قربانتان بروم، عزیز من، بیایید با اینها دوست بشوید. مرده را زنده میکنند، مریض را خوب میکنند.
من یک نفر، دوستی داشتم، یک وقت آنجا پیش من آمد. گفت: فلانی، گفتم: بله. گفت: «من زنم یک دیگ زودپز گذاشته، این مفرهایش گرفته، رفته باز کند، درش پریده، به سینه طاق خورده، یک آسیبی هم به طاق خورده؛ اما تمام صورت این سوخته است.»
این آدم به نام احمدی، من نشانتان میدهم، برادر داماد آقای قدوسی، ببینید این حقیقت دارد، من آدمش را نشانتان دادم.
گفت: دیشب ما خلاصه او را تهران بردیم. دختر آقای قدوسی اول جراح در تهران است. این را خلاصه یک قدری معالجه کرد و قرض و اینها داد. گفت: احمدی، وقتی این بهتر میشود، آنوقت ما باید بیاییم به صورت این تکهگذاری کنیم؛ یعنی اینها همه زخم شده است و ما تکهگذاری میکنیم تا خلاصه انشاءالله که درست شود.
[این آقای احمدی] گفت: دیشب، من را صدا زد. گفت: احمدی، گفتم بله، گفت: چند سال است ما زن و شوهریم؟ من درآمدم به او گفتم: فلانی، ما دوازده سال است. گفت: من هنوز حرفی، خواهشی از تو کردم؟ گفت: نه. گفت: من یک خواهش دارم، تو بروی به آن حاج حسین بگویی، به من دعا کند.
خدا میداند وقتی آمد، این با این دل من چه کرد؟ گفتم: خدا، ناموس مردم است، این که با من ارتباطی ندارد. حالا یک عقیدهای به ما دارد، چیزی شنیده چه کار کرده، نمیدانم. اما من اگر یک خانمی برای پیام بدهد، خیلی من میسوزم. اینکه پیغام بدهد، من یاد حضرت زهرا میافتم، یاد اسیری حضرت زینب میافتم. من در آن وادی میروم. میگویم: آخر، این چیست که آمده گفته؟ من که با این ارتباطی ندارم.؛ این ناموس مردم است که برای من پیغام داده، چه ارتباطی با من دارد؟ این به خیالش من در خانه شما آبرو دارم. بیایید آبروی من را بخرید. این جوان است، شفایش بدهید.
فردا یا پس فردا دیدم این آقای احمدی آمد و گفت: حاج حسین، گفتم بله. گفت: زن من خوب شده، صورتش از روز اول [بهتر شده] تا حتی این مژههای ابرویش همه سوخته بود، تمام درآمده است، آدم حظ میکند.
گفتم: راست میگویی؟ گفت: والله، راست میگویم.
گفتم چه شد؟ گفت: دیشب خیلی صورتش میسوخت، اینقدر ما گریه کردیم، من گریه کردم، او گریه کرد، تا او خوابش برد.
گفت: من گفتم الحمد لله، این حالا یک ذره خوابش برده. گفت: سر شب، مرتب میگفت: احمدی، سوختم، سوختم، سوختم. مرتب میگفت: سوختم. خب، قرص و دوا و اینها را دختر آقای قدوسی داده بود، چاره نمیشد. گفت: نصف شب بلند شد. گفت: احمدی، صورتم خوب شد.
گفتم: خانم چه شد؟ گفت: دیدم دو زن مجلله در را باز کردند، آمدند تو. گفت که خانم چه شده؟ گفتم: خانم جان، من اینجوری شدم، این جوری شدم، من صورتم سوخته است.
گفت: گفتی به حاج حسین که به ما دعا کند؟ از حاج حسین خواستی به تو دعا کند؟ گفتم: آره، خانم، من به همسرم آقای احمدی گفتم: من دوازده سال است چیزی از تو نخواستم؛ اما برو به آن مرد بگو، به من دعا کند.
گفت: به او بگو بیاید. (دارد این خانم برای همسرش نقل میکند،) گفت: یک دفعه دیدم حاج حسین عقب اتاق است. آمد و سلام کرد به حضرت زهرا و حضرت زینب.
بابا جان من! من که توی خانه خوابیدم، یک جارو به دم من نبندید. ببینید من چه میگویم؟ اینها والله، زنده هستند، اینها به کل خلقت احاطه دارند. بابا جان من، چه دارید میگویید که زینبِ اسیر؟
گفت: به حاج حسین گفت، دعا کن. حاج حسین همان دعا که کرده بود [را گفت]. گفت: خدا، به حق حضرت زهرا این را شفا بده، زینب جان، به حق مادرت زهرا، زهرا جان، به حق دخترت زینب، این خانم را شفا بده. گفت: این دو دفعه گفت: آنها گفتند: الهی آمین.
گفت: من یک مرتبه دیدم صورتم خوب خوب شده، والله، گفت از روز اولش بهتر شد.
اینها که ما میگوییم چیست؟ بابا، بروید در خانه اینها، کجا میروید؟ آخر، چقدر در خانه این و آن میروید؟ تو در خانه این برو این جوری است. کجا میروی در خانه آن که مشرک بشوی؟ مشرکیم ما، به قرآن، ما مشرکیم.