احترام ولایت: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
|||
سطر ۲۱: | سطر ۲۱: | ||
{{موضوع|خدا برای ولایت ارزش قائل شده؛ نور سروری که یک مؤمن بهواسطه خوشحالکردن دوستعلی در قلبش ایجاد کرده، هنگام مرگ، در قبر و در برزخ و هنگام ورود به بهشت او را همراهی میکند|مؤمن/مرگ/سرور/احترام ولایت/شیعه/ولایت}} رفقایعزیز، قربانتان بروم، ببین چقدر ارزش قائل است؟ یکروایت داریم {{دقیقه|15}} میفرماید: مؤمن وقتیکه میخواهد از دنیا برود، هنوز [از دنیا] نرفته، خدا یک صورتی [زیبا به او نشان میدهد.] یک جوان زیبا، خوشگل، خوشرو، میآید بغلش میایستد. هنوز عزرائیل، روح اینرا قبض روح نکرده، دارد میبیند؛ اما چشمهایش دیگر بهدنیا نیست. این میآید اینجا با عزرائیل صحبت میکند، سفارش میکند. از اینجا که روحش را گرفت، این جوان توی قبر میآید، آنجا هم نکیر میآید، منکر میآید، جوابگوی نکیر و منکر است. نه اینکه ما یکقدری وحشت کردیم، ترسیدیم دیگر. از اینجا توی عالم برزخ میآید، آنجا هم راهنماییات میکند، راهنماییات میکند تا در بهشت را بگیری. وقتی زنگ در بهشت را بزنی، میگوید علی. تمام بهشت میگوید علی. اِف، اِف دارد. اِف، اِف، میگوید: «علی». اِف اِف عالم هم میگوید علی. تو گوش نداری. اِف، اِف عالم هم میگوید علی. چرا؟ اگر آن نباشد، هیچچیز درست نیست. پس اِف، اِف هم میگوید علی. حالا وقتی میخواهد برود توی بهشت، آنشخص به این جوان میگوید تو چهکسی بودی؟ ببین، خدا چقدر شیعهها را میخواهد؟ همینطور که احترام کرده که خاکها و شهرها زیر و رو نمیشوند، مردم عنتر نمیشوند، میمون نمیشوند، ببین، خدا [دوستان ولایت را] چه کردهاست؟ میگوید: من سرور در قلب آن مؤمنم که تو آن مؤمن را بهواسطه علی خوشحال کردی، بهواسطه زهرا خوشحال کردی، بهواسطه این دوازدهامام، چهاردهمعصوم خوشحال کردی. آن ولایت است. از آن ولایت ابلاغ شد: برو مواظب این باش. خب، بفرما. کجا پا میشوی مکه میروی؟ کجا پا میشوی آنجا میروی؟ بفهم و برو. تو چقدر خون مردم را [مکیدی؟]، مؤمن را اذیت کردی؟ حالا دو سهشاهی پیدا کردی، [مکه] میروی. [دلخوش هستی که به تو بگویند] سلام حاجآقا، حاجآقا، حاجآقا! بله، تو بمیری، چهکار کردی؟ چهکار میکنی؟ میگوید من سرور در قلب آن مؤمنم که تو بهواسطه امیرالمؤمنین یک مؤمنی را خوشحال کردی. من، ولایتم. ببین، آقا جان، میگوید من ولایتم، بفرما. | {{موضوع|خدا برای ولایت ارزش قائل شده؛ نور سروری که یک مؤمن بهواسطه خوشحالکردن دوستعلی در قلبش ایجاد کرده، هنگام مرگ، در قبر و در برزخ و هنگام ورود به بهشت او را همراهی میکند|مؤمن/مرگ/سرور/احترام ولایت/شیعه/ولایت}} رفقایعزیز، قربانتان بروم، ببین چقدر ارزش قائل است؟ یکروایت داریم {{دقیقه|15}} میفرماید: مؤمن وقتیکه میخواهد از دنیا برود، هنوز [از دنیا] نرفته، خدا یک صورتی [زیبا به او نشان میدهد.] یک جوان زیبا، خوشگل، خوشرو، میآید بغلش میایستد. هنوز عزرائیل، روح اینرا قبض روح نکرده، دارد میبیند؛ اما چشمهایش دیگر بهدنیا نیست. این میآید اینجا با عزرائیل صحبت میکند، سفارش میکند. از اینجا که روحش را گرفت، این جوان توی قبر میآید، آنجا هم نکیر میآید، منکر میآید، جوابگوی نکیر و منکر است. نه اینکه ما یکقدری وحشت کردیم، ترسیدیم دیگر. از اینجا توی عالم برزخ میآید، آنجا هم راهنماییات میکند، راهنماییات میکند تا در بهشت را بگیری. وقتی زنگ در بهشت را بزنی، میگوید علی. تمام بهشت میگوید علی. اِف، اِف دارد. اِف، اِف، میگوید: «علی». اِف اِف عالم هم میگوید علی. تو گوش نداری. اِف، اِف عالم هم میگوید علی. چرا؟ اگر آن نباشد، هیچچیز درست نیست. پس اِف، اِف هم میگوید علی. حالا وقتی میخواهد برود توی بهشت، آنشخص به این جوان میگوید تو چهکسی بودی؟ ببین، خدا چقدر شیعهها را میخواهد؟ همینطور که احترام کرده که خاکها و شهرها زیر و رو نمیشوند، مردم عنتر نمیشوند، میمون نمیشوند، ببین، خدا [دوستان ولایت را] چه کردهاست؟ میگوید: من سرور در قلب آن مؤمنم که تو آن مؤمن را بهواسطه علی خوشحال کردی، بهواسطه زهرا خوشحال کردی، بهواسطه این دوازدهامام، چهاردهمعصوم خوشحال کردی. آن ولایت است. از آن ولایت ابلاغ شد: برو مواظب این باش. خب، بفرما. کجا پا میشوی مکه میروی؟ کجا پا میشوی آنجا میروی؟ بفهم و برو. تو چقدر خون مردم را [مکیدی؟]، مؤمن را اذیت کردی؟ حالا دو سهشاهی پیدا کردی، [مکه] میروی. [دلخوش هستی که به تو بگویند] سلام حاجآقا، حاجآقا، حاجآقا! بله، تو بمیری، چهکار کردی؟ چهکار میکنی؟ میگوید من سرور در قلب آن مؤمنم که تو بهواسطه امیرالمؤمنین یک مؤمنی را خوشحال کردی. من، ولایتم. ببین، آقا جان، میگوید من ولایتم، بفرما. | ||
− | {{موضوع|خدا ولایت را از خودش بالاتر برده؛ طوریکه اگر خدا را نشناسی به جهنم | + | {{موضوع|خدا ولایت را از خودش بالاتر برده؛ طوریکه اگر خدا را نشناسی به جهنم نمیروی؛ اما اگر ولایت را نشناسی، خدا بهرو تو را در جهنم میاندازد|ولایت/خداشناسی/جهنم}} اینقدر خدا ولایت را بالا برده، از خودش بالاتر بردهاست. حالا من الان به شما میگویم. شما اگر خدا را نشناسی، در ظاهر جهنم نمیروی؛ اما اگر ولایت را نشناسی، جهنم میروی. چرا؟ خداشناسی یکچیزی است که ما نمیفهمیم؛ مگر یک خدایی درست کنیم. یعنی نمیشود ما خدا را نشناسیم. خب، زمین را میبینی، آسمان را میبینی، کوه را میبینی، میگویی آخر، یکی است که اینها را بهوجود آورده، خلق کردهاست. پس خدا را [قبول داریم] حالا خدا چه کرده؟ حال خدا میفرماید که اصل چیست؟ [اصل] مقصد من است. مقصد من چیست؟ علی است. مقصد من زهراست. بابا، زهرایعزیز را نشناختند، چهکار کردند؟ نشناختند؛ شناخت ولایت نداشتند. |
− | {{موضوع|تا میتوانید زنهایتان را حفظ کنید، تا خدا او را حفظ کند؛ پاسخ متقی به کسیکه گفت: زن ابراهیم از حضرتزهرا بالاتر است! چونکه دست کسیکه میخواست به زن ابراهیم خیانت کند، خشک | + | {{موضوع|تا میتوانید زنهایتان را حفظ کنید، تا خدا او را حفظ کند؛ پاسخ متقی به کسیکه گفت: زن ابراهیم از حضرتزهرا بالاتر است! چونکه دست کسیکه میخواست به زن ابراهیم خیانت کند، خشک شد؛ اما دست کسیکه به زهرایعزیز سیلی زد خشک نشد!! زهرا کتک میخورد تا ولایت عمر را باطل اعلام کند و بگوید این غاصب است و خلیفه اسلام نیست|حضرتابراهیم/زن/خیانت/حضرتزهرا/خلیفه اسلام/غصب خلافت/فدای ولایت شدن}} عرض میکنم که یکوقت آدم ناراحت میشود. یکی از عرفا اینجا آمده، شصت، هفتاد سال است که دنبال مهندسها دارد میرود. [میگوید:] چقدر فلانجا پیش آن مهندس بودم، کجا [پیش] آن مهندس بودم، آن مهندس [کجاست]. آقایان ببخشید، چاره ندارم. حالا یک صحبتی شد، که حضرتابراهیم زنش را گذاشت توی یک صندوق. آخر، ما مذهب از امامصادق داریم، ملت از ابراهیم داریم. زنش را توی صندوق گذاشت، {{دقیقه|20}} آمد میخواست از یک شهری برود یک شهر دیگر. گفت: [داخل این صندوق] چیست؟ گفت: هر چه [جریمه] قاچاق است، [اینهم] هماناست. خبر به ملک دادند، او گفت که به او بگویید بیاید. آمد در صندوق را باز کرد، دید یک زن است. گفت: اینرا جایش کنید. تا گفت جایش کنید، میخواست خیانت کند، رفت حرف بزند لال شد، رفت دستدرازی کند، دستش خشک شد. بابا جان، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، زنهایتان را حفظ کنید، خانمهایتان را تا آن اندازهای که میتوانید حفظ کنید. حالا، این ابراهیم تا اینجا حفظ کرده، حالا خدا حفظش میکند؛ تو [هم] حتیالامکان حفظش کن. حالا ببین ایشان، این عارف چه گفت؟ خیلی من ناراحت شدم، بهوجدانم قسم تا شام سرم درد میکرد، تا روز دیگر هم سرم درد میکرد، [تا حتی] توی شانههایم هم درد میکرد، چرا؟ من جوش میکنم، حرص میکنم، شصتسال دارد دنبال مهندسها میرود، اینرا نفهمیدهاست. همچنین میکند که این از زهرا بالاتر است. چرا؟ این دستش خشک شد، آنها زهرا را زدند [دستشان خشک نشد!!!]. ببین، دارد چه میگوید؟ بفرما، حالا بدو دنبال این مهندسها! بدو، اینقدر بدو که کفشت پاره شود! بعد به او گفتم: آقایعزیز، قربانت بروم، فدایت بشوم، زهرا کتک خورد، حتماً هم خورد. چرا؟ پیغمبر گفت: هر که زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده، رضایت زهرا رضایت من است، غضب زهرا غضب من است، غضب من غضب خداست، زهرا بوی بهشت میدهد. اینقدر سفارش زهرا را کرد. حالا زهرا کتک میخورد، چرا؟ میخواهد مسیر خلافت را عوض کند. بابا جان، اینرا متوجه بشوید. ببین، زهرا کتک میخورد، میخواهد بگوید: ای دنیا، ای عالم، ای انسانها، این خلیفه اسلام نیست، این خلافت را غصب کردهاست، این مرد، جانی است، این مرد، امامکش است، این مرد زهراکُش است. حالا میگوید این بالاتر از آناست! خب، بفرما. کجا آخر اینقدر دنبال مهندسها میدوید؟ لا اله الا الله. خیلی من ناراحتم. ناراحتیام مال ایناست که شصتسال دویده، حالا معرفتش ایناست. بابا جان، زهرایعزیز خودش را فدای ولایت کرد. آخر، چه خلیفهای است بیاید دختر پیغمبر را بزند؟ بچهاش را بکشد؟ اینچه انصافی است؟ اینچه ولایتی است؟ اینچه وجدانی است که دارد؟ حالا میگویند برادرت است!!! برادر توست! بفرما. زهرا، خودش را، بچهاش را فدای ولایت کرد. قربانتان بروم، ولایتِ عمر را باطل اعلام کرد، تحریم کرد. حالا میگوید چه؟ میگوید این [زن ابراهیم] بالاتر است! بفرما، چهکنم؟ حالا میگویند ناراحت نشو. چرا ناراحت نشوم؟ دست خودم نیست. |
{{موضوع|آنقدر مردم در زمان امیرالمؤمنین بیلیاقت شدند که حضرت به زهرایعزیز میگوید بهخاطر طیور نفرین نکند، نه بهخاطر مردم|طیور/امیرالمؤمنین/حضرتزهرا}} اگر امیرالمؤمنین، علی {{علیه}}، به زهرایعزیز میگوید نفرین نکند، والله، میگوید طیور در جو هوا هلاک میشوند. اینمردم دیگر بهقدر طیور قیمت ندارند. میگوید: زهرا جان، طیور هلاک میشوند. طیور معصومند، طیور مثل این قُمریاند، به ما اعتقاد دارند، اینها اعتقاد ندارند، اینها اعتقاد ندارند که تو را زدند، چرا ما فکر نمیکنیم؟ | {{موضوع|آنقدر مردم در زمان امیرالمؤمنین بیلیاقت شدند که حضرت به زهرایعزیز میگوید بهخاطر طیور نفرین نکند، نه بهخاطر مردم|طیور/امیرالمؤمنین/حضرتزهرا}} اگر امیرالمؤمنین، علی {{علیه}}، به زهرایعزیز میگوید نفرین نکند، والله، میگوید طیور در جو هوا هلاک میشوند. اینمردم دیگر بهقدر طیور قیمت ندارند. میگوید: زهرا جان، طیور هلاک میشوند. طیور معصومند، طیور مثل این قُمریاند، به ما اعتقاد دارند، اینها اعتقاد ندارند، اینها اعتقاد ندارند که تو را زدند، چرا ما فکر نمیکنیم؟ | ||
سطر ۴۷: | سطر ۴۷: | ||
{{موضوع|زمان امامزمان کربلا قبله میشود؛ قبله یعنی دوازدهامام چهاردهمعصوم؛ رو به قبله ایستادن، یعنی رو به ولایت ایستادن؛ چرا که اگر ولایت را قبول نداشتهباشی، هیچعبادتت قبول نیست|امامزمان/قبله/کربلا/ولایت/عبادت}} روایت داریم موقعیکه آقا امامزمان، میآید قبله کربلا میشود. روایت داریم، چونکه اصل، ولایت است، قبله هم ولایت است. اینکه میگوید شما رو به قبله بایست، میترسم بگویم، خوب میگویم دیگر، [یعنی] رو به ولایت بایست، رو به علی بایست، رو به زهرا بایست. چرا؟ اگر آنها را قبول نداشتهباشی، نمازت بهدرد نمیخورد؛ {{دقیقه|40}} یعنی به روی ولایت بایست، به روی مقصد خدا بایست؛ چونکه اگر مقصد خدا را قبول نداشتهباشی، تمام عبادتهایت هیچچیز است. چرا؟ قبله، علی است، قبله زهراست، قبله این دوازدهامام، چهارده معصومند؛ یعنی [رو به ولایت نایستی] پشت به قبله ایستادی. ما رفتیم حرم علیبنموسیالرضا، یکی پشتش را [به امامرضا] کردهبود، مرتب داشت نماز میخواند. گفتم: بابا، قبله ایناست. این هاج و واج شد. آخر، یک خادمی آمد، فهمید من چهچیزی میگویم، دستش را گرفت برد یکجای دیگر. خب، بفرما، این پشتش را کرده به علیبن موس الرضا دارد نماز میخواند. بفرما، من گفتم بابا، قبله ایناست؛ تو پشت به قبله ایستادی. | {{موضوع|زمان امامزمان کربلا قبله میشود؛ قبله یعنی دوازدهامام چهاردهمعصوم؛ رو به قبله ایستادن، یعنی رو به ولایت ایستادن؛ چرا که اگر ولایت را قبول نداشتهباشی، هیچعبادتت قبول نیست|امامزمان/قبله/کربلا/ولایت/عبادت}} روایت داریم موقعیکه آقا امامزمان، میآید قبله کربلا میشود. روایت داریم، چونکه اصل، ولایت است، قبله هم ولایت است. اینکه میگوید شما رو به قبله بایست، میترسم بگویم، خوب میگویم دیگر، [یعنی] رو به ولایت بایست، رو به علی بایست، رو به زهرا بایست. چرا؟ اگر آنها را قبول نداشتهباشی، نمازت بهدرد نمیخورد؛ {{دقیقه|40}} یعنی به روی ولایت بایست، به روی مقصد خدا بایست؛ چونکه اگر مقصد خدا را قبول نداشتهباشی، تمام عبادتهایت هیچچیز است. چرا؟ قبله، علی است، قبله زهراست، قبله این دوازدهامام، چهارده معصومند؛ یعنی [رو به ولایت نایستی] پشت به قبله ایستادی. ما رفتیم حرم علیبنموسیالرضا، یکی پشتش را [به امامرضا] کردهبود، مرتب داشت نماز میخواند. گفتم: بابا، قبله ایناست. این هاج و واج شد. آخر، یک خادمی آمد، فهمید من چهچیزی میگویم، دستش را گرفت برد یکجای دیگر. خب، بفرما، این پشتش را کرده به علیبن موس الرضا دارد نماز میخواند. بفرما، من گفتم بابا، قبله ایناست؛ تو پشت به قبله ایستادی. | ||
