کافر اعلام نمیکرد. وقتیکه زهرایعزیز (علیهاالسلام) را زدند، وقتی محسن را کشتند، وقتی طناب گردن علی (علیهالسلام) انداختند، وقتی خالدبنولید شمشیر بالای سر علی (علیهالسلام) گرفت، خدا یکدفعه افشایشان کرد [و] گفت: اینها بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کافر شدند! چرا؟ جسارت به ولایت کردند! جسارت به چهکسی کردند؟ به امر خدا کردند. جسارت به چهکسی کردند؟ به مقصد خدا کردند. [آنوقت] خدا کافر اعلامشان کرد. عزیزان من! [اینها] به چهچیزی کافر شدند؟ کافر به ولایت شدند. بیایید ما متوجه باشیم [که] مبادا اینجوری باشیم! عزیزان من! فدایتان بشوم، بیایید شب و روز فکر کنید. وقتیکه کافر حربی شدند، خدا کافر اعلامشان کرد.
ما یک عدهای هستیم [که] الحمد لله شکر ربالعالمین اینجوری نیستیم، ما یک نقصانی داریم، این نقصان هم إنشاءالله امیدوارم که رفعش بشود، الآن میخواهید یککاری بکنید، ببینید خدا راضی است، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی است؛ [آنوقت آنکار را بکنید.] باباجان! عزیز من! رضایت خانمهایتان را اینجا بگذارید، رضایت رفقایت را اینجا بگذار، رفقا که آنها که دعوتت میکنند، نمیدانم ما مثل آن بشویم، فلان بشویم، چرا میگوید آخرالزمان با همدیگر خیلی خانه همدیگر نروید؟ چرا؟ الآن میروی میبینی این یک تلویزیون دارد، یک تلویزیون رنگی دارد، خانم میگوید همان را برای من بخر. هان؟ این الآن آنجا میرود، شب، آخر تفریحی است، من دارم میبینم [و] اینرا به شما بگویم، یکچیزهایی است که بیحیاگری میشود [که] من بگویم؛ اگرنه خوب وارد هستم، دارم توی بعضی بازاریها میبینم؛ اما تو خانگی هستی. بعضی بازاریها را دارم میبینم [که] چه منظره عشقبازی دارند میکنند. این [تلویزیون] دارد، آنهم میآید شطرنجبازی میکند، تو آن [را] هم میخواهی، پس چه میگوید؟ میگوید کم رفت و آمد کن! میگوید با رَحِم خودت رفت و آمد کن! رَحِم چهکسی است؟ آن [کسی] که ما [ائمه (علیهمالسلام)] را قبول دارد. رَحِم چهکسی است؟ آن [کسی] که پیرو ما [اهلبیت] است. بابا! اگر [پیرو] نیست، [با او] رفت و آمد نکن! آن رَحِم تو نیست، رَحِم چهکسی است؟ آن [کسی] است که امر را اطاعت کند.
حالا عزیزان من! ببین من دوباره تکرار میکنم، آخر چرا هفتمیلیون رفتند؟ اینها کینه داشتند! اینها جنگ میکردند، به حرف رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بودند، کینه ولایت داشتند! چرا کینه ولایت داشتند؟ [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] یک انگشتر میدهد [و] آیه هَل أتی [برایش] نازل میشود، نماز [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] اینجوری است، [دارد قضا میشود، میگوید: علیجان!] کُره [خورشید] را برگردان، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] یک اشاره میکند، کُره برمیگردد، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] [در یومالخندق] یک شمشیر میزند، جبرئیل میآید [و میگوید:«ضربةُ علیٍ (علیهالسلام)] أفضل [مِن] عبادةِ ثقلین»، [در لیلةُالمبیت] یک نَفَس میکشد أفضل [مِن] عبادةِ ثقلین، آنها میگویند [برای فتح] خیبر را، چقدر [افراد را] روانه کردند؛ [اما] همه برگشتند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: فردا پرچم را دست کسی میدهم که فتحکننده خیبر باشد.
خدا عمر [را] لعنتش کند، گفت: من چند تا آرزو دارم؛ [اما] به آنها نرسیدم. گفت: چرا؟ گفت: یکی دلم میخواست که فتحخیبر با من باشد، یکی را هم [اینکه] دلم میخواست زهرا (علیهاالسلام) زن من باشد. خاک بر سرت کنند! هان! چرا؟ ببین اینها همانجا با ولایت کینه داشتند. رفقایعزیز! اینکه به ما میگوید که حسد، حسنات را میخورد، مثل آتشی که هیزم را بخورد، مبادا حسد داشتهباشید! مبادا کینه داشتهباشید! [آنوقت] ما اتصال به آنها میشویم! بهوجود امامزمان! من اگر یکی [چیزی] نداشتهباشد [و] مطلع باشم، مگر خوابم میبرد؟! آنچه که بتوانم کمکش میکنم، اگر هر کدام [از] شماها؛ یعنی خانوادهتان، بچه کوچکتان، شیر خوارتان، این بچه چیز فلانی، اگر بدانی من چقدر اصلاً دعا کردم، گریه کردم، ختم گرفتم، مگر این برادر فلانی چه فایدهای برای من دارد؟ هان؟ کجا من را اداره میکند؟! اما من شیعه هستم، میبینم این شیعه است [و] این ناراحت است، من [هم] ناراحتم. ما باید با هم اینجوری باشیم! آنوقت شما حزبالله میشوی! یعنی حزب خدا. چرا ما متوجه نیستیم؟! اینها چهکار کردند؟ حالا ببین چه شد!
حالا میگویند که چرا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میرود حرفش را توی چاه میزند [و] به اینها نمیزند؟ بگویم به چهکسی بزند؟! آخر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به چهکسی بزند؟! به زهراکُش بزند؟! به امامحسنکُش بزند؟! به حسینکُش بزند؟! آخر چرا این حرفها را میزنید؟! خب این [یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینرا] میدانست، آخر آدم به چهکسی بزند؟! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به چهکسی بزند؟! خب این حرفها را توی چاه میزند. حالا [به] کمیل هم [همین را] میگوید، میگوید: تو هم برو توی چاه [حرف] بزن. این حرفهای توی چاه یعنیچه؟ زمانی بشود امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید [و] این چاه مثل بلبل، حرفهای علی (علیهالسلام) را به تمام خلقت افشاء کند! این، تمام این حرفها که علی (علیهالسلام) توی چاه زده، زمانی بشود که مثل چاهی که یوسف از تویش درآمد، ولایت از تویش درآمد، تمام این حرفها به تمام خلقت افشاء بشود! اِه! چه داری میگویی؟! علی (علیهالسلام) بیخود این حرفها را توی چاه میزند؟! کسی لیاقتش را نداشتهاست. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میدانست [که] اینها چهچیزی هستند، اینها خبیثاند، خباثت دارند، یک اسلامی برداشتند و هوهو میکنند و روی مقصد خودشان راه میروند. تولید آن جلسه بنیساعده، حسینکُشی شد! ایناست که عزیزان من! من دارم به شما میگویم.
تأیید خلق اشتباه بُوَد | تأیید دست نور خدا بُوَد |
حالا الآن ببین مثلاً مِثل دو روز دیگر، ببین چهخبر است؟! جشن میگیرند و چراغانی میکنند و شیرینی میخورند و آیا یکحرفی هم زده میشود که این بشر نجات پیدا کند؟! آیا یکحرفی زده میشود که این بشر به خود بیاید؟! آیا یکحرفی زده میشود که امامزمان (عجلاللهفرجه) راضی باشد؟! آیا یکحرفی زده میشود که زهرایعزیز (علیهاالسلام) دلش خوش بشود؟! چهخبر است؟! چهخبر است؟!
به علی «علیهالسلام» گفتند: چه روزی به تو خوش گذشت [و] چه روزی بد؟ گفت: آن روزی که روی دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بودم، روزی از آنروز بهتر نبود که خدا من را تأیید کرد، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) من را تأیید کرد، جبرئیل من را [تأیید کرد]. بابا! [علی (علیهالسلام)] تأیید بوده! ببین من چه دارم به شما میگویم، عزیزان من! بهقرآن! خدا میداند [که] من میخواهم داد بکشم، مگر علی (علیهالسلام) تأیید نبود؟! ببین دارد به تو چه میگوید! میگوید: دنبال تأییدی خلق نرو! بیا برو [دنبال] تأیید پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، بیا برو [دنبال] تأیید نور خدا؛ آن من را تأیید کرد، گفت: روزی از آنروز بهتر نبود. یا علی! کِی به تو بد گذشت؟ گفت: روزی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از دنیا رفت، این «رحمةٌ لِلعالمین» در ظاهر از دنیا رفت. چرا بد به او گذشت؟ میدانست [که] مردم چهکاره میشوند! چهجور میشود! دارد غصه مردم را میخورد.
حالا انصافاً [و] وجداناً در هر ابعادی خوب است [که] ما علی (علیهالسلام) را وِل [یعنی رها] کنیم؟! خوب است [که] ما دست از ولایت برداریم؟! پیِ [یعنی دنبال] این آشغالکاریها برویم؟! پیِ شهوت برویم؟ اینها خوب است؟! خوب است [که] این آقا را ناراضی کنیم؟! خوب است [که] این همسر عزیزش، زهرایعزیز (علیهاالسلام) را ناراضی کنیم؟! چرا ما بیدار نمیشویم؟! قربانتان بروم، آنها [یی] که نرفتند، چه مقامی پیدا کردند؟ آنها [یی که] پیِ آش و پلو رفتند، چه مقامی پیدا کردند؟! وقتیکه آنجور شد؛ آنوقت پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) وقتی نرفت، آنوقت مدال به آنها دادند، وقتیکه این قضایا پیشآمد و نرفت، مدال دادند، چه مدالی به مقداد داد؟ چه مدالی به بلال داد؟ بلال حرمسرا شد، زهرایعزیز (علیهاالسلام) پیِ بلال روانه کرد، در خانهاش راه داد! حالا این دو نفر [یعنی عمر و ابابکر] آمدند، روایت داریم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، [زهرایعزیز (علیهاالسلام)] گفت: [علیجان!] اینها [یعنی] آن دو نفر [به خانهام] نیایند؛ اما [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: زهراجان! این دو نفر وِل نمیکنند. گفت: علیجان! برای اینکه تو ناراحت نشوی [و] اینها اذیتت نکنند، [به خانهام] بیایند [تا] یکذره بُغضشان به تو کم بشود. حالا که [این دو نفر] آمد، [زهرایعزیز (علیهاالسلام)] چهکار کرد؟ رویش را [از آنها] برگرداند. [عمر] گفت: زهرا! رویت را [از ما] برمیگردانی. گفت: یادت است [که] پدرم گفت هر [کسی] که من را اذیت کند [و] من را آزار کند؛ یعنی زهرای من را [اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس من را اذیت کند، خدا را اذیت کردهاست؟ گفت: آری! (خدا لعنتش کند!) حضرت فرمود: یادت هست که پدرم گفت رضایت زهرا، رضایت من است و رضایت من، رضایت خداست، هر کس که زهرا از دستش ناراضی باشد، خدا از او ناراضی است. خدایا! تو شاهد باش و بدان که من از این دو نفر راضی نیستم. وقتیکه از خانه حضرت بیرون آمدند، ابابکر گریه کرد! عمر به او گفت: تو خلیفه اسلامی! چرا یک زن تو را ناراحت کرده؟!]