قربانتان بروم. باید به فکر رجعت باشید. یک دفعه دیدید رجعت آمد. تو برای امام زمان چه کار کردی؟ آقا تشریف آوردند، تو چه کار کردی؟ نماز امام زمان خواندی؟ ذکر خدا گفتی؟ فقیری را دستگیری کردی؟ امری را اطاعت کردی؟ چه کار کردی؟ تو باید به فکر رجعت باشی. رجعت یک دفعه میآید.
گفتم که پیامبر به من گفت: برو توی خاکها، بگو آخرین امضاء شد. من خیال میکردم آمریکا بودم، انگلیس بودم، شوروی بودم. نمیدانم در این شهرها و خاکها بودم. فقط در تمام شهرها داد میزدم، دوباره میرفتم به شهر دیگر. از اینجا تا خیال میکردم در آن شهر بودم. مطلب اینطوری میشود. وقتی امام زمان بیاید، یک مقداری به من نشان داد. بله، قربانتان بروم، ماشین از کار میافتد. تمام ماشینها و طیارهها و اتم و تفنگ و باروت از کار میافتند. وقتی امام زمان ظهور میکند، اینها فلج میشوند که امام زمان به اینها زور میشود. امامت حرف دیگری هست، خیال حرف دیگری هست، خواستن حرف دیگری هست؛ اما زمان اینطوری میشود. همه آنها فلج میشوند. هفتاد هزار ملک از آسمان میآیند. تمام دست به شمشیر وگرنه به امام زمان (عج الله فرجه) میگویند برو وگرنه تو را رجم میکنیم. به امام زمان میگویند. فکر رجعت باشید. یک دفعه میبینی آقا آمد.
من دیدم دیگر، یک دفعه آمد. تا به من گفتند، من مغازه را رها کردم و پابرهنه پالتو را برنداشتم و چرخ هم انگار برنداشتم، دویدم. یک وقت آمدم دیدم آنجا روی کوهها آمده است، به روی ما توپ سوار کردند. من توپ را زمان شاه دیدم؛ ولی آن موقع دیده بودم. همین سان گلولههایش اینجور بود، روبروی آقا سوار کرده بودند. از این آدمهای گنده هم بودند. ما خدمت آقا آمدیم، گفت: برو به بازاریها بگو بیایند. رفت، گفت: بازاریها نمیآیند. این از بازاریها! من به ایشان گفتم: آقا، اینها توپ روی ما سوار کردند، نه که من از توپ بترسم، من آمدم جانم را فدای تو بکنم. گفت: حسین، توپها در نمیرود. پشت توپها رفتند، هر کاری کردند در نرفت. آنوقت آقا یک صوت حجاز خواند. صدایش از تمام دنیا میآمد. آن وقت اینها دستهایشان را اینطوری کردند و از روی کوهها پایین آمدند که آقا قبولشان بکند. بعد من از خواب بیدار شدم.