− | {{موضوع|اهلتسنن رو به قبله نماز | + | {{موضوع|اهلتسنن رو به قبله نماز میخوانند؛ اما چون ولایت ندارند، کافر و مرتدند؛ سلمان و اباذر رو به علی ایستادند و انسانند؛ پس قبله ولایت است؛ باید امر خدا را به امر خودت ترجیح دهی|قبله/اهلتسنن/ولایت/اطاعت امر}} حالا شما میگویی چطور این حرف را زدی؟ خدا گفته رو به مکه بایست. مگر هفتمیلیون مردم رو به مکه نایستادند، چرا کافرند؟ سلمان، اباذر، میثم، مقداد، رو به علی ایستادند، چرا انسانند؟ ولایت دارند. پس من درست میگویم. آقا جان من، تو متوجه نشدی، باید متوجه شوی. مگر آنها همه رو به قبله نمیایستند، چرا کافرند؟ چرا نجسند؟ چرا رو به علی نایستادند؟ چرا زهرا را زدی؟ چرا رو به زهرا نایستادی؟ نجسی، کافری. اگر من میگویم، درست میگویم. بیایید رو به ولایت بایستیم. رفقایعزیز، فدایت بشوم، یکدفعه مکه رفتی، بس است دیگر. ببین، مردم اجاره خانهاش را ندارند، برو بده. بیا این دوستِ امیرالمؤمنین لنگی دارد بده. اگر [برای] حاجآقا بودن است که به تو میگویند؛ دیگر کجا میروی؟ کجا میروی؟ اگر حاجآقا میخواستی که به تو میگویند، [خب، دارند میگویند، دیگر] کجا میروی؟ چرا میگوید اگر امر من را به امر خودت ترجیح دادی، بینایت میکنم، دعایت را مستجاب میکنم، حرفهایت القایی میشود. بیا امر خدا را اطاعتکن، بیا دلت را بگذار کنار. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا بچش از این مزه ببین چه مزهای میدهد. کجا میروی؟ |
این دوستعزیز من، خیلی خوب راجعبه عمود حرف زد، من اینرا یکخرده تشریح کنم که ایشان به او بچسبد. من نمیخواستم بگویم؛ اما حالا افشایش میکنم. من یک روزی آمدم منزل دیدم دارم مور مور میشوم. حالم همچنین مناسبت نداشت. این علیآقای ما هم زنش را نیاورده بود. هنوز آن بالا خالی بود. من به خانواده گفتم: فلانی، من دارم مور، مور میشوم. حالم دارد یکجور میشود. میروم این بالا یکخرده میخوابم. اگر ظهر بیدار شدم، خب میآیم، اگر هم بیدار نشدم، صدایم بزن. من تا از این پلهها رفتم بالا، مکاشفه شد، عالمی انگار تخت شد؛ یعنی دیگر خانه و بساط نیست. دیدم همه اینها زمین شد. حالا من هنوز نخوابیدم. همچنین توی چیز هستم که میخواهم بخوابم. {{موضوع|قضیه دیر به خانه آمدن متقی و نگرانی خانوادهاش؛ بیشتر مردم تو را محض خودشان میخواهند، نه خودشان را محض تو}} این علی، ما را دوست دارد، من هم دوستش دارم. یکحرفی زده حرف راستی زده. یکدفعه ما میخواستیم بیاییم خانه، یک آقایی {{دقیقه|45}} به ما گفت بیا برویم خانه ما. یککاری داشت ما رفتیم. ما به این میرزا ابوالفضل گفتیم که به خانه بگو که ما نمیآییم. این نگفتهبود، خب، دیر شد. ما تا ساعت ده، یازده نشستیم و اینها مرتب پی ما گشته بودند. علی رفتهبود مریضخانه و نمیدانم خلاصه کلانتری و اینها، گفت: بابا، اگر بدانی من چقدر پی تو گشتم، مریضخانه رفتم، نمیدانم کلانتری رفتیم، از شوفرها سراغ گرفتیم، [آیا] جایی تصادف نشده. گفت: بابا، میدانی اینقدر تو را میخواهم برای چیست؟ گفت: برای اینکه یکوقت یکچیزی به ما میدهید. گفتم: بهقربانت بروم بابا، خوب حرف راستی زدی. رفقایعزیز، والله، هیچکس ما را نمیخواهد، مگر آنکسیکه ولایت در قلبش خطور کردهباشد؛ یعنی جایگزین باشد. آن اشخاص بهغیر اشخاص دیگر هستند. اینرا من به شما بگویم، مجازند [استثنا هستند]. همینطور که شیعهها از سنیها مجازند، آن اشخاص هم مجازند که فقط میخواهند کارشان، راهشان، پولشان در حق، در راه ولایت باشد؛ آنها استثنا هستند؛ اما باقی دیگر نه. تا حالا میبینی بیشتر بیشتر اینمردم، شما را محض خودشان میخواهند، خودشان را محض تو نمیخواهند. | این دوستعزیز من، خیلی خوب راجعبه عمود حرف زد، من اینرا یکخرده تشریح کنم که ایشان به او بچسبد. من نمیخواستم بگویم؛ اما حالا افشایش میکنم. من یک روزی آمدم منزل دیدم دارم مور مور میشوم. حالم همچنین مناسبت نداشت. این علیآقای ما هم زنش را نیاورده بود. هنوز آن بالا خالی بود. من به خانواده گفتم: فلانی، من دارم مور، مور میشوم. حالم دارد یکجور میشود. میروم این بالا یکخرده میخوابم. اگر ظهر بیدار شدم، خب میآیم، اگر هم بیدار نشدم، صدایم بزن. من تا از این پلهها رفتم بالا، مکاشفه شد، عالمی انگار تخت شد؛ یعنی دیگر خانه و بساط نیست. دیدم همه اینها زمین شد. حالا من هنوز نخوابیدم. همچنین توی چیز هستم که میخواهم بخوابم. {{موضوع|قضیه دیر به خانه آمدن متقی و نگرانی خانوادهاش؛ بیشتر مردم تو را محض خودشان میخواهند، نه خودشان را محض تو}} این علی، ما را دوست دارد، من هم دوستش دارم. یکحرفی زده حرف راستی زده. یکدفعه ما میخواستیم بیاییم خانه، یک آقایی {{دقیقه|45}} به ما گفت بیا برویم خانه ما. یککاری داشت ما رفتیم. ما به این میرزا ابوالفضل گفتیم که به خانه بگو که ما نمیآییم. این نگفتهبود، خب، دیر شد. ما تا ساعت ده، یازده نشستیم و اینها مرتب پی ما گشته بودند. علی رفتهبود مریضخانه و نمیدانم خلاصه کلانتری و اینها، گفت: بابا، اگر بدانی من چقدر پی تو گشتم، مریضخانه رفتم، نمیدانم کلانتری رفتیم، از شوفرها سراغ گرفتیم، [آیا] جایی تصادف نشده. گفت: بابا، میدانی اینقدر تو را میخواهم برای چیست؟ گفت: برای اینکه یکوقت یکچیزی به ما میدهید. گفتم: بهقربانت بروم بابا، خوب حرف راستی زدی. رفقایعزیز، والله، هیچکس ما را نمیخواهد، مگر آنکسیکه ولایت در قلبش خطور کردهباشد؛ یعنی جایگزین باشد. آن اشخاص بهغیر اشخاص دیگر هستند. اینرا من به شما بگویم، مجازند [استثنا هستند]. همینطور که شیعهها از سنیها مجازند، آن اشخاص هم مجازند که فقط میخواهند کارشان، راهشان، پولشان در حق، در راه ولایت باشد؛ آنها استثنا هستند؛ اما باقی دیگر نه. تا حالا میبینی بیشتر بیشتر اینمردم، شما را محض خودشان میخواهند، خودشان را محض تو نمیخواهند. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۳۰
احترام ولایت | |
کد: | 10129 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-06-20 |
نام دیگر: | احترام و حرمت ولایت |
تاریخ قمری (مناسبت): | 8 جمادیالاول |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، بهدینم، من در مقابل علما و در مقابل این رفقایی که هستید، نمیخواهم اسم بیاورم، خیلی شرمندهام؛ اما خب، حالا دیگر قرعه بهنام ما افتاده. حالا دیگر وقتی قرعه افتاد، بالاخره آن قرعه را احترام میکنیم؛ وگرنه ما سالهای سال باید در مقابل شما زانو بزنیم و چیز یاد بگیریم. امیدوارم که همینطور که شما ولایت را احترام میکنید، ولایت هم شما را احترام کند و میکند. ولایت یکچیزی است که فقط خدا قدرش را میداند؛ اما اشخاصی هم که معرفت به ولایت دارند، در پناه خدا، ولایت بهقدری به آنها القا میشود. شما توجه بفرمایید که خدا چقدر از برای ولایت عزت قائل است. تا حالا ما توی این فکرها رفتیم؟ اگر شما یه گوشهای بروی بنشینی و تمام ابعاد دنیا را از دلت بیرون کنی، بخواهی بفهمی، خدا حالیات میکند. چرا؟ خدا که دروغ نمیگوید. میگوید: اگر بخواهی هدایت شوی، تو را هدایت میکنم. وقتی خدا بخواهد ما را هدایت کند، در پناه خودش راه میدهد. دیگر شیطان سگ کیست که به تو کاری داشتهباشد.
