به روح تمام انبیاء! من یک شبم را به سلطنت سلیمان نمیدهم.
من به شما بگویم، من چیزی هم ندارم. من همچنین دارایی هم ندارم که به عشق داراییام، به عشق ملکم، به عشق اجاره، باشم.
من هیچ چیز ندارم. روزیام را خدا دارد میدهد، خیلی هم قشنگ میدهد. من توجیه نمیخواهم بکنم.
الان الحمد لله در یخچال هم مرغ هست، هم گوشت است، هم میوه است، همه چیز است. من توجیه نمیکنم.
من میخواهم به شما بگویم، ببین، در صورتی که ندارم، خدا دارم. در صورتی که ندارم، امام زمان دارم، من نجوا میکنم.
من نمیخواهم بگویم که حالا بگویند، این امام زمانی هست. من اینها را قدری رد میکنم.
به دوست عزیزم گفتم وقتی من مُردم افشا کنید، حاضر هم نیستم. با او هم عهد و پیمان کردم، به کلی من را احترام نکنید.
اما حالا ببین، من چه چیزی به شما میگویم:
من یک دوستی داشتم به نام حاج مظلوم،
این بنده خدا، راستراستی، هم مظلوم بود.
مثلاً ایشان یک باغ داشت، همه انارهایش را میداد به مردم؛ اما آدمشناس هم بود.
بعضی از این طلبهها میآمدند، یک مقدار انار میگذاشت جلویشان، توی باغ میرفت، با بعضیها حرف میزد. آنجا را حالا کاری ندارم.
یک وقت اینها میگفتند ایشان هست تا امام زمان بیاید.
این مریض شد و او را بردند، عملش کردند، آمدند؛ حالندار شد.
من خواب دیدم که در باغش آمدم. او به من گفت: حاج حسین!، گفتم: بله،
گفت: یک نفر اینجا میآید که هر چه صفات خوبی در عالم است، به او است.
او توی عالم را گفت، ما فکر کردیم به غیر امام زمان کسی دیگر نیست.
رفتیم بالای باغش، توی باغش، دیدم آقا آنجاست. تا به من رسید،
من سلام کردم. گفت: فلانی! خوشی تمام شد.
در صورتی که گفت تمام شد، گفتم:
آقا، دو تا خوشی هست.
گفتم: جد شما هم گفته؛ اما به نظرم دو خوشی است:
یکی دستم را همچنین کردم، از دم پایش بردم تا بالا، گفتم: آدم خدمت امام زمانش باشد.
گفتم: یعنی شما را میشناسم،
گفتم: یکی هم بیتوته شب.
همچنین خندید که من هنوز عاشق دندانهایش هستم.
شما یک قدری که از دنیا کنار بروید، اینها شما را ضبط میکنند. تا این هست، آن نیست
یکی دیگر، ما باز رفتیم توی فکر که بالاخره سواد پیدا کنیم.
چند وقت رفتیم مسجد جمکران، نشد، بالاخره قهر کردیم. قهر قهر کردیم با امام زمان.
گفتم: خب، تو بابایت رعیت است، اینجوری بوده است، تو خودت اینجوری هستی، میخواهی آقا را ببینی؟ این چه خیالی است؟ قهر قهر کردم.
ما یک اتاقی داشتیم در آن بیتوته میکردیم،
من یک دفعه دیدم آقا با یک نفر دیگر تشریف آورند.
ایشان گفت که ایشان آقا امام زمان است.
چه میخواهی؟
گفتم: من دو تا خواهش دارم، یک حرف هم میخواهم بپرسم، اجازه میخواهم.
گفتم: آقا! خواهش من این است که من دلم میخواهد یاور شما باشم.
اگر شما الان امر کنید، سلطنت سلیمان را بدهند، قدری هم بالاتر، قدری بالاتر هم داشته باشم، سلیمان یک حدی داشت، من حدی هم نداشته باشم؛ یعنی یک حکومت عالمی داشته باشم،
من دلم خوش نیست تا:
احقاق حق از جدت حسین، مادرت زهرا نکنند.
تا گفتم مادرش زهرا، ایشان [ناراحت شد].
به خودم گفتم: خاک بر سرت، چطور میخواهی یاورش باشی؟ کاش نگفته بودی.
بعد من به ایشان گفتم: آقا، من چه کنم [یاور شما] باشم. ایشان فرمود: صلوات بفرست.
حالا من یک صلواتی هر روز دارم.
ببین، من چه میگویم؟
من میگویم: اگر این عالم را در اختیار من بگذارید، من دلم خوش نیست.
یعنی چه؟ معنی این را میفهمید یعنی چه؟
یعنی باید ما همهاش در فکر یاوری امام زمان باشیم، همهاش یک بیتوتهای، داشته باشیم.