من پارهای از وقتها میگویم: امام زمان (عج الله فرجه)! خوش به حال تو که کفش مادرت پیش توست، بو میکنی، بوی ولایت میدهد، اگر تمام خلقت مال من بود، آن را میدادم، کفش زهرا را میگرفتم و بو میکردم. در عالم رؤیا بیتوتهای داشتم، خدمت امام زمان (عج الله فرجه) رسیدم، گفتم: آقاجان دو چیز است من را میکُشد؛ یعنی تمام گوشت بدن من را دارد آب میکند! به خودت قسم، اگر تمام عالم را در اختیارم بگذاری، من میسوزم، هیچکس این سوختن من را نمیتواند آرام کند. به دینم قسم، این سوختن من را نه بهشت، نه فردوس، نه جنات، آرام نمیکند، من میسوزم. امام زمان! یکی مصیبت جدّت حسین است، یکی هم مصیبتی است که به مادرت زهرا (علیها السلام) توهین کردند و البته یکی هم اسیری عمهات زینب (علیها السلام) است. به خودش قسم، تا اسم مادرش را آوردم یک دفعه تکان خورد، مصیبت زهرا (علیها السلام) امام زمان (عج الله فرجه) را تکان میدهد، اگر امام زمان (عج الله فرجه) تکان بخورد، تمام خلقت تکان خورده است. همانجا به خودم گفتم: چرا گفتی؟! حالا میسوزم! هیچ چیزی سوختن من را خاموش نمیکند؛ مگر آن ذوالفقاری که در دست توست و با آن از دشمنان مادرت زهرا (علیها السلام) احقاق حق کنی.