منتخب: شب عاشورا 2: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «{{بسم الله}} '''السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته''' ''...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱۳: | سطر ۱۳: | ||
حالا آنها هم هر کسیکه از کربلا خارج میشد، جلویش را نمیگرفتند؛ اما جلوی داخل شدن به کربلا را میگرفتند، آقا که شما باشی! یک دفعه امّکلثوم {{علیها}} آمد و گفت: خواهر! همه رفتند، برادرمان را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل {{علیه}} شنید، آمد و گفت: خواهر! فردا دَیّاری را از اینها باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر {{علیه}} به میمنه بزند، من هم به میسره میزنم، همه اینها را از روی زمین جمع میکنم. میتوانست بکند؛ چرا؟ شجاعت یک چیزی است، آقا ابوالفضل {{علیه}} ارادة الله بود، اراده میکرد اینها نابود میشدند. | حالا آنها هم هر کسیکه از کربلا خارج میشد، جلویش را نمیگرفتند؛ اما جلوی داخل شدن به کربلا را میگرفتند، آقا که شما باشی! یک دفعه امّکلثوم {{علیها}} آمد و گفت: خواهر! همه رفتند، برادرمان را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل {{علیه}} شنید، آمد و گفت: خواهر! فردا دَیّاری را از اینها باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر {{علیه}} به میمنه بزند، من هم به میسره میزنم، همه اینها را از روی زمین جمع میکنم. میتوانست بکند؛ چرا؟ شجاعت یک چیزی است، آقا ابوالفضل {{علیه}} ارادة الله بود، اراده میکرد اینها نابود میشدند. | ||
− | خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت: من این روایت را دیده بودم، خیلی به من نمیچسبید که مگر آسمان شخص است که گریه کند؟! میخواهیم بفهمیم، ما نفهمیدیم! گفت: ما شب عاشورا نجف بودیم، عبا و | + | خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت: من این روایت را دیده بودم، خیلی به من نمیچسبید که مگر آسمان شخص است که گریه کند؟! میخواهیم بفهمیم، ما نفهمیدیم! گفت: ما شب عاشورا نجف بودیم، عبا و عمّامهمان و اینها را، همه را شُستیم و روی رِجّه یعنی طناب انداختیم، یک چیزهای سفیدی روی این انداختیم. فردایش دیدم لکّه خون به آن است. این خون را ملائکه میآورند به این عمّامه میزنند و میگویند عباس! این را ببین! حالا ممکن است که این خون آسمان یک جای دیگر بچکد؛ اما وقتی میخواهد بفهمد، آن خون را مَلَک میآورد در آنجا نازل میکند، میگوید: عباس! ببین درست است؛ پس آسمان خون گریه میکند. |
− | ریگ هر وقت برمیداشتند زیرش خون بود، درخت گریه میکند. حالا هم هست، عاشورا یک درختی است در قزوین که خون گریه میکند. تمام اینها گریه میکنند، عرش خدا گریه میکند، جهنّم گریه میکند، زمین گریه میکند، بهشت گریه میکند، فردوس گریه میکند. اصلاً چیزی نیست توی تمام خلقتها که گریه نکند، اینها همه ارتباط دارند. تو چرا ارتباطت را قطع میکنی، میروی این کارها را میکنی؟ چه مسلمانی هستی؟ بترس از خدا! چهار روز دیگر پیر میشوی، تو خیال کردی همیشه تنت ساز است «أفلا یَشکرون» میگویی [شکر | + | ریگ هر وقت برمیداشتند زیرش خون بود، درخت گریه میکند. حالا هم هست، عاشورا یک درختی است در قزوین که خون گریه میکند. تمام اینها گریه میکنند، عرش خدا گریه میکند، جهنّم گریه میکند، زمین گریه میکند، بهشت گریه میکند، فردوس گریه میکند. اصلاً چیزی نیست توی تمام خلقتها که گریه نکند، اینها همه ارتباط دارند. تو چرا ارتباطت را قطع میکنی، میروی این کارها را میکنی؟ چه مسلمانی هستی؟ بترس از خدا! چهار روز دیگر پیر میشوی، تو خیال کردی همیشه تنت ساز است «أفلا یَشکرون» میگویی [شکر نمیکنی]. {{ارجاع|فُزت و ربّ الکعبه 85 و عاشورای 88، ارتباط}} |
