درباره حاج حسین خوش لهجه (متقی)
داستان زندگی حاج حسین خوش لهجه (متقی) از زبان ایشان[۱]
من میخواهم داستان خودم را به شما بگویم:
به «لا اله الا الله» یقین کردم
من یقین کردم «لا اله الا الله» بگویم. حساب کردم که روزی یک شخصی پیش پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. گفت: یا محمد! من از طرف قومم آمد. قوم ما مثل من عوام هستند. یک چیز مختصری به ما بگو، که هدایت شوند. حضرت فرمود: یک «لا اله الا الله» بگویی هدایت هستی. این بنده خدا پیرمردی بود. (من روایت و حدیث را برای شما میگویم؛ اما عصاره حدیث و روایت را باید فهمید. اگر عصارهاش را نفهمی، فقط خواندی و رفتی. اما عصارهاش را باید از خدا و امام زمان (علیه السلام) بخواهی که به تو بدهد. مگر اینها بخل دارند؟ اما جداً بخواه که به تو بدهد.) آن مرد، خوشحال بیرون آمد. به عمَر برخورد کرد. (عمر همیشه یا خدمت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بود یا جاسوس بود ببیند چه کسی پیش پیامبر میآید؟ چون که بعد از آن برود در فکر اینکه خلافت را غصب کند، آگاهی داشته باشد، مردم را بشناسد. با شناسائی آمد و خلافت را غصب کرد. مردم هم کمکش کردند.
کمک خلاف یک خلافی را به وجود میآورد. مگر شخصی پیش امام صادق (علیه السلام) نیامد که من کاتب بودم؟ حضرت اینقدر گریه کرد که از ریش مبارکش اشک میچکید. حضرت فرمود: یکی کاتب شده، یکی اسب نعل کرده، اینها را همه کردید که جد من را کشتند. شما وقتی دور خلافکار را گرفتی، بهرهای میبری و تا زمانی که او خلاف کند تو در آن شریکی. بیایید شریک نباشید!) عمر توی گوشش زد. گریه کرد و پیش (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر رفت. خدمت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: عمَر مرا زد. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به عمر فرمود: مگر او به تو نگفت که من این را گفتم؟ گفت: آقا جان من! به یک کلامی که «لا اله الا الله» بگوید، این دیگر کاری نمیکند. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت: عمَر، فقیه بود. حالا هم اهل سنت کتابهایی دارند (بروید، بخوانید) که به عمر میگویند: «السلام علیک یا فقیه آل محمد».
دنبال کسی نرفتم
من فهمیدم نباید دنبال کسی رفت، زننده میشوم. دیدم باید دنبال خدا و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بروم. به «لا اله الا الله» یقین کردم. دیدم به غیر خدا مؤثری نیست. تمام این خلقت را و تمام این مردم، کوچک و بزرگ، را احترام میکنم؛ اما مؤثر نمیدانم. «یا مؤثر الوجود» خدا، مؤثر است، علی (علیه السلام) مؤثر است، پیامبر مؤثر است، امام زمان (علیه السلام) مؤثر است. کجا دنبال خلق میروید؟ دنبال خلق نرفتم. من مسلمان بودم و هستم که دنبال خلق نروم. مگر خلق، اسلام است؟ مگر خلق، ولایت است؟ مگر خلق، توحید است؟ مگر خلق، قرآن است؟ چرا دنبال خلق میروید؟ خلقی که ما او را مؤثر بدانیم. تمام مردم احترام دارند. چرا میگوید به یک مؤمن توهین کنی، خانه خدا را خراب کردی؟ آن شخص، شخصی است که از خودش حرف نزند، اینقدر احترام دارد. چرا خدا میگوید اعمال متقی را قبول میکنم؟ متقی از خودش حرف نمیزند، مطیع امر است، مطیع مولایش است. بیایید مطیع مولا شوید. حالا یک «لا اله الا الله» گفتم و هیچکس را مؤثر ندانستم.
هدایت از هیچ خلقی نخواستم
از آنجا یقین کردم که خدا میگوید: هدایت با من است، هدایت را از هیچ خلقی نخواستم. دیدم اگر من هدایت را از خلق بخواهم، اشتباه میروم. خلق میتواند ما را نصیحت کند، نه اینکه هدایت کند. ما نصیحت خلق را باید احترام کنیم؛ اما آن نصیحت، باید مطابق حدیث و روایت باشد، مطابق آیه قرآن باشد. والله! روایت داریم که اگر حرف شخصی مطابق روایت و حدیث نبود، به سینه دیوار بزن. تا حتی اگر شرایعی به وجود آورده بود و باز هم مطابق نبود، به سینه دیوار بزن.
عزیزان من! امروز باید زرنگ باشید. امروز دنیا، سنگر شده است. همچنین کنی تیر میخوری. آن تیر را شیطان به تو میزند. عزیزان من! ما باید امروز در سنگر ولایت باشیم، نه در سنگر خلق. مگر در سنگر خلق، در سنگر عمر و ابابکر نرفتند که خدا گفت کافر و مرتد شدند؟ خدا برای نماز و روزه، اگر بیولایت باشد، عزت قائل نیست. خدا، عزت برای ولایت قائل است. چرا میگوید: به عزت و جلالم! اگر عبادت ثقلین کنی؛ اما علی (علیه السلام) را به «الیوم الکملت لکم دینکم» قبول نداشته باشی به رو در جهنم میاندازمت؟ چرا؟ هشدار داده که باید دنبال مقصد من باشی.
تصمیم گرفتم گناه نکنم
به اینجا رسیدم که من باید گناه نکنم. گناه، مرا از ولایت جدا میکند. تصمیم گرفتم گناه نکنم. اما چه کار میکردم؟ میرفتم خدمت حضرت معصومه و میگفتم: ای دختر عزت خدا! ما در خانه تواییم. اگر کسی در خانه من بیاید و پناه به من بیاورد، حفظش میکنم. من را حفظ کن. من به تو پناه آوردم. بیبی جان! زشت است من را در خانه تو بکِشند و مجازات کنند. نگهم دار تا گناه نکنم. خدا نگهم داشت. ما به خودی خود نمیتوانیم گناه نکنیم، کمک میخواهیم. خدا باید دست ما را بگیرد، قلب ما را بگیرد، به ما توجه داشته باشد. والله! با آن توجه، گناه نمیکنیم. تا به من توجه داشته باشد، گناه نمیکنم. پیرو امر، گناه نمیکند، پیرو شیطان، گناه میکند. اگر تو پیرو امر باشی، امر تو را نگاه میدارد. بیایید این حرف را بشنوید: از امر خارج نشوید.
حالا یقین کردم خدای تبارک و تعالی تمام این خلقت را که خلق کرده، گفت: «هو الخلق و هو الامر». گفت: خلق کردم، امر رویش گذاشتم. دیدم من با امر به جایی میرسم، نه با امر خلق. امر خلق را در هر پست و مقامی رها کردم.
مواظب نمره علی بودم
بعد یقین کردم خدای تبارک و تعالی بهشتی و جهنمی دارد. ما را از برای اینجا خلق نکرده است. ما را آورده که امتحان کند و هر کسی از گناه سرپیچی کرد، او را تأیید میکند و به او نمره میدهد. مواظب نمره خدا بودم، مواظب نمره علی (علیه السلام) بودم. مگر نگفت که من صفات الله را پاسخ میدهم؟ من توی صفات علی (علیه السلام) ، توی صفات امام زمان (علیه السلام) بودم.
دیدم برای ورود به بهشت، کارت علی لازم است
حالا یقین کردم که بهشتی است و جهنمی است. خدا، بهشت را نشانت میدهد، جهنم را نشانت میدهد، جنات را نشانت میدهد. همه اینها را یقین کردم. اما بدانید مهمانخانه است. باید کارت علی (علیه السلام) داشته باشی. دویدم کارت بگیرم. کارتش را داد. به وجود امیرالمؤمنین ! (علیه السلام) کارت را داد. جایی بودم که امیرالمؤمنین (علیه السلام) و ائمه طاهرین بودند. خانه خیلی بزرگی بود. من وارد شدم. کسی گفت: آقا! کجا میروی؟ گفتم: من کارت دارم، این هم کارت. گفت: بفرما بالا. به وجود علی ! (علیه السلام) راست میگویم. (ببین دارم قسم میخورم، من نمیخواهم برتری داشته باشم. من اصلاً نمیخواهم جلوی من هم بلند شوید. به دینم قسم! از اینکه بلند شوید خجالت میکشم. به دینم قسم! اینقدر من در مقابل شما تواضع میکنم.) میدانم کارت میدهند. باید کارت داشته باشی. تو کارتِ چی داری؟ تا هدایت از درویشها بخواهی، تا ولایت از درویشها بخواهی، او کارت خودش را به تو میدهد. کجا میروی؟
الحمدلله، تمام شما مبرا هستید. سواد دارید، دانش دارید. جوانان برومندی در ولایت هستید؛ اما من با یقین در خانه امام زمان (علیه السلام) را میزنم. من با یقین در خانه حضرت زهرا (علیها السلام) را میزنم. به حضرت عباس! راست میگویم. راه میدهد. اگر به غیر راه امام زمان (علیه السلام) راه پیدا نکنی، به غیر راه ولایت راه پیدا نکنی، راه دیگری نباشد، تمام راهها مسدود باشد، تو راه را مییابی.
یقین کردم بهشت، مقصد خدا نیست
من باور کردم که این بهشت با تمام عظمت، این جنات با تمام عظمت، مقصد خدا نیست. اینها نعمت خدا هستند. ما یک نعمت داریم، یک مقصد داریم. همه اینها نعمت خدا هستند. خدا همه اینها را برای انسان درست کرده است؛ اما برای انسان کامل. باید به ولایت کامل باشی. باید به توحید کامل باشی، تو کامل به کجایی؟
حالا حساب کردم حاصل تمام این حرفها، قلهای است که خلق، سرسره به پایت میگذارد، درویشها، سرسره به پایت میگذارند، دنیا، سرسره به پایت میگذارد، عشق و علاقه، سرسره به پایت میگذارد، تلویزیون و ویدئو، سرسره به پایت میگذارد، صورتهای زیبا سرسره به پایت میگذارند. والله! اگر سر خوردی، به این قله نمیرسی. آن قله، قله ولایت است. تمام اینها را گذر کردم تا رسیدم به آن. دیدم تمام اینها مشابه است، تمام اینها به این احتیاج دارند، این احتیاج به خدا دارد.
بهشت یک دعوتخانه است. هر چه حلال است، غذای بهشتی است. هر چه تو آن را حرام کردی، آن غذا نجس است و بهشتی نیست.
اگر کسی برای اینکه به او حوریه دهند و خوش باشد، آرزوی بهشت کند، والله! بالله! به دینم قسم! این آدم به ولایت توهین کرده است؛ یعنی ولایت را نشناخته است. شناخت ولایت، بالاتر است. شناخت ولایت، این است که ما بهشت برویم که زیر سایه اینها باشیم. اصلاً بهشت بیعلی (علیه السلام) زشت است، فردوس بیعلی (علیه السلام) زشت است. به قرآن! به روح تمام انبیاء! من دارم زشتیاش را میبینم. ولایت، مافوق تمام این حرفهاست. چرا؟ به نور ولایت، درخت طوبی خلق شده است. به نور درخت طوبی، بهشت و جنات خلق شده است؛ پس ولایت، مافوق است. مافوق ولایت، فقط خداست. هیچ چیزی مافوق ولایت نیست. من تشخیص دادم و رفتم که به آنجا برسم.
کسری خلقت را دیدم، دیدم مافوق همه اینها علی است
کسری بهشت را دیدم، کسری فردوس را دیدم، کسری خلقت را دیدم، دیدم مافوق همه اینها علی (علیه السلام) است. چرا؟ خدا یک مقصد دارد، مقصدش علی (علیه السلام) است. اگر آن جلوه امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به تو بشود تمام اینها تا حتی بهشت پیش تو ظلمت است. چرا ظلمت است؟ نه این ظلمتی که من و تو حساب میکنیم؛ یعنی در مقابل اصل ولایت، ظلمت است. اگر به واقع ولایت را بخواهی، ولایت به تو بهشت را عطا میکند.
یا علی