رفقایعزیز، قربانتان بروم، بیایید یکقدری از برای خودتان وظیفه بدانید. آقا جان من، اگر دکتری، اگر مهندسی، در هر مقامی هستی، اینکار هم، من نمیگویم هر روز، (که از کارت برآیی، بگویی ایشان ما را از کار و زندگی برآورده) هفتهای یکساعت، هر یکی دو روز یکساعت، روزی نیمساعت، فکر بکن. در مقابل خدا و ولایت خودت را نابود کن، آنوقت ولایت تو را بود میکند. بکن، ببین من راست میگویم یا نه؟! ببخشید، [اما] تا نخوری، نچشی، مزهاش را متوجه نمیشوی.
شما حسابش را بکن خدا خیلی احترام پیغمبر را نمیگیرد؛ احترام ولایت را میگیرد. این حرف اگر مغزتان کشش نداشتهباشد، من مورد ایراد قرار میگیرم. اگر مورد ایراد قرار گرفتم، بهمن بگویید. من از خدا کمک میخواهم، با کمک خدا جوابتان را میدهم. من که چیزی بلد نیستم. شما ببین در زمان نوح، مردم غرق شدند، در زمان عاد چه شدند، در زمان لوط چه شدند. اگر من میگویم خدا احترام ولایت را میگیرد، با دلیل میگویم؛ اما این پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، ولی است. اگر نبوت دارد؛ یعنی پیغمبر آخرالزمان است، پیغمبری به او امر شد؛ اگرنه خودش ولی است. اینرا بدانید، پیغمبری به پیغمبر امر شد. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) با پیغمبر یک بدن هستند، دو تا شدند؛ آن امر ولایت دارد، آن امر نبوت؛ اما امر نبوت [به پیغمبر] امر شده، اگر نه آن ولی است. این دوازدهامام، چهاردهمعصوم ولیاند تا حتی زهرایعزیز هم ولی است. چرا؟ از کجا میگویی زهرا ولی است؟ به مناسبت فاطمیه من یک اشارهای درباره زهرا بکنم. چرا؟ تمام خلقت به امرش است. آنموقعکه علی (علیهالسلام) را توی مسجد آوردند، گفت: نفرین میکنم؛ مدینه از جا حرکت کرد. امیرالمؤمنین گفت: [سلمان] به زهرا بگو تو دختر رحمة للعالمین هستی. زهرا جان، اگر نفرین کنی، عالم نابود میشود، طیور در جو هوا نابود میشوند. پس، زهرا هم ولی است. ولی؛ یعنی تمام خلقت به امرش است. خدا گفته به امرش باشد، زهرا هم ولی است.
حالا ببین وقتیکه پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، به نبوت رسید، دیگر مردم بوزینه نشدند، دیگر مردم عنتر نشدند، میمون نشدند. دیگر خاکها، شهرها به احترام ولایت زیر و رو نشد. بابا جان، عزیز من، ببین خدا چقدر ولایت را احترام میکند. تمام مردمی که دارند توی عالم گناه میکنند، خدا به احترام ولایت حرف نمیزند. چرا اینرا متوجه نیستید که ولایت یعنیچه؟ چرا؟ چرا دیگر اهلش را زمین فرو نمیبرد؟ چرا آب بالا نمیزند؟ چرا باد نمیآید؟ روایت داریم هر یک از قوم عاد شصت متر بودند، قدرتمند بودند، مخالفت پیغمبرشان را کردند، باد توی مغارههای کوه میپیچید، آنها را بلند میکرد، به زمین میزد. خدا هیچ احترامی برای پیغمبرش قائل نشد. چرا؟ خدا احترام برای ولی میکند. حالا شما میتوانی بگویی که مگر اینها ولی نبودند؟ نه، اینها در اختیار ولیاند، اینها ترکاولی دارند. ولی باید ترکاولی نداشتهباشد. وای به حال ما، کجا میرویم؟ ولی باید ترکاولی نداشتهباشد. چرا؟ پیغمبر اکرم [ترکاولی] ندارد، ولی است، خدا احترام میکند. چرا ما بیدار نمیشویم؟
یک روایتهایی آدم میشنود، واقعاً میبینی که انفجار پیدا میکند. وقتی من میآیم توی خودم، روایت داریم دو تا قُمری، اینها باهم، با جفتش، بهقول ما زن و شوهر حرفشان شد. مرد گویا پیش امامصادق آمد، گفت: این ماده من فرمان نمیبرد، فوراً او را خواست. گفت: چرا فرمان نمیبری؟ گفت: این با دیگری رفته رفیق شدهاست. بابا جان من، عزیز جان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین، ولایتش را بههم نزدهاست. فکر بکن، با فکر و اندیشه باش. آمده پیش چهکسی؟ آمده پیش ولی، امام شهادت داد؛ به ماده این گفت نه، این حرکتی در جای دیگر نکردهاست. گفت: ای ولی خدا، امر تو را اطاعت میکنم، قبول کردم. من میترسم یکوقت حرف بزنم، [برای] رفقایعزیز تند بشود، اگر نه تندتر میگویم که ببین ما چهکار داریم میکنیم، ادعای ولایت هم میکنیم. گرگ پیش پیغمبر اکرم آمده، حضرت فرمود: الان یک گرگی میآید، کاری به او نداشتهباشید. آمد اینجا یک زویی کشید و گفت برو. [به پیامبر] گفتند: [گرگ] چه گفت؟ گفت: این مادهاش بد میزاید، نزاییده، گفت تو نبی هستی، ولی خدا هستی، دعا کن زن من فارغ شود. گفت: دعا کردم فارغ شد. بابا، ببین، این گرگ برگشته، میگوید: یا رسولالله، ایشان فارغ شد، گوشت و پوست شما؛ یعنی ائمهطاهرین به ما حرام است؛ دعا کن، تو که دعایت مستجاب میشود، گوشت و پوست شیعههای شما هم به ما حرام بشود؛ ما دیگر نخوریم. خدا میداند تمام اشیاء من آتش میگیرد. گرگِ میگوید ما دیگر نخوریم. آنهم پیش ولی میرود. حالا ما پیش چهکسی میرویم؟ تو پیش چهکسی میروی؟ چرا تو پیش ولی نمیروی؟ مگر ولیات نیست؟! یا بگو امامزمان نیست، یا بگو هست، چرا پیشش نمیروی جای دیگر میروی؟ چهکنم نمیتوانم بگویم کجا میروی؟ بیا فکر کن کجا میروی؟
[بهخاطر آن] آن ولایتی که به طیور، به حیوانها، ابلاغ شده، والله [این حیوان] خیانت نمیکند. چرا خیانت میکنی؟ مسلمان! چرا خیانت میکنی؟ چرا دروغ میگویی؟ چرا تهمت میزنی؟ چرا مال حرام میخوری؟ چرا آنجا که به تو گفته نرو، میروی؟ فردا میبینی که قُمری را میآورد، گرگ را هم میآورد، والله، ما جلوی آنها روسیاه هستیم. ولایت؛ یعنی این. آخر، تو کجا میروی؟ ببین، این قُمری، امامصادق را ولی میداند. آمده پیش این، شکایت زنش را به آن میکند. گرگ آمده آنجا. من به قربان آن گرگ بروم، میگوید دعا کن گوشت و پوست شیعههای شما هم به ما حرام بشود، ما دیگر نخوریم. والله، نمیخورد. من بگویم، تا ببینید نمیخورد. حالا الان میگوید چطور نمیخورد؟ حالا من بگذار به تو بگویم. منصور دوانیقی، خدا لعنتش کند، به ندیمش گفت یکی از شیعههای علی را بیاور بکشم، خلاصه، من میخواهم امروز غذا بهمن بچسبد. گفت: کسی نیست. یکنفر است بهنام جبیر، این آمده از بعد از امیرالمؤمنین توی جنگل رفتهاست. او از این جنگل استفاده میکند، کاری به کار کسی ندارد. گفت: برو همان را بیاور. حالا دارند او را میآورند. به یک آسیاب میخورند. هوا طوفانی میشود و اینها میخواهند توی آسیاب بروند. جبیر میگوید: من نمیآیم. [میگویند] چرا؟ [میگوید:] این شیعه نیست، این دشمن دوست من، علی است. نیامد. وقتی نیامد، آن آسیابان گفت اینجا محل شیرهاست، [امشب شیرها] او را میخورند. به او گفتند تو را میخورند. گفت: باشد، من نمیآیم. آنجا ماند. یکوقت دیدند تمام شیرها، ببرها، دارند پای اینرا میبوسند، دور این میگردند. اینرا میبوسند و اشک میریزند. بفرما، من به قربان آن گرگ بروم، پیغمبر دعا کرد، گوشت و پوست شیعهها هم حرام شد، [دیگر] نمیخورد. چهکار داریم میکنیم؟ بابا، وجداناً من را نبینید، تو را به دینتان، من را نبینید، حرف را ببینید. ما در مقابل یک قُمری، در مقابل یک گرگ چهکار کنیم؟ ادب [و احترام] میکند ولایت را، ادب [و احترام] میکند خدا را، ادب میکند. حرف ولایت را احترام میکند.