حالا امام حسین {{علیه}} میدانست که وقتی اسب بیصاحبش میآید، همه این بچّهها پابرهنه از توی خیمهها بیرون میزنند، آمده تیغها را میکَند مبادا به پای بچّههایش برود. آقاجان! من میخواهم به تو بگویم: فلانی! شنیدم تو دیشب آنجا با بچّهات که به کشورهای خارجی رفته صحبت کردی، خدا بچّهات را به تو ببخشد! همه شما را به امام زمان {{عج}} ببخشد! آخر فلانی! کربلا که نزدیکتر بود. آخ! چرا تو با امام حسین {{علیه}} صحبت نکردی؟! چرا التماس نکردی و بگویی: حسینجان! بیایم کمک خندقت کُنَم؟! چرا نگفتی من بیایم تیغها را بِکَنم؟! با بچّهات ارتباط داشتی؟! گفتم خدا شما را ببخشد! اما چرا؟! این کربلا که نزدیکتر بود، چرا با آن ارتباط برقرار نکردی؟! چرا ناموس تو ارتباط با زینب {{علیها}} برقرار نکرد؟! میگفت: زینبجان! من بیایم آنجا کمکت کنم. کجاییم ما؟! {{ارجاع|عاشورای 88، ارتباط}} | حالا امام حسین {{علیه}} میدانست که وقتی اسب بیصاحبش میآید، همه این بچّهها پابرهنه از توی خیمهها بیرون میزنند، آمده تیغها را میکَند مبادا به پای بچّههایش برود. آقاجان! من میخواهم به تو بگویم: فلانی! شنیدم تو دیشب آنجا با بچّهات که به کشورهای خارجی رفته صحبت کردی، خدا بچّهات را به تو ببخشد! همه شما را به امام زمان {{عج}} ببخشد! آخر فلانی! کربلا که نزدیکتر بود. آخ! چرا تو با امام حسین {{علیه}} صحبت نکردی؟! چرا التماس نکردی و بگویی: حسینجان! بیایم کمک خندقت کُنَم؟! چرا نگفتی من بیایم تیغها را بِکَنم؟! با بچّهات ارتباط داشتی؟! گفتم خدا شما را ببخشد! اما چرا؟! این کربلا که نزدیکتر بود، چرا با آن ارتباط برقرار نکردی؟! چرا ناموس تو ارتباط با زینب {{علیها}} برقرار نکرد؟! میگفت: زینبجان! من بیایم آنجا کمکت کنم. کجاییم ما؟! {{ارجاع|عاشورای 88، ارتباط}} |
نسخهٔ ۱۶ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۲۹
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
شب عاشورا حرّ گفت: ابنسعد! تو واقعاً حسین را میکشی؟ ابنسعد گفت: اولین تیری که صبح به حسین بزند، من هستم؛ چون ما یک شب به حسین وقت دادیم که بیاید و بیعت کند. [۲] حالا آن شبی که امام حسین (علیهالسلام) شبِ آخر بود، با علم امامتش نگاه کرد، دید آنهایی که دنبالش آمدهاند، روی یک فکرهایی آمدهاند، گفت: بیایید! همه آمدند. گفت: من بیعتم را از روی شماها برداشتم، هر کسی میخواهد برود، برود. [۳] همه کشته میشویم، هر کسی بماند فردا شهید میشود؛ تمام رفتند.
اینها آمادگی حضور امام را داشتند، اما آمادگی که جانشان را بدهند، نداشتند. عزیز من! تو الآن آمادگی داری بیایی زیارت امام رضا (علیهالسلام)، اما آیا آمادگی هم داری امرش را اطاعت کنی؟ یک خلقت قربان حضرت معصومه (علیهاالسلام) بشود! چقدر من ممنونش هستم! خدا میداند. اگر من یک میلیارد چشم داشتم راجع به حضرت معصومه (علیهاالسلام) کور بودم، یک میلیارد؛ نه این دو تا چشم. گفتم: عنایت کن من بگویم به این رفقا، گفت: زیارت میکنند قبر ما را، اطاعت نمیکنند امر ما را؛ امر آمادگی است. اینها همه فوجفوج فرصت به دست گرفتند و رفتند. چرا همه رفتند؟ عزیز من! قربانت بروم، تو هنوز توجّه نداری آمادگی یعنی چه که آماده نیستی! حالا اینها که ماندند، آمادگی داشتند که ماندند. مگر امام زمان (عجلاللهفرجه) دست برمیدارد از کسانیکه حمایت از جدّش کردند؟ تو هم الآن باید حمایت کنی. [۴]
حالا آنها هم هر کسیکه از کربلا خارج میشد، جلویش را نمیگرفتند؛ اما جلوی داخل شدن به کربلا را میگرفتند، آقا که شما باشی! یک دفعه امّکلثوم (علیهاالسلام) آمد و گفت: خواهر! همه رفتند، برادرمان را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) شنید، آمد و گفت: خواهر! فردا دَیّاری را از اینها باقی نمیگذارم. آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میمنه بزند، من هم به میسره میزنم، همه اینها را از روی زمین جمع میکنم. میتوانست بکند؛ چرا؟ شجاعت یک چیزی است، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ارادة الله بود، اراده میکرد اینها نابود میشدند.
خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت: من این روایت را دیده بودم، خیلی به من نمیچسبید که مگر آسمان شخص است که گریه کند؟! میخواهیم بفهمیم، ما نفهمیدیم! گفت: ما شب عاشورا نجف بودیم، عبا و عمّامهمان و اینها را، همه را شُستیم و روی رِجّه یعنی طناب انداختیم، یک چیزهای سفیدی روی این انداختیم. فردایش دیدم لکّه خون به آن است. این خون را ملائکه میآورند به این عمّامه میزنند و میگویند عباس! این را ببین! حالا ممکن است که این خون آسمان یک جای دیگر بچکد؛ اما وقتی میخواهد بفهمد، آن خون را مَلَک میآورد در آنجا نازل میکند، میگوید: عباس! ببین درست است؛ پس آسمان خون گریه میکند.
ریگ هر وقت برمیداشتند زیرش خون بود، درخت گریه میکند. حالا هم هست، عاشورا یک درختی است در قزوین که خون گریه میکند. تمام اینها گریه میکنند، عرش خدا گریه میکند، جهنّم گریه میکند، زمین گریه میکند، بهشت گریه میکند، فردوس گریه میکند. اصلاً چیزی نیست توی تمام خلقتها که گریه نکند، اینها همه ارتباط دارند. تو چرا ارتباطت را قطع میکنی، میروی این کارها را میکنی؟ چه مسلمانی هستی؟ بترس از خدا! چهار روز دیگر پیر میشوی، تو خیال کردی همیشه تنت ساز است «أفلا یَشکرون» میگویی [شکر نمیکنی]. [۵]
حالا امام حسین (علیهالسلام) میدانست که وقتی اسب بیصاحبش میآید، همه این بچّهها پابرهنه از توی خیمهها بیرون میزنند، آمده تیغها را میکَند مبادا به پای بچّههایش برود. آقاجان! من میخواهم به تو بگویم: فلانی! شنیدم تو دیشب آنجا با بچّهات که به کشورهای خارجی رفته صحبت کردی، خدا بچّهات را به تو ببخشد! همه شما را به امام زمان (عجلاللهفرجه) ببخشد! آخر فلانی! کربلا که نزدیکتر بود. آخ! چرا تو با امام حسین (علیهالسلام) صحبت نکردی؟! چرا التماس نکردی و بگویی: حسینجان! بیایم کمک خندقت کُنَم؟! چرا نگفتی من بیایم تیغها را بِکَنم؟! با بچّهات ارتباط داشتی؟! گفتم خدا شما را ببخشد! اما چرا؟! این کربلا که نزدیکتر بود، چرا با آن ارتباط برقرار نکردی؟! چرا ناموس تو ارتباط با زینب (علیهاالسلام) برقرار نکرد؟! میگفت: زینبجان! من بیایم آنجا کمکت کنم. کجاییم ما؟! [۳]
من یک داستانی برایتان بگویم، گفتم که شب عاشورا یک عابدی روی کوهی بود، میدید سالی یک دفعه همه حیوانات جنگل، از جنگل آن طرفتر میآیند، مثلاً گرگ میآید، شکار هم میآید، بَبر هم میآید، همه حیوانات میآیند، اینها انگار گریه میکنند، چیز نمیخورند. آن عابد گفت که من نمیدانم از زمانیکه از شهر بیرون آمدم، حساب کردم که آن روز که این حیوانها میآیند، شب عاشوراست. گفتم: عزیزان من! قربانتان بروم! ما از حیوان کمتر هستیم؟! این حیوانها شب عاشورا میآیند، ضدّ و نقیض به هم کار ندارند، برای امام حسین (علیهالسلام) گریه میکنند.
این عاشورا در حیوانات اثر کرده، عجیب این است: حیوانات اینجا که میآیند، انگار کن که روی پرتوی ولایت هستند، سگ میآید، شُغال میآید، روباه میآید، کار به هم ندارند. ما روایت داریم: وقتی امام زمان (عجلاللهفرجه) میآید، بهترین دختر زیبا تشت طلا روی سرش باشد، از مغرب به مشرق، از مشرق به مغرب برود، کسی کاری به او ندارد. شب عاشورا هم همین است، حیوانات کار به هم ندارند، تا صبح میگفت که این حیوانات بودند، بعد آن شکار از آنطرف و آن گرگ از اینطرف میرفت. توجّه فرمودید؟! اما عزیزان من! شب عاشورا اینجوری است: عاشورا در قلوب خلقت اثر دارد، چرا توجّه نمیکنید؟! چرا نگاه به تلویزیون میکنید؟ [۶]
زمانی انگلیسها عراق را گرفتند و آقای کاشانی و روحانی و چند نفر دیگر را به عنوان تبعید به خارج بردند. ایشان نقل میکرد: شبی دیدیم که از بیشتر فرنگ صدای حسین حسین میآید؛ آنوقت متوجّه شدیم که آن شب، شب عاشوراست. اگر شما گوش شنوا داشته باشید، ملائکه آسمان هم شب عاشورا حسین حسین میگویند. همه ملائکه منتظر رجعتاند که احقاق حقّ شود و تا آن زمان این ندا را سر میدهند؛ اما بعضی خلق خلق میگویند، زمان عمر و ابابکر همینطور بود! [۷]