منتخب: هنده، زن یزید

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۳:۱۲ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - ' نصاری' به ' نصارا')
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌ الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است. حضرت‌ زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌ باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

قسمت 1[۱]

خدای تبارک و تعالی هر کاری بخواهد بکند، به‌ قول ما عوام‌ها پیش‌بینی می‌کند؛ ائمه‌ طاهرین (علیهم‌السلام) خودشان پیروز هستند؛ نه این‌که پیروز بشوند؛ چون خدا را اطاعت می‌کنند و تمام خلقت در اختیارشان است. خدا حاج‌ شیخ‌ عباس را رحمت کند! این موضوع را ایشان گفت: هنده از بس زیبا بود، وجیه‌ترینِ تمام دختران بود، پدرش دید توان ندارد از او نگه‌داری کند، او را آورد و در خانه امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) گذاشت، تا کسی به او گزندی نزند. [۲] چندین‌ سال در خانه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود، ولایت به او اثر کرد، چند ولیّ در آن خانه بوده، او هم متابعت امر ولیّ را کرد و آن جنبه‌ مغناطیسی ولایت به هنده اثر کرد. [۳]

وقتی یزید می‌خواست زن بگیرد، در تمام بلاد اعلام کرد که من یک دختر خیلی زیبا می‌خواهم. آخَر یزید امپراطور بوده، حکومت چندین سرزمین در دستش بوده. این همان سلطنتی است که هارون می‌گفت: ای ابر! ببار، هر کجا بباری مِلک من است! یزید هم دیکتاتوری بی‌دین، لامذهب و لامصبّ بوده‌ است! تا این‌که به او گفتند: یک‌ دختری که زیباترینِ تمام دختران عالم است، در خانه امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) است. بالأخره به زور از او خواستگاری کرد، پدرش را در فشار گذاشت و او را به همسری گرفت. حالا در کاخ یزید رفته و مَلکه شده‌ است.

رفقا! این‌که به شما می‌گویم مکان شرط نیست، خودتان مکان هستید؛ هنده در کاخ یزید است؛ اما اتّصال به خانه امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) است. هوا و هوس این محبّت را از بین نبرده. اصلاً یزید و کاخش و این حرف‌ها در خون و پوست هنده سرایت نکرده، زمان ندارد؛ حواسش در خانه زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) و امام‌ حسین (علیه‌السلام) است. عایشه در خانه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ اما حواسش در خانه معاویه است. عزیز من! توجّه کن ببین دلت کجاست؟! بیا به ولایت اتّصال شو! زَرق و بَرق دنیا گولت نزند، همه این‌ها فاسد می‌شود و گندیده است؛ تو نمی‌فهمی گندیده است! [۴]

حالا یزید با این فتحی که کرده‌ بود، روم و فرنگ را به کاخش دعوت کرده‌ بود، آن‌ها هم می‌خواستند کاخ را به‌ اصطلاح چراغانی کنند، یک تشکیلاتی درست کردند، گویا دو سه‌ روز طول کشید، تا مجلس آماده شود و مهمان‌ها بیایند؛ [۵] به‌ خاطر همین حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) و اهل‌بیت را که وارد شام کردند، در باراندازی کنار کاخ یزید جا دادند. این‌که می‌گویند خرابه، توهین است! آیا بغل کاخ یزید که امپراطور بوده و این‌ همه تسلّط داشته، خرابه است؟! نه بارانداز بوده؛ چون‌که وقتی رقیّه‌ بِنت‌ الحسین (علیهاالسلام) بهانه پدرش را گرفت و گریه کرد، یزید خبردار شد. [۶] وقتی آن‌ها را در بارانداز جا دادند. عدّه‌ای را گذاشته‌ بود که رقّاصی می‌کردند، ساز و نَقّاره می‌زدند، مردم هم فوج‌ فوج می‌آمدند که این‌ها را ببینند و تماشا کنند! دست بچّه‌هایشان را گرفته‌ بودند و با انگشت، بچّه‌های امام‌ حسین (علیه‌السلام) را نشان آن‌ها می‌دادند؛ همهمه‌ای در شام ایجاد شده‌ بود. [۳]

