ما باز رفتیم توی فکر که بالاخره سواد پیدا کنیم. چند وقت رفتیم مسجد جمکران نشد، بالاخره قهر کردیم. قهر قهر کردیم با امام زمان (عج الله فرجه). گفتم: خب، تو بابایت رعیت است، اینجوری بوده است، تو خودت اینجوری است، میخواهی آقا را ببینی؟ این چه خیالی است؟ قهر قهر کردم. ما یک اتاقی داشتیم در آن بیتوته میکردیم، من یک دفعه دیدم آقا با یک نفر دیگر تشریف آورند. گفت که ایشان آقا امام زمان (عج الله فرجه) است. چه میخواهی؟ گفتم: من دو تا خواهش دارم. یک حرف هم میخواهم بپرسم، اجازه میخواهم. گفتم: آقا! خواهش من این است که من دلم میخواهد یاور شما باشم. اگر شما الان امر کنید، سلطنت سلیمان را به من بدهند، قدری هم بالاتر، سلیمان حدی داشت، من حدی هم نداشته باشم؛ یعنی یک حکومت عالمی داشته باشم، من دلم خوش نیست تا احقاق حق از جدت حسین، مادرت زهرا نکنند. تا گفتم مادرش زهرا، ایشان ناراحت شد. به خودم گفتم: خاک بر سرت، چطور میخواهی یاورش باشی؟ کاش نگفته بودم. بعد من به ایشان گفتم: یاور شما باشم. ایشان فرمود: صلوات بفرست. حالا من یک صلواتی هر روز دارم. ببین من چه میگویم. من میگویم اگر این عالم را در اختیار من بگذارید، من دلم خوش نیست. یعنی چه؟ معنی این را میفهمید یعنی چه؟ یعنی باید ما همهاش در فکر یاوری امام زمان (عج الله فرجه) باشیم. همهاش بیتوته داشته باشیم.منبع: