منتخب: هنده 2
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
رفقای عزیز! اینکه من به شما میگویم، خدا بغل آن کسیکه ظالم است، یکی را گذاشته سقوطشدهد، پی وقتش میگردد. بغل فرعون، موسی را گذاشته، ابراهیم را بغل نمرود گذاشته است. حالا هنده را بغل یزید گذاشته، توجّه بفرمایید! وقتی اهلبیت را در آن بارانداز آوردند، آنجا یک واقعیّتی ایجاد شد. یک روز هنده گفت که من هم به آن بارانداز بروم و اُسرا را ببینم. بروم یک دلالتی به زینب (علیهاالسلام) بدهم، آیا این همان زینب (علیهاالسلام) است؟! این یزید هم میگفت اینها خارجیاند. (آقایان! رفقا! همیشه به شما میگویم: هر کاری را یک قدری با اندیشه کنید!) هنده هم اندیشه داشته، در خانه یزید است؛ اما اندیشه دارد، عایشه در خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است؛ اندیشه ندارد! اینقدر اینطرف و آنطرف نزنید که من کجا بروم تا اینجوری بشود؟!
حالا هنده گفت: میخواهم به آنجا بروم. یزید نمیدانست چه خاکی بر سرش میشود؟! گفت: برو! یک وقت دیدند بارانداز را از آنجا تا کاخ یزید آبپاشی میکنند و میروفند. چه خبر شده؟! گفتند: ملکه میخواهد بیاید. (کجا به این دنیا مِهر دارید؟! ملکهای که خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) معلومکرده، زینب (علیهاالسلام) است! ملکهای که یزید معلوم کرده، زنش است!)
حالا که ایشان آمد، گفتش که بزرگ این قافله کیست؟ معرّفی کردند و گفتند: زینب (علیهاالسلام) است. هنده گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ گفت: اُسرای آل محمّد (صلیاللهعلیهوآله)؛ نه اینکه یزید گفته بود اینها خارجیاند، تا گفت آل محمّد (صلیاللهعلیهوآله)؛ یک قدری هنده تکان خورد، گفتش که اهل کجا هستید؟ گفت: اهل مدینه. گفت: کجای مدینه؟ مدینه بزرگ است، کجایش مینشستید؟ گفت: کوچه بنیهاشم. یک دفعه حضرت زینب (علیهاالسلام) فرمود: هنده! مرا نمیشناسی؟! من زینبم! یزید حسینِ من را کشت! علیاکبر (علیهالسلام) را کشت! همه را کشت!
هنده تا این حرف را شنید، خودش را به زمین زد، گریبان چاک داد، بنا کرد حسین حسین کشیدن. از آنجا انفجارِ سقوط یزید بلند شد. مگر میتوان هنده را ساکت کرد؟! خودش را به زمین میزند و گریه میکند. پیراهن خودش را پاره میکند، گیسهای خودش را میکَنَد، خودش را در خاک میغلطاند، صدها زنان اعیان و اشراف آمدهاند افتخار میکنند که دور هنده هستند، خودش را چطور به زمین میمالد! خاکمال میشود. والله، هنده در عُقبی خاکمال نیست، سرافراز است! در کاخ یزید است؛ اما در خانه حسین (علیهالسلام) است. به هر جوری بود ایشان را به کاخ بردند، حالا در خانه یزید رفته، فریاد میزند: تو حسین (علیهالسلام) را کشتی؟! یزید از گریه و شیون هنده ناراحت شد، گفت: ابنزیاد کشته. همانجا یک قدری زد گاراژ؛ یعنی خودش را بیتقصیر کرد.
خدا همیشه یک ذخیرهای گذاشته. وقتی در مجلس یزید، اهلبیت را وارد کردند، یزید میخواست غیض زینب (علیهاالسلام) را درآورد، با چوب خیزران به لبهای امام حسین (علیهالسلام) اشاره کرد، زینب (علیهاالسلام) گفت: نزن یزید! تو چوب کین به این لبان اطهرش. یزید! این لبها را پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میبوسیده. یزید دید دارد آبرویش میریزد. (من این را بگویم: هر کسیکه به غیر خدا کار کند، رسوا میشود. باید کار، وصل به آنها باشد؛ وقتی وصل به آنها شد، روح دارد؛ یعنی ولایت کار شما را تأیید میکند؛ اما اگر نباشد، رسوایی دارد.) حالا رسوایی یزید این است که آنجا یهودی و نصارا بلند شد، گفتند: ما سُم خر عیسی را توی کلیسایمان گذاشتهایم، چرا به لبان امام حسین (علیهالسلام) میزنی؟ والله، تو که میگویی من خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستم!، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) این لبها را میبوسید! از آن طرف، هنده از پشت پرده خودش را پرت کرد و سر امام حسین (علیهالسلام) را به سینه چسباند. مرتّب میگفت: حسین! حسین! گفت: یزید! تو که ادّعای خلیفه بودن میکنی، چرا چوب به لب حسین (علیهالسلام) میزنی؟ یزید، پیش یهودی و نصرانی رسوا شد و هنده هم او را رسوا کرد.
رفقای عزیز! بیایید هر کاری میکنید، با عدالت بکنید! عدالت، تأیید کننده اعمال ماست. اگر عدالت نباشد، کارهای ما تأیید نیست. بَهبَه از این هنده! بَهبَه از این هنده! یک وقت زینب (علیهاالسلام) به یزید گفت: تو چه عدالتی داری که ما را توی مردم آوردی؛ اما پرده کشیدی و زنان خودت را پشت پرده قرار دادی؟! (نمیتوانم آنچه را که باید بگویم، به شما بگویم! چه خبر شده؟! شماها چه کار کردید؟! همه را قاطی کردید.) یزید زنانش را پشت پرده گذاشته بود. وقتی هنده یک قدری آن عشق یزید را به هم زد، دستور داد یک عبا روی هنده بیندازید! خدا لعنتش کند! با تمام شقاوتش عبا روی هنده انداخت. اینجا باز دوباره زینب صدا زد: چرا چادر روی سر هنده میاندازی؟ یزید! تو چه کار میکنی ما را اسیر کردی؟ همانجا مخالفت پیدا شد.
دو چیز یزید را زیر و رو کرد، یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام)، یکی هم منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد، آخر اینها را دیگر در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش انفجار میکند. اینها را اشاره کرد در خانه خودش بُرد. حالا با حضرت سجّاد (علیهالسلام) به کاخش آمد، گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! هنده هم که آرام ندارد، داد میکشد، شلوغ کرده، مَلَکه است.
حالا یزید چه کار کرد؟ دید هنده تمام افکارش را به هم زد، آمد و گفت: چه کار کنم؟! بنا کرد گفتنِ اینکه خدا ابنزیاد را لعنت کند! به امام سجّاد (علیهالسلام) گفت: میخواهی من خونبهای پدرت را بدهم؟! هر چه میخواهی بدهم. گفت: یزید! آن لباسهایی که غارت بردند را به ما بده! همه آنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته بود. نخهایش را درست کرده بود، به بدن این بچّهها میکردند. گفت: آنها که خیلی در دست نیست و به غارت بردند.
خلاصه ده روز کاخش را به اینها داد، عزاداری کردند. زنهای اهل شام به حضرت زینب (علیهاالسلام) و مردها هم به حضرت سجّاد (علیهالسلام) تسلیت میگفتند. یزید هم قتل امام حسین (علیهالسلام) را سِفت، گردن ابنزیاد انداخت و بنا کرد لعنت کردن؛ (فاسق و فاجر هر کجا که ببیند به نفعش است، آن را میگرداند و تغییر میدهد، نفع خودش را در نظر میگیرد، نه خدا را میشناسد، نه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را، نه دین را؛ به نفع خودش یک کاری میکند.) [۲]