حرف من سرِ این‌ است که ببین مغناطیسی ولایت چه‌ کار کرده؟ عزیز من! اگر از یک‌ چیز جزئی گذشتی، کاری نکرده‌ای! حالا هنده مَلکه شده! صدها زن افتخار می‌کنند که پیش مَلکه بیایند و او را ببینند. هنده گفت: من می‌خواهم اُسرا را ببینم و یک تماشایی بکنم. آمدند آب پاشیدند، صندلی گذاشتند، خیلی تشریفات به‌جا آوردند. هنده آمده روی تختی نشسته؛ گفت: به بزرگ قافله بگویید بیاید. گفتند: بزرگ قافله زینب است. وقتی حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) آمد، هنده گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ گفت: اُسرای آل‌ محمّد. تا گفت اُسرای آل‌ محمّد، هنده قدری تکان خورد! چون یزید گفته‌ بود که این‌ها خارجی‌اند! هنده گفت: محل سکونت شما کجاست؟ زینب (علیهاالسلام) گفت: مدینه. گفت: کجای مدینه؟ گفت: کوچه بنی‌هاشم. ببین در کاخ سلطنتی است، حواسش کجاست؟ اتّصال به ولایت است. هنده گفت: خانم! من یک‌ دوستی دارم، او را می‌شناسی؟ من چند وقت کنیز زینب و کنیز زهرا بودم، خیلی می‌خواهم زینب را ببینم؛ آیا او را می‌شناسی؟ یک‌ وقت حضرت‌زینب (علیهاالسلام) صدا زد: هنده! حقّ داری مرا نشناسی، من زینبم! بدان که حسینم را کُشتند!

حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) و هنده دارند با هم نجوا می‌کنند. ببین هنده چه می‌گوید؟! دنبال خواستش می‌گردد، خواستش حسین (علیه‌السلام) است. تا حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) این حرف را زد، هنده از تخت، خودش را پایین انداخت، به زمین زد و در خاک‌ها می‌غلطید. گریبان چاک داد، موهایش را کَند و مرتب حسین! حسین! می‌گفت! تمام زنان اعیان و اشراف آمدند، بازوهایش را گرفتند و به یک فشاری او را به دارالإماره آوردند. در کاخ یزید مرتّب داد و فریاد می‌کشید: یزید! تو حسین را کُشتی! حالا به او می‌گویی خارجی! چرا دروغ گفتی؟! مگر این زینب، خواهر حسین نیست؟! یک آشوبی در کاخ به‌ وجود آورد، یزید بیچاره شد. (ببین آن روزی که خدا او را در خانه آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و بعد در کاخ یزید گذاشته، پیش‌بینی کرده، تا کمکِ زینب (علیهاالسلام) باشد. آخَر اگر شما جایی قرار گرفتید که همه دشمن هستند، یک دوست پیدا کنید، خوشحال می‌شوید. هنده، حضرت‌زینب (علیهاالسلام) را خوشحال کرد، مگر ثوابِ هنده شوخی است؟!) [۷]

حالا در روز اربعین که حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) به کربلا برگشت، چه‌ کار کرد؟ همین‌طور بو کرد و قبر برادرش حسین (علیه‌السلام) را پیدا کرد. روی قبر افتاد و صدا زد: برادر! همه‌جا امرت را اطاعت کردم، کوفه و مجلس یزید خطبه خواندم. حسین‌جان! از کوفه تا شام هیچ‌کس به‌ غیر از هنده، از ما حمایت نکرد. همه‌ جا به‌ خصوص در مجلس یزید و در آن بارانداز به ما خیلی خدمت کرد. [۸]

قسمت 2[۹]

رفقای عزیز! این‌که من به شما می‌گویم، خدا بغل آن کسی‌که ظالم است، یکی را گذاشته سقوطش‌دهد، پی وقتش می‌گردد. بغل فرعون، موسی را گذاشته، ابراهیم را بغل نمرود گذاشته است. حالا هنده را بغل یزید گذاشته، توجّه بفرمایید! وقتی اهل‌بیت را در آن بارانداز آوردند، آن‌جا یک واقعیّتی ایجاد شد. یک‌ روز هنده گفت که من هم به آن بارانداز بروم و اُسرا را ببینم. بروم یک دلالتی به زینب (علیهاالسلام) بدهم، آیا این همان زینب (علیهاالسلام) است؟! این یزید هم می‌گفت این‌ها خارجی‌اند. (آقایان! رفقا! همیشه به شما می‌گویم: هر کاری را یک ‌قدری با اندیشه کنید!) هنده هم اندیشه داشته، در خانه یزید است؛ اما اندیشه دارد، عایشه در خانه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ اندیشه ندارد! این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف نزنید که من کجا بروم تا این‌جوری بشود؟!

