هر کسی شب قدر چیزی به شما گفته، از دست او ناراحت هستی، بگو: خدایا از او راضی شدم.
ما یک داداش داشتیم، این یک موقع یک کارهایی میکرد، به قول عوام، داش، ماش بود، خال میکوفت، از اینها کارها داشت. ما دیدیم کارش خیلی مشکل دارد. شب که شد پا شدیم، اتصال شدیم. گفتیم: خدایا، این بنده خدا تا مشهد هم نرفت. خب، حالا اینجوری بود. تمام صدمههایی که به من زده است را گفتم. یک دفعه سماور آب جوش را برای سر ما انداخت، نزدیک بود چشمهایم کور شود. یک وقت دیگری گلویم را گرفت میخواست من را خفه کند. یک چیزی را ریخته بود، ما رفتیم برداریم، اینجوری کرد. به هر حال یک جوری بود، حالا خدا او را بیامرزد. ما گفتیم: خدایا، من هنوز به تو نگفتهام بندهات هستم. من هنوز به خدا نگفتهام بندهاش هستم. میگویم من یک مخلوقی هستم، تو من را خلق کردی. اگر بگویی بندهات هستم، میگویی مرتیکه فلان، فلان، شده! تو علی (علیه السلام) هستی، تو ابراهیم هستی؟ به تو نمیگویم که این را به من بگویی. آن وقت میگویم من یک موجودم تو من را خلق کردی. گفتم: خدایا، من از سر او گذشتم، تو را به حق پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از سر داداش من بگذر. آقا، بعد از دو شب دیدم یک لباسهایی خوبی دارد و خیلی داشی و ماشی. گفتم: داداش، چطوری. گفت: داداش، من از دیشب تا حالا آزاد شدم. گفت: داداش، بدان تو آنجا آزادی. ببین، آنجا دارد پرونده من را میبیند. من نمیخواهم خودم را معرفی کنم. توجه فرمودید؟