بابا جان، ما داریم چهکار میکنیم؟ والله قسم، به خدا قسم، این آقای مؤذنی اینجا بود، گفت: این روایت توی کافی است، و من هم با آیه قرآن مطابقش کردم. بفرما، دیگر ما که بهغیر روایت و حدیث حرف دیگری نمیزنیم. ما هر چقدر میگوییم، از اینجا میگوییم. هرکه اعتراض دارد بهمن بگوید، من به او میگویم روایتش کجاست. من که از خودم حرف نمیزنم، من قبول دارم اینکه هر کسی از خودش حرف بزند، لعنتالله است، من که نمیخواهم لعنتالله بشوم. من حرفم را میزنم، ما داریم چهکار میکنیم؟
رفقایعزیز، قربانتان بروم، ببین چقدر ارزش قائل است؟ یکروایت داریم میفرماید: مؤمن وقتیکه میخواهد از دنیا برود، هنوز [از دنیا] نرفته، خدا یک صورتی [زیبا به او نشان میدهد.] یک جوان زیبا، خوشگل، خوشرو، میآید بغلش میایستد. هنوز عزرائیل، روح اینرا قبض روح نکرده، دارد میبیند؛ اما چشمهایش دیگر بهدنیا نیست. این میآید اینجا با عزرائیل صحبت میکند، سفارش میکند. از اینجا که روحش را گرفت، این جوان توی قبر میآید، آنجا هم نکیر میآید، منکر میآید، جوابگوی نکیر و منکر است. نه اینکه ما یکقدری وحشت کردیم، ترسیدیم دیگر. از اینجا توی عالم برزخ میآید، آنجا هم راهنماییات میکند، راهنماییات میکند تا در بهشت را بگیری. وقتی زنگ در بهشت را بزنی، میگوید علی. تمام بهشت میگوید علی. اِف، اِف دارد. اِف، اِف، میگوید: «علی». اِف اِف عالم هم میگوید علی. تو گوش نداری. اِف، اِف عالم هم میگوید علی. چرا؟ اگر آن نباشد، هیچچیز درست نیست. پس اِف، اِف هم میگوید علی. حالا وقتی میخواهد برود توی بهشت، آنشخص به این جوان میگوید تو چهکسی بودی؟ ببین، خدا چقدر شیعهها را میخواهد؟ همینطور که احترام کرده که خاکها و شهرها زیر و رو نمیشوند، مردم عنتر نمیشوند، میمون نمیشوند، ببین، خدا [دوستان ولایت را] چه کردهاست؟ میگوید: من سرور در قلب آن مؤمنم که تو آن مؤمن را بهواسطه علی خوشحال کردی، بهواسطه زهرا خوشحال کردی، بهواسطه این دوازدهامام، چهاردهمعصوم خوشحال کردی. آن ولایت است. از آن ولایت ابلاغ شد: برو مواظب این باش. خب، بفرما. کجا پا میشوی مکه میروی؟ کجا پا میشوی آنجا میروی؟ بفهم و برو. تو چقدر خون مردم را [مکیدی؟]، مؤمن را اذیت کردی؟ حالا دو سهشاهی پیدا کردی، [مکه] میروی. [دلخوش هستی که به تو بگویند] سلام حاجآقا، حاجآقا، حاجآقا! بله، تو بمیری، چهکار کردی؟ چهکار میکنی؟ میگوید من سرور در قلب آن مؤمنم که تو بهواسطه امیرالمؤمنین یک مؤمنی را خوشحال کردی. من، ولایتم. ببین، آقا جان، میگوید من ولایتم، بفرما.
اینقدر خدا ولایت را بالا برده، از خودش بالاتر بردهاست. حالا من الان به شما میگویم. شما اگر خدا را نشناسی، در ظاهر جهنم نمیروی؛ اما اگر ولایت را نشناسی، جهنم میروی. چرا؟ خداشناسی یکچیزی است که ما نمیفهمیم؛ مگر یک خدایی درست کنیم. یعنی نمیشود ما خدا را نشناسیم. خب، زمین را میبینی، آسمان را میبینی، کوه را میبینی، میگویی آخر، یکی است که اینها را بهوجود آورده، خلق کردهاست. پس خدا را [قبول داریم] حالا خدا چه کرده؟ حال خدا میفرماید که اصل چیست؟ [اصل] مقصد من است. مقصد من چیست؟ علی است. مقصد من زهراست. بابا، زهرایعزیز را نشناختند، چهکار کردند؟ نشناختند؛ شناخت ولایت نداشتند.
عرض میکنم که یکوقت آدم ناراحت میشود. یکی از عرفا اینجا آمده، شصت، هفتاد سال است که دنبال مهندسها دارد میرود. [میگوید:] چقدر فلانجا پیش آن مهندس بودم، کجا [پیش] آن مهندس بودم، آن مهندس [کجاست]. آقایان ببخشید، چاره ندارم. حالا یک صحبتی شد، که حضرتابراهیم زنش را گذاشت توی یک صندوق. آخر، ما مذهب از امامصادق داریم، ملت از ابراهیم داریم. زنش را توی صندوق گذاشت، آمد میخواست از یک شهری برود یک شهر دیگر. گفت: [داخل این صندوق] چیست؟ گفت: هر چه [جریمه] قاچاق است، [اینهم] هماناست. خبر به ملک دادند، او گفت که به او بگویید بیاید. آمد در صندوق را باز کرد، دید یک زن است. گفت: اینرا جایش کنید. تا گفت جایش کنید، میخواست خیانت کند، رفت حرف بزند لال شد، رفت دستدرازی کند، دستش خشک شد. بابا جان، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، زنهایتان را حفظ کنید، خانمهایتان را تا آن اندازهای که میتوانید حفظ کنید. حالا، این ابراهیم تا اینجا حفظ کرده، حالا خدا حفظش میکند؛ تو [هم] حتیالامکان حفظش کن. حالا ببین ایشان، این عارف چه گفت؟ خیلی من ناراحت شدم، بهوجدانم قسم تا شام سرم درد میکرد، تا روز دیگر هم سرم درد میکرد، [تا حتی] توی شانههایم هم درد میکرد، چرا؟ من جوش میکنم، حرص میکنم، شصتسال دارد دنبال مهندسها میرود، اینرا نفهمیدهاست. همچنین میکند که این از زهرا بالاتر است. چرا؟ این دستش خشک شد، آنها زهرا را زدند [دستشان خشک نشد!!!]. ببین، دارد چه میگوید؟ بفرما، حالا بدو دنبال این مهندسها! بدو، اینقدر بدو که کفشت پاره شود! بعد به او گفتم: آقایعزیز، قربانت بروم، فدایت بشوم، زهرا کتک خورد، حتماً هم خورد. چرا؟ پیغمبر گفت: هر که زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده، رضایت زهرا رضایت من است، غضب زهرا غضب من است، غضب من غضب خداست، زهرا بوی بهشت میدهد. اینقدر سفارش زهرا را کرد. حالا زهرا کتک میخورد، چرا؟ میخواهد مسیر خلافت را عوض کند. بابا جان، اینرا متوجه بشوید. ببین، زهرا کتک میخورد، میخواهد بگوید: ای دنیا، ای عالم، ای انسانها، این خلیفه اسلام نیست، این خلافت را غصب کردهاست، این مرد، جانی است، این مرد، امامکش است، این مرد زهراکُش است. حالا میگوید این بالاتر از آناست! خب، بفرما. کجا آخر اینقدر دنبال مهندسها میدوید؟ لا اله الا الله. خیلی من ناراحتم. ناراحتیام مال ایناست که شصتسال دویده، حالا معرفتش ایناست. بابا جان، زهرایعزیز خودش را فدای ولایت کرد. آخر، چه خلیفهای است بیاید دختر پیغمبر را بزند؟ بچهاش را بکشد؟ اینچه انصافی است؟ اینچه ولایتی است؟ اینچه وجدانی است که دارد؟ حالا میگویند برادرت است!!! برادر توست! بفرما. زهرا، خودش را، بچهاش را فدای ولایت کرد. قربانتان بروم، ولایتِ عمر را باطل اعلام کرد، تحریم کرد. حالا میگوید چه؟ میگوید این [زن ابراهیم] بالاتر است! بفرما، چهکنم؟ حالا میگویند ناراحت نشو. چرا ناراحت نشوم؟ دست خودم نیست.
اگر امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام)، به زهرایعزیز میگوید نفرین نکند، والله، میگوید طیور در جو هوا هلاک میشوند. اینمردم دیگر بهقدر طیور قیمت ندارند. میگوید: زهرا جان، طیور هلاک میشوند. طیور معصومند، طیور مثل این قُمریاند، به ما اعتقاد دارند، اینها اعتقاد ندارند، اینها اعتقاد ندارند که تو را زدند، چرا ما فکر نمیکنیم؟
اینقدر ولایت اهمیت دارد، زهرا خودش را فدای ولایت کرد، محسن فدای ولایت شدهاست. کجا میروید ولایت؟ ولی آناست که به کل خلقت اشراف دارد. ولی آناست که زبان تمام خلقت را میداند. ولی آناست که از موقعیکه ذرات شما بهوجود آمده تا آخر میداند. ما کجا میرویم؟ کجا میرویم؟ چهکار میکنیم؟ بیشتر از این نمیتوانیم بگوییم. خودتان بفهمید، کجا میروی؟ اگر ایناست، آنهم ولی است برو دنبالش، کجا میروی؟ به روح تمام انبیاء، باید به بدبختی خودمان گریه کنیم، به ولایتی خودمان گریه کنیم، به مسلمانی خودمان گریه کنیم. کجا میرویم؟ چهکار داریم میکنیم؟ مگر خدا نگفته «والله خیر الرازقین» روزیتان را میدهم؟ آخر، تو کجا میروی؟ چهکار داری میکنی؟
اگر من میگویم زهرا ولی است، با روایت و حدیث میگویم. رفقایعزیز، قدر زهرا را بدانید. علی میگوید: زهرا جان، اگر نفرین کنی، عالم نابود میشود؛ یعنی عالم در اختیار زهراست. زهرا یعنی این. همینجا هم خدا، زهرا را افشا کرد، حالی آنها کرد. [آنها] حالیشان نیست؛ مثل ما که حالیمان نیست. گفت: ببین، تمام این زمین در اختیار زهراست، یک نفس کشیده ستونها از جا حرکت کردند، مدینه از جا حرکت کرده، میگوید: زهرا، امر بفرما همه را میبرم زیر زمین، یا نابود میکنم، همه زیر و رو میشود. من برای تو زیر و رو میشوم. بفرما!
همینطور که امامزمان به کل خلقت اشراف دارد، (گفتم اشراف یعنیچه) همینطور که امیرالمؤمنین اشراف دارد، صدیقهطاهره هم اشراف دارد. چرا به شما میگوید اگر زیارت رفتی، با معرفت برو. با معرفت چیست؟ بله، برو غسل بکن و قدمهایت را هم کوچک بردار و یک تسبیح همدست گیر و مثل من یک پالتو هم بپوش، یک شبکلاه همدست بگیر، گردنت را هم کج کن، [بگو:] «السلام علیک یا امام الرئوف»! بله، تو بمیری همین بود. معرفت همان هست؟! بله؟ ایناست معرفت؟! معرفت؛ یعنی با ولایت برو جلو. باید پرچم ولایت دستت باشد، وارد حرم علیبنموسیالرضا بشوی. تو چه پرچمی دستت هست؟ نه، حالا انصافاً بگویم، ما چه پرچمی دستمان است؟ معرفت یعنی این. چرا میگوید: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی، بشرطها و شروطها و انا من شروطها» شرط «لا اله الا الله» ماییم. خب، تو با «لا اله الا الله» چند تا شروط داری؟ چند تا، کجا رفتی؟ چهکنم که نمیتوانم بگویم کجا میروی؟ ما «لا اله الا الله» گفتیم؟ «بشرطها و شروطها، انا من شروطها» ماییم شرط «لا اله الا الله»، کجا رفتی؟
این زمین مکه به زمین کربلا نازید؛ یعنی گفت: من هستم که بیت خدا روی من است، از تمام بلاد اینجا میآیند. تا گفت، خدا گفت: رویت کفار را قرار دادم. چرا در مقابل زمین کربلا کرنش نکردی؟ رفقایعزیز، قربانتان بروم، زمین کربلا از علیین است. علیین؛ یعنی زمین بهشت، بهشت یعنی ولایت. زمین؛ یعنی آن حائری که هست. روایت صحیح داریم از علیین است.
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من به این رفقا گفتم؛ اما چند تا از آقایان تشریف آوردند این جمله را هم تذکراً به شما عرض میکنم. یکچیزهایی است که ما باید البته یقین داشتهباشیم، با یقین اینکار را بکنیم. مثلاً روایت داریم اگر کسی یک سلام به آقا امامحسین بدهد؛ یعنی به این عنوان، «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسولالله، السلام علیک یابن امیرالمؤمنین، السلام علیک یابن فاطمه الزهرا، السلام علیک یابن خدیجة الکبری، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته» حالا اگر خیلی زور به شما میآید، یکخرده خلاصه مثل من تنبل هستید، بگویید: «السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته» اینقدر که میتوانید بگویید؟ روایت داریم ثواب یک زیارت در نامه اعمال شما نوشته میشود؛ بیزحمت. خب، اینرا بگویید.
اما بحث ما اینبود که آقا امامحسین در علیین در ظاهر، (خجالت میکشم بگویم دفن شد) قرار گرفت؛ چونکه قبل از این، جبرئیل یک قطرهای از علیین در کربلا آورد. آنرا وقتی در کربلا آورد، روایت صحیح داریم، اینجا ایمن شد؛ یعنی بهواسطه آن خاک [علیین ایمن شد]، [البته] هنوز امامحسین دفن نشدهاست؛ [اما] آنجا ایمن بود، ایمنسرا بود. چرا؟ اگر شکار در آنجا میرفت، تیر به این شکار در نمیرفت. بیشتر شکارها که میخواستند محفوظ باشند، آنجا میرفتند و اگر هم آنجا عملی میکردند که بهاصطلاح یک فضلهای میانداختند، مشکات میشد. روایت داریم، بهواسطه آن علیین. اگر هم بخواهید این حرف را از من قبول کنید، امیرالمؤمنین از جنگ صفین برگشته بود، آمد آنجا، لشکر خلاصه آنجا فرود آمدند. امیرالمؤمنین از لشگر آمد آنجا که خاک علیین بود. [امیرالمؤمنین] بنا کرد این خاک را برداشتند، گریه کردند. خیلی علی گریه کرد. گفت: ای خاک، کسانی در دل تو میآیند که اینها جواب و سوال ندارند: «فی الجنة» اینرا هرثمه نقل میکند، خدا رحمت کند آقا سید هاشم آقا را، این روایت را ایشان میگفت. گفت: هرثمه در جنگ صفین با امیرالمؤمنین بود این قضایا را دید، حالا این هرثمه جزء لشگر ابنزیاد است. آمد آنجا، دید در آن حدودی که امیرالمؤمنین گفت، یک عدهای هستند خیمه زدند. دید امامحسین است. حالا ببین، سعادت چطور است؟ زهیر چطور است؟ هرثمه چطور است؟ از لشگر آمد کنار، آمد پیش امامحسین، سلام کرد. گفت: حسینجان، ما در جنگ بودیم. در جنگ صفین با پدرت آمدیم اینجا. پدرت این خاک را برداشت و بنا کرد گریهکردن. گفت: یک عدهای در اینجا دفن میشوند که بیجواب و سوال بهشت میروند. پس تو هستی با اصحابت. پیشنهاد نداد که من اینجا میایستم. این حرف را زد. گفت: هرثمه میخواهی بروی برو. اگر کسی ناله من را بشنود، صدای من را بشنود، من را یاری نکند، اهلجهنم است. هرثمه رفت. پس معلوم میشود که خاک از علیین است؛ یعنی این خاکی که آنجا است از علیین است.
حالا من میخواهم به شما عرض کنم که خدا به این زمین [زمین مکه] قول داد من کفار را روی تو قرار میدهم. خب، زمان حضرت آدم که کافر نبود. خب، یک عدهای بودند که خلاصه اینها مسلمان بودند و متابعت امر میکردند. پس [روی تو] کافر قرار میدهم یعنیچه؟ از اینجا آقایانی که خیلی سطح فهمشان بالا است، همهجور اشخاص تشریف دارند، الان بهمن ایراد میکنند، میگویند که خب، تو که گفتی آنها که خدا را قبول ندارند، جهنم نمیروند، پس خدا هم به این زمین قول داده من کفار را رویتان قرار میدهم، پس آنها هم کافر نیستند. یعنی کافر به ولایت، کافر است. آقایان، توجه بفرمایید، کافر به خدا، کافر نیست، کافر به ولایت کافر است. چرا؟ من در جای دیگر گفتم روی مناسبت اینجا میگویم: خدا، جان میدهد، ولایت روح میدهد. خدا به همه جان داده، به کفار هم داده؛ اما اگر ولایت تزریق به این نشود این نجس است. پس خدا اینقدر عظمت به علی داده، به این دوازدهامام داده، از خودش بالاتر. خب، چرا فضولی میکنی میگویی غلو کرده؟! برو به خدا بگو. خدا غلو کرده، بهمن چهکار داری؟ تو فهمش را نداری این حرف را بفهمی. خب، میخواهی رد کنی، میگویی غلو شدهاست. تو دلت یکچیزی است که ولایت سازگارش نیست، میخواهی ردش کنی؛ اگرنه [ولایت] از این بالاتر است. حالا خدا به این زمین قول داد کافر رویت قرار میدهم. کافر چه شد؟ چهکسی شدند؟ موقعیکه از امیرالمؤمنین برگشتند، مردم کافر شدند. کافر را رویش قرار داد. خدا میداند قشنگ است. کافر کیست؟ عمر و ابابکر، کافر کیست؟ پیروانش. چرا؟ از ولایت برگشتند. پس کافر کسی است که از ولایت برگردد. خب، از کجا میگویی؟ بابا جان، مگر اینها نماز نمیخوانند، روزه نمیگیرند، جهاد نمیروند، جنگ نمیکنند؟ همه اینکارها را که بیشتر میکنند. این حاجمحمد آقا آنجا تشریف داشتند، تا صبح قرآن را ختم کرد، آخر هم گفت: [خدایا] من را با ابابکر محشور کن، با عمر محشور کن. خب، الهیآمین! بفرما، اینها را روی اینها قرار داد، روی زمین مکه قرار داد؛ چونکه مکه و منا و همه اینها، چه هستند؟ رویشان ضد ولایتند، کافر قرار داد، اینها را قرار داد. پس اهلتسنن کافرند. [خدا] به زمین مکه قول داد؛ چرا تو در مقابل زمین کربلا کرنش نکردی؟
روایت داریم موقعیکه آقا امامزمان، میآید قبله کربلا میشود. روایت داریم، چونکه اصل، ولایت است، قبله هم ولایت است. اینکه میگوید شما رو به قبله بایست، میترسم بگویم، خوب میگویم دیگر، [یعنی] رو به ولایت بایست، رو به علی بایست، رو به زهرا بایست. چرا؟ اگر آنها را قبول نداشتهباشی، نمازت بهدرد نمیخورد؛ یعنی به روی ولایت بایست، به روی مقصد خدا بایست؛ چونکه اگر مقصد خدا را قبول نداشتهباشی، تمام عبادتهایت هیچچیز است. چرا؟ قبله، علی است، قبله زهراست، قبله این دوازدهامام، چهارده معصومند؛ یعنی [رو به ولایت نایستی] پشت به قبله ایستادی. ما رفتیم حرم علیبنموسیالرضا، یکی پشتش را [به امامرضا] کردهبود، مرتب داشت نماز میخواند. گفتم: بابا، قبله ایناست. این هاج و واج شد. آخر، یک خادمی آمد، فهمید من چهچیزی میگویم، دستش را گرفت برد یکجای دیگر. خب، بفرما، این پشتش را کرده به علیبن موس الرضا دارد نماز میخواند. بفرما، من گفتم بابا، قبله ایناست؛ تو پشت به قبله ایستادی.
حالا شما میگویی چطور این حرف را زدی؟ خدا گفته رو به مکه بایست. مگر هفتمیلیون مردم رو به مکه نایستادند، چرا کافرند؟ سلمان، اباذر، میثم، مقداد، رو به علی ایستادند، چرا انسانند؟ ولایت دارند. پس من درست میگویم. آقا جان من، تو متوجه نشدی، باید متوجه شوی. مگر آنها همه رو به قبله نمیایستند، چرا کافرند؟ چرا نجسند؟ چرا رو به علی نایستادند؟ چرا زهرا را زدی؟ چرا رو به زهرا نایستادی؟ نجسی، کافری. اگر من میگویم، درست میگویم. بیایید رو به ولایت بایستیم. رفقایعزیز، فدایت بشوم، یکدفعه مکه رفتی، بس است دیگر. ببین، مردم اجاره خانهاش را ندارند، برو بده. بیا این دوستِ امیرالمؤمنین لنگی دارد بده. اگر [برای] حاجآقا بودن است که به تو میگویند؛ دیگر کجا میروی؟ کجا میروی؟ اگر حاجآقا میخواستی که به تو میگویند، [خب، دارند میگویند، دیگر] کجا میروی؟ چرا میگوید اگر امر من را به امر خودت ترجیح دادی، بینایت میکنم، دعایت را مستجاب میکنم، حرفهایت القایی میشود. بیا امر خدا را اطاعتکن، بیا دلت را بگذار کنار. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا بچش از این مزه ببین چه مزهای میدهد. کجا میروی؟
این دوستعزیز من، خیلی خوب راجعبه عمود حرف زد، من اینرا یکخرده تشریح کنم که ایشان به او بچسبد. من نمیخواستم بگویم؛ اما حالا افشایش میکنم. من یک روزی آمدم منزل دیدم دارم مور مور میشوم. حالم همچنین مناسبت نداشت. این علیآقای ما هم زنش را نیاورده بود. هنوز آن بالا خالی بود. من به خانواده گفتم: فلانی، من دارم مور، مور میشوم. حالم دارد یکجور میشود. میروم این بالا یکخرده میخوابم. اگر ظهر بیدار شدم، خب میآیم، اگر هم بیدار نشدم، صدایم بزن. من تا از این پلهها رفتم بالا، مکاشفه شد، عالمی انگار تخت شد؛ یعنی دیگر خانه و بساط نیست. دیدم همه اینها زمین شد. حالا من هنوز نخوابیدم. همچنین توی چیز هستم که میخواهم بخوابم. این علی، ما را دوست دارد، من هم دوستش دارم. یکحرفی زده حرف راستی زده. یکدفعه ما میخواستیم بیاییم خانه، یک آقایی به ما گفت بیا برویم خانه ما. یککاری داشت ما رفتیم. ما به این میرزا ابوالفضل گفتیم که به خانه بگو که ما نمیآییم. این نگفتهبود، خب، دیر شد. ما تا ساعت ده، یازده نشستیم و اینها مرتب پی ما گشته بودند. علی رفتهبود مریضخانه و نمیدانم خلاصه کلانتری و اینها، گفت: بابا، اگر بدانی من چقدر پی تو گشتم، مریضخانه رفتم، نمیدانم کلانتری رفتیم، از شوفرها سراغ گرفتیم، [آیا] جایی تصادف نشده. گفت: بابا، میدانی اینقدر تو را میخواهم برای چیست؟ گفت: برای اینکه یکوقت یکچیزی به ما میدهید. گفتم: بهقربانت بروم بابا، خوب حرف راستی زدی. رفقایعزیز، والله، هیچکس ما را نمیخواهد، مگر آنکسیکه ولایت در قلبش خطور کردهباشد؛ یعنی جایگزین باشد. آن اشخاص بهغیر اشخاص دیگر هستند. اینرا من به شما بگویم، مجازند [استثنا هستند]. همینطور که شیعهها از سنیها مجازند، آن اشخاص هم مجازند که فقط میخواهند کارشان، راهشان، پولشان در حق، در راه ولایت باشد؛ آنها استثنا هستند؛ اما باقی دیگر نه. تا حالا میبینی بیشتر بیشتر اینمردم، شما را محض خودشان میخواهند، خودشان را محض تو نمیخواهند.
حالا من یکوقت دیدم که یک مکاشفهای شد و حضرتعیسی از آسمان زمین آمد. من میشناسم، عیسی را میشناسم. شما هم همینطور میشوی. ولایت کشش دارد. وقتی اشراف پیدا کردی، میشناسی، امامت را هم میشناسی. ما هنوز نچشیدیم. آمد زمین و مجدداً دیدم جبرئیل پشت سرش آمد. عیسی را حمایل گرفت و رفت. حالا من مرتب دارم به او میگویم: علی، عیسی آمد زمین، علی، جبرئیل آمد، اینهم همه را دارد مینویسد. ببین، من خواب نیستم، دارد مینویسد. وقتی چیز کردم، دیدم یک همچنین نوشته، گفتم: بابا جان، جبرئیل دارد عیسی را بالا میبرد. رفت، یک تاریکی در آسمان ایجاد شد، نه عیسی میتواند برود، نه جبرئیل، یعنی به اینصورت تاریکی [است که] سر اینها زیر تاریکی است؛ اما عیسی پا برهنه بود. پاهایش عین بلور بود. بله، یکدفعه عیسی درآمد، گفت: خدایا، ما را از این ظلمت نجات بده. گفت: یا عیسی، من را به پنجتن قسم بده. بابا جان من، گوش به تلویزیون و ویدئو ندهید؛ ببین، ندای خدا را میشنوی. تا آن توی گوش تو هست، اینرا نمیشنوی. حالا نرو با زن و بچهات دوباره دعوا کنی، زن و بچهات به ما فحش بدهد؟ بهطور ملایمت یکجوری بکن این فساد را از توی خانهات بیرون ببر. آنوقت ببین ندای خدا را میشنوی یا نه. این کسیکه ندای خدا را بشنود، هر ندایی پیشش ذلت است. میخواهی بشنوی، میشنوی یا نمیشنوی؟ تو که پدرت عالم است، قربانتان بروم، خودتان که عالمید، مهندسید، دانشمندید، علم دارید، حلم دارید، ما چه داریم؟ بابا جان من، [گفت:] یا عیسی، من را به پنجتن قسم بده. عیسی گفت: خدایا، بهحق محمد بن عبدالله، خاتمالنبیین، ما را نجات بده نشد. والله، نشد. یکدفعه عیسی گفت: ایخدا، بهحق علی، امیرالمؤمنین، وصی رسولالله ما را نجات بده. تمام آسمان روشن شد. [حالا دارم] مرتب میگویم علی، بنویس. همه اینها را دارم به او میگویم بنویس. ببین، من خواب نیستم که میگویم بنویس. این یک مکاشفهای است. بهدینم قسم، خدا دوباره ندا داد. ببین، سهدفعه ندا داد: یا عیسی، نور زمینها و آسمانها همه بهواسطه علی است.
خب، پس جناب آقا، تمام نورهای آسمانها و زمین بهواسطه علی است. اگر آن عمود هم میآید، آن نور هم نور خودشان است، جلو آنها میآیند. ما بهغیر نور ولایت نوری نداریم. چرا نمیفهمی؟ چرا نمیفهمی؟ مگر نوری هست بهغیر نور ولایت؟ توی همه خلقت بهغیر نور ولایت نور نیست. اگر میگوید عمود، آن نور خودشان است که میآید؛ نه اینکه یکچیزی بیاید جلوی این بهتوسط آن ببیند. در تمام خونم ایناست، اگر تمام علما بگویند قبول ندارم، در تمام خون ولایتم ایناست؛ نوری نیست که بیاید جلوی علی، نوری نیست بیاید جلوی امامحسین، چه نوری است؟ مگر بهغیر نور امر خدا امری هست؟ مگر بهغیر نور ولایت، ولایتی است که بیاید جلوی امام؟ چه میگویید؟ ما نوری نداریم. من خودم دیدم، من خودم که ببینم حرف کسی را که قبول ندارم دیگر. تمام خلقت نورش بهواسطه ولایت است. اگر روایت هم میخواهی این [است]: پیغمبر فرمود که نور خورشید به نور حسین من است، نور ماه، نور حسن من است، نور آسمان و زمین به نور علی است. بفرما، اینهم روایت. پس ما که نوری نداریم.
بابا جان، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، نوکرتان هستم، فدایتان بشوم، بهقرآن، من حرفی ندارم فدای شما بشوم. من یکوقت جوش میکنم میگویم من فدای اینها بشوم. یک پارهوقتها بهمن میگویند تو سکته میکنی. میگویم من سکته بکنم اینها بفهمند، سکته بکنم اینها رشد کنند. بهدینم، راست میگویم، بهدینم، حرفی ندارم فدایتان شوم. من که فدای ولایت نمیتوانم بشوم؛ پس فدای شما بشوم که اینجا جمع میشوید و ولایتی هستید. ما نوری نداریم، بهغیر نور ولایت. خورشید که نورش بهواسطه ولایت است، ماه به نور ولایت است، تمام خلقت بهواسطه ولایت است. قربانت بروم، بیا از این نور بخواه در قلبت هم نفوذ کند. فدایت بشوم، بیا درس و بحثت را کنار بگذار. بیا مهندسیات را بگذار کنار، بیا اینها را جارو پارو کن بگذار آنجا، آنوقت ببین چه میشوی، تا بخواهی از این حرفها بفهمی همین هستی. آخرش هم درون آن أحوَط و مَحوَط میکنی، چونکه از اینجا میخواهی بفهمی، از این کانال میخواهی بفهمی. تو را به دینتان گوش بدهید، ببینید من میگویم چه؟ از این کانال، این کانال خبری نیست. این کانال تاریکی است. آقا مهندس، بیا برو توی کانال نور، بیا برو توی کانال علی، بیا برو توی کانال زهرا، آنوقت ببین چه میشوی. ما بهغیر ولایت کانال نداریم. تو توی کانال دیگر میروی، از آنجا میخواهی بفهمی، آن خودش هم نفهمیدهاست. والله، نفهمیدهاست. ما کجاییم؟ مگر فهم بهغیر از ولایت چیز دیگری است؟ مگر فهم بهغیر از ولایت چیز دیگری است که سراغش میرویم؟ گرگ است آمده سراغش، همه چیزهایش حل شده، قُمری است آمده سراغش همه چیزهایش حل شدهاست. قربانتان بروم، بیایید بروید تو این کانال. جایی خبری نیست.
بیا برو دنبال کسیکه بگوید: خدا میگوید. عزیز من، فدایت بشوم، بیا دنبال کسی برو بگوید: خدا میگوید. تو دنبال کسی میروی میگوید: من میگویم. تو دنبال کسی میروی میگوید: من میگویم. بیا دنبال کسی برو که میگوید: خدا میگوید. آن علی است، آن پیغمبر است، آن زهراست، آن حسن است، آن حسین است. کجا میروی؟ حالا اینهمه رفتی چه کردی؟ «من» را بزن سینه دیوار. این مهندس میگوید: من میگویم. دنبال «من» اش میروی.
خدایا، این حرفها را بفهمیم.
خدایا، بهحق مقام زهرا تو را قسم میدهم، قلبهای ما را باز کن ما اینها را بفهمیم.
خدایا، این رفقای من مانند آن قوم حضرت صالح هستند، تا اینجا آمدند، شتر را تو درآور، خدایا ولایت را تو درآور. خدایا افسار ولایت را بگذار روی دوش اینها. حالا نگویید جسارت کرد گفت افسار، آنهم آیات خدا بود، اینها هم آیات خداست. گفت: یا صالح، افسارش را بگیر. خدایا در قلب ما هم همینطور ولایت را منور کن، اینچیزها را بفهمیم، خدایا، رستگار شویم. کجا میروی؟
یک حرفهایی است به بعضیها القا میشود به این اباذر فدایش بشوم [القاء شدهبود]. وقتیکه از آن عسل و روغن گذشت، وقتی از پول عثمان گذشت، خدا اشراف به او داد. بیایید از دنیا بگذرید. بیایید «من»، «من» نکنید. در مقابل دشمنان خدا متکبر باشید، در مقابل آنها که میخواهند منت سر شما بگذارند متکبر باشید؛ اما در مقابل ولایت خاضع و خاشع باشید. اباذر وقتی از عسل و روغن گذشت، ببین چه شده؟ این حرف را من از انشای خودم میگویم: معلوم میشود پیغمبر یادش ندادهبود؛ اما پیغمبر به او چه داده، علی به او چه داده؟ اشراف به او دادهاست. حالا پیغمبر دارد با جبرئیل صحبت میکند، بهصورت دحیه کلبی نازل میشد. اباذر آمد برود از آنطرف رفت. جبرئیل گفت: یا محمد، این اباذر یک ذکری میگوید ملائکههای آسمان میگویند. ببین، تمام ملائکه آسمان دارد امر اباذر، یک شیعه را احترام میکند. کجاییم ما؟ بهقرآن، من حق دارم سینهام بگیرد. حالا صدایش میزند، میگوید: اباذر چرا از آنطرف رفتی؟ ببین، روایت و حدیث را احترام میکند، پیغمبر را احترام میکند. میگوید: یا رسولالله، خودت گفتی، دو نفر که با هم حرف میزنند، باید آنها صدایت بزنند [وگرنه مزاحم صحبت آن نشو]. من را که صدا نزدی. جبرئیل گفت: یا محمد، این اباذر یک ذکری میگوید ملائکههای آسمان میگویند: «اللهم إنی اسألک الامن و الایمان بکر، و التصدیق بنبیک، والعافیة عند جمیع البلاء، و الشکر علی العافیه، و الغنا عن شرار الناس» تمام ملائکه دارند اطاعت اینرا میکنند، اطاعت یک شیعه را میکنند. خوب شد؟ تمام ملائکههای آسمان، اطاعت ذکر اینرا میکنند. بابا این روایت را که قبول دارید، این روایت است دیگر. حالا،
«اللهم انی اسألک الامن و الایمان بکر» خدایا، ایمان ما را بکر قرار بده، مثل اینکه میگویند دختر باکره است،...