حالا هنده گفت: می‌خواهم به آن‌جا بروم. یزید نمی‌دانست چه خاکی بر سرش می‌شود؟! گفت: برو! یک ‌وقت دیدند بارانداز را از آن‌جا تا کاخ یزید آب‌پاشی می‌کنند و می‌روفند. چه‌ خبر شده؟! گفتند: ملکه می‌خواهد بیاید. (کجا به این دنیا مِهر دارید؟! ملکه‌ای که خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) معلوم‌کرده، زینب (علیهاالسلام) است! ملکه‌ای که یزید معلوم‌ کرده، زنش است!)

حالا که ایشان آمد، گفتش که بزرگ این قافله کیست؟ معرّفی کردند و گفتند: زینب (علیهاالسلام) است. هنده گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ گفت: اُسرای آل‌ محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ نه این‌که یزید گفته ‌بود این‌ها خارجی‌اند، تا گفت آل‌ محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ یک‌ قدری هنده تکان خورد، گفتش که اهل کجا هستید؟ گفت: اهل ‌مدینه. گفت: کجای مدینه؟ مدینه بزرگ است، کجایش می‌نشستید؟ گفت: کوچه بنی‌هاشم. یک ‌دفعه حضرت ‌زینب (علیهاالسلام) فرمود: هنده! مرا نمی‌شناسی؟! من زینبم! یزید حسینِ من را کشت! علی‌اکبر (علیه‌السلام) را کشت! همه را کشت!

هنده تا این حرف را شنید، خودش را به زمین زد، گریبان چاک داد، بنا کرد حسین حسین کشیدن. از آن‌جا انفجارِ سقوط یزید بلند شد. مگر می‌توان هنده را ساکت کرد؟! خودش را به زمین می‌زند و گریه می‌کند. پیراهن خودش را پاره می‌کند، گیس‌های خودش را می‌کَنَد، خودش را در خاک می‌غلطاند، صدها زنان اعیان و اشراف آمده‌اند افتخار می‌کنند که دور هنده هستند، خودش را چطور به زمین می‌مالد! خاک‌مال می‌شود. والله، هنده در عُقبی خاک‌مال نیست، سرافراز است! در کاخ یزید است؛ اما در خانه حسین (علیه‌السلام) است. به هر جوری بود ایشان را به کاخ بردند، حالا در خانه یزید رفته، فریاد می‌زند: تو حسین (علیه‌السلام) را کشتی؟! یزید از گریه و شیون هنده ناراحت شد، گفت: ابن‌زیاد کشته. همان‌جا یک ‌قدری زد گاراژ؛ یعنی خودش را بی‌تقصیر کرد.

خدا همیشه یک ذخیره‌ای گذاشته‌. وقتی در مجلس یزید، اهل‌بیت را وارد کردند، یزید می‌خواست غیض زینب (علیهاالسلام) را درآورد، با چوب خیزران به لب‌های امام‌ حسین (علیه‌السلام) اشاره کرد، زینب (علیهاالسلام) گفت: نزن یزید! تو چوب کین به این لبان اطهرش. یزید! این لب‌ها را پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌بوسیده. یزید دید دارد آبرویش می‌ریزد. (من این ‌را بگویم: هر کسی‌که به‌ غیر خدا کار کند، رسوا می‌شود. باید کار، وصل به آن‌ها باشد؛ وقتی وصل به آن‌ها شد، روح دارد؛ یعنی ولایت کار شما را تأیید می‌کند؛ اما اگر نباشد، رسوایی دارد.) حالا رسوایی یزید این‌ است که آن‌جا یهودی و نصارا بلند شد، گفتند: ما سُم خر عیسی را توی کلیسایمان گذاشته‌ایم، چرا به لبان امام ‌حسین (علیه‌السلام) می‌زنی؟ والله، تو که می‌گویی من خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستم!، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این لب‌ها را می‌بوسید! از آن طرف، هنده از پشت ‌پرده خودش را پرت کرد و سر امام‌ حسین (علیه‌السلام) را به سینه چسباند. مرتّب می‌گفت: حسین! حسین! گفت: یزید! تو که ادّعای خلیفه بودن می‌کنی، چرا چوب به لب حسین (علیه‌السلام) می‌زنی؟ یزید، پیش یهودی‌ و نصرانی‌ رسوا شد و هنده هم او را رسوا کرد.

رفقای ‌عزیز! بیایید هر کاری می‌کنید، با عدالت بکنید! عدالت، تأیید کننده اعمال ماست. اگر عدالت نباشد، کارهای ما تأیید نیست. بَه‌بَه از این هنده! بَه‌بَه از این هنده! یک‌ وقت زینب (علیهاالسلام) به یزید گفت: تو چه عدالتی داری که ما را توی مردم آوردی؛ اما پرده کشیدی و زنان خودت را پشت ‌پرده قرار دادی؟! (نمی‌توانم آنچه را که باید بگویم، به شما بگویم! چه ‌خبر شده؟! شماها چه ‌کار کردید؟! همه را قاطی کردید.) یزید زنانش را پشت‌ پرده گذاشته‌ بود. وقتی هنده یک ‌قدری آن عشق یزید را به‌ هم زد، دستور داد یک عبا روی هنده بیندازید! خدا لعنتش کند! با تمام شقاوتش عبا روی هنده انداخت. این‌جا باز دوباره زینب صدا زد: چرا چادر روی سر هنده می‌اندازی؟ یزید! تو چه کار می‌کنی ما را اسیر کردی؟ همان‌جا مخالفت پیدا شد.

دو چیز یزید را زیر و رو کرد، یکی خطبه حضرت‌ زینب (علیهاالسلام)، یکی هم منبر حضرت‌ سجّاد (علیه‌السلام). یزید بیچاره شد، آخر این‌ها را دیگر در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسوایی‌اش انفجار می‌کند. این‌ها را اشاره کرد در خانه خودش بُرد. حالا با حضرت ‌سجّاد (علیه‌السلام) به کاخش آمد، گفت: خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! هنده هم که آرام ندارد، داد می‌کشد، شلوغ کرده، مَلَکه است.

حالا یزید چه کار کرد؟ دید هنده تمام افکارش را به‌ هم زد، آمد و گفت: چه ‌کار کنم؟! بنا کرد گفتنِ این‌که خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! به امام ‌سجّاد (علیه‌السلام) گفت: می‌خواهی من خون‌بهای پدرت را بدهم؟! هر چه می‌خواهی بدهم. گفت: یزید! آن لباس‌هایی که غارت بردند را به ما بده! همه آن‌ها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته‌ بود. نخ‌هایش را درست کرده ‌بود، به بدن این بچّه‌ها می‌کردند. گفت: آن‌ها که خیلی در دست نیست و به غارت بردند.

خلاصه ده‌ روز کاخش را به این‌ها داد، عزاداری کردند. زن‌های اهل ‌شام به حضرت زینب (علیهاالسلام) و مردها هم به حضرت ‌سجّاد (علیه‌السلام) تسلیت می‌گفتند. یزید هم قتل امام ‌حسین (علیه‌السلام) را سِفت، گردن ابن‌زیاد انداخت و بنا کرد لعنت کردن؛ (فاسق و فاجر هر کجا که ببیند به نفعش است، آن را می‌گرداند و تغییر می‌دهد، نفع خودش را در نظر می‌گیرد، نه خدا را می‌شناسد، نه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را، نه دین را؛ به نفع خودش یک ‌کاری می‌کند.) [۱۰]

فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

ارجاعات

  1. سخنرانی درباره حضرت‌زینب 75 (دقیقه 5 و 14)
  2. اربعین 81 و اربعین 80
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ درباره حضرت‌زینب 75
  4. اربعین 78 و اربعین 81 و درباره حضرت‌زینب 75
  5. اربعین 80
  6. عصاره عاشورا 82 و اربعین 81
  7. درباره حضرت‌زینب 75 و اربعین 78 و اربعین 83
  8. اربعین 78 و اربعین 80
  9. شب اربعین ۸۱ (دقیقه ۲۱ و ۲۷ و ۳۳) و اربعین ۸۳ (دقیقه ۴۰)
  10. شب اربعین 81 و اربعین 83 و ولایت امر خداست، سرّ الله 77 و اربعین 92 و ولایت پیاده کننده عدالت در خلقت 79 و اربعین 89
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه