ما در زندگی مثل آن مرد اصفهانی شدیم. یک اصفهانی بود هر چه زن میگرفت طلاق میداد. یک زن اصفهانی گفت: من زنش میشوم. گفتند: تو را طلاق میدهد. گفت: باشد. رفت خودش را خیلی درست و راست کرد. آمد و خودش را نشان آن مرد داد. مرد هم یک قدری مثل اصحاب شمال بود، چشمش ناپاک بود. (کسی که چشمش ناپاک باشد، طرف اصحاب شمال است. اصلاً اصحاب یمین نباید چشم داشته باشد که نگاه به زن مردم، نگاه به جاهایی که خدا نگفته بکند. این چشم نیست. این چشم حیوانی است.) [آن زن را دید، خوشش آمد، گفت زن من می شوی؟ گفت: چشم!] گفت: البته من شرطهایی دارم. گفت: باشد. گفت: صبحها که میشود باید بیایی دم حمام، لنگ بدهی. روز هم که می شود نان سنگک بگیر. [همین طور تا آخر روز را برایش کار تعریف کرد] گفت: باشد. دیدند چند وقت است که زن را طلاق نمی دهد. گفتند: چطور شد؟ گفت: این زن، به من وقت نمیدهد.
بابا! دنیا به ما وقت نمیدهد. آیا وقتت را تقسیم کردی که بنشینی نیم ساعت فکر ولایت کنی؟ آیا تقسیم کردی نیم ساعت فکر کنی ببینی این حرفها چه هست؟ آیا تقسیم کردی که ببینی در دنیا چه کار کردی؟