من یک دوستی داشتم به نام حاج مظلوم، این بنده خدا راستراستی هم مظلوم بود. یک باغ داشت، همه انارهایش را میداد به مردم؛ اما آدمشناس هم بود. بعضی میآمدند از این طلبهها چند تا انار میگذاشت جلویشان توی باغ میرفت. با بعضیها حرف میزد. حالا کاری ندارم. یک وقت اینها میگفتند ایشان هست تا امام زمان (عج الله فرجه) بیاید. این مریض شد و او را بردند عملش کردند. حالندار شد. خواب دیدم که من در باغش آمدم. او به من گفت: حاج حسین! یک نفر اینجا میآید که هر چه صفات خوبی در عالم است به او است. ما فکر کردیم به غیر امام زمان (عج الله فرجه) کسی دیگر نیست. رفتیم بالای باغش، تا به من رسید، من سلام کردم. گفت: فلانی! خوشی تمام شد. در صورتی که گفت تمام شد، گفتم: جد شما هم گفته؛ اما به نظرم دو خوشی است: یکی دستم را همچنین کردم، از دم پایش بردم تا بالا، گفتم: آدم خدمت امام زمانش باشد. گفتم: یعنی شما را میشناسم، گفتم: یکی هم بیتوته شب. همچنین خندید که من هنوز عاشق دندانهایش هستم.منبع: