آخرالزمان 78: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
 
(۲ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۴: سطر ۴:
 
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
 
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
  
«العبدالمؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
+
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
  
 
{{پررنگ|السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته}}
 
{{پررنگ|السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته}}
سطر ۱۴: سطر ۱۴:
 
خدا به ارواح آن کسانی‌که خَیِّر هستند، این روزها را بزرگ می‌دانند، این روزها را زنده می‌کنند، این روزها را زنده نگه می‌دارند، اوّلاً که از وجود مبارک خودشان، آن وجود مبارک خودشان را در اختیار مجلس‌ها می‌گذارند، مال‌شان را می‌گذارند، {{مبهم}} را می‌گذارند، شخصیّت‌‌شان را می‌گذارند، تمام این‌ها درست است، این آقایانی که می‌آیند در مجلس جمع می‌شوند، مبادا این‌ها که بی‌کاره نیستند که، تمام‌شان کار دارند؛ امّا آن کارها که دارند اگر هر جوری هم باشد، آن‌ها را خلاصه اهمّیّت نمی‌دهند، اهمّیّت می‌دهند به مجلس امام‌حسین {{علیه}} یا به مجلس جشن امام؛ تمام این‌ها در مقابل خدا یک ارزشی دارد.  
 
خدا به ارواح آن کسانی‌که خَیِّر هستند، این روزها را بزرگ می‌دانند، این روزها را زنده می‌کنند، این روزها را زنده نگه می‌دارند، اوّلاً که از وجود مبارک خودشان، آن وجود مبارک خودشان را در اختیار مجلس‌ها می‌گذارند، مال‌شان را می‌گذارند، {{مبهم}} را می‌گذارند، شخصیّت‌‌شان را می‌گذارند، تمام این‌ها درست است، این آقایانی که می‌آیند در مجلس جمع می‌شوند، مبادا این‌ها که بی‌کاره نیستند که، تمام‌شان کار دارند؛ امّا آن کارها که دارند اگر هر جوری هم باشد، آن‌ها را خلاصه اهمّیّت نمی‌دهند، اهمّیّت می‌دهند به مجلس امام‌حسین {{علیه}} یا به مجلس جشن امام؛ تمام این‌ها در مقابل خدا یک ارزشی دارد.  
  
خدا رحمت کند آقای ‌حائری را! یک‌وقت می‌آمد دیدن حاج‌شیخ‌عبّاس، پیاده می‌آمد. آقای حاج‌شیخ‌عبّاس به او گفتش که آقای حائری! پنج زار [پنج ریال] بود درشکه، پنج زار می‌دهی، پنج زار می‌روی. گفت: من می‌خواهم پیاده بیایم، ثواب ببرم. آن‌ها یک کسانی بودند که حرف‌های، همین حرف‌های پیغمبر اکرم {{صلی}} را اطاعت می‌کردند. شما همین‌جور که قدم‎رنجه می‌فرمایید می‌روید مشهد، می‌روید کربلا؛ تمام قدم‌های شما؛ تاحتّی من قسم می‌خورم، قسم به جرأت می‌خورم به آن قرآنی که به پیغمبر {{صلی}} نازل‌شده، این چرخ ماشین شما که می‌گردید، در گردش چرخ ماشین شما حساب است.  
+
خدا رحمت کند آقای ‌حائری را! یک‌وقت می‌آمد دیدن حاج‌شیخ‌عبّاس، پیاده می‌آمد. آقای حاج‌شیخ‌عبّاس به او گفتش که آقای حائری! پنج زار [پنج ریال] بود درشکه، پنج زار می‌دهی، پنج زار می‌روی. گفت: من می‌خواهم پیاده بیایم، ثواب ببرم. آن‌ها یک کسانی بودند که حرف‌های، همین حرف‌های پیغمبر اکرم {{صلی}} را اطاعت می‌کردند. شما همین‌جور که قدم‌رنجه می‌فرمایید می‌روید مشهد، می‌روید کربلا؛ تمام قدم‌های شما؛ تاحتّی من قسم می‌خورم، قسم به جرأت می‌خورم به آن قرآنی که به پیغمبر {{صلی}} نازل‌شده، این چرخ ماشین شما که می‌گردید، در گردش چرخ ماشین شما حساب است.  
  
 
چرا آن شخص بود که وقتی آمد تمام را اسم نوشت، گفت: اسم یکی را ننوشتی؛ از زهرای‌ عزیز {{علیها}}. گفت: چرا؟ گفت: آن یک کبریت! یک کبریت را می‌نویسد! یک دانه کبریت را می‌نویسند، آیا این چرخ ماشین که می‌رود نمی‌نویسند؟! آن گرمایی که رفقای عزیز از تهران می‌آیند، از راه‌های دور می‌آیند، آن به‌ غیر از این‌است که من این‌جا پای کولر نشستم، آن گرمای شما را والله! بالله! تالله! گرمای محشر را خدا به شما نمی‌دهد. {{دقیقه|5}} این‌ها را باید قدردانی کنید!  
 
چرا آن شخص بود که وقتی آمد تمام را اسم نوشت، گفت: اسم یکی را ننوشتی؛ از زهرای‌ عزیز {{علیها}}. گفت: چرا؟ گفت: آن یک کبریت! یک کبریت را می‌نویسد! یک دانه کبریت را می‌نویسند، آیا این چرخ ماشین که می‌رود نمی‌نویسند؟! آن گرمایی که رفقای عزیز از تهران می‌آیند، از راه‌های دور می‌آیند، آن به‌ غیر از این‌است که من این‌جا پای کولر نشستم، آن گرمای شما را والله! بالله! تالله! گرمای محشر را خدا به شما نمی‌دهد. {{دقیقه|5}} این‌ها را باید قدردانی کنید!  
سطر ۱۵۰: سطر ۱۵۰:
 
باباجان! اگر اتّصال باشی، آن اتّصال است؛ می‌آید غم و غصّه‌ات را بیرون می‌کند. اگر تو واقع دنیایی که به غیر امر آن‌است، از دلت بیرون کنی، دل تو نورانی می‌شود. آخر این دل تو چقدر فکر تویش است؟! راه ندارد از نور ولایت، همه‌اش جنایت است. من یک چیزی به کلّ این‌ها که تا تمام این‌که نوار من را گوش می‌کنند، شما که مبرّایید از این حرف‌ها، این نوار را آخر یک عدّه‌ای گوش می‌کنند، من جسارت به شماها نکنم، من گفتم که من چه خوابی دیدم. شما تمام‌تان آمدید تمرین ولایت کردید، به جایی رسیدید. خدا و امام‌زمان {{عج}} والله، شما را دوست دارد.
 
باباجان! اگر اتّصال باشی، آن اتّصال است؛ می‌آید غم و غصّه‌ات را بیرون می‌کند. اگر تو واقع دنیایی که به غیر امر آن‌است، از دلت بیرون کنی، دل تو نورانی می‌شود. آخر این دل تو چقدر فکر تویش است؟! راه ندارد از نور ولایت، همه‌اش جنایت است. من یک چیزی به کلّ این‌ها که تا تمام این‌که نوار من را گوش می‌کنند، شما که مبرّایید از این حرف‌ها، این نوار را آخر یک عدّه‌ای گوش می‌کنند، من جسارت به شماها نکنم، من گفتم که من چه خوابی دیدم. شما تمام‌تان آمدید تمرین ولایت کردید، به جایی رسیدید. خدا و امام‌زمان {{عج}} والله، شما را دوست دارد.
  
{{یا ‌علی}}
+
{{یا علی}}
 +
==ارجاعات==
 
[[رده: نوارها]]
 
[[رده: نوارها]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۵ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۸:۲۲

بسم الله الرحمن الرحیم
آخرالزمان 78
کد: 10467
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-04-10
تاریخ قمری (مناسبت): ایام ولادت پیامبر و امام‌صادق (17 ربیع‌الاول)

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای عزیز! امروز روز تولّد است، به قول بعضی‌ها مولود است. دیروز یا حالا تولّد آقا امام‌صادق (علیه‌السلام) بوده، موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) بوده؛ امّا امروز یقین داریم که تولّد رسول‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. این‌قدر جشن گرفتند و شیرینی می‌دهند و مردم خوشحالی می‌کنند. باید بکنند! توی همه ائمه ما، به غیر از پیغمبر ‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این مردم همه جشن ندارند.

امروز اهل‌تسنّن جشن دارند؛ امّا امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» وقتی به دنیا می‌آید، اهل‌تسنّن جشن ندارند، امام‌صادق (علیه‌السلام) ندارند، امام‌باقر (علیه‌السلام) ندارند، وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ندارند؛ چون که آن‌ها ائمه (علیهم‌السلام) را قبول ندارند؛ امّا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارند؛ پس امروز یک روز خیلی بزرگی است، روزی است که تمام مسلمان‌های جهان، امروز عید دارند؛ چون که اهل‌تسنّن پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را در ظاهر قبول دارند، پس امروز روز بزرگی هست؛ امّا ما بیشتر بیشترمان یا شیعه‌ها، آن‌ها که هیچی، آن‌ها که جدا هستند از ما، ما خوشحالی می‌کنیم امروز تولّد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، خب خوشحالی هم باید بکنند.

خدا به ارواح آن کسانی‌که خَیِّر هستند، این روزها را بزرگ می‌دانند، این روزها را زنده می‌کنند، این روزها را زنده نگه می‌دارند، اوّلاً که از وجود مبارک خودشان، آن وجود مبارک خودشان را در اختیار مجلس‌ها می‌گذارند، مال‌شان را می‌گذارند، را می‌گذارند، شخصیّت‌‌شان را می‌گذارند، تمام این‌ها درست است، این آقایانی که می‌آیند در مجلس جمع می‌شوند، مبادا این‌ها که بی‌کاره نیستند که، تمام‌شان کار دارند؛ امّا آن کارها که دارند اگر هر جوری هم باشد، آن‌ها را خلاصه اهمّیّت نمی‌دهند، اهمّیّت می‌دهند به مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) یا به مجلس جشن امام؛ تمام این‌ها در مقابل خدا یک ارزشی دارد.

خدا رحمت کند آقای ‌حائری را! یک‌وقت می‌آمد دیدن حاج‌شیخ‌عبّاس، پیاده می‌آمد. آقای حاج‌شیخ‌عبّاس به او گفتش که آقای حائری! پنج زار [پنج ریال] بود درشکه، پنج زار می‌دهی، پنج زار می‌روی. گفت: من می‌خواهم پیاده بیایم، ثواب ببرم. آن‌ها یک کسانی بودند که حرف‌های، همین حرف‌های پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کردند. شما همین‌جور که قدم‌رنجه می‌فرمایید می‌روید مشهد، می‌روید کربلا؛ تمام قدم‌های شما؛ تاحتّی من قسم می‌خورم، قسم به جرأت می‌خورم به آن قرآنی که به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شده، این چرخ ماشین شما که می‌گردید، در گردش چرخ ماشین شما حساب است.

چرا آن شخص بود که وقتی آمد تمام را اسم نوشت، گفت: اسم یکی را ننوشتی؛ از زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام). گفت: چرا؟ گفت: آن یک کبریت! یک کبریت را می‌نویسد! یک دانه کبریت را می‌نویسند، آیا این چرخ ماشین که می‌رود نمی‌نویسند؟! آن گرمایی که رفقای عزیز از تهران می‌آیند، از راه‌های دور می‌آیند، آن به‌ غیر از این‌است که من این‌جا پای کولر نشستم، آن گرمای شما را والله! بالله! تالله! گرمای محشر را خدا به شما نمی‌دهد. این‌ها را باید قدردانی کنید!

من گفتم که حضرت ‌صادق (علیه‌السلام) غبطه به یک خلقت نمی‌خورد؛ تاحتّی مؤمنش نمی‌خورد؛ چه که امام! مؤمن نمی‌خورد؛ امّا حضرت می‌گوید: من غبطه می‌خورم، آیا دور هم جمع می‌شوید، حرف‌های ما را بزنید؟ گفت: آره! گفت: من غبطه به آن مجلس می‌خورم؛ امّا آن مجلسی که حسین (علیه‌السلام) باشد، مجلسی که مجلس حقیقت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد.

تمام این حرف‌ها که من زدم، فلسفه است؛ فلسفه یک حرف است. زیاد است از این‌ها بخواهم بزنم؛ می‌ترسم نوار یک‌قدری خلاصه کمش گذاشته‌شود. حالا جشن می‌گیرند و اظهار محبّت می‌کنند. شما یک‌وقت یک شخصی است، دوستش داری، شخصیّت این آدم را دوست داری؛ امّا امرش را اطاعت نمی‌کنی. این چه‌جور است؟ هر چیزی به غیر از خدا، آن کسی‌که شما می‌خواهی بخواهی، امرش را باید بخواهی. اگر امر او را نخواستی، شخص را نخواستی. من در جای دیگر گفتم، گفتم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (یک صلوات بفرستید.)

گفتم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) «خُلُق‌العظیم» است، «عرش‌العظیم، خُلُق‌العظیم»، آن‌وقت یک‌دفعه می‌گوید که قلب مؤمن هم عظیم است. چه قلبی؟ آن قلبی که با این «خُلُق‌العظیم» مطابق باشد؛ یعنی اتّصال باشد.

عزیزان من! شما حسابش را بکن! چقدر اهل‌تسنّن هستند، چرا اهل آتشند؟ مگر این عمر و ابابکر هجده‌سال پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نبودند؟ چرا اهل آتشند؟ فلانی می‌گوید: مگر شاگرد فلانی‌ام یا همیشه خدمت فلان علماء هستم، صحیح است، تو چه کاره‌ای؟!

هر چند پدر تو بود فاضلاز فضل پدر تو را چه حاصل؟

هر کسی در این عالم افتخار به یک کار خودش می‌کند. چرا این کار را می‌کنید؟! آیا این کار تأیید شده یا نشده؟! اگر رسول‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید «خُلُق‌العظیم» والله، بالله، تالله!، ولایتش عظیم است. مگر ما صد و بیست و چهار هزار پیغمبر نداریم؟! مگر آن‌ها بداخلاق بودند؟! چرا فکر نمی‌کنید؟! تمام آن‌ها عصمت داشتند، اخلاق‌هایشان خوب بوده. مگر ابراهیم اخلاقش خوب نیست؟! اصلاً تندخویی به غیر معصوم است، همه آن‌ها معصوم بودند. تندخویی فقط مال خلق است. چرا پیغمبر ‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) «خُلُق‌العظیم» شده؟ والله، ولایتش عظیم است.

کسانی‌که عناد دارند، حرف‌های ناجور می‌زنند؛ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را نشناختند. بعضی‌ها از یک آدم‌هایی که آدم توقّع ندارد، (اگر بخواهم بگویم از من هم برمی‌گردید، حالا برگردید هم چیزی نیست، من گیر به آن نمی‌دهم، این را به شما بگویم.) می‌گویند: ابوطالب (علیه‌السلام) مشرک بود. والله، روایت داریم: این ابوطالب (علیه‌السلام) همان حرفی که راجع به سلمان زده، علم اوّلین تا آخرین دارد! روی مناسبت من صحبت می‌کنم. یک‌دفعه امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» جای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوابیده‌است، حفظ ولایتش را کرده، هر نفَسی [که] می‌کشد، افضل عبادت ثقلین است، چقدر این ابوطالب (علیه‌السلام)، حضرت ابوطالب (علیه‌السلام)، پدر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را از این‌جا می‌خواباند یک جای دیگر، مشرکین می‌خواستند او را بکشند؟! چند شب، چند وقت، چند سال، سال‌های سال مواظب پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوده!

چرا ای کج‌دهان! این حرف را می‌زنی؟! بترس از خدا! ابوطالب (علیه‌السلام) مشرک است؟! ابوطالب (علیه‌السلام) خیلی مقام دارد! هیچ‌کسی به مقام ابوطالب، هیچ‌کسی متوجّه نیست که بفهمد مقام ابوطالب (علیه‌السلام) چقدر است. من الآن می‌گویم، یک شب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) حفظ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کرده، سال‌های سال این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را حفظ می‌کرد. این مشرک است؟! تو مشرکی! ای تملّق‌گو!

ما باید عزیزان من! امر این‌ها را اطاعت کنیم. من به شما عرض کردم: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امرش است، خود خدا امرش است. از کجا ما می‌توانیم خدا را بشناسیم؟ خدا آن‌است که این قرآن را به ما نازل کرده، خدا آن‌است که یک همچین مقامی به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داده، خدا آن‌است که یک مقامی به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داده، از این‌جا ما خداشناس می‌شویم. مگر کسی، مغزی هست که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بشناسد؟! حالا من می‌خواهم این موضوع را بگویم، یک وقتی هم اشاره کردم: خدا صد و بیست و چهار هزار پیغمبر ریخت توی این کارگاه، تمام این‌ها تبلیغ‌گو بودند؛ یعنی تبلیغ باید بکنند، مردم را آماده کنند واسه چه؟ واسه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا أیها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱]

برای این‌که مردم تسلیم بشوند. حالا این پیغمبر خاتم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را برانگیخته کرد، این خاتم انبیاست؛ تا حتّی روایت داریم: خدا روی شانه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را مُهر زد؛ یعنی دیگر پیغمبر نمی‌آید. آن مُهری که زد [به] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله). چرا ما این‌ها را با خلق یکی می‌کنیم؟! آن‌ها خودشان قرآنند، حالا مُهر قرآن هم زده روی این.

اگر می‌خواهی امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» را بشناسی، امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام»، بعضی‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند، (خدا می‌داند چقدر مشکلم است من حرف یک طلبه را بزنم، در تمام گلوله‌های خونم مشکل است، مثل این‌است که من را می‌خواهند اعدام کنند؛ امّا یک‌وقت مجبورم بزنم.)

یک نفر می‌گفتش که وقتی‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قدمش را گذاشت روی دوش علی (علیه‌السلام)، گفت: بیا پایین! من دارم می‌روم لای زمین. خب بفرما! چه چیزی من به این بگویم آخر؟! این نیست عزیز‌ من! ولایت باید پا روی دوش نبیّ بگذارد، بت‌ها را بشکند! پا گذاشت روی دوش نبیّ. از کجا این حرف را می‌زنی؟

مگر نبیّ، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) علی (علیه‌السلام) را در دوش خودش قرار نداد، گفت: «ألیوم أکملت لکم دینکم»[۲] دین این‌است؟! آورد گذاشت روی دوشش، آره رفت لای زمین، تو بمیری! زمین، مرد نادان! در اختیار علی (علیه‌السلام) است، مگر علی (علیه‌السلام) قارون است که بگیرد او را؟! چرا نمی‌فهمی؟ مقصدت پول است. تو «العلمُ نورٌ یقذفه الله [فی قلب] من تشاء» آن پولی است که می‌گیری، مُلَقلق صحبت کنی. چرا متوجّه نیستی؟! من یک حرفی می‌زنم، خواهش می‌کنم تلفنی با من صحبت کنید اگر نکشیدید، اگر کشیدید هم کشیدید.

ما نداریم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگوید «أنا صراط المستقیم»، داریم علی (علیه‌السلام) می‌گوید «أنا صراط المستقیم»، چه می‌گویید؟! ما نداریم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگوید «أنا صراط المستقیم»، داریم علی (علیه‌السلام) می‌گوید «أنا صراط المستقیم»؛ پس صراط مستقیم ولایت است! واسه چه این‌ها محمّد محمّد می‌کنند؟! (صلوات بفرستید.)

ای اهل‌تسنّن! بیایید امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنید! امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ولایت است! والله، بالله، این‌ها محمّد محمّد گفتند که ولایت را بکوبند؛ اگرنه این‌ها نه اعتقاد به خدا دارند؛ نه به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارند؛ نه به علی (علیه‌السلام)، والله، ندارند. اعتقاد به بت دارند، بت‌شان هم ابابکر و عمر است. این حرف خیلی بزرگ است!

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمی‌گوید «أنا صراط المستقیم»، علی (علیه‌السلام) می‌گوید «أنا صراط مستقیم»! صراط مستقیم ولایت است. این دورهم‌نشستن‌ها عزیزان من! ما باید تمرین ولایت کنیم. تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، تاحتّی خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند تا علی (علیه‌السلام) را بشناسند، آمدند شناسایی ولایت به ما بدهند، ولایت هدایت‌کننده است! نبیّ تاحتّی خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تبلیغ‌کن است، ولیّ تبلیغ‌کن نیست، حرف خیلی عالی است اگر من بفهمم. من یک‌وقت خودم هم می‌زنم نمی‌فهمم، به من حالی کنید! ما می‌خواهیم رشد کنیم.

من یک خوابی دیدم این‌قدر به شماها امیدوار شدم که اصلاً از حدّ بالاتر است، بس که خوشحال شدم! عزیزان من! فدایتان شوم! ببین من چه می‌گویم؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با تمام این درجاتش تبلیغ ولایت می‌کند، ولایت تبلیغ ندارد، نمی‌کند. اگر علی (علیه‌السلام) بخواهد تبلیغ کند، باید یک چیزی باشد از خودش بالاتر، از ولایت بالاتر چیزی نیست؛ پس امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» تبلیغ ولایت نمی‌کند، رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باید تبلیغ ولایت کند! یک کسی این گَل و گوشه‌ها مبادا که نکشد، من الآن روایت رویش می‌گذارم.

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: من با علی (علیه‌السلام) یک بدن هستیم، من رفتم توی صُلب عبدالله، این رفت توی صلب ابوطالب (علیه‌السلام)؛ من امر دارم به نبوّت، او امر دارد به ولایت؛ یعنی ولایت مهمّ‌تر است. خیلی این مطلب قشنگ است! ولایت تبلیغ ندارد! والله، بالله، روایت داریم: یک روزی پیغمبر ‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» را خواست، گفت: علی‌جان! حقّ تو را می‌گیرند، زهرا (علیهاالسلام) را می‌زنند. وقتی گفت زهرا (علیهاالسلام) را می‌زنند، امّ‌السلمه گفت: چنان علی (علیه‌السلام) فریاد کشید، گفت: یا رسول‌الله! این‌جا هم صبر کنم؟ گفت: باید صبر کنی! حالا ببین می‌گوید چه؟ گفت: یا علی! مردم باید بیایند رُو به تو؛ نه که تو بروی رُو به مردم!

ای دوستان عزیز من! فدایتان بشوم! آن‌ها باید بیایند رُو به ولایت، از تو سؤال کنند، تو توی پرانتز یک چیزهایی به آن‌ها بگو! حقیقت ولایت را آن‌ها باید آن القاء شود، این آقای مهندس الآن القاء شد دو تا، سه تا حرف سؤال کرد. باید القاء شود در دل او؛ یعنی کار کند، آن قابلیّت پیدا کند، بیاید از تو بپرسد. تو حقّ نداری ولایت را افشا کنی، همه‌اش را در دسترس مردم بگذاری! والله، بالله، نمی‌کشند.

اگر مردم می‌کشیدند ولایت را، چرا هفت‌میلیون رفت آن‌طرف، پنج نفر، سه نفر رفتند این‌طرف؟! نمی‌کشند این مردم. مگر این مردم با آن مردم فرق کرده‌اند؟! بیست و دو سال آزگار پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) واسه این‌ها صحبت کرد، بیست و دو سال این‌ها را نهی کرد، بیست و دو سال دیدند [به] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قرآن نازل می‌شود، بیست و دو سال دیدند جبرئیل نازل می‌شود؛ امّا توان ولایت نداشتند. مغز این‌ها توان ولایت را نداشت، زیر بار ولایت نرفتند. مگر ولایت شوخی است؟! باید متقی، تو بشوی تا ولایت نازل بشود! ولایت نازل‌شدنی است نه گفتنی! اگر ما داریم این‌جا این حرف‌ها را می‌زنیم، رفقای عزیز! تمرین ولایت می‌کنیم. تمرین ولایت (دوباره گفتم،) باید ولایت را بکشید، کشیدنش [را] خودشان باید بدهند.

این خوابی که من دیدم، زیاد خوشحال شدم، خدای تبارک و تعالی مژده‌ای به من داد شماها را، من خواب دیدم که خدا یک قصری را، یک جایی به من داده‌بود، اصلاً نمی‌شد این ببینی چه حدّی دارد! بعد این را به من داد. مثل این‌که بشود که می‌شود وحی‌ای نازل می‌شود، این‌جوری به ما داد؛ حالا به باقیش کار نداریم. حالا بگوید تعریف خودش را کرد. این‌قدر من سطح ولایتم بالاست! اصلاً این‌ها را چیزی نمی‌دانم، ابداً نمی‌دانم. این را به شما بگویم؛ یعنی خدا توی وجود من این‌جوری خلقم کرده. حالا این به ما داد.

من دیدم انگار می‌خواهم بگویم نمی‌خواهم، همچین تا رفتم فکر کنم؛ یک‌دفعه دیدم ایشان فرمود که هر کسی را می‌خواهی راه بده تویش! گفتم: خدایا! (قسم خوردم،) گفتم: وقتی به من دادی، خوشحال نشدم، حالا گفتی کسی را راه بده! خوشحال شدم. ببین این‌جور باید شد.

حالا من استفاده‌ای که کردم، دیدم که این روایت می‌گوید: اگر شما یک رفیقی بگیری، این رفیق همه‌اش یاد خدا شما را بیندازد؛ یعنی حرف بی‌خود نزند! گوش به حرف بی‌خود ندهد! مواظب خودش باشد! مواظب گوشش باشد! مواظب باشد! این آدم اگر که آن‌جا برود که به اصطلاح این آدم خدا را یادش بیندازد، خدا یک قصری به او می‌دهد، خلق اوّلین بخواهد دعوت کند جا دارد. من دیدم این قصر که به من داده معلوم می‌شود شما یاد من می‌دهید، از این‌جایش من کیف کردم؛ چون‌که قصر را به من داده، (ببین من دوباره تکرار می‌کنم،) این قصر را می‌گوید به کسی می‌دهم که به اصطلاح برود یک جایی آن شخص این را یاد خدا بیندازد؛ یعنی این آدم چه‌جور باشد؟ تحمّل کند، با او بسازد.

آخر آن آدم یک‌وقت یک بداخلاقی هم دارد، یک تندی هم دارد، یک داد هم می‌زند، با این بسازی، من یک قصر به تو می‌دهم خلق اوّلین تا آخرین بخواهی دعوت کنی، جا داری. دیدم اینی که به من داده، من دارم با شماها می‌سازم، خیلی خوشحال شدم. به ذات، (چه قسمی بخورم؟) به دینم، خوشحال شدم شما از من بالاترید. من چه کسی هستم که حرف بزنم که؟! همین‌جور که این قصر را به من داد، خوشحال نشدم؛ تا گفت کسی را راه بده! یک‌دفعه نگاه کردم توی این ماورای عالم، می‌گفتم یک عدّه‌ای این‌جوری‌اند، این‌ها که ضعیفند، این‌ها که بنده‌های خدا رفتند پی عمله‌بنّایی، پی کار حالا، این‌ها بالأخره نرسیدند، این‌ها یک‌خُرده کسری دارند، گفتم همه این‌ها را توی این راه می‌دهم.

حالا رفته‌بودم توی انتخاب، انتخابات این‌است! چه انتخاباتی می‌گیری؟! انتخابات این‌است که انتخاب کنی دست یک بیچاره‌ بینوا را بگیری، به نوا برسانی! انتخاب این‌است! خدا می‌داند من چقدر خوشحال شدم! من خیلی نمک به حرامم، من نمک به حرامی‌ام را خدا! قبول دارم، این قصر به این خوبی داده، حالا نمی‌خواهیم. حالا تا گفت یکی بیاور! گفتم خب حالا خوب شد. بفرما! ولایت تو را می‌سازد، سازندگی به تو می‌دهد؛ امّا تو بخواه سازندگی پیدا کنی.

عزیز من! مهندسیت را بگذار کنار! سوادت را بگذار کنار! دانشت را بگذار کنار! خدمت به خلقت را بگذار کنار! کمک‌هایت را بگذار کنار! فکرت را بگذار کنار! نمازشبت را بگذار کنار! تمام این‌ها را بگذار کنار! تمام این‌ها را از عنایت خدا، از عنایت ولایت بدان! آن‌وقت ببین چه با تو می‌کند؟ یک عمری می‌دوی دنبال یکی، یک دو متر زمین نمی‌دانم چه‌جوری به تو بدهد؟ حالا قصر به این خوبی را به تو می‌دهد، اعتنا به آن نمی‌کنی.

چرا بشر به این‌جا می‌رسد؟ بشر به جایی می‌رسد که تمام ماوراء پیشش ارزش ندارد، دنیا پیشش ارزش ندارد، ماوراء هم ندارد، بهشتش هم ندارد، فردوسش هم ندارد، آمد دیگر، چه ارزش دارد؟ آن محبوبش پیشش ارزش دارد، آن محبوب امروز کیست؟ ولیّ‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه). تمام این‌ها فانی است. عالم همه‌اش فانی است، کسی‌که عقل دارد، پی فانی نمی‌گردد؛ پی باقی می‌گردد. باقی کیست؟ وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه).

یکی از رفقای عزیز من تشریف ندارند، یک حرفی راجع به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) زدند، من می‌خواستم که یک‌قدری توضیح بدهم. البتّه او هم از او سؤال شده‌بود، من جواب ایشان را یک‌قدری تند دادم؛ بعد از محضر ایشان عذرخواهی می‌کنم، پوزش می‌طلبم. من ممکن بود یک‌قدری؛ یعنی با زبانی که الحمد لله خود ایشان دارند، صحبت بکنم؛ امّا تند شد. حالا به پاس احترامی که، توهینی که از مقام شامخ ایشان شده، من این قضایای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را توضیح می‌دهم. این قضایای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) قربانتان بروم، مطلب این‌است، ایشان از او سؤال کرده‌بودند که حالا شاید بیست‌سال دیگر بشود، سی‌سال دیگر بشود، پنجاه‌سال دیگر بشود، صد سال دیگر باشد، تا حالا شاید آخرالزّمان نباشد. ایشان یک کاری می‌کرده‌بود، به او گفته‌بود این‌جوری؛ ایشان جواب این‌جوری داده. حالا من می‌خواهم پاسخ به آن یا خانم است؛ یا آقاست بدهم: حالا اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) الآن بیست‌سال، صد سال دیگر باشد، ما باید خلاف کنیم؟ ما باید الآن خلاف کنیم؛ چون‌که الآن ظهور نیست؟!

خلاف، عزیز من! خلاف است، تو باید خلاف نکنی! حالا می‌خواستم جواب ایشان را بدهم، شما ببینید ما گفتیم که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امرش است، امرش را ما باید قبول کنیم، امرش را باید اطاعت کنیم، حالا ببینید من چه می‌گویم؟ همین ظهور را هم که علاماتش یک‌وقت می‌بینی جلوه می‌کند واسه ما لطف خداست! اگر می‌گوید زن‌ها مَثل نمی‌دانم زمانی بیاید که پوشیده‌باشند؛ امّا برهنه‌اند، یا بچّه‌هایی که می‌آیند حکم می‌کنند، یا نزول همه‌جا را می‌گیرد، یا این که زن‌ها در.

خدای تبارک و تعالی عنایت با شماها دارد، بیایید سرکشی نکنید! بیایید امر خدا را اطاعت کنید! بیایید امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنید! تو الآن قدرت داری؛ قدرت سرکش است، تنت ساز است، دو سه شاهی هم داری، نمی‌روی زیر بار امر، زیر بار جهل رفتیم ما. بیایید زیر بار امر بروید! عزیزان من! حالا اگر منظور من این‌است که والله، یک روایتی داریم، می‌گوید: مردها دورهم جمع می‌شوند، رأی‌‌ریزی می‌کنند؛ یعنی امر ما را کنار می‌گذارند، امر خودشان را اجرا می‌کنند، زن‌هایی هستند در مجلس‌ها صحبت می‌کنند، رسول ‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: من از آن‌ها بیزارم، آن‌ها هم از ما بیزارند، این‌ها اهل ‌آتش هستند! عزیزان من! اگر خدای تبارک و تعالی یا رسول گرامی (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یا امام‌صادق (علیه‌السلام) این حرف‌ها را می‌زند، دارد هشدار به من و تو می‌دهد، چرا قبول نمی‌کنید؟! خب اهل‌تسنّن که قبول نکردند امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را، تو هم که نمی‌کنی، عزیزم! آخر با آن‌ها چه فرقی داری؟! این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است که این پرده کعبه را گرفته، می‌گوید: زن‌ها این‌جوری می‌شوند، مردها این‌جوری می‌شود، تمام خصوصیّات زمان آخرالزّمان را هم می‌گوید. باز اشتباه، ما کردیم؛ خیال می‌کنیم که دنیا به آخر می‌رسد، آخرِ زمان! من در جای دیگر گفتم: از بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آخرالزّمان شد، زمانی‌که دست (آخر) عمر و ابابکر بیفتد، این زمان نیست که.

اگر روایتش هم می‌خواهید، این‌است: عزیزان من! یک نفر بود که همه‌اش گریه می‌کرد، کارش گریه بود. علی «علیه‌السّلام» به او رسید، گفتش که پدرجان! ما، چرا گریه می‌کنی؟ گفت: تو نمی‌دانی گریه من مال چیست؟ گفت: آخر بگو! شاید یک خُرده کم و زیادش کنیم. گفت: گریه من مال این‌است که علی «علیه‌السّلام» توی خانه نشاندند او را، عمر و ابابکر دارد خلافت می‌کند.

یک دانه اشاره‌ای کرد، مکاشفه کرد، دید تمام این‌ها حیوانند. گفت: خوب است علی (علیه‌السلام) بیاید خلیفه این‌ها بشود؟! چرا حیوان شدند؟ از بعد رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شدند، امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت نکردند. حالا ببین پسرش چه کار می‌کند؟ حالا می‌گویند: آقاجان! حاجی خیلی آمده! می‌گوید: نفر خیلی آمده! می‌گوید: نه! یک مکاشفه کرد، دید خودش و غلامش و شترش حاجی است. این‌ها همین مردمند که پدرش علی (علیه‌السلام) نشان داد حیوانند، حالا آمدند مکّه!

بیایید عزیزان من! ما امر را اطاعت کنیم، از حیوانی درآییم؛ انسان بشویم. حالا پرده در کعبه را گرفته‌است و بنا می‌کند از آخرالزّمان صحبت‌کردن. آیا رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول داری؟! آیا امام‌صادق (علیه‌السلام) را قبول داری یا می‌گویی نمی‌دانم ده‌سال دیگر، بیست‌سال دیگر، صد سال دیگر می‌شود؟! دارد هشدار به تو می‌دهد، این قضایا می‌دانید چه‌جور است؟ عین قضایای حضرت موسی است.

این قوم موسی گناه می‌کردند، معصیت می‌کردند. (والله، بالله، قدر این حرف را بدانید! انشای خداست، القای خداست، بدانید قدر این حرف را!) حالا گناه می‌کردند، بنا شد عذاب نازل بشود. (همیشه خدای تبارک و تعالی دارد آگاهی به ما می‌دهد، اگر ما آگاهی را بفهمیم.) گفت: روز اوّل هوا تیره و تار می‌شود، روز دوم قرمز می‌شود، روز سوم سیاه می‌شود؛ بلا نازل می‌شود.

عزیزان من! این حرف‌ها که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درباره آخرالزّمان می‌زند، مثل همان موسی است و قوم موسی، دارد هشدار به تو می‌دهد. آن زنی که خودش را این‌جوری کند، آن جزء آخرالزّمان است. آن مردی که این‌جوری کند، جزء آخرالزّمان است. آن زنی که این‌ها را بپوشد، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که نزول بخورد، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که خدعه کند، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که نزول بخورد، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که خیانت کند، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که امر این‌ها را اطاعت نکند، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که خودخواه باشد، جزء آخرالزّمان است. آن کسی‌که انفاق نکند، جزء آخرالزّمان است، مانند قارون است!

آقاجان من! عزیزجان من! مگر قارون چه کرد که توی زمین فرو رفت؟ امر را اطاعت نکرد. گفت: زکات بده! نداد. به تو هم گفته انفاق بکن! نمی‌کنی، به تو هم گفته خمس و سهم امام بده! نمی‌کنی، تو با قارون چه فرقی داری؟! ما باید عزیزان من! پرچم امر دستمان باشد؛ یعنی امر ولایت؛ یعنی امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله). حالا چرا این‌قدر خدا دارد هشدار به آخرالزّمانی‌ها می‌دهد؟ می‌گوید جزء آن‌ها نباش! تو اگر این کارها که گفته بکن! نکنی، این کارهایی که گفته بکن! بکنی، خوب است. آن کارهایی که گفته نکن! می‌کنی. خدای تبارک و تعالی دارد چه‌کار می‌کند؟

یک‌موقعی است که دیگر توبه قبول نیست. آن زمانی‌که آقا تشریف می‌آورد، یک‌وقت مختصری می‌دهد، توبه قبول نیست؛ آن‌وقت تمام این‌ کارها که کردی، اگر نستجیر بالله بدچشمی کردی، اگر مال حرام خوردی، اگر یک کارهایی کردی، اگر نزول خوردی، اگر خیانت کردی، تمام این کارها که غیر امر کردی، تولید دارد؛ آن‌وقت تولیدش چیست؟ خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! گفت: مُهر می‌خورد این‌جایت: منافق! مُهر می‌خورد این‌جای شما: مؤمن! آن تولیدش حالا می‌گویم مؤمن است، این تولیدش منافق است، حضرت گردنت را می‌زند.

اگر خدا دارد می‌گوید، (دوباره تکرار می‌کنم:) عین قوم موسی است، هشدار می‌دهد، بابا! بلا نازل می‌شود، امروز هوا تیره‌وتار می‌شود، فردا قرمز می‌شود، پس‌فردا سیاه می‌شود، متنبّه بشوی. این امام‌زمانی که این همه امام‌زمان امام‌زمان می‌کنیم، واسه منافق که رحمت نیست، عذاب است! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برای چه‌کسی رحمت است؟ چرا می‌گوید قرآن رحمت واسه متقی است؟! این روایتش که کسی حرف نزند. قرآن از برای متقی رحمت است؛ نه از برای فاسق و فاجر!

امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) عزیزان من! از برای منافق که عذاب است. آن کسی‌که حضرت گردنش را می‌زند، جهنّم می‌رود. (دوباره تکرار می‌کنم:) آقا، که این همه خدا این حرف‌ها را می‌زند؛ آن‌وقت می‌گوید نزدیک ظهور چیست؟ ای رسول محترم! ای امام‌صادق! رئیس مذهب ما! نزدیک آن ظهور چیست که ما بفهمیم؟ می‌گوید: یک نفر است به نام دجّال می‌آید از طرف سوریه و یک نفر است به نام حسنی، یک نفر است به نام حسنی، یک نفر است به نام یمانی. یا امام‌صادق! ای رئیس مذهب ما! تکلیف ما چیست؟ می‌گوید: اگر من بودم در آن زمان، جانم را حفظ می‌کنم مال امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)؛ نه دنبال یمنی می‌روم؛ نه دنبال حسنی. کجا می‌روید؟!

هم می‌آیید حرف‌ها را گوش می‌دهید؟! جلوی پایت را بگیر! از کدام‌هایشان هستیم ما؟! امامت می‌گوید: من جانم را حفظ می‌کنم. جان تمام خلقت در قبضه قدرت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، دارد هشدار به تو می‌دهد: جانم را حفظ می‌کنم، فدای ولی‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌کنم. (صلوات بفرستید.)

اگر روایتش هم می‌خواهید، حضرت وقتی از آخرالزّمان صحبت کرد، یا رسول‌الله! از برای مؤمن چه می‌شود؟ گفت خیر است. سلمان اضافه کرد، گفت: چطور؟ گفت: سلام من به برادران آخرالزّمان. سلمان نُه درجه ایمان دارد. یا رسول‌الله! مگر ما برادر تو نیستیم؟ گفت: برادرهای من آن‌ها هستند که ما را نمی‌بینند، امر من را اطاعت می‌کنند، امر خدا را اطاعت می‌کنند.

یا رسول‌الله! اگر ما در آن زمانی که همه‌اش فتنه و خیرشان شرّ است، شرّشان خیر است؛ ما بودیم، چه‌کار کنیم؟ گفت: واجباتت را به‌جا بیاور! ترک محرّمات، منتظر ولی‌الله‌الأعظم امام‌زمان خودت باش! ثواب هزار شهید می‌بری؛ پس همه موقع‌ها شما می‌توانی عزیزم! دینت را حفظ کنی، هی گردن این و آن نینداز! این این‌جور کرده، او آن‌جور کرده، این این‌جور کرده، این نمی‌دانم چه شده، این گرانی شده، او نمی‌دانم چه حکمی داده، بابا! کار را گردن این و آن نینداز! خودت ثابت باش! خودت ثابت باش! عزیز من!

اگر می‌گوید «المؤمنُ کالجبل» باید مثل کوه ایستادگی داشته‌باشی. تمام این حوادثی که به این کوه می‌خورد، من دیدم برّاق‌تر می‌شود. این بادهای شدیدی که به آن می‌خورد، تگرگ‌ها که شدید به او می‌خورد، وقتی می‌بینی، می‌بینی برّاق‌تر است. مؤمن در مقابل حوادث عالم باید این‌جوری باشد! مانند کوه باشد! آن‌وقت دلیل این عصاره این، این‌است که کوه به امر حرکت می‌کند، تو هم باید به امر حرکت کنی.

کجا می‌روی؟! چرا جلوی پایت را نمی‌گیری؟! هر کجا شد، ما می‌رویم، اصلاً مثل این زن‌ها که چادر سر کرده آمده توی کوچه آمده، هی فکر می‌کند این‌جا برود، این‌جا برود، ما بیشترمان همین‌جوریم، فکر می‌کنیم کجا برویم اصلاً، فکر نمی‌کنیم کجا نرویم؟ کار یک ددر، دوتا ددر نیست که ما داریم، کاش که یک‌جا ددر می‌رفتیم. خدا می‌داند من جوش می‌کنم این‌جوری حرف می‌زنم، بس که می‌خواهم همه‌تان را.

ما این دوست عزیزمان پارسال به ما گفت، رفتیم نمی‌دانم یک جایی؛ حالا توسعه‌اش نمی‌دهم. رفتیم یک‌جا دیدیم که این‌جا گفتند یک امام‌زاده‌ای بوده‌است و یک درّه‌ای بوده‌است و عرض می‌شود خدمت شما: آن‌جا گویا این ماشین‌های تریلی و یک عدّه‌ای آن‌جا خلاصه جای همین به قول بعضی‌ها عشق شده‌بود، چه چیزی می‌گویید؟ جای گناه شده‌بود. یک پیرمردی بوده‌بود و آمده‌بود به این‌ها گفته‌بود: این کوه امشب حرکت می‌کند، مَثل این‌جا آن امام‌زاده بود و این درّه، چهار پنج تا خانه؛ آن‌وقت آن حیاط ما هم ماشین می‌رفت، عین همان کوه بود. گفت این‌ها این‌جا آمده‌بودند احتیاط کردند، می‌گفت: شب کوه حرکت کرد، آمده‌بود. ببین به امر حرکت می‌کند.

