یک خانمی در دکان ما آمد؛ گفت: من سه تا تخت میخواهم. از ما خرید، خانهشان هم باجک بود، یک قدری پولش ماند و گفت: شما به خانه من بیا. من هم پول به شما میدهم و هم تخت را برایم جابهجا کنید. من تا به خانه او رفتم، پول به باربر داد، باربر رفت و در را بست و پشت در را انداخت. به من گفت: فلانی! گفتم: بله، گفت: پدر من فلانی هست و پیش حاج شیخ عباس بوده است. من شما را خیلی دوست داشتم، نیامدید با من ازدواج کنید. رئیس فلان جا یا معاون فلان جا با من ازدواج کرد و الان مدتی است که فوت کرده است. خلاصه؛ من یک بچه دارم، شش ماهش است. من دلم میخواهد سایه شما بالای سر من باشد. رفت و خودش را خیلی زیبا درست کرد. گفت یک نگاه به من بکنید. یک نگاه به او کردم؛ میگفتم: زهرا جان، مرا نجات بده. حتی گفت: چیزی هم ندارید یک چیزی به شما میدهم، مهریه من بکنید. گفتم: خانم! حاج شیخ عباس تهرانی گفته که من اعجاز دارم؟ گفت: بله، گفتم: حاج شیخ عباس گفته که من دعایم مستجاب میشود؟ گفت: بله، خوب اقرار از او گرفتم. گفتم: خانم جان! من لیاقت شما را ندارم. درست است که شما شنیدی زن من مریض است؛ اما شما حرام میشوید. من یک نجار هستم، شما حرام میشوید. شما در را باز کنید تا من بروم؛ من دعا میکنم یک همسر خوب نصیب شما شود. خلاصه در را باز کرد و رفتیم. من هم یک شب، دو شب بلند شدم و گفتم خدایا، من به این خانم قول دادم، یک همسر خوب برایش جور کن. یک وقت دیدم بعد از یک هفته یک خانمی آمد داخل مغازهام؛ گفت: فلانی، ممنون ممنون ممنون، و رفت