داد من این‌است که «المؤمنُ کالجبل» باید به امر خدا حرکت کنید! الآن عزیزان من! بیشتر بیشتر ما، این‌ها که قدرت دارند، این‌ها فاسد می‌شوند؛ یعنی قدرتی که دارند، نمی‌تواند نگه دارد. یکی از شب اوّل قبر هم این‌است که از شما سؤال می‌کند: جوانی‌ات را به چه طی کردی؟! معلوم می‌شود از قدرتت سؤال می‌شود؛ آن‌وقت این قدرتی که توی شما جوانان هست، باید خنثی کنید؛ یعنی به امر خرج کنید!

الآن هر جا که می‌خواهید بروید، من هیچ‌کجا نمی‌گویم نروید یا بروید! من توان و عقل این حرف‌ها را ندارم، کجا بروید؟ با چه کسی باشید؟ ابدا من عقلم نمی‌رسد، فقط عقلم که می‌رسد، هر کجا شما می‌خواهید بروید، با فکر بروید! اوّل فکر کنید! بعد راه بیفتید! اگر اوّل فکر کردی راه افتادی، در صراط مستقیم می‌روی؛ عزیز من! یک دانه صراط است، آن هم صراط ولایت است، باید تفکّر داشته‌باشید! چرا به شما می‌گوید نیم‌ساعت فکر به [بهتر] از هفتاد سال عبادت است؟!

پس بنا شد، حرف من این شد (دوباره تکرار کنم،) که هی خدا می‌گوید: زن‌ها این‌جوری می‌شوند، مردها این‌جوری می‌شوند، هی دارد به تو هشدار می‌دهد، بدانی وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، مبادا بیاید و ما این‌جوری باشیم؛ بی‌توبه باشیم، این‌جای ما بزند: منافق! مؤمن! آن دیگر به غیر ائمه دیگر است، آن قیامت کبری قیامت صغری است. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) وقتی تشریف بیاورد، قیامت صغری است، آن‌جا پیدا می‌شوی. دیگر مثل من یک ریشی و یک شب‌کلاهی و یک پالتوبازی نیست، می‌زند این‌جایت، می‌گوید چه؟ منافق!

اگر خدا یا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امام‌صادق (علیه‌السلام) هی هشدار می‌دهد، مثل قوم موسی دارد به ما هشدار می‌دهد. چرا تو می‌گویی حالا پنجاه‌سال دیگر، شصت‌سال دیگر؟! تو از حالا داری گناه می‌کنی؟! والله، یک نفر بود، این داداشش با این آقا حاج‌شیخ‌عبّاس خدا رحمتش کند! رفیق بود، این توی یک فعل و فسادی بود، آقا حاج‌شیخ‌عبّاس خدا بیامرز! به این گفتش که این را یک خُرده نصیحت کن! گفت: نه! این الآن به او گفتند که برو لاهیجان! یک باغ چایی به تو می‌دهند، خیلی مداخل می‌کنی؛ این رفته‌بود.

آن سالی بود که دولت جلوی چایی را گرفت، خیلی مداخل کرد. گفت: آن‌ها به من می‌گویند که تو بیست‌سال دیگر زنده‌ای، من بیست‌سال دیگر عشق می‌کنم. آقا سر ده‌سال یک‌مرتبه مُرد، خب بی‌توبه از دنیا رفت. این هشدارها که به ما دارد می‌گوید عزیز من! (تکرار می‌کنم:) مواظب باشید! چرا به شما می‌گوید؟ ما اصلاً رحِم را با قوم‌وخویشی فرق نگذاشتیم. حضرت گفت: وقتی آن‌ها که این‌جوری شدند، زن‌ها که این‌جوری شدند، والله روایت داریم، می‌گوید: از آن‌ها دوری کنید!

ما رحمیّت را با قوم‌وخویشی را حالی‌مان نشده. ما هر که را می‌گوییم این رحِم‌مان است، به حساب پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم گفت: صله‌رحم کنید! بابا! این «إنّه لیس من أهلک»[۳] است، چه رحِمی دارد؟! این ویدیو دارد، چه رحِمی دارد؟! شطرنج دارد، چه رحِمی دارد؟! این قطع است از خدا، قطع است از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، قطع است از دین، این چه رحِمی است؟ رحِم این‌است امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کند، رحِم این‌است امر ولایت را اطاعت کند، رحِم آن‌است امر قرآن را اطاعت کند. این چه رحمیّتی دارد؟! «إنّه لیس من أهلک»[۳]

هر کجا پا می‌گذاری، می‌بینی اشتباه است. رحِم آن‌است اتّصال به دین باشد، رحِم آن‌است اتّصال باشد. مگر نیست که امام‌صادق (علیه‌السلام) آمد از در خانه بُشر ردّ شود؟ دید دارد ساز و نواز و این کارها را می‌کند. کنیزی بود، یک‌قدری آشغال آورد بریزد بیرون، گفت: این آزاد است؛ یا بنده است؟ گفت: ای مرد! اگر بنده باشد که این دستگاه را ندارد. گفت: بنده نیست که این کارها را می‌کند. بُشر دوید بیرون، دنبال امام‌صادق (علیه‌السلام)، گفت: آقا! درست می‌گویی. پابرهنه دوید، خدا باز رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! گفت: آن حدودی که بُشر می‌خواست برود، دیگر قاذورات، حیوان نینداخت.

آیا تو آزاد نیستی این کارها را می‌کنی؟! خیلی هم مقدّس هستی! چه کار می‌کنی؟! این روایت است دارد می‌گوید. ما باید بنده باشیم عزیزم! بنده فرمان می‌برد. تو اگر فرمان بردی؛ آن‌وقت ببین چقدر خوب است! تو اگر فرمان بردی، اتّصال به فرمان هستی، اتّصال به ولیّ‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هستی. مگر آن‌ها دست از ما برداشتند؟! ما دست برداشتیم. آیا رفتیم توی این فکر که ما از آن‌ها نباشیم که از هزارتایمان، یکیمان با دین از دنیا نرویم؟! برویم توی فکر قربان‌تان بروم! عزیز من! فدایتان بشوم! یک‌قدری تفکّر داشته‌باشید. (یک صلوات بفرستید.)

مؤمن به جایی می‌رسد که امام می‌آید به او سر می‌زند. ببین دارم می‌گویم چه؟ مؤمن به جایی می‌رسد، چرا این‌قدر امام‌زمان امام‌زمان می‌کنید؟! به غیر از شیطان هیچ‌کس را نمی‌بینید، هیچی را نمی‌بینید، سنخه نیستید! سنخه نیستیم؛ عزیز من! این روایت است دیگر، این شیخ‌بهاءالدّین اسم اعظم بلد بود. (اسم اعظم اسم این‌هاست. این‌ها یک اسمی دارند، یک حقیقت اسم. این‌که می‌گویی مَثل امام‌زمان یا می‌گویی امام‌حسین یا این‌ها، این‌ها یک اسمی است که اسم تقریباً مثل این‌است که توهین است پیش ماها. یک اسمی دارند آن‌ها یک اسم حقیقت است؛ آن‌وقت این اسم حقیقت اسم معرفت است. ببین من چه می‌گویم؟ یک اسم دارند، این اسم است، یک اسم است، اسم حقیقت است. خدا بیامرزد ایشان را! می‌گفت: اسم این‌ها اسم اعظم است. من یک‌دفعه هم به شما گفتم که تمام این ماوراء به اسم این‌ها می‌گردد. من در جای دیگر گفتم، گفتم نه خودشان را شناختیم؛ نه اسمشان را.)

حالا اسم اعظم دارد ایشان، دلش می‌خواست امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را ببیند، آمد دید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) کجاست؟ کوفه. کجاست؟ توی بازار کوفه. رفت دید، (خیلی این‌ها را گفتند؛ امّا مبنایش را نگفتند.) درِ دکّان یک قفل‌فروشی است. دید یک زنی یک قفل آورد، گفتش که این را می‌خری؟ گفت: خانم! مَثل این قفل شما الآن یک شاهی می‌ارزد؛ امّا یک کلید اگر به آن بزنی، یک‌شاهی می‌شود، آن‌وقت می‌خرم پنج‌شاهی. گفت: من پول ندارم که. گفت: من قرضی به تو می‌دهم. یک پولی داد به این، عرض می‌شود خدمت شما یک قرضی کلید خرید این‌جور.

یکی آن‌جا نشسته‌بود، گفتش که آقا! این کار چه کردی؟ خب می‌خواستی مداخلش را هم خودت ببری. این یارو که، شخصی که آمده‌بود درِ آن دکّان قفل‌سازه نشست، به او گفتش که تو می‌خواهی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را ببینی؟ گفت: آره! گفت: چند وقت است می‌روی؟ گفت: خیلی وقت است من دارم می‌روم. آره! چندین شب‌جمعه رفتم. فهمیدی؟! به او گفتش که این‌که این‌جا نشسته‌بود، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بود!

ببین امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید توی رحم تو، بی‌رحم! بی‌انصاف! تو چه‌کار می‌کنی؟! هی امام‌زمان امام‌زمان! جلسه هم می‌گیرد! جلسه هم جخ می‌گیرد، روضه هم می‌گیرد. تو چه چیزی پیدا کردی؟! حضرت به او گفت، آن قفل‌سازه، گفت: اینی که این‌جا نشسته‌بود این امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بود. گفت: همیشه ایشان می‌آید این‌جا.

حالا خوشمزه‌اش این‌است: پا شد رفت در یک دکّان، کفش پینه می‌زد. به او گفت: این کفش من را این‌جایش پینه کن! درست کن! گفت: آقا! دوتا پیش‌نوبت داری. گفت: حالا نمی‌شود این را یک کوک به آن بزنی؟ گفت: چرا می‌شود؛ امّا این‌ها دو نفر هستند دل‌شان یک‌خُرده می‌شکند. فهمیدی؟! یا صبر کن نوبتت بشود؛ یا می‌گویم مردم! بیایید امام‌زمان‌تان را ببینید! خب بفرما! چرا همچین است؟ این دارد امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت می‌کند.

من قربانتان بروم! فدا‌یتان بشوم! حرف من این‌است: بیایید امر را اطاعت کنید! اگر امر را اطاعت نکنی، پانصد هزار دفعه بروی مسجد سهله، مسجد جمکران، تو توی امر نیستی، تو توی جادّه صراط مستقیم نیستی، تو توی جادّه خیانت هستی! ما باید عزیزان من! برویم این‌جا توی جادّه امر برویم، با جادّه امر، برویم مسجد جمکران.

من به شما گفتم: عزیزان من! امر این‌است که حالا که یک عمری من حسین حسین دارم، امام‌زمان می‌کنم؛ حالا که توی سردابه آمدم، می‌بینم که این زن و مرد قاطی است؛ می‌آیم بیرون! آن پرچم امر تو را به جایی می‌رسد؛ نه پرچم خلق، ما بیشترمان زیر پرچم خلقیم؛ نه زیر پرچم امر. والله، بالله، اگر من به شما بگویم این زیارت کربلا چه‌جور بود؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) را دیدم، آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) را دیدم، آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را دیدم. حالا باز یکی بگوید تعریف خودش را می‌کند، دارم عزیز من! هشدار به تو می ‌دهم. تو که مهندسی! تو که آقایی! تو که ملّایی! تو که دانشمندی! من یک بچّه رعیتم! تو خیلی سازندگی‌ات، ریشه‌یابی‌ات بهتر است. من دارم هشدار به تو می‌دهم، می‌گویم می‌شود بشوی. متوجّهی دارم چه می‌گویم؟! امّا عیبت را بخواهی، عیبت را بفهمی، عیبت را به تو بگویند، حرف من این‌است.

من حالا که می‌آیم توی صحن آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)، می‌روم توی صحن آقا ابوالفضل (علیه‌السلام)، می‌بینم حال ندارم، گفتیم یا پول‌مان عیب دارد؛ یا ذات‌مان. این آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) که این همه به ما خدمت کرده. شب رفتیم بالای پشت‌بام، حسین‌جان! من چه‌ام است؟ آقاجان! من چه‌ام است؟ آقاجان! بیایید! شما هم بگویید که ما چه‌مان است که آخر این‌قدر این‌جوری هستیم؟ گفتم: تو را به حقّ برادرت! تو را به حقّ حسین، ابوالفضل! تو را به حقّ برادرت، من امشب بفهمم چه‌ام است؟

تا هوشم برد، وارد صحن امام‌حسین (علیه‌السلام) شدم. والله، به حسین قسم، دیدم: حسین (علیه‌السلام)، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جاست، آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) جلویش؛ ایستاده مثل یک سرباز، یک‌دفعه گفت: حسین! بیا جلو! آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) این‌جور این‌جوری کرد، کوچه باز کرد. من آمدم خدمت امام‌حسین (علیه‌السلام). رفتم پایش را ببوسم، نگذاشت. رفتم دستش را ببوسم، گذاشت. دید من خیلی تشنه‌ام. بعد تا دو مرتبه، سه مرتبه گفت: حسین! چرا این‌قدر وحشت می‌کنی؟! تو حلال‌زاده‌ای! تو حلال‌زاده‌ای! تو حلال‌زاده! حسین (علیه‌السلام) گفت: تو حلال‌زاده‌ای، چرا می‌گویی حرام‌زاده؟! چرا جلوی دهانت را نمی‌گیری؟! حالا چرا؟

حرف من سر این‌است، من می‌خواستم ببینم چه‌ام است؟ وقتی ببیند چه‌ات است، یک دوستش ناراحت است، به امام‌زمان قسم، امام‎زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید شما را از ناراحتی درمی‌آورد؛ امّا این طرز آدم بشود، تمام حرف‌ها را بریزد کنار، یقین به وجود امامش داشته‌باشد، آقا! من چه‌ام است؟ من گفتم یا پولم عیب دارد؛ یا ذاتم. تا سه مرتبه؛ یا دو مرتبه گفت: تو حلال‌زاده‌ای! تو حلال‌زاده‌ای!

باباجان! اگر اتّصال باشی، آن اتّصال است؛ می‌آید غم و غصّه‌ات را بیرون می‌کند. اگر تو واقع دنیایی که به غیر امر آن‌است، از دلت بیرون کنی، دل تو نورانی می‌شود. آخر این دل تو چقدر فکر تویش است؟! راه ندارد از نور ولایت، همه‌اش جنایت است. من یک چیزی به کلّ این‌ها که تا تمام این‌که نوار من را گوش می‌کنند، شما که مبرّایید از این حرف‌ها، این نوار را آخر یک عدّه‌ای گوش می‌کنند، من جسارت به شماها نکنم، من گفتم که من چه خوابی دیدم. شما تمام‌تان آمدید تمرین ولایت کردید، به جایی رسیدید. خدا و امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) والله، شما را دوست دارد.

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
  2. (سوره المائدة، آیه ۳)
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ (سوره هود، آیه ۴۶)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه